ar
Feedback
داستان کده | رمان

داستان کده | رمان

الذهاب إلى القناة على Telegram

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

إظهار المزيد
2025 عام في الأرقامsnowflakes fon
card fon
151 904
المشتركون
+30324 ساعات
+1 1597 أيام
-65130 أيام
أرشيف المشاركات
شب و روی تخت خودم #دانشجویی #گی موضوع داستان همجنسگرایی و گی است، اگر خوشتون نمیاد ادامه ندید. مامان بزرگم گفت : چرا اینقدر شام کم خوردی عزیزم؟ گفتم سبک می خورم. ظهر توی دانشگاه خیلی خوردم. گفت جوونی عیب نداره. میسوزونی همه رو. یه کم نشستیم پای تلویزیون و توی این مدت محمد هی پیام می داد. انگار خیلی حشری بود و صبر نداشت. نزدیک ساعت 9 بود مامان بزرگ پارچ آب رو یخ ریخت و گذاشت یخچال و گفت : میثم جان آب یادت نره. باخودت ببر بالا. ساعت 9 دیگه پدربزرگ و مادربزرگم می رفتن می خوابیدن و منم همیشه می اومدم بالا که سروصدا نکنم بیدار شن. خونه اشون توی یکی از شهرهای اطراف بود و آخر هفته ها از دانشگاه میرفتم اونجا. دانشگاه آزاد ما نزدیک تر بود به خونه اونها تا خونه خودمون. یه خونه ویلایی طوری قدیمی که دو طبقه و نیم بود، پایین خودشون بودند و بالا هم پذیرایی طوری بود برای مهمانی ها و یه تراس کوچیک و یه سوئیت هم بالا یه طرف کارگاه ها و ساختمون هاشون بود و طرف دیگه ام همسایه که خونه اش یه طبقه بود. تابستون ها و بهار توی پشه بند و توی تراس می خوابیدیم اگر اونجا می رفتیم. رفتم بالا و از تراس رد شدم و رفتم توی سوئیت. استرس و هیجان خواب رو از کله ام پرونده بود. قرارمون ساعت 11 بود که دیگه همه میرن برای خواب و محمد هم می تونه بیاد. پیام داد که خوبی؟ همه چیز اوکیه؟ گفتم آره. گفت یه کم دیرتر می شه . میام . نوشتم اشکالی نداره. توی گوشی مشغول شدم. محمد یه کارگاه داشت همون سمت کوچه. چند باری هم رو دیده بودیم و صحبت و نخ دادن های من باعث شده بود که اوکی بشیم باهم. خودش که می گفت اولین بار یکی دوماه پیش که با حلقه ای و شلوارک توی تراس بودم و اون هم روی پشت بوم کارگاه بوده دیده بود من رو. بدن سفید و تپلی من و صورت ام که خب به قول اون خوشگل پسری باعث شده بود که توجهش جلب بشه. خب من قد متوسطی داشتم، بدن توپور و پوست سفید و موهای قهوه ای. چشمام کمی روشن بود و لبهام که خوب توی دبیرستان خیلی ها ازم لب میگرفتن برای لب های یک پسر خیلی دخترونه به حساب میومد. همیشه دوست داشتم لاغر باشم و فیت تر ولی خب هیچوقت نه رژیم جواب میدهد و نه تنبلی میذاشت که ورزشی چیزی کنم. بخاطر همین از وقتی که یادمه تپل بودم.البته نه خیلی چاق ولی قابل توجه برای مردا و پسرایی که گوشتی و تپل دوست دارند. توی استخر و یا شمال کنار دریا چشم های روی تنم رو حس می کردم. البته دستمالی شدن و تیکه انداختن و یکی دوباره هم پیشنهاد بوده. من دوران دبیرستان کیس مناسب دو سه تا از هم مدرسه ای ها بودم، دستمالی و اینها تا رسید به سافت هایی که با یکی دو نفر داشتم. اما از وقتی رفتم دانشگاه سکس درست حسابی رو تجربه کردم. همین هم باعث شد کمی به صورت و ابروهام و مدل موهام برسم و شلوارهای تنگ و تیپ های رنگی تر داشته باشم. راستش به شدت لذت می بردم وقتی مردی یا پسری بهم نگاه می کرد و حس می کردم داره توی ذهنش به کردن من فکر می کنه. دو سه تا سکس اول رو با پسری چند سال از خودم بزرگتر همون ترم اول دانشگاه و توی نت آشنا شدن داشتم. تمایل به اینکه مردی یا پسری از من یا از نظر هیکل یا سن بزرگتر باشه باعث می شد که خیلی توی هم سن هام دنبال کیس نباشم. اولا فکر می کردم که یه نفر ثابت آدم پیدا میکنه و تمام . ولی خب مردها بعد از یکی دوبار یا باید تغییر بدی خودت رو یا می خوان کیس های دیگه و صورت ها و بدن های دیگه ای رو امتحان کنند. به جرات می دونم بگم گی با عشق و پارتنر ثابت داشتن به شدت سخت و نایاب ه توی این جامعه با این شرایط و باقی مسائل. میمونه موضوع سکس اش که حداقل به شکل یه لذت و ارضا شدن دوره ای آدم انجامش بده. راستش منم دومی رو انتخاب کردم. اینکه بخش جسمی و جنسی اش رو برای خودم اوکی کنم. شاید این وسط کسی هم بود که آدم باهاش هم سلیقه و عقیده بود و رابطه جدی تر داشته باشه. کمی توی اینستا چرخیدم و یه کم عکس هایی که از بدن و کیرش فرستاده بود رو توی تلگرام تماشا کردم. محمد حدود 35سالش بود. مجرد بود. چون شاید ریش داشت و هیکلی بود و پوست اش آفتاب سوخته و تیره تر بود سن اش بالاتر می خورد. خیلی رفتار مردونه ای داشت و معلوم بود که خیلی کار بدنی می کنه و دستها و انگشت های بزرگ و بازوهاش ورزیده بود. رگهای دستش وقتی آستین کوتاه داشت یا آستینش بالا بود خیلی برام جذاب بود. توی ذهنم پهلوهای تپلی و سفید و لخت ام رو توی دستای قوی اش که نگه داشته و داره از پشت تلمبه می زنه تصور می کردم. با صدای ویبره به خودم اومدم، خوابم برده بود. چند تا پیام داده بود. ساعت از 11 رد شده بود. چون جواب نداده بودم فکر کرده بود بیخیال شدم. بهش گفتم میرم سرویس خودم رو آماده کنم، نیم ساعت دیگه پیام دادم بیا. رفتم بیرون اتاق. چراغ تراس رو خاموش کردم. رفتم طبقه پایین و توی دستشویی خودم رو خالی کردم. دم
إظهار الكل...
sticker.webp0.05 KB
جید هم بدون اعتنا به من فقط داشت کیرش رو توی کوسم جا می داد و در میاورد و من بدبخت هم درد می کشیدم تا بالاخره کیرش رو از توی کوسم درآورد و آبش رو ریخت روی شکمم و پردم پاره کرد. من داشتم گریه می کردم مجید اومد نوازشم کرد و گفت بار اول درد داره ولی هرچه بیشتر بکنیم برات لذت بخش تر می شه ولی تا یکی دوم من خیلی لذت نبردم. بعد از یکی دو ماه بهتر شد و دارم با مجید زندگی خوبی رو البته مخفیانه می گذرونم و از کیرش لذت می برم . نوشته: میترا @dastan_shabzadegan
إظهار الكل...
0 👍
0 👎
زن دوم آقا مجید #همکار #مرد_متاهل سلام من میترا 37 ساله هستم قدم 168 سانتی متر و از لحاظ بدنی نه خیلی چاق هستم و نه خیلی لاغر چهره نسبتا زیبا با چشمانی درشت دارم. خواستگارهای زیادی داشتم که عمدتا با اینکه کارمندم برای درآمدم به خواستگاری من می آمدند و منم هم قبول نمی کردم و مجرد موندم. در محل کارم یک همکار آقا دارم به اسم مجید که مرد با تجربه ای و حدود 42 سال سن دارد دارای زن و بچه و در محیط کار تقریبا با همه شوخی و بگو مگو دارد. یک چند باری با من هم شوخی می کرد و منم هم با او شوخی می کردم. یک روز سوار آسانسور شدم برم طبقات بالاتر که مجید نیز داخل آسانسور شد. درب آسانسور که بسته شد من گفتم آقا مجیدچطوری که دیدم به من نزدیک شد و منو بغل کرد و لبش رو گذاشت روی لبم و با دستش سینه م رو گرفت و مالوند که یهو آسانسور به طبقه بالاتر رسید وایساد و مجید هم فقط گفت دوستت دارم و از آسانسور خارج شد. من گیج و منگ این حادثه بودم ی لحظه خواستم داد بزنم و آبروش رو ببرم که پشیمان شدم که آبروی خودم هم ریخته شود. آن روز گذشت و رفتم خونه توی اتاق خودم به اتفاقی که برام افتاده بود فکر کردم خیلی عصبانی بودم ولی نمیدونستم چیکار کنم. ابتدا پیش خودم گفتم فردا برم حراست اداره و بگم مجید چه کاری با من کرده بعد پشیمان می شدم و به خودم می گفتم که اگر بگم آبروی خودم هم می رود. از یک طرفی حس خوبی از لبی که ازم گرفته بود داشتم و از طرفی دیگر عصبانی بودم که چطور به خودش اجازه داده بدن من رو لمس کند. چند ساعتی توی اطاق بودم که مادرم منو صدا زد بیا شام بخوریم. منم رفتم شام خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم. خواستم شماره تلفنش رو از همکارم بگیرم و حسابی حالش رو بگیرم ولی بازم پشیمان می شدم. دیگه داشت وقت خواب می شد که صدای پیامک اومد گوشی رو نگاه کردم دیدم ی شماره ناشناس و پیامک حاوی سلام برام فرستاده . منم پیامک کردم ببخشید شما که دیدم نوشت همونی که امروز ازت کام گرفتم. منم سریع نوشتم احمق عوضی من فردا میرم حراست میگم چیکار کردی با من تا آبرویت برود. دیدم نوشت ببخشید یک لحظه چشمهای زیبای شما رو دیدم از خود بیخود شدم نتونستم خودم کنترل کنم. من موندم چی بنویسم وقتی ازم تعریف کرد دلم براش سوخت و چند دقیقه ای صبر کردم و هیچی ننوشتم. ولی اون نوشت خیلی دوستت دارم. خدایی خیلی خانومی جذابی هستی. من بازم مونده بودم چی بنویسم. نوشت با من دوست میشی. منم نوشتم خیلی پرویی تو زن و بچه داری خجالت بکش این چه حرفی میزنی زنت میدونی الان داری با دختر نامحرمی چت می کنی. نوشت زنم خونه نیست. لامصب دست خودم نیست چند مدتی ذهنم درگیر شماست اول فکر کردم هوس زودگذر ولی الان عاشقتم. من مونده بودم چی بگم سرم داشت سوت می کشید دیگه جواب پیامک هاش رو ندادم ولی اون چندین پیامک فرستاد و ابراز محبت می کرد. نگاه ساعت کردم دیدم ساعت یک و نیم شب است. یک پیام براش نوشتم و گفتم من نمی تونم با مرد زن دار وارد رابطه بشم خانواده من مذهبی و سنتی و شما هم بهتر به همسرتون خیانت نکنید شب بخیر. بعد از چند دقیقه نوشت من خیانت نمیکنم و نمی خواهم با شما هم وارد رابطه نامشروع بشم به عنوان زن دوم عقدت میکنم. با خواندم این پیام اعصابم به کلی بهم ریخت ولی چیزی نگفتم به هر حال یک پیشنهاد ازدواج بود ولی دیگه جواب ندادم. ذهنم خیلی مشغول این موضوع بود با خودم هزار فکر می کردم از طرفی سنم داشت بالا می رفت و شانس ازدواج کم و کمتر میشد از طرفی باید وارد زندگی یک زن دیگه می شدم. از طرفی مونده بودم با خانوادم چیکار کنم آیا آنها می پذیرند من زن دوم یک مرد بشم. چند شب گذشت و مجید هرشب پیامک میداد و ابراز محبت می کرد ولی من جواب نمی دادم. از این موضوع یک ماهی گذشت و مجید ول کن نبود تا بالاخره بله رو از من گرفت. و من هم با هر بدبختی مادرم رو راضی کردم زن دوم مجید بشم و مادرم رو مامور راضی کردن پدرم کردم . حدود یک ماه طول کشید تا پدرم راضی شد زن دوم مجید بشم. البته توی این مدت با مجید در ارتباط بودم. مجید یک آپارتمان اجاره کرده بود و یک روز بعد از اداره من رو برد توی آپارتمان نشستم روی مبل مجید هم اومد پیشم و در حین حرف زدن نزدیکم شد و بغلم کرد و لبش رو لبم گذاشت و من هم سریع تسلیمش شدم با دست باسنم رو لمس کرد ی خورده که مالشم داد بعد لباسش درآورد و گفت لخت شو ی حالی باهم کنیم . خودش سریع لخت شد و کیرش رو برای اولین بار دیدم. اومد سمت من و اروم لباس های منو در آورد و فقط شورتم رو نگه داشت و شروع کرد به ماساژ من و بعد شورتم پایین کشید و پاهم رو از هم باز کرد و خوابید روی من و کیرشو رسوند به کوسم ولی من خیلی استرس داشتم برای اولین بار زیر یک مرد خوابیدم تا یک لحظه درد عجیبم منو فرا گرفت و کیر مجید رفت توی کوسم. کوسم داشت می سوخت و درد عجیبی داشتم و گریه م شروع شد و م
إظهار الكل...
sticker.webp0.05 KB
میسوزه توجه نکردم هرچی تلمبه میزدم تو کصش دیگه حسم بیشتر میرفت کیرم ولی سیخ وایساده هلش دادم به شکم رفتم بین باسن هاش باز کردم زبونم رسوندم به کونش سری پرید جلو نه تورو خدا بیا از کصم بکن اشکال نداره دیگه چیزی نمیگم هرکاری کرد نتونستم از زیرم بلند بشه حامد کونم نه درد میکنه تو حتی خانمت کون بهت نمیده من پاره میشم گوشم بدهکار نبود در کشو باز کردم نمیدونم چه کرمی بود زدم به سوراخ کونش و کیر خودم در گوشش گفتم جنده خانم باید کونت بکنم آبم بیات وگرنه تا صبح همین جایی یکم نرمش کردم سر کیرم گذاشتم در کونش کامل خوابیدم روش چندین بار تلاش کردم تا به زحمت سر کیرم رفت تو کونش جیغ بلندی زد که حامد مردم درد همجام داره میپیچه تورو خدا درش بیار گفتم اجازه بده تکون نمی خورم تا جا باز کنه چند دقیقه ای فقط سینه هاش فشار میدادم کصش می مالیدم تا نصف کیرم سر خورد تو کونش یکم دردش کمتر شد تا نصف کیرم تو کونش جلو عقب میکردم دستهاش مشت کرده بود ملافه تو دهنش کرده بود فقط گریه میکرد سرعتش بیشتر کردم با یک ضربه تمام کیرم جا دادم تو کونش جیغ بلندی حامد خیلی بیشعور جر خوردم پاهام بی حس شده به هر زحمتی بود یه بالشت گذاشتم زیر شکمش محکم فشار داد کیرم تو کونش فقط گریه میکرد سرعتش بیشتر کردم داشته آبم میومد دستم دور گردنش حلقه کردم تمام آبم با فشار خالی کردم تو کونش هرکاری کرد نزاشتم بلند بشه تا کیرم خوابید همراه منی خون از کونش افتاد بیرون ولی هنوز روش بودم دستمال برداشتم پاکش کردم مهناز نمیتونست روی پاش وایسه کمکش کردم بلند شد دوستان واقعا نمیتونست راه بره به زحمت دستش گرفتم بردمش تو حموم آب سرد باز کرد تا کونش شست متوجه لخته های خون شد یکم بد بیراه بهم گفت اومدم بیرون سری گوشی برداشتم روبروی درب حموم وایسادم درب حموم باز کرد دست به دیوار گرفته بود اومد بیرون سرش پایین بود که گفتم مهناز خانم به آرزوی که کیر کلفت بود رسید سرش بلند کرد دید دارم فیلم میگیرم همونجا نشست گریه کرد رفتم گفتم شوخی کردم ولی واقعا این بدن اندام نمی شد یه عکس ازش نداشته باشم دستمال کاغذی برداشت دوتا انگشتش کامل میرفت تو کونش واقعا نمیتونست راه بره به زحمت لباسهایش پوشید خودم با اینکه نزدیک بود خونشون با ماشین تا جلو بلوک خونه و آسانسور رسوندمش به زحمت رفت بالا برگشتم دوش گرفتم نشستم پای بساط ساعت دو شب بود پیام دادم حامد خیلی کثافت هستی فیلم که نگرفتی گفتم اگر فردا هم بیایی نه گفت یعنی چی تو قسم خوردی اولین و آخرین بار هست مهناز دیگه راضی به دادن بود ولی واقعا نمیتونست درست راه بره لنگ میزد تا چند روز بهم قول داد که از کون نکنم بیات ولی وقتی خوب شد که این اتفاق هم افتاد واقعا توی نعشگی حس طبیعی بهت میده عالیه ببخشید طولانی بود بنده قلم خوبی ندارم و غلط املایی هم دارم خواهشا اگر کامنت میزاری بگو بنویسم یا نه نوشته: حامد @dastan_shabzadegan
إظهار الكل...
0 👍
0 👎
ماجرای حامد و مهناز #اقوام #زن_شوهردار سلام خدمت دوستان داستان واقعی هست فقط اسامی جابجا شده ۴۲ ساله هستم ۱۵ ساله ازدواج کردم یه پسره هم برعکس کل خانواده خانم که همه دختر دارن یک یدونه هست یه برادر خانم دارم دو سال از خودم کوچکتر هست ولی زود ازدواج کرد الان دوتا دوتا داره مادر خانمم اصالتا اطراف کرمان هستن حسین برادر خانمم هم از کرمان زنگ گرفته و الان توی نفت ستاره بندر کار میکنه از اون دسته آدم های هست که فقط فکر جمع کردن پول هست یکسره سرکار و اضافه کاری بریم سر اصل مطلب داستان از جای شروع شد که دایی خانمم فوت کرد بعد از مدت زیادی که با سرطان دست پنجه نرم کرد همه جمع شدیم خونه پدر خانمم مادر خانمم خیلی گریه می کرد فرداش تشیع جنازه بود باید همون شب حرکت می کرد سمت کرمان من همونجا معذرت خواهی کردم که واسه تشییع جنازه نمیتونم بیام ولی خانمم و پسرم با بقیه خواهر برادرهای خانمم آماده حرکت شدن یک لحظه دیدم حسین داره با خانمش صحبت میکنه به تندی پدر خانمم پرسید چی شد گفت دختر امتحان داره خانمم نمیتونه بیات که پدر خانمم گفت بزار بچه بره به امتحانش برسه ما هم تا ختم سوم میمونیم برمیگردیم همه حرکت کردن منم رفتم خونه ولی از خیلی وقت بود نگاهام به مهناز عوض شده بود موقع رفتن خانمم به مهناز زن داداشش گفت بی زحمت غذا درست کن حامد سرکار میاد گرسنه نمونه با این حرف انگار دنیا بهم دادن اون شب گذشت فرداش ساعت ۴ بعدازظهر بود از سرکار اومدم خونه رفتم دوش گرفتم یه حب شیره گرفتم گفتم نعشه کنم تو عالم خودم بودم که مهناز زنگ زد تقریبا دو مجتمع فاصله داشتیم گفت حامد چیزی خوردی یا برات آماده کنم گفتم اگر آماده کنی ممنون میشم باز نشستم دود میگرفتم و فکرهای شیطانی از جلو ذهنم عبور میکرد که یاد حرف یکی دوستام افتادم که میگفت رازم ندون تا رازت ندونم ساعت ۹ شب بود مهناز یه قابلمه دستش بود زنگ زد از آسانسور داشت میومد بالا دل تو دلم نبود تنها کاری که کردم بساط نشئگی وسط حال گذاشتم چون میدونست خانومم از کشیدن یه نخ سیگار متنفر هست در باز کردم وارد شد نگاهش به بساط بود گفت حامد داری میکشی به خودم زدم به اون راه که ببخشید به خانمم نگی ناراحت میشه و و و رفت داخل آشپزخانه بساط کشید کنار پشت سرش رفتم تو آشپزخونه سری از پشت بغلش کردم مهناز تورو خدا به کسی نگی مهناز هم دختر روستایی که از وقتی اومده بود شهر زرق و برق شهر گرفته بودش توی همون حالت حامد به کسی نمیگم دلم کن خواهشا ولی من به بهانه همین محکم بهش چسبیدم جوری که کیرم لای کونش قشنگ جا کرده بود یکم تقلا کرد بخدا به جون بچه هام نمیگم بشین بکش هرکار دوست داری بکن من به کسی نمیگم فقط دلم کن برم کاملا حشری شده بود کیرم داشت منفجر میشد سری دستم از شلوار شرتش عبور دادم رسوندم به کصش دیگه یک جورایی مقاومت هم نمی کرد خودشو رها کرد بدون معطلی کشوندمش سمت اتاق شروع به خوردن لبها و گردنش کردم همراهی نمی کرد خیلی عصبی شدم شلوارکم در آوردم جلوم زانو زد کیرم کرد تو دهنش دهنش محکم بسته که کیرم نخوره که کاملا لخت شدم گفتم مهناز خیلی وقته تو کف تو هستم خواهشا میکنم همین یک بار بهم حال بده قول میدم همین یکبار فقط دیدم یکم اشک ریخت قسم بخور کسی نمیگی بدبختم کنی گفتم مگه دیوانه ام زندگی خودم هم بهم میریزه بلند شد گوشیم از دستم گرفت برد بیرون اتاق گذاشت که یه وقت فیلم یا عکس نگیرم اومد جلوم زانو زد گفت فقط خواهشا سری تمومش کن کیرم اول با دست گرفت یکم بالا پایین کرد آروم سر کیرم گذاشت دهنش که دو طرف سرش گرفتم تو دهنش تلمبه میزدم حسابی کیرم شق شده بود تو حال خودم نبودم کمرم عین سنگ شده بود دستش گرفتم بلندش کردم خواستم لباساشو در بیارم گفت خواهش میکنم چراغ ها خاموش کن توجه نکردم یه چشم بهم زدن لختش کردم مهناز جلوم لخت وایساده بود با اون کس کون سفید و نازش دیگه آمپر چسبوندم شروع به خوردن کصش کردم اینقدر خوردم کصش که نمیدونم چندبار ارضا شد فقط با لرزش بدنش متوجه میشدم به پشت خوابوندمش پاهاش بالا گرفتم دیدم دستش گذاشت روی کصش حامد کیرت بزرگه خواهشا آروم بکن خانمت درباره سکس هات تعریف کرده چشمکی بهش زدم آروم سر کیرم گذاشتم روی کصش آروم فرستادم سر کیرم که رفت آخ حامد نگهش دار تا نصف کیرم تو کصش رفت با دو دست روی شکمم دست گذاشت تا یکم آروم بشه دستاشو محکم گرفتم آروم کل کیرم کس مهناز فتح کرد پاهاش رو شونه هام بود مچ دو دستش گرفتم تا میتونستم تو کصش جلو عقب میکردم مشخص بود درد داره همراه شهوت و لذت کمرم سفت شده بود که درازکشیدم گفتم بیا بشین روش پاهاش گذاشت دوطرف ام کیرم تنظیم کرد آروم آروم کامل جا داد تو کصش جلو عقب میکرد جفتمون خسته ام شده بودیم که باز داگی کردمش دیگه کصش سایز کیرم شده بود پهلو هاش گرفتم محکم تو کصش جلو عقب میکردم حامددددد تورو خدا تمومش کن آخ آخ حامد درد داره
إظهار الكل...
sticker.webp0.05 KB
ضربه میزد و کیرش با نبض زدن آب و تو روده هام پمپاژ میکرد … کارش که تموم شد، و کیرش و کشید بیرون و گردنم و ول کرد، با صورتی خیس مثل درختی که قطعش کردن سُرخوردم رو دیوار امدم پایین و رو زانو افتادم، آبش داشت از سوراخم که الان از یک نقطه ی کوچیک شده بود یه فضای باز بزرگ و کامل حس میکردم، چقدر سخت بود، اون لحظه تو فکر بودم، که اگر منم پدر و مادر داشتم این اتفاق برام می افتاد ؟ بدنه ی سینما خیلی کثیفه ‌… من چندین سال مداوم با بازیگرها و هنرمندها بودم، حمید با من هر روز سکس داشت، ماهی یک بار با خاله, از نظر مالی خیلی ساپورت بودم، بیشترین پولی که به من داد در طول سال ۱۹۰ میلیون بود ولی خب ماشین میخرید برام گوشی میخرید … اما حتی پسرش منو صد بار کرد، حتی همسرش میدونست منو میکنه … داستان و همینجا تموم میکنم لطفا لایک نکنید، چون اگر لایک کنید تا یک هفته دیده میشه ولی اینجوری شاید کلا صد نفر ببینن اونجوری زیاد میبینن داستان میشه… ممنون وقت گذاشتین. دروغ نیست حالا دیگه خودتون میدونید. بدنه ی تخیل و واقعیت برای خواننده کاملا واضح هست نوشته: دانیال @dastan_shabzadegan
إظهار الكل...
0 👍
0 👎
ودم و جمع میکنه و وارد کونم میکنه، خیلی لزج بود تو سوراخم، گفت دانیال بابا کونت و تکون بده، من میخواستم زودتر تموم بشه همش ترس داشتم یکی ببینه، از اونجایی که بلد بودم برقصم چون با خاله هر وقت آهنگ می‌گذاشت میرقصیدیم، من شروع کردم کونم و قر دادن و انگشتش تو کونم بود، همون‌طور که تکون میدادم یهو حس‌کردم داره انگشتش و با فشار میکنه داخل من قر دادن و متوقف کردم، انگشتش و کامل کرد تو سوراخ جیغه بلندی کشیدم یه آخخخخخخخخخخخخخخخخ بلند که من گفتم آخخخخخخخخ حمیدددد هم نفساش تند شد و فکر کنم ارضا شد و آبش امد، خیللللللی درد داشت، میسوختم بدون ملاحظه انگشتش و کامل کرده بود تو سوراخم کامله کامل، خواست انگشتش و بیاره بیرون خیلی میسوخت نصفش و که کشید بیرون جیغ زدم حممممید آروم، آروم انگشتش و خارج کرد که سوزش عجیبی داشت زد یه جا بغل و یه مشت دستمال کاغذی کشید بیرون و لای کونم و روی سوراخم و دستش و پاک کرد، و حرکت کردیم، نیتونستم درست بشینم حس باد معده و سوزش داشتم گفتم حمید میشه منو ببری خونمون؟ که گفت چرا بابا جان ؟ گفتم نمیتونم. گفت چی نمیتونی ؟ گفتم درد دارم. گفت نترس بابا الان خوب میشه. متم هیچ نگفتم. خجالت داشت تمام روحم و میخورد، منی که تا حالا کسی غیر دکتر برای چکاپ و خاله و مامان بزرگ و شاید مامان (نمیدونم من بچه بودم چیزی از پدر و مادرم و یا خاطره ای ندارم) لختم و ندیده … حالا توسط یک بازیگر مورد تجاوز قرار گرفتم ! و دستش و کرد تو شلوارم و انگشتاشو کرد تو کونم! رسیدیم سر پروژه فیلمبرداری، قبل پیاده شدن گفت لبخند بزن با همه سلام کن عادی رفتار کن … منم پیاده شدم بچه های پروژه بازیگرای بزرگ همه با من صحبت کردن گفتیم خندیدم خیلی خوش گذشت دور آتیش بودیم و داشت کم کم یادم میرفت اتفاقات، هر چند دقیقه یه پلان برداشت می شد حمید هم خیلی جدی بود هم بازیگری میکرد هم با کمکش کارارو راست و ریست میکرد … یه نفر از بازیگرها خدا بیامرزتش چقدر شریف و خوب بود از همون لحظه اول که منو دید انگار میدونست قضیه چیه و دلسوزانه رفتار می کرد باهام ولی با عصبانیت خاصی بهم نگاه میکرد، وقتی حمید سرش شلوغ شد اینم پلانش و گرفته‌ بود اومد پیشم شروع کردم سلام و احوالپرسی بعد گفت چقدر قرارداد بستین؟ گفتم هیچی، گفت آهاااااااا اصلا حرفی از قرارداد نزدین؟ گفتم نه . گفت حمید میخواد بهت بازیگری یاد بده ؟ من خیلی خوشحال گفتم بله، بله و که گفتم عصبی شد رفت. نزدیک ظهر بود همه می‌خواستیم ناهار بخوریم که یه قسمت و ۲۶ بار گرفتن و هربار به دلایلی بازیگرا نمیتونستن و حمید خیلی عصبی شد، گفت توقف و همه میخکوب بودن چون وقتی عصبی میشد واقعا بد عصبی میشد، هیچکس جیک نمیزد، امد طرف من دست منو گرفت با خودش کشید و شروع کردیم رفتن، به مسئول گفت به بچه ها ناهارشون و بدین تا من برمیگردم، دست منو میکشید راه میرفت و سیگار روشن کرد، سیصد متری دور شدیم که سرعتش و زیاد کرد رفت تو ساختمون بعدی درو بست پشت درو انداخت گفت دستتو بزار رو دیوار دستم و گذاشتم با یه حرکت شلوار و شرت منو کشید پایین، برگشتم و در حالی که کمی دلا شدم شلوارم و بکشم بالا گفتم آقا حمید تروخداااااااااا، یه کشیده زد تو صورتم دستم و از ساعد کرفت گذاشت رو دیوار، من اشک میریختم ولی از ترس بدون صدا، صدای زیپ شلوار پارچه ایش و شنیدم یه لحظه صورتم و برگردوندم دیدم یه کیر کلفت و بسیاااااااار سیاه و راست شده ای و گرفته دستش داره خیسش میکنه، روم و کردم به دیوار داشتم از ترس و خجالت میمردم, کمی زانوهاش و خم کرد که همسطح من بشه لای کونم و خیس کرد، کیرش و گذاشت دم سوراخم، با لرز از ترس در حالی که اشک میریختم با صدایی مقطع از هق هق گفتم آقااااااا حححح ممممیدددددد ترو تروووووخخخخخ داااااا، اصلا بهم توجه نکرد. به هیچ کس غیر خودش توجه نمیکرد، یه انسان پست و رذل … که حتی دخترش و زنش ازش متنفرن و فقط پسرش اونم بخاطر پول کمی میونه باهاش داره… بی رحم سنگدل … کیرش و جا داد تو سوراخم، تیکه تیکه شدنم و حس میکردم, حدود پنج ثانیه بدنم مثله یه تیکه چوب سیخ شد، بعد از اون جیغی کشیدم که هیچ دختر بچه ای نمیتونه اونجوری جیغ بکشه، جیغ که کشیدم سرم و فشار داد به دیوار راه پله ها و جوری که انگاربراش مهم نباشه یا اینکه لذت ببره از جیغ من تلمبه هاش و عمیق تر کرد، لرزش لپم و بدنم و احساس میکردم که با هر ضربه اش چجوری میلرزه، سرم و به دیوار چسبونده بود، دست گذاشت رو گردنم، صورتم و کج کرد، امد جلو صورتم و از لب تا چشم لیس زد و محکم تلمبه میزد تو سوراخ کونم، میسوختم، میساختم، اون لحظه ناخودآگاه گفتم مامان، از اسم مامان گریم گرفت، لحظاته سختی بود، سفت تر شدن کیرشو تو سوراخم با روده ام حس کردم، بدنش و با فشار به بدنم چفت کرد و با یه تکون های میلیمتری دیدم ولی با قدرت به من
إظهار الكل...
نکش، گفتم نه (آقا و حذف میکنم ولی شما قبل هر حمید یه آقا تصور کنید) گفتم نه حمید آخه … پتو رو کشید ناگهانی ! من پاهامو جمع کردم به هم فشار میدادم … نگاهش به رون پای من بود بلور … من ریزه میزه و خخخخیلی سفید و زیبا هستم، واقعا خوشگلم خداروشکر و تو دل برو چشمای درشت موهای بور بدنی بی عیب و نقص فقط گوشم بزرگه همین … چشمای حمید همون‌طور به رون من دوخته شده بود که با صدای دو رگه گفت پاشو عوض کن بریم … من عوض کردم یه لقمه خاله بهم داد خوردم و حرکت کردیم … جلو نشسته بودم حمید هم هیچی نمیگفت … گهگاهی به رون پای من که از نرمیه زیاد پهن شده بود روی صندلی نگاه میکرد … تا پروژه حداقل بدون ترافیک یک ساعت و نیم راه بود … چند دقیقه بود که سکوت عجیبی بین ما بود فقط بخاری صداش میومد … ماشین اتوماتی که تو زندگیم ندیده بودم. دیدم دست حمید آمد بغل رونم و روی رونم دستش و میکشید، خیلی خجالت میکشیدم اما از اول تا آخر هیچی نگفتم، کم کم امد دست بالاتر سعی کرد دکمه های شلوارم و باز کنه سره اولین دکمه فقط با یه ندای خیلی آروم گفتم نه خیلللی آروم ولی شنیده میشد … یلحظه زد بغل بدون اینکه نگاهی به من بکنه دونه دونه با یک دست باز کرد، من خخخخیلی گنگ بودم نترسیده بودم چون برام یک شخصیت خیلی معروف و دوست داشتنی بود ولی خجاااااالت داشت قلبم و از کار می انداخت… دست کشید از بین دکمه های شلوارم داخل و رو کیرم البته کیر که نه اندازه یه انگشت اشاره و قلمی بود … بعد از همون بین میخواست دولم و از بین اون راه بیاره بیرون شرتم و از قسمت کش گرفت هل داد زیر تخمام … دولم نیمه خواب بود بخاطر ترس و استرس یخورده راست کرده بودم که ادامه داد به حرکت و دول منو میمالوند … خیلی قشنگ این کارو انجام میداد، من خودم نمیتونستم جق بزنم بخاطر کوچیکیه دولم برای همین آب باز میکردم و با فشار آب حال میکردم و فشار و آب و متمرکز می کردم رو سر دولم … همینطور میمالوند من دیگه راست راست کرده بودم درسته کوچیک بود ولی مثل سنگ راست و سفت … من وقتی حال میکنم خیللللللی نفس ام تنگ میشه باید با تمام قدرت نفس بکشم. همینطور که میمالوند من راهی نداشتم دولم و از دست حمید آزاد کنم و خجالت میکشیدم با دستم، دستش و عقب بزنم و میدونستم این قضیه ادامه دار هست چون تو اتوبان با سرعت چهل تا از بغل جاده میرفت … من پشتم و فشار میدادم به صندلی ولی خب طبیعتا راهی نبود که بتونم دولم و از دستش آزاد کنم، پس نفس هام بلند شد و آه و اوه میکردم و نفسلم می‌لرزید… وقتی داشتم حال میکردم دیدم داره به من نگاه می‌کنه هر لحظه بهم نگاه میکرد و می دیدم از حال کردن من داره حال میکنه … من نفس های آخر قبل ارضا شدنم و کشیدم که متوجه شد داره آبم میاد و جیغ کشیدم و ارضا شدم، دستش و کامل گرفته بود جلوی سوراخ دولم و زد بغل (جایی که وایساد چند ثانیه بعد ارضا من بود و یه حالته عقب تری داشت نسبت به بقیه ی گاردریل ها) زد بغل دستش و برگردوند من صورتم و کرده بودم به سوت شیشه ی شاگرد که صورتم و نبینه خیلی خجالت میکشیدم … ولی زیر چشمی نگاه میکردم چکار میکنه … آبم و کف دستش دیدم دولم داشت میخوابید که با همون یک دست زیر دولم و یه دستی کشید که هرچی آب تو راه دولم بود تا زیر تخمامو کشید بیرون، گفت چقدر داغه دانیالم! م مالکیت! بفهم گفت صندلیت و بخوابون استراحت کن … هیچی نگفتم ولی با حالت بدن متوجهش کردم که اوکی ام… که خودش از روی صندلی بلند شد از بغلم صندلی و کامل خوابوند و قبل اینکه کامل صندلی تخت بشه لبامو میک زد … چرا دروغ بگم، خیللللی خوشم اومد وقتی لبامو خورد دوست داشتم بیشتر بخوره، اولین لب زندگیم بود، لذتتتتتت بخش بود، آبم همون‌طور تو دستش بود تمام این اتفاقات شاید سی ثانیه بعد ارضا شدنم بود که گفت دانیالم بخواب رو پهلوت، به زور گفتم خجالت میکشم، گفت نه دانیال به همون طرف، منم هیچی نمیگفتم مطیع …رام ! و به پهلو دراز کشیدم، پاهامو جمع کرده بودم تو شکمم، گفت یه خورده باسنت و بلند کن، بلند کردم با یک دست سعی کرد شلوار و شرتمو بکشه پایین که خیلی سختش بود، حمید گفت بیار پایین، از خجالت گریم گرفت بغضم ترکید گفتم خجالت میکشم، گفت دانیال بابا نترس، گفتم نمیترسم خجالت میکشم، گفت عروسم سورپرایزت میکنم … بالاخره راضیم کرد شلوارمو بکشم پایین تا نزدیک زانوهام، همون‌طور که سانت به سانت می کشیدم پایین بلند بلند گریه میکردم، راستش خیلی لوس بودم بچگیام زود گریه میکردم … با همون دستش که آبم توش بود دست کشید لای کونم و آبم و مالید لای کونم، آبم سرده سرد بود کامل حس میکردم سردیشو … اما با مالیدنای مکرر دست حمید سردی آبمو حس نمیکردم … وقتی کشیدم پایین و دست کرد لای کونم حرکت کرد و تو حرکت منو میمالوند و اینقدر به کارش مسلط بود که نفهمیدم چطوری انگشتت تو کونم و هی آب خ
إظهار الكل...
من و آقای کارگردان/بازیگر #تجاوز #خاطرات_نوجوونی سلام دانیالم ۱۵ سالگی رفتم برای تست بازیگری … از اونجا که طرف مقابل خیلی آدم کله گنده ای هست بازیگرایی و انتخاب میکرد که بیشتر استایل داشته باشن من تا ۱۹ سالگی تو تیم این آقا بودم ولی نه برای بازی ! بلکه برای بازیش … روز اول وقتی وارد اتاقش شدم، چشمم چهارتا شد چهارتا دختر دور و برش یکیشون روی پاش نشسته بود، انگور می‌گذاشت تو دهنش … بوی سیگار اتاقه لوکس و پر کرده بود، من که داخل شدم همون دختر که روی پاش نشسته بود گفت اوخودا چقدر نازه، من خیلی ریزه هستم یعنی بودم … رفتم باشگاه وزن گرفتم حلش کردم (وقتی گنده شد هیکلم ازم بدش امد) اون کارگردان و بازیگر هم با صدای بسیاااااااار خاص و دلنشینش گفت اوممم درسته … رفتم گفت پسر جان بیا جلوتر بابا، رفتم نزدیک میز به دخترا گفت برین بیرون، همه می‌خواستن برن غزل بلند شد بره گفت نه تو بمون، به من اشاره کرد بیا بغل غزل از رو پاش رفت دایین نشست سمت چپ میزش که پشتش شیشه بود و بلندترین برج بود اون زمان و ما طبقه ی آخر بودیم که یازدهم میشد، (البته نباید خیلی جزئیات و بگم چون من پانصد میلیون گرفتم که حرفی نزنم هیچوقت) وقتی رفتم بغل میزش شکمش خخخخیلی جلب توجهم و جمع کرد ! من تو هیچ فیلم و سریالی از این آقا ندیدم که شکم داشته باشه ! ولی باور کنید فردی که تو فیلم ها و سریالاش میدیدیم بدون شکم راحت میتونم بگم یک متر شکمش جلو بود … با پشت انگشتاش دست کشید رو گونه ام وقت خوب گل پسر چند سالته بابا ؟ گفتم ۱۵ گفتم اسمت چیه بابا جون؟ گفتم دانیالم، گفت خوب بازیگری کردی ؟ فکر‌ نکنم؟ کلاس چی ؟ گفتم نه آقا. گفت خب موافقی یه تست ازت بگیریم. گفتم بله آقا. گفت خب گریه کن. سعی کردم فشار به چشم آوردم، دیدم واقعا سخته، به خاطرات بد فکر کردم اما فقط صورتم سرخ شد. گفتم نمیتونم آقا الان گریه کنم. گفت، در حالی که صداش انگار تو گلوشه خوب نمیشه پسر جان تو باید بتونی بابا این عادی ترین چیز هست. گفتم یعنی رد شدم؟ گفت نه بابا جان شما پیش من هستی در صحنه هم میای با من تا بازیگری و خودم یادت بدم ! باورم نمیشد … من اصلاً تو فکرشم نبودم ولی خب با همچین فردی ! اونم من ؟ که نه محبت پدری دیده بودم تو زندگیم نه بابایی نه مامانی بالا سرم بود، الان هم با یه کارگردان و هم بازیگر بزرگ هستم و از لحظه اول با محبت با من رفتار کرد و بابا صدام کرد که دلم قنج میرفت … چند دقیقه ای صحبت میکردیم که چه زمانی باید بیام چجوریه … (ساعت ۶ صبح باید می رفتیم سر پروژه تا زمانی که آفتاب غروب کنه … خاله در دفتر و زد و اجازه خواست وارد بشه … من با خاله ی ۲۴ ساله ام زندگی میکنم من پدرم فوت کرده مادرم هم رفته … با مادربزرگ زندگی میکردم که خاله ۱۹ سالگی ازدواج کرد و بیست و دو سالگی طلاق گرفت، با پول مهریه یه خونه خرید (خونه به نامش بود از اول منظور از خرید اینه که از شوهرش گرفت) و پول و گذاشت بانک هر ماه سود می گرفت پول کمی نبود ماهی صد و نود سود دهیش بود از بانک که غیر اون یه مبلغی هم دست یه کسبه بازار بود. خاله از لحظه ای که وارد شد من حس کردم یک رابطه ای بین خاله و آقایی بازیگر هست‌. اسم اون آقا رو میزاریم حمید، حمید بلند شد گفت به به خانم مشیری، خوب هستین ؟ خاله دست پاچه شد، گفت ممنونم آقا حمید و … آقا حمید رو کرد به من گفت فردا ساعت ۶ صبح میام دنبالت و من از اتاق رفتم بیرون و خاله بعد از ده دقیقه امد بیرون … خر نبودم پی بردم به ماجرا … تو راه خونه بودیم که مطمئن شدم ! چطور؟ میگم بهتون … چرا آقا حمید ازم نشونی نگرفت ؟ خاله بهش نشونی داده؟ افکار تو سرم بود خاله یهو ضربه ای بهم زد گفت داننننیال کجاااایی ؟؟؟ گفتم بله، خاله ده بار گفتم مرغ بریونی میخوری ؟ با این گوشتخوار نیستم (میخورم دوست ندارم) گفتم آها بله بله … بی غیرت نیستم ولی ته دلم خوشحال بودم … چرا ؟ چون کی بهتر از این فرد که با خاله دوست باشه ؟ اون شب گذشت شام و خوردیم و خوابیدیم … ساعت دم دم های شیش و نیم بود یه صداهای خنده قایمکی به گوشم میخورد و پچ پچ … ولی دوباره خوابیدم … برای خودم انگار سه ساعت خوابیده بودم اونقدر که شیرین بود اون خواب تو زمستون ولی کلا در اصل پنج دقیقه بود که خاله بیدارم کرد و دیدم با آقا حمید بالا سر من هستن … آقا حمید با صدای جذابش گفت پاشو بابا ساعت و ببین الان همه منتظر ما هستن … من خیلی خجالت میکشیدم سعی کردم به خاله بفهمونم که یجوری اقا حمید و ببره بیرون که بیام بیرون از پتو که برعکس شد ! آقا حمید رو کرد به خاله گفت شما برو این یه مشکل مردونست و یه خنده ی جنتلمنی کرد … خاله که درو بست، حمید گفت پاشو بابا عیب نداره این مشکل تمام ماست … (فکر میکردم من راست کردم که اصلا موضوع این نبود چون من کیرم خیلی کوچیک بود مشکل این بود من با شرت خیلی کوتاه میخوابیدم) . گفت پاشو بابا خجالت
إظهار الكل...
sticker.webp0.05 KB
نادی تا حجره کمی دیر بود دستم را بردم تو جیبم پول رو در بیارم بهشون پول بدم خودشون برن شیرینی بخرن دیدم بابام گفت نمیخواد بهشون پول بدی همه کارگرها روصدازد اومدن گفتن جانم حاج آقا گفت شیرینی قبولی پسرم رو من بهتون میدم فقط این برج حقوق خودتون رو که بهتون میدم هر کدام شما نفری ۲۰هزارتومن اضافه به شما میدم بابت قبولی پسرم من دیدم کارگر از خوشحالی دارن پر میکشن ۲۰هزارتومن تو اون موقع کم پولی نبود دیدم پدرم در گاوصندوق روبازکرد۳تابسته پول گذاشت جلوی من وپسرخالم به من گفت مهردادجان پسرم این پولا روبرداربرین برای خودت وداداش بهروزلباس وکفش هرچی میخواین بخرین گفتم نمیخوادباباگفت پول داشتم سرظهراوردم دادم به مادرت الانم که بانک بازنیست برم ازحسابم پول برداشت کنم فعلا برین باهمین پولا خریدکنین تاصبح فردابهتون دوباره پول میدم پسرخالم به پدرم گفت عموحاجی شرمندمون کردی دست شمادردنکنه نمیدونم چطوری ازشماتشکرکنم بابام گفت بهروزجان خیلی درقبولی مهردادجان شمانقش داشتی پسرم من کاری براتون انجام ندادم این پولهانوش جانتون باشه پسرم گفت مهردادجان دل بندم برین خریدتونوانجام بدین هواکم کم داره شب میشه گفتم چشم بابا خداحافظی کردیم ازحجره زدیم بیرون ماشین روروشن کردم وحرکت کردیم رفتیم بازارلباسها توراه باپسرخالم قرارگذاشتم که لباسامونو باهمدیگه ست بگیریم پولایی که مادرم وپدرم به من داده بودن همه لباسامونوبااون پولا خریدیم رفتیم دوتاکتانی هم خریدیم و۲دست لباس ورزشی گرمکن وشلوارهم خریدیم بازپول داشتیم پولی روکه مادرم به پسرخاله من داده بودنذاشتم ازجیبش دربیاره گفتم اون پول پول توجیبیت باشه برای خودت نگهداراخه پسرخالم اون روزها بیکاربودوشوهرخاله منم یک کشاورزبودمنبع درامددیگری نداشت بابام درغیاب مابه شوهرخاله من حسابی میرسیدخودش تنهامیرفت خونه خالم بدون اینکه بچه های خالم وحتی خودخالم ببینه یک بسته پول درمیاوردمیذاشت تودست شوهرخالم حتی به مادرخودم هم نمیگفت من همیشه به مادرم میگفتم که بابام اگه پولدارشده واین همه باغ مغازه وخونه ماشین پول نقدداره بخاطرهمین کمک کردن هابه مردم هستش یکجوری به مردم پول میدادوسایل میگرفت میبرددرخونشون بهشون میدادهیچ کس نمیفهمیدهمیشه هم به من میگفت اگه به کسی کمک میکنی نزارکسی بفهمه بی سروصداکمک کنین وبابام این پسرخالموخیلی دوست داشت همیشه میگفت این بچه هم داخل باغ داره کارمیکنه وهم درسش رومیخونه بهروزهم درطول هفته اکثرامیومدخونه ماچون خونه میموندپدرش تکون میخوردباهمدیگه دعوامیکردن بخاطرهمین میومدخونه ماوبه مادرم میگفت عموحاجی ناراحت نمیشه من میام اینجامادرم میگفت نه فداتشم عموحاجی توروخیلی دوست داره همیشه ازتوداره تعریف میکنه بیاداخل به همین خاطرخالم وشوهرخالم نگران بهروزنمیشدن میدونستن ازخونه که قهرکنه جایی برای رفتن نداره اجبارامیادخونه ماپس دنبالش نمیگشتن لباس هامون خریدیم برگشتنی بهروز به من گفت که برای دانشگاه رفتن نمیتونی این همه مسافت رو رفتو امد کنی خیلی سخته اصلا نمیشه باید یک واحد خونه اجاره کنی اخه من دانشگاه قزوین قبول شده بودم گفت تو وضع مالی پدرت خوبه سعی کن تنهایی یک واحد بگیری و زندگی کنی هر کسی بهت پیشنهاد داد بیا با هم شریکی یک واحد بگیریم زندگی کنیم قبول نکن بهش بگو من دوست دارم تنها باشم شریک نمیخوام گفتم چرا گفت توبه این کاراش کاری نداشته باش من خودم با خاله و عمو حاجی صحبت میکنم و راضی شون میکنم دوستان قسمت اول تمام شد بقیه قسمتها را در پستهای بعدی براتون ارسال میکنم خواهش بی احترامی نکنین من قول میدم قسمت به قسمت رو عین آنچه اتفاق افتاده براتون بنویسم منتها چون داستانم طولانی هستش مجبورم قسمت بندی کنم براتون تعریف کنم نوشته: مهرداد @dastan_shabzadegan
إظهار الكل...
0 👍
0 👎
تشنه این چندساعت روماداشتیم امتحان میدادیم مارونگه داشتن خلاصه مادرماغذای ماروروی میزنهارخوری گذاشت سریع بشقاب ماروگرفت برنج کشیدماهم رفتیم دستامونوبااب وصابون شستیم نشستیم روصندلی روبرنج خورشت ریختیم شروع به خوردن غذاکردیم من اونقدرگرسنه بودم خدایی نفهمیدم کی برنج داخل بشقاب روتموم کردم به مادرم گفتم بیابه من برنج بده پسرخالم گفت نه خاله جون شمانیا من میرم براش برنج میریزم بلندشدرفت برنج روی گازبوددردیگ روبرداشت باکفگیرشروع کردبرنج ریختن داخل بشقاب برای من اوردودوباره بشقاب خودش روبردبرای خودش هم برنج اوردمن بشقاب دوم هم هرچی برنج ریخته بودخوردم ولی بازهم کمی گرسنه بودم پسرخالم گفت مهردادچه خبرته کمتربخورشکمت میزنه بالا گفتم امروزیکی ازروزایی بودکه درطول عمرم اینقدرگرسنگی نکشیدم شروع کردبه خندیدن بلندشدم رفتم دوباره برای خودم برنج کشیدم اومدم رومیزنشستم دوباره غذاخوردم خلاصه گذشت چندمدتی دیدم پسرخالم بایک روزنامه اومدخونمون من رفته بودم سوپرمارکت برای مادرم خریدکنم پسرخالم روبه مادرم کردوگفت خاله جون مشتلق بده یک خبرخیلی مهمی برات دارم مادرم گفت عزیزخاله چی شده چشم مشتلق هم بهت میدم چیزی شده خاله گفت پسرت رشته پزشکی بابهترین امتیازقبول شده مادرم گفت مهردادمیدونه گفت فکرنکنم بدونه همین موقع من رسیدم خونه درزدم مادرم درروبرام بازکردوسایل روازمن گرفت بردگذاشت روی اوپن واومدسمت من منوبغلم کردشروع کردبه بوسیدن من هی نوازشم میکردوپسرخالمویک ان دیدم گفتم ماماچی شده حرف بزن توهی بوسم میکنی هی نوازشم میکنی چی شده گفت پسرم تودانشگاه قبول شدی رشته پزشکی هم قبول شدی گفتم جدی میگی پسرخالم گفت اره منوبغلم کردوسرشواوردجلوپیشونی منوبوس کرد دوسه تاپشت شانم روزدگفت دیگه ترس نداری گفتم نه گفت افرین همیشه همینقدرقدرتمندباش نزارچیزی بنام ترس برتوغلبه کنه گفت پزشکی ارتوپد قبول شدی بانمره خیلی بالا پسرازاین لحظه به بعدهرکمکی ازلحاظ درس خوندن ازمن بخوای میتونی روی من حساب بازکنی ازکمک کردن بهت دریغ نمیکنم دیدم مادرم رفت تواتاق بایک دسته پول برگشت پول روگذاشت کف دست پسرخالم گفت خاله جان اینم مشتلق توعزیزخاله انشاالله همیشه همینطورپیامهای خوب بیاری پسرخالم پول روقبول نمیکردولی مادرم به زورگذاشت توجیبش گفتم مامان پس من چی گفت برای توبمونه تابابات بیادمن پول دارم ولی برای باباته امانت داده دستم بایدپولاروبدم به پدرت ولی نگران نباش جیگرمامان الان به بابات زنگ میزنم میگم سرظهرداره میادبدون پول نیادمطمئن باش به پدرت بگم پسرماپزشکی قبول شده برات چک سفیدامضا میکنه ساعت ۱۱صبح ردکرده بودساعت ۱پدرم میومدخونه نهارمیخورددوساعت استراحت میکردساعت ۳بلندمیشدمادرم براش چایی میریخت پدرم میخوردلباساشومیپوشیدمیرفت حجره تاساعت ۹شب تعطیل میکردن میومدخونه پدرم گفت حاج خانم امانتی شماروگذاشتم بالای تلویزیون بروبردار مادرم گفت حاجی میخوام یک خبرخوشحال کننده ای روبهت بگم پدرم گفت دیگه چی شده گفت پسرمون مهردادقبول شده بابالاترین امتیازرشته پزشکی قبول شده گفت جدی میگی گفت اره بخداخواهرزادم قبولی پسرمونوبه من داده گفت بشین همینجامن روزنامه روبیارم بهت نشون بدم اومددراتاق منوبازکرددیدمادونفربیدارهستیم داریم باهم صحبت میکنیم گفت روزنامه کوروزنامه روبه مادرم دادیم گفت شمادونفرهم بیاین بیرون حاجی باشماهم کارداره رفتیم بیرون سلام کردیم به حاجی رفتم بیش پدرم نشستم پدرم منوبغل کردشروع کردبه بوسیدن من بعدروبه پسرخالم کردوگفت بهروزجان خیلی خیلی زحمت کشیدی بابت این چندمدتی که برای مهردادزحمت کشیدی من مدیون شماهستم من قبولی بچه خودم روبرای دانشگاه مدیون توهستم پسرم به من گفت پسرم ماشین روروشن کن باپسرخالت بیادرحجره باشمادونفرکاردارم گفتم چشم باباسعی میکنم تاقبل ازساعت ۵ حجره باشم گفت بهروزجان روحتمآباخودت بیارپدرم خداحافظی کردرفت به سمت حجره ماهم کمی میوه خوردیم رفتیم لباس پوشیدیم بعدیک ساعت دیگه ماشین روروشن کردم ازپارکینگ کشیم بیرون درروبستم حرکت کردم به سمت حجره درضمن پولی روکه پدرم به مادرم دادمادرم شمرده بودحدودآیک میلیونو چهارصدهزارتومن بودمادرم چهارصدهزارتومن روبرداشت ویک میلیون رودادبه من موقع رفتن ازپارکینگ خونه مادرم اومدپشت پنجره روبه من گفت حتماپیش بابات بروگفتم چشم مامان منم دارم میرم پیش بابام رفتم حجره بابام ماشین روجلوی حجره پارک کردم به پسرخالم گفتم داداش بهروزپیاده شوباهم بریم اول گفت نه من دیگه داخل حجره نمیام گفتم نیای حاجی ناراحت میشه خلاصه پیاده شدرفتیم توحجره حاجی یکی ا زکا رگرهاروصدازدگفت کمی میوه برامون بیاردیدم کارگرهایکی یکی دارن میان سمت من اقامهردادمبارکه تبریک میگیم به شماباعث افتخارماهست خیلی سربلندمون کردی تشکرکردم یکی ازکارگرها گفت پس شیرینی قبولیت چی میشه ق
إظهار الكل...
داستان دوستی و گاییدن فریبا(۱) #خاطرات_نوجوانی سلام دوستان من مهردادهستم این داستان روکه براتون مینویسم ماجراش برمیگرده به سالهاقبل من درسم خیلی خوب بودبعدازگرفتن دیپلم فورآ برای کنکورخودم رااماده کرده بودم همچنان درسم رومیخوندم پدرم اصلا رازی نبودکه من برای دانشگاه رفتن خودم رواماده کنم نه اینکه به من بگه دیگه نمیخوام درس بخونی نه به من میگفت یکسال به خودت استراحت بده تاخستگی ازتنت بریزه فکرت ازادبشه بعدبرودانشگاه درضمن اینم بهتون بگم که پدرم ادم خسیسی هم نبودونیست که بگم نه نداره پول پدرم به نظرمن تمام نشدنیه پدرم یک بازاری هست وچندتاکارگر و حسابدار در حجره داره هرموقع بهش گفتم بابا وضع مالی خرابه اصلا تابه امروز از من وبرادرام ومادرم سوال نمیکردچه خبرتونه خرج خونه وپول تو جیبیتونوتازه دادم همه روخرج کردین دوباره ازمن پول میخواین تامیگفتیم پول سریع ازتوجیبش پول درمیاوردوبه مامیگفت چقدرنیازداری سریع به ماپول میدادبگذریم ازاین حرفا درس میحوندم شبانه روزی بعضی مواقع میرفتم پیش پسرخالم وازش کمک میخواستم اونم پزشکی خونده بودواونم منوراهنمایی میکردتاوقت امتحانات شروع شدخیلی استرس داشتم وترس سراپای وجودم روگرفته بوددوتادستام خیس عرق شده بودپنجه های دستم جداازعرق کردن انگشتای دوتادستم یخ زده بودانگارهی دل دل میکردم برم روجلسه امتحان یابرگردم برم خونه پسرخاله من بامن اومده بودتادم دردانشگاه توماشین نشسته بودیک ان دیدمن این پا اون پامیکنم ولی وارددانشگاه نشدم سریع ازماشین پیاده شداومدسمت من دستش روگذاشت پشت کمرم ومنوصفت بغلم کردگفت نترس مردادجان منم مثل توبودم بیاکمی اب بخورتاحالت سرجابیادبعدبروروجلسه امتحان کمی اب خوردم باحرفایی که پسرخالم زده بودکمی فکرکردم واروم اروم رفتم سمت سالن امتحانات توصف ایستادم بعداز۵نفردیدم اسم منوصداکردن ومنم جواب دادم رفتم جلودیدم یک نفراومدجلوگفت کتاب دفترچیزی داری بزاراینجارومیزاگه تقلب وچیزی داری بزارروی میزدرغیراینصورت اگه توجلسه امتحان یدونه تقلب ازشمابگیریم برگه امتحانیتونوپاره میکنیم گفتم چیزی ندارم خودم هستم دوتامدادیک دونه مدادتراش ودوتاپاکن گفت ازهمکارم شماره صندلی توبگیررفتم شماره صندلی روگرفتم بایکدونه برگه به من دادن گفت بروزودترصندلی توپیداکن بشین روصندلی این کاغذروکامل مطالعه کن تابرگه امتحانات نیومده لااقل این کاغذروقبل امتحانات خونده باشی صندلی روپیداکردم رفتم روی صندلی نشستم کمی کاغذرومطالعه کردم دیدم درموردضوابط امتحانات نوشته شده تقلب نرنین حقی ندارین سرتونوبه چپو راست بچرخونین دیدم چرتو پرت نوشتن دادن دست مام منم بیخیال خوندن شدم منتظربودم تاسوالات امتحانی روبه مابدن یکساعت وخورده ای طول کشیدتابرگه های امتحانی روبین ماپخش کردن رییس حوزه ماهم یک ادم جاکشی بوددیوث تکون میخوردمیرفت میکروفون روروشن میکردشروع میکردبه گوه خوری همش دلش میخواست سخن رانی کنه اخرش یکی ازبچه هاکه صف جلونشسته بودصداش دراومدگفت اقای محترم بسه دیگه ماهرچی خونده بودیم همه به یکباره ازمخ ماپریدیدونه بازرس اومدگفت چی میگی اقاپسره گفت بااین اقاهستم وقتی به ماگفت شروع کنین ازهمین الان امتحان شماهاشروع شده دیگه نیازی نمیبینم هرنیم ساعت به نیم ساعت بلندگوروروشن کنه بیادپشت بلندگوسخن رانی کنه بازرس بهش گفت اون اقارییس حوزه هستش یک خورده ای باهم بحث کردن بازرس اومدبرگه های امتحانیشوبگیره سریع دست بردبرگه روبادست چپش گرفت رئیس حوزه اومدجلوروبه بازرس کردگفت چیزی شده تقلبی چیزی ازش گرفتی پسره قبل ازبازرس به رئیس حوزه گفت شماسخن رانی کردی منم گفتم هرچی خوندیم پریدشماصحبت خودتونوقطع کردی این اقاکاسه داغ ترازاش شده اومده برگه امتحانی منوازروی میزم بگیره که خودرئیس حوزه گفت نه عزیزدلم برگه این گل پسرروازش نگیرمن مقصربودم ایشون حرف خوبی به من زدمن نبایدتندتندبلندگوروروشن میکردم وباهاشون صحبت میکردم رئیس حوزه به پسره گفت پسرم برگه هاتو بزارروی میزشروع کن تستهای خودت روبزن اخراوقت کم نیاری بازرسه کنف شدمثل خوک سرشوانداخت توخشتکش هی عقب وجلوقدم میزدخلاصه ماامتحانمنودادیم ازسالن بیرون اومدم مستقیم رفتم سمت ماشین دیدم پسرخاله من توماشین خوابیده بی هوش صندلی سمت شاگردخوابه خوابه نشستم پشت فرمون بادستم کمی تکونش دادم دیدم بلندشدگفت اومدی گفتم اره گفت امتحان روچکارکردی سوالات راحت بودیانه گفتم راحته راحت من بهترین قبولی دانشگاه برای خانوادم میارم گفت یعنی توهم پزشکی قبول میشی گفتم اصلا ذره ای شک نکن من پزشکی قبول شدم ازهمین الان برات مینویسم قبولی من صددرصده رفتیم سمت خونه ماشین روبردم پارکینگ گذاشتم دراشوقفل کردم باپسرخالم رفتیم بالا به مادرم گفتم غذای ماروبرداربیارفقط زودترکه ازگشنگی دارم پرپرمیزنم پسرخالم گفت مگه روجلسه چیزی بهتون ندادن که گرسنتون نشه گفتم هیچ چیزی به ماندادن گشنه
إظهار الكل...
sticker.webp0.05 KB
🕯 همه اونایی که با تریدفا بودن، چندین برابر سود کردن… هروز تحلیل طلا و دلار رو میزاره: @TradeFaz
إظهار الكل...
دوستانی که تحلیلگر طلا و دلار هستن پیام بزارن استخدامی داریم با حقوق عالی: @ICTGDD
إظهار الكل...
زن دوستم عباس (۳) #سکس_گروهی #خیانت #زن_شوهردار ...قسمت قبل دیگه سکس من و شیوا روال شده بود اون خونشون خالی بود من میرفتم یا من خونمون خالی میشد اون میومد یا میرفتیم سمت باغی که داداشم گرفته بود چون اونم نزدیک محل سکونت خودمون بود مدارس باز شد و من راحت تر میرفتم خونه شیوا چون بچه هاش میرفتن مدرسه منم از دور حواسم به شیوا بود اونم منو میدید می فهمید که باید بریم عشق و حال . یه دوست پیدا کرده بود که اونم بچش با بچه شیوا همکلاس بودن باهم میرفتن و میومدن خونه اونا کوچه پشتی شیوا اینا بود اونم چادری خوشگل مثل شیوا شیوا بهش گفته بود که ما باهمیم و من از لحاظ مالی هم ساپورتش میکنم انگار اونم بدش نمیومد که یه رفیق داشته باشه چون شیوا بهم گفت یه رفیق مثل خودت براش پیدا کن ۴ تایی بریم بیرون اونم تنها نباشه همش تو فکر نقشه بودم که چجوری بهش نزدیک بشم که یه روز به شیوا یه شماره دادم که اونم خط خودم بود برای گوه کاری فقط به زنا میدادم گفتم شماره دوستمه به دوستت بگو زنگ بزنه اونم گفت باشه یه روز تو املاک بودیم خبری هم نبود داشتیم با دوستم میگفتم اینجارو جمع کنیم یه کافه بزنیم که گوشیم زنگ خورد برای همین به دوستم گوشی رو دادم گفتم بزار رو ایفون مخشو بزن اونم گفت باشه دوست شیوا زنگ زد خودشو معرفی کرد گفت عاطفه هستم دوست منم هرچی من تو گوشش میگفتم اونم میگفت دیگه با هم جور شدن تا اینکه قرار گذاشتن همدیگرو ببینن منم به شیوا گفتم اونم گفت عاطفه گفته تنهایی روش نمیشه میگه شما هم بیایید گفتم پس اسنپ بگیرید بیایید باغ داداشم شیوا هم گفت باشه ساعت ۱۰ صبح بود شیوا و عاطفه به یکی از همسایه هاشون گفته بودن بچه ما اومدن شما ببریدشون خونتون ما بریم خرید بیاییم اون بنده خدا هم گفت باشه من با محمد رفتیم تو باغ که شومینه رو روشن کنیم تا اینا بیا که دیدم گوشیم زنگ میخوره شیوا بود گفت درو بازکن به محمد گفتم بپر درو باز کن ولی منم باید بکنما گفت باشه داداش رفت درو باز کرد منم زغال گذاشته بودم که یه قلیون هم بکشیم که اومدن تو وای چی میدیدم عاطفه خیلی کوس شده بود باشیوا سلام علیک کردم دست دادم با عاطفه هم همینطور که اونا رفتن لباس عوض کنن به محمد گفتم به یه بهونه ببرش تو اتاق خواب که محمد گفت حله داداش من داشتم با محمد حرف میزدم که اومدن بیرون شیوا و عاطفه جفتشون با شلوار و یه پیراهن اومدن پیش ما من قلیونو چاقیدم کشیدیم میگفتیم میخندیدیم که محمد به عاطفه گفت عزیزم یه لحظه بیا عاطفه هم میدونست باید بده چون شیوا بهش گفته بود که رابطه من و مجتبی هم همینطوریه اینا رفتن تو اتاق خواب یه ۱۰ دقیقه گذشته بود که به شیوا گفتم بریم دید بزنیم اونم میگفت زشته گفتم پاشو ما هم بریم اونا میان دید میزنن رفتیم جلوی در در اتاق خواب بسته نمیشد از لای در نگاه میکردیم که محمد رو تخت بود و عاطفه داشت براش میخورد شیوا جلوی من بود که من با دیدن کون عاطفه راست کردم هی شیوا رو انگشت میکردم دیدم حال شیوا هم خرابه همونجا برش گردوندم انداختم دهنش اونم با ولع میخورد یه ۵ دقیقه خورد دستشو گرفتم بردم تو که یهو عاطفه جیغ زد محمد گرفتش تو بغلش ازش لب گرفت منم شیوا رو بردم رو تخت جفت خانوما رو تخت بودن دراز کشیده بودن منو محمد هم کوسشونو میخوردیم دیگه رو ابرا بودن چون داشتن از هم لب میگرفتن ما هم از وسط پاشون بلند شدیم دستشونو گرفتیم اوردیمشون پایین تخت خودمون رفتیم رو تخت بهشون گفتیم بیایید روکیرمون بشنید عاطفه رو کیر محمد بود من شیوا رو کیر من بالا پایین میرفتنو ناله میکردن انگار نه انگار اینا همون چادریهای محلمونن که همه رو اسمشون قسم میخورن شیوا بالا پایین میپرید رو کیرم و لبای عاطفه رو میخورد ما هم دیدیم وقتشه با هم تند تند تلنبه زذیم که جفتشون بلند داد زدن ارضا شدن دستمو به محمد زدم یعنی تعویض کنیم الان تعویض نکنیم دیگه نمیشه محمد عاطفه رو از رو خودش بلند کرد منم شیوا رو بیچاره ها جون نداشتن محمد دست شیوا رو گرفت رفت پایین تخت شیوا گفت اقا محمد چیکار میکنی گفت همون کاری که دوست پسرت داره با دوست دخترم میکنه شیوا برگشت دید من عاطفه رو داگی دارم میکنم اونم دید چاره ای نداره داگی شد و محمد کرد توش انقدر کردیم که نگو هی دستامونو میزدیم بهم جاهامونو عوض میکردیم دیگه محمد گفت هر کی رو زید خوش خالی بشه من شیوا رو گرفتم داگی کردم اروم کردم تو کونش محمد هم عاطفه رو داگی کرد انقدر تلنبه زدیم تا جفتمون ارضا شدیم تو کوناشون دیگه هر چهار تایمون نای حرف زدن نداشتیم بلند شدیم دیدیم ظهر شده زنگ زدم به رستوران ۴ تا غذا سفارش دادم بعدشم هرکی بادوست دختر خودش رفت حموم تا بشورش وقتی از حموم اومدیم ناهارو خوردیم شیوا و عاطفه گفتن دیره ولی حال داد براشون اسنپ گرفتم رفتن ولی قول دادن فقط سکس گروهی بکنیم ببخشید طولانی شد نوشته: مجتبی @dastan_shabzadegan
إظهار الكل...
0 👍
0 👎