خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
قناة بسيطة
نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌
إظهار المزيد2025 عام في الأرقام

16 079
المشتركون
-2824 ساعات
-1797 أيام
-77630 أيام
أرشيف المشاركات
Repost from N/a
بابایی چرا زدی تو صورتم؟ ببین خونی شدم
صدای جیغ و گریه های یسنا باعث قدم های وحشت زده ی دخترک بود
- نامدار؟ چیشده؟
نگاه مرد پر نفرت و غیظ بود
- از توله سگت بپرس برگه چکی که روی میز بود و چیکار کرده... یالا یاس یالا!
توله سگش؟ یاس دلخور و ناباور دست به سمت دخترکش دراز کرد
- مامانی؟ تو چیزی برداشتی؟
گونه ی دخترکش سرخ بود
نامدار او را زده بود؟
الان نه... الان که مرد زندگی اش عصبی بود نمی خواست حرفی بزند
یسنا مانند دختر نامدار بود از اول قرارشان همین بود برای بچه های همدیگر پدر و مادر باشند
- ن... نه... نه مامانی
یسنا صورتش را در آغوش او پنهان کرده و نعره ی نامدار بلند شد
- د تخم سگ میگم بگو اون کوفتی چیکار کردی جلسه دارم من امروز...
یاس دخترکش را محکم به آغوشش فشرد
- آرومتر نامدار بچه میگه برنداشته آرین نیومده تو اتاقت؟
چشمان مرد مقابلش خون میبارید
- میگی آرین دختره! میخوای گند کثافت بچه ی خودتو لاپوشونی کنی!
پدر آرین منم نه یه معتاد آش و لاش!
نفس یاس رفته بود
نامدار چه داشت می گفت؟
طعنه ی شوهر سابقش را می زد؟
مگر همیشه نمیگفت خودش بابای یسنا است؟
- داری همه چیزو خراب میکنی نامدار... شاید اصلا چک و نیاوردی خونه منم صبح تو اتاق بودم چیزی...
- خودت برداشتی نه؟ برداشتی واسه عمل اون بابای مفنگیت...
شماها واسه پول هر گهی می خورید!
اشک در چشمان یاس حلقه زده بود
صدای شکستن قلبش گوش هایش را پر کرده بود
خودش به جهنم
یسنایش مانند بید در آغوشش می لرزید که زنگ گوشی نامدار بلند شد
از شرکت بود گویا طرف قراردادش امروز نمی آمدند
نامدار حالا کمی آرام تر شده بود
- مامانی گریه نکن من پول قلکمو میدم به بابایی تورو دعوا نکنه
انگشتان نامدار مشت شد
زیاده روی کرده بود اصلا حواسش نبود یسنا بچه است
- یسنا بابا بیا برو پیش آرین من باید با مادرت صحبت کنم
دید دخترک پشت مادرش پنهان شد
می ترسید از او؟
- ن... نزن بابایی بخدا من چیزی برنداشتم
عصبانیت نامدار هنوز پابرجا بود قدمی نزدیک یاس شد
- میدونم بابا... کجاست یاس؟ اون چک و نمیتونی نقد کنی بده من تا همه چی بدتر نشده
باورش نداشت نامدار و همین دلیل نگاه ناباور دخترک بود
- بابایی بابایی ببین نقاشی مو...
آرین بود که بدو وارد اتاق شده بود
آن هم با برگه چکی که رویش را با ماژیک نقاشی کرده بود
- آرین!
یاس بود که سریع سپر پسرک شد
- اینو از کجا آوردی آرین؟
پسرک صادقانه زمزمه کرد
- از رو میز بابایی برداشتم نقاشی بکشم
ورق برگشت
حالا یاس بود که پر حرف مرد مقابلش را نگاه می کرد
اینبار دیگر تمام بود
خودش بارها در این خانه تحقیر و توهین شده بود اما سیلی خوردن دخترکش را تحمل نمی کرد یاس...
پارترمان
https://t.me/+UUHTVObHyUgyOGQ0
https://t.me/+UUHTVObHyUgyOGQ0
https://t.me/+UUHTVObHyUgyOGQ0
800
Repost from N/a
- نباید خلخال ببندی به پات و بعد بیای جلوی چشم نامحرم پای دیگ نذری!
مریم بق کرده پا بر زمین میکوبد.
- خب تو خونه حوصلمون سر میره، پابند هم یادگار بابامه نمیتونم درش بیارم.
زهره لب گزید و با نگاهی به دور و اطراف آرام میگوید:
- فعلا برو تو مادر دخترا یه شلوار بلند برات میارن، عقیلم بیاد ببینه ساق پای سفیدتو انداختی بیرون خون به پا میکنه ها، چادرم که خداروشکر بد نیستی درست حسابی سر کنی میخوری زمین!
مریم به سختی بغضش را قورت میدهد و با دو سمت خانه میرود.
در این لحظه میخواست همه ی کسانی که مسبب ازدواج او و عقیل بودند را دار بزند!
اون یک دختر کاملا آزاد بود و عقیل هم... خب عقیل هم!
- چه خبره باز گرد و خاک کردی خانوم؟!
ورود یکدفعه ای عقیل از جای پراندش.
نگاهی به قد و قامت سیاه پوش و تنومند شوهرش میکند و لب میگزد.
- هی..هیچی چیز خاصی نیست. برم پیش دیگ نذری ها مامانت نذاشت، گفت لباسم مناسب نیست!
عقیل در اتاقشان را پشت سرش میبندد و کامل وارد میشود و همان اول نگاهی به ساق پای برهنهاش میکند.
- یعنی اصلاً نرفتی؟!
محکمتر لب میگزد و سر بالا میاندازد.
جرئت آنکه بگوید تا حیاط رفته را نداشت!
عقیل پایین پاهایش مینشیند و وقتی یک دفعه دستهای سبزه و مردانهاش دور مچ سفیدش میپیچند، با سختی خود را کنترل میکند تا فرار نکند!
این مرد را دوست داشت اما بیشتر از آن از او میترسید!
- من قربون حاج خانم عاقل و حرف گوش کنم بشم؟ هووم؟!
عقیل جملهاش را پچ میزند و خم شده و ساق های برهنهاش را عمیق میبوسد.
بوسههایش تا روی خلخالش کشیده میشود و مریم حس میکند تبدیل به یک پارچه آتش شده!
به سختی مینالد: خ..خدا نکنه!
عقیل یک دست زیر زانو و دست دیگرش را دور کمر دختر میپیچد.
همانطور که در آغوشش میگیرد سمت رختخواب گوشه اتاق میرود.
- چرا خدا نکنه؟ بذار بکنه. عقیل قربون خاله ریزهاش نره پس به چه دردی میخوره؟!
حرفهایش را زیر گوش دخترک پچ میزند و محکم بناگوشش را میبوسد.
برخلاف تصور مریم، عقیل از تمام کارهایش خبر داشت.
اهل خانه آمار لحظه به لحظه زن حرف گوش نکنش را به او میدادند!
اما عقیل قصد تندی با گنجشک کوچکش را نداشت... میخواست کم کم او را اهلی کند!
مریم همانطور که با حسهای عجیبش میجنگد لرزان میگوید:
- چیکار میکنی عقیل؟!
میخواست اهلیش کند و قطعاً بهترین راه برای اهلی شدن دخترک سرتقش، چیزی جز یک بچه نبود!
البته ابداً این را مستقیم به او نمیگفت، به خصوص که تازه اول ازدواجشان بود و دخترک مدام به دنبال فرار!
- میخوام طوافت کنم زندگی عقیل!
سپس روی تنش خیمه میزند و...
https://t.me/+oZAqipkDuVwzYTk0
https://t.me/+oZAqipkDuVwzYTk0
❌لینک عضویت فقط برای 200 نفر فعال است❌
2300
Repost from N/a
-خون پریودیتون بیرون زده ارغوان خانم!
با شنیدن صدای منشی وسط جلسهی شرکت نفسم حبس شد.
وحشت زده برگشتم و نگاهی به مانتوی سفیدم انداختم.
با دیدن نگاه پر تمسخر بقیه اشک در چشمهایم جمع شد.
معاون شرکت وحیدی پوزخندی زد و گفت:
_شنیده بودم وضع مالیتون خوب نیست ولی نه انقدر که دیگه پول نوار بهداشتی هم نداشته باشید ارغوان خانوم!
با شنیدن حرفش خجالت زده سرم را پایین انداختم و با بغض زمزمه کردم:
_ببخشید.
در سالن جلسه را باز کردم و با اشکهایی که روی صورتم روان شده بود بیرون دویدم که ناگهان با صورت در سینهی محکم و ستبر مردی فرو رفتم.
_حواست کجاست خانوم دریامنش!
وحشت زده سرم را بلند کردم و با دیدن رئیس بداخلاق و همیشه بیاعصاب شرکتمان با لکنت گفتم:
_ب...ببخشید رییس من... میرم لباسمو... عوض کنم... کار ... ضروری پیش... اومده.
صورتش را درهم کشید و نگاهی به دیوار شیشهای اتاق جلسه انداخت.
همه دور میز جمع شده بودند و با تمسخر نگاهم میکردند.
_برگرد پشتت رو ببینم!
نفسم حبس شد.
_چی؟ نه ريیس توروخدا بذارید برم.
عصبی بازویم را گرفت و مجبورم کرد به عقب برگردم.
با دیدن خون روی مانتوی سفیدم صورتش در لحظه سرخ شد و فکش منقبض شد.
دلم میخواست از خجالت بمیرم!
اشکهایم دوباره به راه افتاده بود.
بیتوجه کتش را از تنش درآورد و دور کمرم پیچید.
_برو توی دفترم تا واسهت نوار بهداشتی بخرم.
بهت زده و ناباور بهصورت جدی و جذابش خیره شدم.
_و... ولی شما جلسه دارید!
لبهایش را بههم فشرد و با اخمهایی درهم گفت:
_گور بابای جلسه... تو مهمتری!
ناگهان دستش را دور کمر و پاهایم حلقه کرد همانطور که مرا در آغوش میکشید و بهسوی دفترش میرفت داد زد:
_قربانی هرکی تو اون اتاق جلسه فاکی نشسته رو از شرکت اخراج کن!
تا وقتی هم نگفتم کسی حق نداره وارد دفترم بشه!
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
3700
Repost from N/a
_جناب عاقد خطبه رو نخونین!
این عقد همینجا کنسله!
صدای تیمسار،پدر عروس سکوت سنگینی توی جمع حاکم کرد!
دخترک با نگرانی تور سفیدی که دختران فامیل بالای سرش گرفته بودند را کنار زده ومضطرب می پرسد
_چی میگین بابا؟
پدرش تیمسار جلو می آید وبی اعتنا به جمع کل آشناها وفامیل که شاهد این اتفاق بودند مقابل همه رو به داماد ، میگوید
_دختر من لیاقت تو رو نداره البرز
عقدش نکن
دخترک نفسش بند می آیدو…
چرا پدرش هرگز او را دوست نداشت؟!
_بابا…من…من دخترتم
پدرش جلو آمده ،مقابلش می ایستد
همان پدری که 25 سال تمام دخترک را ندیده بود
همان پدری که هرگز او را دوست نداشت
_همیشه مایه ی ننگ منی
هرجا میری آبروی منو می بری
چرا پسر شاخ شمشاد برادرمرحومم باید باتو حروم بشه
دخترک می ایستد
با لباس سپید عروسش
همان لباسی که قرار بود شاهد بله دادنش به عشق زندگی اش،به پسر عمویش البرز باشد وحال شاهد نخواستن پدرش شده بود
می ایستد وبغض درگلویش واشک درچشمانش حلقه زده بود وقتی میگوید
_هیچوقت منودوست نداشتی نه؟
همیشه ازم متنفر بودی
مگه من چیکارت کردم؟
البرز باترحم سعی میکند دخترک بیچاره را آرام کند
_نیلوفر عزیزم
دخترک دست البرز را پس میزندودوباره روبه پدرش بادرد میگوید
_چرا همه رو دوست داری جز من؟
من دخترتم
مگه چیکار کردم که لایق این نفرت 25 سالهاتم بابا؟
وبالاخره می شودآنچه که نباید
پدرش حقیقت 25 ساله ی پنهان را آشکارمیکند
همان حقیقتی که باعث شده بودپدرش هیچوقت دخترک رادوست نداشته باشد
_به خاطرتو من نتونستم مادرموواسه آخرین بار ببینم
به خاطر کارای بچگونه وخودخواهانه ی تو،مادر من مُرد بدون اینکه حرف آخرشو به من بزنه
دخترک مبهوت وسرشارازبهت زبانش لکنت گرفته بود
_من…من…
اماقبل از آنکه دخترک حرفش راکامل کند،پدرش پیش دستی کرده وبه حرف می آید
حرفی که پدرش نمیدانست چه خرابی های جبران ناپذیری قراراست داشته باشد
که قرار است یک عمرپشیمان باشد
که تاوان این جمله ها برای تیمسار جلوی تمام آشناهاوفامیل،قرار است از دست دادن دخترش باشد
که قرار است تا آخرعمر پشیمان باشد ازگفتنشان وعذاب بکشد
_کاش توی شکم مادرت میمردی نیلوفر!
میمردی و به دنیا نمیومدی!
سکوت سنگینی درفضای بزرگ اتاق عقدمی افتد
همه بابهت،ترحم دلسوزی به تماشای نخواستنی بودن دخترک ونفرت وانزجار پدرش ازاو ایستاده بودند
جماعتی که قرار بودتاسالها نقل ونبات دهانشان نیلوفری باشد که پدرش او را دوست نداردونیلوفر...
نیلوفرحتی نفسش هم بالا نمی آمدو پدرش…
پدرش می خواست او بمیرد؟
آرزوی مرگش را داشت؟
پدردخترک جلو می آیدوبدون آنکه به احوالات دخترک اهمیت بدهدبا نفرت میگوید
_کاش جای مادرم ،تو میمردی نیلوفر!
جای تو ، توی اون قبرستونه نه مادر من!
مرد می گوید ونمیدانست چندساعت بعدچگونه قرار است حسرت این لحظه ها راداشته باشد
پدرش آرزوی مرگ دخترک را داشت ونیلوفر…
نیلوفر قرار بود پدرش را به آرزویش برساند!
https://t.me/+qmtLUpzwT3hkYjBk
دخترک با لباس عروسش لبه پشت بام ایستاده بودو میدید که مهمانها یکی پس از دیگری میرفتند
مهمانهایی که برای عروسی اش آمده بودند
وتنهانفرت پدرش و آرزوی مرگش را دیده بودند
دخترک بیرون آمدن پدرش از خانه را میبیند وبلافاصله بلندمیگوید
_آهای تیمسار
پدرش می ایستدودخترک دوباره میگوید
_این بالام
پدرش سربالا که می گیرد بلافاصله بادیدن نیلوفر درپشت بام خانه کلافه وخسته میگوید
_وای خدایا…منو از شر این دختر خلاص کن
این دفعه میخوای چه طوری آبروی منو ببری؟
دخترک در اوج مظلومیت اشکش می چکد
اوهرگز خواستنی نبود
دخترک با بغض حرف میزند
_تو هیچوقت منو نخواستی
هیچوقت دوستم نداشتی
بچه بودم دوستم نداشتی
بزرگ شدم دوستم نداشتی
25 سال به خاطر یه ذره محبتت تقلا کردم اما تو هیچوقت منو ندیدی
دخترک دست هایش راکه لرزش های عصبی اش او را مانندیک سالمند فرو افتاده نشان میدادرابالا میگیرد
_بیین…ببین دستامو بابا؟
توی اوج جوونی نه دستی برام مونده نه مویی نه سلامتی نه جوونی
ونه حتی جوونی
من به خاطر یه نگاه تو ،تموم زندگیمو دادم بابا
نگاه پدرش رنگ می بازد
انگار اونیز فهمیده بود اینبار فرق میکند
که اینبار دیگر مانند دفعات قبل نیست که دخترک باز برای محبتش تلاش کند
مرد بوی رفتن ، خداحافظی و مــــرگ را حس میکرد
_نیلوفر
پدرش دستپاچه زمزمه میکند و دخترک لبخند میزند
_گفتی کاش میمردم
فردا تولدته بابا
میخوام بهترین هدیه ی عمرتو بهت بدم
دخترک جلوتر می آید و پدرش تیمسار دستپاچه و پشیمان فریاد می زند
_نیلوفر بیا پایین حرف بزنیم بابا!
آخرین زمزمه ی دخترک ، در سکوت شب به راحتی به گوش پدرش می رسد
_دوسِت دارم بابا!
و پشت بندش بوم!
جسم دختریست که از طبقهی دوم خانه ، جلوی پاهای پدرش می افتد!
جلوی پاهای پدری که هرگز دوستش نداشت!
بی نفس! بی جان و غرق در خون!
https://t.me/+qmtLUpzwT3hkYjBk
1300
Repost from N/a
بابایی چرا زدی تو صورتم؟ ببین خونی شدم
صدای جیغ و گریه های یسنا باعث قدم های وحشت زده ی دخترک بود
- نامدار؟ چیشده؟
نگاه مرد پر نفرت و غیظ بود
- از توله سگت بپرس برگه چکی که روی میز بود و چیکار کرده... یالا یاس یالا!
توله سگش؟ یاس دلخور و ناباور دست به سمت دخترکش دراز کرد
- مامانی؟ تو چیزی برداشتی؟
گونه ی دخترکش سرخ بود
نامدار او را زده بود؟
الان نه... الان که مرد زندگی اش عصبی بود نمی خواست حرفی بزند
یسنا مانند دختر نامدار بود از اول قرارشان همین بود برای بچه های همدیگر پدر و مادر باشند
- ن... نه... نه مامانی
یسنا صورتش را در آغوش او پنهان کرده و نعره ی نامدار بلند شد
- د تخم سگ میگم بگو اون کوفتی چیکار کردی جلسه دارم من امروز...
یاس دخترکش را محکم به آغوشش فشرد
- آرومتر نامدار بچه میگه برنداشته آرین نیومده تو اتاقت؟
چشمان مرد مقابلش خون میبارید
- میگی آرین دختره! میخوای گند کثافت بچه ی خودتو لاپوشونی کنی!
پدر آرین منم نه یه معتاد آش و لاش!
نفس یاس رفته بود
نامدار چه داشت می گفت؟
طعنه ی شوهر سابقش را می زد؟
مگر همیشه نمیگفت خودش بابای یسنا است؟
- داری همه چیزو خراب میکنی نامدار... شاید اصلا چک و نیاوردی خونه منم صبح تو اتاق بودم چیزی...
- خودت برداشتی نه؟ برداشتی واسه عمل اون بابای مفنگیت...
شماها واسه پول هر گهی می خورید!
اشک در چشمان یاس حلقه زده بود
صدای شکستن قلبش گوش هایش را پر کرده بود
خودش به جهنم
یسنایش مانند بید در آغوشش می لرزید که زنگ گوشی نامدار بلند شد
از شرکت بود گویا طرف قراردادش امروز نمی آمدند
نامدار حالا کمی آرام تر شده بود
- مامانی گریه نکن من پول قلکمو میدم به بابایی تورو دعوا نکنه
انگشتان نامدار مشت شد
زیاده روی کرده بود اصلا حواسش نبود یسنا بچه است
- یسنا بابا بیا برو پیش آرین من باید با مادرت صحبت کنم
دید دخترک پشت مادرش پنهان شد
می ترسید از او؟
- ن... نزن بابایی بخدا من چیزی برنداشتم
عصبانیت نامدار هنوز پابرجا بود قدمی نزدیک یاس شد
- میدونم بابا... کجاست یاس؟ اون چک و نمیتونی نقد کنی بده من تا همه چی بدتر نشده
باورش نداشت نامدار و همین دلیل نگاه ناباور دخترک بود
- بابایی بابایی ببین نقاشی مو...
آرین بود که بدو وارد اتاق شده بود
آن هم با برگه چکی که رویش را با ماژیک نقاشی کرده بود
- آرین!
یاس بود که سریع سپر پسرک شد
- اینو از کجا آوردی آرین؟
پسرک صادقانه زمزمه کرد
- از رو میز بابایی برداشتم نقاشی بکشم
ورق برگشت
حالا یاس بود که پر حرف مرد مقابلش را نگاه می کرد
اینبار دیگر تمام بود
خودش بارها در این خانه تحقیر و توهین شده بود اما سیلی خوردن دخترکش را تحمل نمی کرد یاس...
پارترمان
https://t.me/+UUHTVObHyUgyOGQ0
https://t.me/+UUHTVObHyUgyOGQ0
https://t.me/+UUHTVObHyUgyOGQ0
1200
Repost from N/a
- نباید خلخال ببندی به پات و بعد بیای جلوی چشم نامحرم پای دیگ نذری!
مریم بق کرده پا بر زمین میکوبد.
- خب تو خونه حوصلمون سر میره، پابند هم یادگار بابامه نمیتونم درش بیارم.
زهره لب گزید و با نگاهی به دور و اطراف آرام میگوید:
- فعلا برو تو مادر دخترا یه شلوار بلند برات میارن، عقیلم بیاد ببینه ساق پای سفیدتو انداختی بیرون خون به پا میکنه ها، چادرم که خداروشکر بد نیستی درست حسابی سر کنی میخوری زمین!
مریم به سختی بغضش را قورت میدهد و با دو سمت خانه میرود.
در این لحظه میخواست همه ی کسانی که مسبب ازدواج او و عقیل بودند را دار بزند!
اون یک دختر کاملا آزاد بود و عقیل هم... خب عقیل هم!
- چه خبره باز گرد و خاک کردی خانوم؟!
ورود یکدفعه ای عقیل از جای پراندش.
نگاهی به قد و قامت سیاه پوش و تنومند شوهرش میکند و لب میگزد.
- هی..هیچی چیز خاصی نیست. برم پیش دیگ نذری ها مامانت نذاشت، گفت لباسم مناسب نیست!
عقیل در اتاقشان را پشت سرش میبندد و کامل وارد میشود و همان اول نگاهی به ساق پای برهنهاش میکند.
- یعنی اصلاً نرفتی؟!
محکمتر لب میگزد و سر بالا میاندازد.
جرئت آنکه بگوید تا حیاط رفته را نداشت!
عقیل پایین پاهایش مینشیند و وقتی یک دفعه دستهای سبزه و مردانهاش دور مچ سفیدش میپیچند، با سختی خود را کنترل میکند تا فرار نکند!
این مرد را دوست داشت اما بیشتر از آن از او میترسید!
- من قربون حاج خانم عاقل و حرف گوش کنم بشم؟ هووم؟!
عقیل جملهاش را پچ میزند و خم شده و ساق های برهنهاش را عمیق میبوسد.
بوسههایش تا روی خلخالش کشیده میشود و مریم حس میکند تبدیل به یک پارچه آتش شده!
به سختی مینالد: خ..خدا نکنه!
عقیل یک دست زیر زانو و دست دیگرش را دور کمر دختر میپیچد.
همانطور که در آغوشش میگیرد سمت رختخواب گوشه اتاق میرود.
- چرا خدا نکنه؟ بذار بکنه. عقیل قربون خاله ریزهاش نره پس به چه دردی میخوره؟!
حرفهایش را زیر گوش دخترک پچ میزند و محکم بناگوشش را میبوسد.
برخلاف تصور مریم، عقیل از تمام کارهایش خبر داشت.
اهل خانه آمار لحظه به لحظه زن حرف گوش نکنش را به او میدادند!
اما عقیل قصد تندی با گنجشک کوچکش را نداشت... میخواست کم کم او را اهلی کند!
مریم همانطور که با حسهای عجیبش میجنگد لرزان میگوید:
- چیکار میکنی عقیل؟!
میخواست اهلیش کند و قطعاً بهترین راه برای اهلی شدن دخترک سرتقش، چیزی جز یک بچه نبود!
البته ابداً این را مستقیم به او نمیگفت، به خصوص که تازه اول ازدواجشان بود و دخترک مدام به دنبال فرار!
- میخوام طوافت کنم زندگی عقیل!
سپس روی تنش خیمه میزند و...
https://t.me/+oZAqipkDuVwzYTk0
https://t.me/+oZAqipkDuVwzYTk0
❌لینک عضویت فقط برای 200 نفر فعال است❌
1910
Repost from N/a
-چرا نمیذاری ببوسمت ارغوان؟ مگه ما با هم نامزد نیستیم؟
خودم را به در ماشین چسباندم و چشمانم را بستم:
-خواهش می کنم شایان من... خجالت می کشم!
خجالت کشیدن را بهانه کرده بودم تا ترسم از لمس کردن را از او مخفی کنم.
اگر شایان می فهمید که از لمسش وحشت دارم نامزدی را به هم نمی زد؟!
-خجالت چی لعنتی؟
من و تو به هم محرمیم که بتونیم همو لمس کنیم، انقدر هول نیستم که ازت رابطه بخوام ولی تو حتی دستتم نمی ذاری بگیرم!
بغض کرده نگاهش کردم:
-ببخشید، ببخشید بخدا دست خودم نیست، یه جوری می شم وقتی یه مرد بهم دست می زنه.
طوفان نگاهش انگار با حرفم آرام تر شد و مهربان نگاهم کرد:
-اخه عزیز من، من که قرار نیست اذیتت کنم. همه ی پسرا و دخترا این کارارو می کنن واسه اینکه به هم نزدیک تر بشن.
دستش را جلو آورد و روی دستم گذاشت، داشت حالم بد می شد اما تحمل کردم:
-نترس دختر، بخدا خودتم لذت می بری!
یعنی تو اصلا دوست نداری من بغلت کنم؟ مگه عاشقم نیستی؟
ناگهان در ماشین را باز کردم و پیاده شدم، اگر کمی دیگر می ماندم دستش را به شدت پس می زدم.
قدم هایش که دنبالم می آمد را شنیدم و بعد چنگی که به بازویم افتاد و لب هایی که روی لبم نشست
چشمانم سیاهی رفت و وقتی جلوی پایش بالا آوردم هاج و واج نگاهم کرد!
-ارغوان تو از من چندشت میشه؟
***
-من می خوام نامزدی رو به هم بزنم.
سرم را پایین انداختم و دایی با حیرت گفت:
-یعنی چی شایان جان؟ چند روز دیگه تاریخ عقدتونه... اینطوری آبروی ارغوان هم میره، اصلا چیشد یهو؟
شایان مرا نشان داد و با پوزخندی عصبی گفت:
-این خانم از من چندشش میشه و الکی میگه که خجالت می کشم... حتی یه بار بهم اجازه نداد دستاشو بگیرم من با همچین ادمی نمیتونم زندگی کنم.
قبل از اینکه دایی چیزی بگوید صدای لاهور امد که از پله ها داشت پایین می امد.
-باشه شایان جان عصبانیت نداره که، این نامزدی تمومه... خوب شد؟
شایان گیج نگاهش کرد و چکاد کنار من نشست.
-چی داری میگی لاهور دیوونه شدی؟ اینا وقت محضر دارن همو دوست دارن آبروی این دختر هم میره پیش فامیل.
لاهور محکم جواب داد:
-آبروشو من میخرم، وقت محضرو کنسل نکنین.
-چرا؟
-چون ارغوان عروس من میشه، اینجوری آبروشم نمیره!
همه خشک شدند و لاهور به سمت من برگشت، چشمکی برایم زد:
-درستش می کنیم لپ گلی!
منظورش به لمس کردن بود... آخر فقط لاهور می دانست چگونه مرا لمس کند که وحشت نکنم!
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
https://t.me/+HKCC4kxVB8RjOTQ0
2700
Repost from N/a
_جناب عاقد خطبه رو نخونین!
این عقد همینجا کنسله!
صدای تیمسار،پدر عروس سکوت سنگینی توی جمع حاکم کرد!
دخترک با نگرانی تور سفیدی که دختران فامیل بالای سرش گرفته بودند را کنار زده ومضطرب می پرسد
_چی میگین بابا؟
پدرش تیمسار جلو می آید وبی اعتنا به جمع کل آشناها وفامیل که شاهد این اتفاق بودند مقابل همه رو به داماد ، میگوید
_دختر من لیاقت تو رو نداره البرز
عقدش نکن
دخترک نفسش بند می آیدو…
چرا پدرش هرگز او را دوست نداشت؟!
_بابا…من…من دخترتم
پدرش جلو آمده ،مقابلش می ایستد
همان پدری که 25 سال تمام دخترک را ندیده بود
همان پدری که هرگز او را دوست نداشت
_همیشه مایه ی ننگ منی
هرجا میری آبروی منو می بری
چرا پسر شاخ شمشاد برادرمرحومم باید باتو حروم بشه
دخترک می ایستد
با لباس سپید عروسش
همان لباسی که قرار بود شاهد بله دادنش به عشق زندگی اش،به پسر عمویش البرز باشد وحال شاهد نخواستن پدرش شده بود
می ایستد وبغض درگلویش واشک درچشمانش حلقه زده بود وقتی میگوید
_هیچوقت منودوست نداشتی نه؟
همیشه ازم متنفر بودی
مگه من چیکارت کردم؟
البرز باترحم سعی میکند دخترک بیچاره را آرام کند
_نیلوفر عزیزم
دخترک دست البرز را پس میزندودوباره روبه پدرش بادرد میگوید
_چرا همه رو دوست داری جز من؟
من دخترتم
مگه چیکار کردم که لایق این نفرت 25 سالهاتم بابا؟
وبالاخره می شودآنچه که نباید
پدرش حقیقت 25 ساله ی پنهان را آشکارمیکند
همان حقیقتی که باعث شده بودپدرش هیچوقت دخترک رادوست نداشته باشد
_به خاطرتو من نتونستم مادرموواسه آخرین بار ببینم
به خاطر کارای بچگونه وخودخواهانه ی تو،مادر من مُرد بدون اینکه حرف آخرشو به من بزنه
دخترک مبهوت وسرشارازبهت زبانش لکنت گرفته بود
_من…من…
اماقبل از آنکه دخترک حرفش راکامل کند،پدرش پیش دستی کرده وبه حرف می آید
حرفی که پدرش نمیدانست چه خرابی های جبران ناپذیری قراراست داشته باشد
که قرار است یک عمرپشیمان باشد
که تاوان این جمله ها برای تیمسار جلوی تمام آشناهاوفامیل،قرار است از دست دادن دخترش باشد
که قرار است تا آخرعمر پشیمان باشد ازگفتنشان وعذاب بکشد
_کاش توی شکم مادرت میمردی نیلوفر!
میمردی و به دنیا نمیومدی!
سکوت سنگینی درفضای بزرگ اتاق عقدمی افتد
همه بابهت،ترحم دلسوزی به تماشای نخواستنی بودن دخترک ونفرت وانزجار پدرش ازاو ایستاده بودند
جماعتی که قرار بودتاسالها نقل ونبات دهانشان نیلوفری باشد که پدرش او را دوست نداردونیلوفر...
نیلوفرحتی نفسش هم بالا نمی آمدو پدرش…
پدرش می خواست او بمیرد؟
آرزوی مرگش را داشت؟
پدردخترک جلو می آیدوبدون آنکه به احوالات دخترک اهمیت بدهدبا نفرت میگوید
_کاش جای مادرم ،تو میمردی نیلوفر!
جای تو ، توی اون قبرستونه نه مادر من!
مرد می گوید ونمیدانست چندساعت بعدچگونه قرار است حسرت این لحظه ها راداشته باشد
پدرش آرزوی مرگ دخترک را داشت ونیلوفر…
نیلوفر قرار بود پدرش را به آرزویش برساند!
https://t.me/+qmtLUpzwT3hkYjBk
دخترک با لباس عروسش لبه پشت بام ایستاده بودو میدید که مهمانها یکی پس از دیگری میرفتند
مهمانهایی که برای عروسی اش آمده بودند
وتنهانفرت پدرش و آرزوی مرگش را دیده بودند
دخترک بیرون آمدن پدرش از خانه را میبیند وبلافاصله بلندمیگوید
_آهای تیمسار
پدرش می ایستدودخترک دوباره میگوید
_این بالام
پدرش سربالا که می گیرد بلافاصله بادیدن نیلوفر درپشت بام خانه کلافه وخسته میگوید
_وای خدایا…منو از شر این دختر خلاص کن
این دفعه میخوای چه طوری آبروی منو ببری؟
دخترک در اوج مظلومیت اشکش می چکد
اوهرگز خواستنی نبود
دخترک با بغض حرف میزند
_تو هیچوقت منو نخواستی
هیچوقت دوستم نداشتی
بچه بودم دوستم نداشتی
بزرگ شدم دوستم نداشتی
25 سال به خاطر یه ذره محبتت تقلا کردم اما تو هیچوقت منو ندیدی
دخترک دست هایش راکه لرزش های عصبی اش او را مانندیک سالمند فرو افتاده نشان میدادرابالا میگیرد
_بیین…ببین دستامو بابا؟
توی اوج جوونی نه دستی برام مونده نه مویی نه سلامتی نه جوونی
ونه حتی جوونی
من به خاطر یه نگاه تو ،تموم زندگیمو دادم بابا
نگاه پدرش رنگ می بازد
انگار اونیز فهمیده بود اینبار فرق میکند
که اینبار دیگر مانند دفعات قبل نیست که دخترک باز برای محبتش تلاش کند
مرد بوی رفتن ، خداحافظی و مــــرگ را حس میکرد
_نیلوفر
پدرش دستپاچه زمزمه میکند و دخترک لبخند میزند
_گفتی کاش میمردم
فردا تولدته بابا
میخوام بهترین هدیه ی عمرتو بهت بدم
دخترک جلوتر می آید و پدرش تیمسار دستپاچه و پشیمان فریاد می زند
_نیلوفر بیا پایین حرف بزنیم بابا!
آخرین زمزمه ی دخترک ، در سکوت شب به راحتی به گوش پدرش می رسد
_دوسِت دارم بابا!
و پشت بندش بوم!
جسم دختریست که از طبقهی دوم خانه ، جلوی پاهای پدرش می افتد!
جلوی پاهای پدری که هرگز دوستش نداشت!
بی نفس! بی جان و غرق در خون!
https://t.me/+qmtLUpzwT3hkYjBk
700
Repost from N/a
یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم...
با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..
نامدار آمده بود!
- یاس؟ کدوم گوریی؟
با وحشت از اتاق بیرون زد
- ا...اینجام چیشده؟
- تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین!
نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد...
که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد.
آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد
- چ...چیشده؟
- خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت!
یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش..
دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده...
- باتوام!
با فریاد نامدار شانه های یاس پرید
- من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده!
نامدار عصبی غرید
- کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان!
یاس عصبی لب زد
- من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ میگه ما...
حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست
- پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که!
گمشو پایین تا....
یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا...
- بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟
نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد
- نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم.
بیا بغلم ببینمت دختر بابا...
یسنا بغ کرده عقب کشید
- ولی زدیش مامانی داره گریه میکنه
نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد
- نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین...
عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت
نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمیخواند
مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود.
در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد
- بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره...
عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد
- هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه...
یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟
- امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده... نامدارم راضیه پسرم.
مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم
منظورشان از آفت او بود!
که نامدار هم راضی بود؟
بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود...
پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت
وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه...
تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد
مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود...
اواخر مهمانی بود.
شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد
- یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها...
دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد
- نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد...
نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت
- چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده..
گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند
یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست
- من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی...
یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود
او که گفته بود یاس کار نکرده!
با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما...
دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود
دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد
- باباجان؟ صورتت چیشده!
صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود...
https://t.me/+UUHTVObHyUgyOGQ0
https://t.me/+UUHTVObHyUgyOGQ0
https://t.me/+UUHTVObHyUgyOGQ0
1000
Repost from N/a
- راسته میگن خدا خرشو شناخت بال نداد!
عقیل رو به روی دخترعموی تازه از فرنگ آمدهاش که از روز اول آمدنش با ضرب المثلها و حرفهای اشتباه پدر صاحابشان را دراورده بود، چشم باریک میکند.
- اولا بال نه و شاخ. هیچ خری کلا نمیتونه بال داشته باشه! بعدم چه ربطی داره؟ باز دوباره از کی چی خواستی بهت نداده؟!
ماریا لب ورچیده شانه بالا میندازد.
- هیچی تورو خواستم از مامانت، اما گفت علاقهای بهم نداری!
عقیل درجا یخ میزند.
- منو خواستی؟!
- اوهوم خواستگاریت کردم، اینجاها ازدواج اینجوریه مگه نه؟
صدای خندههای ریز دور و اطرافشان عقیل را به خود میاورد.
با عجله چنگی به کیف مریم میزند و او را با خود سمت حیاط میبرد.
- اخ چیکار میکنی؟ چرا داری میکشیم؟!
عقیل دندان روی هم میساید.
- ساکت باش خانوم، ساکت باش تا بیشتر از این آبرومو نبردی!
اخ که اگر کسی میفهمید چه شده...
اگر میفهمیدند یک دختر از او، حاج عقیل صاحب هیئت و بزرگ محل خواستگاری کرده، دیگر هیچوقت نمیتوانست سر بالا بگیرد!
- بیا اینجا ببینم شما دیوونه شدی؟ یعنی چی که منو خواستگاری کردی؟!
مریم بغ کرده به چهرهی عقیل نگاه میکند.
از همان اول دلش را به رفتارهای مردانه و درستکاری زیاد عقیل باخت و حاضر بود هر کاری برای داشتنش بکند!
- چیه خب؟ خودتون گفتید اینجا اینجوریه! حالا که من انجام دادم شد آبروریزی؟ خار دارم من؟!
چشمان عقیل درشت و ابروهایش درهم میرود!
این دختر سربه هوا برایش زیادی عزیز بود، اما مسلما موجود ظریفی مثل او نمیتوانست قوانین سخت گیرانهای که قطعا برای محرمش داشت را تحمل کند!
- این چه وضع صحبت کردنه؟ چند بار باید بگم یه خانوم اینجوری حرف نمیزنه و اینکه بله شده آبروریزی چون باید مرد طالب باشه نه خانوم!
ماریا با بغض مینالد:
- وقتی مرد طالبی نیست تکلیف چیه؟!
دراوج خشم زیاد عقیل محکم لب میگزد تا نخندد… آخ از دست این دختر!
- خیلی خب پس حالا که میگید آبروریزیه، شما خواستگاری کن!
چشمان عقیل درشت میشود.
- اونوقت شما از کجا مطمعنی که من قصد ازدواج با شمارو دارم خانوم؟!
ماریا تخس شانه بالا میندازد.
- مهم اینه من قصدشو دارم!
عقیل کلافه سر تکان میدهد و میخواهد بیاهمیت به خانه برود اما با حرف یکدفعهای مریم خشکش میزند!
- آقاعقیل یا خودت از من خواستگاری میکنی یا ایندفعه میرم سراغ بابات و تو رو ازش خواستگاری میکنم. انتخاب با خودته!
https://t.me/+CHBo_wmGmpxmNzhk
پسره مجبوری و از ترس آبروش میره خواستگاری دختره اما بعد به تلافی کارهایی باهاش میکنه که🤣🤣🤣🤣
https://t.me/+CHBo_wmGmpxmNzhk
1700
Repost from N/a
-تبش خیلی بالاست، دو بارم بالا آورده... مطمئنید مسمومیت نیست؟
خان به ندیمه نگاهی کرد و او با ترس تند تند توضیح داد..
- غذای تازه و سالم خوردن... من خودم حواسم به عروس خانم هست همیشه!
دکتر سری تکان داد و رو به خان گفت:
- اگه تا فردا تبش پایین نیومد باید حتما ببرینش بیمارستان آزمایشای لازم انجام بشه!
به چهرهی سرخ از تب عروس مثل ماهش نگاه کرد...
در نبود خان، به خاطر قهر و لجبازی عمارت را ترک کرده بود...
و حالا با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.!
باید چشمان آهوییاش را باز میکرد...
آنوقت تقاص این همه دلهره را از او میگرفت!
صداهایی از بیرون شنیده شد. خان با صدای بلندی غرید:
- اون بیرون چه خبره؟
لعیا از لای در سرک کشید و با تته پته گفت:
- آقا مجید اومده میگه باید با شما صحبت کنه…
- بعدا!
- گفتم بهش… اصرار داره همین حالا حرف بزنه… میگه خیلی مهمه!
امیرمحتشم با چشمانی به خون نشسته، نگاهش را از عروسش گرفت و بیرون رفت.
رو به نگهبانش گفت:
- بهتره حرف مهمی داشته باشی!
سرش را با احترام خم کرد:
- خان… باید با من بیاین! موضوع مهمیه!
- عروسم مریض حاله مجید!
ترسیده گفت:
-بله… اما شما باید بیای! اسب عروس خانوم… داره جون میکنه انگار! تشنج کرده!
چرا اسب ماهرخ همزمان با او حالش بد شده بود؟
به طرف اسطبل دوید وقتی بالای سرش رسید فریاد زد:
- اینجا چه خبره؟
- خان باید این رو ببینید…
عقب رفت و امیرمحتشم وقتی چشمش به زیر شکم اسب افتاد، زانوهایش لرزیدند.
دو زانو کنار اسب نشست.
- یا خدا… این…
دهانش بسته شد.
سد کمال، حرفش را تمام کرد:
- جای نیش ماره بابا! اسب بیچاره داره جون میکنه… خلاصش کنید!
چشمان گرد و وحشت زدهاش را به جای نیش مار دوخت.
این یعنی... مار لعنتی ماهش را هم نیش زده بود؟
با قدمهایی بلند به طرف ماهرخ دوید. ترسیده بود.
قلبش وحشت زده میکوبید...
به اتاق ماهرخ رسید و فریاد زد:
- شبنم… لعیا! کمک کنید لباسش رو دربیارم!
لباسهایش را از تنش خارج کردند.
لعیا با دیدن لرز دستهای امیرمحتشم وحشت زده گفت:
- داداش… میگی چی شده؟
روی تن ماهرخ خم شد و کمر شلوارش را پایین کشید. شبنم و لعیا از خجالت لب گزیدند و امیرمحتشم غرید:
- شلوارشو بکش پایین!
چشمانش بلافاصله روی سرخی و کبودی روی قسمت پشت و داخلی رانش افتاد.
شبیه به همان زخمهای لعنتی روی شکم و پهلو اسبش…
همان سوراخهای منفور جای نیش!
برای لحظاتی نفس هم نکشید. لعیا نالید:
- داداش… داداش… جای نیش ماره! باید ببریمش بیمارستان… هرچی سریعتر!
طوری هاج و واج به ماهرخ نگاه میکرد انگار که دارد پایان دنیا را با چشمانش به تماشا مینشیند و کاری جز درد کشیدن از دستش بر نمیآید!
سرش را تکان داد و برخاست.
به ماهرخ نگاه کرد و پیش از اینکه کمک کند تا لباسهایش را تنش کند روی تن عروسش خیمه زد.
سر در گوشش برد و با صدایی آرام که فقط برای گوشهای عروسش باشد گفت:
- باید بیدار شی تا ببینی که چی به روزم آوردی…
سرش را ذرهای عقب کشید و لبهایش را به پیشانی داغ ماهرخ چسباند.
از شدت خشم و ترس و دلتنگی میلرزید. سختتر از ماهرخ…
- هیچ ماهی آسمونشو ول نمیکنه تا تو تاریکی غرق شه… توام نکن. تاریکی رو حق من ندون!
#پارت_واقعی_رمان
https://t.me/+Zq0cD-mHnaE5NzNk
https://t.me/+Zq0cD-mHnaE5NzNk
https://t.me/+Zq0cD-mHnaE5NzNk
https://t.me/+Zq0cD-mHnaE5NzNk
https://t.me/+Zq0cD-mHnaE5NzNk
https://t.me/+Zq0cD-mHnaE5NzNk
https://t.me/+Zq0cD-mHnaE5NzNk
https://t.me/+Zq0cD-mHnaE5NzNk
https://t.me/+Zq0cD-mHnaE5NzNk
9100
