داستان کده | رمان
الذهاب إلى القناة على Telegram
2025 عام في الأرقام

152 065
المشتركون
+21924 ساعات
+1 1697 أيام
-34430 أيام
أرشيف المشاركات
عمه آیسودا (۱)
#عمه
اسم من میلاده این داستان مال وقتی هس که۱۶ سال داشتم من ۱۴ عمه و عمو دارم توی سن های متفاوت عمه ای سودای من کوچیک ترین بچش و تقریبا هم سن هستیم بریم سراغ داستان ما توی روستا زندگی میکردیم روستا ما اینطوری بود که هر پسر نوبتی گوسفند ها رو به چرا میبرد یکی از همین روز ها هم نوبت من و پسری تقریبا همسن خودم به اسم علی بود توی راه که داشتیم میرفتیم تو میدونی بچه ها دقیقا چطوری درست میشن گفتم نمیدونم شاید شبیه گوسفند ها گفتش دیشب پدر و مادرش رو توی طولیه دیده که لخت بودن و باباش داشته میگفته یه کاری باهات میکنم دوقلو بزای گفت ده دقیقه ای ازش صدا در نیومد که باباش گفت خیلی حال داد و رفت بعد تعریف این داستان یه جوری شده بودیم گفتش به نظرت چطوری هس حسش بعد همزمان به گوسفند ها نگاه کردیم رفتیم دوتا از گوسفند ها خوشگل جدا کردم فشار دادیم تو دیدم هر چقدر فشار میدیم نمیره داخل یکمی تف زدیم و بهترین حس دنیا تجربه کردیم هر دومون بعد یکی یا دو دقیقه ارضا شدیم گذشت دیگه کارمون شده بود رید زدن مردم تو پرس و جو کردن یه چند ماهی گذشت مامان علی شکمش گنده شده بود من و علی یه حیون تو ده نمونده بود نکرده باشیم به علی گفتم دیگه حیون بسه اون سی دی که از بچه ها کلاس گرفته بودم نیگاه کردم اونا با لباس های زنونه جلق میزدن گفت باشه ولی لباس از کجا پیدا کنیم گفتم امشب پدر و مادرهامون میرن شهر خرید میریم خونه شما تازه مامان تو هم خوشگله پس لباس هاش هم خوشگل میشه یهو عصبانی شد گفت خوب چرا خونه شما نریم گفتم به خاطر دوتا دلیل اولیش اینکه خواهرم خونس دوم اینکه مامان من دیگه پیره خلاصه به هزار زور رازی کردمش حوالی ساعت ۸ رسیدم خونشون وقتی رفتیم خونه پرسیدم لباس های مامانت کجاس با دوشکی گفت اتاق کناری رفتیم داخلش دو تا کمد بود یه کمد واسه علی و باباش یدونه واسه مامانش در کمد باز کردم اولش فقط لباس های عادی بود ولی یکم گشتیم یه مشما پیدا کردیم توش پر لباس زیر بود مدل های مختلف نخی گلی اسفنجی توری و… خلاصه باهاشون یه جلق مشتی زدیم طوری که کل لباس ها اسپرمی شده بودن با یکم تلاش اسپرم ها پاک کردیم و رفتیم فرداش که گوسفند ها برده بودم علی گفت نوبت توعه و… نوشته: کامیار
@dastan_shabzadegan
17 👍
53 👎
د. پریسا: «آروم کیان… خیلی وقته چیزی نرفته اون تو…» گفتم: «آروم نیستم جنده! امشب فقط وحشی بازی داریم!» با یه فشار محکم، نصف کیرم رو فرستادم تو کونش. داد پریسا از درد و لذت مخلوط شد. دیوارای کونش فوقالعاده تنگ و گرم بود. داشتم از لذت دیوونه میشدم. فشار دادم و کامل وارد شدم. کون پریسا کاملاً کیرمو بلعید. شروع کردم به تلمبه زدن. محکم و عمیق. هر بار که تا ته میرفتم، باسنش میخورد به شکمم و صدای ضربهی کیر تو کونش، تنها صدایی بود که تو اتاق میپیچید. گفتم: «بگو کی هستی؟ بگو جندهی منی!» پریسا با گریه و خنده گفت: «من جندهی توام کیان! جندهی این کیر بزرگت!» اونقدر سریع و وحشیانه میکردمش که تخت زیر پاهامون جیر جیر میکرد. دستامو گذاشتم رو کمرش و محکم نگهش داشتم. اون هم سعی میکرد کونش رو عقب بده تا تلنبهها عمیقتر بره. احساس میکردم که هر دو تامون تو اوج جنون جنسی بودیم. این زن واقعاً یه نیاز دیوونهوار به این نوع تحقیر و خشونت داشت. این لذت براش خالص بود. وسط کار، در حالی که داشتم محکم تو کونش میکردم، یه انگشت دستم رو فرو کردم تو کس داغ و خیسش. پریسا از درد و لذت دو برابر، یه جیغ خفیف کشید. گفتم: «حالا دوتا سوراخت پره جنده! حسش میکنی؟ هم کونت، هم کصت زیر سلطه منه!» انگشتم رو تو کصش با سرعت بیشتری عقب و جلو میکردم، همزمان تو کونش محکم تلمبه میزدم. این حس همزمانی، هم برای من دیوانهکننده بود و هم برای اون. پریسا تو اوج بود. کصش رو با انگشتم سفت و محکم فشار میدادم و اون بدنش کاملاً شل شده بود. داشت ارگاسم میشد. چند تا تلمبه آخر رو با تمام توانم زدم. داد زدم: «تو مال منی جنده! بیا!» و آبم رو با فشار تو کون تنگ و گرمش خالی کردم. یه ارگاسم وحشی، عمیق و طولانی. بدنم کاملاً سست شد. کیرمو از کونش کشیدم بیرون، سوراخ کونش کاملاً باز شده بود و یه ذره از آبم ازش بیرون زد. افتادم کنارش روی تخت. نفس نفس میزدیم. پریسا برگشت و صورتش رو چسبوند به سینه من. هنوز داشت میلرزید. پریسا: «وای کیان… من فکر نمیکردم اینقدر وحشی باشی.» من: «تو خودت خواستی. تو یه زن فوقالعادهای هستی که یه عمر هدر رفتی کنار اون شوهرت.» اون شب دیگه تموم نشده بود. بعد از یه ربع استراحت و یه سیگار، دوباره برگشتیم سراغ هم. این بار آرومتر شروع کردم. دوباره کلی بوسه و لیسیدن. پریسا دوباره خواست که از کون بکنم. این بار خیلی آمادهتر بود و لذت بیشتری میبرد. حسابی تف زدم به کیرم و سوراخش رو حسابی با انگشت باز کردم. وقتی رفت تو، دیگه اون درد اولیه نبود، فقط لذت محض بود. یه جوری باهام همکاری میکرد که کیف میکردم. میگفت: «محکمتر، کیان! فکر کن داری انتقام همه روزهایی رو ازم میگیری که تو آموزشگاه با دخترای شاگرد شوخی میکردی!» تقریباً تا نزدیکیهای اذان صبح، ما فقط سکس داشتیم. از اون سکسهای خام و بدون توقف. نزدیکای ساعت شش صبح بود که پریسا بیدار شد. یه نگاه خسته ولی راضی بهم انداخت. پریسا: «باید برم، قبل از اینکه اون شوهرم زنگ بزنه. اگه بفهمه، شیراز رو میذاره رو سرش.» گفتم: «بذار بفهمه. تو یه شب فوقالعاده داشتی.» اون لباساش رو پوشید، همون تاپ یقه هفت و دامن جذبی که دیشب پوشیده بود. ولی این دفعه یه برق شیطنتآمیز تو چشماش بود که قبلاً نبود. اومد کنار تخت نشست. پریسا: «کیان، واقعاً عالی بود. خیلی بهم خوش گذشت. از همه نظر.» خم شد و یه بوسه سریع رو لبم گذاشت. پریسا: «دلم میخواد این یه راز بین ما بمونه. تو همکار منی، و گاهی… من جندهی تو.» وقتی داشت میرفت، گفتم: «تو یه جندهی بینظیری پریسا. هر وقت خواستی رها بشی، بهم بگو.» فقط خندید و در رو بست و رفت. من هنوز روی تخت دراز کشیده بودم و بوی عطر پریسا و بوی سکس تو اتاق پیچیده بود. کاش آموزشگاه هفتهای سه بار کلاس شبانه داشته باشه. کلاً دیگه نمیتونم مثل قبل به پریسا نگاه کنم. پشت اون اخلاق معلمی، یه زن وحشی عاشق کون دادن قایم شده بود که فقط منتظر بود یکی بیاد و بگه “جنده”… و من همون آدم بودم. و این شد خاطره اون شب ، که دیگه هر وقت پریسا رو تو آموزشگاه میبینم، فقط یاد اون کون تنگ و اون فریادهای شهوانیش میفتم. ای بابا… دیوونهام کرده این زن! (پایان) نوشته: شب های بی قرار
@dastan_shabzadegan
25 👍
7 👎
قط سرش رو برگردوند و مستقیم تو چشمام زل زد. پریسا: «کیان، اگه قراره اتفاقی بیفته، اینجا نه. تو آموزشگاه سخته.» گفتم: «پس کجا؟» پریسا: «شوهر من ممکنه الان خونه باشه، یا یهو زنگ بزنه. اگه بریم خونه تو… راحتتریم.» فقط همین یه جمله کافی بود. بلند شدم و دستشو گرفتم. گفتم: «اگه میای، باید بدونی من امشب دنبال رفاقت نیستم. من دنبال اینم که اون انرژی رو ازت بگیرم که این شوهر نفهمت بهت نمیده.» پریسا محکم دستمو فشار داد و بدون هیچ حرفی باهام اومد. تو ماشین، موسیقی ملایم گذاشته بودم و داشتم با هیجان رانندگی میکردم سمت خونه. مسیر زیاد نبود. پریسا سرش رو تکیه داده بود به شیشه و داشت به خیابونای شیراز نگاه میکرد. انگار داشت واسه خودش یه کار غیرقانونی و هیجانانگیز انجام میداد. رسیدیم خونه. من مجردم، خونهام نقلی و تمیزه. پر از کتاب و یه سیستم صوتی خوب. بطری ودکای جدید رو از کابینت درآوردم، دو تا شات پر کردم. گفتم: «به خاطر آزادی، پریسا.» لبخند زد و جام رو به جام زد. «به خاطر یه شب رهایی، کیان.» همون لحظه، حرف زدن تموم شد. گذاشتم جام رو روی میز، کمرش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار. دهنمو گذاشتم رو دهنش. اوف! بوسهای بود که ماهها منتظرش بودم. یه بوسه حریص، مرطوب و وحشی. زبونش دیوونهوار تو دهنم میچرخید. انگار داشت خفگی چند ماههاش رو جبران میکرد. دستمو بردم زیر تاپش، سینههاش رو که سفت و خوشفرم بود، تو دستم گرفتم. یه آه بلند کشید که تو سینه من گم شد. من که دیگه صبر نداشتم. گفتم: «پریسا، تو چقدر داغی لعنتی! مطمئنی تو یه دبیری؟» پریسا با صدای خشدار گفت: «من هر چی تو بخوای هستم. فقط دیگه بسه حرف زدن.» بوسهها ادامه داشت. تاپش رو از تنش درآوردم. سینههاش بزرگ و سفت و سفید بود. نوک سینههاش با همون لمس اولیه من، کاملاً سفت و سیخ شده بود. شروع کردم به مکیدن نوک سینههاش، و اون جیغهای خفهای میکشید که از هیجان تنم میلرزید. همزمان با دستم رفتم سراغ دامن جذبش. دامن رو کشیدم پایین، فقط یه شورت توری مشکی تنش بود که کاملاً خیس شده بود. گفتم: «اینجا رو ببین جنده خانم! از همین الان خیس شدی!» این حرف «جنده» انگار یه کلید بود. یه شوک عجیب بهش وارد کرد، و همون لحظه دیدم صورتش سرخ شد و با ولع بیشتری شروع کرد به نفس زدن. کشوندمش روی مبل. شورتش رو با یه حرکت پاره کردم و پرت کردم گوشه اتاق. پریسا دیگه خود پریسا نبود. یه زن وحشی و نیازمند بود. نشست روی مبل، شلوارم رو دور کمرم کشیدم پایین و خودم لخت شدم. وقتی کیر سیخ شدهام رو دید، چشمهاش یه لحظه خیره موند و بعد با یه نگاه شیطنتآمیز اومد جلو. پریسا زانو زد جلوم. پریسا: «اگه میخوای امشب ازت استفاده کنم، باید اول تو رو بپرستم.» این زن کلاً یه چیز دیگه بود. کیرمو گرفت تو دستاش. گرم و نرم و با احتیاط. شروع کرد به لیس زدن و بازی کردن با نوک کیرم. من نشستم رو مبل و سرم رو تکیه دادم به پشتی. فقط نگاهش میکردم و حال میکردم. موهای فرفریش که رو صورتش میریخت، منظره محشری بود. شروع کرد به ساک زدن. اول آروم، بعد کم کم دهنشو بازتر کرد و تا ته کیرمو میکرد تو حلقش و دوباره میکشید بیرون. مثل یه حرفهای که سالهاست این کارشه. نفس نفس میزد و هر لحظه با چشماش ازم اجازه میگرفت که ادامه بده یا نه. منم فقط با یه لبخند بهش میفهموندم که این تازه شروعشه. بعد چند دقیقه دیگه نتونستم تحمل کنم. موهاشو گرفتم، محکم کشیدم عقب. گفتم: «بسّه! دیگه صبر ندارم. امشب قراره مال من باشی، نه پرستار کیرم.» کشوندمش سمت تخت. پرت شد روی ملحفهها. از بالای سرش خم شدم و با صدای خشن و آروم گفتم: «امشب هیچ اثری از اون پریسا معلم داخلت نیست. تو امشب جندهی منی. فهمیدی؟» پریسا با چشمای برقزده و لبای نیمهباز گفت: «بکن، کیان. هر کاری میخوای بکن.» پاهاشو باز کردم. کصش کاملاً ورم کرده و خیس بود. دستم رو گذاشتم روی اون تپهی خیس و شروع کردم به بازی کردن با چوچولهاش. وقتی کصش رو لیس میزدم، بدنش میلرزید. جیغهای بلندش دیگه خفه نبود. من همزمان با لیس زدن کصش، ازش پرسیدم: «ببینم، به اون شوهرت تا حالا گفتی که چقدر عاشق اینی که بهت بگن جنده؟» پریسا تو اوج لذت جواب داد: «نه… فقط تو… تو اینو بهم بگو…» دستمو بردم پایینتر. رفتم سراغ سوراخ کونش. اونم خیس بود. پریسا عاشق سکس از پشت بود. اینو خودم میدونستم، تو یکی از شوخیهای مستی قبل اومدن گفته بود. گفتم: «حالا برگرد. امشب باید هر دوتا سوراخ تو پر بشه.» پریسا با ولع برگشت. کون گرد و برجستهاش تو اون نور کم اتاق، واقعاً دیدنی بود. باسنش سفت و خوشتراش بود. سریع رفتم سراغ کشو، ژل روانکننده رو درآوردم و حسابی مالیدم به کیرم و سوراخ کونش. وقتی کیر داغ و بزرگم رو گذاشتم رو سوراخ تنگ و صورتی کونش، پریسا یه آخ عمیق کشی
عطر کنکور و کون بیقرار
#معلم #همکار #آنال
فصل ۱: بوی عطر کنکور و کون! … داشتم از هیجان میمردم تا اینو براتون تعریف کنم. باور کن هنوز که هنوزه نمیتونم تمرکز کنم سر کلاس. یادم میافته میخوام بپرم هوا. قضیه مال همین دو سه شب پیشه، تو شیراز، آموزشگاه کنکور «دانش …….». کلاً ما یه جوری زندگیمون تو اون آموزشگاه خلاصه شده. من که کیانم، مجرد، بیست و هشت ساله، دبیر ریاضی و فیزیک. اونجا همهش دخترای دبیرستانی میان کنکور دارن، خداوکیلی بعضیاشون محشرن، ولی خب آدم حواسش هست دیگه، همون کلاس رو باهاشون میگذرونی و تهش سلام خداحافظ. اما قضیه از کجا شروع شد؟ از پریسا. پریسا، همکارم، دبیر ادبیات. یه زن سی و سه چهار ساله، موهای فرفری مشکی، قد بلند، چشمای درشت قهوهای و یه لبخند محو که همیشه رو لبشه، حتی وقتی داره شاگردا رو تهدید میکنه که اگه تستا رو درست نزنن، نمرهشون صفره. کلاً شبیه هنرمندها بود تا معلم. اونجا همه میدونستن پریسا شوهر داره، ولی همه هم میدونستن شوهرش کلا یه آدم خنثی و کسلکنندهس. یه آدمیه که فقط بلده غر بزنه و بگه چقدر حقوق معلما کمه. پریسا خودش یه زن آزاد و شیطون بود، ولی تو اون رابطه قفل شده بود. و این حسرت و نیاز، یه جوری از چشماش معلوم بود. من و پریسا کلاً خیلی با هم صمیمی بودیم. بیشتر به خاطر اینکه جفتمون آخر وقت میموندیم آموزشگاه، چون کلاسامون زیاد بود. کلا رفاقت ما از اون رفاقتای «باید یه شب بریم بیرون» بود که هیچ وقت عملی نمیشد. چند روز پیش، سر ناهار تو اتاق استراحت معلما، داشتم با یکی از شاگردهای دوازدهم تجربی، سارا، درباره یه سؤال خیلی سخت مشورت میکردم. سارا هم یه دختر ناناز و باهوشه که کلاً از من حساب نمیبره، خیلی ریلکس و دوستانه باهام حرف میزنه. داشتم بهش میگفتم که «اگه این مبحث رو درست نفهمی، کنکور گند میزنی.» و اون هم خندهکنان میگفت: «اِ کیانخان! اگه تو خوب درس بدی که ما گند نمیزنیم.» داشتم میخندیدم که یهو دیدم پریسا با یه اخم ریزی اومد داخل. پریسا: «ببینم کیان، تو با این دخترای دبیرستانی چرا اینقدر راحتی؟ یه بار دیدم تو حیاط داشتی باهاشون سلفی میگرفتی.» گفتم: «ای بابا پریسا، حسودیت شده؟ خب بچهها صمیمیان. من رفیق بچههام، نه معلم خشک.» یه نگاه عمیق بهم انداخت، همون نگاهی که هم ناراحتی داشت، هم یه چیزی شبیه دعوت. پریسا: «آره، من به این همه دختر خوشگل که دورت ریختن حسودیم میشه.» بعد حرفش رو عوض کرد: «راستی، این برگههای فاینال فنون باید تا فردا تصحیح بشه. تو که امروز کارت زود تمومه، میمونی کمکم؟ اگه تا دوازده شب بمونیم ،تموم میشه.» گفتم: «اگه با شام باشه، چرا که نه.» پریسا: «فقط شام نه. فکر کنم امشب احتیاج به یه چیز قویتر از شام داریم تا بتونیم این کاغذپارهها رو تموم کنیم.» و این نقطه شروع بود. یه جوری گفت که میفهمیدی منظورش فقط قهوه نیست. ساعت شد حدود ۹ شب. آموزشگاه کاملاً سوت و کور شده بود. نگهبان پایین بود، ما هم تو اتاق مدیری که کلا ساکت و بزرگ بود، نشستیم رو صندلیهای چوبی خشک. اولش واقعاً داشتیم کار میکردیم. پریسا داشت غلطهای املایی بچهها رو تو متنهای ادبی در میاورد و من هم داشتم نمرههای ترم بچههای ریاضی رو جمع میزدم. نیم ساعت گذشت، پریسا رفت یه آبجوش آورد، دو تا چای گذاشت جلومون. بعد دیدم از تو کیفش یه بطری کوچیک پلاستیکی درآورد. پریسا: «کیان، اگه حوصله داری، یکم ودکا آوردم. با چای آلبالو قاطی کنیم، حال میده.» چشمام برق زد. گفتم: «پریسا خانوم! من فکر میکردم شما اهل این صحبتها نیستی.» پریسا: «آدم گاهی وقتا نیاز داره از این قالب معلمی بزنه بیرون. مخصوصاً وقتی همسرت یه آدم سرد و افسرده باشه.» من خندیدم: «عجب! خب پس بزن بریم!» چند تا پیک با هم زدیم. اون حرف میزد، من گوش میدادم. حرفاش پر از خستگی بود. میگفت شوهرش بهش اهمیت نمیده، فقط بلده سرش غر بزنه. اصلاً از نظر جنسی هیچ ارتباطی بینشون نیست. این وسط اینهمه انرژی و زیبایی تو خودش حس میکرد که باید یه جایی تخلیه میشد. ودکا تو شیراز و تو اون هوای خنک شب، کار خودشو کرد. دیگه به برگههای کنکور نگاه هم نمیکردیم. پریسا تکیه داده بود به پشتی صندلی، موهای فرفریش ریخته بود رو شانههاش. یه تاپ یقه هفت تنش بود که تا الان تو آموزشگاه ندیده بودم بپوشه. گفتم: «پریسا، راستشو بگو. تو واقعاً به خاطر کار نموندی، نه؟» یه لبخند خجول زد، ولی تو چشماش شیطنت موج میزد. پریسا: «نه کیان. دلم میخواست با تو تنها باشم. مدتهاست دلم میخواست ببینم اون شوخیها و خندههای تو با دخترای کلاس، چقدر پشتش واقعیت داره.» اومدم جلوتر، میز رو دور زدم. نشستم کنارش. بوی عطرش محشر بود. بوی گل مریم و الکل. دستمو گذاشتم رو رونش. آروم نوازشش کردم. از زیر دامن جذبش، گرمای پوستشو حس میکردم. اونم هیچ واکنشی نشون نداد، ف
اولین سکس اشکان
#اولین_سکس #خاطرات_نوجوانی #گی
سن دوستان من از شهرهای استان اردبیل هستم الان 26سالم اسمم مستعار. (اشکان) بریم سر اصل مطلب از بچگی که 15سالم اینا بود از خودم بگم یه پسر سفید کونم درشت اندام خوبه مو هم ندارم خیلی ها تو کف من بودن من قسر در میرفتم البته خودم خوشم میومد ولی نمیشد وارد رابطه بشم به جاش با خودم ور میرفتم گذشت که 18سالم شد میرفتم تو گروه ها کس چرخ میزدم گروه های گی دیدم یکی نوشته از شهرما 35سالمه دنبال مفعولم رفتم پی پیش یکم حرف زدیم این یکی مخ منو زد قرار گذاشتیم بریم خونش فرداش خلاصه فردا شد آقا اومد باماشین دنبالم چون استرس داشتم تا حالا وارد رابطه نشده بودم دست وپام میلرزید سوار ماشین شدم حرف نزدم اونم دلداریم میداد رسیدیم دم خونه رفتیم خونه هم کف بود بالا یه اتاق داشت رفتیم بالا گفت برم پایین بیام من تو اتاق عکس های عروسیشون بود با خانومش اومد بالا گفت بریم تو کار من که استرس داشتم خودش لباسمو دراورد خودشم لباس هاشو درآورد گفت بیا روتخت بغلم بغلم کرد قربون صدقم میرفت فقط از پشت چسپید بهم با کیرم ور رفت من اوج لذت با استرس بعد گفت بیا بخور بلد نبودم یکم خوردم براش اون لذت میبرد لامصب انقد خوشمزه بود دوست دارم کلان براش بخورم بعد گفت پاشو میخوام بکنم گفتم تا حالا ندادم گفت خیالت راحت اذیت نمیشی رفت ژل آورد کونم لیس زد میگفت تو عمرم همچین خونی ندیدم زل زد کاندم کشید رو کیرش کرد تو اول که سرش رفت سست شدم گفتم دربیار گفت عجله نکن الان دردش کمه میشه کیرش زیاد هم بزرگ نبود قبلان خودم با خیار اینا یه حالی کرده بودم بعد تا ته رفت کیرشو تو خودم حس کردم کم کم عادت کردم اونم تلمبه میزد اولین سکسم بهترین سکسمم بود بعد خودم گفتم دربیار خودم بشینم روکیرت درآورد نشستم روش خودم بالا پایین کردم اونم میخواستم همه پوزیشن ها رو امتهان کنم بعد گفتم پاهامو بنداز رو شونه بکن اونم میگفت هرجور بخوای میکنمت داشت تلمبه میزد خالی شد کاندوم داشت رفت خودشو شست اومد منم رفتم خودمو تمیز کردم تو راه بودیم گفتم میشه بازم بخورم گفت بیا ازخدام بود براش تو اره هم خوردم ولی دیگه همو ندیدم سکس دیگه ای هم دارم اگه بخواین بازم مینویسم نوشته: اشکان
@dastan_shabzadegan
12 👍
9 👎
کوسم مال تو تا صبح...
#کس #دوست_پسر #عاشقی
«مال تو تا صبح» (فقط حس کن و تجسم ؛ هیچی جز این نیست…) درِ آپارتمان که قفل شد، هوا سنگین شد؛ بوی عطرِ تندِ تو با بوی بدنِ داغم قاطی شد. فقط صدای نفسای عمیقمون و تیکتاک ساعت دیواری. یه هلِ محکم، کمرم خورد به تخت، ملافهی سفیدِ خنک زیر پوستم داغ شد. بلوزمو از وسط پاره کردی؛ صدای پاره شدن پارچه، دکمهها پرت شدن رو پارکت سرد. سوتینِ توریِ مشکی رو کشیدی، قلابش با یه صدای «تیک» باز شد؛ سینههام پریدن بیرون، نوکشون سفت و صورتیِ تیره، زیر نور کمرنگ ماه برق میزدن و از سرما و شهوت مورمور شدن. شلوار جین مو تا زانوم کشیدی؛ صدای زیپ، صدای پارچه که از پاهام لیز خورد. شرتِ خیسِ توری رو با یه حرکت پاره کردی؛ پارچه پاره شد، یه نخ بلند و شفاف از کُسم کشیده شد تا شرت، وقتی پاره شد یه صدای «چِک» ریز داد و پاره شد. کُسم کامل باز شد؛ لباش باد کرده و قرمزِ تیره، چوچولهش برجسته و خیس، بوی شهوتم پر شد تو هوا. زانو زدی جلوم، کیرت جلوی دهنم بود؛ سفت، رگدار، سرش براق و خیس، بوی تندِ پیشآبش زد تو بینیم. مثل همیشه تا نصف کیرت میره تو گلوم؛کلفت و جون دار، اشکام ریخت، بزاق گرم از گوشهی لبام کشیده شد پایین، یه نخ بلند آب دهنم وصل بود به سر کیرت. مک زدم، صدای «جِرپ جِرپ» خیسی، بعد دندونامو آروم کشیدم روی رگ زیرش؛ تو یه غرشِ خفه کردی، کمرت لرزید، عرق از گردنت چکید رو سینهم، داغ و شور. منو چرخوندی، کونمو زدی بالا؛ زانوهام خورد به ملافه، صدای فنر تخت زیر وزنمون جیغ کشید. کُسم از پشت کامل باز بود؛ خیس، درخشون، لباش از هم باز، چوچولهش نبض میزد. نوک کیرتو گذاشتی دم درِ کُسم؛ سرش داغ بود، مثل آهن داغ، یه کم مالیدی، صدای خیسیِ «شُرشُر» بلند شد. یهو تا ته کوبیدی؛ صدای «چِلپ» بلند، تخمهات محکم خورد به چوچولهم، یه موج درد و لذت رفت تو کمرم. هر بار که میکوبیدی؛ صدای برخورد پوست به پوست، کونمو موج میانداخت، عرق از کمرت میچکید رو گودی کمرم، داغ و لغزون. انگشت شست تو خیس کردی با آب کُسم، گذاشتی رو سوراخ کُونم؛ سرد بود اول، بعد داغ شد، یه کم چرخوندی، بعد یهو تا ته کردی تو کُمم. کُونم تنگ دور انگشتت گرفت، همزمان کُسم دور کیرت، دو تا نبض همزمان. شروع کردی کوبیدن؛ کیر تو کُسم، انگشت تو کُونم، ریتم یکسان، صدای خیسی کُسم، صدای انگشت تو کُونم، صدای نفسای بریدهمون. ملافه زیر کُسم خیسِ خیس شد، هر بار که میکشیدی بیرون، یه صدای «شُرشُر» بلند میشد، آب کُسم میپاشید رو رانهات. گفتی با صدای خِشِ خِش و نفسزنان: «تنگتر کن… میخوام پرش کنم.» کُسم دور کیرت تنگ شد؛ صدای «فِشش» بلند، رو رانهات، رو ملافه، رو شکم خودم، داغ و لغزون. تو هم تا ته کوبیدی، کیرت نبض زد، شلیک کرد؛ اسپرمِ داغ و غلیظ یکییکی پر کرد کُسمو، حس کردم هر شلیک یه موج داغ میره تو رحمم. وقتی آروم کشیدی بیرون، یه صدای «چِلپ» خیسی، یه خط سفیدِ غلیظ از کُسم کشیده شد تا ملافه و شروع کرد به چکیدن، گرم و سنگین. انگشتت هنوز تو کُونم بود، آروم میچرخید، کُونم دورش نبض میزد، کُسم باز مونده بود، قرمز و خیس، اسپرمِ تو آروم ازش میچکید بیرون، رو رانهام، رو ملافه. ساعت 11:30 شب چهارشنبه 12 آذر، هنوز همینجوریام. کُسم پر از اسپرمِ توئه، کُونم از انگشتت داغ و نبضدار، ملافه خیس و چسبناک، بدنم عرقکرده و لرزون، بوی اسپرم و شهوت پر شده تو اتاق. نمیتونم تکون بخورم، فقط یه چیز میدونم: امشب دوباره همین میخوام، دقیقاً همین حس، همین بو، همین خیسی. 💦 نویسنده: مینا بی.بی. پی نوشت.داستانهای من کاملا واقعی و به قلم خودم . ممنون از احترام و وقت واسه خوندن میزارید نوشته: مینا بی.بی.
@dastan_shabzadegan
11 👍
6 👎
مش که ابم اومد و خالی کردم تو کونش امیدوارم خوشتون اومده باشه اگر خوشتون اومده باشه قسمت بعدی اش هم میزارم نوشته: نوشته از محمد
@dastan_shabzadegan
12 👍
15 👎
سکس با عشقم فریبا
#مغازه #نوجوان #دوست_دختر
سلام خدمت همه ی دوستان این اولین داستانی که هست که مینویسم من محمد هستم ۲۳ ساله از تهران و باید بگم مثل خیلیا نه قد ۲ متری دارم نه کیر ۳۰ سانتی من قدم ۱۷۶و وزنم ۹۰ کیلو هست. این داستان کمی طولانی هست امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید اما خب بریم سراغ داستان: من یه مغازه لباس فروشی دارم که با کمک بابام یه سالی هست باز کردیم مغازه ما چند تا کوچه جلوتر یه دبیرستان دخترانه هست و ظهر که میشد کلی دختر جلوی مغازه من رد میشن یه بار یه دختر با قد ۱۶۲و وزن ۷۰ کیلو وارد مغازه شد که من به قول قدیمی ها یه دل نه صد دل عاشق این دختر شدم وقتی داخل شد گفت ببخشید تولد داداشم هست و یه ست خفن میخوام براش بگیرم منم چند تا ست خوب و واسش آوردم و اونم گرفت و گفت اگر اندازه اش نبود میشه براتون پس بیارم منم قبول کردم و گفتم من یه کانال تو واتساپ دارم مایل باشید میتونم عضوتون کنم که اونم قبول کرد و گفتم شمارتون و بدید و عضوش کردم و میخواستم باهاش اوکی شم شب بهش پیام دادم و خودمو معرفی کردم و گفتم لباسش اندازه بود اونم گفت بله منم چند تا سوال پرسیدم که دیدم خیلی سرد برخورد میکنه چیزی نگفتم و رفتم فرداش رفیقم مغازه ام بود جریان و بهش گفتم اونم گفت امروز من واسش مزاحمت ایجاد میکنم تو هم قهرمان بازی دربیار و بیا با من دعوا کن که شاید ازت خوشش بیاد همین کارو هم کرد که دیدم دختره یه دفعه جیغ زد رفتم بیرون دیدم بله این رفیق من بدجور خودشو به این دختره نزدیک کرده رفتم جلو و یه دعوای مفصل کردیم البته رفیقمم منو زد که تابلو نشه که دختره تو خیابون داشت جیغ میزد که چند نفر اومدن و ماراجدا کردن و رفیقم رفت مردمم کم کم رفتن منم رفتم به دختره گفتم بیا داخل مغازه که اومد دخل و ازم تشکر کرد و گفت لباس تون پاره شده منم رفتم داخل دستشویی و سروصورتم و شستم و موهامو شونه کردم یه لباس نو هم پوشیدم و اومدم بیرون دختره بازم تشکر کرد منم گفتم یه امر مهمی باهاتون دارم گفت بگید که گفتم نمیشه اگر تمایل دارید یه کافه بریم که گفت نه دیرم شده و خانواده ام نگرانم میشن منم گفتم باشه و گفت شب میگم با دوستام میرم و میام منم خوشحال شدم و اون رفت شب بهش زنگ زدم و گفتم کجایی گفت خونه گفتم بیام دنبالت گفت نه و کلی تعارف کرد منم اصرار کردم که قبول کرد و گفت دو تا کوچه پایین تر منتظرتم که کسی منو تو را باهم نبینه و بعد واسم لوکشین و فرستاد و رفتم دنبالش وقتی دیدمش محو صورتش شدم آخه خیلی ناز شده بود سوار شد و حرکت کردیم وقتی رسیدیم حرف دلمو بهش گفتم که گفت تا حالا رابطه نداشته و نمیخواد تا دانشگاه بره تو رابطه منم گفتم قول میدم پشیمون نشی و اینجور حرفا که گفت باید فکر کنم بعد هم گفت من باید برم گفتم صبر کن خودم برسونمت که گفت کار داره و رفت شب بهم پیام دادو گفت یه مدت حاضره باهام قاب بشه تا ببینه بعد چی میشه منم خوشحال شدم و همینجور ۶ ماه گذشت که منم حسابی واسش کادو خریده بودم و رفته بودیم سر دیت که اونم عاشق من شده بود یه جورایی تا اینکه بهم گفت منم بعد از ۶ ماه واسه اولین بار صورتشو بوسیدم و بغلش کردم و گفتم من عاشقتم و گذشت یه ماه بعد پدر بزرگم که کرج زندگی میکرد سکته کرد و خانواده ام رفتن منم چون عید بود نتونستم برم و ناراحت بودم وقتی به فریبا گفتم اونم ناراحت شد و گفتم حالم بده فرداش که داشتم میرفتم مغازه تصادف کردم و سرم شکست اونم وقتی فهمید خودشو رسوند بیمارستان و نزاشتم خانواده ام بفهمن که نگران بشم اونم به زور متوجه شد و وقتی اومد شروع کرد گریه کردن و من دلداریش میدادم که بابا چیزی نیست فقط سرم شکسته بعد هم مرخص شدم به طرفم گفتم فقط خسارت موتورم و بده اونم کلی تشکر کرد و همونجا پول و واریز کرد منم میخواستم برم خونه که فریبا گفت منم میام ازت مواظبت کنم منم که دیدم فرصت خوبیه خودمو براش لوس کردمو اونم اومد داخل خونه که رفت واسم سوپ بپزه منم گفتم تا حاضر میشه بیا فیلم ببینیم و یه فیلم صحنه دار گذاشتم وقتی خواست بیاد گفتم بیا بغلم و اونم اومد منم بعد نیم ساعت شروع کردم مالیدن کونش و پاهاش و کصشو و اونم چیزی نگفت که معلوم بود داره خجالت میکشه منم دستمو بردم تو شلوارش که برگشت سمتمو منم سریع لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردیم یه ربع لبای همو خوردن بعد هم لباسش و در آوردم و سوتینشو هم باز کردم و شروع کردم خوردن گردنش و مالیدن ممه هاش و بعد هم خوردن اونا بعد شلوار و شورتشو درآوردم که کص سفید و بدون مو اش منو دیوانه کرد و شروع کردم خوردن کصش تو اوج لذت بود که ارضا شد و بیحال منم سریع لخت شدمو کیرمو گفتم ساک بزن ۱۰دقیقه خورد بعد منم گفتم بسه و بعد هم نیم ساعت طول کشید تا کونشو انگشت کردم و آماده کردم بعد هم کیرمو کردم داخل که داشت جیغ میزد بیچاره منم بعد ۵دقیقه شروع کردم تلمبه زدن و ۲۰دقیقه کرد
دو بار بعد هم خیلی سخت سکس میکردیم تا بعدش دیگه راحت شدش و منم ازش راضی نبودم کات کردیم و تموم شد رابطه. اگه دوست داشتین بازم براتون بنویسم بگین بهتر و جالب تر بنویسم این اولین داستانمبود نوشته: اکستازی
@dastan_shabzadegan
8 👍
20 👎
حساس کنه و لباشو جوری میخوردم انگار قراره بفهمه باید به همه حرفام گوش کنه شروع کردم به فشار دادن گلوش و زدنش که با خنده های سکسیش میفهمیدم خوشش میاد ، از اینکه من وحشی باشم. شروع کردم به در اوردن سوتینش و مالیدنای نوک سینش و فشار دادنشون منم سرمو نزدیک گوشش و گردنش نگه داشته بودم و نفس های داغ و بلندم بیشتر اون کوس کوچولوشو خیس کنه همونجوری چرخوندمش که کونش از پشت بخوره به کیرم و سفت بودنشو حس کنه انداختمش روی تخت و همون حالت داگی خودمو بهش فشار میدادم و بهش اسپنک های اروم میزدم فیشنت که پاش بود بهم اینو میفهموند که دلش میخواد جرش بدم چرخوندمش و به پشت انداختمش و شروع کردم به خوردن سینه هاش و گردنش و کیرمم با شورت میزدم به کسش و اونم داشت لذت میبرد و خودشو بهم فشار میداد چون باید میک لاومون زیاد میشد که انقباظش کمتر باشه برای دخول زیاد روی هم دیگه با لباس بودیم و من شروع کردم به مالیدن نانازش از روی شورت با دستام و کنارش دراز کشیدم و میبوسیدیم همدیگرو و اونم داشت به حرکات دستام نگاه میکرد من توی بغل خودم از داغ بودن خودم اونو مچاله میکردم و بهش گفتم میخوام پاهاتو برام باز کنی اونم همین کارو کرد تا بتونم کسشو بخورم وقتی شورتشو کنار زدم دیدم یه کس کوچولو که دلش میخواد مزه اولین رابطه رو بچشه منتظرمه منم با زبونم شروع کردم خیلی اروم لیس زدمش و وقتی دیدم داره از این کار خوشش میاد شورتشو کامل از پاش در اوردم و وقتی رفتم لای پاهاش بودم داشتم دیوونه میشدم چون همش به این فکر میکردم این کس کوچولو اگه کیرم بره داخلش منفجر میشه و شروع کردم بوس کردن بالای کسش و اروم زبونمو میکشیدم روش اونم داشت نگام میکرد و کمرش بالا پایین میشد و منم داشتم خوردن همچین کس خوشگل و کوچیکی که اولین کیری که قراره توش بره مال منه لذت میبردم انقدر براش لیس زدم که داشت از حال میرفتم که خودمو از لای پاهاش کشیدم بالا و بلند شدم واستادم گفت نوبت توعه تیشرتمو براش در اوردم و اون از دیدن بدنم لذت میبرد که گردنشو گرفتم و سرشو چسپوندم به سینه های خودم و اون شروع کرد به خوردنش و همین جوری کل بدنمو لیس میزد تا رسید به کیرم از روی شلوار داشت میخوردش برام که دکمه شلوارمو براش باز کردم و اون شلوارم و شورتمو در اورد کیرمو میمالیدم به صورتش و میزدم تو صورتش و شروع کرد به بوس کردن و خیس کردنش با اینکه ناشی بود ولی من داشتم کنترلش میکردم اروم کارشو انجام بده جنده کوچولوم یکم عوق میزد ولی برام خیلی سکسی بود چون عوق میزد ولی بازم کیر میخورد داشت دیوونه میشد از سفت بودنش و بزرگبودنش بهش گفتم تخمامم لیس بزن اونم حرف گوش کن بود و داشت کیری که قراره پارش کنه رو خیلی خوب لیس میزد منم داشتم از دیدنش که داره کارشو خوب انجام میده حال میکردم هر کاری دلم میخواست باهاش میکردم تو دهنش داشتم تلمبه میزدم و سرشو فشار میدادم روی کیرم و میزدمش که بهش گفتم زیر تخمامم بخور اونم داشت برام لیس میزد و بوس میکردشون همونجا بود که فکرای خطرناکم به سرم که پاهامو بیشتر دادم بالا سرشو بردم سمت کونم و گفتم اونجارم برام لیس بزن و منم شروع کردم به اه کشیدن و اون داشت لذت بردن منو میدید و با تمام وجود سوراخ کونمو لیس میزد دیگه داشت کیرم از لذت منفجر میشد که بلندش کردم از روی زمین گفتم دراز بکش روی تخت و کسش که قرار بود انباکسش کنم رو مالیدم براش خیلی پیچ و تاپ میخورد برای راحتی بیشتر انگشتمو کردم داخلش که بشدت تنگ بود کس خیلی منقبظی داشت بزور داخلش تکون میدادم و بهش ژل رو دادم تا کیرمو حسابی لیز کنه که راحت بره داخلش پاهاشو کمی باز کردم و سر کیرمو میمالیدم به کس کوچولوش استرس و ترس و شهوت خیلی اون لحظه موج میزد توی چشماش من هرچی میخواستم برم جلو اون میرفت عقب تر پاهاشو توی سینه خودم گرفته بود که زیاد تکون نخوره سر کیرم میرفت داخل ولی هی پس میزد و میومد بیرون هی به کسش و کیر خودم ژل میزدم تا راحت تر داخل بشه بازم سرشو کردم داخل به زور نگه داشته بودم داخلش که در نیاد واقعا خیلی برام سخت بود چون عجیب غریب بدنش و لگنش منقبض میشد و من باید یکم با زور کنترلش کنم و همون جوری نصفه نیمه کیرمو داخلش جا دادم خیلی اروم تکون میدادم دیگه داشت ، داشتن یک کیرو داخل کسش احساس میکرد و منم داشتم تلمبه های نرمی رو میزدم که بیشتر بازش کنم پوزیشن های محدودی رو میتونستیم امتحان کنیم و بیشتر با همون میشنری کارمونو ادامه میدادیم منم چون کنترلم زیاد بود روش میتونستم بهتر روی ارضا شدنم تمرکز کنم سکس خوبی اصلا نمیتونست باشه بجز میک لاوای اولش منم زیاد لذت نمیبردم و بیشتر کلافه میشدم از اینکه نمیتونم راحت سکس کنم باهاش ولی بروز نمیدادم این موضوع رو بیشتر سعی میکردم توی اون لحظه باشم و در نهایت با ساک زدن اون و جق زدن خودم ابم اومد. تا یکی
راحتش کردم
#بکارت #دوست_دختر
درود خاطره ای که میخوام تعریف کنم تابستون همین امسال اتفاق افتاد من ۲۷ سالمه من با دوستام رفته بودیم داخل یه فنس ورزشی که نزدیک کوه بود مشغول فریزبی بازی کردن بودیم که یه گروه کوهنوردی وارد فنس شدن که از پیمایش برمیگشتن اونا خیلی پر شور و شاد بودن خیلی عادی اومدن درخواست کردن که با هم فریزبی بازی کنیم منم گفتم باشه و شروع به یه سری اموزش های پرتاب و اینا کردم براشون دوستای من هم رفتن بیرون فنس سیگار کشیدن و من تنها موندم و شروع با بازی کردن کردیم و من تنها با ۳ تا دختر بازی میکردم اونا خیلی هیجان زده بودن از حرکات من (شاید هم ادمای پیک می بودن) خلاصه اون روز گذشت و من اصلا برام اهمیتی نداشت که ارتباط خاصی نگرفتم و هفته بعدش هم من با یه سری دوستام دوباره رفتیم فریزبی بازی کنیم که اونا در حال اماده شدن بودن که برن کوه پیمایی من نادیده گرفتمشون و رفتیم داخل فنس شروع به بازی کردن کردیم که یکی از اون دخترا گفت عه شما هم اینجایین گفتم اره و من همیشه دوشنبه ها میام اینجا چون باشگاه نمیرم یکم ورزش کنم اونم گفت قراره ما هم همین روزه و من رفتم پی بازی کردن که فریزبی شکست و ما بازیمون رسما خراب شد و در حال بیرون اومدن از فنس بودم که همون دختره که سلام کرده بود یه جورایی منتظر من بود که با هم خصوصی تر حرف بزنیم منم بدم نمیومد گفتم بهش فریزبیم شکست و ما باید بریم دیگه گفت چقدر بد یعنی موقعی که از کوه برمیگردیم نمیبینمت گفتم فکر نکنم دیگه این ضدحال بود همونجا گفتم بهش اگه دلت میخواد شمارمو بزن بعدا اومدم فنس حتما بهت خبر میدم اونم شمارشو زد و گفت بچه ها منتظرن من باید برم منم خداحافظی کردم و رفتم ، فرداش بهش شروع کردم به پیام دادن و امارشو در بیارم که فهمیدم دانشجو و ۱۹ سالشه و منم خوشم اومده بود ازش و باهاش یه قراره بیرون گذاشتم و رفتیم بیرون تو ماشین نشسته بودیم که دلم میخواست دستمو بزارم روی پاهاش گفتم اجازه میدی دستمو بزارم روی پات گفتم اره اشکال نداره و تموم شد و شب بهم پی ام داد که چرا دستتو گذاشتی رو پام گفتم ازت خوبه اجازه گرفتم و خودت گفتی باشه اشکالی نداره همین یه جرقه ای برام خورد که حتما از لحاظ جنسی میتونه بهم کشش داشته باشه خلاصه رابطه ما شروع شد و من فهمیدم تاحالا این دختر رابطه جنسی نداشته و منم هم دو دل بودم چون میفهمیدم دلش میخواد این موضوع رو با هم داشته باشیم منم بهش گفتم من خوشم میاد باهات اینکارو بکنم ولی دلم میخواد بیشتر از طرف تو باشه چون شاید شروعش با من باشه ولی این عمر جنسی تو هستش که اونم گفت من به همه این موضوعات اگاهم و مصمم که انجامش بدم و تو برام خیلی ادم سیف و امنی هستی منم گفتم پس باشه چون من تجربه این موضوع رو داشتم که اصطلاحا پرده کسی رو بزنم گفتم بهش باید بری اول پیش دکتر زنان تا معاینه بشی و نوع پردت و اینارو بهت بگه اونم رفت دکتر و بهم زنگ زد گفت دکتر گفته من ارتجاعی ام ولی واژینیسموس(انقباض خیلی شدید هنگام دخول) هم دارم و بهم ژل و قرص ضد استرس و اسپاسم داده گفتم پس بقیشو بسپار دست من خلاصه قرار شد اون یه روز تایم کوهشو بپیچونه که پیش هم باشیم ما قرار رو گذاشتیم از اونجایی که میدونستم خیلی از لحاظ روانی هم اروم باشه رفتیم یه مغازه لباس زیر فروشی کارتمو بهش دادم گفتم برو یه ست خوشگل برای خودت بخر اونم خیلی خوشحال شد و رفت و برگشت و خیلی هیجان داشت از همه چی ما هم به سمت همون مکان مشخص رفتیم و اونجا با هم یکم حرف زدیم و من درباره تموم حس هایی که قراره بهش وارد بشه توضیح دادم مثل سوزش و درد و فشار و گفتم شاید نتونیم خیلی از پوزیشن ها رو امتحان کنیم و شاید دفعه های اول به ارگاسم نرسی و برات دردناک باشه و اونم یکم اروم شد و رفت و لباس های که خریده بود رو بپوشه بیاد وقتی برگشت خیلی برام شیرین تر شده بود چون تو چشاش داشتم میخوندم با عمق وجودش الان منو میخواد یه فیشنت دخترونه پاش کرده بود با یه شورت و سوتین صورتی کم حال که به پوست سفیدش میومد و دختر بودنش و اندام ظریف و لاغرش کامل به چشم میومد بلند شدم دستشو گرفتم و کشیدشم توی بدن خودم و گفتم قراره جنده کوچولو من باشی از این به بعد و اونم داشت با چشم های پر از برقش و مظلومش این موضوع رو تایید میکرد و شروع کردیم به نوازش کردن همدیگه و من داغ بودن بدنمو داشتم به رخش میکشیدم که چقدر دلم میخواد بدنشو حس کنم بوس های کوچیک و سکسی رو داشتم خرج گوشه لبش و گردنش میکردم که داشت اونم لذت میبرد که داره خودشو تقدیم همچین مردی میکنه من دستام روی سینه و کمرش میکشیدم و سعی میکردم حس امنیتمو بیشتر احساس کنه و از اونجایی هم بی تجربه بود میدونستم باید مثل یه ددی بهش همه چی رو یاد بدم ، دستش رو گرفتم گذاشتم روی کیرم و بهش یاد دادم چطوری برام بمالش و چیزی که قراره توش فرو بره رو ا
له می کرد. لب از لب مهندس بر نمیداشت. مهندس دستش را آورد بالاتر و سینه های ۷۵ شادی را چنگ کرد. ناله ای از درد کشید اما همچنان لب همو می خوردند. مهندس چرخی زد و رو شادی خوابید و باز به لب گرفتن ادامه دادند. تا لاله گوش شادی را لیس می زد و اونو با دندوناش گاز می گرفت. رفت سراغ گلوش. یک ناله خفیف از سر لذت کشید و به صورت کشدار گفت: وایییییییییی! مهندس گلوش را می خورد و با دستش سینه شادی را می مالید. آروم آروم می رفت پایین تا سینه شادیو کرد تو دهنش و شروع کرد به مکیدن. شادی ام با ناله هاش نشون میداد داره حال میکنه. اما ذهنش جای دیگه ای بود. تو ذهنش هزار تا سوال نپرسیده داشت. این کیه اینجا… چرا مهندس این شرط را گذاشت… سعی می کرد حواسش را متمرکز کنه و به مهندس درست و حسابی حال بده. خودشم خوشش اومده بود… مهندس بازم پایینتر رفت و شروع کرد کس شادی و لیسیدن، شهوت کاری با آدم میکنه که طرف برای لذت خودشو معشوقش دست بهر کاری بزنه… کس شادی حسابی آب افتاده بود. مهندس همونطور نشسته شورتش را در آورد و نیم خیز روی شادی قرار گربت. قبل از اینکه کیرشو تو کص شادی فرو کنه باز به چشم های شادی خیره شد… یک لب جانانه ازش گرفت و کیرشو تو کس شادی جا داد. شادی لبش را گاز گرفت و بعدش هم یک وای کشدار گفت و دستاشو بطرف سرمهندس برد تا بیارتش پایین و ازش لب بگیره. چند دقیقه همینطوری ادامه دادند تا مهندس خواست شادی حالت سجده بگیره. پشت شادی قرار گرفت و کیرشو تو کص شادی فرو کرد و دو طرف باسنش را گرفت و خودشو محکم بهش فشار داد. همینطور که تلمبه می زد به رامین خیره شده بود. تو چشمهاش نه غم بود نه شادی! یخ یخ! رامین ساکت نگاه می کرد و از گوشه چشمش یک قطره اشک به پایین سرازیر شده بود. از حرکات باسن شادی معلوم بود داره ارگاسم میشه. همزمان مهندس هم احساس کرد الانه که آبش بیاد. آنقدر ادامه داد تا شادی ارگاسم شد و بعدم خودش آبش را تو کس شادی خالی کرد و از پشت افتاد رو کمرش. هر دو تایی نفس نفس می زدند. بلند شدند رفتند حموم. از تو حموم صدای خندشون میومد. بیرون اومدند و لباس پوشیدند. -خوب امیدوارم رامین جونم از نمایش زنده سکسمون لذت برده باشه! -رامین؟ شادی خشکش زد! یعنی این رامینه؟ مهندس که با لبخندی فاتحانه به شادی نگاه می کرد با تکون دادن سر تایید کرد. رو کرد به رامین و گفت: نمیخوای به خانمت سلام کنی بی تربیت؟ ادامه دارد… نوشته: سینا
@dastan_shabzadegan
23 👍
23 👎
حکمت خدا (۱)
#زن_شوهردار #انتقام
پرستار شنبه ها و یکشنبه ها مرخصی بود. یک هفته باید از یک تکه گوشت نگهداری می کرد. رامین سالها بود که رو تخت افتاده بود. از وقتی از گردن قطع نخاع شده بود. اونو یک هفته بعد از فرارش از زندان کف دره، لب مرز پیدا کرده بودند. گویا می خواسته با قاچاقچی ها فرار کنه بره ترکیه که از کوه افتاده بود. از اون آدم چاق ۱۲۰ کیلویی الان فقط یک پوست و استخون باقی مونده بود. زبون حرف زدن هم نداشت. فقط نگاه می کرد و یک ناله خفه ای از تو گلوش شنیده می شد. هیچکس نفهمید کی براش سند گذاشته بود که بیاد مرخصی. همه چیز از یک انتقام خبر می داد اما کسی نمیدونست کی و چی و چجوری. پدرسگ کلاه خیلیا را برداشته بود. خیلی از مالباخته هاش که به خونش تشنه بودند بخاطر بدهکاری و ورشکستگی تو زندون بودند پس وقتی اون اتفاق براش افتاد نمی تونست کار اونها باشه. رامین آدم چرب زبونی بود. اول پول و مال شونو ازشون گرفته بود و بعد با چرب زبونی تشویقشون کرده بود تا وام و نزول بگیرند و حالا کلاهبردار و قربانی هاش همه تو زندان بودند. شنبه و پرستار منتظر اومدن آقای انصاری تا رامین را بهش بسپاره اما مهندس دیر کرده بود و اونم این پا اون پا می کرد. مهندس زنگ زد و گفت تو برو من نیم ساعت دیگه میام. اونم وسایلشو جمع کرد و رفت. رامین تو یک ویلای قدیمی اطراف شهر بود. رفت و اومد پرستار هم مصیبتی بود برا خودش. نیم ساعت بعد مهندس اومد. در را باز کرد و با ماشین اومد داخل حیاط. یک زن ۳۵ ساله ام باهاش بود. وارد خونه شدند. -چطوری عزیزم؟ حالت خوبه؟ زن تعجب کرد! از مهندس پرسید این دیگه کیه؟ مگه نگفتی بریم یکجا که تنها باشیم برات سورپرایز دارم؟ _خوب این زبون بسته که کسی نیست. کاریم نمیکنه. فقط تماشا می کنه؟ خدا میدونه چقدر دلش عشق و حال می خواد. -آخه اینجا جلو این؟ -اومدی و نسازیا! مگر نگفتی برا من هر کاری می کنی؟ خوب من خواسته ام اینه! تازه این زبون بسته هم غریبه نیست… خدا را خوش نمیاد از تئاتر زنده یک معاشقه محروم بشه. -من برا تو جون میدم. سکس که هیچه. اما سوپرایز بی مزه ای بود. در حالی که زن بطرف چوب لباسی می رفت مانتوش را درآورد. -کی گفته این سوپرایز بود… صبر کن. تا سوپرایز شی هنوز خیلی مونده. -نگفتی این کیه؟ آشناس؟ چشمهاش خیلی برام آشناست… -میشناسیش، قبلا دیدیش… قصه اش درازه… حالا فقط زن لباس زیر داشت و مهندس رو مبل نشسته بود و نگاش می کرد. رامین از ته گلوش بی وقفه ناله می کرد اما مهندس بهش توجهی نداشت. همه حواسش رفته بود سمت پیکره این زن سفید توپر. صورت ملیحی داشت. چشمای سیاه درشت و ابروهای خنجری، با موهایی که تا گودی کمرش می رسید. شادی اومد جلو و رو پای مهندس نشست. مهندس دستاشو دور کمر شادی حلقه کرد و به اون چشمهای آهووش خیره شده بود. -دختر تو چه قشنگی. تا حالا کجا بودی؟ تو رو چه به زندان؟ -چی بگم. ببین روزگار با آدم چیکار میکنه. نتونست حرفشو تموم کنه، اشک مثل مروارید رو گونه اش پایین غلطید. مهندس بغلش کرد و سرش را به سینه اش چسبوند و گفت حکمت خدا را ببین. تو باید بری زندان و تو راهروهای دادگاه تو رو ببینم و دلم برات بره. حالا که پیش خودمی. پس بد به دلت نیار. تا من هستم نگران هیچی نباش. با انگشت سبابه چونه شادی را بالا گرفت و تو چشماش نگاه کرد و یک لب جانانه ازش گرفت. با شادی همزمان بلند شدند. با حوصله لباساشو در آورد و باز شادی را به آغوش کشید. یک لحظه عصبانی شد و با عصبانیت رو به تخت کرد و داد زد چقد عرعر می کنی؟ خفه شو دیگه… سکوت همه خانه را فرا گرفت. تو اون صبح تابستونی جز صدای باد لای شاخه ها و جیک جیک گنجشک ها هیچ صدایی نمیومد. مهندس به طرف تخت رفت، کلید بالا آمدن تخت را زد تا رامین به حالت نشسته در بیاد. رو کرد بهش و گفت حیفه این تئاتر زنده را نبینی. بطرف کمد دیواری رفت و یک رختخواب بزرگ و کلفت آورد و وسط پذیرایی پهن کرد. روش دراز کشید. خنکی تشت کمرش را قلقلک می داد. دستاش را باز کرد و شادی را به رختخواب فراخواند. هر دو لخت بودند و فقط لباس زیر داشتند. شادی رو پهلوی راست خوابیده بود و مهندس رو پهلوی چپ. دستش را از زیر بغل شادی رد کرده بود و اونو محکم به بغل گرفته بود که مبادا در بره. شادی هم دستش را برده بود زیر گردن مهندس و اونو بغل کرده بود و با دست چپش کمر مهندس را نوازش می کرد. مهندسم پهلوی شادی را چنگ کرده بود و از بالای کمر تا باسن شادیو را ماساژ می داد و بعد کونش را تو چنگش فشار می داد. همینطور که لب می گرفتن دست انداخت و شورت سفید شادیو تا بالای رونش پایین کشید. بقیه اش را خود شادی در آورد. حالا لخت لخت بود. مهندس دست برد لا پای شادی و کصش را ماساژ داد. انگشت وسطش را با چوچوله اش می مالید و بعد تا سوراخ کصش پایین می رفت و انگشتش را تا بند اول میکرد توش. شادی هم از تو دماغش نا
