ماتیک💄 (استاددانشجویی)
قناة بسيطة
2025 عام في الأرقام

77 993
المشتركون
-3324 ساعات
-3457 أيام
-1 95030 أيام
أرشيف المشاركات
Repost from N/a
مامانت کاندوم پاره کرده آقا چاووش زودتر خودتون و برسونید
صدای جیغ پرستار مادرش در اتاق پژواک شده بود که چاووش با اخم های درهم روی صندلی تکان خورد.
گوشی اش به دستگاه وصل بود و نمی توانست جدایش کند.
- چی میگی خانم؟ تو جلسم...
میداست دخترک آنقدر خنگ است که نفهمد منظورش چیست.
همان هم شد آلما با هیجان ادامه داد:
- میگم حاجی زده کاندوم مادرجون پاره شده خودتونو برسونین بیمارستان!
نگاه خیره ی شریک ها روی چاووش بود اما نمیتوانست کاری کند. دندان چفت کرد و غرید:
- کسی تو اون خراب شده بجز تو نیست که بتونه درست حرف بزنه!
دخترک لب هایش آویزان شد و به صندلی تکیه زد
- من پرستارشونم آقا خب! بعدم تنها بودن خونه وقتی من رسیدم حاجی گذاشت رفت خانم جون رو تخت ناله می کرد با بدبختی کمک پیدا کردم ببریمش بیمارستان.
پاهاش موندن رو هوا...
صدای خنده ی مرد ها در اتاق پیچیده بود که سودابه از آن سوی خط به حرف آمد
- داداش تو رو خدا خودتو برسون مامان داره سکته می کنه...
چاووش از پشت میز بلند شد. دود از سرش بلند می شد.
- زنگ بزنید آمبولاس من میام بیمارستان!
پرستار خنگ باز هم خودنمایی کرد
- نهه نمی خواد با ماشین آقا ممد داریم میبریمش نترس خوبه. عا بذار...
صدای حاج خانوم پر عجز بود.
- چاووش...
چاووش خودتو برسون این ذلیل شده آبرمونو برده یه محل و یه حرف من
وای خدا مردم این چه آفتی بود انداختی به جون ما...
اخراجش میکنی همین امروز این دختره ی سلیطه رو پرت میکنی بیرون چاووش
در حالت عادی اش باید به پرستار مادرش بر میخورد اما او دخترک قرتی و شیرین زبانی بود که با تمام قوانین سخت جهانشاهی ها کار میکرد تا خرج مادربزرگش را در بیاورد
- نترسین کاندومتون رو می دوزن خوب میشین حاج خانم.
الو چاووش خان مامانت خوبه من تو کوچه رفتم کمک جمع کنم یکم ناراحت شد تو بیاین بیمارستان من خودم مراقبم
دیگر کسی سعی نمی کرد نخندد و آبرویی هم برای چاووش نمانده بود با جدا کردن گوشی از دستگاه پر غیظ غرید
- مراقب باش، حسابی مراقب دک و دهنت باش خانم پرستار دارم میام...
https://t.me/+VL3MTNCEIKpmNjA0
https://t.me/+VL3MTNCEIKpmNjA0
23200
Repost from N/a
*
-گه خوردم طلاقش دادم. میخوام دوباره عقدش کنم...!
عطا پکی به سیگارش زد. بهزاد به چه حقی میخواست سراغ گلی برگردد؟ اصلا مگر میتوانست؟ سعی کرد با جوابش خودش را رسوا نکند.
-آره اونم برگشت! مگه هوا اومده باشه سرش...
بهزاد عصبی بود. گلی به او نه میگفت؟ گلی غلط کرده بود.
باید بر میگشت و دوباره نور خانه اش میشد. اصلا قول که این بار قدر و قیمت این زن را میفهمید.
- مگه چقد از طلاقمون گذشته؟ دم ظهری میرم دم خونه باباش بهش میگم میخوام دوباره عقدم بشه عصرم میبرمش محضر تا شبم سر زندگیشه.
عطا به آخرین ریسمان امیدش آویخت و برای بیقراری دل خودش پرسید
- کیو میگی؟ کیو میبری که عقد کنی؟ آها فرناز؟ دوست دخترت؟
- فرناز خر کیه بابا! فرناز که زن زندگی نیست. فرناز یه دوست دختر چند ماهه بود که غلط اضافه بود به جون فرنوشم . من
گلی رو میگم. زن زندگیم... مادر بچم.
اسم گلی، نزدیک بود که رگ غیرت عطا را پاره کند
چطور به این نارفیق میگفت زنی که تو در کوچه ها ولش کردی دنیای من شده؟
چطور میگفت زن سابق تو، حالا زن من شده؟
- خجالت نمیکشی بهزاد؟ به زن بیچاره خیانت کردی، حالا میخوای که برگرده؟
بهزاد فرقی با مرده نداشت
- گوه اضافه خوردم. آخه کجا رو بگردم که بهتر از گلی پیدا کنم؟
زن به اون خوشگلی، تو پری، جون میگرفتم وقتی باهاش میرفتم رو تخت...
عطا دست مشت کرد که توی دهن بهزاد بکوبد ولی باز جلوی خودش را گرفت
گلی دین و دنیایش بود،
می مرد اگر مرد دیگری از همخوابی با دنیایش حرف میزد
حتی اگر آن مرد شوهر سابق گلی و رفیق خودش باشد
- عطا... حالا که گلی رفته میفهمم چقدر دوسش دارم
هرکاری میکنم که برگرده
- برنمیگرده... اصلا... اصلا شاید ازدواج کرده باشه
شاید نه... قطعی ازدواج کرده بود
شوهرش هم همین عطایی بود که خون، خونش را میخورد
- ازدواج نکرده... ازدواجم کرده باشه به قیمت طلاق دوباره بایدددد زن خودم بشه.
من دیگه بی گلی نمیتونم
بچه دست منه... بخاطر بچهمونم که شده برمیگرده
اصلا کار خدا رو چه دیدی؟ شاید دوباره حامله شد و منم دوباره بابا شدم
حتی از عطا شرمش نمیشد. از روابط زناشویی اش با عطا حرف میزد
- بچم فرنوش همیشه دلش یه آبجی کوچولو میخواست. گلی رو برمیگردونم و یکی میکارم تو دلش...
پسر شدم عیبی نداره، باز یکی دیگه...
من بنیم قویه. همون شب اول میگیره
**
- مرتیکه ی آشغال... یه بنیهای نشونت بدم... از مردونگی میندازمت تا دیگه هوس خوابیدن با زن من تو سرت نزنه
در خانه را محکم بهم کوبید. بوی غذا همه جا پیچیده بود
گلی قصد داشت دیوانهاش کند
- گلی جان؟ خانومم؟ دلبرم؟ کجایی؟
وقتی گلی با آن لباس باز زرشکی و رژ سرخ جلویش ایستاد، یک لحظه ماتش برد
- سلام عزیزم خسته نباشی چقدر دیر کردی
- پدرسوخته، من خستم. میخوای با این لباس پوشیدنت دیونم کنی؟
گلی دلبرانه خندید و خودش را در بغل عطا انداخت
- بده میخوام خستگی شوهرمو در کنم؟
یعنی گلی با همین ناز و عشوه و لوندی از بهزاد استقبال میکرد؟
دست زیر زانوهای گلی انداخت و سمت اتاق خوابشان راه افتاد
- عطا جان، شام نخوردیم... باشه آخرشب
من که فرار نمیکنم.
گردن گلی را بوسید
- تو تا ابد مال خودمی، ولی این کار از نون شبم واجبتره
گلی روی تخت فرود آمد و تن عطا روی تنش سنگینی کرد
با خنده گفت
- یعنی اینقدر داغی؟
- دارم میسوزم... ولی گلی... من... من بچه میخوام
- چی؟
- فرنوش آرزوش اینه یه خواهر کوچیکتر داشته باشه
- تو... تو از کجا میدونی؟
- اونش مهم نیست. فرنوش و به آرزوش میرسونم
شلوار خودش و لباس شب گلی را به گوشهای پرت کرد و با اولین ضربه دم گوشش پچ زد:
- از امشب... کاندوم بی کاندوم!...
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
https://t.me/+KrVzwCHC_jtmNTQ8
#رمان_زناشویی_یدون_سانسور👆
3 12600
Repost from N/a
_ یه وقت دل به بیوه برادرت نبندی ها مادر
کلافه پلک روی هم فشرد
_ بسه مادر من ...
قمر نگران تاکید کرد
_ اون امانت برادرته
یه بچه هم داره باهاش سرگرمه
چنگی به موهایش زد و قمر تند تند ادامه داد
_ تو تاحالا ازدواج نکردی مادر ...
باید با یه دختر مجرد بی تجربه ازدواج کنی ... نه زنی که تجربه ی ...
_ بس میکنی یا نه؟
با فریادش قمر ساکت شد
کلافه از جا بلند شد و قمر هم دنبالش روانه شد
_نگران بچه برادرت نباش پسرم،
حضانتش رو میگیریم خودمون بزرگش میکنیم.
اما این دختر رو باید بفرستیم بره خونه
پدرش...
سوئیچ اتومبیلش را برداشت اما حرفی که قمر زد سر جا نگهش داشت
_ دیروز آسد حسین به آقات گفته بود بعد فوت زن خدابیامرزش دنبال یه زن میگرده که به خودش و خونه زندگیش برسه...
آقات فهمیده بود میخواسته زن برادر خدابیامرزت رو خواستگاری کنه فقط روش نشده چون هنوز تو خونه ماست پا پیش نمیذاره
دود از سرش بلند میشد
آسد حسین یک پایش لب گور بود و بیوه بیست ساله برادر او را میخواست؟
حتی دخترهایش همه دوبرابر الارز سن داشتند
با خشم سوئیچ ماشین را گوشه ای پرت کرد و عربده اش قمر راهم ترساند
_ آسد حسین گه زیادی خورده
با خشم بیشتری نعره زد
_ من گردن اون حرومزاده رو میشکنم
قمر وحشت کرد
تا به حال پسر آرام و خونسردش را اینطور خشمگین ندیده بود
با همان خشم هم سمت ساختمان کناری که الارز همچنان آنجا زندگی میکرد راه افتاده بود
حساب آسد حسین را به وقتش میرسید
کاری میکرد مرغهای آسمان به حال خودش و اشتهای خوبش به گریه بیفتند
اصلا تقصیر خود بیغیرتش بود که آن پیرمرد بیشرف چنین غلطی میکرد
نباید تا الآن دست دست میکرد
با قدم های بلند خودش را به ساختمان رساند و خواست فریاد بزند تا الارز بیرون بیاید اما با دیدن او که بالش کوچکی روی پایش گذاشته و پسرک را تاب میداد تمام عصبانیتش فروکش کرد
دخترک با صدای آرامش برای پسرش لالایی میخواند و خبر از چشمهایی که محوش شده بودند نداشت
انگار خدا یک تکه ماه را از آسمانش روی زمین آورده بود
الارز با سنگینی نگاهی سربلند کرد و با دیدن هیبت تنومند برادر شوهر سابقش خجالت زده شالش را روی موهایش کشید و نوزادش را از روی پاییش پایین گذاشت
_ ببخشید آقا هاووش متوجه نشدم کی اومدید...
میخواین دایان رو ببینید؟
هاووش بیاختیار اخم کرد
دخترک نگاهش نمیکرد و او بیشتر از این طاقت دوری از او را نداشت.
_ نیومدم دایان رو ببینم.
اومدم بگم شناسنامتو بردار بریم محضر...
میخوام عقدت کنم
https://t.me/+MElyFvaho2E5Njk0
https://t.me/+MElyFvaho2E5Njk0
90400
Repost from N/a
#پارت_۱
_کاش توی شکم مادرت میمردی نیلوفر!
کاش میمردی و به دنیا نمیومدی!
پدرم میگوید و من جان میدهم.
همان لحظه که جلوی چشمان عزیزترینم دستش را رویم بلند کرد و آرزوی مرگم را کرد مردم.
همان لحظه که مادر همیشه مدافع برادرم ،ساکت به تماشای مرگ خاموش من ایستاد.
__لعنت به تو نیلوفر.
لعنت بهت که نیت کردی هر کسی که من دارمو ازم بگیری.
سر البرز شیره مالیدی ،با آبروم بازی کردی هیچی بهت نگفتم اما دیگه جون منو به لبم رسوندی!
لعنت به تو نیلوفر...لعنت به اون دکتری که گفت گناهه و قلب داره....لعنت به اون دکتری که گفت جون داره و قلبش میتپه...لعنت به اون قلبی که مادرمو ازم گرفت...لعنت!
هیچکس برای من گریه نکرد زاری نکرد.
هیچکس ندید مرگ مرا هیچکس.
که من همان لحظه که پدرم زنده بودنم را جلوی چشم عشقم البرز لعنت کرد جان دادم.
هیچکس ندید مردنم را.
همه با سکوتشان حق دادند به لعنت کردنِ زنده ماندنم.
https://t.me/+3nY52DmwVxw3YTQ8
https://t.me/+3nY52DmwVxw3YTQ8
پدرم را میبینم که داخل میشود.
در همان لبه ی پشت بام نازک بلند شده می ایستم و صدایش میزنم.
_بابا.
میبیند.
وصله ی ناجورش را میبیند.
مایه ی ننگش را لبه ی دیوار پشت بام میبیند اما نمیترسد.
مثل تمام بیستو چهار سال زندگی ام اخم میکند.
_نیلوفر بیا پایین رفتی اونجا چیکار؟!
میخندم.
به جبران خنده هایی که ازم دریغشان کردند.
به جبران تمام خنده هایی که در نطفه خفه اشان کردند.
میخندم و چشمانم پر میشوند.
_امروز تولدته بابا...
_بیا پایین نیلوفر بچه بازی در نیار.
من همیشه محکوم به بچه بازی بودم.
همیشه!
حتی حال که تصمیم گرفته بودم همه چیز را تمام کنم.
_میخوام بهترین کادوی عمرتو بهت بدم بابا.
بی تعادل دستهایم را از هم باز میکنم.
_ببین...مایه ی ننگتو ببین...میخوام برای همیشه خلاصت کنم بابا.
مادر و برادرم را میبینم که داخل آمده نگاهشان به من می افتد.
منی که دیوانه صدایم میزدند.
مادرم هین میکشد.
مثل تمام زمانهایی که به کمکش احتیاج داشتم و تنها گوشه ای ایستاد و از رنج کشیدنم جا خورد!
_روز تولد من بدترین روز زندگی تو بود بابا...اما من میخوام بهترین روز زندگیتو امروز برات بسازم...ببین...دختر تیمسار دیگه قرار نیست آبروتو ببره. دیگه قرار نیست توی جمع از بی دستو پاییش از بی کار و بار بودنش خجالت بکشی.
میخوام همونقدر که تو منو دوست نداشتی نشون بدم که همونقدر من دوست دارم بابا.
صدای پدرم حال آمیخته به نگرانیست.
مثل زمانی که شنید همسایه امان فوت شده و برایش ناراحت شد.
من برایش در همین حد هستم.
در حد دلنگرانی و ناراحتی بابت همسایه ی پیر و مسن امان که مرگ از منت بچه هایش نجاتش داد!
_دیگه قرار نیست دختر تیمسار باشه بابا.
میخوام کاری کنم هر سال توی تولدت لبت خندون باشه.
که هر وقت تولدت بود یادت نیاد من باعث شدم نتونی واسه آخرین بار مادرتو قبل از مرگش ببینی.
ببین...دخترت میخواد تمومش کنه تیمسار...
خوشحالی نه؟
میدونم خیلی خوشحالی!
برادرم نمادین جلو میآید.
میدانم او حتی اگر پشت سرم باشد هم ، هرگز جلوی مرا برای رفتن نمیگیرد.
در آخرین لحظات اشکم میریزد.
برای آرزوهایی که ناتمام میمانند.
برای خودم که هرگز دوست داشته نشدم.
برای خودم که هرگز از سمت پدرم طعم دوست داشتنش را نچشیدم.
_نیلوفر من...من دوست دارم بابا بیا پایین...ببین ببین از نگرانی دستام داره میلرزه بیا پایین.
دستانم را که قد یک سالمند هشتاد ساله لرزش دارند را نشانش میدهم.
_منم بابا...دستای منم میلرزن...توی بیستو چهار سالگی نه قلبی برام مونده نه مویی نه پایی نه دستی...
میخوام تمومش کنم بابا...همه رو خلاص میکنم.
میدونم که تو هم همینو میخوای تیمسار.
میخوام از بچه ای که دکترا نذاشتن سقطش کنی خلاصت کنم.
خلاصت کنم از بچه ای که هیچوقت نخواستیش بابا.
جلو میروم.
اشک هایم بی مهاباست.
با گریه به دنیا آمده بودم و با گریه نیز تمامش میکردم.
مرگ را حس میکنم.
در باز میشود.
عشق زندگی ام داخل میشود و قبل از آنکه صدایش منصرفم کند لب میزنم:
_دوست دارم...
پایم را جلو میگذارم.
در زمینی که تکوینش هواست و بوم...
صدای افنجار در سرم میپیچد و درد آخرین چیزیست که حس میکنم.
حال دیگر مطمعنم پدرم خوشحال است.🥺😭💔
https://t.me/+3nY52DmwVxw3YTQ8
https://t.me/+3nY52DmwVxw3YTQ8
https://t.me/+3nY52DmwVxw3YTQ8
https://t.me/+3nY52DmwVxw3YTQ8
#پارتواقعی
کپــی ممنوع❌ #جزویازپارتهایآیندهیرمان
1 06700
Repost from N/a
_بهم دست نزن سدعباس...دستات بوی مرده ها رو میده...
دست از روی تور عروس روی صورتم پس کشید.
_ببخشید خورشید...تور نمیذاره ببینمت.
از پشت تور دیدم که مردمکهای قهوه ای اش لرزید، اما لبهایش به من لبخند خجالت زده ای زد و عقب کشید و من همان لحظه از حرف پشیمان بودم.
_چرا می گی ببخشید؟ ... چرا مثل بقیه نمی زنی تو دهنم؟
عروس عاصی و ویران شده من بودم...و داماد مظلوم و مرد او.
_چای میخوری خورشید خانم؟
هنوز صدای دف و کلرکشیدن می آید، آن بیرونی ها منتظرند...و من به اتاق کاهگلی بزرگ با طاقچه های گنبدی نگاه می کنم. خانه ام.
_نمی خوام، بیا کارتو کن اون بیرون...
نگاه هر دویمان به رختخواب عروس که پر از برگ گلهای سرخ بود نگاه می کنیم، راحله درستش کرده بود، حجلهی من و عباس.
_راحله برامون غذا و کبک گذاشته، از دیروز هیچی نخوردی.
انگار حرفم را نشنیده باشد. دلم میخواهد از غم بمیرم و اما خنجر به تن بی ازارترین ادم زندگی ام فرو می کنم.
_نشنیدی سید؟...فقط بیا تمومش کنیم... اوم دستمال کوفتی و ببر بکوب تو دهن خانوادهی من...
با سینی پر از غذا و کیک از اشپزخانهی کوچک اتاق می اید، من شاهد بودم که چگونه با دستهایش آن قسمت را ساخت...سدعباس اقابالا نگاه هیچ زنی نمی کرد اما من...
_بیا اول شکمت و سیر کنم، تا جون داشته باشی بابای منو در بیاری خورشید خانم...
قد و بالای بلندش در این اتاق سقف کوتاه بزرگتر دیده می شود، صدای ضمخت مردانه اش هم بم تر ... کلافه از لباس عروس، تور سرم را می کنم و پرت می کنم.
_کوفت بخورم...زودتر دستمال و بده ببرم بکوبم توی صورت آقاخان...
بالاخره بغضم سر باز می کند، من عروسی بود که مثل زباله ای متعفن از خاندان خودش بیرون پرت شد بخاطر تهمتی دروغ.
_تو بیا از این کیک بخور...بعدم تو عروس سدبالا ها شدی، این خودش از دستمال کوبوندن بدتر خورشید...
چرا آنقدر مهربان نگاهم می کند وقتی هیچوقت روی خوش نشانش ندادم؟ همین هم بغض می شود بیخ گلویم.
_ازت بدم میاد سدعباس...
قطره اشکی روی گونه ام می چکد و او فقط دستمال کاغذی تعارفم می کند، گفته بودم دستهایش بوی مرده می دهد... اما نمی داد.
_بهتره که دوستم داشته باشی خورشید، همون یکم علاقه که من دارم بهت توام داشته باشی بسه.
شوکه به چشمان جدی اش خیره می شوم، " یک کم علاقه؟" و نه " عاشق من بودن؟"
_تو عاشقم نیستی سد عباس؟
آرام تکه ای کیک داخل بشقاب می گذارد و می رود روبرویم به دیوار تکیه می زند و نگاهش جدی و خیره است. فقط آبرویم را خریده بود؟ فقط...
_دروغ بگم که عاشقتم خورشید؟ ... حداقل مثل تو متنفر نیستم...تو قشنگترین زنی هستی که دیدم، ولی قشنگی چی میشه؟
تکه ای کیک به دهان برد، او بدترین روزهایم را دیده بود، وقتی حکم مرگم را دادند او و آقابالا نجاتم دادند... حالا فقط آبرویم را خریده بود... عشقش به من فقط توهم بود...
_پس گولم می زنی وقتی عین ادم عاشق باهام رفتار می کنی؟
چند ضربه به در چوبی اتاق می خورد و بعد صدای راحله آرام می اید.
" بچه ها!... نمیخوام عجله کنید ولی آقاخان ادم فرستاده برای دستمال، دنیا برعکس شده، ما خانواده پسریم... سد عباس در و باز کن، بی بی بیگم یه چیزی برات فرستاده"
https://t.me/+nFvRXV9Yra80NTQ0
https://t.me/+nFvRXV9Yra80NTQ0
https://t.me/+nFvRXV9Yra80NTQ0
3 28100
امیر پاشا نگاهش به چشم های تب دار و عجیب پریناز افتاد.
_چته؟ چشماتو چرا اینطوری می کنی؟!
دخترک اهمیتی نداد و حرکاتش و حالات نگاهش را بدتر کرد.
طوری امیر پاشا را نگاه می کرد و گردن می چرخاند که پسر مانده بود که دردش چیست؟!
نکند مشکلی داشت؟!
لب تاپش را بست و به سمتِ پریناز رفت... چانه اش را فشرد و نچ زد.
_پری نکنه زهرماری خوردی و مست کردی... که به خدای احد و واحد گردنتو خورد می کنم... ببین منو مثل ادم جواب بده؟! چه مرگته...
نگاه پریناز صاف در چشمانش نشست. داشت برایش عشوه می آمد. چرا متوجه ناز و غمزه های او نمی شد؟!
دست امیرپاشا را کنار زد و صاف ایستاد و چانه اش را بالا داد.
_ واقعا برات متاسفم که ناز کردن یه زن و نمی فهمی، من بدبخت و باش که دارم رو دیوار کی یادگاری می نویسم!
چه گفت؟!
ناز و غمزه؟
دخترک دیوانه بود؟ این کجایش شبیه ناز و غمزه می آمد؟!
بیشتر به بدمستی میزد تا ناز آمدن.
خواست از زیر دستش سر برود که بازویش را چسبید و دوباره مقابل خودش قرارش داد.
امیرپاشا سعی کرد نخندد. اما لب هایش نامحسوس به سمت بالا کش آمد.
_نگو که شدی شاگرد اون آلای کم عقل و داری به حرف های اون گوش میدی؟!
چشم های دختر گرد شد اما، درجا انکار کرد.
_معلومه که نه... چه ربطی به اون داره آخه...
امیرپاشا با عشق نگاهش کرد. پرینازش داشت دروغ می گفت و این را مطمئن بود.
خودش دیروز آن ها را دید زده بود که آلای احمق داشت برایش کلاس عشق و عاشقی تدریس می کرد!
که اگر می خواهد امیر پاشا بیشتر مجذوبش شود باید زنانگی کند و با چشم هایش عشوه بیاید و کرم بریزد!
امیدوار بود بیشتر از آن ادامه ندهد و به حرف های احمقانه ی آلا گوش ندهد و اسمش را دستخوش تغییرات مسخره نکند حداقل!
پریناز بی توجه به لبخند امیر پاشا خودش را جلو کشید و باز تابی به چشم هایش داد.
امیرپاشا لبخندش کش آمد و پهلوهای دختر را سفت چسبید.
_امیرو عشقم...
خنده اش دیگر صدا دار شده بود.
آخ.
به اسمش هم رحم نکرده بودند!
پریناز تنها نگاهش می کرد. خوشش آمده بود که اینگونه صدایش می کرد؟!
امیر پاشا، خنده اش که ته کشید نوک بینیِ پریناز را بوسید و آرام نجوا کرد.
_ می خوای کاری کنی که بیشتر از این دیوونت بشم؟!
پریناز مایوس به تایید سر تکان داد.
امیرپاشا اشاره زد.
_اینو بخور....
اشاره اش به لب هایش بود... دختر خواست اطاعت کند که امیر پاشا باز هم اشاره داد.
_ و اینو...
پریناز که چشمش به اشاره ی خاص امیرپاشا به پایین تنه اش خورد؛ سرخ شده جیغ کشید.
_ امیرپاشا!
خواست امیر پاشا را کنار بزند که بازو های امیر پاشا دور تنش پیچید و زمزمه های آرامش گوش هایش را قلقلک داد.
_می دونی لبات معجزه می کنه پری؟! چرا به جای استفاده ازشون به حرفای اون آلای کم عقل گوش میدی؟!
پریناز زیر تنش وول خورد و اعتراض کرد!
_ بی ادب نشو امیرعلی ما هنوز نامزدیم...
دست امیر پاشا از لباسش گذشت و تخت شکم دخترک نشست و آرام نجوا کرد.
_ اگه کرم نمی ریختی من الان داشتم پروژمو تموم می کردم پری...
پریناز خواست چیزی بگوید اما لب های امیرپاشا لب های کوچکش را شکار کرد... با مهارت می بوسید و سانت به سانت از صورتش را مهر می زد.
این دخترک کوچک و شیرین عقل، دیوانه اش می کرد اخر🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
32900
Photo unavailable
🚨مدارس و دانشگاه ها شنبه تعطیل رسمی اعلام شد ✔️
◀️ مشاهده استان های تعطیل
49900
Photo unavailable
🚨مدارس و دانشگاه ها شنبه تعطیل رسمی اعلام شد ✔️
◀️ مشاهده استان های تعطیل
1 22700
Photo unavailable
سیبزمینی با سس قارچ و خامه🍟🧀
این دستورش محشره عاشقش شدم، درست کنید
دستور پخت
91300
Repost from N/a
#پارت_94
#پارتواقعی
سرباز طناب را بالا برد... حالا فقط نوک پاهای بهرام روی چهارپایه بود...
مادرش غرید و به بازوی لیدا ضربه زد.
ـ خفه شو ورپریده! به تو نیومده دخالت تو کار بزرگا... خدا لعنتت میکنه که از خون پدرت گذشتی... حق نداری پات رو بذاری تو خونه... تو هم مثل این دختر بی همه چیز آواره ی کوچه خیابون میشی...
من انگار که هم اکنون مرده بودم، لب از هم باز کردم و رو به ویگن زمزمه کردم.
ـ راستی ها... اگه خواهر آواره ی کوچه خیابون بشه چکار میکنی؟
چرخید و این بار نگاهم کرد، در چشم هایش خیره ماندم... یک ثانیه... یک دقیقه... نمی دانم چقدر!
صدای هق هق فردین هنوز هم می آمد...
نمی توانستم تماس چشمیام را با ویگن بشکنم!
انگار میخواستم تمام درد را در چشم هایم ببیند، تمام غمم را...
و در آخر دوام نیاورد و سرش را پایین انداخت.
من هم نگاه از او گرفتم، به بهرام چشم دوختم...
همیشه برایم قهرمان بود، قهرمان هم می ماند...
سرباز طناب را بالا تر برد، زیر چهار پایه ی چوبی زد و صدای جیغم بالا رفت.
ـ دادااااش.
فردین از جا بلند شد و تنم را در آغوش کشیدم.
ـ داداااااش!
چند ثانیه نشد که تمام صورتش کبود شد...
صدای خس خس کردن سینهاش را می شنیدم.
ـ الهی بمیرم داداش...داداشم داره تقلا میکنه واسه اکسیژن... توروخداااا... داداش بمیرم...
دست خودم نبود که موهایم را می کندم، به صورتم چنگ می زدم....
ـ دردت به جونم الهی من بمیرم دادااااش.
تنش می لرزید! رو به رویم داشت جان می داد!
بهرام رو به روی من داشت جان می داد!
دست و پایش می لرزید!
داشت جان می داد.
انگار این صحنه را باور نمیکردم....
برادرم رفت... برادرم مُرد!
به خداوندی خدا قسم که من هم مردم...
#پارت_95
ـ رضایت میدم!
انگار که صدای آرام ویگن را فقط من شنیدم.
سرم با شدت به سمتش چرخید، صدایش از ته چاه بالا می آمد، دوباره تکرار کرد.
ـ رضایت میدم.
کسی صدایش را نمی شنید... با همه ی وجودم جیغ کشیدم.
ـ میگه رضایت میدم، میگه رضایت میدم.
به سمت سکو دویدم و جیغ کشیدم.
ـ رضایت داد!
به سمت بهرام دویدم، حرکتم آنقدر ناگهانی بود که نه فردین و نه سرباز ها نتوانستند جلویم را بگیرند...
با همان جثه ی کوچکم پاهای بهرام را گرفتم، سعی کردم او را بالا بکشم تا طناب دور گردنش شل شود اما نمی شد...
قاضی و روحانی به سمت ویگن رفتند و او این بار داد کشید.
ـ رضایت میدم...
قاضی سریع دستور داد.
ـ اجرای حکم قصاص در همین لحظه متوقف میشه، محکوم رو پایین بکشید.
سرباز ها به سمتم دویدند، یکی بهرام را گرفت و دیگری طناب را آزاد کرد...
تنش را در آغوش کشیدم، چشم هایش بسته بود، طناب دور گردنش رد انداخته بود و صورتش کبود بود...
سرش را در آغوشم فشردم و هق زدم.
ـ داداش... داداشی...
پزشک زندان جلو آمد، مرا پس زد.
ـ خانم اجازه بدید.
نبضش را گرفت و غرید.
ـ نبض نداره!
مرا پس زد و شروع کرد به ماساژ قلبی، عقب عقب رفتم و صدای داد و فریاد های مادر ویگن سرم را به درد می آورد.
هنوز هم مشتم در جیبم قرص ها را چنگ می زد، فردین بازویم را گرفت و لب زد.
ـ برمیگرده... برمیگرده...
زیر لب خدا را قسم می دادم.
ـ خدایا، توروخدا از من نگیرش... خدایا برش گردون... خدایا به بزرگیت قسمت میدم داداشمو بهم برگردون.
https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0
https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0
https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0
https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0
https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0
https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0
3 18700
Repost from N/a
- چهارروز دیگه میام برای رابطه، طبق قرارداد. امیدوارم آماده باشی.
وقت مناسبیه برای بارداری چون رحمت کاملا آمادست. چرخه ی تخمک گذاریتم فعاله.
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
خودش را که از دخترک بیرون کشید، آلما نفس تندی بیرون داد. هیچ وقت درد بعد رابطه با این مرد برایش عادی نمیشد.
- من همین الان آماده بودم آقای افشار...چهار روز دیگه نمیتونم.
کیان تکیه اش را به تاج تخت داد و خیره شد به تن سفید الما که جای جایش لکه های بنفش بود.
دخترک خیلی خوش سکس است.
- اماده ای و اقای افشار میبندی به ریشم؟ آدم بُکُنش رو با فامیلی صدا میزنه؟
آلما لب سرخ و باد کرده اش از بوسه را گاز گرفت، هیچ وقت به زبان گستاخانه ی این مرد عادت نمیکرد.
- هرچی، من ۴ روز دیگه نمیتونم
- چرا ۴ روز دیگه نمیتونی آلما؟ طبق قرارداد تا وقتی که باردار شی هروقت که بخوام میتو...
آلما درحالی که با حرص حوله دور تن سفید و کبودش میکشید غرید:
- توی قرارداد نوشته نشده که موقع پریودی باید باهاتون سکس کنم جناب!
چشم های مردانه اش گرد شدند در ذهنش محاسبه کرد، یعنی تاریخ پریودی دخترک را اشتباه شمرده بود؟
محال بود. در تبلتش مرتب نوشته بود.
۵ ام هرماه شروع سیکل پریودی.
۱۴ ام چرخه ی تخمک گذاری.
۱۷ ام بهترین تایم برای باروری که این ماه به آن نرسیده بود.
محال بود اشتباه کند.
یعنی دخترک قصد پیچاندنش را داشت؟
- پریود می خوای بشی؟ برای چی؟
آلما نزدیک تخت آمد، احساس میکرد مرد مقابلش پاک دیوانه شده، میپرسید چرا پریود میشود!
حرص تمام صورتش را گرفت.
- چون زنم آقای افشار.
- بله منم میدونم وگرنه یکم پیش باهات رو تخت نبودم.
تو محاله پریود بشی چون من کاملا شمردم
فردا ۲۵امه و تو ۹ روز...
آلما مات و مبهوت به کیان زل زد، مردک انقدر با دقت درمورد تایم پریودش حرف میزد که...
نتوانست تحمل کند
فریاد کشید:
- خب به هم ریخته
پریودم به هم ریخته چون عصبیم
چون توی احمق همش منو عصبی میکنی بهم استرس میدی
من پریودم عقب افتاده ولی تو نمیفهمی.
جیغ اش را که زد فهمید چه گفته ولی برای پشیمانی دیر بود
خواست از آنجا برود که کیان کمر ظریفش را از پشت کشید و او را میان دستانش گرفت.
-من عصبیت میکنم؟ چرا؟
الما تقلا کرد از میان دستانش خارج شود. حوله اش پایین رفت و کیان خط سینه های محشرش را دید.
- چون...همش تو فکر اینی که باردار شم
یه بار پرسیدی من چی میخوام؟
چی نیاز دارم؟
درسته بینمون قرارداده ولی تو شوهرمی و باید حمایتم کنی.
من حامله نمیشم چون همش ترس دارم
ترس این که وقتی بچه رو برات بیارم دیگه منو نخوای و من جایی برای رفتن...
با احساس دست کیان روی سینه اش لال شد.
- هیش! کی گفته من مادر بچمو ول میکنم؟
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
❌آلما، از یک ازدواج اجباری با پسر ناپدریش فرار کرده، توی شهر دیگه زندگی میکمه.
تا این که با مردی مواجه میشه، مردی که توی مهمونی بهش پیشنهاد عجیبی میده.
یه زندگی در قبال یک بچه!
96600
Repost from N/a
**جعبه کادوم رو پرت کرد سمتی و داد زد:
- نون خور اضافی شدی از پولای منم برای خودم کادو میگیری؟ لازم نکرده...**
بغض کرده به پدرم نگاه کردم، از وقتی نامزدیمو بهم زده بودم بهم میگفت "نون خور اضافی..."
روز تولدش براش کادو گرفته بودم که شاید کوتاه بیاد اما نه...!
داد زد: - برو گمشو دیگه چی میخوای از خونه و جون من؟ نمیدونم چه گناهی کردم خدا بهم مایع بی آبرویی داده! دختر داده!
هر حرفش خنجر بود تو قلب من، زمزمه کردم:
- بابا مگه چیکار کردم آخه؟ اون آدمی که میگی باهاش برم زیر سقف زن داره چرا نمیفهمی؟
برم بشم زن دومش؟!
- زن داره که داره، حق تورو میده خونه بالا سرت می گیره! خدام که حلال کرده تورو سننه؟
اشکام رو صورتم ریخت که غرید:
- همین فردا پس فردا زنگ میزنم بیاد ببرتت! نامزدی سر جاش، عقد شو برو گمشو دیگه...
چی؟! نه واقعا این و نمیخواستم.
از جام بلند شدم که مادرم زد تو گوشم و با چشم و ابرو اشاره کرد بشینم اما این سری نه:
- نمیخوام!
چه فردا چه پس فردا چه سال دیگه چه تا آخر عمرم که موهام بشه همرنگ دندونام و بترشم، من زن دوم نمی...
با چکی که خورد تو صورتم لال شدم، اولین بار نبود که میزد.
پوستم کلفت شده بود و با حرص برگشتم تو چشماش نگاه کردم:
- از من بله نمیشنوی!
دست انداخت تو موهام، صدای جیغم بلند شد و داد زد:
- بله نمیشنوم؟! من بله نمیشنوم؟ میکشمت میکشمت من تورو از اولم نمیخواستم
اضافی...دختره ی اضافی!
جیغ میزدم و مادرم به پدرم التماس میکرد ولم کنه.
آره من اضافی بودم، دو تا پسر داشت که خارج درس میخوندن ولی من اضافی بودم به جــــرم دختر بودن!!!
- بابا ولم کن، ولم کن!
- بگو فردا میشینی پای سفره عقد...بگو وگرنه خونت حلال برای من!
گریه میکردم که محکم با پاش کوبید تو شکمم در حالی که موهام تو دستش بود.
عادت ماهانه بودم و احساس کردم وسط پام داغ شد...
خواستم جیغ بزنم از درد که دومی رو با زانو دوباره زد و این بار از درد ضعف کردم و شلوارم خونی شد و داد زد:
- دختره ی نجس... بگو بگو گورتو گم میکنی؟!
دوباره زد و دیگه داشتم از درد میمردم...
التماس فایده ای نداشت و به یک باره ولم کرد و رفت سمت آشپزخونه تا چاقو برداره...
مادر با التماس دنبالش میکرد و نگاهم به در خروجی خورد.
با همون موهای پریشون و شلوار خونی و حالی بد با جیغ سمت خروجی دویدم...
از خونه با هول و ولا بیرون زدم و پا برهنه تو کوچه دویدم که صدای جیغ لاستیک ماشینی باعث شد سر بچرخونم و بعد تمام...
پرت شم تو خیابون و درد تو کل تنم بپیچه و صدای مردی به گوشم برسه:
- خانم... خانم چرا پریدی جلو ماشین ...خانم؟!
_یا خدا...
چیشد؟
نیلوفر دخترم نیلوفر!!!
نگاه تارم روی پدرم نشست که هیچوقت دوستم نداشت ولی حالا با عجله و نگرانی داشت میومد سمتم ولی دهنمم باز نشد حرفی بزنم و سیاهی...
https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0
https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0
https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0
https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0
https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0
#پارتواقعیرمان /کپــی ممنوع❌
1 13700
Repost from N/a
خسته و بی جان از حمام بیرون امدم و حوله را دور خودم محکم کردم...
دیشب بیش از حد ازم کار کشیده بود و حتی حال انکه حمام بکنم را نداشتم اما بوی سکس از دیشب روی تنم مانده بود.
داشتم موهایم را خشک می کردم که با صدای گیو سرم بالا امد.
-باید دوباره حموم کنی...!!!
نگاهم به بالاتنه گنده و جذابش افتاد با لبخند سالی ماهی یکبارش که تنها من می دیدم...
-چرا باید دوباره برم حمام....؟!
ابرویی بالا انداخت و با اشاره دستش به پایین تنه اش دهانم باز ماند...
لامصب حوله اش باد کرده بود...!
چشمانم درشت شد.
-گیو به خداوندی خدا من دیگه جون ندارم....!
گیو قدمی سمتم برداشت.
با هر قدمش ان چیز بادکرده اش ثابت بود ولی درز حوله باز شد و...
نزدیکم ایستاد و من حیرت زده بودم.
-به جون خودت نیم ساعته هرکاری کردم نخوابید...!!!
قدمی عقب رفتم.
-من... نمی تونم بخدا پام قرمز شده و میسوزه...! ببین حتی نمی تونم راه برم...؟!
خیز برداشت سمتم و دست دور کمرم پیچید...
حولم رو باز کرد و با چشمایی که پر از شرارت بود، گفت:
-نمیشه جلسه مهم دارم خوشگلم باید یه جوری بخوابونیش وگرنه با این نمی تونم پا از در اتاق بیرون بزارم...!
خواستم جیغ بزنم که متوجه شد و در دهنم رو گرفت.
چشمکی بهم زد.
-حیغ نزن توله قول میدم آروم پیش برم....!
دستش را برداشت که تشر زدم.
-آرومت رو هم دیدم دیشب سه بار ارضا شدی و دوباره....!!!
چشماش به انی خمار شدند.
-تو هم شدی تقریبا سه برابر من...!!!
حولم رو کشید که روی زمین افتاد و تن لختم پیش چشمش ظاهر شد...
جووون کشداری گفت و روی دست بلندم کرد...
مطمئن بودم کارش را شروع کند نهایت دوساعت طول می کشد که ملتمس توی چشماش زل زدم...
-پس قول بده نیم ساعته جمعش کنی...؟!
روی تخت خواباندم و روم خیمه زد...
دستش بین پام لغزید...
-تازه موتور من بعد تیم ساعت شروع به کار می کنه...!!!
-یکساعت چی....؟!
گوشه لبم رو بوسید.
-یک ساعت و نیم خیرش و ببینی...!!!
https://t.me/+zbRi8vSJGTVjNGQ0
https://t.me/+zbRi8vSJGTVjNGQ0
https://t.me/+zbRi8vSJGTVjNGQ0
گیو یه ارباب خشن و دیوثه که یه طایفه ازش حساب میبرن حتی پدرش....!
با دیدن نازان دختری کم سن و سال که هم خودش هم صداش زیباست عاشق میشه و به هر قیمتی به دستش میاره و این تازه اول ماجراست که با پا گذاشتن تو شرکتش.... 🔞♨️😊😂
2 12900
دستش را بند دلش کرده بود و یک به یک داشت پله های پیچ در پیچ عمارت را پایین می آمد.
امشب عمارت مهمان ویژه داشت و او حق نداشت که از اتاقش بیرون بیاید.
مجبور بود و از درد داشت جان می داد. تنهایی چه غلطی می کرد؟!
نگاه پر غیض سمانه اولین نفر به رویش نشست. به سرعت از جایش بلند شد و به سمتش آمد.
از مهمان ها فاصله داشت اما حال که به روی پله ی اول منتظر آمدن سمانه بود، همه ی نگاه ها دیگر با تعجب به سمتش بود.
_اینجا چه گوهی میخوری؟! نگفتم پایین نیا... برم بگم این زنیکه تو این خونه چه غلطی میکنه؟ زیرخواب داداشمه؟!
بغض زده نگاهش در چشم های بی رحم سمانه چپ و راست شد و سقوط دانه های عرق را از ستون فقراتش را حس می کرد.
با درد نالید: حالم بده سمانه... دارم از درد جون میدم!
سمانه ناملایم گوشت تنش را زیر انگشتانش چلاند و پریناز پر درد آخ گفت!
_اون موقع که لنگت و واس داداشم هوا می کردی و ناز و غمزه میومدی باید فکر اینجاشو می کردی که جز تخت گرم کنش قرار نیست ناز کشت هم باشه و لی لی به لالات بذاره... حالام گمشو برو تو اتاقت تا امیر پاشا بیاد!
بغضش ترکید چقدر این طایفه بی رحم بودن با او... گناهش جز بی کسی چه بود؟!
چرا هیچکس او را دوست نداشت؟!
سمانه بازویش را گرفت و با خود از پله ها به بالا کشاند.
با بدبختی هر پله را با سمانه بالا می رفت.
به راهرو رسیدن و سمانه باز بازویش را کشید.
دیگر کسی به آن دو دید نداشت و سمانه انگشتش را بالا برد و تهدید کرد.
_من و ببین آویزون... اون موقع که پات و کردی تو یه لنگه کفش و همه چیت و ریختی بیرون و می خواستی داداشمو از راه به در کنی، بهت گفتم این روزام میرسه و نتازون... عشق و حالت که میزونه و صدای آه و ناله هاتم که شبا واسه ما دیگه خواب هم نداشته، چه مرگته دیگه که همش ادا و اطواری؟!
چیزی نمانده بود روی زمین سقوط کند. بحث کردن با سمانه بی فایده بود.
لب ورچید و زمزمه کرد.
_بگو امیرپاشا بیاد... بهش احتیاج دارم.
سمانه باز به گوشت تنش متوسل شد و چشم تیز کرد: یه ساعته دارم یاسین می خونم تو گوشت؟
چه طور می خواست به سمانه بفهماند که بعد از یکسال بالاخره با امیر پاشا همین دیشب را رابطه داشته و حال دارد از درد و خونریزی می می میرد؟!
اصلا اودباور می کرد؟
لب های خشکش را با زبان تر کرد و به سمانه نگاه کرد.
_خود امیرپاشا گفت خبرش کنم...
سمانه شیشکی در هوا برایش زد.خواست چیزی بگوید که صدای شاهین مانع شد.
_چه خبره اینجا؟!
سمانه به پریناز اشاره زد و روبه شاهین گفت:
_هیچی پسرعمو ... دیشب لنگاشو کرده هوا... امروز صبح فهمیده تازه دردش گرفته!
پریناز از شرم سرخ شد.
با تاسف سر تکان داد و به سمت اتاقش رفت...از درد و حس تحقیر به گریه افتاده بود.
قبل از آنکه در را ببندد حرف آخرش را زد: برو بهش بگو بیاد بالا... اگه تا ده دقیقه دیگه نیومد سراغم کاری می کنم تا اخر عمرش عذاب وجدان داشته باشه!
صدای سمانه را شنید که گفت به جهنم!
و شاهینی که داشت دنبالش می آمد.
منتظرش نماند و خودش را به اتاقش رساند و در را از داخل قفل کرد.
درد دلش بیشتر شده بود و خونریزی اش بدتر... خبری از امیرپاشا نبود.
بغضش را قورت داد و به سمت سرویس رفت. تیغی برداشت و لنگان لنگان روی تختش نشست.
به جهنم که همه جا را به گند کشانده بود.
دستش را بالا آورد و تیغ را روی نبض دستش قرار داد... محکم کشید و درد به جانش افتاد.
خون بود که همه جا را سرخ می کرد.کافی بود ده دقیقه خون از دستش بچکد.... دیگر تمام بدبختی هایش تمام می شد.
دستگیره ی درب اتاقش بالا و پایین شد.
_پری در و باز کن... پریناز!
امیرپاشا بود که صدایش می زد؟! دیر آمده بود و دل دخترک بی طاقت از همه ی بی مهریه ها دوست داشت دیگر نتپد!
سرش روی بالشت سر خورد و نگاهش روی بالا پایین شدن دستگیره... ضربه های او به در اتاق و فریادهایش بود...
فریاد هایی که او را با خواهش و به اسم می خواند...
لبخند زد و پلک هایش روی هم افتاد... اسمش را دوست نداشت مگر از زبان او❌
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
1 70700
Photo unavailable
سیبزمینی با سس قارچ و خامه🍟🧀
این دستورش محشره عاشقش شدم، درست کنید
دستور پخت
1 40700
Photo unavailable
سیبزمینی با سس قارچ و خامه🍟🧀
این دستورش محشره عاشقش شدم، درست کنید
دستور پخت
58700
