Haafroman | هاف رمان
قناة بسيطة
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
إظهار المزيد2025 عام في الأرقام

21 997
المشتركون
-2724 ساعات
-2007 أيام
-23030 أيام
أرشيف المشاركات
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۵۱
لبخند زدم.
رنگ سیاه چشمانش حالا روشن تر شده بود...
دلجویانه گفتم:
_ احساس آرامش نمیکردم که در به در لای گردنت دنبال بوت نبودم... اینجا موندنی نبودم ، تو اتاقت نمیخوابیدم ، غذاهای مامانتو نمیخوردم..... فکر کردی مجبورم؟؟؟..... نیستم...... من فقط واسه تو اینجام.... واسه تو.... واسه دل خودم.... وگرنه میدونی میتونستم محو شم.
پیشانیاش را پایین آورد و به پیشانیام تکیه داد.
لحنش نرم شده بود و حرکاتش نرم تر:
_ یه بار محو شدی بسه.
دستم را پشت گردنش بردم.
یاد خاطرات تلخ و سخت غیب شدنم افتاد که موضوع اصلی بحث را کنار گذاشت و با حرص و خشم و دلتنگی ادامه داد:
همون دفعه واسه کل هفت نسل بعدمون کافیه.
نفس های عمیق میکشید.
شاید بوی من هم روی او تاثیراتی میگذاشت.
نمیشد که همه چیز یکطرفه باشد.
آرام زمزمه کردم:
_ تضمین نمیدم عماد خودم برنگرده محو نشما!
دستانش را محکم دورم پیچید:
عماد خودت؟
عمدی نبود ولی کلا پیش این مرد صدایم ناز بیشتری میگرفت:
آره.... عماد خودم...
برای بم بودن صدایش میمردم:
_عمادتو دق نده اینقدر .
ناراحت نگاهش کردم:
_من که گفتم سوءتفاهم شده بود.
با مکث و خیره به صورتم زمزمه کرد:
_ اونو نمیگم.
گردنم را کج کردم
شیطنتم برگشت:
چیو میفرمایین؟ دوباره کجام شکایت کرده من خبر ندارم؟
با نگاهی بیچاره کننده گفت:
_لبات.
انعکاس برق چشمانم را درون سیاهی هایش دیدم:
ازشون بعیده.
کمرم را چنگ زد:
_نیست... دلبری میکنن، توقع تشکر دارن.
خندیدم ،
دستم به موهایش رسید:
پس کوتاهی از خودته آقا.
دو ثانیه مانده بود تا پرواز که گفت:
من میمیرم واسه تشکر.
🍁به لحظات حساس رمان نزدیک میشیم ، اگر دوست دارید کل رمان رو یکجا داشته باشید و پشت سر هم و بدون تبلیغ پارت هارو تا انتها بخونید ، برای عضویت vip به ادمین زیر پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 230🔥 24🥰 16👍 6🌚 5
4 89000
Repost from N/a
#پارت۳۳۱
دستانم که نه ، تمام تنم رعشه دارند.
زورم به قفل پنجره نمی رسد . نزدیک شدنش را حس می کنم
-: بذار کمکت کنم
دستان لرزانم را مقابلم سپر می کنم
_: نیا جلو
چهره اش مثل سنگ سخت می شود. چشمانش مثل روز برفی سرد. نگاهش غم مطلق است
-: بهم دست نزن
روی دو زانو فرو می آیم . روبرویم مینشیند. می داند که نباید جلوتر بیاید که مبادا دیوانهتر شوم
-: دل نواز وقت کمه باید حرفام رو بشنوی
صورت و گردنش سرخ سرخ شده و این اصلا نشانه ی خوبی نیست
-: امروز بمون خونه. نه به کسی زنگ بزن نه سراغ کسی برو . گم شدن دیروز و بی خبری ازت رو جمع و جور کردم . دل نواز فعلا کسی نباید متوجه بشه تا ببینیم چیکار باید کنیم . اگه اون آدم بو ببره تو فهمیدی دست به هر کاری میزنه
-: تو می دونستی . از همون روز اول میدونستی؟
سکوت می کند سکوتش مثل یک قبرستان تاریک میانمان حکمرانی میکند . همانقدر ترسناک و مخوف
نگاهش روی صورتم قفل می شود. سیبک گلویش می لرزد.
فریاد کشیدم
-: تو می دونستی؟ برای همین باهام ازدواج کردی؟ دلت برام سوخت؟ ترحم کردی
لب زد
_: ترحم؟ بی انصااف!!
نمی دونم به چی قسم بخورم. بی خبر بودم . منم دو هفته ست فهمیدم اما هیچی دستم نبود...
-: کی...کی.. بهت گفت؟ از کجا فهمیدی؟
-: سالهاست که میدونستم هرز میپره . ولی فکرشم نمی کردم که...
کلافه دستی به روی صورتش میکشد.
-:اون روز که رفتیم دماوند ساعتش رو دست عماد دیدم. گفت تصادف کرد. گفت بعد ما اومد .حدس زدم.
اما نه مدرکی داشتم نه شاهدی . نمیدونستم...
نگاهش تاریک می شود. بغض در تارهای صوتیاش می دود . نم گرفتن پلک هایش را میبینم . غم و شرم عیان ترین حس چشمانش است. دستانش می لرزد درست مثل صدایش و بدن من. به موهایش چنگ می زند. میترسم سنگ کوب کند. اما جز نگاه خیرهام توانایی انجام کاری را ندارم
-: نمی دونستم که فیلمی هم هست
https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0
https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0
40300
Repost from N/a
Photo unavailable
من هانام
تمام سالهای کودکیم با را با امیر علی پسر صاحب خانه باغی که پدرم باغبان و سرایدار این باغ بود گذشت.
با هم بزرگ شدیم با هم درس خواندیم .
خانم بزرگ مادر بزرگ امیر علی زن مستبد این خانه باغ از حضورم کنار امیر علی احساس نارضایتی می کرد و بلاخره توانست دوستی چندین و چند ساله ی ما را از بین ببرد.
ما بزرگ شدیم و هر کدام دانشگاه شهر های متفاوت به دور از هم و بی خبر از هم...
با پشتکار درس می خواندم و برای تامین مخارج زندگیم در یک سالن آرایشی به همراه دوستم شکوفه مدل شدم و زندگیم زیر و رو شد.
تازه لذت زندگی را می چشیدم و هر روز لباس های جدید می پوشیدم و این جلب نظرها باعث شده بود،اطرافم را پسرهای زیادی بگیرد ولی من به قولم با امیر علی پایبند بودم که ازم خواسته بود تا ابد با هم دوست بمانیم.
در این میان صدرا هم دانشگاهیم هر روز با روشی تازه سعی در نزدیک شدن به من داشت و هر روز برایم دلبری می کرد.
اما....
https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0
https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0
15200
Repost from N/a
و اشکهایش بالاخره فرو ریختند. دنیایش در همان لحظه ویران شد...
چشمهای پر اشک آتیلا به یکباره رنگ خشم گرفت. بغضی که تا آن لحظه گلویش را میفشرد، شکافت و به فریاد بدل شد. با قدمی محکم جلو رفت، چنانکه صدای کوبش پایش روی فرش اتاق پیچید.
— شماها... غیرتتون کجا رفته؟ هاوین محرم و عقد کرده ی منه، نامزد منه!
چطور میتونید روی عشق من، روی زندگی من معامله کنید؟! خون بس؟! این اسمش صلحه یا فروختن دختر بیگناه؟
صدایش میلرزید اما قدرتی عجیب داشت؛ مثل خروش رودخانهای در کوه. دستانش را مشت کرده بود، رگهای گردنش بیرون زده. نگاهش از چهرهی جمشید خان گذشت و روی پسرانش ثابت ماند.
— شماها که دم از مردونگی میزنید... کجای مردونگیه که خواهر خودتونو قربانی کنین؟ به چه حقی؟!
اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت. نفسهای سنگین آتیلا صدای غالب بود. جمشید خان دستهایش را روی زانو گذاشت و با سختی نفس کشید، اما چیزی نگفت. پسرها، هر کدام با سری پایینافتاده یا نگاهی گنگ، جرات جواب نداشتند.
آتیلا قدمی عقب رفت، با صدایی گرفته و خشدار ادامه داد:
— به خدا قسم، هیچوقت، هیچوقت اجازه نمیدم هاوین اسیر این معاملهی کثیف بشه. تا وقتی من زندهام، هیچکس حق نداره دست روی عشق من بذاره.
اشک و خشم همزمان روی صورتش جاری بود. قلبش میکوبید، مثل طبل جنگ. نگاهش پر از درد و لجاجت بود؛ نگاهی که میگفت اگر لازم باشد، در برابر همهی آنها خواهد ایستاد...
در یک آن به سوی در اتاق برگشت. صدایش بلند و پر از عزم، مثل پتکی محکم بر سقف خانه فرود آمد:
— هاوین!
همه جا از هُرم صدایش لرزید. هاوین که پشت در ایستاده بود، با چشمهای وحشتزده و اشکبار وارد شد. نگاهش میان پدر، برادرها و آتیلا در رفت و آمد بود.
آتیلا با گامی محکم کنار او ایستاد، دست لرزان هاوین را گرفت و رو به جمشید خان و پسرانش غرید:
— خوب گوش کنین! این دختر... زن منه، محرم منه! هیچکس، حتی شما، حق نداره برای زندگیش تصمیم بگیره. شما میخواین برای خون بس قربانیش کنین؟! نه! محاله!
دست هاوین را فشرد، چنانکه خودش هم میلرزید. ادامه داد:
— همین امشب میبرمش. از این خونه، از این اسارت! تا من زندهام، اجازه نمیدم دست احدی بهش برسه.
اتاق در سکوتی خفه غوطهور شد. نگاههای بهتزدهی پسران جمشید خان به آتیلا دوخته شد، و جمشید خان با چشمانی پر از خشم و درماندگی، اما سنگین و خاموش، سرش را پایین انداخت.
هاوین با بغضی که گلویش را میفشرد، نگاه کوتاهی به پدر انداخت و بعد چشمهای پر اشک و امیدوارش را به آتیلا دوخت. دستهایش در دست او میلرزید، اما قلبش برای نخستین بار در آن روزها کمی آرام گرفت.
https://t.me/+jyIuZOmIaC5mYjM0
https://t.me/+jyIuZOmIaC5mYjM0
19200
Repost from N/a
-کی میخوای رخت سیاه رو از تنت در بیاری دخترم؟
دستم روی قوری خشک شد و مادر ادامه داد:
-میدونم شوهرتو از دست دادی اما شوهر تو جیگر گوشهی منم بود. اون رفت و ما موندیم. تو الان زن پسر کوچیکمی... بسه این عزا. رخت و لباستو عوض کن و برای شوهرت چیزی کم نذار.
چشمان و قلبم از یادآوری دیشب میسوخت. وقتی که با شوق به طرفش رفته بودم و او مرا پس زده بود.
-مامان مگه اصلا اون منو میبینه؟ براش فرقی با میز گوشهی اتاقش ندارم. حتی به اونم توجه میکنه اما من نه.
-مگه میشه یه مرد زنشو نبینه؟
سرگرم ریختن چای شدم. واقعا نمیدیدن رفتارهای سردش را؟ من در این خانه حکم چه را داشتم؟ یک خدمتکار بی جیره مواجب؟ یک همدم برای پدرو مادرش؟
-تقصیر خودتم هست دیگه مادر. هی میخوام هیچی نگم که فردا روز نگی مادرشوهرم تو زندگیم دخالت کرد ولی شما رو که اینجوری میبینم دلم آتیش میگیره.
-تقصیر من چیه؟ من که گفتم این ازدواج نمیشه. گفتم آقا هومن قبول نمیکنه شما اصرار کردین. حتی اگه قبول کردن هم بخاطر دل شما و حاجیه.
واقعیت هم همین بود. دوسال بود که از مرگ شوهر چندماههام میگذشت و خواستگارها در این خانه را میزدند. حاجی پسر کوچکترش را مجبور کرد به این ازدواج. آنقدر وعده وعید داد تا قبول کرد اسم من بنشیند در شناسنامهاش. اما فقط همین. من و او هیچ ربطی به هم نداشتیم.
-کدوم زنی تنگ شوهرش آقا میچسبونه؟ تا وقتی اینقدر ازش دوری میکنی چه انتظاری داری؟
کاش همه چیز به همین سادگی بود. هومن واقعا من را نمیدید.
-ببین مادر. مرد به نگاهی، محبتی بنده. دوتا قر و قمیش بیای... دو بار جانم و قربونت برم بهش بگی. دوتا لباس لختی براش بپوشی وا داده.
حاج خانم انگار نمیشناخت پسرش را. چشم و دلش سیر بود. آنقدر زن آمده بود و رفته بود که من در برابر آنها سه هیچ عقب بودم! خصوصاً این آخری. شریکش در شرکت. دلربا آذر... آنقدر شیک و با کلاس بود که من در برابرش شانسم صفر بود.
-دو ساله که هاتف به رحمت خدا رفته. اما لباس مشکیتو از تنت در نیاوردی. عقد پسرکوچیکم شدی و حتی سر عقد مشکی پوشیدی. هنوز که هنوزه اون رو کاناپه میخوابه تو رو تخت. اونم مرده نیازهایی داره، به چی دل خوش کنه مادر؟
پاکتی را به طرفم هل داد.
-پاشو برو اتاقتون. ترگل ورگل کن، اینم بپوش تا میاد. پاشو... منم میرم خونهی نرگس خانم که تنها باشید.
هنوز از موهای خیسم آب چکه میکرد که لباس را تن زدم. یک لباس کوتاه لیمویی رنگ بود.
با صدای در دستپاچه چرخیدم و سعی کردم تنم را بپوشانم. پشیمان شده بودم از پوشیدنش. دار و ندارم را بیرون ریخته بود.
هومن آمد و بیتوجه به من به طرف کمد لباسهایش رفت. انگار اصلا من را ندید...
-ساکمو جمع کن تا دوش میگیرم.
چانهام از بغض لرزید و به زور لب زدم:
-جایی میرید؟
-به اندازهی یه سفر چهار پنج روزه برام لباس بذار.
دلم آرام نمیشد تا جوابم را نمی گرفتم. از کی دلم رفت برایش؟ ازدواجم با برادرش چیزی به جز اجبار نبود و حالا من دل داده بودم به او که رسماً شوهرم بود اما غریبه...
-سفر کاریه؟
بدون اینکه نگاهم کند. حولهاش را برداشت.
-نه میرم پیش دلربا...
دستانم از روی تنم پایین افتاد. او سوت زنان و خوشحال به حمام رفت و من گوشهی اتاق مردم... داشت میرفت پیش عشقش... زنی که حتی نامش مدتها بود که کابوس شبهایم بود.....
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
53100
Repost from N/a
#غروب_داماهی
#پارت۳۵۰
-: چرا حرف گوش نمیدی دلنواز؟ چرا میگم برو تو اتاق، لج می کنی؟
دستم روی دکمه های پیراهنش رفت و شروع با باز کردنشان کردم
_: لباست خونی شده
-: با توام دل نواز. چرا حالیت نیست . بابا من به کی بگم دلم نمی خواد این مرتیکهی آشغال با زنم تو خونه تنها باشه؟ دلم نمی خواد وقتی زنم تو حمومه یه بیشرفی که دست بر قضا خاطر خواهشم بوده، تو خونهام تک و تنها جولون بده. دلم نمیخواد حتی اگه به حال مرگم بودم زنم با یه حوله ی تن پوش جلوی اون عوضی بچرخه
تازه یاد لباس تنم افتادم. اما وضعیت اروند طوری نیست که به فکر خودم باشم.
-: من اگه نمیایم ،اگه اینجا نیستم؛ خیالم راحته که عموت و امینه پیشتن . من تو رو به عموت سپردم اونوقت...
دستم را روی دهنش گذاشتم تا ادامه نده
_: بسه
سرم را به سینهاش چسباند و روی موهایم را بوسید . چند لحظه بی حرکت ماندم تا هر دو آرام بگیریم . تا بتوانم کمی ذهنم را متمرکز کنم. تنفسش که به حالت عادی برگشت کمی فاصله گرفتم. به سمت حمام داخل اتاق رفتم و حوله ای را نمدار کردم و کنارش برگشتم. به سمت تخت هدایتش کردم تا بنشیند، مثل عروسکی بی حرکت فقط نگاهم میکرد.
با حوله زخم کنار لبش را تمیز کردم. اخم عمیقی روی پیشانیش نشست.
نگاه خیرهاش روی اجزای صورتم در گردش بود اما انگار که خودش در این عالم نبود
-: دارم میمیرم دل نواز.
نگاهم قفل صورتش شد اما کلمهی پیدا نکردم برای گفتن
-: کی تموم میشه این کابوس؟
نگاهش بی قرار است . کاش می توانستم آرامش کنم . کاش می توانست آرامم کند.
دستش را دراز کرد و گوشهای از مویم را به بازی گرفت.
_: دلم برات تنگ شده
https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0
https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0
49900
Repost from N/a
Photo unavailable
من هانام
از وقتی توعمارت چشم باز کردم یار وهمبازیم امیرعلی موحدبود....! نوه و نور چشمی صاحب این عمارت!
اوایل فرقی بین خودم و امیرعلی نمی دیدم.... هر دو شاد بودیم و درس می خوندیم،کم کم که بزرگتر شدیم،تفاوت هارو حس می کردم.
و اونجا بود که دلم خواست منم صاحب این همه ثروت بشم و زندگی راحتی داشته باشم!
و تنها راه رسیدن به خواستم، داشتن نور چشمی این عمارت، امیرعلی بود!
وقتی بزرگتر شدم خانم بزرگ، با تمام سنگدلی من رو از امیرعلی جدا کرد وبهم گوشزد کرد تو فقط دخترباغبون این عمارت هستی و باید حدوحدود خودت رو بشناسی!
همیشه یه بغض،یه کینه از خانم بزرگ تو سینم داشتم و حالا با این کارش بزرگتر شده بود!
حالا که هر دومون بزرگ شده بودیم و امیرعلی دانشگاه تهران قبول شد ومن دانشگاه یزد!
برای این که فاصله ی طبقاتی رو پرکنم و به آرزوهام برسم، وارد دنیای مدشدم و خیلی زودبه خاطره زیبایی و اندام مناسبم مورد انتخاب قرار گرفتم
و این شروع ماجرای من برای رسیدن به امیرعلی بود...
https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0
https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0
12200
Repost from N/a
#پارت106
باران، بیوقفه و سیاهدلانه، بر سقفهای کاهگلی احمدآباد میکوبید. انگار خود آسمان هم طاقت دیدن آن شب را نداشت و به سوگ دخترکی نشسته بود که قرار بود به پای سفرهی عقدی اجباری کشانده شود. کوچههای گلآلود زیر نور کمرمق فانوسها نفس میکشیدند و هر قطرهی باران، ضربهای بود بر دلهایی که در تلاطم و هراس میتپید.
خانهی جمشیدخان، آن شب حال و هوای عزا داشت. چراغها نیمجان میسوختند و بوی بارانِ خیسخورده از پنجرههای نیمهباز به داخل میخزید. در میانهی این فضای سنگین، عاقدی از بالاتپه، مردی خشکچهره با سبیلهای از ریختافتاده، وارد شد؛ در پی او چند مرد میانسال و دو زن از همان آبادی پا به اتاق گذاشتند. صدای قدمهایشان بر زمین خیس و گِلی ایوان، همچون ضربهی پتکی بر جان حاضران میکوبید.
هاوین در اتاقی جدا نشسته بود؛ دختری با قامتی لرزان، با پیراهنی ساده و روسریای که بیحوصله بر سرش انداخته بودند. انگشتان سردش در هم قفل شده بود و لبهای خشکیدهاش بیوقفه میلرزید. نگاهش خیره به نقطهای گنگ روی فرش کهنهی اتاق بود، بیآنکه چیزی ببیند. در دلش غوغایی برپا بود؛ هر ضربان قلبش با خاطرهای از روزی گره میخورد که بر سر سفرهی عقد در کنار آتیلا نشسته بود.
آن روز، لبخند در چشمها میرقصید، امید در کلمات خطبه موج میزد، و هر دعا بوی خوشبختی داشت. اما حالا؟ حالا خطبه بوی مرگ میداد؛ هر کلمهاش زنجیری تازه، هر واژهاش حکم تبعید از تمام رویاها.
در گوشهی دیگر اتاق، برادرانش نشسته بودند. راشد سرش را پایین انداخته بود و بیامان لبش را میان دندان میفشرد. انگار میخواست چیزی بگوید، فریادی سر دهد، اما دیوارهای سنگین خانه زبانش را بریده بودند.
دایه حلیمه در گوشهای نشسته بود؛ هر قطره اشک، گواهی بود بر ناتوانیاش، بر زنی که عمری دخترک را چون جانش پرورده بود اما حالا جز نظارهگر بودن کاری از دستش برنمیآمد. انگشتان پیرش میلرزیدند، ذکر بر لب داشت اما صدایش در میان صدای باران گم میشد.
شرمین، دوست و همدم هاوین، بیقرار کنار او ایستاده بود. دستانش میلرزید و گونههایش خیس از گریه بود. مدام زیر لب میگفت: «ای کاش بشه… ای کاش بشه نجاتت بدم…» اما خودش هم میدانست این کابوس را پایانی جز تسلیم ندارد.
عاقد در میان اتاق نشسته بود، دفتری نمناک پیش رویش، عینکی بخارگرفته بر چشم. صدایش خشک و بیروح خطبه را آماده میکرد؛ انگار نه دختری، نه خانوادهای، بلکه تنها معاملهای را جاری میساخت. تلختر از همه آن بود که حتی دامادی در اتاق حضور نداشت. هیچکس نمیدانست آن سوی خطبه چه کسی نشسته، هیچکس به زبان نیاورد که دختر را به چه مردی میسپارند. تنها نامها در دفتر خط میخوردند و سرنوشتها در تاریکی مبهم رقم میخوردند.
هاوین میان هر کلمه از خطبه جان میداد. قلبش به شدت میکوبید، لبهایش بیصدا نام آتیلا را زمزمه میکرد. نبودنش مثل خنجری در سینهاش میپیچید.
آن روزها که به دیدارش نیامده بود، آن شبها که بیخبرش گذاشته بود، حالا همه در ذهنش چون کابوسی تکرار میشد. آیا او واقعاً رفته بود؟ آیا دیگر بازگشتی در کار نبود؟
و درست وقتی سکوت و سنگینی اتاق به اوج رسید، جمشیدخان برخاست. قامتش خمیدهتر از همیشه، چهرهاش رنگپریده و چشمانش بیفروغ. آهی کشید که در میان صدای باران گم شد. قدمهای سنگینش به سوی اتاق دختر رفت. وقتی در آستانهی در ایستاد، همه نگاهها به او دوخته شد. مکثی طولانی کرد، چشمانش بر چهرهی رنگپریده و چشمهای اشکآلود هاوین خیره ماند.
با صدایی گرفته و لرزان، که انگار از اعماق وجودش میجوشید، گفت:
ــ هاوین… میخوام فقط چند کلمه باهات خلوت کنم.
همهی نگاهها بر پدر و دختر دوخته شد. شرمین نفس در سینه حبس کرد. دایه حلیمه شانههایش را تکان داد و اشکهایش سرازیر شد. باران بیرون شدیدتر میکوبید، گویی آسمان به جای همهی آنها فریاد میزد. و در همان لحظه بود که هاوین احساس کرد این شب، سرنوشتش را برای همیشه رقم خواهد زد…
همه آرام آرام از اتاق بیرون رفتند. شرمین با چشمهای سرخ از گریه، آخرین نگاهش را به هاوین انداخت و در را آهسته بست. صدای باران پشت پنجره همچون نوحهای ممتد ادامه داشت . اتاق خالی شد و سکوتی سرد و جانفرسا میان پدر و دختر نشست.
هاوین بیحرکت روی قالی نشسته بود؛ دستانش در هم گره خورده، چشمهایش خیره به زمین. نفسهایش بریدهبریده بود و قلبش چنان سنگین میتپید که گویی هر لحظه میخواست از سینه بیرون بزند. جرأت نگاه کردن به پدرش را نداشت؛ همان پدری که عمری پشت و پناهش بود، حالا خود او را به قربانگاه میبرد.
https://t.me/+rrFl81sXlMIyNWY0
https://t.me/+rrFl81sXlMIyNWY0
نامزد داشتم و قرار بود، بشینم پای سفره عقد با مردی که عاشقش بودم!
اما، یه اتفاق همه چیزو تغییر داد و من باید میشدم عروس خونبس مردی که پر از کینه ونفرت بود!
17800
Repost from N/a
-کی میخوای رخت سیاه رو از تنت در بیاری دخترم؟
دستم روی قوری خشک شد و مادر ادامه داد:
-میدونم شوهرتو از دست دادی اما شوهر تو جیگر گوشهی منم بود. اون رفت و ما موندیم. تو الان زن پسر کوچیکمی... بسه این عزا. رخت و لباستو عوض کن و برای شوهرت چیزی کم نذار.
چشمان و قلبم از یادآوری دیشب میسوخت. وقتی که با شوق به طرفش رفته بودم و او مرا پس زده بود.
-مامان مگه اصلا اون منو میبینه؟ براش فرقی با میز گوشهی اتاقش ندارم. حتی به اونم توجه میکنه اما من نه.
-مگه میشه یه مرد زنشو نبینه؟
سرگرم ریختن چای شدم. واقعا نمیدیدن رفتارهای سردش را؟ من در این خانه حکم چه را داشتم؟ یک خدمتکار بی جیره مواجب؟ یک همدم برای پدرو مادرش؟
-تقصیر خودتم هست دیگه مادر. هی میخوام هیچی نگم که فردا روز نگی مادرشوهرم تو زندگیم دخالت کرد ولی شما رو که اینجوری میبینم دلم آتیش میگیره.
-تقصیر من چیه؟ من که گفتم این ازدواج نمیشه. گفتم آقا هومن قبول نمیکنه شما اصرار کردین. حتی اگه قبول کردن هم بخاطر دل شما و حاجیه.
واقعیت هم همین بود. دوسال بود که از مرگ شوهر چندماههام میگذشت و خواستگارها در این خانه را میزدند. حاجی پسر کوچکترش را مجبور کرد به این ازدواج. آنقدر وعده وعید داد تا قبول کرد اسم من بنشیند در شناسنامهاش. اما فقط همین. من و او هیچ ربطی به هم نداشتیم.
-کدوم زنی تنگ شوهرش آقا میچسبونه؟ تا وقتی اینقدر ازش دوری میکنی چه انتظاری داری؟
کاش همه چیز به همین سادگی بود. هومن واقعا من را نمیدید.
-ببین مادر. مرد به نگاهی، محبتی بنده. دوتا قر و قمیش بیای... دو بار جانم و قربونت برم بهش بگی. دوتا لباس لختی براش بپوشی وا داده.
حاج خانم انگار نمیشناخت پسرش را. چشم و دلش سیر بود. آنقدر زن آمده بود و رفته بود که من در برابر آنها سه هیچ عقب بودم! خصوصاً این آخری. شریکش در شرکت. دلربا آذر... آنقدر شیک و با کلاس بود که من در برابرش شانسم صفر بود.
-دو ساله که هاتف به رحمت خدا رفته. اما لباس مشکیتو از تنت در نیاوردی. عقد پسرکوچیکم شدی و حتی سر عقد مشکی پوشیدی. هنوز که هنوزه اون رو کاناپه میخوابه تو رو تخت. اونم مرده نیازهایی داره، به چی دل خوش کنه مادر؟
پاکتی را به طرفم هل داد.
-پاشو برو اتاقتون. ترگل ورگل کن، اینم بپوش تا میاد. پاشو... منم میرم خونهی نرگس خانم که تنها باشید.
هنوز از موهای خیسم آب چکه میکرد که لباس را تن زدم. یک لباس کوتاه لیمویی رنگ بود.
با صدای در دستپاچه چرخیدم و سعی کردم تنم را بپوشانم. پشیمان شده بودم از پوشیدنش. دار و ندارم را بیرون ریخته بود.
هومن آمد و بیتوجه به من به طرف کمد لباسهایش رفت. انگار اصلا من را ندید...
-ساکمو جمع کن تا دوش میگیرم.
چانهام از بغض لرزید و به زور لب زدم:
-جایی میرید؟
-به اندازهی یه سفر چهار پنج روزه برام لباس بذار.
دلم آرام نمیشد تا جوابم را نمی گرفتم. از کی دلم رفت برایش؟ ازدواجم با برادرش چیزی به جز اجبار نبود و حالا من دل داده بودم به او که رسماً شوهرم بود اما غریبه...
-سفر کاریه؟
بدون اینکه نگاهم کند. حولهاش را برداشت.
-نه میرم پیش دلربا...
دستانم از روی تنم پایین افتاد. او سوت زنان و خوشحال به حمام رفت و من گوشهی اتاق مردم... داشت میرفت پیش عشقش... زنی که حتی نامش مدتها بود که کابوس شبهایم بود.....
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
❤ 3
48900
Repost from N/a
پارت۱۲۱
چند ساعت دیگه عقدشه و میخواد با تو بیاد؟ میخوای کجا ببریش؟ هان؟ از من کمک میخوای تا زن من رو فراری بدی؟میخوای اصلاً ببرش پیش پدر بزرگت و تو ویلای بابای من، زن منو قایم کن؟ هان؟ یا نظرت چیه زن منو ببری تو خونهی ۶۰ متری مامان بابات که از صدقه سری بابای من و آشناهاش گرفتید؟ خیلی خوبه که برای فراری دادن زن من اونم تو روز عروسیمون از من کمک میخوای. تاکیدش توی هر جملهای که به زن من ختم میشد،حکم سیلی محکمی بود به صورت حسام. من مرده بودم، دیگر هراسی نداشتم. مگر مردهها از چیزی میترسند؟ نه میترسیدم، نه گریه میکردم و نه دلهره ای داشتم. در من همه چیز تمام شده بود. حسام با خبر کردن او، طناب دار را به گردنم انداخته بود و اروند چهارپایه را از زیر پایم کشید. حالا نوبت حسام بود که شوک شود و رنگ ببازد. با تعجب نگاهم کرد. -: چی میگی اروند خان؟ اروند در چشم هایم زل زده بود. حسام که جوابی از اروند نگرفت رو به من کرد. -: دلنواز تو بگو اینجا چه خبره؟ تنها نگاهش کردم. چرا نگفته دست روی دشمن زندگی مان گذاشته بود تا ما را فراری دهد؟ چرا از بین این همه آدم درست باید سراغ او می رفت؟ https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0 با ترمز شدید ماشین نگاهم را از پنجره به بیرون فرستادم و به تابلوی آرایشگاه خیره شدم. اروند با عجله از ماشین پیاده شد و دزدگیر رو فعال کرد. چند دقیقه با عصبانیت پای آیفون حرف زد و بعد به سمتم آمد. -: پیاده شو! بیحرکت مانده بودم که آرنجم را گرفت و با خشونت از ماشین پیادهام کرد. -: دو ساعت مخ این آرایشگر رو نزدم و جلوشون گردن کج نکردم که تو یه الف بچه بخوای برام سرکشی کنی. قدم هایم را تند کردم تا به او برسم و حالت دو نگیرم و هر بینندهای متوجه حالت بین ما نشود. سوار آسانسور که شدیم قدمی به من نزدیک شد چانهام را توی دستش گرفت فشار دستش را بیشتر کرد. با ضرب دستش، سرم رو بالا آوردم. از شدت درد چشمانم جمع شد. به چشمهایم خیره شد. آرام غرید. -: الان از این در میری تو و مثل یه عروس خوشبخت و شاد میشینی تا آمادت کنن. نیازی نیست به هیچ کدوم از آدمهایی که اون تونشستن توضیح بدی. باید باورت بشه که امروز شادترین روز زندگی من و توعه. نگاه ترسناکس جان از تنم برد وقتی که کنار گوشم زمزمه کرد: -وای به حالت اگه لبخند برای ثانیهای، خواسته یا ناخواسته از روی لبات پاک شه. اونوقته که قید آبروی خودم و حاجی رو میزنم و جلوی جمع کاری میکنم که تا آخر عمرت لبخند زدن یادت بره. https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0 https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0
63500
Repost from N/a
Photo unavailable
از بچگی باهم تو یه عمارت زندگی میکردیم ولی با یک تفاوت!
اون تکپسرخاندان این عمارت مخوف وبزرگ بود ومن دختر باغبان اونعمارت!
توهمون بچگی دل دادیم به هم و قول دادیم یه روزی تاابد مال هم بشیم!
دانشگاه که قبول شد، منم همه تلاشموکردم وتوشهر دیگه دانشگاه قبول شدم...
فکرمیکردم دیگه راهی نمونده تا بهش برسم، فکرمیکردم خیلی زود قراره بشم عروس اون عمارت اما، نمیدونستم مادربزرگش، گفته داره توشهری درس میخونه که آوازه بدنامی وهرزگیش اونجا پخشه و همه مردا این دخترو می شناسن!
و وقتی برای تعطیلات برگشتم عمارت،دیدم که همه جا بخاطر عروسیش چراغونیه
ومــــــــــن؟
آدم گذشتن از اون نبودم!
https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0
https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0
19800
Repost from N/a
#پارت145
هاوین با صدایی لرزان و پر از ناباوری گفت:
ـ تو خبر داشتی؟
نگاهش به قامت بلند کاوه دوخته شد.
ـ تو میدونستی؟؟
کاوه لحظهای سکوت کرد،نگاهش را از پنجرهی بخار گرفته گرفت و آرام به سمتش چرخید.نور سردِ عصر روی چهرهاش افتاده بود و خطوط خستگی را پررنگتر نشان میداد.
هاوین دستش را روی صورتش گذاشت و کمی فشرد، انگار میخواست خستگی و آشفتگی ذهنش را از خود دور کند. صدایش هم آرام و خسته بود:
_سرم پر از فکره… پر از سؤال، پر از درد...میدیدم مادرم هیچ وقت شاد نیست.... میدیدم وقتی تنهاست، به نقطهای خیره میشه و تو خیالات غرق میشه…
میدیدم با پدرم هیچوقت گرم نمیگیره…
پس همهٔ اینها بخاطر…باورم نمیشه…!
کاوه رفت روبهرویش نشست، نگاهش سنگین و آرامشبخش بود، اما از لحنی که داشت میشد فهمید قلبش از درد او پر شده است. گفت:
_درست مثل پدر من که هیچ وقت مادرم رو نمیخواست…
شبی که با حال زار اومدم خونه یادته؟!
همون شبی که تو پرستارم شدی!
منم اون شب فهمیدم و همین حالی که تو الان داشتی و داشتم.
هیچ وقت فکر نمی کردم تو دختر دایی م باشی.
این را گفت و لبخندی کم جان به لب نشاند.
هاوین نگاهش را بالا کشید و چشم در چشم کاوه دوخت، سرشار از شگفتی و بیخبری از اینکه چه باید بگوید.
کاوه صدایش زد.
_هاوین...
_بله...؟
لحظهای مکث کرد. صدایش خشدار بود، اما ته آن لرزش نرمی از درد داشت.
_من... میدونم که تو رو... یعنی.. تو ناخواسته زن من شدی.
هاوین بیحرکت نگاهش میکرد. فقط پلک زد، آرام، بیصدا.کاوه ادامه داد، صدایش کمی پایینتر، شبیه اعترافی بود دیرهنگام
_منم راضی به این ازدواج نبودم. منم نمیخواستم با کسی ازدواج کنم که برادرم عاشقش بود... من نمیخواستم کسی بهجای خونبَس، همسرم بشه.سکوتی سنگین میانشان نشست. نفسهاشان در هم میپیچید. هاوین سرش را پایین انداخت، شرم در صدایش پیچید. _میدونم... کلمات از دهانش بیرون میآمد، اما انگار جانش را هم با خود میبُرد. انگار میان گفتن و نگفتن درگیر بود، اما آخر سر نفسش را بیرون داد و آرام گفت: _اما با همهی این حرفا... از یه جایی به بعد، نتونستم بیتفاوت بمونم. نمیدونم چی شد، فقط... هر بار که نگاهت کردم، حس کردم یه تیکه از خودم آروم میگیره. هاوین بیحرکت مانده بود. چشمهایش میان ناباوری و تردید میلرزید.نه از خشم، نه از شرم، فقط از سنگینیِ چیزی که باورش نمیکرد. کاوه ادامه داد، نگاهش روی او ثابت مانده بود: _ الان هم فقط خواستم بدونی اگه یه روز، حتی از سر اجبار، کنارم موندی... برای من اون اجبار زیباترین اتفاق زندگیم شد. هاوین انگشتانش را در هم قفل کرد، سینهاش بالا و پایین میرفت.چیزی در درونش تکان خورده بود، اما لب باز نکرد.چشمهایش فقط کاوه را نگاه میکرد، بیهیچ احساسی که بتوان از آن سر درآورد. لحظهای گذشت.سکوت مثل مه روی اتاق نشست.کاوه سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: _میدونم تو از من دل خوشی نداری... اما هر چی بشه، من ازت مراقبت میکنم. مکثی کرد. صدایش آرامتر شد، اما لرزشی محسوس در آن پیدا بود. _هاوین... هیچوقت قرار نبود اینطوری بشه. نه این ازدواج، نه این زندگی، نه این حس لعنتی. اما شد... بیاختیار، بیاجازه، بیمنطق... هاوین پلک زد. انگار کلمات کاوه را نمیفهمید. یا نمیخواست بفهمد.فقط نگاهش کرد نگاهی میان ناباوری و حیرت. کاوه لبهای خشکیدهاش را به هم فشرد، نگاهش را از زمین کند و مستقیم در چشمان او گفت: _ حق داری ازم متنفر باشی،اما من وقتی اشکات رو میبینم، وقتی صدای بغض دارت رو میشنوم...قسم میخورم چیزی توی دلم میشکنه که دیگه درست نمیشه. اگه... اگه یه روز خطری تهدیدت کنه،من اون لحظه بدون فکر، بدون مکث، حاضرم جونمو بدم که آسیبی بهت نرسه. این تنها کاریه که از دستم برمیاد... مراقبت از تو. حتی اگه دلت با من نباشه. هاوین ناباورانه سرش را تکان داد. تحمل این حجم از حقیقت ها و اعتراف های عجیب و غریب که اینگونه بدون لحظه ای وقفه به صورتش کوبیده می شد را نداشت. از جا برخاست، دستهایش را روی شقیقههایش گذاشت، نفسش به شماره افتاده بود. صدایش میلرزید، میان خشم و اندوه. _ ادامه نده... دیگه نمیخوام هیچی بشنوم. کاوه هم بلافاصله از جا بلند شد، قامتش روبهروی او سایه انداخت، صدایش گرفته و پر از اصرار بود. _ اما من میخوام حرف بزنم، هاوین... نمیخوام مثل پدرم سکوت کنم، نمیخوام هیچ چیز ناتموم بمونه... هاوین یک قدم عقب رفت، اشک از گوشهٔ چشمش لغزید. صدایش شکست، در میان هقهق گفت: _ توروخدا... بس کن ...نگو... نگو دیگه... نمیکشم...کاش منم با دایه حلیمه خاکم میکردن...من طاقت این همه حرفای عجیب و این همه درده بیدلیل رو ندارم... هرچی میفهمم، بیشتر دلم میسوزه، بیشتر گیج میشم... https://t.me/+jyIuZOmIaC5mYjM0 https://t.me/+jyIuZOmIaC5mYjM0
❤ 2
31000
Repost from N/a
یه مرد بددهن عصبی بود که اولین بار با شنیدن فحشهایی که میداد گوشام سوت کشید.
من یه دختر سانتی مانتال تهرونی بودم که بخاطر یه پروژه کاری اومده بودم جنوب و اون مدیر پروژه بود.
مرد مقتدری که بچههای اکیپش بدون اجازهش جرئت نفس کشیدن هم نداشتن. یه خطا باعث میشد اون چشماشو ببنده و دهنشو باز کنه...
فکر میکردم هیچکس جرئت نزدیک شدن بهشو نداره و اون اینقدر بداخلاق و عصبیه که هیچ کسو نمیبینه اما اینطوری نبود.
یه شب که از پدرم و عقاید مزخرفش به جنون رسیده بودم، بیهوا زدم تو خیابونهای شهری که غریب بودم توش.
و اون، همون مردی که زن جماعت به کتفش هم نبود؛ تا صبح پا به پام اومد... بدون اینکه لام تا کام حرف بزنه. لات نبود اما مرام و معرفت لوتیها رو داشت...
اوج جونمردیشو اونجایی ثابت کرد که لخت شدم و پریدم تو آب و اون حتی نگاهمم نکرد...
دلمو همون شب بود که باختم بهش... بیخبر از اینکه اون خودش عاشق یکی دیگه بوده... یه دختر ظریف بیدست و پا که ولش کنی دماغشم نمیتونسته بکشه بالا...
دختره رو تو خونش پناه داده بود تا مبادا کسی بهش آسیب بزنه... اما اون احمق نمیخواستش و با ترک کردنش برای همیشه باعث شد زندگیش از اینی که بود هم جهنمتر بشه و من نفس به نفس وارد زندگیش شدم...
ریز به ریز نفوذ کردم لای تار و پودش اما با رو شدن حقایق گذشته چارهای نداشتم به جز ترک کردنش.... در حالی که حامله بودم و بچش تو بطنم جاخوش کرده بود....
هومن شاهین شاید از عشقش میگذشت اما از بچش نه...
پیدامون کرد و ...
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
66000
Repost from N/a
❤️🔥
«اعتراف مى کنم غافل گیر شدم! حتى به ذهنم خطور نمى کرد بیاى! هنوزم باورم نمى شه تو جلو روم وایستادى!»همان طور که دامن سنگین پیراهنش را بالا مى گرفت، قدم به قدم پیش آمد: «کمتر دخترى پیدا مى شه توى مراسم عشق از دست رفته ش شرکت کنه! اگه من بودم از غصه دق مى کردم. تو نشون دادى دختر محکمى هستى. این خصلت عالیه!» مهرتا از وقاحتش سراپا نفرت شد. هیچ وقت در زندگى از کسى نفرت به دل نگرفت، اما لادن منفور ترین آدم زندگى اش بود. - مى دونم کار تو بوده. درست زمانى که ادعاى رفاقت مى کردى، چشمت دنبالش بود. لادن مستانه خندید. پشت سرش ایستاد؛ دست روى شانه هاى مرتعش از خشمش فشرد و سر زیر گوشش برد: «مى دونى مهرتا، من توى زندگیم هر چى رو که خواستم به دست آوردم. چه طور میتونستم از کسى بگذرم که دلم انتخابش کرده؟ هرگز به عشق در یک نگاه معتقد نبودم، ولى آخ از اولین دیدار آرمان؛ پشت پا زد به اعتقاداتم!» مهرتا سخت و سنگین نفس کشید. همین باعث مسرت لادن شد. به ملایمت و تمسخر شانه هایش را ماساژ داد: «نفس بکش گلم. به خودت سخت نگیر. نفس بکش. دختر ساده و دوست داشتنى اى مثل تو مى تونه هر مردى رو عاشق خودش کنه. حالا آرمان نشد یکى دیگه. مثلا کاوه. خداییش یه سر و گردن از آرمان بهتره!» چه طور هیولاى پشت صورت زیبایش را ندیده بود؟! این زن جادوگر زشت رویى بود که نقاب زیبا بر صورت داشت. ذاتش کریه و وحشتناك بود. - هیچ سهمى با دزدى به دست نمى آد. مطمئن باش روزى مى آد که از دستش مىدى. مهرتا دندان به هم سایید. لادن با گستاخى در نگاه منزجرش خیره شد: « این منم که قبل انتخاب شدن انتخاب مى کنم. آرمان انتخاب و سهم من از زندگیه.» مهرتا غم هایش را به نیش بدل کرد و به روح او زد: «شاید تو آرمان رو با دلت انتخاب کرده باشى منتها اون تو رو براى انتقام انتخاب کرد. انتقام از کاوه!که مثل من گول ظاهر فریبندة تو رو خورد» لاقید شانه بالا داد: «تو و کاوه دم دست ترین وسیله واسه رسیدن به هدفم بودین.» مهرتا با بیزارى گفت: «ازت متنفرم.» او تأیید کرد: «چه تفاهمى!» نگاه هر دو لبریز از نفرت بود و هر دو به باخت خود آگاه بودند. یکى با داشتن قلب مرد آرزو هایش و در کنار خود نداشتنش، دیگرى با تصاحب جسم و نداشتن قلب عاشقش. - برو گورت رو گم کن. نمى خوام جلو چشم آرمان باشى. - چرا؟ نکنه به شوهرت اعتماد ندارى؟ در جواب نیش و حقیقت کلامش سلاحى نداشت جز پرخاش. خشمگین مشت گره کرد و ناخن بر کف دست فشرد: «گم شو بیرون. ریخت نحست رو از جلو چشمام دور کن.» مهرتا با سرگرمى نگاهش کرد: «تو یه بازنده اى که ادعاى برنده شدن دارى.تقلب کردى لادن. قلب آرمان هرگز مال تو نمى شه. اینو بهت قول مى دم.» - مطمئن باش اگه یه روزى از دستش بدم، اونى که تاوان مى ده تویى. مهرتا بى اهمیت به خشم و تهدید لادن سوى در رفت. دستگیره را لمس کرد و نگاه به چشمان غضبناك عروس دوخت: «عوض بهونه آوردن مراقب چشم و دل شوهرت باش عروس خانم.» ⭕️چندسال بعد...⭕️ _ دیگه حتی اگه کل روز و شب رو زیر بارون و کنار دریا باشم، آرامش نمیگیرم. مهرتا به تندی روی پاشنۀ پا چرخید. شوکه از دیدار ناگهانی عشق سابقش پلک زد. آرمان متأسف گفت: «یه روز تیره و تار، زیر نمنم بارون، آرامش رو به احمقانهترین شکل ممکن سر بریدم.» مهرتا تعلل نکرد. پشت به دریا و امواج گلآلود سمت ماشینش دوید. اگر کسی آن دو را کنار هم میدید، هیهات میشد. دست زورمند آرمان مانع بستن در شد. صدای مهرتا باعصبانیت بالا رفت: «دستتو بردار!» _ نمیخوای بدونی چرا این ریختی شدم؟ نگاهش از چشمان طلبکار آرمان و طره مویی که به دست سرد باد روی پیشانیاش میرقصید، در جهت دست راستش رفت. دو انگشت اشاره و میانیاش پوشیده از گچ بود. بیاعتنا به او، دست از تقلا برداشت و پیاده راه افتاد. _ واسهت مهم نیست حال و روزم؟ مهرتا چندان از او فاصله نگرفته بود که شنید: «برو ولی من کوتاه نمیام. از اونور دنیا برگشتم که به دستت بیارم.» https://t.me/+ofj6AclTmGM5Yzg0 https://t.me/+ofj6AclTmGM5Yzg0 هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که مردی که ادعای عاشقیش به گوش همه رسیده بود راحت منو زیر پا بذاره و کارت عروسیش رو برام بفرسته! اینکه چقدر قلبم شکست بماند اما،زمانی خرد شدم که اسم صمیمی ترین رفیقم، کنار مردی حک شده بود که قرار بود من عروسش باشم!
🔥 1
1 49300
Repost from N/a
#پارت_۴۸۸
_ طناز.. بارداره ارسلان..
تازه از اصفهان برگشته بود به گفته خودش یک سفر کاری بود با چند تاجر خارجی .. کت و سوئیچ و موبایلش را روی میز می گذارد درحال باز کردن دکمه های آستینش هست که با حرف الهه خشکش میزند
ناباور برمیگردد صدای همیشه خدا گرفته اش حالا کمی خشدار میشود
_ چی ؟؟؟
درست یک روز بعد از رفتنش حالت تهوع و درد امونم را برید..البته یک هفته میشد گرچه او اصلا اهمیتی نداده بی توجه رفته بود اما آن روز انقدر شدید بود که مجبور شد به الهه بگوید ..الهه ماما بود به آنی وقتی او و حالش را دیده بود گفته بود باردار است دارد مادر میشود
زیربار نرفته بود که در آخر الهه به محمد رضا گفته بود بیبی چک بخرد بیاید و او از خجالت در حال پس افتادن بود
وای به حال وقتی که او اینها را بفهمد
او گفته بود اوی نامرد اتمام حجت کرده بود که حق ندارد باردار شود که اگر شود شب و روز برایش نمی گذارد
_ میگم داری بابا میشی ارسلا...
از عربده اش ترسیده در خود جمع میشوم..آخه کدام مردی در دنیا از شنیدن خبر پدر شدنش این واکنش را نشان میدهد
_ حامله اس؟؟ گوه خورده حامله اس .. کی حاملش کردم که خودم خبر ندارم
نگاهش رویم می آید از ترس قالب تهی میکنم..الهه به سمتم می آید در آغوشم میگیرد محمد رضا در اتاق می آید پا در میانی میکند.
اما او انگار به سیم آخر زده که هیچ چیز جلودارش نیست جلوی غریبه ها هم آبروداری نمیکند
میخواهد به سمتم بیاید که محمد رضا جلویش را میگیرد عصبی او را کنارمیزند
_ کاریش ندارم محمد رضا برو اونور..با توام احمق منو بازی میدی قرص نمیخوردی نه ؟؟
+ آخخ
بازویم را میگیرد که از درد ضعف میروم و باز هم محمد رضا منجی ام میشود
_ ارسلان داداش دو دقیقه آروم باش حرف میزنیم
_ بسه محمد رضا گند زده تو زندگیم خودش کم بود حالام بچه..عوضی تموم این مدت منو بازی داده به خیال خودت جات پات محکم میشه ؟ نه خانوم زرنگ از این خبرا نیست..اینا که بالاخره میرن اونوقته که من با تو ...
مشتی به آینه درون اتاق میزند که به آنی ساعد دستش پاره میشود خون فوواره میزند جیغ می کشم نگران به سمتش میروم با بغض لب میزنم
+ چرا اینجوری میکنی ؟؟
دستش را میکشد پسم میزند سرش را چندبار به دیوار میکوبد با لحنی در مانده میگوید
_خسته ام کردی طناز..خسته ام کردی
قطره اشکی از چشمم میچکد دلم برایش میسوزد..
نمیخواست دیگر دوست داشتن که زوری نمیشد
ادامه پارت واقعی رمان👇🙈
https://t.me/+vtgOSISQ5kc5YTg0
https://t.me/+vtgOSISQ5kc5YTg0
42000
Repost from N/a
نمیدانست برود یا بماند!
ماهنوش هم بیتوجه به او کتری برقی را به برق وصل میکرد. در حالیکه حوله تنپوش سفید فقط تنش را پوشانده بود و موهای خیسش روی گردن و صورتش پخشوپلا بود.
قدمی جلو رفت و ماهنوش کوتاه سر بلند کرد و لبخند زد. لبخند او دلگرمی عماد شد و جلوتر رفت. سر او پایین بود و تیبگهای خالی را با چای و هل و دارچین پر میکرد.
قطره آبی از کنار ابرو سر خورد و چون سرش پایین بود، روی لبش چکید. نگاه عماد هم سر خورد روی لب او که مثل همیشه خشک و تکهتکه شده بود. پرسید:
_ بالم لبی که برات گرفتمو نمیزنی؟
ماهنوش نگاهش نکرد؛ فقط گفت:
- یادم رفته بیارمش.
قلب مرد از شدت هیجان دیدن وضعیت او تند میزد. به آرامی انگشت اشارهاش را روی لب پایینی او کشید و تحتتاثیر حالش، با صدایی که مرتعش بود گفت:
-بریم بیرون دوباره میخرم برات.
ماهنوش در ترکیبی از نزدیکی بیشاز حد او، حرارت انگشتش و ارتعاش صدایش گیر افتاد و تازه متوجه موقعیت خود شد.
بدون آنکه به او نگاه کند، به باز بودن یقه حوله نگاه کرد که خط سینهٔ نمناکش را به نمایش گذاشته بود. آهسته یقه حوله را روی هم کشید. حرکتی که مرد اصلاً متوجه اش نشد و ندید.
دست مرد از روی لب او سر خورد و نشست زیر چانهاش و سرش را کمی بالا آورد. قطرههای بیقرار آب از روی موها ریختند روی خط سینه که دوباره با باز شدن حوله پیدا شده بودند.
اینبار نگاه مرد از موهای خیس و صورت نمناکش کشیده شد تا خط سینهاش. نگاهش هنوز روی بدن ماهنوش بود که لبش آهسته چسبید به لب خشک و تکهتکهٔ خیس ماهنوش.
بوسهاش کوتاه بود، اما وقتی دید ماهنوش خودش را پس نکشیده، انگشتانش را حریصانه پشت گردن او برد و چنگ نرمی میان موهای خیسش انداخت و با دست دیگر بند حوله را باز کرد و ماهنوش را در آغوش گرفت.
بوسههای نرم و ریزش از لبها تا گردن او خط انداختند و آهستهآهسته به سمت بالای سینهاش کشیده شدند. نم موهای ماهنوش روی صورتش پاشیده میشد و هرم نفسهای گرم او صدای تپشهای قلبش میگفت که اشتباه نمیکند و او هم مشتاق این رابطه است.
اما این همه قصه نبود!
https://t.me/+4oXkELzUNtY3ZmU0
https://t.me/+4oXkELzUNtY3ZmU0
ماهنوش، تنها ۱۳ سال داشت که دل داد به فرزین، تک پسر مردی بانفوذ و پولدار مملکت، که چند صباحی همسایه خانواده اش بود!
آقا زاده ای که او هم سنی نداشت اما دلش ماهنوش را می خواست...آنقدر می خواست که با گرفتن بکارت ماهنوش می خواست او را برای خود کند و به آمریکا ببرد!
اما
ماهنوش ماند و لکه ننگ و بی آبرویی!
ماهنوش ماند و شکم گردی که هر روز بزرگ تر می شد!
ماهنوش ماند و فرزینی که فرار کرده بود!
ماهنوش ماند و زندگی سختی که حاصل یک شب همخوابی با فرزین بود!
فرزینی که بعد از سال ها برگشته بود و حال یک خواننده موفق و پرطرفدار بود و ماهنوشی که پر از کینه عمیق بود و مصمم برای انتقام از او!
که حال این فرصت برایش مهیا بود!
https://t.me/+4oXkELzUNtY3ZmU077900
