آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
الذهاب إلى القناة على Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
إظهار المزيد2025 عام في الأرقام

21 906
المشتركون
-924 ساعات
+577 أيام
-1530 أيام
أرشيف المشاركات
🔥🔥معشوقه ی باد 🔥🔥
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه
از گوشه ی چشم نگاهم کرد
- یه زن.....
دستش که می رفت سوییچ را از روی میز بردارد بی حرکت ماند
- اسمش ژاله بود
سرش را که بالا آورد سرما تا بن استخوانم دوید
- آخرش رو بگو.....
- میشناسیش مگه نه ؟
میگفت چند ماهه باهاش رابطه داری ....
می گفت .....می گفت بارداره
پوزخند زد
- که چی ؟ تو چرا معترضی؟
- حالت خوبه؟ معترض نباشم ...؟
خودش را جلوکشید
- نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری
- می فهمی چی می گی......انگار یادت رفته من زنتم.....
- زنم ....نه ... تو فقط دختر عطا دریاداری ....
پلک روی هم گذاشتم
- چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟
- نمی دونم شاید...، به نظرم همین یه فقره کفایت می کنه برای اینکه شبانه روز بگیرمت زیر مشت و لگد.....
چرخیدم و پشت کرده ایستادم
دوست نداشتم غم نگاهم را ببیند
- پس... پس چرا باهام ازدواج کردی؟
- برای اینکه دستم به بابات نمی رسید
نزدیک شدنش را حس کردم نفسی را کنار گوشم دمید
- بالاخره یکی باید تقاص خون مامانم رو پس بده یا نه؟
کی بهتر از دختر خوشگل عطا.....
دم اسبی موهایم را کشید سرم به عقب خم شد
صورتش مماس صورتم قرار گرفت
- تا وقتی بالای دار نبینمش دلم آروم نمی گیره
تکلیف توام روشنه قراره با هووت اینجا زندگی کنی
تو همین خونه......
زن به درد بخوری نیستی اما کلفت خوبی میشی.....
💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
«وای خداجووون! اگه جواب آزمایشو بفهمه، حتما بال درمیاره!»
تپشهای قلبم را میشنیدم. گرومپگرومپ میکوبید. هم هیجان داشتم، هم دلشوره.
سالگرد آشناییمان بود.
یواشکی بهامین را تعقیب کرده بودم که مثلا توی مغازهاش، سورپرایزش کنم!
ولی حالا رسیده بودم به این خانهباغِ درندشت و ترسناک! پشت ساختمان، قاتی زنهای دیگر وارد راهرو شدم. همه جوان، قد بلند، با آرایش غلیظ.
یکی شان پرسید:
_ لابد توأم جزو ورودیهای جدیدی. میخوای به «آقا» سرویس بدی؟
نفهمیدم منظورش از “سرویس” چیست.
تتهپتهکنان گفتم:
_ آ… آره.
_ پس بجب آماده شو.
یک دست بلوز و دامن کوتاه انداخت جلوی پایم. مجبور شدم بپوشم. معذب بودم. برگهی آزمایش را زیرِ لباس پنهان کردم.
_ شنیدم خودِ رئیس امروز میآن اینجا.
آن یکی که پاهای سفیدش را ریخته بود بیرون گفت:
_ جووون به آقای خودمون!
لباس ها و لحنشان حالم را به هم میزد.
دست و پایم میلرزید.
همهچیز شبیه کابوس بود. خدمتکارها، جامهای سرخ، تشریفاتِ تجملاتی، سلاحها، کراواتهای سیاه، سیگارهای برگ.
مردان کتشلوار پوش، بالای سالن نشسته بودند و چندین زن نیمهعریان جلویشان میرقصیدند. تمام تنم از حرص و اضطراب داغ شده بود. بهامین چرا آمده بود اینجا؟
یکی از محافظها بلند گفت:
_ جناب هامون دارن تشریف میارن.
مردها فوری ایستادند. فهمیدم آقای هامونِ بزرگ، همان «رئیس» است.
همینکه سر چرخاندم سمت ورودی و بهامین را دیدم، دنیا روی سرم ریخت. قبض روح شدم. انگار شیرهی جانم را کشیدند بیرون…
لباسهایش عوض شده بود.
اخمو و جدی بود. با پالتوی بلندِ سیاه و قدمهای محکم.
همه از کوچک تا بزرگ، جلویش خم شدند.
هیچکس جرات تکان خوردن هم نداشت.
قلبم از سینه درآمد.
صدای مرد مسنتر در سالن پیچید:
_ مفتخر کردید قربان. دهتا از خوشگلترین زنهای اردبیل رو براتون ردیف کردم، جناب هامون!
_ خستهم کرده این شهر.
_ قلم پای دشمناتون رو میشکنیم.
_ پوستشون رو میخوام! زندهزنده و قِلفتی!
او واقعا بهامینِ من بود؟
همانی که گفت بعداز ۳۵ سال عاشقِ تن ریزهام شده و جان میدهد برایم؟
همانی که زیر برف در گردنهی حیران توی یک سمند سادهی نوکمدادی دیدم؟ همانی که با من کنار خیابان لبو خورد و توی سرعین برفبازی کرد؟ همانی که من نگران پول جیبش برای پول یک رستوران بودم؟
همانی که امشب میخواستم خبرِ پدر شدنش را بهش بدهم؟
یکدفعه کسی از پشت گردنم را گرفت و کشید. لولهی سلاح را چسبانده بود به سرم.
_ قربان یه نفوذی از دوربینها شناسایی شده.
شده بودم میّت. بیجان. بیرنگ. مات. فقط اشکهایم میریخت.
او شوکه به سر تا پایم نگاه کرد و بلند شد:
_ شاپرک؟
خیز برداشت سمت محافظ:
_ بکش دستتو از زن من، احممممق!
محافظ افتاد زمین. همه شوکه بههم نگاه کردند. همینکه “او” خواست بیاید سمتم، شروع کردم به دویدن.
هق میزدم و میدویدم. اصلا نمیفهمیدم چه میکنم. نفهمیدم چهطور از خانهباغ خارج شدم. برگ و خسوخاشاک خاک زیر پایم له میشد.
_ شاااپرک! خطرناکهههه! همه رو چی رو میگم بهههت! وایساااا!
صدای دویدن از پشت میآمد. یکبار زمین خوردم. بلند شدم.
خودش و افرادش دنبالم بودند.
_ نررررو! نروووو اون سمت!
رفتم! نفهمیدم چه شد. یکدفعه پشت درختانِ راش دستی جلوی دهانم را گرفت.
_ میدونی چند هفتهست دنبالتیم بانو!
اول خیال کردم آدمهای خودش هستند. ولی عربدهاش که میان درختان پیچید، فهمیدم اشتباه کردم.
_ حررررووزاااده ولش کن!!!! آتیشت میزنممم ولللش کن!
دنیا سیاه شد. پرت شدم توی یک ماشین.
هرچه تقلا کردم فایده نداشت. فقط عربدههای دردناک و عاشقانهی او را شنیدم:
_ شاااپرک! شاااپرکم! خدااا!
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
تو پارت بعد، عکسهای دخترِ حامله و جنینش رو میفرستن برای شوهره و تهدیدش میکنن به اینکه زن و بچهش رو…
ولی نمیدونن شوهر اون دختر یه مجنون واقعیه و برای اولین بار بعداز سی سال عاشق شده!
برسام دنیا رو بههم میزنه تا شاپرکو پیدا کنه!🥹
شدیدا عاشقانه و صحنهدار با قلم قوی
اگه دنبال یه رمانید که آدرنالید خونتونو ببره بالا، حتما جوین شید!🩸🩸🩸
با همون ده پارت اول اگه عاشقش نشدید، لفت بدید🔥🔥🔥❤️
ولی امکان نداره🤭
#چاپی #توصیهیویژه
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
00:11
Video unavailableShow in Telegram
این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂
تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن
بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم!
پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍
هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی
معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟
گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟
من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟
به درک
مگه حرف مردم مهمه؟
اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂
وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم
اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن
هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎
نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎
https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0
1.89 MB
سلام و صبح جمعهی سردتون بخیر و شادی🙏🏼
اومدم بگم اینکه پست نداشتیم دلیلش این نیست که من ننوشتم. اتفاقا چندبار هم نوشتم ولی هر بار پاک کردم🤦🏼♀️
پست اون چیزی نشده بود که خودمو راضی کنه و قاعدتا پستی که منو راضی نکنه شما رو اصلا راضی نخواهد کرد.
گردن من از مو باریکتره دوستان. هر اعتراضی کنید حق دارید و جای دفاعی وجود نداره. ولی در کنارش لطفا برای آرامش و برگشتن تمرکزم هم دعا کنید.
انشالله خیلی زود پست بعدی رو با هم خواهیم خوند. پستی که از نظر من شروع یه فصل تازه توی قصهمونه❤️
Photo unavailableShow in Telegram
پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
🔥معشوقه ی باد 🔥
💔💔💔
پرده را کنار زدم
ماشین پلیس جلوی درب خانه ایستاده بود
دیدم که دستهایش را دستبند زده ، سوار ماشین کردند
میان آن شلوغی در گرگ و میش بارانی آبان ماه
سنگینی نگاهی باعث چشم هایم بچرخد
خودش بود نیوان بهتاش....
قدمی عقب کشیدم و حریر رنگ گرفته از خون را رها کردم
جای انگشتانم روی پرده مانده بود
لب گزیدن ناخودآگاهم باعث شد از درد پارگی لب هایم بلرزم
صدای ویبره ی گوشی آمد
شماره ناشناس بود
تماس را برقرار کردم
لختی سکوت و بعد.....
- امشب در رو باز بزار نمی خوام سرو صدایی بشه....
راستی....... از لباس خواب خوشت اومد؟
نگاهم به کاغذ کادوی مچاله و لباس تکه پاره شده گوشه ی دیوار افتاد
- همونیه که پارسال برای تولد زویا خریدم ، آخه برند دوست داشت......
بهنام سرم را به دیوار کوبیده بود
عربده های ترسناکش هنوز میان سرم می چرخید و شقیقه هایم ضربان می زد
- این آشغال رو کی فرستاده عوضی؟
نیوان بهتاش داشت می گفت؛
- می دونستم وسواس داری
دیشب انداختمش لباسشویی .....
آخه قرمز بهت میاد.....
به زویا هم می اومد... ولی تو یه چیز دیگه ای....
نگران بهنام نباش
امشب بازداشتگاه می مونه
فقط.....
صدای خشدار و گرفته اش را صاف کرد
- رژ قرمز یادت نره
🔥🔥🔥💔💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
#پارت۱۷۰
_ دختر کوچولو، یقهی لباستو ببند! خونه پُره نامحرمه!
«دختر کوچولو» تکهکلامش بود.
اینبار مثل همیشه ذوق نکردم.
تُخس گفتم:
_ برام مهم نیست کی سر و سینه و پاهامو میبینه.
و عمدا پایم را انداختم روی آن یکی پا که دامن کمی بالا برود.
میخواستم حرصش دربیاید و کار دیشبش را تلافی کرده باشم!
دیشب #عاشق_سینهچاکش را به بیمارستان رسانده بود. چندین ساعت پیش دختری مانده بود که همه میدانستند از نوجوانی عاشق و دل بستهی او بوده و چند ماه پیش، از مجلس عروسیاش به خاطر او فرار کرده!
بعد جنابِ خانزاده انتظار داشت هرچه میگوید، من بگویم "چشم"؟؟
سعی کرد عصبانیت خود را کنترل کند.
سرش را به گوشم نزدیک کرد و لب زد:
_ برای منی که شوهرتم مهمه! به خاطر من رعایت کن شاپرک!
_ مگه تو به خاطر منی که زنتم دیشب به حرفم گوش کردی؟
دستش را بند دامنم کرد و کشیدش پایینتر:
_ شالتم افتاد کلا. خواهش میکنم بذار سرت.
_ نمیذارم.
_ لج نکن! الان وقت لجبازی نیست. اون روی منو بالا نیار!
_ بالا بیاد چی میشه؟
با چنان اخمی نگاهم کرد که یک لحظه دلم ریخت…
بانو امشب میهانی داده بود و اقوام دور و نزدیک، در سالن مجلل خانه، نشسته بودند. همه زیر چشمی به ما نگاه میکردند. پچپچ هم داشتند. میدانستم عاشق این هستند که آتو داشته باشند و کل فامیل را خبر کنند!
_ چرا دیشب دل به دلِ مانلی دادی؟ تو شوهر منی یا اون؟؟ چرا تو باهاش رفتی بیمارستان؟
_ حالش بد بود. خودت دیدی! خدا رو خوش میاومد ولش کنم؟ اون دختر بدیای به تو نکرده.
_ دختری که با برادرشوهرم نامزد بوده و عروسیشو به خاطر شوهرم بهم زده، بدی نکرده؟؟؟ دختری که به شوهرم نظر داره، دیگه چه بدیای باید بکنه؟؟
اخم کرد و آهسته و پرغضب اسمم را صدا زد:
_ شاپرک جان!
_ چیه خب؟ دروغ میگم؟؟ مانلی از بچگی تو رو دوس داشت. اون همه آبروریزی راه انداخت به خاطر تو. الان که ما ازدواج کردیمم چشمش دنبال توئه! اصلا چرا تو این خونهست؟
_ شالتو بذار سرت، بریم بالا صحبت کنیم.
_ نمیذارم!
دیدم که مانلی با سینی چای نزدیک میشود. چشمش به ما بود. دیشب مریض بود، امروز سالم شده بود!
من که می دانم دردش فقط و فقط نزدیکی به برسام بود. فقط نمیتوانستم اثباتش کنم!
برسام آرام دستش را روی دستم گذاشت و با اخم لب زد:
_ دارم صبوری میکنم شاپرک. عاشقتم و اینو خودت خوب می دونی. پس این رفتارای بچگانه رو تموم کن!
_ تموم نکنم چی میشه؟؟ بازم با مانلی میری بیرون؟؟ دفعهی دیگه شبم پیش هم میمونید؟
ضربان قلبم از حرص تند میکوبید. رگ کنار شقیقهی برسام هم برآمده شده بود. کمکم حواس بقیه به ما کشیده شد.
بانو تک سرفهای کرد و به شالم اشاره کرد. توجه نکردم. عروس ناخلف خانواده بودم! شبیه هیچکدامشان نبودم!
همینکه مانلی با عشوه سینی را مقابل امیرپارسا گرفت، پرسیدم:
_ امروز حالت خوب شده؟ دیگه نیاز نیست نقش بازی کنی برای چسبوندن خودت به برسام!
سالن یکدفعه غرق سکوت شد. رنگ مانلی پرید. با چشمهایی گرد لب گزید و صاف ایستاد. برسام به تهریشش دست کشید. نگاه همه روی ما بود. یکدفعه با دست، زیر سینی پر از چای زدم، فنجانها واژگون شدند و جیغ مانلی به هوا رفت.
برسام دستم را کشید:
_ بیا بریم بالا!
- نمیآم! دیگه نمیآم!
آبروریزی شده بود و برای این خاندان، هیچ چیز به اندازهی آبرو مهم نبود!
بین میهمانها همهمه افتاد. بانو از حرص قرمز شده بود. برسام هم همینطور. هیچوقت تا این اندازه خشمگین ندیده بودمش. مچ دستم را گرفت و محکم کشید سمت خروجی.
_ باید تکلیفمو با تو و خیرهسریهات روشن کنم شاپرک!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
برسام هامون، یه هفتخطِ خفن!
یه مرد #غیرتی و عاشق و جذاب که بعد از سی سال تنهایی و ماموریتهای مخفی تو مافیا، حالا گرفتارِ دختری شده که با همون قدوقوارهی ریزهش، حسابی آتیش میسوزونه و دل میبره‼️
دختر نقاشی که بعداز ورودش به زندگیِ برسام بداخلاق و فراری از زنها، همهچیزو تو اون خونه عوض میکنه...‼️
حالا شبایی که برسام از جلسات مخفیانهش میاد خونه، دلش پیش یه نفره! یه دختر کوچولوی زبوندراز...‼️
دختری که خودشو هم تو دلِ برسام جا میکنه، هم تبدیل میشه به محالترین آرزوی این مرد🥺
#عشق_ممنوعه ای که کمکم شکل میگیره و ...😍😍😍
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
فقط ۴۰ نفر دیگه میتونن این رمان چاپی و جذاب رو رایگان بخونن‼️
فول عاشقانه🤭🤭
دارای صحنههای دلهرهآور و باز🥰
لطفا محدودیت سنی رعایت بشه❤️❤️
وقتی یه تیکه از رمانای عاشقانه مافیایی که خوندی رو توی خلوت داری واسه خودت بازی می کنی ولی خبر نداری کراشت داره نگات می کنه😂😂😭
-هیچی نگین و فقط نگاش کنید.
با مامان و داداش آئین پشتِ دیوار پناه گرفتیم و گردن کج کردیم و بعد...با ضحئ ای که دراز به دراز و به حالتِ سلطنتی ای رویِ کاناپه دراز کشیده نگاه کردیم.
برادرزادهِ شیرینِ خنگ من چه می کرد؟
یک حالت ملکه مانندِ جدی ای به خودش گرفت:
-دیر کردی؛من خیلی وقته منتظرت بودم!
با که حرف می زد؟
هیچکس که مقابلش نبود.
مسخره تر از همه،شلوارِ گل گلیِ بنفشِ جیغش بود که تا زانویش بالا رفته بود!😂😭
جدی جدی انگار کسی را مقابلش می دید که پوزخندی زد:
-هه،من می دونم تو کی هستی و از خیلی وقته تعقیبم می کنی!
برادر بیچاره ام با وحشت زمزمه کرد:
-چرا این شکلی می کنه؟نکنه تو مدرسه بهش جنس میدن؟
و خواست گامی به جلو بردارد که مامان با لبخند بازویش را گرفت و با تمسخر گفت:
-اَه،چقدر سوسولی تو بابا. واسه چی جنایی اش می کنی.
با خنده خفه ای لب زد:
-صبر کن بابا تازه اولشه!
ضحئ اینبار لبخندش را جمع کرد و به شخصِ نامرئی ای که هنوز ما موفق به دیدنش نبودیم گفت:
-من همه چیزو می دونم،اعتراف کن عاشقمی. درسته تو رئیس مافیایی و بابام دنبالته ولی...
خدا لعنتت کند ضحئ!
خنده بی رحمانه به گلویم حمله کرد و وقتی آئین با بهت و ناامیدی گفت:
-وای یا صاحبِ وحشت،مامان این بچه چرا این شکلی شده؟
مامان باخندهِ بریده بریده ای گفت:
-فقط دلم میسوزه،پسرِ بیچاره من که فکر می کنه دخترش یه نابعه است و دخترش...
با سر به این سرطان که هنوز با آن رئیس مافیایِ نامرئیِ عاشق صحبت می کرد،اشاره کرد:
-دخترش که میره کتابای عاشقونه میخونه و با اشخاصِ توی کتابا عاشقی می کنه.
و هنوز دنیایِ آئین بر سرش فرو نریخته بود که ضحئ ایش از جا بلند شد و بعد...وای!
یا مصیبتا!
شالِ سبز رنگی که دورِ گردنش بود را خودش با دستانِ خودش به پایه میز گره زد و بعد باحرص خواست به جلو حرکت کند که بخاطرِ آن گره لعنتی،در لحظه ایستاد و بعد با یک حرصی گفت:
-ولم کن،گفتم ولم کن. من یه لحظه ام باهات نمی مونم.
من و مامان از خنده کبود شده بودیم.
اما وقتی ضحئ با یک حالتِ مسخره ای گفت:
-گفتم ولم کن حامی،من بچتو بدونِ تو بزرگ می کنم. انقدر منو بغل نگیر حامی. دیگه فایده نداره.
ما از خنده منفجر شدیم.
از صدایِ خنده امان،آن سرطان به خودش آمد و با گیجی به ما چشم دوخت که باخنده گفتم:
-پس شوهر مافیایی داری ما خبر نداریم؟ها؟
https://t.me/+oysqAO04QG42YTJk
https://t.me/+oysqAO04QG42YTJk
عموم بود...عموی ناتنی
ولی هرچقدر اون جدی و اخمو و درسخون بود،من یه سلیطه پاچه پارهِ خنگِ مسخره بودم😂
مایه آبروریزی
یعنی هیچ رقمه بهم نمیاییم
من یه توپولیِ جنگلی ام که پت خونگیم یه گاوه و اون یه قاضیِ کاریزماتیکه که بقیه مثل سگ ازش میترسن
ولی😂😎این قصه منه و من نمی تونم زندگیو جدی بگیرم
قراره فقط خوشحال باشم ولی...عشق ممنوعه به سرانجام میرسه یا...؟
سلام و صبح جمعهی سردتون بخیر و شادی🙏🏼
اومدم بگم اینکه پست نداشتیم دلیلش این نیست که من ننوشتم. اتفاقا چندبار هم نوشتم ولی هر بار پاک کردم🤦🏼♀️
پست اون چیزی نشده بود که خودمو راضی کنه و قاعدتا پستی که منو راضی نکنه شما رو اصلا راضی نخواهد کرد.
گردن من از مو باریکتره دوستان. هر اعتراضی کنید حق دارید و جای دفاعی وجود نداره. ولی در کنارش لطفا برای آرامش و برگشتن تمرکزم هم دعا کنید.
انشالله خیلی زود پست بعدی رو با هم خواهیم خوند. پستی که از نظر من شروع یه فصل تازه توی قصهمونه❤️
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
ــ دیدم هی ول میکنی و میری؛ به سرم زد بدزدمت! حالا ببینم اینجا هم جرأت داری بهم بگی دروغگو یا نه؟
ماهجان منمن کرد.
ــ با من شوخی نکن سیاوش، من واقعاً مترسم!
ــ "ش" رو یه جوری میگی؛ آدم همش دوست داره بشنودش!
سپس با لبخند نگاهش کرد.
ــ نترس، کاریت ندارم! نه تازهکارم، نه جوون هجدهسالهی بیمکان که چنین لوکیشنی رو برای چیزی که توی مخ بیمار توئه انتخاب کنم!
صدای «واقـواق» آمد و ماهجان قبضه روح شده بازوی سیاوش را گرفت. سیاوش با پررویی گفت: «تو که فکر میکنی دزدیدمت تا بهت پیشنهاد بیشرمانه بدم؛ حالا چرا چسبیدی ور بغلم؟»
https://t.me/+eFwbvdfkcBdmYzFk
🌘 ماهجان، گلیمبافِ طلاییِ شهر؛ نامزدِ پسرعموش بهمنه‼️❌💍
اما سیاوش اِکوان، مافیای جاهطلب فرش و گلیم هنر ماهجانو برای خودش میخواد🔥⛓💥
اون تشنهی قدرت و حریصِ شهرته🍷💸دیوانهی کله شقی که هیچی جلودارش نیست.🔥
اینجا بحث تملّکه⛓️ بحث به رخ کشیدن برتریه🔥 بحث میل دیوانهوار به برنده شدن تو این بازی خطرناک❌🃏
https://t.me/+VrkujgZ0VY05YWM0
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
رمان جدید مهسا عادلی که قرار هست کاملا هم رایگان گذاشته بشه رو از دست ندین🌖🌙
اوستا آتش نشانی که سالها پیش یه گمشده رو از دست داده. اوستا کسی رو از دست داده که روزی واسه خوشبختیش حاضر بود دست به هر کاری بزنه حالا اما اوستا درگیر برادر بیناجنسی شده که هیچ کس قبولش نداره و دقیقا تو لحظهای که هیچ کاری از دستش بر نمیاد جایی با گمشدهاش رو به رو میشه که فکرش رو هم نمیکنه...
گمشدهی عزیز کرده جایی برمیگرده به خونه که هیچ کس فکرش رو نمیکنه...❤️
#پیکر_ماهکوب 🌙🌑
https://t.me/+ck47Y_erEb03YmVk
https://t.me/+ck47Y_erEb03YmVk
یه داستان از دل جامعه و پر از عاشقانههای دلبر و کیوت 🥺❤️😍
یه پسر آتش نشان دلبر داریم.
قرار هست هم باهاش گریه کنین و هم خوشحال بشین. هم ذوق کنین و هم هیجان زده بشین. کلی هیجان هم داریم تو داستان و هم عاشقانهی خیلی قشنگ.❤️🫰
https://t.me/+ck47Y_erEb03YmVk
https://t.me/+ck47Y_erEb03YmVk
-تو رحم ناقص داری. اگر بخوان تغییرت بدن، دختر میشی. تو انتخاب نمیکنی که چی بشی، دختر باید بشی چون اندام مردونه ات علنی هیچ فایده ای نداره. میخوای دختر بشی؟
یه داستان با یه سوژهی هیجان انگیز😎🔥
Repost from N/a
- ازدواج ما از روی علاقه نیست.
فقط برای کمرنگ کردن ردِ خونه پسرعمو.
و حالا جشن سالگرد عشق گرفتی!
https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0
https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0
خونسرد سیگار کنج لبش و آتیش زد و با دو قدم بلند فاصلهش و باهام به صفر رسوند.
دست ظریفم و تو دست مردونهش حبس کرد و لرزیدم.
- ترنج حلقه ازدواجت و کجا گم و گور کردی؟
تو دیگه بیصاحاب نیستی، پس حلقه رو بنداز انگشتت و اینجوری دست تو دستم به همه نشون بده مال منی!
حرصی لبهام کش اومد.
تیله های نافذش با حسی عمیق و آشکار میخ لبخندم شد.
- آقای صاحب!
حلقه نماد تعهد و وفاداریه و اجبار رو نشون نمیده، پس به دردم نمیخوره.
پیچک موی جلوی صورتم و پشت گوشم فرستاد.
از صبح تا حالا زیر دست آرایشگر مخصوصش بودم و حتی اجازه نداشتم تا نگاه و پسند نکرده، خودم و تو آینه ببینم.
- دارم فکر میکنم با این همه رنگ و لعاب خیلی زیبا و دلبر شدی .
چطوره امشب تنها تماشاگرت خودم باشم!
نامحسوس تهدیدم میکرد.
نیش اشک تو چشمام حلقه زد و با بیزاری دستش و پس زدم و تخت سینهی ستبرش کوبیدم.
- لعنت بهم که نشناختمت شاهرخ.
از بچگی مثل یه احمق عاشقت بودم و دوازده سال تموم عمرمو، حسمو، حروم توی شیطان کردم.
- حالا هم زنمی و محرمم!
درسته اجباری اسمت کنار اسمم نشسته، ولی نذار امشب تو اتاق مشترکمون اجباری تصاحبت کنم نفسم!
قطره اشکم مقابل زورگوییهاش چکید.
دنبالهی بلند پیراهنم و به دست گرفتم و سمت پاتختی رفتم و با کشیدن کشو جعبهی انگشترم و برداشتم.
- وایستا خودم بندازمش دستت.
از این کار خیلی لذت میبرم!
جعبه رو ازم گرفت و حلقه ساده و انگشتر تک نگین درشتم و تو انگشتم انداخت.
بوسهای نرم پشت دستم زد.
- دیوونهوار عاشقتم و تک تک نفسهام بند نفسهای توئه ترنج.
اگه تو زندگیم نبودی و قلبم اسیرت نبود، الان یه هیولای تشنه به خون بودم.
- مگه نیستی؟
با یادآوری کثافت کاری و بیرحمیهاش خیلی عذاب میکشیدم.
من خودمو قربانی و اسیرش کرده بودم تا نجاتدهندهی آدمهای بیگناه باشم، ولی خیلی سخت بود.
قلبم غرق شده در نفرت و کینه، هنوز دوستش داشت و دلتنگ آغوشش میشد.
- میخوای از دستم خلاص بشی؟
گنگ و گیج ابرو بالا انداختم.
از پشت کمرش اسلحهش و بیرون کشید و به دستم داد.
- تنها راهش کشتنمه!
یا امشب یه تیر حروم قلبم میکنی، یا تمام و کمال مال من میشی.
بهت تا آخر جشن فرصت میدم.
نه نه نمیتونستم.
شاهرخ هنوز پنهونی برام زیادی عزیز بود.
- دارم واقعا درد میکشم...
نمیبینی؟ شاهرخ... نمیبینی منو؟
- منم میخوام مرهم دردهات بشم و تو ازم فرار میکنی.
عشقمون برات اینقدر بیارزشه که لایق یه فرصت نیستم؟
اسلحهش رو روی پاتختی پرت کردم و همونطور که دستم رو توی دستش قفل میکردم، لب زدم.
- عشق ما نه،
تو لایق فرصت نیستی و ارزشت و برام از دست دادی... پسرعمو!
بیخبر بودم.
از سرنوشتی که دنیا تا ابد همراه با شاهرخ برام نوشته و قراره بابت کثافتکاریهاش از خودش نه، بلکه از من بیچاره تاوان بگیره...
https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0
https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0
❌️من ترنجم
از بچگی رابطهی بیش از حد صمیمانهای با پسرعموم داشتم تا اینکه مهاجرت کردم و البته قبلش بهم اعتراف عشق کردیم. دوازده سال دوستدخترش بودم تا متوجه کنترلگری بیمارگونهش شدم و باهاش کات کردم. ولی با آشکار شدن راز گذشته و فهمیدنِ اینکه یه برادر دارم، بعد سالها به ایران برگشتم و شاهرخ کمکم کرد برادرم رو پیدا کنم.
در این بین حقایق وحشتناکی برام از پسرعموم و عشقم رو شد که ازش متنفر شدم و اونم اجبارم کرد باهاش ازدواج کنم و...💔🥲
https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0
Repost from N/a
فردا مجلسی به نام عروسی برگزار میشد و من همچو پرندهای در قفس خودم را به در و دیوار میکوبیدم!
چند روزی از آن روز پرکار جهازبرون گذشته و حالا فقط امشب را مهمان این خانه بودم و این برایم سخت بود وقتی قرار بود به خانهای غریب بروم و مابقی عمرم را آنجا باشم.
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
منِ ۱۸ ساله و لالی که از نظر آنها معیوب بودم
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹
#پست۱۳۰
در خانهای که هیچکدام از اهالیاش چشم دیدن من را نداشتند و من هم.
روزگار سختی بود که ناچار بودم به تحملش وقتی کسی من را نمیدید و خودم هم هربار به در بستهای میخوردم.
در این چند روز افکار مختلفی برمن مستولی شدند تا بلکه باز هم شانسم را امتحان کرده و طناب دار را دور گردنم بیاندازم اما گویی مامان و بابا بیشتر از هر زمانهای دیگری زیر نظرم گرفته بودند که چشم از من برنمیداشتند و این در حالی بود که خانهمان از وجود مهمان پر و خالی میشد.
در تاریکی اتاق پاهایم را در شکمم جمع کرده و به فردا فکر میکردم. روزی که مدام باید این طرف و آن طرف میرفتم.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
از آرایشگاه گرفته تا محضر و بعد هم خانهی آنها که قرار بود مجلس عروسی را برگزار کنند.
و من در تمامی این مدت باید حضور او را در کنارم تحمل میکردم و بعدش...
بعدش زیادی برایم خوفناک و تیره و تار میآمد.
صدای زنگ آیفون بلند میشود و کمی بعد صدای بفرمایید گفتن بابا میآید.
تکانی در جایم نمیخورم. به این رفت و آمدها در این روزها و شبها عادت کردهام.
طولی نمیکشد صدای بشاش عمه و شوهرش خانه را پر میکند.
طبق معمول عمه چند دقیقه بعد سراغ من میآید. اتاق تاریک را با روشن کردن چراغ روشن میکند و کنارم روی دو زانو مینشیند اما اینبار گویی عجله دارد.
-آمین عمه حموم رفتی یا نه؟
جوابی نمیدهم. حتی سرم را هم از روی زانوهایم بلند نمیکنم.
دستش را به موهایم رسانده و تکانی میدهد.
-نه دیگه نرفتی! بچه تو فردا شب عروسیته! صبح بعد صبحونه میآن دنبالت ببرنت آرایشگاه اون وقت همینطور نشستی؟
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
باز هم تکانی نمیخورم.
-خدا شاهده منم کلی کار دارم اما امون از تو! فکر و ذکرم تو شدی. پاشو برو حموم منم بیام کلی حرف دارم باهات!
سنگ شدهام که حرکتی نمیکنم.
زیر بغلم را گرفته و بلندم میکند.
-اینجور نمیشه! زور باید بالاسرت باشه.
زور بخرج میدهد. وادارم میکند و من را با غرغرهایش داخل حمام میبرد.
بیرون میرود و صدای مامان را از داخل اتاق میشنوم.
-چیشد سهیلا؟ تونستی راضیش کنی؟
-آره براش لباس بذار خودمم تو حمومم باید یه سری چیزا حالیش کنم بالاخره!
چه چیزهایی را حالیام کند؟ اینکه گوش به حرف آنها باشم و سر عقل آمده و با این ازدواج کنار بیایم؟
دیگر چه چیزهایی را میخواهند حالیام کنند؟
بس نبود شنیدن و دم نزدن؟
عمه سراغم میآید. مثل همیشه و اینبار شاکی است.
-فردا شبی عروسیته. شوهرت یه دختر برورودار پیششه پس خوددار نمیشینه که تو بزنی زیر گریه و دلش به حالت بسوزه و کاری باهات نداشته باشه! اونا واسه فردا شب دارن لهله میزنن که اون کارو تموم کنه و تو باردار بشی. فردا نطفه بسته نشه دفعههای بعدی ولی خیالت راحت نباشه که کار تمومه و راحت میشی نه! تو تازه کارت شروع میشه.
کف موهایم را میشوید و بعد از آبکشیشان میبافد. از سبد طبقات ژیلتی برداشته و بدستم میدهد.
-این یکی و خودت انجام میدی یا من دست بکار بشم؟
نگاهش نمیکنم و او بازویم را فشاری داده و ناچارم میکند نگاهش کنم.
سر بالا میگیرم.
با وجود بخار حمام عرق کرده و لباسهایش کمی خیس و موهایش هم.
-حالا که کارت به اینجا کشیده پس خودت بفکر خودت باش. به همه نشون بده با اینکه زبون نداری ولی دختر عاقل و زبر و زرنگی هستی!
❌پستِ خود رمانه. کپی ممنوع❌
خواستگاریای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
حرفها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آنها من را دیده و پسندیده بودند. نمیدانم در خیابانی یا در مهمانیای یا در کجا؟!
مهم این بود که خانوادهی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانوادهی متوسط.
چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست!
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Repost from N/a
_ از خان بدم میاد! دوتا زن داره، سومی رو هم میخواد بگیره!
برگشت و لحظهای نگاهم کرد:
_ مگه تو خان رو میشناسی؟
_ معلومه که میشناسم. اون مردکِ شلتنبونِ دو زنه رو همه تو این روستا میشناسن.
مرد نفس بلندی کشید. تودار بود و ساکت…
با آن هیبت، قد بلند و لباسهای سراسر سیاه، ترسناک و مرموز دیده میشد.
یکساعت پیش باهم تصادف کرده بودیم! جلوی مزرعهی کاهو… نزدیک عمارت خان…
حالا از بیمارستان برمیگشتیم و خداروشکر من سالم بودم! دکتر گفته بود شانس آوردهام پایم فقط ضرب دیده است…
سکوتش که ادامهدار شد، گفتم:
_ انگار آسمون سوراخ شده، این مرتیکه افتاده پایین! یهجوری هم «خان» و «ارباب» و «آقا» به نافش میبندن، هرکی ندونه فکر میکنه عهدِ قجره!
حرص میخوردم؛ عجیب و دیدنی! مرد با صدایی آرام، بم و خشدار پرسید:
_ چرا ازش بدت میاد؟ تو که تاحالا ندیدیش!
_ لازم نیست ببینمش. مرتیکه!
فکر کرده چون پول داره دخترا باید براش غش و ضعف کنن! البته اهالی آبادی بیتقصیر نیستنا! همه تا شنیدن آقا میخواد سومی رو بگیره، دختراشون رو لقمه کردن و آمادهان تا بذارن تو دهن این یارو… انگار چه تحفهایه!
مرد ابرو درهم کشید و نگاهش را یکدفعه به صورتم داد. چشمهایش سیاه، تاریک و پرنفوذ بودند…
_ اگه بیاد خواستگاری خودت چی؟ ردش میکنی؟
سوالش انگار آتشم زد.
_ خدا اون روزو نیاره! مگه رو دست بابام موندم برم زن سوم یه مرد بوالهوس بشم؟
وسط دستم را از دوطرف گاز گرفتم و سرم را محکم تکان دادم تا حتی فکرش را هم نکنم. مرد درحالی که نگاه به روبهرو میدوخت، چندبار با حالتی خاص سر تکان داد…
سر کوچه که رسیدیم، گفتم:
_ ممنون. من همینجا پیاده میشم.
_ تا جلوی در میبرمت. کدومه خونهتون؟
طوری با جدیت گفت که نتوانستم مخالفت کنم. راه را با دست نشان دادم و گفتم:
_ اون در سفیدهست.
ماشین را کنار کشید و زد روی ترمز. کیفم را برداشتم و حینی که در را باز میکردم، گفتم:
_ دستتون درد نکنه. بازم ببخشید پریدم جلو ماشینتون و دردسر شدم!
سر تکان داد و به رفتنم خیره شد. پیاده شدم. در را بستم و خواستم بروم که صدایش مانع شد:
_ هی! نگهبان بزغالهها…
گیج به عقب برگشتم.
_ با منید؟
_ اسمت چی بود؟
_ پریا.
اسمم را با خودش تکرار کرد: پریا…
متعجب نگاهش کردم تا بفهمم چرا صدایم زده بود. همانلحظه تنش را جلو کشید و با نگاه خاصی گفت:
_ من دوتا زن ندارم، قرارم نیست سومیش رو بگیرم! اوکی؟
_ من که شمارو نگفتم. خان رو گفتم… سورانخان! سورانخانِ کامروا!
لبخند مرموزی روی لبش نشست.
_ من خودشم! سورانخانِ کامروا!
_ شما…
مات و مبهوت ماندم. گوشهایم اشتباه میشنید؛ نه؟ نمیشد! امکان نداشت! سورانخان توی ذهن من مردی هیز و چشم ناپاک و قدکوتاه و کریه بود… اما این مرد…
انگار از دیدن چهرهی بهتزده و واماندهام لذت برد که لبخندش عمیق شد.
_ رفتی خونه به بزرگترت بگو واسه خواستگاری آماده بشه!
_ خواستگاری؟؟؟
چشمهایم چهارتا شد. او پلکی برهم زد و گفت:
_ قراره زنِ خان بشی؛ زنِ اول و… آخر!
چندبار پلک زدم و آب دهانم را قورت دادم…
من زنِ خان بشوم؟؟
پررنگ شدن لبخندش، مهر تأیید را کوبید!
خدای من…
https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0
https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0
پریدم جلوی ماشین تا جون یه بزغالهکوچولو رو نجات بدم، بدون اینکه روحم خبر داشته باشه اون ماشین، ماشینِ خان و اربابِ آبادیه…
از همونجا گره خوردم به سوران کامروا ! و از یه دخترک سادهی روستایی تبدیل شدم به نورچشمیِ خان!🔥
https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.18 KB
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
چشم که باز کردم مردمکهایی سیاه در فاصله کمی از صورتم قرار داشتند.
قطرههای آب هم از نوک موهای ناجیام داشت روی صورتم چکه میکرد. به سرفه افتادم، از حالت درازکش در آمدم و سمت زمین خم شدم تا نفسم بالا بیاید.
ضربههای نسبتا محکمی داشت به پشتم برخورد میکرد، کف دستم را نشانش دادم تا ضربههایش را متوقف کند و دوباره روی ماسهها دراز کشیدم که پرسید:
- خوبی؟ نیاز داری یهپزشک ببینتت؟
- خودم دکترم و فکر میکنم خوبم. چرا اینجام؟ تو چرا اینجایی؟
- خستهم. نجات دادنت سخت بود، بعدا حرف میزنیم.
و به پشت روی ماسههای خیس دراز کشید و چشمهای من از سرخی دور مچهایم تا طنابهایی که کمی آنطرفتر افتاده بودند، رفت.
- کار شکوهه؟
- واقعا لازمه که به این سوالت جواب بدم؟
سر تکان دادم که ادامه داد:
- باهات ازدواج میکنم.
https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk
https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk
دو یار بییار به بهانهی نجات هم تاس میریزند و بنا میشود به اجبار تن به زندگی مشترک زیر یک سقف دهند. یکی از هر تعلقی فراری و دیگری شاید هنوز در بند تعلقات و خاطرات گذشته.
♨️توصیهی ویژه♨️
♨️عاشقانهای جذاب و خاص♨️
عاشق دختره ست، وقتی می بینه خواستگار با شیرینی و گل راهی خونه ی دختر مورد علاقشه ، ببینید چجوری رأی شونو میزنه که منصرف بشن.... 😁
_از من میشنوین دختر کوچیکه رو بیخیال بشید.... اون اصلاً مناسب خانواده محترم شما نیست.... خواهرش منصوره مناسب شماست، هم قیافش بهتره هم پررو و زبون دراز نیست.... دختر کوچیکه اجلیه واس خودش.... بددهن و پرروعه و بیچارتون میکنه..... قیافشم چنگی بدل نمیزنه..... دیگه خود دانید.....
مادر داماد با نگرانی گفت:
_جدی میگید؟.... ولی ما شنیدیم خانواده ساکت و بی سرزبونی ان....
_خانوادش بله..... آدمای خوبی ان.... اما این دختر نه.... تو این کوچه کسی نیس که باهاش درگیر نشده باشه..... ولی خداییش خواهره سربزیر و بی سرصداس.... حالا میرید می بینید...
پدر داماد گفت
_هرچی نباشه شما با هم تو یک محل هستید و همسایه ها رو بهتر میشناسید.... ممنون که گفتید.....
_خیلیا گول ظاهرشو میخورن اما خدا بشناستش که چه مارمولکیه..... خواهره مورد بهتریه اگه جفت و جور بشه با آقا پسرتون..... برید دست خدا....
_خدافظ.... خدافظ....
و در حالیکه دور میشدن حرف میزدن
«خوب شد بهمون گفت.... همینو کم داشتیم همچین دختری بیفته به زندگیمون.... خدا نیاره...»
و نواب در حالیکه لبخندی شیطانی برلب داشت بقیه وسایل رو جمع کرد....
اگر لیلی میفهمید در بارش چی گفته، پوستشو قلفتی میکَند و باهاش تنبک میساخت..... 😁
#بن_بست_نائب
سنتی و طنز با عاشقانه هایی منحصر بفرد
https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
