زندگـی شیرینـ 🌹Nana
الذهاب إلى القناة على Telegram
2025 عام في الأرقام

50 335
المشتركون
-4324 ساعات
+437 أيام
-6730 أيام
جاري تحميل البيانات...
القنوات المماثلة
سحابة العلامات
الإشارات الواردة والصادرة
---
---
---
---
---
---
جذب المشتركين
ديسمبر '25
ديسمبر '25
+655
في 1 قنوات
نوفمبر '25
+634
في 10 قنوات
Get PRO
أكتوبر '25
+218
في 0 قنوات
Get PRO
سبتمبر '25
+557
في 5 قنوات
Get PRO
أغسطس '250
في 4 قنوات
Get PRO
يوليو '250
في 0 قنوات
Get PRO
يونيو '250
في 0 قنوات
Get PRO
مايو '25
+324
في 2 قنوات
Get PRO
أبريل '250
في 3 قنوات
Get PRO
مارس '250
في 8 قنوات
Get PRO
فبراير '250
في 2 قنوات
Get PRO
يناير '25
+2 595
في 3 قنوات
Get PRO
ديسمبر '24
+1 366
في 3 قنوات
Get PRO
نوفمبر '24
+1 455
في 2 قنوات
Get PRO
أكتوبر '24
+2 014
في 34 قنوات
Get PRO
سبتمبر '24
+2 288
في 5 قنوات
Get PRO
أغسطس '24
+3 002
في 4 قنوات
Get PRO
يوليو '24
+3 266
في 4 قنوات
Get PRO
يونيو '24
+619
في 4 قنوات
Get PRO
مايو '24
+1 658
في 9 قنوات
Get PRO
أبريل '24
+2 409
في 41 قنوات
Get PRO
مارس '24
+2 207
في 15 قنوات
Get PRO
فبراير '24
+1 131
في 11 قنوات
Get PRO
يناير '24
+1 477
في 14 قنوات
Get PRO
ديسمبر '23
+1 466
في 17 قنوات
Get PRO
نوفمبر '23
+1 597
في 27 قنوات
Get PRO
أكتوبر '23
+1 336
في 27 قنوات
Get PRO
سبتمبر '23
+1 215
في 28 قنوات
Get PRO
أغسطس '23
+909
في 18 قنوات
Get PRO
يوليو '230
في 2 قنوات
Get PRO
يونيو '23
+25
في 4 قنوات
Get PRO
مايو '23
+1 465
في 25 قنوات
Get PRO
أبريل '23
+1 339
في 0 قنوات
Get PRO
مارس '23
+102
في 0 قنوات
Get PRO
فبراير '23
+816
في 0 قنوات
Get PRO
يناير '230
في 0 قنوات
Get PRO
ديسمبر '220
في 0 قنوات
Get PRO
نوفمبر '220
في 0 قنوات
Get PRO
أكتوبر '22
+158
في 0 قنوات
Get PRO
سبتمبر '22
+1 188
في 0 قنوات
Get PRO
أغسطس '22
+1 804
في 0 قنوات
Get PRO
يوليو '22
+2 278
في 0 قنوات
Get PRO
يونيو '22
+2 389
في 0 قنوات
Get PRO
مايو '22
+4 854
في 0 قنوات
Get PRO
أبريل '22
+3 543
في 0 قنوات
Get PRO
مارس '22
+3 251
في 0 قنوات
Get PRO
فبراير '22
+1 543
في 0 قنوات
Get PRO
يناير '22
+24 307
في 0 قنوات
| التاريخ | نمو المشتركين | الإشارات | القنوات | |
| 27 ديسمبر | 0 | |||
| 26 ديسمبر | 0 | |||
| 25 ديسمبر | +1 | |||
| 24 ديسمبر | +150 | |||
| 23 ديسمبر | 0 | |||
| 22 ديسمبر | +52 | |||
| 21 ديسمبر | +12 | |||
| 20 ديسمبر | +4 | |||
| 19 ديسمبر | +10 | |||
| 18 ديسمبر | 0 | |||
| 17 ديسمبر | +138 | |||
| 16 ديسمبر | 0 | |||
| 15 ديسمبر | +22 | |||
| 14 ديسمبر | 0 | |||
| 13 ديسمبر | 0 | |||
| 12 ديسمبر | 0 | |||
| 11 ديسمبر | +69 | |||
| 10 ديسمبر | +147 | |||
| 09 ديسمبر | +7 | |||
| 08 ديسمبر | 0 | |||
| 07 ديسمبر | +9 | |||
| 06 ديسمبر | +3 | |||
| 05 ديسمبر | +9 | |||
| 04 ديسمبر | +5 | |||
| 03 ديسمبر | 0 | |||
| 02 ديسمبر | 0 | |||
| 01 ديسمبر | +17 |
منشورات القناة
چشماتونو برای هر کانالی خسته نکنید
پیشنهـاد ویــژه ما به شمــا عزیــزان
⚜⚜
https://t.me/joinchat/PCy-zEWJdJAFU2Jk
2 14500
| 2 | یکی ازمفیدترین ڪانالهاے تلگرام
ڪانالے آرامشبخش با انرژے مثبت
🎼 آهنگ هاے شاد قدیمے و جدید
دنبال کانال خوب میکردی بدووبیا
بیا اینجاااا
⚜⚜⚜⚜⚜
https://t.me/joinchat/PCy-zEWJdJAFU2Jk
📣 تا فرصت هست عضو شو.... | 2 104 |
| 3 | ⭕️ در حــال پــاڪ شــدن🗑👍
از دسـتـش نـدیـن🎁 | 899 |
| 4 | 🔴 #اطلاع_رسانی خانم،های مشهدی وسایر استان هاجنسامون تکه به دلیل نداشتن کارتن قیمت مفت میدیم🔻
https://t.me/forosh9d2
💯 کاملا مورد تایید ماست 💯 😍 | 2 029 |
| 5 | شبتون به زیبـایی
عشقِ خـــــ♡ـــــدا
و بـه لطافـتِ
مهرِ خـــــــ♡ـــــدا
#شب بخیر | 2 767 |
| 6 | ❄️الهـی کـه
✨هیچ وقت غـم نبینید
❄️و نـور خـدا
✨همیشه زینت بخش
❄️زندگیتـون باشـه
✨آرزو میکنم وجودتون
❄️پر شه
✨از عشق به خــــدا
❄️پر شه از خوشبختی
✨و پر شه از خیر و برکت الهی
❄️مهـرتون ماندگار
شب زیباتون بی غم 🌙🌹 | 2 670 |
| 7 | No text | 2 548 |
| 8 | No text | 1 |
| 9 | . 🎄💡💡💡💡💡💡💡💡🎄
⭐️🎁 روز مرد مبارک 🎁⭐️
❤️:استوری تبریک روز پدر❤️
💙استوری تبریک روز مرد 💙
😀😀😀😀😀😀😀😀
https://t.me/+iO7mt-LVmARmMTE0 | 2 538 |
| 10 | No text | 2 590 |
| 11 | آدمهاى كه شخصيتى سالم دارند اينطور رفتار مى كنند | 2 703 |
| 12 | تقديم نگاهتون | 2 637 |
| 13 | اونی که معلمشو با قرمهسبزی عوض میکنه بینظیره به نظرم | 2 687 |
| 14 | 🔺 در حال پاک شدن ... ⭐ | 369 |
| 15 | 🧿تکنیک بی نظیر قهوه و نمک
🟣دفع دیتاهای منفی ، برای 👈بازگشایی گره های #مالی و عاطفی ، روابط کات شده 👇تکنیک تسبیح
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
@Admiin_moj | 887 |
| 16 | عادت کنید همیشه برای مردم بد نخواید، اینو یادتون باشه که نیت پاک همیشه به شما برمیگرده❤️
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿 | 3 379 |
| 17 | تو بازار کریسمس این سگ بیخانمان از یک عروسک خوشش میاد و با دندون میگیره و ولش نمیکنه.
یه کسی این صحنه رو میبینه و پول عروسک رو میده به مغازهدار.
خوشحالی سگ از داشتن عروسک رو ببینید فقط😅😭😭
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿 | 3 280 |
| 18 | #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصتوچهارم
حسی که اون لحظه داشتم قابل وصف نیست هم خوشحال بودم هم خجالت میکشیدم هم از اینکه بالاخره بعد چهارسال ثمره عشقمو تو شکم داشتم ذوق داشتم.خیلی زود خبر غش کردن من به گوش بهرام رسیده بود و همون موقع با نگرانی اومد تو و گفت چی شده چرا اینطور شدی دکتر و خانوم الیاسی رفتن بیرون تا من با بهرام تنها باشم.با نگرانی اومد کنارم و گفت حتما فشار کاریت زیاد شده اصلا نمیخاد بیای مریضخونه دیگه
با ذوق گفتم داری دوباره بابا میشی.جوری هر دومون خوشحال بودیم که انگار این اولین بچه هر دومون هست.بهرام کلی خداروشکر کرد.اون روز هر دومون مرخصی گرفتیم و برگشتیم خونه تو راه بهرام برخلاف مخالفت من یه جعبه شیرینی خرید تا به بچه ها هم این خبر و بدیم.دخترها خیلی ذوق کرده بودن اما من خجالت میکشیدم ازشون دخترا خدا خدا میکردن که دختر بشه و احمد هم با اخم نگاهی بهشون کرد و گفت خجالت نمیکشید سه تا دخترید من تنهام حقمه که یه داداش داشته باشم.بهرام باخوشحالی زد پشت احمد و گفت راست میگه پسرم بعد چشمکی به من زد و گفت هر چی بود هدیه خداس و من دوست دارم.دوباره خاطرات لعنتیم به مغزم هجوم اوردن یاد تولد طوبی افتادم که اکبر و فخر السادات چقد تحقیرمون کردن.ملک ناز پا ماه بود و منم تازه یک ماهم شده بود و هر لحظه منتظر به دنیا اومدن بچه ملک ناز بودیم.اون هفته خواب مادرم و دیدم بعد سالها نشسته بود لب حوض خونه ملک ناز و رو به من گفت برو پیش خواهرت انگار همون سالهای بچگیمون بود و ملک ناز باعروسکش تو اتاق بازی میکرد مادرم دو بار بهم اشاره کرد که برمپیش ملک ناز از خواب پریدم دلنگرون شده بودم و به بهرام گفتم فردا میرم ده .بهرام هم موافقت کرد و گفت بچه ها رو نبر خودم مرخصی میگیرم تو خونه میمونم شاید این روزا قراره ملک ناز فارغ بشه که مادرت اومده به خوابت.صبح زود بهرام منو با ماشین دربست راهی کرد که برم
ده.عجیب هوای مادرمو کرده بودم رسیدم ده و اول رفتم قبرستون و سر خاک مادرم فاتحه ای خوندم و بعد برگشتم سمت ده
دودل بودم که برم خونه خانوم جون یا ملک ناز از جلوی خونه خانوم جون که خواستم رد بشم ابراهیم در و باز کرد و از دیدن من تعجب کردبرگشتم سمت خونه و گفتم خانوم جون خونس ؟ابراهیم گفت نه رفته خونه ملک ناز خانوم.دیشب انگار حالش خوب نبود خداحافظی کردم و به سمت خونه ملک ناز پاهامو تند کردم.بالاخره رسیدم دم در و در زدم ملک ناز حالش اصلا خوب نبود و خانوم جون وسایلشو جمع کرده بود تو ساک گذاشته بود و جلوی در منتظر حمید بودن که رفته بود ماشین پدرشو بیاره تا ملک ناز و ببرن مریضخونه.ملک ناز از دیدن من انگاربغضش ترکید و همونجا رو پله ایوون نشست خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم.بیچاره خواهرم درد بدی داشت و سعی میکرد صداش بلند نشه.کمی دلداریش دادم و نوازشش کردم بالاخره بهرام با ماشین اومد و زود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.آدرس مریضخونه خودمونو دادم تا دکتر حبیبی خودش بالاسر ملک ناز باشه.از حالتهاش حدس زدم باید سزارین بشه بعد چند ماه کارکردن پیش دکتر و دیدن خانمهای جورواجور حامله یکم متوجه میشدم.به قدری افکار همه درگیر درد کشیدن ملک ناز بود که حتی خانوم جون هم از اومدن من چیزی نپرسید و فقط گفت خوب شدکه اومدی مادر من دست تنها نمیتونستم از پسش بربیام دیگه جون جوونی رو ندارم.راهی که خودم دو ساعته اومده بودم برامون اندازه یه سال طول کشید تا برسیم مریضخونه.سریع با کمک حمید ملک ناز و بردیم مطب دکتر حبیبی شانس ما اون روزم مریض زیاد بود و تادیدن حال و روز ملک ناز خیلی خرابه راه دادن و بردمش تودکتر از دیدنم تعجب کرد و گفت مگه قرار نشد امروز بری مرخصی با عجله گفتم دکتر خواهرم حالش بده فکر کنم جنین بریچ هست دکتر معاینه اش کرد و گفت سریع ببرین اتاق عمل منم الان میام کاراشو سریع انجام دادم و ملک ناز رفت اتاق عمل خودمم کنار دکتر بودم و کمکش کردم
نزدیک اذان ظهر پسر خوشگل و تپل ملک ناز بدنیا اومد تو همون نگاه اول مهرش به دلم افتاد بوسیدمش و گفتم خوش اومدی خاله جون ملک ناز بیهوش بودهنوزبچه رو بردم به حمید و خانوم جون نشون دادم و حمید از خوشحالی گفت یه کادوی خوب پیش من دارید من برم به آقام و مادرم خبر بدم دلنگرونن ملک ناز و بردیم تو بخش و به خانوم جون گفتم بره خونه طلعت من پیش خواهرم میمونم.زن بیچاره دیگه توان ایستادن نداشت و بدون هیچ مقاومتی قبول کرد از جلوی در بیمارستان براش تاکسی گرفتم و راهیش کردم.ملک ناز تازه به هوش اومده بود و کمک کردم تا پسرش و شیربده اشک از،چشماش جاری بود و با درد شیر میداد یاد شیر خوردن طوبی افتادم.اون شب کنار ملک ناز موندم بهرام اخر شب اومد بهمون سر زد و رفت.فردا صبح خانوم جون و طلعت و مونس اومدن مریضخونه برا دیدن ملک ناز
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿 | 3 426 |
| 19 | #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصتوسوم
طوبی میگفت عمه منیژه میگفت چندین بار خواب آقامو دیدم و ازم ناراحت بود و رضا هم تا دیده خیلی بیقراری میکنم اجازه داده تا بیام یه سر بزنم بهتون.طوبی میگفت عمه منیژه اصلا انتظار این وضعیت و نداشت و از دیدن حال و روز مادر و خواهرش و برادرش حسابی شوکه شده بود و وقتی طوبی برای بردن چایی رفته بود میگفت شنیدم فخر السادات با ناراحتی میگفت نمیدونم چرا حال و روزم ما اینطور شده و هیچ درمونی هم براش نیست.با خودم فکر کردم شاید اگه آقا به زندگیش با دایه رضوان ادامه میداد و فخر السادات هیچ وقت وارد اون زندگی نمیشد الان زندگیشون بهتر بود واقعا که یه ازدواج اشتباه چند نسل و گرفتار میکنه منیره بعد فوت پدرش چند باری رفته بوددم حجره محمود و اونو مشغول و سرگرم چند تا دختر دیگه دیده بود وطاقت نیاورده بود و جلو رفته بود امامحمود به بدترین شکل اونو از مغازه بیرون کرده بود و بهش گفته بود که فقط میخواستم دختر عمه اتو بچزونم و به آقا حالیت کنم که دور و بر خودش هم همه علیه السلام نیستن که خداروشکر فهمید
بعد اون منیره بیشتر از قبل افسرده شده بود و طوبی میگفت گاهی که با من حرف میزنه میگه کاش اونموقع خدا بهم یه بچه میداد شاید دیگه هوایی نمیشدم.ازشنیدن این حرفها ناراحت شدم و به طوبی گفتم خدا خیلی اون بچه نیومده رو دوست داشت که وارد زندگی منیره و حسین نکرد مگه اکبر بعد سه بچه عاقل شد و سرش و انداخت پایین و زندگیشو کرد؟!سه تا بچه رو گذاشت و رفت پی عشق و عاشقیش!دلم نمیخواست بچه هام و نسبت به پدرشون دلسرد کنم اما گاهی نمیتونستم عذابی که کشیدم و تو خودم نگهدارم.من و بهرام روزگارمون مثل عسل شیرین بود و باکمک هم سعی میکردیم بچه ها رو درآرامش بزرگ کنیمـبچه ها کمی بزرگتر شده بودن و مدرسه میرفتن و من زمان بیکاریم بیشتر شده بود و حوصله ام سر میرفت.طوبی بزرگ شده بود و تو کارای خونه خیلی کمک میکرد از دیدن قدکشیدن بچه هامون لذت میبردم.زهره و طلا باهم خیلی جور بودن و دائم کنار هم بودن از بهرام خواستم تا حرف بزنه و نصف روز برم مریضخونه تا یکم کمک خرج باشم و بهرام هم قبول کرد و من دوباره به مریضخونه برگشتم و تو مطب یکی از دکترهای زنان مشغول بکار شدم و احساس مفید بودن میکردم طوبی به کارای خونه و بچه ها کنار درس خوندنش میرسید خیلی وقت بود که از خانوم جون و ملک ناز خبر نداشتم و اخر یکی از هفته ها به طلعت خبر دادم که میخوام برم ده تا باهم بریم و اونم انگار مشتاق بود وهمراه هم رفتیم ده بهرام و احمدنیومدن و میخواستن پدر و پسری روز تعطیل برن باغ دوست بهرام.به خونه خانوم جون رسیدیم خانوم جون انگارمیدونست ما میریم آش بار گذاشته بود و به ابراهیم گفت ملک نازم خبر کنه
یه ساعتی نشده بود که ملک ناز همراه ابراهیم اومد از دیدن ما خیلی ذوق کردکلی عوض شده بود و خانوم تر شده بودزن عمو نگاه موشکافانه ای بهش کرد و گفت چخبر ملک ناز با خونواده ارباب چطوری ملک ناز هم کلی از رباب خانوم و ارباب تعریف کرد که خیلی هواشو دارن
حالات ملک ناز خیلی فرق کرده بود وانگار زن عمو هم متوجه شده بود که باکنجکاوی گفت شبیه حامله هایی ملک ناز...ملک ناز شوکه شد از این حرف و گفت از کجا فهمیدین هممون خوشحال شدیم و طلعت و خانوم جون از همه خوشحالترزن عمو با غرور گفت من دیگه گیسی سفید کردم از نگاه یه زن میفهمم چشه.بعد چند ماه تونستیم یکم پول جمع کنیم و بالای خونه یه اتاق برای احمد درست کردیم تا بچه ام راحتتر باشه و مخصوصا که داشتن بزرگ میشدن و به زهره هم نامحرم بود دلم نمیخواست زهره معذب باشه احمد پسر آروم و درس خونی بود و به اندازه ای به درس خوندن علاقه داشت که شبها هم با لباس مدرسه میخوابید اخلاقش بیشتر از اینکه شبیه پدرش بشه شبیه دایی هاش بوداون روز صبح که از خواب بیدار شدم حالم زیاد خوب نبود و با بهرام رفتیم مریضخونه
تو راه چند بار سرم گیج رفت و جدی نگرفتمش و رفتم سر کارم.از شانس منم اون روز مطب دکتر شلوغ بود و به چند نفر نوبت عمل داده بودچند نفری رو فرستاده بودم داخل پیش دکتر که یهو سرم بدجور گیج رفت و از حال رفتم فقط صدای خانمها رو میشنیدم که داد زدن عه منشی دکتر خورد زمین با درد بدی که تو سرم پیچیده بود چشامو باز کردم یه سرم بهم وصل بود و از خانوم الیاسی که پرستار بود پرسیدم چی شد.صدامو که شنید با ذوق اومد پیشم و گفت
هممون و نگران کردی دختر بهتری ؟گفتم سرم درد میکنه منتظر بقیه حرفم نموند و رفت و بعد چند دقیقه با دکتر برگشت دکتر با مهربونی دستمو گرفت و گفت تبریک میگم بارداری چرا تا حالا متوجهش نشدی
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿 | 3 332 |
| 20 | #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصتوسوم
طوبی میگفت عمه منیژه میگفت چندین بار خواب آقامو دیدم و ازم ناراحت بود و رضا هم تا دیده خیلی بیقراری میکنم اجازه داده تا بیام یه سر بزنم بهتون.طوبی میگفت عمه منیژه اصلا انتظار این وضعیت و نداشت و از دیدن حال و روز مادر و خواهرش و برادرش حسابی شوکه شده بود و وقتی طوبی برای بردن چایی رفته بود میگفت شنیدم فخر السادات با ناراحتی میگفت نمیدونم چرا حال و روزم ما اینطور شده و هیچ درمونی هم براش نیست.با خودم فکر کردم شاید اگه آقا به زندگیش با دایه رضوان ادامه میداد و فخر السادات هیچ وقت وارد اون زندگی نمیشد الان زندگیشون بهتر بود واقعا که یه ازدواج اشتباه چند نسل و گرفتار میکنه منیره بعد فوت پدرش چند باری رفته بوددم حجره محمود و اونو مشغول و سرگرم چند تا دختر دیگه دیده بود وطاقت نیاورده بود و جلو رفته بود امامحمود به بدترین شکل اونو از مغازه بیرون کرده بود و بهش گفته بود که فقط میخواستم دختر عمه اتو بچزونم و به آقا حالیت کنم که دور و بر خودش هم همه علیه السلام نیستن که خداروشکر فهمید
بعد اون منیره بیشتر از قبل افسرده شده بود و طوبی میگفت گاهی که با من حرف میزنه میگه کاش اونموقع خدا بهم یه بچه میداد شاید دیگه هوایی نمیشدم.ازشنیدن این حرفها ناراحت شدم و به طوبی گفتم خدا خیلی اون بچه نیومده رو دوست داشت که وارد زندگی منیره و حسین نکرد مگه اکبر بعد سه بچه عاقل شد و سرش و انداخت پایین و زندگیشو کرد؟!سه تا بچه رو گذاشت و رفت پی عشق و عاشقیش!دلم نمیخواست بچه هام و نسبت به پدرشون دلسرد کنم اما گاهی نمیتونستم عذابی که کشیدم و تو خودم نگهدارم.من و بهرام روزگارمون مثل عسل شیرین بود و باکمک هم سعی میکردیم بچه ها رو درآرامش بزرگ کنیمـبچه ها کمی بزرگتر شده بودن و مدرسه میرفتن و من زمان بیکاریم بیشتر شده بود و حوصله ام سر میرفت.طوبی بزرگ شده بود و تو کارای خونه خیلی کمک میکرد از دیدن قدکشیدن بچه هامون لذت میبردم.زهره و طلا باهم خیلی جور بودن و دائم کنار هم بودن از بهرام خواستم تا حرف بزنه و نصف روز برم مریضخونه تا یکم کمک خرج باشم و بهرام هم قبول کرد و من دوباره به مریضخونه برگشتم و تو مطب یکی از دکترهای زنان مشغول بکار شدم و احساس مفید بودن میکردم طوبی به کارای خونه و بچه ها کنار درس خوندنش میرسید خیلی وقت بود که از خانوم جون و ملک ناز خبر نداشتم و اخر یکی از هفته ها به طلعت خبر دادم که میخوام برم ده تا باهم بریم و اونم انگار مشتاق بود وهمراه هم رفتیم ده بهرام و احمدنیومدن و میخواستن پدر و پسری روز تعطیل برن باغ دوست بهرام.به خونه خانوم جون رسیدیم خانوم جون انگارمیدونست ما میریم آش بار گذاشته بود و به ابراهیم گفت ملک نازم خبر کنه
یه ساعتی نشده بود که ملک ناز همراه ابراهیم اومد از دیدن ما خیلی ذوق کردکلی عوض شده بود و خانوم تر شده بودزن عمو نگاه موشکافانه ای بهش کرد و گفت چخبر ملک ناز با خونواده ارباب چطوری ملک ناز هم کلی از رباب خانوم و ارباب تعریف کرد که خیلی هواشو دارن
حالات ملک ناز خیلی فرق کرده بود وانگار زن عمو هم متوجه شده بود که باکنجکاوی گفت شبیه حامله هایی ملک ناز...ملک ناز شوکه شد از این حرف و گفت از کجا فهمیدین هممون خوشحال شدیم و طلعت و خانوم جون از همه خوشحالترزن عمو با غرور گفت من دیگه گیسی سفید کردم از نگاه یه زن میفهمم چشه.بعد چند ماه تونستیم یکم پول جمع کنیم و بالای خونه یه اتاق برای احمد درست کردیم تا بچه ام راحتتر باشه و مخصوصا که داشتن بزرگ میشدن و به زهره هم نامحرم بود دلم نمیخواست زهره معذب باشه احمد پسر آروم و درس خونی بود و به اندازه ای به درس خوندن علاقه داشت که شبها هم با لباس مدرسه میخوابید اخلاقش بیشتر از اینکه شبیه پدرش بشه شبیه دایی هاش بوداون روز صبح که از خواب بیدار شدم حالم زیاد خوب نبود و با بهرام رفتیم مریضخونه
تو راه چند بار سرم گیج رفت و جدی نگرفتمش و رفتم سر کارم.از شانس منم اون روز مطب دکتر شلوغ بود و به چند نفر نوبت عمل داده بودچند نفری رو فرستاده بودم داخل پیش دکتر که یهو سرم بدجور گیج رفت و از حال رفتم فقط صدای خانمها رو میشنیدم که داد زدن عه منشی دکتر خورد زمین با درد بدی که تو سرم پیچیده بود چشامو باز کردم یه سرم بهم وصل بود و از خانوم الیاسی که پرستار بود پرسیدم چی شد.صدامو که شنید با ذوق اومد پیشم و گفت
هممون و نگران کردی دختر بهتری ؟گفتم سرم درد میکنه منتظر بقیه حرفم نموند و رفت و بعد چند دقیقه با دکتر برگشت دکتر با مهربونی دستمو گرفت و گفت تبریک میگم بارداری چرا تا حالا متوجهش نشدی
ادامه دارد
❤️@khodavzendgiie | 95 |
