ar
Feedback
خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

قناة بسيطة

نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌

إظهار المزيد
2025 عام في الأرقامsnowflakes fon
card fon
16 086
المشتركون
-2824 ساعات
-1797 أيام
-77630 أيام
أرشيف المشاركات
#پارت3 چشمانم به گلویش می‌افتد و مجبور می‌شوم زبانم را گاز بگیرم تا دوباره به مرگش فکر نکنم. تعداد دفعاتی را که به چاقوی جنگی‌ام دست می برم و فکر می‌کنم که سرش را از تنش جدا می‌کنم؛ می شمارم. او نباید این فکر را به سرم می‌ انداخت. همیشه وقتی به طور خاصی به من حمله می‌کنند، اوضاع بدتر می‌شود. من او را مثل آخرین همکارم نخواهم کشت. من این کار را نخواهم کرد. من این کار را نخواهم کرد. همه در نیروهای تاریکی می‌دانند که من دارای یک نقص مهلک و کشنده هستم. اینکه موری، مضرترین عضو گروه خشم، یک مشکل فاجعه‌بار دارد. من نمی‌توانم به خاطر جانم از کشتن مستقیم تمام همکارانم دست بردارم. بله، فکر می کنم کمی وضعیتم خراب است. اما برای آنکه عضو نیروهای تاریکی باشم، باید همینگونه باشم. نه؟ ستوان اریک با دلیل مرا انتخاب کرد و من دوست دارم باور کنم که به این دلیل است چون او چیزی شیطانی در من دیده که می‌دانست هرگز در هیچ کس دیگری پیدا نخواهد کرد. چون او به شخصی مثل من در گروه نیاز دارد تا بتواند بدون هیچ سوال اضافه کارهای غیرقابل تصوری انجام دهد. مثل مسائل مربوط به خلاص شدن. می‌دانم. یک سرباز بیست و هفت ساله برای این کار خیلی بی تجربه به نظر می رسد، درست است؟ اما درمان چیزی نیست که ما بتوانیم از آن لذت ببریم. نه برای نیروهای زیر زمینی یکبار مصرف. وقتی به پایگاه موقت خود برمی‌گردیم، ستوان اریک از قبل آتشی شعله ور دارد که بقیه اعضای گروه خشم دور آن نشسته‌اند. او وقتی مرا با لباس قرمز می‌بیند، خم به ابرو نمی‌آورد. فقط به یونیفرم خون‌آلود من نگاه می‌کند و آه می‌کشد. نمی دانم آیا او انتظار دارد کاری که انجام می‌دهم تمیز باشد؟ از قضاوتی که در نگاه دیگران موج می‌زند، خشمگین می شوم. توماس و گچ معذب به هم نگاه می‌کنند در حالی که کایدن کف دستش را روی دهانش فشار می‌دهد. اریک با اخمی طولانی و ناامیدی که در چهره اش نمایان است.می‌پرسد: «موری... همون طور که بهت گفتم شمردی شون؟» موهای تیره‌اش از یک روز طولانی و شلوغ بهم ریخته است. ابرویی بالا می‌اندازم و سر تکان می‌دهم. قبل از اینکه دلیلش را بفهمم؛ پوزخندی شیطانی روی لب‌هایم نقش می‌بندد. «پس اون چی که تو‌ دستت داری؟» به نظر عصبانی می‌آید. نگاهم به دستان خیس و سنگینم که سر تایتان را گرفته بودند، افتاد. چشمانش مات بود و یادم نمی‌آید کی این کار را کردم. لعنت بهش. اگر به این کار ادامه بدهم، خودشان مرا از نابود می کنند. فرقی نمی‌کند که من موش آزمایشگاهی‌ شان باشم یا نه.
إظهار الكل...
11🤬 2
#پارت2 خنده‌ای دیوانه‌وار از گلویم خارج می شود. در حالی که دستکش‌های قرمز رنگم را با جلیقه‌ام پاک می‌کنم به تایتان زل می زنم. چشمانش با حالتی از بی‌اعتمادی نسبت به من، باریک شده‌اند. آه. تازه‌کارها. با آرامش پلک می‌زنم، سعی می‌کنم او را با دقت ‌ببینم. گروه خشم فقط برای فاسدترین مردان است. رک و پوست کنده بگویم؟ فکر نمی‌کنم این مرد لیاقتش را داشته باشد. حتی نزدیکش هم نیست. با اینکه می‌دانم او در دادگاه‌های مخفی و هر چیز دیگری قبول شده، اما او خیلی سبزه است. و البته خیلی باهوش و حیله‌گر. نمی‌دانم چرا ژنرال نولان مدام مجرمانی مثل او را دستگیر می‌کند! آنها واقعا هیچ امیدی ندارند.نه مثل من. لبخند کج ام وقتی تایتان نگاهش را به سمتم برمی گرداند، بیشتر می‌شود. شاید برای همه بهتر باشد که او را بُکشم. حالا یک ایده دارم تا انگشتانم روی ماشه اسلحه ام بلغزند و تایتان این حرکتم را از دست نمی‌دهد. تایتان با تحقیر زیر لب می‌گوید:«به خدا قسم، سر لعنتی‌ تو از تنت جدا می‌کنم  موری. بس نکن.» او هم M16 خود را بلند می‌کند و آن را به سمت سرم هدف می‌گیرد. با خودم فکر می‌کنم. اوه او جسور است. او راز تاریک و نه چندان مخفیانه مرا می‌داند. رازی که حالا به عنوان یک مشکل اعلام شده و همه می‌دانند. لبخندی گشاد گوشه لب‌هایم را روبه بالا قوس می دهد. دست‌هایم را معصومانه بالا می‌برم. «اصلاً نمی‌دونم منظورت چیه.!» اما با این حال، ایده بی سر بودن خیلی هم بد نیست. محافظ دور  گردنش را می‌توان به راحتی پایین کشید. زیرا به درستی بسته نشده و کلاه ایمنی‌اش هم زیادی شل است. امروز صبح، همان لحظه که سوار هلیکوپتر شدیم؛ متوجه این موضوع شدم. کشیدن آن کافی است تا خفه‌اش کند. یک برش تمیز... لب‌هایم را محکم به هم فشار داده سرم را تکان می‌دهم. نه. من این کار را نمی‌کنم. مطلقاً نه. تایتان برای یک دقیقه اسلحه‌اش را پایین نمی‌آورد، اما در نهایت محافظش را رها می‌کند. اجساد مورد اهدافمان را به گوشه از ساختمان متروکه می‌کشم. نیروهای تاریکی کسی را برای پاکسازی ما به اینجا می‌فرستند؛ به محض اینکه این ماموریت را انجام دهیم. قبل از رفتن، نوع جدیدی از قرص‌ها را که نولان روی من آزمایش می‌کند، بیرون می آورم و سه تا در دهانم می گذارم. به پایگاه برمی‌گردیم تا با بقیه‌ی اعضای گروه دوباره جمع شویم. هنوز خاکستر آتشی که قبلاً روشن کرده بودیم ؛به عنوان حواس‌پرتی، روی ریش ژولیده و تیره‌ی تایتان مانده است.
إظهار الكل...
10😡 2
#پارت1 کَمرون می‌گویند سربازان نیروهای تاریک، ابزارهایی هستند که به وسیله شیاطین واقعی در جهان ساخته شده اند. ما راز کثیفی هستیم. سلاح‌های شکسته‌ای که وقتی زمان مرگ مان فرا می‌رسد، مردم زیر فرش پنهان می‌شوند. اما من نه. قصد ندارم اینجا، در ارتش زیرزمینی بمیرم. می خواهم بهترین سرباز خلافکار باشم. می‌خواهم شبیه ستوان اریک باشم و در کنار او پله های موفقیت را طی کنم. او تنها فردی است که در این زندگیِ پر از حسرت، کنارم بوده و تنها کسی که همیشه مراقبم بوده است. به همین خاطر، اکنون شست هایم تا بند انگشت در حدقه‌ی چشم یک احمقِ بی‌عرضه فرو رفته‌اند. او فریاد می‌زند و صدای شیرینش زانوهایم را سست می‌کند. «اوه، اونجوری بهم نگاه نکن. تو ام به اندازه من از این کار لذت می‌بری، تایتان» این را به رفیقم که چند قدم آن طرف‌تر با اخم ناخوشایندی نگاهم می‌کند، می‌گویم. لباس‌ مبارزه‌ی سیاه رنگش، مثل مال من پر از خاک و خون است. عینکش را روی کلاه ایمنی اش می گذارد. یک حلقه تمیز دور چشمانش ایجاد شده در حالی که بقیه صورتش کثیف است. «موری، من حتی یه بار هم از  کارایی که تو انجام میدی لذت نمی برم.الان فقط عجله کن، باشه؟ معده‌ام داره از دیدن این صحنه بهم می‌ریزه» تایتان رویش را برمی‌گرداند و دهانش را طوری می‌گیرد که انگار می‌خواهد بالا بیاورد. از بین همه ی چیزهای عجیب و غریب اطرافمان در این کلبه متروکه که وسط ناکجا آباد قرار داشت؛ کاری که می‌کنم کمترین حالت تهوع را دارد. چشم‌هایم را در حدقه می‌چرخانم. بسیار خوب. شست‌هایم از حدقه سرباز بیرون می‌لغزند. اسلحه ام را محکم در یک دست گرفته‌ام. پس با دست دیگر فک منقبض‌ شده‌‌ی او را باز می‌کنم. «دهن تو کامل باز کن» کلمات را بیش از حد نمایشی ادا می‌کنم، انگار که دارم به یک بچه غذا می‌دهم. لهجه ی بریتانیایی‌ام با تلفظ آهسته‌ی کلمات، غلیظ می‌شود. مرد ناله می‌کند. در حالی که فلز اسلحه‌ام روی دندان‌های خونینش می‌لغزد. و قبل از کشیدن ماشه، نوک اسلحه را به ته گلویش فشار می‌دهم و باعث می‌شوم که حالت تهوع بگیرد. با درماندگی به خود می پیچد و بدنش سریع شل می‌شود. آرامش و سرخوشی در رگ‌هایم جاری می شود. گردنم را به عقب خم می‌کنم و به سقف فروریخته کلبه نگاه میکنم.
إظهار الكل...
8😱 3
کَمرون: موجود قدرتمندی که به‌عنوان سلاح زنده تو یه گروه نظامی خدمت می‌کنه و گذشتهٔ مشترک پر از درد، خیانت، کشش و خشونتی داره برای او، امری چیزیِ که نمی‌تونه از اون بکذرع بگذرد: «به او دست بزنی، می‌میری.»
إظهار الكل...
اِمری: سال‌ها توسط نیروهای تاریک ،تحت کنترل بوده. او آموزش دیده، خشن شده و کسیِ که دنیا همیشه سعی کرده او را بشکند. اما هنوز یک بخش انسانی و آسیب‌پذیر درونش داره وقتی به مأموریتی جدید فرستاده می‌شه مجبوره با کسی روبه‌رو بشه که از گذشته‌ اون و می شناخت. کسی که هم نقطه‌ضعفشه و هم خطرناک‌ترین فرد ممکن براش!
إظهار الكل...
خلاصهٔ رمان داستان دربارهٔ دو شخصیته که هر دو به نوعی "هیولا" محسوب می‌شن. نه فقط به خاطر قدرت‌ها و گذشته‌ شون بلکه به خاطر چیزهایی که مجبور شده‌اند برای زنده موندن انجام بدم.کمرون و امری در شرایط اجباری کنار هم قرار گرفته و مجبور می شن که با گذشته، زخم‌های قدیمی، حس‌های خاموش‌نشدنی و اتفاقاتی که اون ها رو به هیولا تبدیل کرده روبه‌رو بشن. با وجود همه تاریکی‌ها، کششی که بین شون هست غیرقابل انکاره. رابطه‌ شون از تنش خشونت‌آلود شروع می‌شه و کم‌کم به چیزی تبدیل می‌شه که هیچ‌کدون باور نمی‌کردن. اینکه شاید حتی دو هیولا هم بتونن خوشبختی رو پیدا کنند.
إظهار الكل...
9
برای کسانی که همیشه عاشق یک مرد خیالی می‌شوند که ممکن است شما را از زندگی واقعی‌تان بیرون کند یا نکند! K.M. MORONOVA
إظهار الكل...
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.29 KB
Repost from N/a
- یکی باشه ممه هاشو بزنه تو سوپ ٬ بگه بخور زودتر خوب شی چیه؟ اونم نداریم:( لیوان آب میوه رو می‌گیرم سمتش و با خجالت می‌گم: - بخور زودتر خوب شی بی ادب. دماغش رو بالا می‌کشه و می‌گه: - نمی‌شه ممه هاتو بزنی توش شیر انبه بخورم؟ در حالی که خنده‌ام گرفته لیوان رو می‌دم دستش و می‌گم: - نخیر من شیر ندارم. یه قلوپ از محتوای لیوان سر می‌کشه و می‌گه: - راست می‌گی، واسه شیر داشتنش اول باید بریزم توش. من با گیجی می‌گم: - چیو بریزی؟ یه قلوپ دیگه می‌خوره و ناله می‌کنه: - دختر خنگ کجاش جذابه خدا؟ این چیه؟ چرا زرده؟ مزه شاش گربه می‌ده. اخم میکنم می‌گم: - آبمیوه سیب موزه خجالت بکش. با پشمایِ ریخته به لیوان نگاه می‌کنه و می‌پرسه: - آب موزو و چطوری گرفتی؟ نیشمو شل می‌کنم می‌گم: - ساندیس خریدم ریختمش تو لیوان! یه نفس عمیق میکشه و یهو داد می‌زنه: - خدایا این کیه آفریدی؟  چرا با من اینطوری می‌کنه؟ ایهالناسسسسسسس من ممه می‌خوام! من سوپِ ممه می‌خوامممم... من مریض و ناتوااااانمممممممم باید یه چیزی بخورم جون بگیرم یا نه؟ دست می‌ذارم رو دهنش و می‌گم: - هیس ساکت شو، الان عزیز میاد بالا... دستم رو ورمی‌داره و می‌گه: - بذارررر بیاد یکم نصیحتت کنههه! من و تو مگه عقد نکردیمممم پس چرا نمی‌ذاری دست بزنم به ممه هات بگم بیب بیبببب؟ دیگه داره کفریم می‌کنه! می‌خوام داد بزنم، که نیشش رو شل می‌کنه می‌گه: - می‌تونی با ممه هات خفم کنی صدام دیگه در نمیاد، قول! https://t.me/+PFI7E9SXj5o5NWJk https://t.me/+PFI7E9SXj5o5NWJk https://t.me/+PFI7E9SXj5o5NWJk
إظهار الكل...
Repost from N/a
"میگن به دختره تجاوز شده! لای ملحفه خونی آوردنش بیمارستان! طفل معصوم رو دریده بودن!!" پلک هایش را به سختی از هم فاصله داد ، نور سفید و بوی الکل دل و روده اش را به هم می آورد. تن دردناکش را تکان داد و ناله استخوان هایش به صدا درآمد. کم کم اتفاقات وحشتناکی که از سر گذرانده بود را یادش آمد پرستار بالا سرش آمد و با ملایم ترین لحن زمزمه کرد: _ خوبی عزیزم؟ چند دقیقه دیگه سرمت تموم میشه. دخترک هق زنان ناله کرد: _بابام ، آخ خدا بابام...مجبورم کرد با اون عوضی بخوابم! دکتر بهت زده قدمی به عقب برداشت پرستار ها با خجالت چشم از تن لرزانش گرفتند. صدای معصومش حالا بغض داشت و می‌لرزید: _زورم نرسید بهشون، آخ خدا دلم...! دکتر ملحفه را کنار زد. تن کبودش زخمی بود ، بوی تهوع میداد و رد دندان روی شانه های ظریفش دلخراش بود. پرستار با دلسوزی لب زد: _ شکایت کن عزیزم، پوستشونو میکنن...همچین ناموس دزدایی رو.... حرف زن تمام نشده تقه ای به در خورد قامت مردانه ساعد یکتا جلو آمد: _ به هوش اومد؟! موهای خیس ،چشم های سرد و رد خون خشک شده روی دست هایش برای لحظه ای نفس پرستار را حبس کرد. هانیل با دیدنش ، با خجالت لب گزید و چشم های خیسش را از او پنهان کرد دکتر روی برگه ای وضعیت دخترک را نوشت ، هرچه زود تر باید به پلیس اطلاع میداد. _ شما همراهش هستید؟ باید به پلیس اطلاعات بدیم شاید لازم باشه یه سر به پزشک قانون.... پرستار هنوز خیره به چشم های سرد و فک سفت شده ی ساعـد بود و ... ساعد خیره به بدن دختری که اورا غرق در خون پیدا کرده بود و به آغوش کشیده بودش ، بود! بین حرف دکتر پرید و با صدای خش گرفته زمزمه کرد: _ نگهش دارید! اخم های دکتر از وضعیت پیش آمده در هم رفت ، شیفت شبش بود و بی حوصله. _مگه الکیه جناب!؟ باید رضایت نامه داشته باشیم...نمیتونیم بیمار و با این وضعیت و بدون مشخصات بستری کنیم مگر اینکه... ساعد نگاهش کرد ، خشکی نگاهش همه ی افراد درون اتاق را آزار میداد و...هانیــل را بیشتر! _ مگر اینکه؟! دکتر مکث کرد و با تردید زمزمه کرد: _ مگر اینکه یکی ، قانونا سرپرستش باشه...یا همسرش!! پرستار متعجب به ساعد نگاه کرد ، توقع داشت فحشی به ریششان ببندد و اتاق را ترک کند. هانیل لب هایش را گزید ، دلش برای بی کسی خودش آتش گرفته بود: _ م..من نمیخوام... مرد حتی نیم نگاهی نثارش نکرد. صدایش یخ بسته بود و غیرتش درد میکرد: _ عقدش میکنم!!! هانیل بهت زده به ساعد خیره شد. ساعد به سمت پرستار رفت. _ فرم عقد و آماده کنید...هرجا رو لازمه امضا میکنم! پرستار تردید داشت: _ آقا...شما مطمئنید؟ شاید این فقط یه تصمیم هیجانی باشه... ساعد بی توجه به صدای پرستار به سمت تخت رفت و خم شد. صورتش کنار صورت کبود هانیل قرار گرفت و نفس های گرمش برای هانیل مثل آتش زیر یخ بود: _از الان به بعد ، حتی اگه یه نفر نفسشو بلندتر بکشه کنارت، جنازش و برات میارم! و بعد زمزمه کرد: _ عقدش میکنم...همین امشب!!! https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 #پارت‌واقعی‌رمان /کپـــی ممنوع❌
إظهار الكل...
Repost from N/a
_بوست کنم یا کبودت کنم کوچولو ؟ گوشه ی لبش رو گاز گرفت و با دلبری لب زد _کبود ... یه جایی که دید نداشته باشه ... لب هامو اروم روی گردنش گذاشتم و خیس بوسیدمش _اینجا خوبه ؟ با سرتقی نوچی کرد و گفت _یکم پایین تر ... پوزخند‌مو پنهون کردمو لب هامو بالای سینه ش چسبوندم _ اینجا چطوره ؟ ... چشمای خمارشو بهم دوخت _اوووم دوست دارم اونجارو یه کبودی گنده بذار روش تمام خشمی ک داشتم رو توی لبام ریختمو اروم اروم شروع کردم به مکیدن نقطه به نقطه تنش وقتی سرمو بالا اوردم نگاه خمارشو بهم دوخت و دستاشو بیتاب دور گردنم حلقه کرد _زود باش غفران .. میخوامت انگشتام رو نوازش وار روی پوستش کشیدم _چیو میخوای ؟ با دلبری لب زد _میخوام خانومت شم پوزخندی زدم و لب هامو کنار گوشش چسبوندم _مگه نامزد پسر عموت نیستی تو‌کوچولو خودشو بهم چسبوند و لب زد _نمیخوامش تو رو میخوام قبل از اینکه بخوام پشیمونش کنم بوسه های ریزی روی بدنش کاشتم و زمانی که داشت از لذت به خودش میپیچید چیزی که دنبالش بودم رو به اتمام رسوندم با تموم شدن کارم از روش کنار رفتم ... لکه قرمز بکارت همونی که بخاطرش مادرم رو اواره کرده بودند روی تخت تو چشمم میزد خودشو به سمتم کشوند تا در اغوشم جا بگیره‌که از روی تخت بلند شدم _عع کجا میری غفران .. درد دارم یکم دلمو بمال برام لباساشو از روی زمین چنگ زدم و تو صورتش پرت کردم _بلند شو هرزه خانوم ... تا نیم ساعت دیگه لباساتو بپوش و‌اژ خونه ی من گمشو بیرون پوزخندی به نگاه ترسیده و‌ناباورش دادم _تا اون موقع فیلم جذاب هرزگیتم رسیده به دست بایات و‌نامزدت... https://t.me/+ewVsaVuPYkhjZWU0 https://t.me/+ewVsaVuPYkhjZWU0 https://t.me/+ewVsaVuPYkhjZWU0 عمران نامی ،تاجر و مافیایی بی رحم که با مرگ مادرش در شش سالگی بذر انتقامو تو دلش میکاره عمران برای گرفتن تقاص مادرش دست میذاره روی دوردونه ی طایفه ی مادری “الیسا” الیسایی که ناف بریده ی پسر عموی غیرتی و متعصب خودشه ..!ولی عمران اونو مال خودش میکنه و..😱
إظهار الكل...
Repost from N/a
چرا شلوارت و در میاری بابایی؟ - آرومتر! صدای زمخت بلند مردونش کل خونه رو برداشته بود و در حالی که بند بخیه رو کامل نکشیده بودم به دختر پنج سالش که گوشه ی اتاق ایستاده بود اشاره کردم: - خجالت بکش بابای اون بچه ای تو واقعا؟! با حرص تو صورتم غرید: - خب درد می‌کنه! لنا در حالی که عروسک خرسی بغلش بود سمت پدرش اومد: - بابایی شیطونی کردی باز - اره دور سرت بگردم شیطونی کردم برو از تو اتاقم تلفنمو بیار! دخترکش بدو رفت و من خیره به جای خالی اون دختر بچه موندم. هنوز باورم نمی‌شد که این مرد روانی با این همه جای زخم و تتو پدر این فرشته باشه: - لنا رو دزدیدیش نه؟! با اخم بهم نگاه کرد: - تو تا بچه ی منو بی پدر نکنی ول نمی‌کنی؟ بقیه بند بخیه ی شکمشو کشیدم که صدای دادش بالا رفت و با نیشخند زمزمه کردم: -ازت بعید نیست چطوری منو دزدیدی الان؟! پنس و با حرص روی میز کنارم انداختم و اون خیره بهم شونه بالا انداخت: - دیگه بی کس و کار ترین آدم اون بیمارستان مثل این که تو بودی اخم کردم، راست می‌گفت بچه یتیمی که دانشجوی پزشکی بود و دزدیده شده بود تا جون این آقارو نجات بده... روز ها می‌شد که تو این خونه بودم؟! چند هفته؟ - بذار برم حالت که خوب شده دیگه! سکوت کرد و نگاهش و بهم داد، با دقت نگاهم کرد که زمزمه کردم: - تو رو خدا به کسی هیچی نمی‌گم ازت... جون زن و بچت نگاهش بین چشمام جابه جا شد: - من زن ندارم... به در خروجی اشاره زدم: - دخترت از بوته که به عمل نیومده.... همون موقع صدای پا اومد و در اتاق باز شد و لنا گوشی و به پدرش داد و زمزمه کرد: - بابایی این بادکنکم پیدا کردم بادش می‌کنی؟ با دیدن بسته ی کدکس دست دخترش چشمام گشاد شد و گفتم الان سر دخترش داد می‌زنه ولی خیلی ریلکس بسته رو از دست دخترش کشید: - این بادکنک نیست بابا جان برای زخم های منه برو پیش اقدس جون بابا برو... - ولی بادکنک بود... نگاه قرمز بود عکس انار داشت بذار... دستش رو عقب کشید و کمی جدی شد: - بدو لنا سریع! خندم گرفته بود و دخترش که رفت خیره بهم گفت: - توش باشه بخندی خودم و جمع و جور کردم. خیلی بی ادب بود و اخم کردم، بی حرف پنبه رو الکلی کردم بکشم رو بخیش جیگرش حال بیاد و نگاه سنگینشم حس می‌کردم که یک باره مچ دستم توسط دستش اسیر شد. صدای هینم بلند شد، تا الان هیچ کس بهم دست نزده بود با این که دزدیده بودنم! با ترس به چشماش که انکار با تفریح نگاهم می‌کرد نگاه کردم که زمزمه کرد: - چیه، زبونتو لولو برد یا موش خورد؟! اخم کردم اتفاقا زبون داشتم، یه زبون سرخ که آخر سر سرمو به باد داد!! - گل به خودی زدن جواب نداره، اگه درست درمون باشه توش باشه طرف گریه می‌کنه نمی‌خنده... با پایان حرفم بعد چند لحظه لبخند محوش از رو لبش رفت. انگار تازه فهمید چی گفتم که دستمو از دستش کشیدم و پنبه رو جا بخیه ش کشیدم که چشماش و از درد بست. پنبه رو که برداشتم زمزمه کردم: - من کارم تموم شد با اجا... مچم دوباره بین انگشتای کشیدش گرفتار شد و کشیدم سمت خودش. بی شوخی تو چشمای ترسیدم نگاه کرد و گفت: - به وقتش حالا می‌فهمیم قرار گریه کنی یا بخندی؟! لبخند ترسناکی زد و دستمو ول کرد... و من ترسیده فقط از اتاق بیرون زدم، باید می‌رفتم باید! این مرد روانی بود، روانی... https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk تو تخت رو بدنم خیمه زده بود که هق زدم: - نمی‌رم دیگه نمی‌رم فرار نمی‌کنم... جون لنا تو رو خدا خمار صورتشو از صورتم بالا آورد: - هییششش.. داری بدتر حریصم می‌کنی! - من که همه کار برات کردم، جونتو نجات دادم بذار برم... سرشو کمی بالا آورد: - واسه چی داشتی فرار می‌کردی؟! - چون چون... ترسیدم باید برم... - از حرف امشبم ترسیدی؟ کمی خودمو رو تخت کشیدم بالا و سری به تأیید تکون دادم که نیشخندی زد: - حیف که بدنم هنوز درست درمون نشده وگرنه بهت نشون میدادم بایدم بترسی تو خودم فرو رفتم که سرشو خم کرد و دستی لای موهام کشید: - خانم دکتر تا آخر هفته سرپا میشم به نظرت؟! https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk
إظهار الكل...
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.29 KB
Repost from N/a
- یکی باشه ممه هاشو بزنه تو سوپ ٬ بگه بخور زودتر خوب شی چیه؟ اونم نداریم:( لیوان آب میوه رو می‌گیرم سمتش و با خجالت می‌گم: - بخور زودتر خوب شی بی ادب. دماغش رو بالا می‌کشه و می‌گه: - نمی‌شه ممه هاتو بزنی توش شیر انبه بخورم؟ در حالی که خنده‌ام گرفته لیوان رو می‌دم دستش و می‌گم: - نخیر من شیر ندارم. یه قلوپ از محتوای لیوان سر می‌کشه و می‌گه: - راست می‌گی، واسه شیر داشتنش اول باید بریزم توش. من با گیجی می‌گم: - چیو بریزی؟ یه قلوپ دیگه می‌خوره و ناله می‌کنه: - دختر خنگ کجاش جذابه خدا؟ این چیه؟ چرا زرده؟ مزه شاش گربه می‌ده. اخم میکنم می‌گم: - آبمیوه سیب موزه خجالت بکش. با پشمایِ ریخته به لیوان نگاه می‌کنه و می‌پرسه: - آب موزو و چطوری گرفتی؟ نیشمو شل می‌کنم می‌گم: - ساندیس خریدم ریختمش تو لیوان! یه نفس عمیق میکشه و یهو داد می‌زنه: - خدایا این کیه آفریدی؟  چرا با من اینطوری می‌کنه؟ ایهالناسسسسسسس من ممه می‌خوام! من سوپِ ممه می‌خوامممم... من مریض و ناتوااااانمممممممم باید یه چیزی بخورم جون بگیرم یا نه؟ دست می‌ذارم رو دهنش و می‌گم: - هیس ساکت شو، الان عزیز میاد بالا... دستم رو ورمی‌داره و می‌گه: - بذارررر بیاد یکم نصیحتت کنههه! من و تو مگه عقد نکردیمممم پس چرا نمی‌ذاری دست بزنم به ممه هات بگم بیب بیبببب؟ دیگه داره کفریم می‌کنه! می‌خوام داد بزنم، که نیشش رو شل می‌کنه می‌گه: - می‌تونی با ممه هات خفم کنی صدام دیگه در نمیاد، قول! https://t.me/+PFI7E9SXj5o5NWJk https://t.me/+PFI7E9SXj5o5NWJk https://t.me/+PFI7E9SXj5o5NWJk
إظهار الكل...
Repost from N/a
"میگن به دختره تجاوز شده! لای ملحفه خونی آوردنش بیمارستان! طفل معصوم رو دریده بودن!!" پلک هایش را به سختی از هم فاصله داد ، نور سفید و بوی الکل دل و روده اش را به هم می آورد. تن دردناکش را تکان داد و ناله استخوان هایش به صدا درآمد. کم کم اتفاقات وحشتناکی که از سر گذرانده بود را یادش آمد پرستار بالا سرش آمد و با ملایم ترین لحن زمزمه کرد: _ خوبی عزیزم؟ چند دقیقه دیگه سرمت تموم میشه. دخترک هق زنان ناله کرد: _بابام ، آخ خدا بابام...مجبورم کرد با اون عوضی بخوابم! دکتر بهت زده قدمی به عقب برداشت پرستار ها با خجالت چشم از تن لرزانش گرفتند. صدای معصومش حالا بغض داشت و می‌لرزید: _زورم نرسید بهشون، آخ خدا دلم...! دکتر ملحفه را کنار زد. تن کبودش زخمی بود ، بوی تهوع میداد و رد دندان روی شانه های ظریفش دلخراش بود. پرستار با دلسوزی لب زد: _ شکایت کن عزیزم، پوستشونو میکنن...همچین ناموس دزدایی رو.... حرف زن تمام نشده تقه ای به در خورد قامت مردانه ساعد یکتا جلو آمد: _ به هوش اومد؟! موهای خیس ،چشم های سرد و رد خون خشک شده روی دست هایش برای لحظه ای نفس پرستار را حبس کرد. هانیل با دیدنش ، با خجالت لب گزید و چشم های خیسش را از او پنهان کرد دکتر روی برگه ای وضعیت دخترک را نوشت ، هرچه زود تر باید به پلیس اطلاع میداد. _ شما همراهش هستید؟ باید به پلیس اطلاعات بدیم شاید لازم باشه یه سر به پزشک قانون.... پرستار هنوز خیره به چشم های سرد و فک سفت شده ی ساعـد بود و ... ساعد خیره به بدن دختری که اورا غرق در خون پیدا کرده بود و به آغوش کشیده بودش ، بود! بین حرف دکتر پرید و با صدای خش گرفته زمزمه کرد: _ نگهش دارید! اخم های دکتر از وضعیت پیش آمده در هم رفت ، شیفت شبش بود و بی حوصله. _مگه الکیه جناب!؟ باید رضایت نامه داشته باشیم...نمیتونیم بیمار و با این وضعیت و بدون مشخصات بستری کنیم مگر اینکه... ساعد نگاهش کرد ، خشکی نگاهش همه ی افراد درون اتاق را آزار میداد و...هانیــل را بیشتر! _ مگر اینکه؟! دکتر مکث کرد و با تردید زمزمه کرد: _ مگر اینکه یکی ، قانونا سرپرستش باشه...یا همسرش!! پرستار متعجب به ساعد نگاه کرد ، توقع داشت فحشی به ریششان ببندد و اتاق را ترک کند. هانیل لب هایش را گزید ، دلش برای بی کسی خودش آتش گرفته بود: _ م..من نمیخوام... مرد حتی نیم نگاهی نثارش نکرد. صدایش یخ بسته بود و غیرتش درد میکرد: _ عقدش میکنم!!! هانیل بهت زده به ساعد خیره شد. ساعد به سمت پرستار رفت. _ فرم عقد و آماده کنید...هرجا رو لازمه امضا میکنم! پرستار تردید داشت: _ آقا...شما مطمئنید؟ شاید این فقط یه تصمیم هیجانی باشه... ساعد بی توجه به صدای پرستار به سمت تخت رفت و خم شد. صورتش کنار صورت کبود هانیل قرار گرفت و نفس های گرمش برای هانیل مثل آتش زیر یخ بود: _از الان به بعد ، حتی اگه یه نفر نفسشو بلندتر بکشه کنارت، جنازش و برات میارم! و بعد زمزمه کرد: _ عقدش میکنم...همین امشب!!! https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 #پارت‌واقعی‌رمان /کپـــی ممنوع❌
إظهار الكل...
Repost from N/a
_بوست کنم یا کبودت کنم کوچولو ؟ گوشه ی لبش رو گاز گرفت و با دلبری لب زد _کبود ... یه جایی که دید نداشته باشه ... لب هامو اروم روی گردنش گذاشتم و خیس بوسیدمش _اینجا خوبه ؟ با سرتقی نوچی کرد و گفت _یکم پایین تر ... پوزخند‌مو پنهون کردمو لب هامو بالای سینه ش چسبوندم _ اینجا چطوره ؟ ... چشمای خمارشو بهم دوخت _اوووم دوست دارم اونجارو یه کبودی گنده بذار روش تمام خشمی ک داشتم رو توی لبام ریختمو اروم اروم شروع کردم به مکیدن نقطه به نقطه تنش وقتی سرمو بالا اوردم نگاه خمارشو بهم دوخت و دستاشو بیتاب دور گردنم حلقه کرد _زود باش غفران .. میخوامت انگشتام رو نوازش وار روی پوستش کشیدم _چیو میخوای ؟ با دلبری لب زد _میخوام خانومت شم پوزخندی زدم و لب هامو کنار گوشش چسبوندم _مگه نامزد پسر عموت نیستی تو‌کوچولو خودشو بهم چسبوند و لب زد _نمیخوامش تو رو میخوام قبل از اینکه بخوام پشیمونش کنم بوسه های ریزی روی بدنش کاشتم و زمانی که داشت از لذت به خودش میپیچید چیزی که دنبالش بودم رو به اتمام رسوندم با تموم شدن کارم از روش کنار رفتم ... لکه قرمز بکارت همونی که بخاطرش مادرم رو اواره کرده بودند روی تخت تو چشمم میزد خودشو به سمتم کشوند تا در اغوشم جا بگیره‌که از روی تخت بلند شدم _عع کجا میری غفران .. درد دارم یکم دلمو بمال برام لباساشو از روی زمین چنگ زدم و تو صورتش پرت کردم _بلند شو هرزه خانوم ... تا نیم ساعت دیگه لباساتو بپوش و‌اژ خونه ی من گمشو بیرون پوزخندی به نگاه ترسیده و‌ناباورش دادم _تا اون موقع فیلم جذاب هرزگیتم رسیده به دست بایات و‌نامزدت... https://t.me/+ewVsaVuPYkhjZWU0 https://t.me/+ewVsaVuPYkhjZWU0 https://t.me/+ewVsaVuPYkhjZWU0 عمران نامی ،تاجر و مافیایی بی رحم که با مرگ مادرش در شش سالگی بذر انتقامو تو دلش میکاره عمران برای گرفتن تقاص مادرش دست میذاره روی دوردونه ی طایفه ی مادری “الیسا” الیسایی که ناف بریده ی پسر عموی غیرتی و متعصب خودشه ..!ولی عمران اونو مال خودش میکنه و..😱
إظهار الكل...
Repost from N/a
چرا شلوارت و در میاری بابایی؟ - آرومتر! صدای زمخت بلند مردونش کل خونه رو برداشته بود و در حالی که بند بخیه رو کامل نکشیده بودم به دختر پنج سالش که گوشه ی اتاق ایستاده بود اشاره کردم: - خجالت بکش بابای اون بچه ای تو واقعا؟! با حرص تو صورتم غرید: - خب درد می‌کنه! لنا در حالی که عروسک خرسی بغلش بود سمت پدرش اومد: - بابایی شیطونی کردی باز - اره دور سرت بگردم شیطونی کردم برو از تو اتاقم تلفنمو بیار! دخترکش بدو رفت و من خیره به جای خالی اون دختر بچه موندم. هنوز باورم نمی‌شد که این مرد روانی با این همه جای زخم و تتو پدر این فرشته باشه: - لنا رو دزدیدیش نه؟! با اخم بهم نگاه کرد: - تو تا بچه ی منو بی پدر نکنی ول نمی‌کنی؟ بقیه بند بخیه ی شکمشو کشیدم که صدای دادش بالا رفت و با نیشخند زمزمه کردم: -ازت بعید نیست چطوری منو دزدیدی الان؟! پنس و با حرص روی میز کنارم انداختم و اون خیره بهم شونه بالا انداخت: - دیگه بی کس و کار ترین آدم اون بیمارستان مثل این که تو بودی اخم کردم، راست می‌گفت بچه یتیمی که دانشجوی پزشکی بود و دزدیده شده بود تا جون این آقارو نجات بده... روز ها می‌شد که تو این خونه بودم؟! چند هفته؟ - بذار برم حالت که خوب شده دیگه! سکوت کرد و نگاهش و بهم داد، با دقت نگاهم کرد که زمزمه کردم: - تو رو خدا به کسی هیچی نمی‌گم ازت... جون زن و بچت نگاهش بین چشمام جابه جا شد: - من زن ندارم... به در خروجی اشاره زدم: - دخترت از بوته که به عمل نیومده.... همون موقع صدای پا اومد و در اتاق باز شد و لنا گوشی و به پدرش داد و زمزمه کرد: - بابایی این بادکنکم پیدا کردم بادش می‌کنی؟ با دیدن بسته ی کدکس دست دخترش چشمام گشاد شد و گفتم الان سر دخترش داد می‌زنه ولی خیلی ریلکس بسته رو از دست دخترش کشید: - این بادکنک نیست بابا جان برای زخم های منه برو پیش اقدس جون بابا برو... - ولی بادکنک بود... نگاه قرمز بود عکس انار داشت بذار... دستش رو عقب کشید و کمی جدی شد: - بدو لنا سریع! خندم گرفته بود و دخترش که رفت خیره بهم گفت: - توش باشه بخندی خودم و جمع و جور کردم. خیلی بی ادب بود و اخم کردم، بی حرف پنبه رو الکلی کردم بکشم رو بخیش جیگرش حال بیاد و نگاه سنگینشم حس می‌کردم که یک باره مچ دستم توسط دستش اسیر شد. صدای هینم بلند شد، تا الان هیچ کس بهم دست نزده بود با این که دزدیده بودنم! با ترس به چشماش که انکار با تفریح نگاهم می‌کرد نگاه کردم که زمزمه کرد: - چیه، زبونتو لولو برد یا موش خورد؟! اخم کردم اتفاقا زبون داشتم، یه زبون سرخ که آخر سر سرمو به باد داد!! - گل به خودی زدن جواب نداره، اگه درست درمون باشه توش باشه طرف گریه می‌کنه نمی‌خنده... با پایان حرفم بعد چند لحظه لبخند محوش از رو لبش رفت. انگار تازه فهمید چی گفتم که دستمو از دستش کشیدم و پنبه رو جا بخیه ش کشیدم که چشماش و از درد بست. پنبه رو که برداشتم زمزمه کردم: - من کارم تموم شد با اجا... مچم دوباره بین انگشتای کشیدش گرفتار شد و کشیدم سمت خودش. بی شوخی تو چشمای ترسیدم نگاه کرد و گفت: - به وقتش حالا می‌فهمیم قرار گریه کنی یا بخندی؟! لبخند ترسناکی زد و دستمو ول کرد... و من ترسیده فقط از اتاق بیرون زدم، باید می‌رفتم باید! این مرد روانی بود، روانی... https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk تو تخت رو بدنم خیمه زده بود که هق زدم: - نمی‌رم دیگه نمی‌رم فرار نمی‌کنم... جون لنا تو رو خدا خمار صورتشو از صورتم بالا آورد: - هییششش.. داری بدتر حریصم می‌کنی! - من که همه کار برات کردم، جونتو نجات دادم بذار برم... سرشو کمی بالا آورد: - واسه چی داشتی فرار می‌کردی؟! - چون چون... ترسیدم باید برم... - از حرف امشبم ترسیدی؟ کمی خودمو رو تخت کشیدم بالا و سری به تأیید تکون دادم که نیشخندی زد: - حیف که بدنم هنوز درست درمون نشده وگرنه بهت نشون میدادم بایدم بترسی تو خودم فرو رفتم که سرشو خم کرد و دستی لای موهام کشید: - خانم دکتر تا آخر هفته سرپا میشم به نظرت؟! https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk
إظهار الكل...
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.29 KB
Repost from N/a
- یکی باشه ممه هاشو بزنه تو سوپ ٬ بگه بخور زودتر خوب شی چیه؟ اونم نداریم:( لیوان آب میوه رو می‌گیرم سمتش و با خجالت می‌گم: - بخور زودتر خوب شی بی ادب. دماغش رو بالا می‌کشه و می‌گه: - نمی‌شه ممه هاتو بزنی توش شیر انبه بخورم؟ در حالی که خنده‌ام گرفته لیوان رو می‌دم دستش و می‌گم: - نخیر من شیر ندارم. یه قلوپ از محتوای لیوان سر می‌کشه و می‌گه: - راست می‌گی، واسه شیر داشتنش اول باید بریزم توش. من با گیجی می‌گم: - چیو بریزی؟ یه قلوپ دیگه می‌خوره و ناله می‌کنه: - دختر خنگ کجاش جذابه خدا؟ این چیه؟ چرا زرده؟ مزه شاش گربه می‌ده. اخم میکنم می‌گم: - آبمیوه سیب موزه خجالت بکش. با پشمایِ ریخته به لیوان نگاه می‌کنه و می‌پرسه: - آب موزو و چطوری گرفتی؟ نیشمو شل می‌کنم می‌گم: - ساندیس خریدم ریختمش تو لیوان! یه نفس عمیق میکشه و یهو داد می‌زنه: - خدایا این کیه آفریدی؟  چرا با من اینطوری می‌کنه؟ ایهالناسسسسسسس من ممه می‌خوام! من سوپِ ممه می‌خوامممم... من مریض و ناتوااااانمممممممم باید یه چیزی بخورم جون بگیرم یا نه؟ دست می‌ذارم رو دهنش و می‌گم: - هیس ساکت شو، الان عزیز میاد بالا... دستم رو ورمی‌داره و می‌گه: - بذارررر بیاد یکم نصیحتت کنههه! من و تو مگه عقد نکردیمممم پس چرا نمی‌ذاری دست بزنم به ممه هات بگم بیب بیبببب؟ دیگه داره کفریم می‌کنه! می‌خوام داد بزنم، که نیشش رو شل می‌کنه می‌گه: - می‌تونی با ممه هات خفم کنی صدام دیگه در نمیاد، قول! https://t.me/+PFI7E9SXj5o5NWJk https://t.me/+PFI7E9SXj5o5NWJk https://t.me/+PFI7E9SXj5o5NWJk
إظهار الكل...
Repost from N/a
"میگن به دختره تجاوز شده! لای ملحفه خونی آوردنش بیمارستان! طفل معصوم رو دریده بودن!!" پلک هایش را به سختی از هم فاصله داد ، نور سفید و بوی الکل دل و روده اش را به هم می آورد. تن دردناکش را تکان داد و ناله استخوان هایش به صدا درآمد. کم کم اتفاقات وحشتناکی که از سر گذرانده بود را یادش آمد پرستار بالا سرش آمد و با ملایم ترین لحن زمزمه کرد: _ خوبی عزیزم؟ چند دقیقه دیگه سرمت تموم میشه. دخترک هق زنان ناله کرد: _بابام ، آخ خدا بابام...مجبورم کرد با اون عوضی بخوابم! دکتر بهت زده قدمی به عقب برداشت پرستار ها با خجالت چشم از تن لرزانش گرفتند. صدای معصومش حالا بغض داشت و می‌لرزید: _زورم نرسید بهشون، آخ خدا دلم...! دکتر ملحفه را کنار زد. تن کبودش زخمی بود ، بوی تهوع میداد و رد دندان روی شانه های ظریفش دلخراش بود. پرستار با دلسوزی لب زد: _ شکایت کن عزیزم، پوستشونو میکنن...همچین ناموس دزدایی رو.... حرف زن تمام نشده تقه ای به در خورد قامت مردانه ساعد یکتا جلو آمد: _ به هوش اومد؟! موهای خیس ،چشم های سرد و رد خون خشک شده روی دست هایش برای لحظه ای نفس پرستار را حبس کرد. هانیل با دیدنش ، با خجالت لب گزید و چشم های خیسش را از او پنهان کرد دکتر روی برگه ای وضعیت دخترک را نوشت ، هرچه زود تر باید به پلیس اطلاع میداد. _ شما همراهش هستید؟ باید به پلیس اطلاعات بدیم شاید لازم باشه یه سر به پزشک قانون.... پرستار هنوز خیره به چشم های سرد و فک سفت شده ی ساعـد بود و ... ساعد خیره به بدن دختری که اورا غرق در خون پیدا کرده بود و به آغوش کشیده بودش ، بود! بین حرف دکتر پرید و با صدای خش گرفته زمزمه کرد: _ نگهش دارید! اخم های دکتر از وضعیت پیش آمده در هم رفت ، شیفت شبش بود و بی حوصله. _مگه الکیه جناب!؟ باید رضایت نامه داشته باشیم...نمیتونیم بیمار و با این وضعیت و بدون مشخصات بستری کنیم مگر اینکه... ساعد نگاهش کرد ، خشکی نگاهش همه ی افراد درون اتاق را آزار میداد و...هانیــل را بیشتر! _ مگر اینکه؟! دکتر مکث کرد و با تردید زمزمه کرد: _ مگر اینکه یکی ، قانونا سرپرستش باشه...یا همسرش!! پرستار متعجب به ساعد نگاه کرد ، توقع داشت فحشی به ریششان ببندد و اتاق را ترک کند. هانیل لب هایش را گزید ، دلش برای بی کسی خودش آتش گرفته بود: _ م..من نمیخوام... مرد حتی نیم نگاهی نثارش نکرد. صدایش یخ بسته بود و غیرتش درد میکرد: _ عقدش میکنم!!! هانیل بهت زده به ساعد خیره شد. ساعد به سمت پرستار رفت. _ فرم عقد و آماده کنید...هرجا رو لازمه امضا میکنم! پرستار تردید داشت: _ آقا...شما مطمئنید؟ شاید این فقط یه تصمیم هیجانی باشه... ساعد بی توجه به صدای پرستار به سمت تخت رفت و خم شد. صورتش کنار صورت کبود هانیل قرار گرفت و نفس های گرمش برای هانیل مثل آتش زیر یخ بود: _از الان به بعد ، حتی اگه یه نفر نفسشو بلندتر بکشه کنارت، جنازش و برات میارم! و بعد زمزمه کرد: _ عقدش میکنم...همین امشب!!! https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 https://t.me/+7ZtR3qdf2qdlMGU0 #پارت‌واقعی‌رمان /کپـــی ممنوع❌
إظهار الكل...