ماتیک💄 (استاددانشجویی)
قناة بسيطة
2025 عام في الأرقام

77 993
المشتركون
-3324 ساعات
-3457 أيام
-1 95030 أيام
أرشيف المشاركات
01:00
Video unavailable
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇☃️5
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
همیشه وصل، همیشه @xproxy👑
22.68 MB
20 93000
- با اولین پسری که بهم بگه خوشگلم میخوابم....! قسم میخورم.
میخندد...
دستش همچنان دور کمر باریک حدیث حلقه شده!
من اما نمیدانم چرا صورتم خیس است...
- واقعا؟! فکر کردی یکی رقبت میکنه باهات بخوابه؟! برو گمشو از زندگیم پری! ببین نمیخوامت!
شکستن همین شکلی بود؟!
قفسهی سینهام داشت تیر میکشید
مردمک چشمانم میچرخند...
همه داشتند با تحقیر نگاهم میکردند! رستوران پر بود از آدمهایی که...
آن مرد تنها...
فقط او بود که گوشهی سالن، ایرپاد توی گوشش گذاشته و خیره به لپتاپش بود.
خشم بود یا نفرت؟!
یا هم غرور له شدهام که قدمهایم را به آن سو هُل داد!
- داره کجا میره احمق؟!
- زده به سرش!
- تو رو خدا ببینش، دلم سوخت واسش!
صداها و پچ پچ ها مهم نبود!
من همه چیزم را مقابل این آدمهایی که بدون هیچ خجالتی حتی فیلم هم میگرفتند، باخته بودم!
ایرپادش را از گوشش که میکشم سمتم میچرخد...
با اخم و خشونت!
- چته؟!
- میشه باهام بخوابی؟!
ابروهایش بیشتر توی هم قفل میشود و نگاه گیجش میچرخد...
- مزاحم نشو دختر خانوم! کار....
لپتاپش را با خشونت بستم...
نگاهش داشت سرخ میشد، داشتم عصبیاش میکردم انگار....
- تو رو خدا باهام بخواب...
- احمق نشو پری! بیا اینور خودت و کوچیک نکن!
صدای او بود!
احمق بودم، نه؟!
شاید هم حق با او بود، کسی رقبت نمیکرد با من....
سویچ ماشینی روی میز میگذارد و از میان دندانهای کلید شدهاش میغرد
- تو ماشین منتظر بمون میریم خونه!
صدایش خشمگین است و چشمانش پر از ابهام!
عماد مداخله میکند
- حالش خوب نیست آقا... یعنی چی میخوای از فرصت استفاده کنی!
قبل از اینکه منتظر بمانم برای جواب،سویچ را چنگ زده از رستوران بیرون میزنم...
https://t.me/+LmjzS6EHNORhMjdk
https://t.me/+LmjzS6EHNORhMjdk
https://t.me/+LmjzS6EHNORhMjdk
8 89500
" چرا تا الان بیداری بچه؟ "
گوشی لرزید و او خسته نگاهش را از روی جزوههای شیمی برداشت.
با دیدن نام " رئیس سگ اخلاق " روی گوشیاش بزاق دهانش را فرو داد و با دست لرزان گوشی را برداشت.
نامطمئن بار دیگر پیامش را خواند و ساعت را چک کرد.
ساعت سه صبح هخامنش دیوانسالار پیام داده بود!
لبش را گزید نامطمئن برایش نوشت:
" رئیس؟ "
" رئیس تو شرکته! اینجا فقط هخامنشم واست بچه... "
گوشهی چشمش حرصی چین خورد.
پنج سال گذشته بود و هنوز این واژهی " بچه " از دهان هخامنش نیفتاده بود.
از عمد نوشت:
" اتفاقی افتاده... رئیس؟ "
سریع جواب داد:
" آره... بچه "
نفسش را حرصی بیرون فرستاد.
هخامنش هیچوقت کم نمیآورد!
پوست لبش را کند و جواب داد:
" چرا قسطی حرف میزنید... رئیس؟ "
چند دقیقه گذشت و جوابی از هخامنش دریافت نکرد.
چشمش را کلافه بهم فشرد.
هربار میخواست تمرکز کند سر و کلهی هخامنش به طریقی پیدا میشد!
ممنونش بود که اجازه داده بود در کنار منشی بودنش، درسش را بخواند تا دیپلمش را بگیرد.
اگر هخامنش هوایش را نداشت نمیدانست باید چیکار میکرد.
در این شهر درندشت که غریب و بی کس و بدون پشتوانه بود!
خواست گوشی را کنار بگذارد که اینبار نام هخامنش روی گوشی بزرگ نقش بست.
اینبار زنگ زده بود.
نامطمئن به ساعت نگاه کرد و دو دل تماس را برقرار کرد:
- الو... رئیس؟
صدای خندهی بم و مردانهی هخامنش درون گوشی پیچید:
- ای درد و رئیس... بچه! لج می کنی با من؟
آیسا لب گزید تا صدای خندهاش مشخص نشود.
هخامنش نفس عمیقی کشید و پرسید:
- چرا بیداری؟
- فردا امتحان شیمی دارم.
- میومدی خودم باهات کار کنم بچه!
آیسا حرصی چشمش را بهم فشرد و از بین دندانهای چفت شده غرید:
- راضی به زحمت نیستم رئیییییس!
و بی تفاوت به صدای خندهی سرخوشش، ادامه داد:
- چیزی شده نصف شبی نگران خواب و بیدار بودن منید؟
- آره بچهههه... چیزی شده!
آیسا بی اختیار نگران شد.
- چی شده؟ واسه خاله اتفاقی افتاده؟
هخامنش با شیطنت زیر پوستی گفت:
- آره... مامانم گفته بهت زنگ بزنم.
آیسا هول بی اختیار از جا پرید:
- خاله باز حالشون بد شده؟ بیام اونجا؟
هخامنش دلش مالش میرفت از اهمیتی که دخترک برای مادرش قائل بود.
با رضایت گفت:
- نه مامان حالش خوبه... زنگ زدم ببینم الان میتونی بیای خونمون؟
آیسا گیج پرسید:
- چرا؟
- بیای چیزی که مامانم درست کرده رو بخوری!
چشم آیسا گرد شد.
- خاله چی درست کردن؟
هخامنش دیگر نتوانست بیش از این خودش را کنترل کند و با صدایی که رگههای خنده داشت لب زد:
- منو!
آیسا با خجالت چشم بست و چیغ کشید:
- خیلی بی حیا هستید!
صدای قهقههی مستانهی هخامنش به هوا رفت.
آیسا مشکوک پرسید:
- حال طبیعی ندارید نه؟
" نچ " کشداری گفت.
آیسا با تاسف سر تکان داد و پرسید:
- خونهاید الان؟
دوباره هخامنش کشدار " نچ " دیگری گفت.
آیسا بی قرار از جا برخاست و کلافه دور خودش چرخید.
توپید:
- میشه بگید با این حالتون الان دقیقا کجایید؟
هخامنش با سرخوشی لب زد:
- پشت در خونت!
آیسا چند لحظه ساکت شد.
ناباور لب زد:
- لطفا راستشو بگید خطرناکه الان...
صدای زنگ واحدش که در خانه پیچید، بهت زده حرفش را قطع کرد.
هخامنش با صدای مست و خمارش لب زد:
- میای درو وا کنی امشب من بیام دست پخت مامانتو بخورم؟
آیسا بزاق دهانش را به سختی فرو داد.
با بیچارگی نالید:
- هخامنش...
صدای پچ پچ گونهاش در گوشی پیچید:
- جون هخامنش بچه؟ بیا درو وا کن من گشنمه میخوام دست پخت مامان تو رو بخورم!
گونههایش از شرم حرفهای هخامنش گر گرفت.
بی اختیار سمت در رفت.
میدانست با باز کردن در ممکن است امشب خیلی اتفاقها بیفتد اما، کاملا غیر ارادی دستش روی دستگیره در لغزید و...
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
( پارت واقعی رمانه از ایده برداری خودداری کنید😊❌)
3 12900
پول اردوی تو رو بابات نداده دخترم نمیتونی بیای
آیه مات مانده کوله اش در دستش خشک شد
- ی...یعنی چی خانم؟ خود بابام اومد پریروز... گفت اومده پول اردو رو داده
ذوق داشت
همه چیزش را جمع کرده بود تا امروز اردو برود و حالا...
بچه ها تند تند وسایل شان را در ماشین جمع می کرد و آیه نه...
خانم صبوری نگذاشته بود سوار اتوبوس شود
- خانم؟ برم؟
خانم صبوری اخم آلود سر بلند کرد
- نه دیگه دخترم پولی نداده پدرت، اومد مدرسه اتفاقا پول اردوی خواهرت و داد و تاکید هم کرد که مراقبش باشیم اما درباره ی شما چیزی نگفت
چیزی در وجود آیه فرو ریخت
پدرش او را فراموش کرده بود! باز هم؟
لرزان سمت تلفن رفت
- میشه زنگ بزنم خانم؟
مدیر متاسف سرتکان داد
- بگیر شمارش و من باهاش صبحه کنم اگه واریز کنه میذارم سوار شی
با امید شماره ی پدرش را گرفت
بوق ها یکی پس از دیگری می خوردند که تماس وصل شد
- سلام آقای رسولی روز بخیر؟ نه برای ترانه جان اتفاقی نیفتاده پول اردوی دختر دیگه تون رو ندادید اگر الان واریز کنید...
مدیر مکث کرد، آیه هنوز امید داشت. پدرش او را دوست داشت و می آمد اما...
- یعنی واریز نمیکنید؟
آیه سمت مدیر دویده و گوشی را گرفت
- بابا؟ بابا توروخدا بذار منم برم اردو بابا...
- نمی خواد برگرد برو خونه یالا...
قلبش که نه تمام وجودش شکست.
پدرش او را دوست نداشت، دوست نداشت چون مریض بود
خودش شنیده بود پدرش می گفت « این مریضه چهار روز دیگه میفته میمیره واسه چی خرجش کنم؟ »
او مریض بود. قلبش درد میکرد
اما نمرده بود هنوز نمرده بود
- دخترم؟ میخوای زنگ بزنم به خیرین مدرسه؟ آخه آقای رسولی خودش جزو هیئت مدیره ست این پول چیزی نیست برا...
آیه بی حرف از دفتر بیرون آمده بود
عادت داشت
به دوست نداشته شدن پدرش عادت داشت و...
- هی دختر خانم حواست کجاست؟
آیه مات مرد مقابلش را نگاه کرد
او... او معید بود. یکی دیگر از هیئت مدیره های مدرسه
همان پسری که حاج بابایش از او متنفر بود
- آیه جان؟ خوبی دخترم؟ من زنگ میزنم به خیرین یکی پول اردوی تورو بده نرو عزیزم صبر کن...
آیه ترسیده عقب عقب میرفت اما معید بازویش را گرفت
- مشکل چیه خانم صبوری؟ مگه همه نمیرن اردو؟
آیه میخواست دستش را خلاص کند اما انگشتان مرد محکم گرفته بودش
- آقای رسولی هزینه کلاس این دخترشون و ندادن واسه همین دنبال یکی از خیرین بود...
معید نگاهش کرد
- پول اردوی ایشون با من برو سوار شو
همان موقع مستخدم وارد راهرو شد
- اتوبوس راه افتاد رفت خانم مدیر
خوب بود آیه نمیخواست با این مرد برود اما مرد رهایش نکرده بود
- با من میریم برو دختر. شنیده بودم حاج رسولی دختراشو خیلی دوست داره
آیه پر بغض سر تکان داد
- دخترش ترانه ست نه من... من مریضم قراره بمیرم میشه ولم کنید
مرد به زور سوار ماشینش کرد
- نمیمیری دختر جون من نمیذارم بمیری اما به یه شرط
آیه ترسیده نگاهش میکرد و مرد متوجه بود
او قرار بود دور و اطراف دختر حاج رسولی باشد اما از ترانه خوشش نیامده بود
این دخترک ظریف بود، ظریف و مظلوم
- زنم میشی. من از دست بابات نجاتت میدم و یه زندگی خوب برات میسازم اونقدر که بابات روزی صدبار التماستو بکنه توام عوضش زنم میشی! قبوله؟
https://t.me/+WJJbV0pWq_dlMzI0
https://t.me/+WJJbV0pWq_dlMzI0
https://t.me/+WJJbV0pWq_dlMzI0
6 72900
_دخترهی بی حیا با تاب و شورتکی که پاش و خط انداخته تو عمارتم می چرخه و میخواد پسرم و تحریک کنه، فکر کردی نفهمیدم!
نیمه شبی تشنه شده از اتاقم پایین اومدم و حالا با پچ پچ دوست صمیمیم و مادرش دربارم بغض بیخ گلوم نشست.
_کمند دخترم همین فردا باید دکش کنی بره
_وایی مامان چرا آخه اینقدر بدبینی به مهیا
بیچاره لباس راحتی برای خواب نداشت
من دادم بهش از لباسای خودم، چه میدونستم داداش امشب میاد عمارت
با رسیدن به سن قانونی از پرورشگاه بیرون انداختنم و ناچار با اصرار کمند برای چند ماهی پیشش اومده بودم و حالا مادرش بهم انگ هرزگی می زد.
_نگاه های خیرهی برادرت و ندیدی بهش
دو روز دیگه اگه عاشقش بشه، من روم میشه تو خاندان بگم عروسم بی کس و کاره
دلشکسته قطره اشکم چکید.
_گناه داره به خدا
تو راضیای یه دختر جون آوارهی کوچه خیابون بشه و دو روز دیگه از سر فقیری راهی جز فاحشگی نداشته باشه!
منیژه خانوم لیوان آب دستش و محکم روی میز کوبید.
_به درک حتما سرنوشتش همینه
دست مردانهای سفت و محکم دور کمرم حلقه و با نفس های داغی کنار گوشم پچ زد:
_دلبر کوچولوم میخوای امشب سرنوشتت و عوض کنیم!
ترسیده و با لرز تو آغوش گندهش چرخ خوردم و نگاهم گنگ و گیج به مرد خوش قیافهی مقابلم دوخته شد:
_آقا بنیاد لطفا ولم کن اگه الان مادرتون ببی...
با انگشت شصت لب برجستهم و لمس کرد.
_هیش نلرز خوشگلم
میخوای آوارهی خیابون بشی و هزار تا بلا سرت بیاد یا اینجا بمونی؟
_چطوری آخه؟
دستم و کشید و از پله های مارپیچ بالا و با باز کردن در اتاقش داخل رفتیم و آروم به دیوار کوبیدم.
_اینطوری خیلی هات و آتیشی
لب که روی لبم گذاشت و دستش از زیر تاپم رد شد، تنم واکنش نشون داده شل شد.
_میدونی خوبی دختره باکره چیه، اینه که زود وا میده
_آق..آقا بنیاد..میترسم..من..نمیخوام
دستی به بالا تنه ام و کشید و چشمام خمار روی هم افتاد.
_در ازای خانوم این عمارت شدن
هر شبه مهمون تختم شو و با یه نوهی پسر دهن مامانم و ببند
پهلو هام و چنگ زد و روی تخت بزرگش هلم دادم.
_اگه بچه دار شم باهام ازدواج میکنی؟
بی طاقت روم خیمه زد و تاپ و شلوارکم و تو تنم جر داد.
_بچه دار بشی کارم راحت تره تو رو تا ابد به اسم خودم بزنم.
بالای سینهم و بوسید و یهو بین پام خودش بالا کشید و...
https://t.me/+oolDhqcNfgI2MTA8
https://t.me/+oolDhqcNfgI2MTA8
❌️مهیا دختر پرورشگاهی که مجبوره برای آواره نشدن به عمارت دوستش کمند بیاد و همه چی خوبه تا اینکه سر و کلهی بنیاد برادر کمند پیدا میشه...
مرد مرموزی که از همون برخورد اول چشمش مهیا رو می گیره و با مخالفت خانواده رو به رو میشه و برای به دست آوردنش یه شب...❤️🔥😈🔞
https://t.me/+oolDhqcNfgI2MTA8
https://t.me/+oolDhqcNfgI2MTA8
https://t.me/+oolDhqcNfgI2MTA8
12 02700
#part840 مــــــ💄ــــــاتیک
برخلاف انتظارش ترگل خیلی سریع صمیمی شد
لادن زیر بغلش را گرفت و او بی تعارف توضیح داد
_ ما دو تا ویلا باهاتون فاصله داریم
البته من زیاد از اینجا خوشم نیومد
یکم ویلاهاش کوچیکه!
ددی یک ویلای دههزارمتری تو شهسوار داره
به نامزدم گفتم یک ویلای بهتر اجاره کنه اما مثل اینکه همه پر بودن!
لادن پوزخند زد
امیرِ دغلبازِ عوضی...
لب هایش را بهم فشرد تا نگوید نامزد جنابعالی پولِ اجاره کردن چنین ویلایی ندارد وگرنه این وقتِ سال اکثر ویلاها خالی هستن
وارد ویلا که شدند ساواش صدایش را بالا برد
_ چی شد لادن خانم؟
بعد از اون سخنرانیِ تکون دهنده گرسنگی اجازه نداده بیشتر ناز کنید مگه نه؟
لادن چشم غره ای به او رفت و نمایشی سرفه کرد
ساواش سرش را بالا آورد و با دیدن دختر غریبه ابرو بالا انداخت
ترگل لبخند زد
_ سلام!
ساواش نگاهِ جدی به لادن انداخت و بعد سر تکان داد
_ سلام
ورود به vip:
https://t.me/c/1477574810/79283
21 43800
قشنگای من اگر دلارای ، ماتیک و یا مرگ ماهی میخونید توجه کنید :
🐸 دلارای در vip پارتهای آخره و بزودی عضوگیریمون بسته میشه
هزینه ورودش ۶۷ تومنه
برای خوندن خلاصه دلارای کلیک کنید
🐰 مرگماهی حدود 400 پارت جلوتره
هزینه ورودش ۵۹ تومنه
برای خوندن خلاصه ماهی کلیک کنید
🐤 ماتیک حدود 600 پارت جلوتره
هزینه ورودش ۵۵ تومنه
برای خوندن خلاصه ماتیک کلیک کنید
📉و اگر هر سه رو با هم بخواید هزینش فقط ۹۹ تومنه! یعنی حدود صدهزارتومن تخفیف
💰 6280231548576114
💰 6037997170827258
ثریا هودانلویی
@baran_moslemii
20 96100
_بهم دست نزن سدعباس...دستات بوی مرده ها رو میده...
دست از روی تور عروس روی صورتم پس کشید.
_ببخشید خورشید...تور نمیذاره ببینمت.
از پشت تور دیدم که مردمکهای قهوه ای اش لرزید، اما لبهایش به من لبخند خجالت زده ای زد و عقب کشید و من همان لحظه از حرف پشیمان بودم.
_چرا می گی ببخشید؟ ... چرا مثل بقیه نمی زنی تو دهنم؟
عروس عاصی و ویران شده من بودم...و داماد مظلوم و مرد او.
_چای میخوری خورشید خانم؟
هنوز صدای دف و کلرکشیدن می آید، آن بیرونی ها منتظرند...و من به اتاق کاهگلی بزرگ با طاقچه های گنبدی نگاه می کنم. خانه ام.
_نمی خوام، بیا کارتو کن اون بیرون...
نگاه هر دویمان به رختخواب عروس که پر از برگ گلهای سرخ بود نگاه می کنیم، راحله درستش کرده بود، حجلهی من و عباس.
_راحله برامون غذا و کبک گذاشته، از دیروز هیچی نخوردی.
انگار حرفم را نشنیده باشد. دلم میخواهد از غم بمیرم و اما خنجر به تن بی ازارترین ادم زندگی ام فرو می کنم.
_نشنیدی سید؟...فقط بیا تمومش کنیم... اوم دستمال کوفتی و ببر بکوب تو دهن خانوادهی من...
با سینی پر از غذا و کیک از اشپزخانهی کوچک اتاق می اید، من شاهد بودم که چگونه با دستهایش آن قسمت را ساخت...سدعباس اقابالا نگاه هیچ زنی نمی کرد اما من...
_بیا اول شکمت و سیر کنم، تا جون داشته باشی بابای منو در بیاری خورشید خانم...
قد و بالای بلندش در این اتاق سقف کوتاه بزرگتر دیده می شود، صدای ضمخت مردانه اش هم بم تر ... کلافه از لباس عروس، تور سرم را می کنم و پرت می کنم.
_کوفت بخورم...زودتر دستمال و بده ببرم بکوبم توی صورت آقاخان...
بالاخره بغضم سر باز می کند، من عروسی بود که مثل زباله ای متعفن از خاندان خودش بیرون پرت شد بخاطر تهمتی دروغ.
_تو بیا از این کیک بخور...بعدم تو عروس سدبالا ها شدی، این خودش از دستمال کوبوندن بدتر خورشید...
چرا آنقدر مهربان نگاهم می کند وقتی هیچوقت روی خوش نشانش ندادم؟ همین هم بغض می شود بیخ گلویم.
_ازت بدم میاد سدعباس...
قطره اشکی روی گونه ام می چکد و او فقط دستمال کاغذی تعارفم می کند، گفته بودم دستهایش بوی مرده می دهد... اما نمی داد.
_بهتره که دوستم داشته باشی خورشید، همون یکم علاقه که من دارم بهت توام داشته باشی بسه.
شوکه به چشمان جدی اش خیره می شوم، " یک کم علاقه؟" و نه " عاشق من بودن؟"
_تو عاشقم نیستی سد عباس؟
آرام تکه ای کیک داخل بشقاب می گذارد و می رود روبرویم به دیوار تکیه می زند و نگاهش جدی و خیره است. فقط آبرویم را خریده بود؟ فقط...
_دروغ بگم که عاشقتم خورشید؟ ... حداقل مثل تو متنفر نیستم...تو قشنگترین زنی هستی که دیدم، ولی قشنگی چی میشه؟
تکه ای کیک به دهان برد، او بدترین روزهایم را دیده بود، وقتی حکم مرگم را دادند او و آقابالا نجاتم دادند... حالا فقط آبرویم را خریده بود... عشقش به من فقط توهم بود...
_پس گولم می زنی وقتی عین ادم عاشق باهام رفتار می کنی؟
چند ضربه به در چوبی اتاق می خورد و بعد صدای راحله آرام می اید.
" بچه ها!... نمیخوام عجله کنید ولی آقاخان ادم فرستاده برای دستمال، دنیا برعکس شده، ما خانواده پسریم... سد عباس در و باز کن، بی بی بیگم یه چیزی برات فرستاده"
https://t.me/+286PHVuqhBYzZDg0
https://t.me/+286PHVuqhBYzZDg0
https://t.me/+286PHVuqhBYzZDg0
2 55400
دخترای هتل و ردیف کردن تا دزد و بگیرن ...
_بدبخت شدیم... یعنی چی بُردن؟
_نمیدونم حتما گرون بوده.. قراره همه رو تفتیش بدنی کنن..
نگاهم با دیدن اون دوتا محافظ گنده ای که داشتن نزدیک میشدن گرد شد...
_اینا میخوان مارو بگردن؟
مایه ی آبروریزی بود..
از بزرگترین هتل شهر دزدی شده اونم کی!
تاجر سرشناس ترکیه که هر وقت میاد نصف هتل قُرق خودش و هیئت تجاریشه...
می گفتن خیلی وحشی و تمایلات سادیسمی داره...
همکار بغل دستیم به لرزش افتاد و کم مونده بود بیفته زمین که گرفتمش...
_هی تو چته! چرا هُل کردی.. کاری نکردیم که میترسی.
_نه نه تو نمیدونی من برداشتم... من انگشتر اون تاجر و برداشتم..
بهت زده نگاهش میکنم..
_نازنین تو چرا همچین غلطی کردی؟ اینا رحم ندارن.
به گریه افتاد و التماس میکرد..
_بخدا من دزد نیستم... بچم مریضه سرطان داره پول دوا دکترش و ندارم.. حالا منو چیکار میکنن اگه برم زندان بچه هام چی میشن..؟
فقط چند متر مونده محافظا برسن بهمون... من کس و کاری نداشتم، تو بهزیستی بزرگ شده بودم و کسی دلش برای من تنگ نمیشد.
_بدش من... بزارش تو جیبم... من حلش میکنم.
ناباور زل میزنه به صورتم...
_اونا تورو میکشن...
خنده ی الکی میکنم... قلبم مثل طبل میکوبه...
_دیووونه چرا بکشن مگه شهر هِرته..
یه انگشتره دیگه فوقش چند ماه برم آب خنک بخورم دوباره میام بیرون.
انگار بچه گول میزنم... اینا با این اِهن و تُلپ جدو آبادم و جلوی چشمم میارن.
دستش میره داخل جیبم و ... با صدای بلند و لرزونی میگم..
_من برداشتم... اون چیزی که دنبالشین دست منه..
صدای حبس شدن نفس های بقیه میگه کارم ساخته ست...
https://t.me/+K9WTd3qEIKU4MmNk
https://t.me/+K9WTd3qEIKU4MmNk
https://t.me/+K9WTd3qEIKU4MmNk
با دست های بسته پرتم میکنن داخل یکی از اتاق های هتل...
چند ساعته اینجام و نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیارن...
بلاخره در باز میشه دوتا گردن کلفت میان تو... یکیشون دست به جیب زل میزنه بهم ..
لامصب خیلی جذابه... این کله گنده ها محافظاشونم خوشگلن..
_قرار نیست رئیستون بیاد؟
_چیکارش داری؟
شونه ای بالا ميندازم..
این چند ساعت تنهایی یکم بهم دل و جرات داده..
_من که کاریش ندارم فکر کنم اون باید به خونم تشنه باشه.
یه صندلی رو برعکس میکنه و میشینه روش...
_چرا اینکارو کردی؟
_خیلی خوشگل بود چشمم و گرفت، برداشتم.
نگاهش روی صورت و تمام تنم چرخ میخوره...
_پس هرچیز خوشگلی آدم ببینه باید برداره برا خودش ؟!
مرتیکه داشت باهام لاس میزد!؟
من که چیزی برای از دست دادن نداشتم اما حساب این نوچه رو میتونستم برسم.
_نه هرچیزی.. بعضی چیزا گنده تر از دهن بعضیا ست ممکنه خفه بشن.
شوکه شده زبونش و روی لبش میکشه انگار داره چیزی رو مزه میکنه ...
_هر چقدر زبونت تیزه... مغزت خیلی کُنده...
تو اصلا نزدیک اتاقم نشدی تا بتونی انگشترم و برداری.. اون رفیقت نازنین رو تو دوربین دیدم..
حالا بگو چرا اینکارو کردی؟ چرا گردن گرفتی؟
خشک شده نگاهش میکنم... این تاجر خر پول و وحشی ، همین پسر جذابه بود!؟
شبیه سادیسمی ها نبود...
_نه نه کار من بود باور کن... اصلا من اونو مجبور کردم برداره بِدش به من... اون بچه ی مریض داره ولش کن بره ...
از جا بلند شده میاد نزدیکم.. سرم با قد بلندش بالا میره.
_باشه فهمیدم چه خبره... پس کار تو بود...
منصفانه ست همونطور که تو یه چیز قشنگ ازم برداشتی منم توی قشنگ و واسه خودم بردارم...!
مات و شوکه زمزمه میکنم...
_اونوقت یعنی چی که برداری؟ مگه من طلام؟
دستش با خشونت خاصی موهای بلند زیر شالمو میکشه ...
_این روزا آدمایی مثل تو حکم طلا رو دارن...
همه جوره جذبم میکنی..
زبونت...
اندامت ...
صورتت...
و... فداکاریت..
فشار دستش بیشتر میشه و حالا فکمم گرفته تو مشتش..
_آخ... دردم میاد..
انگشت روی لبم میکشه و خمار زمزمه میکنه ...
_خوبه عزیزم من درد و دوست دارم...
#عاشقانه #BDSM 🔞
54900
پول اردوی تو رو بابات نداده دخترم نمیتونی بیای
آیه مات مانده کوله اش در دستش خشک شد
- ی...یعنی چی خانم؟ خود بابام اومد پریروز... گفت اومده پول اردو رو داده
ذوق داشت
همه چیزش را جمع کرده بود تا امروز اردو برود و حالا...
بچه ها تند تند وسایل شان را در ماشین جمع می کرد و آیه نه...
خانم صبوری نگذاشته بود سوار اتوبوس شود
- خانم؟ برم؟
خانم صبوری اخم آلود سر بلند کرد
- نه دیگه دخترم پولی نداده پدرت، اومد مدرسه اتفاقا پول اردوی خواهرت و داد و تاکید هم کرد که مراقبش باشیم اما درباره ی شما چیزی نگفت
چیزی در وجود آیه فرو ریخت
پدرش او را فراموش کرده بود! باز هم؟
لرزان سمت تلفن رفت
- میشه زنگ بزنم خانم؟
مدیر متاسف سرتکان داد
- بگیر شمارش و من باهاش صبحه کنم اگه واریز کنه میذارم سوار شی
با امید شماره ی پدرش را گرفت
بوق ها یکی پس از دیگری می خوردند که تماس وصل شد
- سلام آقای رسولی روز بخیر؟ نه برای ترانه جان اتفاقی نیفتاده پول اردوی دختر دیگه تون رو ندادید اگر الان واریز کنید...
مدیر مکث کرد، آیه هنوز امید داشت. پدرش او را دوست داشت و می آمد اما...
- یعنی واریز نمیکنید؟
آیه سمت مدیر دویده و گوشی را گرفت
- بابا؟ بابا توروخدا بذار منم برم اردو بابا...
- نمی خواد برگرد برو خونه یالا...
قلبش که نه تمام وجودش شکست.
پدرش او را دوست نداشت، دوست نداشت چون مریض بود
خودش شنیده بود پدرش می گفت « این مریضه چهار روز دیگه میفته میمیره واسه چی خرجش کنم؟ »
او مریض بود. قلبش درد میکرد
اما نمرده بود هنوز نمرده بود
- دخترم؟ میخوای زنگ بزنم به خیرین مدرسه؟ آخه آقای رسولی خودش جزو هیئت مدیره ست این پول چیزی نیست برا...
آیه بی حرف از دفتر بیرون آمده بود
عادت داشت
به دوست نداشته شدن پدرش عادت داشت و...
- هی دختر خانم حواست کجاست؟
آیه مات مرد مقابلش را نگاه کرد
او... او معید بود. یکی دیگر از هیئت مدیره های مدرسه
همان پسری که حاج بابایش از او متنفر بود
- آیه جان؟ خوبی دخترم؟ من زنگ میزنم به خیرین یکی پول اردوی تورو بده نرو عزیزم صبر کن...
آیه ترسیده عقب عقب میرفت اما معید بازویش را گرفت
- مشکل چیه خانم صبوری؟ مگه همه نمیرن اردو؟
آیه میخواست دستش را خلاص کند اما انگشتان مرد محکم گرفته بودش
- آقای رسولی هزینه کلاس این دخترشون و ندادن واسه همین دنبال یکی از خیرین بود...
معید نگاهش کرد
- پول اردوی ایشون با من برو سوار شو
همان موقع مستخدم وارد راهرو شد
- اتوبوس راه افتاد رفت خانم مدیر
خوب بود آیه نمیخواست با این مرد برود اما مرد رهایش نکرده بود
- با من میریم برو دختر. شنیده بودم حاج رسولی دختراشو خیلی دوست داره
آیه پر بغض سر تکان داد
- دخترش ترانه ست نه من... من مریضم قراره بمیرم میشه ولم کنید
مرد به زور سوار ماشینش کرد
- نمیمیری دختر جون من نمیذارم بمیری اما به یه شرط
آیه ترسیده نگاهش میکرد و مرد متوجه بود
او قرار بود دور و اطراف دختر حاج رسولی باشد اما از ترانه خوشش نیامده بود
این دخترک ظریف بود، ظریف و مظلوم
- زنم میشی. من از دست بابات نجاتت میدم و یه زندگی خوب برات میسازم اونقدر که بابات روزی صدبار التماستو بکنه توام عوضش زنم میشی! قبوله؟
https://t.me/+hbteul0uq9ZlODhk
https://t.me/+hbteul0uq9ZlODhk
https://t.me/+hbteul0uq9ZlODhk
67100
" چرا تا الان بیداری بچه؟ "
گوشی لرزید و او خسته نگاهش را از روی جزوههای شیمی برداشت.
با دیدن نام " رئیس سگ اخلاق " روی گوشیاش بزاق دهانش را فرو داد و با دست لرزان گوشی را برداشت.
نامطمئن بار دیگر پیامش را خواند و ساعت را چک کرد.
ساعت سه صبح هخامنش دیوانسالار پیام داده بود!
لبش را گزید نامطمئن برایش نوشت:
" رئیس؟ "
" رئیس تو شرکته! اینجا فقط هخامنشم واست بچه... "
گوشهی چشمش حرصی چین خورد.
پنج سال گذشته بود و هنوز این واژهی " بچه " از دهان هخامنش نیفتاده بود.
از عمد نوشت:
" اتفاقی افتاده... رئیس؟ "
سریع جواب داد:
" آره... بچه "
نفسش را حرصی بیرون فرستاد.
هخامنش هیچوقت کم نمیآورد!
پوست لبش را کند و جواب داد:
" چرا قسطی حرف میزنید... رئیس؟ "
چند دقیقه گذشت و جوابی از هخامنش دریافت نکرد.
چشمش را کلافه بهم فشرد.
هربار میخواست تمرکز کند سر و کلهی هخامنش به طریقی پیدا میشد!
ممنونش بود که اجازه داده بود در کنار منشی بودنش، درسش را بخواند تا دیپلمش را بگیرد.
اگر هخامنش هوایش را نداشت نمیدانست باید چیکار میکرد.
در این شهر درندشت که غریب و بی کس و بدون پشتوانه بود!
خواست گوشی را کنار بگذارد که اینبار نام هخامنش روی گوشی بزرگ نقش بست.
اینبار زنگ زده بود.
نامطمئن به ساعت نگاه کرد و دو دل تماس را برقرار کرد:
- الو... رئیس؟
صدای خندهی بم و مردانهی هخامنش درون گوشی پیچید:
- ای درد و رئیس... بچه! لج می کنی با من؟
آیسا لب گزید تا صدای خندهاش مشخص نشود.
هخامنش نفس عمیقی کشید و پرسید:
- چرا بیداری؟
- فردا امتحان شیمی دارم.
- میومدی خودم باهات کار کنم بچه!
آیسا حرصی چشمش را بهم فشرد و از بین دندانهای چفت شده غرید:
- راضی به زحمت نیستم رئیییییس!
و بی تفاوت به صدای خندهی سرخوشش، ادامه داد:
- چیزی شده نصف شبی نگران خواب و بیدار بودن منید؟
- آره بچهههه... چیزی شده!
آیسا بی اختیار نگران شد.
- چی شده؟ واسه خاله اتفاقی افتاده؟
هخامنش با شیطنت زیر پوستی گفت:
- آره... مامانم گفته بهت زنگ بزنم.
آیسا هول بی اختیار از جا پرید:
- خاله باز حالشون بد شده؟ بیام اونجا؟
هخامنش دلش مالش میرفت از اهمیتی که دخترک برای مادرش قائل بود.
با رضایت گفت:
- نه مامان حالش خوبه... زنگ زدم ببینم الان میتونی بیای خونمون؟
آیسا گیج پرسید:
- چرا؟
- بیای چیزی که مامانم درست کرده رو بخوری!
چشم آیسا گرد شد.
- خاله چی درست کردن؟
هخامنش دیگر نتوانست بیش از این خودش را کنترل کند و با صدایی که رگههای خنده داشت لب زد:
- منو!
آیسا با خجالت چشم بست و چیغ کشید:
- خیلی بی حیا هستید!
صدای قهقههی مستانهی هخامنش به هوا رفت.
آیسا مشکوک پرسید:
- حال طبیعی ندارید نه؟
" نچ " کشداری گفت.
آیسا با تاسف سر تکان داد و پرسید:
- خونهاید الان؟
دوباره هخامنش کشدار " نچ " دیگری گفت.
آیسا بی قرار از جا برخاست و کلافه دور خودش چرخید.
توپید:
- میشه بگید با این حالتون الان دقیقا کجایید؟
هخامنش با سرخوشی لب زد:
- پشت در خونت!
آیسا چند لحظه ساکت شد.
ناباور لب زد:
- لطفا راستشو بگید خطرناکه الان...
صدای زنگ واحدش که در خانه پیچید، بهت زده حرفش را قطع کرد.
هخامنش با صدای مست و خمارش لب زد:
- میای درو وا کنی امشب من بیام دست پخت مامانتو بخورم؟
آیسا بزاق دهانش را به سختی فرو داد.
با بیچارگی نالید:
- هخامنش...
صدای پچ پچ گونهاش در گوشی پیچید:
- جون هخامنش بچه؟ بیا درو وا کن من گشنمه میخوام دست پخت مامان تو رو بخورم!
گونههایش از شرم حرفهای هخامنش گر گرفت.
بی اختیار سمت در رفت.
میدانست با باز کردن در ممکن است امشب خیلی اتفاقها بیفتد اما، کاملا غیر ارادی دستش روی دستگیره در لغزید و...
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
( پارت واقعی رمانه از ایده برداری خودداری کنید😊❌)
2 49400
