آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
الذهاب إلى القناة على Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
إظهار المزيد2025 عام في الأرقام

21 895
المشتركون
-1024 ساعات
+587 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
أرشيف المشاركات
Repost from N/a
_نفس پس من این دامن سبزه رو بر میدار..اعع این چیه دیگه؟
با دقت قلم را روی صفحه آیپد میکشم.باید طرح ها را تا فردا تحویل میدادم صدای لاله اما تمرکزَم را بهم میزند:
_چیشده؟
پیراهن مردانه و مشکی رنگ که توسط دستان لاله از انتهایی ترین قسمت کمدم بیرون کشیده شد فورا از جا برخاسته و دست پاچه به طرف اویی که با دقت لباس را بررسی میکرد رفتم:
_این مردونه نیست؟چقدر آشناست این..
نگاه تا ست تاب و شلوار فانتزی ام که خرس های کوچکی به رویشان نقش بسته بود بالا آورد و چشم ریز کرد:
_کجاش..کجاش مردونهست..لباسمو بده..!
گونه هایم با تصور آن شبی که تب و لرزم شدید شده بود و او با همین پیراهن گرمایی عجیب به وجودم تزریق کرد،رنگ گرفت.لاله اما گویی چیزی یادش آمده بود.چیزی که من از آن میترسیدم:
_وایستا ببینم..این مال امیر نیست؟داداشِ مریم..
دست متوقف شده و مردمک های لرزان مرا که دید ناباور خندیده و پیراهن را مقابل چشمانش گرفت:
_همونه..همون شب که حالت بد شده بود و ترگل هزار بار لحظه به لحظه شو تعریف کرد..نکن..نکنه ازش خوشت اومده ؟
_من..
ناخودآگاه بغض کردم.دوست نداشتم کسی حسم را بداند.
_نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی..بابا طرف زن داره..!
مردمک های گشاد شدهی من را که دید گامی جلوتر آمد و مانند همیشه پر حرفی کرد:
_نفسس؟گریه میکنی؟حالا نه که زن داشته باشه ولی فرناز دختر عموشونه دیگه..همین هفتهی پیش داشت از دوستدخترِ امیر حرف میزد مثل اینکه دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف نیویورک زندگی کرده اگه دوست دختر نداشت باید تعجب میکردی!
آن شب هیچکس نفهمید دخترکی که تازگی ها بیشتر میخندید و تکه های شکستهی قلبش در حال ترمیم شدن بود چگونه تا صبح آهسته و آرام گریست!
https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0
_بیا تو..!
دستگیره را پایین کشیدم و همان که وارد اتاق شدم اویی را دیدم که با دقت به ورقه های زیر دستش نگاه میکرد.
جلو نرفتنم باعث شد سر بالا بیاورد و با دیدنم همان لبخند محوی که گویی اصلا وجود نداشت را به رویم بپاشد:
_بیا اینجا ببینم..از چشات معلومه تا صبح پای طرحا بودی..ببینیم چیکار کردی!
نتوانستم لبخند بزنم.سر پایین انداختم و پوشه را آهسته به سمتش گرفتم.نگاهش سنگین شده بود:
_عالی شدن..به جز یکیشون که باید روش کار بشه مابقی و ببر برای رضایی تا بچه ها کار و شروع کنن..
بلاخره نگاهش کردم و او نفهمید قلبم تا ناکجا سوخت وقتی که گفت:
_راجب باقی طرح ها هم وقتی از سفر برگشتم حرف میزنیم!
_میرید نیویورک؟
نفهمیدم چرا اخم هایش در هم شد اما اگر حرف های لاله را نشنیده بودم خیال میکردم بخاطرِ لرزش صدای من است:
_چطور؟
"دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف آمریکا بوده دوست دختر نداشته باشه باید تعجب کرد!"
_با...با اجازه!
_نفس
نرسیده به در صدایم زد و من چه احمقانه تلاشی برای ایستادن نکردم.دستم که به دستگیره در رسید اینکف دست او بود که به روی در نشست و دوباره آن را بست.
بغضم بیشتر شد.نمیخواستم در این فاصله از او بایستم نمیخواستم آنقدر نزدیکش باشم که عطر تند و سردش در مشامم بپیچد.
_ببینمت..!
اگر نگاهم به نگاهش گره میخورد اشک هایم بند نمیآمد.دستش که روی شانهام نشست و به طرف خود چرخاندم نفسم رفت و لب زدم:
_میخوام برم خونه!
سر روی صورتم خم کرد و صدای بَمَش در آرام ترین حالت ممکن بود هنگامیکه جدی پرسید:
_چی شده؟
_میخوام برم خونه!
باز گفتم و او با همان اخم قطره اشک راه گرفته به روی گونه ام را دنبال کرد و همه چیز در کثری از ثانیه اتفاق افتاد وقتی دست دور شانه هایم قفل و به آغوشم کشید.صدای نجوا گونه اش اما باز هم جدی بود:
_کی ناراحتت کرده؟هوم؟..
اشک های پشت سر همم روی پیراهن مردانه اش رَدی انداختند و چرا آغوشش باید انقدر بوی امنیت میداد؟چرا آرام میشدم وقتی دردم خود او بود؟
دست نوازشش که به روی کمرم بالا و پایین شد این هق هق های ریزم بود که سکوت اتاق را شکست و او چه ماهرانه قلبم را تصاحب کرد وقتی بوسه ای ریز به روی سرم کاشته،کنار گوشم پچ زد:
_جونم..دخترِ من و کی اذیت کرده؟!
https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0
https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0
https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0
https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0
https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0
https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0
https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0
_ یه روز همین جا میبوسمت دردانه.
هروقت تنها میشدیم این را زمزمه میکرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بستهی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شمارهاش روی تخت نشستم.
صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم:
_ دردونه؟
تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟
_ داری می ری عشقم؟
صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند:
_کجایی؟
_حتما رسیدید فرودگاه، آره؟
_ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچهم؟
پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید:
_ نباید تنهام میذاشتی.
حال خودش هم خوب نبود.
_موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم.
_گفتم اگه بری زنده نمی مونم...
ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست:
_نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایستهی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی...
لیوان را چسباندم به لبهایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم:
_ دوستت داشتم، رفیق بچگیم....
اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم....
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Repost from N/a
_ باباجونم دیدی خالهپری چه قشنگ میرقصید؟!
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
#پارت۱۶۵
-یاالله! یالله... نامحرم داره میاد!
شنیدن صدای مردانه، وقتی که فقط سهثانیه از تمام شدن رقص عربیام میگذشت، باعث شد خشک شوم.
تنم یخ بست. هیوا جیغ زد:
«بابا»
و من فقط همینقدر فهمیدم که هول و دستپاچه شال را روی سرم کشیدم.
سورانخان همانوقت از پشت دیوارِ پلکان بیرون آمد و نگاهش یکلحظه با شرم به چشمهایم رسید؛ فقط و فقط یکلحظه!
هیوا سریع خودش را به پدرش رساند. دستش را گرفت و ذوقزده گفت:
-بابا دیدی خالهپری چه قشنگ میرقصید؟
قلبم ایستاد و چشمهایم تا انتها بیرون زد. فقط توانستم با عجز بگویم:
-هیوا! خاله؟ من کجا رقصیدم عزیزم؟
برایش چشم و ابرو آمدم تا یادش بیاید که قبل از رقصیدن، از او قول گرفته بودم ماجرا بین خودمان بماند. او لبهایش را کودکانه تو کشید، اما دیگر دیر بود…
به سورانخان گفتم:
-من فقط داشتم دست میزدم برای هیوا!
سوران سنگین نفس کشید و دست در دست هیوا، به کٌندی جلو آمد. نزدیک شد و بیآنکه نگاهش را بالا بیاورد، گفت:
-تشریف بیارید اتاق کارم، کارتون دارم!
قلبم ریخت.
-با من؟
-کس دیگهای اینجاست؟
-نه… یعنی چشم! میام الان.
هول بودم و وحشتزده. وسط این رقص و گندی که زده بودم چه کار داشت با من؟
دست هیوا را رها کرد و گفت:
-پسرم برو تو اتاقت تا خالهپری بیاد.
و خودش جلوتر وارد اتاق کار شد. من ماندم و دلم و یک دنیا اضطراب!
با تأخیر وارد اتاق کارش شدم و گفتم:
-بفرمایید. گوشم با شماست.
حینی که پشت میزش مینشست، گفت:
-درو ببند و بیا جلو.
لحن او آمرانه بود و من بیاراده اطاعت کردم. نزدیک میزش که ایستادم، دستانش را درهم گره کرد و سرش را یکضرب بالا آورد.
-تا جایی که خاطرم هست برای پسرم پرستار استخدام کردم؛ درسته؟
نگاه سنگین و معنادارش باعث شد چشم بدزدم و سر پایین ببرم.
-بله…
صدایم ضعیف بود. صدای او اما بالا رفت:
-تو این چندماه هرچی بودی، به جز پرستار! دویستتا فیلم دوربین رو نگاه کردم، خانوم! این خونه رو با دیسکو اشتباه گرفتی رسماً.
وای! وای! وای! بدتر از این نمیشد.
چرا به من نگفته بود به جز اتاق هیوا، بقیه جاها هم دوربین دارد؟ چرا فیلم دوربینها را اینقدر با دقت چک کرده بود؟
چرا من نمیمُردم اصلاً؟
پلکهایم را به سختی بههم فشردم و لب زدم:
-من فقط چندبار رقصیدم… فکر میکردم تنهام! یکی دوبارم چون هیوا دوست داشت یاد بگیره! فقط میخواستم خوشحالش کنم. گناهه؟!
بغضم گرفته بود از شدت شرم و خجالت. سوران از جا بلند شد و میز را دور زد.
-اگه رقصیدن تو خونهی مرد نامحرم گناه نباشه، پس چی گناهه؟
سمتم آمد؛ با قدمهای شمرده و تهدیدوار… قدمی پس رفتم و گفتم:
-از کجا باید میدونستم همهجا دوربین هست؟ بعدشم گناهی اگه باشه پای منه! شما چرا نگرانید؟
آمد و آمد و آمد…
سر که بالا بردم، در تلهی چشمان سیاه و نافذش افتادم.
-اونجایی که تو رقصیدی، من سجاده پهن میکنم!
ازم انتظار داری به وقت اذان، رو به کدوم قبله وایسم تا بتونم به پیچ و تابِ بدن یه دختر نامحرم فکر نکنم؟!
بمبی را در قلبم منفجر کرد. وامانده نگاهش کردم و دلم ذرهذره ریخت.
-حالا فهمیدی این گناه دوطرفهست؟ حداقل تا وقتی که به این فکر نکنم میشه این دختر محرمم بشه و این گناه، ثواب!
نفس توی گلویم گیر کرد.
-یعنی چی؟
نگاهش روی اجزای صورتم چرخید و بیشتر از من نفس گرفت. جانم را میخواست انگار… با همان ابروان درهم و جدیت قبل گفت:
-یعنی دلم میخواد بهجای اینکه رقصت رو تو فیلم دوربینا ببینم و چشم بدزدم از شرم، محرمم بشی و برای خودم برقصی و حریصانه نگاهت کنم؛ بدون هیچ مانعی!
حرفش به حدی ناگهانی بود که تمام تنم سست شد. از شدت هیجان خواستم قدمی به عقب بروم که کم مانده بود بخورم زمین…
او دستش را سریع دور کمرم انداخت و محکم و بیقرار چشم بست.
-قسم خوردی لذتِ گناهم بشی؟!
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
پانزدهسالم بود و هرروز جادهی کنار مزرعه را پیاده گز میکردم تا فقط او را ببینم! خانزادهی مغرور آبادی که سنتورش را به دل طبیعت میآورد و بیخبر از دل عاشق من مینواخت…
من یواشکی عاشق او بودم و او عاشق زنی جوان و لوند که مثل من دخترکی دهاتی نبود!
لباسهای روی مُد میپوشید و چهره و اندامش دل و دین هر مردی را میلرزاند.
شب عروسی آنها، من از دِه رفتم…
دهسال بعد برگشتم. حالا او متارکه کرده بود و برای پسرکش دنبال پرستار میگشت.
دست سرنوشت من را به خانهی آن مرد کشاند و پرستار پسرش شدم؛ بیآنکه بدانم چه تقدیری درانتظارم است…🤍💫
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
- بابت اینکهعزای عزیزتون روتحمل میکنید تا من نفس بکشم،متاسفم وخیلی ممنونم!غم شما قابل جبران نیست...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام،فقط...فقـــط...
https://t.me/+sJ3CJzTt5wRmYzk0
ازدواج با پسرموردعلاقهم باعث طردشدنم شد!امادرست موقعی که فهمیدم باردارم وخواستم خبرش روبه همسرم بدم،متوجه تصادفش شدم.وقتی به هوش اومدم که درحال اهدای قلب همسرم بودن و....کاری از زهراقاسمزاده
Repost from N/a
#معمایی ترین رمان #عاشقانه
او با تمام جذابیت منفورش بعد از یک سخنرانی کوتاه جامش را بالا آورد و نگاه نافذش را به جمع دوخت. انگار سعی داشت با لبخند تخسش مراسم نامزدیشان را به ابتذال بیشتری بکشد.
_مینوشیم به سلامتی شما که جمع شدین تا این وصلت نامیمون رو با ما جشن بگیرین!
و بعد که قیل و قال و هیاهوی اعتراضآمیز مهمانان از هر سو بلند شد با بیخیالی خندهای کرده و بیآنکه اهمیتی به نگاههای کینهتوز او بدهد چشمکزنان گفته بود
_ اوه! چه سوتی بدی بود! بله بله ! وصلت من و میمون...! چیز...ببخشید...ای بابا! و ناشیانه ادای آدمهای گیج و مست را درآورد.وصلتِ میمون!
و جامش را دوباره با مسخرگی رو به سمت جمع گرفت
_به سلامتی خودمون و میمون و نامیمون و این حرفها!
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
#نیلوفر_لاری نویسنده دیروز و امروز نسل رمانخون ایرانی این بار با رمان #عاشقانه #معمایی #جنایی #ایگل_و_رازهایش قراره مخاطباشو حسابی غافلگیر و میخکوب کنه.
این رمان هم شخصیتهای مرموز و دوست داشتنی داره و هم منفور … که گذشته همچون سایهای سنگین روی سرشون افتاده!
اما از گذشته و راز و رمزهای پیچیدهاش گریزی نیست…
شما رو به خوندن این رمان زیبا دعوت میکنیم.
Repost from N/a
#پارت۱
سیگار میان انگشتان کشیدهاش میسوزد،
بدون عجله...
مثل صدایِ گرم او که انگار با دورِ کند در مغزش مرور میشود:
"حق نداری بهم بخندی،فهمیدی؟"
کاش حالا هم،همانقدر نزدیکش بود!
آنقدری که خم شود روی صورت استخوانی و کشیدهاش و مثل آن روز پچ پچ کند:
"بوسیدن چی؟این حق و دارم که ببوسمت؟"
اخم هایش،آن ابرو های پر و حجیم دست نخورده که درهم کشیده بودتشان:
"دو دقیقه نمیتونی هَول بازی در نیاری؟"
لب های سرخش..!آخ لب های سرخ لعنتیاش!
"متاسفانه یاد گرفتم بیست چهاری هول پارتنرم باشم مشکل داری میتونی ترکم بدی، ولی قبلش باید یه دل سیر مصرف کنم!"
رُل رژ لب سرخ رنگ را پایین و بالا میکند!همانی که آخرین بار در ماشین جایش گذاشت!
پنجرهی نیمه باز که با سوزِ سرد بادِ زمستانیاش تنِ عریانَش را خنک میکند تصویری که توانایی رساندنش به جنون را داشت مقابل دیدگانش نقش میبندد!
همان شبِ سرد زمستانی...
همان تخت دو نفره،همان نیم تنهی مشکی رنگ...حس چسبیدن آن جسم ظریف به بدنش..افتادن موهای پرکلاغیاش روی صورت او و..اولین..پیوند جسم هایشان..!
همان شبی که با بغضی حبس شده و مظلومانه، میان بازوان او زمزمه کرده بود:
"تو..کاری نکن که خودم و نبخشم سروش...من..نمیخوام بازم تنها شم،دیگه طاقتش رو ندارم!"
بوسیده بودتش،فک زاویه دارش را،گونه هایش را،نرسیده به چشمانش را:
"بمیرمم تنهات نمیذارم...نمیبینی وضعمو؟دارم میمیرم برات!"
و بعد آن توده ظریف،آن بدن ویرانه کننده و آن لب های آتش زننده که خودشان به طرز دیوانه کنندهای لب روی لب هایش نهادند،با همان بغض،با همان اشک!
-سروش نمیای؟ویلای داراب ایناییم امشب،بیا حال و هوات عوض میشه..
سیگار جزغاله شده را درون زیر سیگاری میفشارد:
-میدونی چرا میپرسی شهاب؟گفتم نمیام.
-اونم هست...
مردمک هایش را تا رژِ سرخ رنگ درون دستان سروش پایین میکشد:
-بازم نمیخوای بیای؟
انگشتان سروش که درحال بازی با خاکستر سیگار بودند تنها برای یک لحظه متوقف میشوند و شهاب با حس توجه او فورا چند گام جلو میآید:
-به جون تو اونجاست..بابا خودم دیدمش..محیا بود..اصلا برای همین برگشتم اومدم دنبالت..
گردن سروش با صدا به طرفش میچرخد و شهاب با فرستادن دستانش در جیب با ابرو به آن رژ لبِ سرخ اشاره میزند:
-جای ناز و نوازش کردن اون پاشو بیا نازِ خودش و بکش...
-دیدَتِت؟
-نه..حواسم بود نبینَتم...تو هَم بپوش زود بریم..با این که میدونم قشرق به پا میشه اونجا امشب ولی خب..
محیا از بعد آن روز،هر شخصی که از دو کیلومتری او رد میشد را میدید،میرفت..میرفت و دیگر بر نمیگشت!
دخترکِ سرتق و مغرور خودش بود!
-الوو سروش..
با صدای شهاب گردن بالا می کشد و شلوارش را از روی تخت چنگ میزند:
-برو پایین میام الان..
همانطور که شلوار را پا میزند صدایش میکند:
-ببین..
شهاب نرسیده به درب از ورای شانه نگاهش میکند:
-به داراب بگو قفل مرکزی رو فعال کنه اجازه نده کسی خارج شه از ویلا...
-روانی ای تو؟محیا رو نمیشناسی؟یک درصد بخواد بره بیرون بفهمه درا رو قفل کردن کل شیشه های اونجا رو میاره پایین..
پشتش به شهاب است و شهاب دستان متوقف شده اش برای بستن دکمه های پیراهن سفید را نمیبیند.لبخند آمیخته به غمِ روی لبانش را نمیبیند،تنها صدایش را میشنود:
-تو با داراب هماهنگ کن،بقیهاش با من!
آن روز ها وقتی دخترک عصبانی میشد در آغوشش میکشید،لب هایش را به تاراج میبرد و با حرص بوسه روی صورتش میکاشت.
امشب او را بر میگرداند،حتی اگر شده باشد میان جمع کولش کند،امشب زنش کنار او و در خانهاشان میخوابید،در آغوش همسرش!
#پارت_واقعی پارت ۱ تا ۴ رمان❌❌
https://t.me/+j_gZFqSSDfdiZTdk
https://t.me/+j_gZFqSSDfdiZTdk
https://t.me/+j_gZFqSSDfdiZTdk
https://t.me/+j_gZFqSSDfdiZTdk
_ یه روز همین جا میبوسمت دردانه.
هروقت تنها میشدیم این را زمزمه میکرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بستهی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شمارهاش روی تخت نشستم.
صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم:
_ دردونه؟
تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟
_ داری می ری عشقم؟
صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند:
_کجایی؟
_حتما رسیدید فرودگاه، آره؟
_ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچهم؟
پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید:
_ نباید تنهام میذاشتی.
حال خودش هم خوب نبود.
_موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم.
_گفتم اگه بری زنده نمی مونم...
ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست:
_نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایستهی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی...
لیوان را چسباندم به لبهایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم:
_ دوستت داشتم، رفیق بچگیم....
اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم....
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Repost from N/a
_ از خان بدم میاد! دوتا زن داره، سومی رو هم میخواد بگیره!
برگشت و لحظهای نگاهم کرد:
_ مگه تو خان رو میشناسی؟
_ معلومه که میشناسم. اون مردکِ شلتنبونِ دو زنه رو همه تو این روستا میشناسن.
مرد نفس بلندی کشید. تودار بود و ساکت…
با آن هیبت، قد بلند و لباسهای سراسر سیاه، ترسناک و مرموز دیده میشد.
یکساعت پیش باهم تصادف کرده بودیم! جلوی مزرعهی کاهو… نزدیک عمارت خان…
حالا از بیمارستان برمیگشتیم و خداروشکر من سالم بودم! دکتر گفته بود شانس آوردهام پایم فقط ضرب دیده است…
سکوتش که ادامهدار شد، گفتم:
_ انگار آسمون سوراخ شده، این مرتیکه افتاده پایین! یهجوری هم «خان» و «ارباب» و «آقا» به نافش میبندن، هرکی ندونه فکر میکنه عهدِ قجره!
حرص میخوردم؛ عجیب و دیدنی! مرد با صدایی آرام، بم و خشدار پرسید:
_ چرا ازش بدت میاد؟ تو که تاحالا ندیدیش!
_ لازم نیست ببینمش. مرتیکه!
فکر کرده چون پول داره دخترا باید براش غش و ضعف کنن! البته اهالی آبادی بیتقصیر نیستنا! همه تا شنیدن آقا میخواد سومی رو بگیره، دختراشون رو لقمه کردن و آمادهان تا بذارن تو دهن این یارو… انگار چه تحفهایه!
مرد ابرو درهم کشید و نگاهش را یکدفعه به صورتم داد. چشمهایش سیاه، تاریک و پرنفوذ بودند…
_ اگه بیاد خواستگاری خودت چی؟ ردش میکنی؟
سوالش انگار آتشم زد.
_ خدا اون روزو نیاره! مگه رو دست بابام موندم برم زن سوم یه مرد بوالهوس بشم؟
وسط دستم را از دوطرف گاز گرفتم و سرم را محکم تکان دادم تا حتی فکرش را هم نکنم. مرد درحالی که نگاه به روبهرو میدوخت، چندبار با حالتی خاص سر تکان داد…
سر کوچه که رسیدیم، گفتم:
_ ممنون. من همینجا پیاده میشم.
_ تا جلوی در میبرمت. کدومه خونهتون؟
طوری با جدیت گفت که نتوانستم مخالفت کنم. راه را با دست نشان دادم و گفتم:
_ اون در سفیدهست.
ماشین را کنار کشید و زد روی ترمز. کیفم را برداشتم و حینی که در را باز میکردم، گفتم:
_ دستتون درد نکنه. بازم ببخشید پریدم جلو ماشینتون و دردسر شدم!
سر تکان داد و به رفتنم خیره شد. پیاده شدم. در را بستم و خواستم بروم که صدایش مانع شد:
_ هی! نگهبان بزغالهها…
گیج به عقب برگشتم.
_ با منید؟
_ اسمت چی بود؟
_ پریا.
اسمم را با خودش تکرار کرد: پریا…
متعجب نگاهش کردم تا بفهمم چرا صدایم زده بود. همانلحظه تنش را جلو کشید و با نگاه خاصی گفت:
_ من دوتا زن ندارم، قرارم نیست سومیش رو بگیرم! اوکی؟
_ من که شمارو نگفتم. خان رو گفتم… سورانخان! سورانخانِ کامروا!
لبخند مرموزی روی لبش نشست.
_ من خودشم! سورانخانِ کامروا!
_ شما…
مات و مبهوت ماندم. گوشهایم اشتباه میشنید؛ نه؟ نمیشد! امکان نداشت! سورانخان توی ذهن من مردی هیز و چشم ناپاک و قدکوتاه و کریه بود… اما این مرد…
انگار از دیدن چهرهی بهتزده و واماندهام لذت برد که لبخندش عمیق شد.
_ رفتی خونه به بزرگترت بگو واسه خواستگاری آماده بشه!
_ خواستگاری؟؟؟
چشمهایم چهارتا شد. او پلکی برهم زد و گفت:
_ قراره زنِ خان بشی؛ زنِ اول و… آخر!
چندبار پلک زدم و آب دهانم را قورت دادم…
من زنِ خان بشوم؟؟
پررنگ شدن لبخندش، مهر تأیید را کوبید!
خدای من…
https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0
https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0
پریدم جلوی ماشین تا جون یه بزغالهکوچولو رو نجات بدم، بدون اینکه روحم خبر داشته باشه اون ماشین، ماشینِ خان و اربابِ آبادیه…
از همونجا گره خوردم به سوران کامروا ! و از یه دخترک سادهی روستایی تبدیل شدم به نورچشمیِ خان!🔥
https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0
آسمونو به زمین دوختم و به هر دری زدم که پیدات کنم دختر گلیمباف...
برای شکار کردنت شب و روز نقشه کشیدم و با اون پسرعموی شارلاتانت جنگیدم...
تو میخوای مال اون باشی، مال بهمن زرباف... اما منِ بیگانه با عشق، هرگز نمیذارم هیچکی غیر من تو رو داشته باشه و از هنر جادویی دستات استفاده کنه...
طوری میآرمت توی دامم که هرگز نفهمی... بهترینها بی برو برگرد همیشه باید مال من باشن...مال صیادِ باهوش... مال سیاوش اکوان...💸🔥🎯
https://t.me/+bWbum8esl8M1Nzdk
Repost from N/a
-اون دختره که همراهشه زنشه یا دوست دخترش؟
یکی از مردهای پشت سرمان این سوال را پرسید و یکی دیگر جواب داد:
-نه زنشه حواست باشه یک وقت چپ نگاش نکنی که مرداس غیرتش سگیه.
صدای مرد اول به پوزخند الوده بود:
-یعنی چی غیریته خودش تو کار قاچاق دختره اون وقت کسی نباید زنشو نگاه کنه؟
- آره میگن دختره دهاتیه مرداس رفته دهشون شکار اونجا دیدتش عاشقش شده. روش خیلی غیرت داره ولی خیلی هم خرشه، دختر هم نمیذاره مرداس تنهایی قدماز قدم برداره، خلاصه این که مرداس واسه همه گرگه واسه این دختره خر
https://t.me/+0kataQ-WLYxlYTM0
با ترس به مرداس که حرفهایشان را گوش میداد و نگاهم میکرد نگاه کردم. خدا مرا بیامرزد این مرد اگر به قول آنها خر من بود به وقتش هم گرگ میشد مرا میدرید.
Repost from N/a
- رضایت نمیدن، اعدام میخوان!
با حرف خالم مامانم جیغی زد و غش کرد. خونه دوباره شلوغ شد و صدای داد بابام همهجا میپیچید:
- فردا سیاه پوش میشم خداااا خدا... عزادار میشم بچمو میخوان بکشن وای خدا
به دادمون برس.
تنم عرق کرده بود. باورم نمیشد داداشم فردا با اذان صبح اعدام میشد!
جلو رفتم. تو اون بلبشو چادر سیاهم رو سر کردم و تا به سمت خروجی رفتم، صدای خالم درحالی که گریه میکرد اومد:
- کجا دختر؟! تو این هیری ویری باز ولگردی میخوای بری؟! کجا؟
توی خانوادهی مذهبی و تعصبی به دنیا اومده بودم، طوری که عقیده داشتن دختر جز مدرسه جایی حق نداره بره. ولی من مدام سرکشی میکردم از این قضیه و چشم سفید بودم....
- خاله دارن داداش دارابمو میکشن، شاید من برم بهم رضایت بدن ترو خدا بزارید برم، شاید رضایت دادن ترو خدا
من تا حالا نرفته بودم دم خونشون و خالم تا خواست نه بگه پدرم زمزمه کرد:
- برو... برو دختر برو نزار سر داداشت بره بالا دار برو تو یه کاری کن.
و این یعنی حرف آخر. سریع از خونه بیرون زدم به سمت جایی که ادرسشو داشتم. در نهایت به خونه باغی رسیدم و شروع کردم زنگ زدن. دقایقی بعد در خونه باز شد.
با دیدن مرد هیکلی قد بلندی که متعجب بهم خیره بود سلامی کردم و سر پایین انداختم.
آدم ندیده بودم که تو زندگیم!
و مرد در خالی که با نگاهش وارسیم میکرد زمزمه کرد:
- بفرمایید؟
قطعا منو نمیشناخت، تا حالا ندیده بودم.
یکم سرمو بالا آوردم:
- من من... من خواهر دارابم...
فامیلیم رو نگفته خواست در رو ببنده بره که من سریع دستمو گذاشتم لای در و دری که قرار بود بسته بشه با شتاب خورد تو استخوان ساعدم و صدای جیغم بلند شد. گریم گرفت ولی حرفمو ژدم:
- آقا ترو خدا ترو خدا... واستا بزار حرف بزنم.
در باز شد و بهت زده غرید:
- چیکار میکنی؟ احمق شدی؟
دستم رو با دست دیگم گرفتم، مطمئن بودم شکسته، وگرنه این طوری تیر نمیکشید. بیاهمیت نالیدم:
- آقا داداشم بمیره چی عوض میشه؟ داداش شما زنده میشه؟ ترو خدا رحم کن...
با اخم به سر تا پام نگاه کرد:
- جای ما الان عوض میشد شما و خانوادت رحم میکردن بچه جون؟!به خاطر یه لیوان مشروب داداشت داداش منو کشته میفهمی؟!
اگه جامون عوض میشد خانوادت رحم که هیچ به سر بریدن قانع میشدن.
از شدت درد دستم داشتم ضعف میرفتم ولی سرپا موندم:
- من خودم گیر اون خانوادهم، به خدا میدونم چی میگی. من الان به زور اجازه گرفتم از خونه بیام بیرون بیام پیش شما من خودم اسیرم اونجا ولی باز داداشمه.
خیره بهم بود و ادامه دادم:
- من مادرم هیچی ازش نمیمونه اگه داداشم بمیره ترو خدا.
خیره به چشمام شد:
- چشمات برعکس خانوادت معصومه... ولی من باید به این چشما نه بگم، داداشت راه نجات نداره!
و دیگه با این حرف رو پاهام نتونستم بیستم و چشمام سیاهی رفت و افتادم...
https://t.me/+ZszmXaPkqIVjNDM0
https://t.me/+ZszmXaPkqIVjNDM0
با بوی الکل بلند شدم و همون لحظه دستم سوخت و ترسیده چشم باز کردم. روی تختی بودم و تو دستم سرم بود و گیج بودم که صدای زنی بالا سرم اومد:
- دامیار مادر بهوش اومد.
تازه همه چیز تو سرم دوره شد و خواستم پاشم که اون مرد نذاشت:
- بخواب فشارت افتاده... ببین با دستت چیکار کردی...
به دستم نگاه کردم و با دیدن کبودی وحشتناک و خون مردگی ترسیدم ولی بیشتر ترسم از خانوادم بود:
- مامانم، خانوادم من باید برم...
باز خواستم بلند شم ولی مانع شد و اینبار جدی بهم نگاه کرد و من ترسیده سر جام موندم.
چادرم دیگه تنم نبود و کی منو روی تخت گذاشته بود؟ زنی که بالا سرم بود و پیرهن مشکی تنش بود زمزمه کرد:
- نترس دخترم دامیارم پزشکه!
من از خجالت نمیدونستم چی بگم، خانوادهی خوبی بودن! بغضم گرفته زمزمه کردم:
- من باید برم خونمون، برم پیش مامانم آماده شه برای اعدا... اعدام...
هق هقم شکست و اون مرد خیره بهم زمزمه کرد:
- باهم میریم!
متعجب بهش خیره شدم:
- چی؟
تو چشمام زل زد:
- میخوای داداشت زنده بمونه؟!
هیچی نگفتم که ادامه داد:
- میدونی خونبس چیه؟
https://t.me/+ZszmXaPkqIVjNDM0
https://t.me/+ZszmXaPkqIVjNDM0
Repost from N/a
به عکس میان دستهایش زل زده بود.
چشمانش میسوخت از نگاه ثابت و طولانی به خودش که لباس سفید عروس به تن داشت و به داماد که دوستداشتنیتر از همهٔ لحظات با هم بودنشان شده بود.
بغض چسبیده بود به حلقش و او با سماجت احمقانهای نه آن را فرومیداد و نه بیرون میریخت.
داشت خفه میشد.
درست مثل همان شبی که صبحش، قبل از سپیدهدم، زایمان کرده و دکتر بیخبر از همهجا بچه را روی سینهاش گذاشته بود. ان لحظات نمیدانست از شوق بود یا غم یا دیوانگی که فقط گریه کرده و حتی نتوانسته بود بوسهٔ کوچکی روی صورت دخترک گریانش بگذارد که تازه قدم به این جهان و دنیای او و پدرش گذاشته بود.
مثل همان شبی که پریوش برایش کاچی آورده و پویا قبلتر برایش آبپرتقال گرفته بود.
اسفندیار اما آرام بود. به خواستهاش رسیده بود و آن لحظه فقط دست او را که روی تخت دراز کشیده بود در دست میفشرد و او با آن همه غم و درد حتی نمیتوانست دستش را پس بکشد و داد بزند:
_دست از سرم بردار بابا.
دستش را بالا آورد. دست طفلکیای که مردد مانده بود بین چسبیدن به گلوی دردناکش یا رفتن و نشستن روی صورت داماد.
به درک که داشت خفه میشد. به درک که باید گلویش را میمالید تا شاید راهی برای نفسهای دردناکش پیدا شود. تصمیمش را گرفت و دستش را روی صورت نیما کشید و زمزمه کرد:
_خوب شد تهریش گذاشتی، دیدی چقدر بهت مییومد؟
اشکش سر خورد و خندید:
_پویا همون شب بهم گفت اگه دختر بودم حتماً روی سلیقهت برای پیدا کردن شوهر حساب میکردم.
اشکهایش از روی لبهای نیمهبازش رد شدند و از زیر چانهاش چکیدند روی پتو.
لب زد:
_کاش بودی بغلم میکردی نیما.
چشم بست و نالید:
_میدونم ازم متنفری!
#قسمت۱۴۶
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
کمند به اجبار پدرش تن به جدایی از همسر و فرزند تازه متولد شدهاش داده است. ترک خانهٔ پدری به بهانهٔ تحصیلات تکمیلی انتقام کوچکی از پدرش است. در طرف دیگر پای کسانی به میان میآید که همهٔ زندگی کمند را زیرورو میکنند. رازهای گذشته برملا میشود و...
نیما، تارا و علی آدمهایی هستند که سر راهش قرار میگیرند و...
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
Repost from N/a
00:07
Video unavailableShow in Telegram
– گفتی بچهدار نمیشی... حالا چی شده که حاملهای؟!
صدای حاج احمد مثل پتک روی سرش فرود اومد.
– من قرار نذاشتم مادر نشم...
– گفتی شوهرت طلاقت داده چون بچهدار نمیشدی! حالا چی؟ فکر کردی با این بچه میتونی منو نگهداری؟!
حیات با بغض نالید:
– دکترا گفتن شانسم کمه، نه اینکه محاله...
حاج احمد با خندهای تلخ گفت:
– یعنی حالا باید تو رو با بچهت به همه معرفی کنم؟ به دخترم چی بگم؟ به مردم چی؟!
باید سقطش کنی!
دستاش ناخودآگاه روی شکمش قفل شد.
– من بچهمو نمیکشم، حتی اگه تو نخوایش...
– پس خودت بزرگش کن! من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم!
و او ماند... زنی بیپناه، بیخانه، بیخانواده.
صیغهی موقتی که به خیال پناه آوردنش بود، حال بارداریش را لکهی ننگ میدید...
اما در دل همین آوارگی شاهدخت پا گرفت...
شاهدختی که بعدها حاج احمد، برای به دست آوردنش، زمین و زمان رو زیر پا گذاشت!
https://t.me/+h9w3Ei4ai2I3M2Fk
https://t.me/+h9w3Ei4ai2I3M2Fk
#شاهدخت با بیش از ۶۰۰پارت اماده در کانال عمومی و تموم شده در ویایپی
اثر جدید از نویسندهی رمان محبوب #التیام
2.67 MB
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.34 KB
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
#پارت۳
- با من ازدواج کن.
- حالت خوبه! چی میگی؟ من… من زنِ برادرِ توام.
- همون برادری که تو کُشتیش!
- اما… اما من باز هم زنِ برادرتم…
- تنها شرطم همینه.
- زنِ برادرت بودن رو بذار کنار… تو زن داری. بچه داری، متاهلی. میفهمی چی میگی؟ فکر میکنی زنت اجازه میده؟
- قرار نیست بدونه. نه اون، نه خاتون، نه خانجون، نه ارغوان. هیچکس نباید بدونه… جز من و تو. این، یه رازِ بین ما دوتاست.
- من ترجیح میدم بمیرم… تا اینکه برای زندهموندن همچین شرطی رو قبول کنم. من زن دوم و صوریِ تو نمیشم. نمیشم!
- کی گفته ازدواجمون صوریه؟ ازدواجمون واقعیتر از اون چیزی میشه که حتی فکرش رو هم نمیکنی.
- تو… نمیتونی اینقدر پست باشی ..
خواهش میکنم… رضایت بده… من نمیخوام اعدام بشم، ارسلان… نذار تموم شه. اگه این راز فاش بشه… اگه همه بفهمن… بیآبرو میشی. دیگه نمیتونی سرت رو بالا بگیری… میگن به زنِ برادرت چشم داشتی…
- هر کی ندونه… تو خوب میدونی. اون کسی که چشم داشت، من نبودم. اگر بنا به تهمته… نوبتی هم باشه، نوبت منه که تهمت بزنم.
مامور نزدیک شد.
- وقت تمومه.
چاره نداشتم، خواهرم بیکس میماند.
-قبول.
https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk
Repost from N/a
اگه دنبال یک عاشقانه قلم قوی که به ازدواج اجباری ختم بشه و مملوازلحظات پرهیجان وزیبا؛ بهتون قول میدم همین رمان وازخوندنش کاملالذت میبرید
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
_اسم من چیه!؟
زیر لب ، نامش را زمزمه میکنم:
_بلند تر بگو!
_ال…برز
_دوباره
_البرز!
_باز هم!
کلافه و تند میشوم:
_البرز البرز البرز!
_آفرین!…آفرین دختر باهوش!…من البرزم…اسمم البرزه…شما و امپراطور و پسرعمو نیستم…یعنی از حالا به بعد نیستم…اونقدر تمرین میکنی که یادت بمونه اسم شوهرتو!
_شوهرم!؟
_شوهرت!
دستانم را رها میکند و اینبار حلقه دستش کمرم را نشانه میرود:
_تو هم زن منی…همسر منی… خانوم منی…برای من مصلحت و اجبار بی معنیه آیلین…تو زن منی زن من هم میمونی…حالا به هر دلیلی که زنم شده باشی…اینو خواستم همین امشب بهت بگم که تا آخر عمر یادت بمونه
چشمانش روي چشمانم ثابت نيست…نگاهش به لبهايم رسيده و گردنش در همان حالت كج ميشود و از ميان دندانهاي به هم فشرده لب ميزند:
_خوشبو كه هستي…به نظر خوشمزه هم مياي!!…
دست ديگرش پشت كمرم مينشيند و به آني به تنش منگنه ميشوم:
_از كجا شروع كنيم طلائی…مقدمه چيني لازمه؟!
چشمكش تمام ماهيچه هاي بدنم را منقبض ميكند:
دستم به طرف گردنش ميرود،روي شانه هاي پهنش راه ميگيرد…روي برجستگي سينه اش كشيده ميشود و مدام مغزم تكرار ميكند:
_احمق نشو آيلين … آدم باش آيلين…عين دختر بچه هاي تازه بلوغ رفتار نكن……
گونه هایش را نوازش میکنم…دلم میخواهد لبهایش را لمس کنم…دلم میخواهد ببوسمش…فقط برای یک لحظه…
خدایا داشتم چه غلطی میکردم…
قلبم میان هیاهو زیر لب زمزمه میکند(چه اشکالی داره ببوسیش…شوهرته)
سرم را به شدت تکان میدهم و سینی را روی میز میگذارم…باید بروم
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
رمانی فوق العاده که بدجوری دل خواننده ها را به بازی گرفته با قلم وداستانی فوق العاده با اطمینان جوین بشید
فصل دوم چراغ قوه شروع شده داستانی که خیلی سروصدا کرد درفصل اول لینک خصوصی است برای دوستانی که دوباره خواستن جذابیت این فصل جدید حیرت آورهhttps://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
