آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
الذهاب إلى القناة على Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
إظهار المزيد2025 عام في الأرقام

21 893
المشتركون
-1024 ساعات
+587 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
أرشيف المشاركات
لطفا این پیام عادله جانو در رابطه با وی آی پی بخونید🙏🏼🙏🏼🙏🏼
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
#منمردیمکهتاخودموشناختمیهبچهتوبغلمگذاشتن.😱💥❤️🔥
-بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی.
لبهایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت:
- #گریه کنی دیگه نمیتونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون میکنن اون وقت منو #میکشن.
https://t.me/+A5W6bV5iIhk1ODM0
https://t.me/+A5W6bV5iIhk1ODM0
یارا دانشجوی نخبهی امیرکبیر و یه پدر خیلی جوون که به تازگی از زندان آزاد شده، بعد از پس گرفتن پسرک سه سالهاش دارا، پاش به رستوران متروکهای میرسه که دیدارش رو با ایران رقم میزنه.
ایرانی که روزی همهی دنیای مرد بیحس امروز بود.
یارا اما درگیر یک اختراع متفاوت، پاش به ماجراهای عجیبی باز میشه که تو همین مسیر ایراندخت خبرنگار و سردبیر یکی از معروف ترین خبرگزاریها مقابلش قرار میگیره.
ایرانی که روزی بخش مهمی از زندگی یارا بوده و شاید هست🔥🔥🔥
https://t.me/+A5W6bV5iIhk1ODM0
یه پدر و پسری خیلی کیوت داریم به همراه یه عاشقانهی دلچسب 😌با کلی راز و معما و هیجان😎🔥
تجدید خاطرات یه عشق قدیمی 💔
https://t.me/+A5W6bV5iIhk1ODM0
-دارا خونهی منه. دارا وطن منه. دارا ایران منه. ایران یعنی وطن! یادته؟
Repost from N/a
بعد از دوازده سال رابطهی عمیق و عاشقانه، هویت واقعیِ عشق بچگیم رو فهمیدم. اون یه مافیای قدرتمند و خطرناک بود! و من در ازای این که امپراطوری بزرگش رو با دستهای خودش نابود کنه، خودمو فدا کردم! قبول کردم محرمش بشم...💔🖤
https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8
https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8
- الان چجوری میشه؟ قراره مثل زن و شوهرای واقعی باشیم؟
رخ به رخ هم، در پنتهاوسِ اشرافی شاهرخ، میان اتاق خوابش ایستادهاند. همین یک ساعت پیش بود که به هم محرم شدند. یک ازدواج قراردادی و اجباری، در یک محضر کوچک، بدون حضور حتی یک نفر از اعضای خانوادههایشان...
ترنج به تخت دو نفرهی میان اتاق اشاره میکند:
- قراره با هم یه اتاق مشترک داشته باشیم؟ رو یه تخت بخوابیم؟
چند لحظهای نگاه طلبکار و رنجیدهاش را به سیاهچالههای توی چشمانِ شاهرخ میدوزد. سعی میکند محکم باشد، اما صدایش بدجوری از حرص و بیچارگی میلرزد:
- یا شایدم بیشتر از اینا رو ازم میخوای، هان؟
شاهرخ یک نفس عمیق میکشد. اخمی کمرنگ روی پیشانی دارد و خیلی سعی میکند که آرام بماند. دخترکِ مقابلش زبان نمیفهمد! نمیفهمد که این مرد با بند بندِ جان و تنش، او را دیوانهوار میپرستد!
- معلومه که قراره مثِ زن و شوهرای واقعی باشیم!
ته قلب ترنج از وحشت خالی میشود. با این حال اما ظاهرش را حفظ میکند. تکخندهای میکند و ابرو بالا میفرستد:
- آهان... پس برای این که نزنی زیر قول و قرارمون جز اون عقد مسخره شرطهای دیگه هم داری برام!
هیستریک و تند تند، سر تکان میدهد. صدایش اینبار از خشم که نه، از وحشت است که میلرزد:
- حق داری... منو خریدی دیگه، حق داری هر جوری دلت میخواد از عروسکی که خریدی استفاده کنی!
بغضش میگیرد از بیچارگیِ خودش. یک زمانی عاشق و معشوق بودند! از بچگی، از دوازده سالگی، دوازده سالِ تمام عاشق این مرد بوده. همین مرد یخی که هنوز هم باورش نمیشود صاحب امپراطوریِ کثیفِ "کشتی نوح" باشد...
- از کِی باید شروع کنیم؟ همین الان؟ باشه... من مشکلی ندارم.
توی چشمانِ زیبایش اشک حلقه میزند. دست لرزانش روی دکمههای پالتویش مینشیند و یکی یکی آنها را باز میکند. زیر نگاه خیره و بُرندهی شاهرخ، با تنی که رعشهوار میلرزد، اول پالتویش را در میآورد، بعد هم بافت مشکیاش را. با یک تاپ بندی سفید، مقابل او میایستد و زل میزند به چشمانش. هیچ واکنشی از او نمیبیند، جز همان نگاه خیره که به جز چشمانِ ترنج، به هیچ کجای دیگر سرک نمیکشد!
- میخوای اول برم دوش بگیرم؟ بوی سیگارت نشسته رو تنم. بدت نیاد یه وقت؟
شاهرخ یک نفس سنگین میکشد. زیپ کاپشنش را پایین میکشد و آن را در میآورد و وحشت را توی نگاه ترنج میبیند. لرزش تنش را میبیند، همان یک قدم فاصله را هم پر میکند و شکستنِ پوستهی محکم ترنج را میبیند. لحظهای مکث میکند و ترنج، توی همان مکث کوتاه جان میدهد. طاقت نمیآورد، کاپشنش را دور شانههای ترنج میاندازد.
- تمومش کن این زجر دادنِ خودتو.
آرام میگوید و ترنجی که توی خودش مچاله شده، سر بلند میکند و گیج به او زل میزند. شاهرخ لبخندی تلخ میزند. سری از روی تاسف تکان میدهد.
- دیوونهای تو. هنوزم نفهمیدی چقدر برام باارزشی.
- آدم دختری که براش ارزش قائله رو به زور عقد نمیکنه!
- من دوازده سال بهت وقت دادم باهام کنار بیای. نخواستی قبولم کنی. تقصیر خودته؛ خودت مجبورم کردی که مجبورت کنم.
یک نفسِ عمیقِ دیگر... فقط مقابل ترنج است که شاهرخ نتاج تا این حد میتواند خوددار بماند!
- ازدواجمون اجباری بود، ولی دیگه نمیخوام بقیه راهمون با اجبار باشه. میخوام خودت بخوای که خانومِ این خونه باشی.
نزدیکتر میشود، آنقدر که نفس گرمش روی صورت ترنج مینشیند. بوی سیگار نفسش، بینی او را پر میکند. لبخند میزند؛ یک لبخندِ کجِ دنداننما! از همانهایی که سلول به سلول تن ترنج را میلرزاند از وحشت!
- کنار بیا با من شازده خانوم... قبل از این که صبرم تموم شه و دوباره بخوام مجبورت کنم!
با آن لحنِ ترسناکِ آمیخته با تهدید، میگوید و ترنج را توی اتاق تنها میگذارد. جان از تنش میرود و بیاراده لبهی تخت مینشیند. کمی طول میکشد تا خودش را پیدا کند. نه، او این زندانِ اشرافی را نمیتواند تحمل کند. این زندانبانِ دیوانه را نمیتواند تحمل کند!
موبایلش را پیدا میکند و پیامکی برای کسی میفرستد:"منو از اینجا فراری بده فرهاد، خواهش میکنم..."
و شاهرخ این خیانت را نمیبخشد! اینبار دیگر حمام خون راه میاندازد حتماً...
https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8
https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8
https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8
Repost from N/a
#پارت_223
-لعنتی من رفیقمو بهت معرفی کردم که براش کار جور کنی نه اینکه بشه معشوقهت نه اینکه بشه مادر بچهت.
دست و پایش میلرزد از این فاجعهای که به بار آمده، اما دیگر دیر شده.
-شهرزاد برات توضیح میدم، به خدا قسم اصلا جوری نیست که تو فکر میکنی.
پوزخندی میزنم و به سر و شکل محدثه که برجستگی شکمش کاملا مشخص است اشاره میکنم و میگویم:
-ازت حاملهس آقای پدر، توضیحی از این بالاتر هست؟
لبانش میلرزد و مستقیم نگاهم نمیکند. شب عقد و عروسیمان است، اما با آمدن محدثه قشقرق به پا شده و همه چیز بهم ریخته است.
-من نمیخواستم اینجوری بشه، باور کن بعد اینکه نامزد کردیم دست از پا خطا نکردم شهرزاد.
نمیگذارم اشکم بچکد و لب میزنم:
-فقط بگو چطور تونستی این جوری بهم خیانت کنی، اونم با رفیق خودم. کسی که خودم بهت معرفی کردم.
جلو میآید. محدثه در حالی که دست به شکمش گرفته در سکوت شاهد بحث ماست.
-شاید بابای بچه یکی دیگهس، میریم آزمایش میدیم...
اشارهای میکنم به سفره عقد بهم ریخته و خانوادههایی که به جان هم افتادهاند و بحث میکنند. بغض میکنم و دامن عروسم را در مشت میگیرم:
-دیگه خیلی دیره کامیار...
چرخی دور خودش میزند و میخواهد به سمت محدثه حمله کند که مقابلش میایستم. عربده میکشد:
-لعنتی برو کنار، باید بفهمه به هم زدن عقد من چه عواقبی داره.
با اینکه دلم خون است اما محدثه را به عقب میفرستم و پر خشم میگویم:
-میخوای دست روی زن حامله بلند کنی؟ رگ غیرتت باد کرده؟
ضربهای محکم به سینهاش میزنم:
-این رگ وقتی باید باد میکرد که دست این دختر رو تو دست گذاشتم و تو باید امانتدار میبودی، نه حالا که ازش بچه داری.
خشمگین فریاد میکشد:
-دروغه... دروغه لعنتی...
با فریادش برادر محدثه جلو میآید رو به کامیار میگوید:
-چه خوب شد شب عروسیت اومدم سر وقتت تا یه دختر دیگه رو مثل خواهر من بدبخت نکنی.
کامیار به سمت برادر محدثه یورش میبرد:
-دهنتو ببند بیناموس.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من دیگر احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
تحمل این فضا را دیگر ندارم. چشم از صحنه میگیرم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن دامن عروس از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم.
باد سرد به صورتم میخورد. اما مهم نیست. تنها باید خودم را از این معرکه نجات دهم.
وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم. دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سویچ ماشینمو بهت بدم که خودت رو از این مهلکه نجات بدی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-دلمم نمیاد ماشین نازنینمو به یه خانم مخصوصا با حال و روز تو بدم، ولی از طرفی اگه همراهیت کنم ممکنه برامون حرف در بیارن و برای خودت بد میشه.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپمو...
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
Repost from N/a
#پارت۲۷۲
_ حاجی رو تن دختره یه کیلو روغنه… انگشت میکشی، چرکش میآد رو دستت!! نمیخوامش!
یک ساعت قبل از عقدمان میخواست بزند زیر همهچیز؟
مغزم سوت کشید از دروغش.
_ چرا آبروریزی راه میندازی محمدحسین؟ اینحرفای زشت چیه؟
_ زشت تویی که چسبیدی بیخ ریش من. زن گرفتن زوریه؟ برو زنگ بزن فامیلای دهاتیتون بگو داماد پشیمونه. الکی صابون نزنن به شیکمشون!
صدای شکستن قلبم را شنیدم.
اشکم چکید:
_ تو یه قول دیگه داده بودی…
پدرش توپید بهش:
_ این دختر تو اون روستا آبرو داره. اگه نمیخواستیش، همون اول میگفتی پسر. نه الان که همه میدونن صیغه بودید و عاقد تو راهه!
_ اون صیغه فردا مدتش تمومه پدر من. نمیخوام زن عقدیم شه. بعدم این هنوز هیجدهسالشم نشده!! چی میفهمه زن بودن چیه!!
مادرش به صورت خود کوبید.
میهمانها یک ساعت دیگر میرسیدند.
دستهگل از دستم افتاد.
کتشلوار دخترانهی نباتی تنم بود و نمیدانستم چه خاکی بر سر بریزم.
با حس تحقیر و دردی که توی قلبم پیچیده بود گفتم:
_ اگه الان بزنی زیر همهچی، عموهام سرمو میبُرن.
هوار کشید:
_ به من چههه!! حالا چون سه ماه باهات پریدم و چهارتا ماچت کردم و یه شب بهم پا دادی، باید خودمو بدبخت کنم؟؟ تو از خدات بود خودتو تقدیم من کنی بابا!!
انگار کسی با پتک به سرم میکوبید.
تمام تنم میلرزید.
تا من بجنبم و جوابی بدهم یکدفعه قدمهای محکم مردی وارد راهروی خانهشان شد.
چشمهایم از حدقه بیرون زد!
خودش بود.
برسام هامون!
شریک تجاری پدرش و خریدارِ تابلوهای من برای خرجِ دوا و درمان مامان.
مثل دفعات قبل، پرغرور و مدعی و بیاعصاب!
_ شما… شما اینجا چی کار میکنین؟
_ این بود اون حرومزادهای که میخواستی؟
حسّ شرم و خجالت و تحقیر تا ته استخوانم را سوزاند…
حق داشت سرکوفت بزند!
بارها آمده بود سمتم و با همان غرور بیاندازه گفته بود میخواهد من خانمکوچیکِ عمارتش شوم…
گفته بود جانش میرود برای تن ریزهمیزهی من!
محمدحسین هوار کشید:
_ حرف دهنتو بفهم. شریک بابامی یا وکیل زنم؟؟
_ ببر صداتو وگرنه زبونتو رنده میکنم پسرهی بیلیاقت بیناموس!
دکتر ملوکیان نتوانست جلویش را بگیرد. مادر محمدحسین و من همزمان با مشتی که به صورت محمدحسین کوبید جیغ کشیدیم.
لبهایم لرزید.
دستم را کشید:
_ راه بیوفت!
_ آقا برسام…
_ آقا برسام و زهر مار!
همینکه محمدحسین با دهان خونی بلند شد، برسام با اخمی وحشتناک برگشت سمتش:
_ دیگه دور و بر این دختر نمیبینمت. ببینم، دستوپاتو قلم میکنم، میریزم تو دیگ بجوشه و بعد به خورد سگ میدم!
نه میتوانستم بازگردم روستا، نه جایی برای رفتن داشتم، نه پول و کاری…
در عمارت یک مرد غریبه و سرشناس مثل او هم نمیتوانستم بمانم…
نه تا وقتی میدانستم نامزد دارد!
نه تا وقتی میدانستم یک ساعت دیگر، عموهایم تشنهی خونم میشوند…
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
پنج سال بعد
با دیدن لوندیهای دختری که از دور میآمد و عینک آفتابی داشت سوتی کشید. زیبایی بیاندازهی دختر، چشمش را گرفته بود.
_ این کیه؟
_ طراح جدیده هولدینگه. خیلی هنرمنده! فقط با ایمیل، رزومه و طرحاشو فرستاد. دکترملوکیان و آقای هامون پسندیدند.
دختر با اعتماد به نفس ریموت ماشینش را زد و آمد سمت ورودی هولدینگ.
همان لحظه برسام هم از اتاق جلسه خارج شد. دو دستیار که هردو دختر جوانی بودند کنار قدم میگذاشتند.
شاپرک عینکش را درآورد و لبهای سرخش جنبید:
_ سلام روز به خیر، با دکتر ملوکیان جلسه داشتم. طرحام رو فرستاده بودم!
چشمهای محمدحسین گشاد شد.
قلبِ بیصاحبِ برسام با دیدن دخترک و شنیدن صدایش ریخته بود و وحشتناک میکوبید…
دختری که چند سال دنبالش گشت و نیافت!
_ شاپرک… تو…
شاپرک چشم روی حلقهی او بست.
تمام وجودش درد میکرد. نباید اشک میریخت.
با حفظ ظاهر لبخند زد و از مقابل دو مردجوان و دستیارها گذاشت.
محمدحسین دنبالش میدوید….
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
نویسنده رمان معروف ارسوپریزاد بازم غوغا کرده و ترکونده😎🔥
یک عشق، دو رقیب، کلی اتفاق هیچانانگیز و عاشقانه و خفن!❤️🔥❤️🔥
کافیه ده پارت اول رو بخونید ببینید هیجان و قلم قوی نویسنده رو🥰🥰🔥🔥🔥
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.36 KB
Repost from N/a
00:59
Video unavailableShow in Telegram
_ حق حرف زدن نداری حنا فقط گوش می کنی... فهمیدی ؟
اشکم سرازیر می شود. این مهراد تازه را نمی شناسم... بداخلاق و کج خلق...
هلنا می گفت مهراد چند وقتیست مثل برج زهرمار شده است و من حالا این را به وضوح می بینم.
_ با توام می شنوی چی می گم؟
جرئت حرف زدن ندارم... مهرادی که برگشته مثل یک بمب آمادهی انفجار است. خطا کردهام و باید پایش بایستم. باید صبور باشم تا مهراد آرام شود.
_ هر چی می گم نه نمیاری... می دونی که ظرفیتم پره... تو هم به اندازهی کافی توی این سال ها تصمیم گیری کردی... حالا من واسه این زندگی تصمیم می گیرم... فهمیدی حنا؟
می فهممش... پلک می بندم و باز می کنم.
قطره اشکی درشت از چشمانم می چکد.
نگاهش رد اشکم را می گیرد اما بی رحمانه می توپد:
_ گریه و اشک و آهتم برام معنایی نداره... فقط گوش کن... همین فردا می ریم محضر... زنم میشی بی حرف و حدیث... اون وقت من می دونم و تو... فهمیدی؟
لب زیر دندان می کشم تا هق نزنم. برای بخششاش هر کاری می کنم اما می دانم خطایم کم نیست و حالا حالاها نباید امید به عفو داشته باشم.
رمان فول عاشقانه ❤️می خوای عمارت اطلسی رو از دست نده
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
29.19 MB
Repost from N/a
-من بچهی تو لعنتیو حاملهم اون وقت امشب بله برونته نامرد
سیبک گلوم بالا و پایین شد و اون درو بست تا هیچ کدوم از کارمندای شرکتش حرفامو نشنون. نگاه اون مات از شکمم گذر کرد و عصبی گفت:
-الان کار مهم دارم نغمه...بعدا به این چرت و پرتات گوش میدم
به حرفهای من میگفت چرت و پرت...! میدونستم شرکتش داشت ورشکست میشد ولی اون همیشه برای من وقت داشت.تلفنشو برداشت و به منشیش تند و عصبی گفت :
-مگه نگفتم هیچکس راه نده
نمیدونم منشی چی گفت که عربده کشید:
-نمیخواد...الان دیگه هیچکس راه نده...
به محض قطع تماسش نگاهم به پیراهن سفید جدید تنش افتاد که بی نهایت بهش میاومد و برای امشب پوشیده بود.بغضمو پس زدم و لی حریف صدای لرزونم نشدم:
-مامانت گفت امشب بله برونته راسته...؟
کوتاه چشم بست و با حرص باز کرد و با پرویی گفت:
-خب باشه نکنه باید از تو اجازه میگرفتم ؟
نگفت نه...؟کتمان نکرد...فقط با پرویی اینو گفت.اختیارم این بار از دست دادم و با چشم های اشکی تو چشماش زل زدم و با درد گفتم:
-من صیغهات بودم هاتف...نکنه یادت رفته ؟
با حرفش حس کردم لرز ریزی از تنم عبور کرد.
-مهلتش تموم شد نشد ؟
اون هاتف عاشق گذشته نبود.دست به سمت کیفم بردم و برگه آزمایشی که امروز صبح با شور و شوق گرفته بودمو به دستش دادم.
-امروز جوابشو گرفتم دل تو دلم نبود بهت بگم
برگه آزمایشو که خوند دیدم چطور نفس عمیق و عصبیش بیرون داد.دلم برای خودم و رویاهایی که بدست این مرد پرپر کرده بودم میسوخت.
-فکر میکردم تو هم به انداره من براش ذوق داری
سیبک گلویش لرزید و نگاه سُرخشو ازم دزدید.
-من نمیتونم به این بچه و تو فکر کنم...شرایطش ندارم...
قطره اشکی از چشمم چکید و همون موقع منشی داخل اومد تا منو بیرون کنه.منی که روزی نفس این مرد به نفس من بند بود.سرشو پایین انداخت و صدای مرد نامردم لرزید:
-.من مجبورم با زن دیگهای ازدواج کنم ...
گریان عقب عقب رفتم.اون روز از زور غصه جلوش لال شدم ولی نمیدونست روزی برمیگشتم.روزی که همهچیشو ازش میگرفتم .
https://t.me/+pnYqeNyfztwwZTBk
https://t.me/+pnYqeNyfztwwZTBk
-امروز تو جلسه خودش تنهاست ؟
نگاه طناز با دلهره تو صورتم چرخید و مقنعهاش درست کرد:
-نه شنیدم تو جلسات مهمش خانمشم هست
بغض تو گلوم خانه کرد.طناز توجهای به حالم نکرد وقتی گفت:
-شنیدم زنش زن خوبیه ولی یه ایرادی داره
این بار من سوالی نگاهش کردم که طناز لب گزید.
-نازاس...بچه دار نمیشه...در به در دنبال دوا دکترن...
چشم بستم.گذشته برایم یادآوری شد.تلخندی زدم و با حسرت گفتم.
-هاتف عاشق بچه بود...
در همین حین پسرکم بیهوا درو باز کرد و به سمتم دوید.با دستای کوچکش تنمو بغل کرد و صدای قشنگش گوشمو پر کرد:
-مامانی راستکی قراره باباییو ببینم ؟
❌❌
https://t.me/+pnYqeNyfztwwZTBk
https://t.me/+pnYqeNyfztwwZTBk
توصیهی ویژه♨️
Repost from N/a
نگاهش روی سر و صورتم چرخید.
_دلت بد تنگ شده ها!
راست میگفت؛ حالم زیادی عیان بود.
_باز خودشیفتگیت گُل کرد؟
تای ابرویش را بالا برد.
_نشده یعنی؟
نگران از اینکه نکند کسی سر برسد، نگاهم تا در آشپزخانه رفت و برگشت.
_تو خیالات تو انگار شده.
دستش را توی جیبش برد و با تفریح گفت:
_تو واقعیت هم شده، دختر خوبی باش و بگو.
_نمیدونم دربارهی چی حرف میزنی.
همانطور دست به جیب جلو آمد و جلوی دیدم را گرفت.
_بگو دلت تنگ شده.
با لبخند بازیگوشی که نمیتوانستم مخفیاش کنم گفتم:
_نیا جلو الان یکی میاد.
برخلاف حرفم جلوتر آمد.
_بگو تا نیام.
عقب رفتم و سر بالا انداختم.
_نمیگم، برو عقب.
نزدیکتر شد و فاصلهی میانمان را کم و کمتر کرد.
با چشمهای درشت شده خودم را یک قدم بزرگ عقب کشیدم.
_چیکار میکنی؟
بیاعتنا به حرص خوردنم، فاصلهای را که انداخته بودم، جبران کرد و باز جلو آمد.
نگاهش پر از شیطنت بود و گوشهی چشمهایش چین افتاده بود.
_نمیگی؟
_نمیگم.
باز جلو آمد، آنقدر که فاصلهمان را به هیچ رساند و مرا بین خودش و کابینتها گیر انداخت.
میان شور و دلهره و خنده تشر زدم:
_نکن دیوونه الان یکی میاد.
_پس بگو تا نیومده.
از کنار شانهاش سرک کشیدم، درِ آشپزخانه را دید زدم و با عصبانیتی که از بیخیالیاش توی صدایم دویده بود گفتم:
_میگم یهو یکی میاد.
بیاعتنا جواب داد:
_خب بیاد.
چند لحظه حرصی زُل زُل نگاهش کردم و چون دیدم از رو نمیرود، تنهام را به سمت راست کشاندم اما قبل از اینکه قدمی بردارم، دو دستش را لبهی سنگ روی کابینت گذاشت و تنم را در حصار تنش حبس کرد.
ترس روی تمام احساساتم سایه انداخت.
هراسان و عصبی از بیملاحظگیاش دست راستم را بالا بردم، روی سینهاش گذاشتم و سعی کردم به عقب هلش دهم اما یک ذره هم از جایش تکان نخورد.
دست چپش را بالا آورد و روی دستم گذاشت و به قفسهی سینهاش فشارش داد.
حرارت تنم ناگهانی بالا رفت و گیج و ناخواسته صدایش زدم.
_زمان!
دستم را بیشتر روی تنش فشار داد.
_جونم؟
به سختی تمرکزم را جمع کردم و نالیدم:
_برو تو رو خدا.
از چهره و حال میان چشمهایش معلوم بود دارد از این بازی لذت میبرد.
_بگو تا برم...
https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0
https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0
https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0
https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0
عاشقانهای لطیف و پرهیجان با ۹۰۰ پارت در کانال عمومی 🧡
Repost from N/a
00:11
Video unavailableShow in Telegram
این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂
تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن
بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم!
پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍
هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی
معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟
گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟
من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟
به درک
مگه حرف مردم مهمه؟
اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂
وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم
اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن
هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎
نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎
https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0
1.89 MB
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
از نگرانی داشت پس میفتاد. غرورش اجازه نمیداد تماس بگیره حالش را بپرسه و بهش پیامک زد
«مراقب خودت باش دختره ی مردم آزار....فکر نکن خودت را به مریضی بزنی یادم میره چیکار کردی و میتونی قسر دربری... 😡»
و منتظر جواب لیلی شد.... با نگرانی و آشفتگی. طولی نکشید که لیلی با ایموجی «👊😏» جوابش را داد...
خندید و نفسی به آسودگی کشید....
رمانی جذاب و طنز با عاشقانه هایی غافلگیر کننده از کوچه پسکوچه های جنوب شهرhttps://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.36 KB
Repost from N/a
00:32
Video unavailableShow in Telegram
#طنزعاشقانه
دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد:
_ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟
پوزخند می زنم:
_ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقهی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن.
عصبی می غرد:
_ از این شوخی خوشم نمیاد.
_ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه.
چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم :
_ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه.
_ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟
نگاهم به زخم روی بازویش است:
_ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم.
_ هه... از من برات داداش درنمیاد.
چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم:
_ اون وقت چرا؟
_ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن.
رمان #سوپداغداغ اثر تازهی شهلا خودیزاده. تم #طنز و فول #عاشقانه.
وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چارهای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچهها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱
https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
16.08 MB
Repost from N/a
دستشوییم داره میریــــــزه بابا ، وای بدو بدو دیگه!
درحالی که دختر پنج سالش رو بغل کرده بود با آن قد و هیکل بدو بدو در مرکز خرید میدوید تا به سرویس بهداشتی برسد.
به سرویس که رسید خواست برود داخل که دخترش موهایش را کشید و ظفر داغ کرده توپید:
- آخ واسه چی میکشی؟ مگه مرض داری؟
انگار نه انگار پدر بچه بود؛ چون یک ماه فهمیده بود بچه کوچکی دارد.
دخترش هم مثل خودش لجباز:
- من خانمم، داری میری تو آقاها باید بری اون یکی دشوری
ظفر پر اخم ابرویی بالا انداخت و رفت تو مردونه:
- من با این قدم برم تو زنونه ده تا چک میخورم تو با این قدت بیای مردونه کسی نمیبینت بیا ببینم
- اگه دید چی؟! عمو واستا؟
عمو؟! او که عموی این بچه نبود! چطور برایش توضیح میداد پدرش هست؟
با اخم های درهم روی زمین گذاشتش دخترکی که موهایش تا به تا هرگوشی بسته شده بود.
دخترکی که این پا آن پا میکرد و ظفر زمزمه کرد:
- میشکونم استخونای چشمی که بهت بد نگاه میکنه بعدشم کسی نی بی برو این قدر وول نزن...
دخترکش به سرویس نگاه کرد:
- من بلد نیستم که لباسامو خیس میکنم
جا خورد:
- چـــــــــی؟!
و دخترکش بغض کرده زمزمه کرد:
- مامانمو میخوام... مامان نجــــــلام!
صدای گریه اش بلند شد و ظفر با شنیدن اسم نجلا دندون بهم سابید.
دوست داشت داد بزند بگوید اسم آن زن رو جلو من نیار ولی این بچه گناهی نداشت.
خم شد تا هم قدش شود:
- گریه نکن... بیا برو من میام کمکت بیا برو داره میریزه جیشت !
- مامانم گفته جای خصوصیمو نشون ندم به کسی جز خودش نه!
صدای گریه اش بچه اش بیشتر بلند شد و بچهگانه لب زد:
- وای داره میریزه دیگه نمیتونم!
و ظفر دستی تو صورتش کشید و تا خواست چیزی بگوید دخترکش در آغوشش رفت و ساکت ماند.
مات ماند که زمزمه کوچولو بلند شد:
- ببخشید ولی دیگه نتونستم!
https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk
https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk
- غذا بخور؛ دخترم؟
از گفتن دخترک خودش مور مور شد. و دخترکش با خجالت بهش نگاه داد:
- گشنم نی
هنوز به خاطر ماجرای داخل پاساژ که خودش را خیس کرده بود خجالت میکشید.
ولی دخترکش خانه هم که آمدند نگذاشت ظفر حمام ببردش و میگفت عضو خصوصی دارم و ظفر هم مشکلی نداشت.
نجلا خوب تربیتش کرده بود:
- عیب نداره اتفاق پاساژ و یادت بره دیگه
- آبروم رفت ... همش تقصیر توعه که مامانمو ازم دور کردی! اصلا تو کی؟
ظفر نفس عمیقی کشید، این بچه نیاز به مادر داشت... مادر خودش!
پس از دنده ی لج چندین و چند ساله کوتاه آمد:
- باشه زنگ میزنم مامانت بیاد ببینیش ولی...
ولی نمیتونی باهاش بری
میتونه بیاد ببینمت هر وقت بخوای !
- بیاد بمونه خب، خونه ی تو که بزرگ!!!
https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk
https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk
Repost from N/a
نگاهش روی سر و صورتم چرخید.
_دلت بد تنگ شده ها!
راست میگفت؛ حالم زیادی عیان بود.
_باز خودشیفتگیت گُل کرد؟
تای ابرویش را بالا برد.
_نشده یعنی؟
نگران از اینکه نکند کسی سر برسد، نگاهم تا در آشپزخانه رفت و برگشت.
_تو خیالات تو انگار شده.
دستش را توی جیبش برد و با تفریح گفت:
_تو واقعیت هم شده، دختر خوبی باش و بگو.
_نمیدونم دربارهی چی حرف میزنی.
همانطور دست به جیب جلو آمد و جلوی دیدم را گرفت.
_بگو دلت تنگ شده.
با لبخند بازیگوشی که نمیتوانستم مخفیاش کنم گفتم:
_نیا جلو الان یکی میاد.
برخلاف حرفم جلوتر آمد.
_بگو تا نیام.
عقب رفتم و سر بالا انداختم.
_نمیگم، برو عقب.
نزدیکتر شد و فاصلهی میانمان را کم و کمتر کرد.
با چشمهای درشت شده خودم را یک قدم بزرگ عقب کشیدم.
_چیکار میکنی؟
بیاعتنا به حرص خوردنم، فاصلهای را که انداخته بودم، جبران کرد و باز جلو آمد.
نگاهش پر از شیطنت بود و گوشهی چشمهایش چین افتاده بود.
_نمیگی؟
_نمیگم.
باز جلو آمد، آنقدر که فاصلهمان را به هیچ رساند و مرا بین خودش و کابینتها گیر انداخت.
میان شور و دلهره و خنده تشر زدم:
_نکن دیوونه الان یکی میاد.
_پس بگو تا نیومده.
از کنار شانهاش سرک کشیدم، درِ آشپزخانه را دید زدم و با عصبانیتی که از بیخیالیاش توی صدایم دویده بود گفتم:
_میگم یهو یکی میاد.
بیاعتنا جواب داد:
_خب بیاد.
چند لحظه حرصی زُل زُل نگاهش کردم و چون دیدم از رو نمیرود، تنهام را به سمت راست کشاندم اما قبل از اینکه قدمی بردارم، دو دستش را لبهی سنگ روی کابینت گذاشت و تنم را در حصار تنش حبس کرد.
ترس روی تمام احساساتم سایه انداخت.
هراسان و عصبی از بیملاحظگیاش دست راستم را بالا بردم، روی سینهاش گذاشتم و سعی کردم به عقب هلش دهم اما یک ذره هم از جایش تکان نخورد.
دست چپش را بالا آورد و روی دستم گذاشت و به قفسهی سینهاش فشارش داد.
حرارت تنم ناگهانی بالا رفت و گیج و ناخواسته صدایش زدم.
_زمان!
دستم را بیشتر روی تنش فشار داد.
_جونم؟
به سختی تمرکزم را جمع کردم و نالیدم:
_برو تو رو خدا.
از چهره و حال میان چشمهایش معلوم بود دارد از این بازی لذت میبرد.
_بگو تا برم...
https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0
https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0
https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0
https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0
عاشقانهای لطیف و پرهیجان با ۹۰۰ پارت در کانال عمومی 🧡
Repost from N/a
00:42
Video unavailableShow in Telegram
تا حالا جلوی کراشتون بوی پهن گرفتین؟😂😭
من گرفتم و این قصه منه😂😎
از همون بچگی یا نمی ذاشتم مرغا و خروسا تولید نسل کنن و اونا مثل سگ نوکم می زدن یا داشتم از دیوار راست بالا می رفتم تو بچگی زدم طویله یکی از همسایه هارو آتیش زدم😂
فکر کن دخترِ قاضیِ بزرگِ مملکت باشی نه تنها درس نخونی بلکه انواع جک وجونور رو هم نگهداری کنی😂😔
مثلا پتِ خونگیِ من یه گاوه
قربونش بشم😂😍
من یه دخترِ معمولیِ توپولیِ آبروبرم که از قضای روزگارِ قشنگ،از همون بچگی با عموی ناتنی ام بزرگ شدم🥹
وقتی هیچکس با منِ زلزله بازی نمی کرد،اون هوامو داشت و من تو سیزده سالگی عاشقش شدم🥹😍
اما این عشق مخفی بود و کسی خبر نداشت
اون درست مثل بابام،تبدیل شد به یه قاضیِ ارشد که اسلحه همراهش بود و همه دخترای فامیل تو کفش بودن
اما من کم میارم؟😒😂
نه اما خب یکم روزگار با من سر ناسازگاری داره چون همیشه کراشم در آبروبرترین لحظات منو دید😂🙄
مثلا؟
وقتی گاوام داشتن کارای خاک به سری میکردن و من واسشون علف برده بودم و اینا هول شدن و دوتا بدددددد زدن تو ماتحتم و وقتی با کله تو پهن بودم
کی اومد؟
بله عموی عزیزم که کراشمم هست🤣
https://t.me/+jq-2Gh-cqG81OWQ0
#عاشقانه #اختلاف_سنی🥹
12.96 MB
برای عشقش، خواستگار اومده و نواب با بدگویی از لیلی رأی خواستگار را میزنه«از من میشنوین دختر کوچیکه رو بیخیال شید، بددهن و پرروعه و بیچارتون میکنه، قیافشم چنگی بدل نمیزنه»
«عه، جدی میگین؟ شما همسایه اید بهتر ایشونو میشناسید، خوب شد بهمون گفتین، همینو کم داشتیم»
لبخندی شیطانی گوشه لبش نشست.
اگر لیلی میفهمید در باره ش چی گفته پوستشو قلفتی میکَند....
✔️رمانی سنتی و طنز که نظیرش را تا حالا نخوندین با عاشقانه هایی منحصربفرد😍🥳
https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
_میشه منم دعوت کنی عروسیت؟
سلول به سلولش به عروسی با مادر این دختر بچه فکر می کرد.
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید و بی خبر از مکنونات قلبم او گفت:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش شرورانه لبخند زد :_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه...
عاطفه اگر می دانست مرد جوان دیوانه وار عاشق مادرش است چه؟ چشمان دخترک گرد شد:_جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟
ساواش قهقهه وار خندید:_بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
قصهی می خواهم حوایت باشم قصهی رزا و محمد ... قصهی ساواش و سمانهست.
عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۷۰ پارت داخل کانال گذاشته شده .
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃♀🏃
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
