ar
Feedback
زندگی بنفش

زندگی بنفش

الذهاب إلى القناة على Telegram

#زندگی_بنفش #رمان همه رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید @BaghStore_app یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید @mynovelsell 🎼 برشی از زندگی واقعی ... 🎼

إظهار المزيد
2025 عام في الأرقامsnowflakes fon
card fon
12 091
المشتركون
-824 ساعات
-377 أيام
-19930 أيام
أرشيف المشاركات
نغمه شب ۲۷۳ دستم رو گرفتم به لبه در تا خودم رو کنترل کنم. ماهرخ اگر حتی دروغ هم میگفت حرف هاش خیلی سنگین بود. رو کرد به شهریار و گفت - تو چطور مردی هستی ! وقتی شهوتت میزنه بالا زر مفت میزنی! صورت شهریار بر افروخته شده بود . اما داد نزد. شمرده شمرده گفت - ماهرخ ... این وصله های دروغ لیاقت خودت و خاندانته! من هیچوقت تو اون خراب شده نخوابیدم و خداروشکر همه شاهدن من هرگز اونجا نموندم که چنین خبطی از من سر زده باشه! شوهرت مرد. بچه کوچیک داشتی! گفتم هر کمکی از من بر بیاد انجام میدم! شهروز هم بود . شهروز سریع سر تکون داد و گفت - دقیقا! گفتیم خواستی ازدواج کنی و بری حمایتت میکنیم! حالا افتادی گردن ما ماهرخ تقریبا جیغ زد - بی شرف ها! یه گلدون دیگه رو هول داد رو زمین و یه تیکه از گلدون شکسته رو برداشت پرت کرد سمت شهریار و داد زد - تو ... تو عوضی ... تو با من خوابیدی کثافت! شب سالگرد داداشت! تو اومدی تو رختخواب من! شهریار با دست تیکه گلدون پس زد و ماهرخ با گریه گفت - منو بی دفاع پیدا کردین... منو تنها پیدا کردین... همتون دارین به من زور میگین. چمدونش رو گرفت ، به سمت در کشید تا بره که مهین خانم بازو ماهرخ رو گرفت با عصبانیت گفت - مدرکی داری که شهریار باهات اینکارو کرده!؟ شهریار عصبی گفت - نکردم! هرگز نکردم! ماهرخ اشکش ریخت و گفت - نمیدونم. چه مدرکی میخواید!؟ شب بود. بی سر و صدا اومد. بوی الکل میداد. خواستم جیغ بزنم قول ازدواج داد! مهین خانم گفت - اگر دروغ بگی که من از شهریار بد تر حسابت رو میرسم اما اگر راست بگی خودم حساب شهریار رو میرسم. چشم هام رو بستم وقتی مهین خانم شک کرده... نکنه واقعاچیزی باشه... ماهرخ مردد گفت - چی بگم که باور کنید راست میگم!؟ شهریار گفت - داره دروغ میگه! یه ارواح خاک پدر و مادرم بهش دست نزدم! ماهرخ شاکی گفت - زدی! زدی! کنارم حتی خوابیدی! صبح نفهمیدم کی فرار کردی! مهین خانم خواست چیزی بپرسه که مریم گفت - من ... من میدونم قضیه چیه!!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
70👍 15🤔 2🥰 1
نغمه شب ۲۷۲ به رفتن شهریار نگاه کردم. مریم با حرص گفت - هنوز نگران ماهرخه! از حرف مریم دهنم تلخ شد و نگاهش کردم . نگران به من نگاه کرد و سریع گفت - نه! فکر منفی نکن! منظورم اینه هنوز براش مهمه! کلافه گفت - نه اینم نه! چطوری بگم! ناراحت نشو نغمه من از دایی عصبانیم نمیخوام تو رو ناراحت کنم! شهروز گفت - اما نغمه حق داره ناراحت شه! هرچند مسلما شهریار هم دلیل خودش رو داره! خانم منم ناراحت شد که اومدم اینجا! اما من واقعا دنبال یه راه صلح آمیز هستم نه یه جنگ تمام عیار! به سمت در رفت و گفت - شهریار هم داره همه تلاشش رو برای حفظ آرامش میکنه! حق دارین ازش ناراحت باشین اما تلاشش ارزشمنده! از اتاق زد بیرون و رفت سمت در حیاط... نفسم رو خسته بیرون دادم و سرم روگذاشتم رو میز! مریم بلند شد و گفت - بیا بریم ببینیم چی میگن! بدون نگاه کردن بهش گفتم - تو برو من نمیام مریم پا تند کرد و رفت. چشم هام رو بستم و تو دلم دعا کردم، هرچی میشه زودتر بشه و ما به آرامش برسیم. هنوز این فکر از سرم نگذشته بود که صدای شکستن و خورد شدن بلند شد. من و سیمین خانم با عجله دویدیم سمت در و از خونه خارج شدیم. یکی از گلدون های بزرگ و پایه دار دور تراس پخش زمین بود. ماهرخ رو در رو مهین خانم، بالای سر گلدون شکسته ایستاده بود گفت - نمکدون که خوبه ... همه همه چیز رو میشکنم‌.. زندگی هر کسی لازم باشه رو آتیش میکشم. انگشت اشاره اش رو به سمت شهریار گرفت و گفت - تو به من قول دادی هر وقت بخوای ازدواج کنی! با من ازدواج میکنی بیشرف! من چند ساله دارم اونجا خاک میخورم که تو بعد این بچه رو بگیری!؟ با این حرف به من اشاره کرد. شهریار عصبانی گفت - این چه چرندیاتیه که میگی ماهرخ! من کی چنین حرفی به تو زدم! چرا دروغ میگی!؟ شهروز مشکوک گفت - ماهرخ ! انقدر راحت دروغ می‌بافی!؟ یا اشتباه گرفتی!؟ ماهرخ با خشم گفت - چطور اشتباه گرفتم! شهریار با من خوابیده! درسته خودم بهش اجازه دادم و بهم تجاوز نکرده اما اون با من خوابیده!!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
👍 46 24😱 15🥰 3💔 2
Repost from TgId: 2022636994
Photo unavailableShow in Telegram
رمان #دشت_میخک_های_وحشی تو اپلیکیشن باغ استور کامل شده دوستان فایل کامل ۱۷۳۵ صفحه است از ابتدا ویرایش شده و شما میتونید فایل کامل رو همین الان بخرید و بخونید برای خرید کافیه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید برنامه رو از اینجا نصب کنید👇❤️ https://t.me/BaghStore_app/993
إظهار الكل...
10🥰 5👍 2
نغمه شب ۲۷۱ من رسیدم به قاب در و حرف مریم تموم شد. همه نگاه ها چرخید رو من. آروم سلام کردم و نگاهم رو دزدیدم. کنار شهریار نشستم و مهین خانم گفت - صبح بخیر دخترم... بیا کاچی بخور سیمین جون درست کرده! زیر چشمی به مریم نگاه کردم. اونم داشت با شیطنت لبخندش رو می‌خورد. کمی کاچی برداشتم و شهریار برام چای ریخت. شهروز گفت - بره بگه دردسر میشه که! باز همه به من نگاه کردن. شهریار گفت - نغمه درجریانه! پیشم بود وقتی ماهرخ اینو گفت... سر تکون دادم و کمی از کاچی خوردم. گرم بود شیرینی ملایمی داشت. واقعا حس خوبی میداد. کمی بیشتر برای خودم ریختم و به مریم نگاه کردم. چشمک شیطونی به من زد و الکی بهش اخم کردم. اما میدونستم فعلا نمیشه جمعش کنم. شهروز گفت - خودت زودتر یه کاری کن! شهریار سر تکون داد و گفت - تو فکرشم... یه قاشق پر کاچی گذاشتم تو دهنم که صدای ماهرخ از پشت سرم اومد. - با اجازتون من دارم میدم! برگشتم سمت صدا. با یه چمدون کوچیک جلو در بود. مهین خانم گفت - وایسا کارت دارم دخترم! ماهرخ مشکوک به مهین خانم نگاه کرد اما مهین خانم عصا زنان از دور میز دور شد و همراه ماهرخ به سمت در حیاط رفت. شهروز نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت - من برم برسونمش! شاید بفهمم برنامه اش چیه! شهریار گفت - منم میام! سریع بازوش رو گرفتم و شاکی گفتم -نه! متعجب نگاهم کرد اما مریم و شهروز گفتن - نیای بهتره! مریم گفت - بری فکر میکنه تهدیدش برات مهم بوده دایی. فکر میکنه ترسیدی! شهروز سر تکون داد. شهریار نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت - باشه پس قبل رفتنش برم یه چیزی بهش بگم اینبار دیگه مکث نکرد ما کاری کنیم و سریع بلند شد!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
70👍 15🥰 4🤩 2
نغمه شب ۲۷۰ هر دو متعجب به هم و به در اتاق نگاه کردیم. در قفل بود و کسی در نزده بود. شهریار بلند گفت - بله!؟ اما کسی جواب نداد. ساعت نزدیک ۱۱ بود . گردد گفتم - مریم بود!؟ شهریار با تکون سر گفت نه ،نشست و با لبخند رضایت نگاهم کرد و دوباره خم شد. پایین گردنم رو بوسید و گفت - نمیشه ازت بگذرم! بوسه اش نرم پایین رفت. لب گزیدم و شوق ادامه رو داشتم اما شهریار بلند شد و لباس زیرش رو از کنار تخت برداشت. پوشید و چشمکی به من خمار زد و گفت - بیا بریم خونه من دوش بگیریم! پیشنهادش خیلی شیرین بود و لبخند گنده ای رو لبم نشست. شهریار آروم خندید و گفت - یه گوله آتیشی پدرسوخته! آروم خندیدم. شهریار لباس هام رو به من داد و گفتم - به بابام چکار داری! خندید و گفت - اتفاقا باهاش کار دارم! مشکوک به شهریار نگاه کردم اما اون مشغول آماده شدن بود و نگاهم نکرد. زود لباس پوشیدم و شهریار بلاخره نگاهم کرد . اومد سمتم منو کشید تو بغلش و لبمو بوسید. نفسش رو خسته بیرون داد و گفت - باید یه کاری کنم قبل از اینکه ماهرخ کاری کنه! دیشب انگار یه برش متفاوت از زندگی من بود. نه استرس ماهرخ بود نه نگرانی بابا اینا.‌.. اما الان همه چیز دوباره برگشته ... شهریار سریع از من جدا شد و برگشت سمت در، قفل در رو باز کرد و با هم بیرون رفتم. نگاه آخر رو به این اتاق انداختم و شهریار متوجه نگاهم شد. آروم گفت - خوشحالم اولین‌بار تو این اتاق بود. اینجا پر از خاطرات خوبه برای من! لبخند زدم و چرخیدم سمت پله ها اما با دیدن نگاه ماهرخ مکث کردم. ماهرخ با حرص اومد بالا! اما چیزی نگفت و به سمت اتاق خواب رفت. شهریار هم دستش رو کمر من نشست و بدون حرفی با هم رفتیم پایین. نیاز به سرویس و شستن دست و روم رو داشتم اما حاضر نبودم بالا برم سرویس و با ماهرخ تنها بمونم‌. به پایین پله ها رسیدیم. شهروز و مریم و مهین خانم دور میز اتاق نهار خوری بودن. سیمین خانم تو آشپزخونه بود. شهریار گفت - اول تو برو سرویس! خجالت میکشیدم با مریم وبقیه رو به رو بشم. ب ای همین استقبال کردم و بی سر و صدا وارد سرویس شدم. گردن و صورتم رو چک کردم. همه جا سالم بود. اما لاله گوشم کبود شده بود. موهام رو ریختم روی گوشم و خودم رو مرتب کردم کار هامو کردم و از سرویس خارج شدم. صدای شهریار که نا مفهوم میومد قطع شد و صدای مریم رو شنیدم که گفت - یا خود خدا! بره بگه تو بهش تجاوز کردی دایی!؟!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
70👍 20🥰 4😱 2
نغمه شب ۲۶۹ شهریار خندید. دستش دورم حلقه شد و شروع کرد به نوازشم. دیشب مثل یه خواب گذشته بود. اما حالا با این نوازش ذهنم تازه بیدار شد. من و شهریار حالا دبگه واقعا زن و شوهریم! تا تهش رفتیم و ... خدای من.... لب گزیدم و چشم هام رو به هم فشار دادم . چقدر خوب و شیرین بود و ... چقدر دوست داشتم دوباره همه رو تجربه کنم . شهریار کتفم رو بوسید . آروم منو چرخوند. اومد روم و در حالی که گردنم رو می‌بوسید گفت - من بمونم خطرناکم ها ! بوسه هاش پایین تر رفت . لبمو تر کردم و لب زدم - من خطر دوست دارم تو گلو خندید و دوباره مشغول فتح تنم شد. رو ابر ها بودم که شهریار پایین تر رفت اما یهو مکث کرد. خمار و منتظر نگاهش کردم اما صاف نشست و ملحفه از رومون کنار رفت. دیشب تو تاریکی بودیم و امروز زیر ملحفه... انتظار اینجوری بی حصار دیدن بدن همدیگه رو نداشتم. لب گزیدم و نگاهم رو بدن هر دومون چرخید اما با دیدن پام تازه فهمیدم شهریار چرا مکث کرده! روی رون پام رد خون خشک شده مونده بود. رو ملحفه تخت هم همینطور... ابروهای شهریار تو هم گره خورد و گفت - تو مگه قول ندادی به من بگی! نگاهم کرد. سر تکون دادم آره! شهریار به پام اشاره کرد و گفت - من فکر کردم حلقوی بودی نغمه که هیچی نگفتی! اما اینجور خون اومده و تو ساکت بودی! با خجالت لبخند زدم و گفتم - حسش نکردم! انقدر لذت زیاد بود که هیچ دردی حس نکردم! متعجب نگاهم کرد. لبخند رو لبم رو با خجالت جمع کردم و گفتم - میشه الان هم ادامه بدی! یه تای ابرو شهریار بالا تر رفت. آروم خم شد روم، لبش رو مماس بدنم آورد تا لب هام و گفت - تو انقدر آتیش بودی و من خبر نداشتم! نذاشت جواب بدم و لبم رو به دندون گرفت. اینبار متفاوت می‌بوسید. بی تحمل و داغ و پر حرارت... دست هاش حریص تر رو تنم حرکت کرد و لب هام رو گاز گرفتم تا آه نکشم. دوباره تو بغل هم آروم شدیم. شهریار سرش رو تو موهام برد، نفس عمیقی کشید و گفت - من سعی کردم طبیعی پیشگیری کنم! انتظار نداشتم بخوایم تا تهش بریم کاندوم نداشتم! سرم رو تو گودی گردنش بردم و گفتم - من چند روز دیگه باید پریود شم. شهریار گفت هوم و موهام رو بوسید. نور از بین پرده افتاده بود تو اتاق، چندتا پرنده رو شاخه درخت تو حیاط میخوندن. هر دو تو بغل هم بودیم و دست شهریار بین موهام آروم و با لذت در حرکت بود. نفس عمیقی کشید و گفت - کاش اینجا خونه من بود. بدون هیچ مزاحمی ... تا شب فقط از بودنت لذت میبردم. لبخند زدم، دستم رو روی قفسه سینه اش کشیدم اما قبل از اینکه بخوام جواب بدم دستگیره در اتاق بالا و پایین شد!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
👍 58 40🥰 7🤔 5
نغمه شب ۲۶۸ قبل از اینکه من چیزی بگم چرخید و رفت سمت پنجره! دست هاش رو دو طرف قاب پنجره گذاشت و له بیرون خیره شد. حالا من مونده بودم و این تصمیم بزرگ.‌.. در رو قفل کنم! یا برم! یه بار تصمیمم رو گرفتم. نمیخوام دیگه از این تصمیم عقب بکشم. چرخیدم سمت در، درو قفل کردم و مکث کردم. صدای کشیده شدن پرده اومد. آروم برگشتم سمت شهریار... جلو پنجره خیره به من ایستاده بود. نگاهش بلاخره از صورتم سر خورد پایین و من گر گرفتم. اما شهریار مجدد چشم هاش رو بست. آروم زمزمه گرد - تو چنان بی تابم میکنی که میترسم بهت صدمه بزنم. با قدم های سست به سمتش رفتم . چشم هاش رو باز کرد و یک قدمی هم بودیم. دستش نوازشوار گونه ام رو بلاخره لمس کرد و نگاهش از چشم هام رفت رو لب هام. آروم گفت - تو خیلی ظریفی... دستش از گونه ام گردنم رو نوازش کرد و رفت رو بازوهام ... شهریار نفسش رو پر حرص بیرون داد. نگاهش رو از بدنم گرفت. به چشم هام نگاه کرد و گفت - تا ابد به من مدیونی اگر بهت فشار اومد بهم نگی! پر از ترس و نگرانی بودم و رفتار شهریار به ترس من دامن میزد. اما بدون اینکه تکون بخورم فقط با تایید سر تکون دادم. دیگه از این مرحله ترس خسته بودم. میخواستم ازش بگذرم و تموم شه . شهریار آروم خم شد و لب هاش نرم رو لب هام نشست‌ . چشم هام بدون اراده من بسته شد و تو وجودم آتیش به پا شد. لمس دست هاش از هر کجای بدنم که رد میشد اونو شعله ور میکرد. یه شعله داغ از خواستن و لذت ... با تردید دستم رفت سمت لباس شهریار اما سرش رو عقب بردو بی تحمل لباسش رو سریع بیرون آورد و پرت کرد. مجدد خمار نگاهم کرد و لب هامون به هم رسید اما اینبار بدن هامون هم تو آتیش هم گم شدن. آتیشی که هر لحظه بیشتر شعله میکشید. همه چی با تصورم فاصله داشت. بوسه داغ تر و دیوونه کننده تر ... نوازشش شیرین تر و اولین یکی شدنمون بدون درد بود ... همه چیز فقط لذت بود... لذت خالص و شیرین... انگار یه خواب شیرین بود از بس که همه چیز بی عیب و نقص و عالی بود. نجوا های شیرین شهریار مثل یه لالایی ناب خوابم کرد. یه خواب شیرین که حتی وقتی صدای موبایل شهریار بلند شد دوست نداشتم ازش جدا شم. شهریار به اجبار خیز گرفت و گوشی رو از رو پا تختی برداشت. صدای زنگش رو قطع کرد و گفت - ساعت ۷ صبحه! بخوابیم یا بریم!؟ سرم رو به سینه اش چسبوندم و گفتم - من هیچ جا نمیرم... تو هم نباید بری!!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
78👍 16🥰 7
نغمه شب ۲۶۷ خشمم دست خودم نبود. نمیتونستم کنترلش کنم. من خودم استرس با هم بودن داشتم اما این حجم فرار شهریار برام قابل هضم نبود. شاکی و عصبی گفتم - نمیخوام خودتو کنترل کنی! نمیخوام برم! تهش که چی! آخرش به من بگو چیه!؟ نکنه تو فکرت قراره یه روز برسه که بگی نشد نغمه! منم که بهت دست نزدم! برگرد برو خونه بابات! آره!؟ تو سرت اینه! شهریار بر افروخته اومد سمتم و گفت - نغمه من بزدل نیستم که برات نجنگم ... اما ... عصبی تیشرتم رو بیرون آوردم و پرت کردم رو تخت. شهریار شوکه خشک ایستاد. خودمم نمیدونستم دادم‌چکار میکنم. اما شلوار جینم رو هم بیرون آوردم و گفتم - من هیچ جایی نمیرم! هیچ راهی نداریم جز اینکه بجنگیم! سرم پایین بود. خودم لخت شدم اما معذب بودم‌ و به شهریار نگاه نمیکردم. تو این لحظه حس میکردم ای درست ترین کاره! شهریار انقدر اهل مراعاته که حتی بعد عقد داره به این فکر میکنه اگر نشه به من دست نزده باشه. شاید منطق کار شهریار رو تایید کنه.اما احساس نه ... من میخوام تا تهش بریم اگر حتی سختی و عذاب هست بخاطر هم تحمل کنیم. اما شهریار انگار اعتقاد دیگه ای داشت. میدونستم ممکنه الانم پسم بزنه. اما زده بودم به سیم آخر... شهریار یه قدم جلو اومد و منتظر بودم لمسم کنه. اما آروم زمزمه کرد - لباس هاتو بپوش و برو بیرون! انگشت هاش موهام رو از جلو صورتم کنار داد، اما سر انگشت هاش با بدنم تماس نداشت سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم . نگاهش غم داشت، غمی که بغض شد تو گلوی من... یهو اخمش تو هم رفت و نگاهش رو از من گرفت. پشت کرد به من و رفت سمت پنجره اینبار داد زد - برو بیرون نغمه ... برو بیرون ... با صدایی که انگار صدای من نبود گفتم - نمیخوام، من ... نذاشت حرفم تموم شه و داد زد - برو راحتم بذار ... انقدر عذابم نده دختر ... بغضم اشک شد و مثل خودش داد زدم - پس تکلیف قلبمون، احساسمون چی میشه؟ چرخید سمتم صورتش پر از خشم بود و چشم هاش بی روح! به سمتم اومد و گفت - کنار من قلبت، با آینده ات با هم نابود میشه! همینو میخوای؟ نگاه عصبانیش از چشم هام سر خورد رو لب هام، من این نگاه رو میشناختم. میدونستم بعد این جواب دیگه برگشتی نیست اما لب زدم - آره ... من میخوام کنار تو باشم. اگر حتی قراره نابود شم و عذاب بکشم! چون میدونم این جدایی از همه عذاب ها بد تره! شهریارنفسش رو با حرص بیرون دادو چشم هاش رو بست . انگار تو یه جنگ درونی بود. جنگی که تهش تکلیف من مشخص میشد. بلاخره چشم هاش رو باز کرد. اما به بدنم نگاه نکرد. خیره تو چشم هام زمزمه کرد - پس در رو قفل کن ...!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
76👍 10🥰 6
Repost from TgId: 1108114991
Photo unavailableShow in Telegram
سلام دوستان رمان #آتش_محبوس روی اپلیکیشن باغ استور #کامل شده شما میتونید با استفاده از لینک زیر برنامه رو نصب کنید و رمان کامل رو داخلش خریداری کنید فایل کامل رمان فقط و فقط و فقط از طریق اپلیکیشن باغ استور قابل تهیه است ممنونم از همراهی شما 😍 #نگار و #بنفشه لینک نصب اپلیکیشن کتاب #باغ_استور 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/991 تو برنامه ۴۰۰ صفحه رایگان از رمان گذاشتیم که شما بخونید ببینید دوست دارید بعد بخرید😘
إظهار الكل...
22👍 5🥰 3
نغمه شب ۲۶۶ از حرفش حس کردم سرم سوت کشید. خواست از کنار شهریار بره بیرون اما شهریار بازوش رو گرفت و گفت - چطور انقدر وقیح شدی که حاضری چنین دروغی بگی!؟ ماهرخ خودش رو عقب کشید و گفت - من برای خلاص شدن خودم و بچه ام از اون خراب شده هر کاری میکنم! اینبار دیگه مکث نکرد تا شهریار چیزی بگه، سریع از آشپزخونه بیرون رفت و صدای پاش که از پله ها بالا می‌رفت بلندشد. نگاهم از جای خالی ماهرخ آروم رسید به شهریار. .. به نیمرخ بی روح و سردش که انگار یه مجسمه بود نه انسان! چند لحظه گذشت. کلافه صورتش رو دست کشید، برگشت سمت من و عصبی گفت - برو اتاق مریم بخواب! با این حرف مکث نکرد و اون هم رفت... شوکه بودم، از حقایقی که شنیدم و از رفتار شهریار... چرا برم اتاق مریم! چرا!؟ حرف قدیمی شهریار تو سرم پیچید. یعنی فکر میکنه ممکنه این مشکل حل نشه برای همین میخواد از من دور بشه!؟ خدای من... حالا باید چکار کنم! شاید هم میخواد ماهرخ نفهمه واقعا عقد کردیم! نکنه میخواد با ماهرخ خلوت کنه! حس میکردم مغزم از کار افتاده و دادیم دیوونه میشم پا تند کردم بالا و بدون در زدن وارداتاقش شدم شهریار کنار پنجره اتاقش داشت سیگار میکشید. صورتش ترکیب غم و خشم بود. نگاهمون گره خورد و من درو پشت سرم بستم. به سمتش رفتم و گفتم - چرا انقدر بهم ریختی! مگه ماهرخ واقعا میتونه کاری کنه!؟ نگاهش رو از من گرفت. سیگارش رو تو جا سیگاری فشرد و گفت - آره... من جنون رو تو چشم هاش دیدم... از این آدم هیچ چیزی بعید نیست نغمه ! خوش خیال بودم که فکر میکردم قاطع برخورد کنم میره! شوکه کنار تخت ایستادم و گفتم - اما تو که هنوز کاری نکردی! حرف زدی و اون گفت نه! این بود برخورد قاطع!؟ شهریار پنجره رو بست و نفسش رو عمیق بیرون داد. نگاهش خیره به بیرون بود و گفت - نه! من که کوتاه نمیام! اما نمیذارم این وسط تو تباه شی! بلاخره نگاهم کرد و گفت - اتاق مریم بخواب... اینجا باشی با این حالم نمیتونم خودمو کنترل کنم!!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
66👍 8🥰 3
نغمه شب ۲۶۵ شوکه و متعجب به ماهرخ نگاه کردم. پوزخند زد و دو قدمی من ایستاد. انتظار نداشتم انقدر رک بخواد به من حمله کنه! هرچند با توهینی که تو حیاط به من کرد مشخص بود شمشیر رو از رو بسته! برای همین مهم سریع دستم رو به سینه زدم و گفتم - تو فکر کردی کی هستی!؟ ما ازدواج میکنیم و تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی! ماهرخ بلند زد زیر خنده و گفت - آره! با جنازه شهریار! چون قشم خوردم سمت کسی جز من بره ازش چیزی جز جنازه نمونه! حرفش مثل یه هوای مسموم بود که یه لحظه نفس میکشی و کل وجودت رو خشک میکنه! ناخوداگاه یه قدم عقب رفتم و گفتم - تو بیمار روانی هستی! دقیق تو چشم هام خیره شد و گفت - هر چی باشم! از شهریار نمیگذرم! اینهمه سال تو اون خراب شده نموندم که آخر تو دوزاری بیای مرد منو بر بزنی! ترسیده بودم . مخصوصا از چشم های روانی ماهرخ! اما نمیخواستم کم بیارم و گفتم - شهریار تو رو نمیخواد! اینو بفهم! ماهرخ آروم خندید و گفت - مجبوره! مجبوره عزیزم! چرخید تا بره اما با دیدن شهریار که همین لحظه وارد آشپزخونه، ایستاد! - شهریار با عصبانیت گفت - تو میخوای منو مجبور کنی!؟ یا اون برادر های معتادت که حتی برای گرفتن حق خواهرشون یه قدم نمیتونن بردارن!؟ ماهرخ قدمی به عقب برداشت اما با عصبانیت و حرص گفت - چیه! فکر میکنی زورت به من میرسه! میخوای زور بگی! من به والا خان میگم میخوام باهات ازدواج کنم! اونوقت هم شاخ و شونه می‌کشیدن!؟ شهریار گفت - برو بگو ببینم چه غلطی میکنه برات!؟ دستش رو بالا گرفت. حلقه ازدواج تو دستش رو به ماهرخ نشون داد و گفت - ما عقد کردیم! اینو بفهم! هیچ قانونی تو هیچ طایفه ای از ما ، زن مطلقه رو اجبار به عقد با مرد زن دار نمیکنه! ماهرخ نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت - اما هنوز هم همه طایفه ها مردی که به زن برادرش تجاوز کنه رو میکشن!!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
63🤔 13👍 8🥰 3
نغمه شب ۲۶۴ شهریار سر تکون داد و شهروز رفت داخل. مهین خانم گفت - یه جایی یه دیوونه یه سنگ میندازه تو چاه که صد تا عاقل نمیتونن درش بیارن! این رسومات دیگه چیه هنوز تو طایفه پدریتون زنده است! مریم خیلی جدی گفت - والا خوان بمیره همه چی تمومه! همه از خودش و شرخر هاش خسته هستند اما میترسن! مهین خانم بلند شد و گفت - من سردم شد میرم تو... شما هم زیاد سختش نکنید. دیگه زن و شوهرید و قانون طایفه رو شما اثر نداره! حالا نگفته به اونا عقد کردین اصلا چیز مهمی نیست! مهم نگیرید که مهم به چشم نیاد. رفت سمت پله ها و وارد خونه شد. مریم به ما نگاه کرد و گفت - برم خلوت کنید!؟ با وجود لحن شیطون مریم، اما شهریار نخندید. بلند شد و گفت - نه بریم تو... میخوام سیگار بکشم. با این حرف به من نگاه کرد. اضطراب عجیبی داشتم. بریم تو و تو اتاق شهریار با هم باشیم. مردد گفتم - تو برو منم الان میام... چشم های شهریار از این جوابم ریز شد اما فقط سر تکون داد و رفت. نگاهم به دور شدن شهریار بود که مریم آروم گفت - نغمه! خوبی!؟ شهریار رفت داخل و در رو بست. با تکون سر گفتم نه! به مریم نگاه نکردم و آروم گفتم - میترسم مریم! نکنه دردسر ها با عقد ما بزرگتر بشه! مریم سریع گفت - دیوونه ای! این چه فکریه! همه چیز حل میشه! نگاه مریم اما نگران بود. تو چشم های من چرخید و گفت - چقدر صورتت خسته! بیا بریم استراحت کن! مریم بلند شد و من دیگه بهونه ای برای بیرون موندن نداشتم. با هم، هم قدم شدیم و گفتم - ماهرخ منظورش چی بود که در مورد شهریار میتونه بگه! مریم بیخیال گفت - شک نکن زر مفت! اون بشر اگر چیزی داست تعارف نمیکرد و میگفت ... نفسم رو خسته بیرون دادم و رفتیم تو خونه، هیچکس تو نشیمن نبود. ساعت نزدیک ۱۱ شب بود! مریم رفت از پله ها بالا و من به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه! یه لیوان آب خوردم و از پنجره آشپزخونه به حیاط نگاه کردم. روز اول که به این خونه اومدم فکر نمیکردم ۶ ماه نشده با شهریار عقد کنم... اما حالا اینجام. با یه حلقه تو دستم و یه دنیا مشکل حل نشده! به حلقه تو دستم نگاه کردم و آروم لمسش کردم. ناخوداگاه لبخند زدم که حس کردم کسی پشت سرمه! فکر کردم شهریار اومده دنبالم. اما تا چرخیدم با ماهرخ رو در رو شدم. سریع دستم رو انداختم پایین. اما نگاه ماهرخ به دستم ثابت شد و ابروهاش تو هم رفت. اومد تو و گفت - نمیدونم چی تو سر شماست! اما به فرض محال! اگر یک درصد هم فکر میکنی روزی میتونی با شهریار ازدواج کنی! میخوام بدونی کور خوندی!برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
إظهار الكل...
67👍 13🥰 7🤔 6💔 4
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 13 خرداد 1403 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید. * سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید. (سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام ما عضو بشوید : @BaghStore_APP * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. (آدرس: پایین برنامه سمت چپ، صفحه بیشتر، بخش پشتیبانی باغ استور) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app #رمان #داستان_کوتاه #رمان_جدید #رمان_فارسی #رمان_ایرانی #عاشقانه #رمان_عاشقانه #دانلود_رمان
إظهار الكل...
BaghStore.13Khordad1403.apk24.29 MB
10🤔 3🥰 1
این پیام پشت گوش نندازید دخترا
إظهار الكل...
🥰 15💔 1
Repost from TgId: 1127429671
پیج لیزر و هدایای تبلیغاتی سانیا سفارش تک و عمده https://www.instagram.com/saniagrouplaser
إظهار الكل...
🥰 7👍 2
بچه ها نغمه شب تو پیچ رایگان داره تموم میشه بیاید اونجا و رایگان ادامه رمان بخونید👇👇👇 https://instagram.com/aram.rzvi اگر اینستاگرام ندارید یا دوست ندارید تو اینستاگرام بخونید یا هر دلیل دیگه ای تمایل ندارید بیاید رایگان اونجا بقیه رو بخونید میتونید از طریق اپلیکیشن باغ استور فایل کامل رو بخرید و مطالعه کنید 😘👇💜 https://t.me/BaghStore_app/898
إظهار الكل...
16👍 4🤔 4😱 3💔 3🥰 1
بچه ها حتما نسخه جدید نصب کنید تا برنامتون آپدیت شه😍😍😍
إظهار الكل...
🥰 13 2👍 1
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 23 اردیبهشت 1403 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید. * سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید. (سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام ما عضو بشوید : @BaghStore_APP * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. (آدرس: پایین برنامه سمت چپ، صفحه بیشتر، بخش پشتیبانی باغ استور) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app
إظهار الكل...
BaghStore.23Ordibehesht1403.apk24.38 MB
11👍 5🥰 1😱 1
بچه ها نغمه شب تو پیچ رایگان داره تموم میشه بیاید اونجا و رایگان ادامه رمان بخونید👇👇👇 https://instagram.com/aram.rzvi اگر اینستاگرام ندارید یا دوست ندارید تو اینستاگرام بخونید یا هر دلیل دیگه ای تمایل ندارید بیاید رایگان اونجا بقیه رو بخونید میتونید از طریق اپلیکیشن باغ استور فایل کامل رو بخرید و مطالعه کنید 😘👇💜 https://t.me/BaghStore_app/898
إظهار الكل...
🥰 12👍 4 2😱 1
۱۵ درصد تخفیف برای خرید فایل کامل رمان #نغمه_شب بدون سانسور ظرفیت محدود کد تخفیف naghmeh فقط داخل اپلیکیشن باغ استور میتونید بخرید لینک نصب 👇💜 https://baghstore.net/roman/2022/رمان-نغمه-شب
إظهار الكل...
🤔 6