آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
前往频道在 Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
显示更多2025 年数字统计

21 904
订阅者
-924 小时
+577 天
-1530 天
帖子存档
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️
شب عروسیم بود و من عروس اجباری مجلس.
-امشب حواست باشه که خاطره بدی بجا نمونه.
-به چی؟
بازویم را محکم گرفت:
-به نگاههایی که اشتباهی روی صورتت بشینن.
در حین رقص، زمانی که در آغوشش بودم، بجای زمزمه کلام محبتآمیز زیر گوشم، فقط غرید:
-نامزد قدیمت هم که بهت خیره شده.
نگاهم را گرداندم که ببینم منظورش چه کسی است، شوهر خواهرم، همان که خواهرم را به من ترجیح داد، را دیدم که پشت یک ستون با جام نصفه ای در دستش و کراوات شل شده ایستاده و به ما نگاه میکند.
-حواستو بده به من.
با فشاری که به کمرم آورد به صورتش نگاه کردم.
-بار آخرت باشه که به اون مردک نگاه میکنی وگرنه گردنتو میشکونم. من رو اموالم حساسم مادموازل...از این به بعدم جلوی چشمش نباش، از نگاهاش خوشم نمیاد.
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
❗️وصال رویا❗️
من وصالم، دختری که میخواست بال و پر بگیرد و از تعصبات کور فرار کند ولی ناغافل در دام فردی افتاد که با نقشه قبلی و هدفی نامعلوم به او نزدیک شده بود، اویی که بعد از تجاوز و یک صحنه سازی ناپدید شد و حالا من ماندهام که چطور ثابت کنم او این بلا را بر سرم آورده در حالی که هیچ مدرکی بجز آثار خشونت روی تنم بجا نمانده است. با باردار شدنم...
Repost from N/a
در کافه را که باز کرد بوی تلخ قهوه در سلول های بویایی اش نشست. با حالت بدی صورتش را جمع کرد. به قول ننه اش قهوه طعم زهرمار می داد.
نگاهی به میزهای کافی شاپ کرد و مرد تنهای کت و شلواری را که در گوشه ی کافه دید تشخیص داد که پسر قدسی خانم باشد.
هر چه به میز مورد نظر نزدیک می شد بیشتر سرتا پایش را استرس می گرفت. زیاد اهل بیرون رفتن نبود؛ بیشتر در دنیای رمان هایش زندگی می کرد تا واقعیت و مادرش نگران این بود که تا آخر عمرش روی دستش بماند.
به میز که نزدیک شد با دیدن ساعت گرانقیمت مرد لعنتی به حضور برادرش در خانه فرستاد که مانع از آن شده بود که کمی از ماتیکی که از کیف لوازم آرایش مادرش کِش رفته بود به لب هایش بمالد.
صندلی میز را عقب کشید و با حالتی که شک نداشت ابروهایش را مضحک کرده است سلام داد. همین دیروز صبح بعد از فهمیدن قرار امروز خاله اش با قدسی خانم به خیال مرتب کردن ابروهایش با موچین مادرش حسابی به ابروهایش ریده بود.
مرد با حالتی متعجب نگاهش کرد و گفت:
-من اجازه دادم بشینید؟...
لبخند مسخره ای به رویش زد و گفت:
-وقتی که اومدیم حرف بزنیم باید بشینم خب...
مرد جدی و خوشتیپ مقابلش انگار سوژه ی جالبی پیدا کرده بود که دستش را دور فنجان به قول ننه اش زهرماری حلقه کرد.
-ببینید آقای...
تازه فهمید که او هنوز اسمش را بلد نیست و در گوشی اش او را به اسم آقای خواستگار سیو کرده است.
ابروهای مرد که با حالت تمسخر بالا رفت بیخیال از پرسیدن اسمش ادامه ی حرفش را گرفت:
-اسمم رو که میدونید... من بیست و یک سالمه... دانشگاه نرفتم... یعنی میدونی کلا فرمولای ریاضی و تاریخ و جغرافی و اینا تو مغزم نمیرفت... بعد مامانم ترسید من رو دستش بمو... چیزه یعنی نگران آینده ی من شد منو فرستاد کلاس خیاطی اما بعد از اینکه پارچه ی کت و دامنی نازنینش رو که ننه از مکه براش آورده بود سوزوندم بیخیال کلاس خیاطی شد...
می دانست در این حالتی که ابروهایش رو به پایین خم شده است بیشتر شبیه احمق ها به نظر می آید اما با یادآوری روزی که پارچه ی کت و دامن محبوب مادرش را سوزانده بود حالت بهتری نمی توانست به صورتش بدهد. لبش را با زبان تَر کرد:
-بعدش مامان منو فرستاد کلاس آشپزی نمی خوام همین اول کاری ناامیدتون کنم اما بعد از اینکه چندتا از قابلمه های جهاز مامانم رو به فنا دادم دست از سرم برداشت...
بعد سعی کرد دلداری اش بدهد:
-قول میدم نزارم گشنه بمونید...
مرد که با تفریح خاصی نگاهش کرد آب نداشته ی دهانش را قورت داد و گفت:
-ماکارونی و املت بلدم...
با اینکه چهره ی مرد مقابلش جدی بود اما احساس می کرد چشم هایش می خندد:
-خب اون اوایل که هی مهمونی میریم و خونه ی خودمون نیستیم بعدم که خدا بزرگه تا اونموقع نه؟!...
مرد برایش سری تکان داد. هر چند فکر می کرد که دارد مسخره اش می کند اما همین را به غنیمت گرفت:
-تا اینجا عیب هام رو گفتم چون باید تو ازدواج صادق بود اما از حسن هام براتون بگم... من اهل شعر و ادبیاتم...
هیچ تاثیری در صورت مرد مقابلش ندید اما با ذوق ادامه داد:
-مثلا برای شما یه بیت شعر آماده کردم...
دست در کیفش کرد و گوشی نوکیای یازده دو صفرش را درآورد و داخل پیام های ذخیره شده اش رفت. بعد از دیدن پیام مورد نظر گلویش را صاف کرد و خواند:
-در بادیه ی عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری...
نگاهی به صورت مرد مقابلش انداخت. شک نداشت که داشت خنده اش را می خورد. موبایلش را در مشتش فشرد و با خجالت ادامه داد:
-خب یعنی میدونی من خیلی دلم می خواست خودم عاشق شم ولی مامان و خالم از اونجایی که نگرانن دست به کار شدن و هر ماه برای من یه نفرو پیدا میکنن که...
لبخند مرد مقابلش که پررنگ شد فهمید گند زده است. مادرش تاکید کرده بود که هیچ اشاره ای به خواستگارهای قبلی که او را نپسندیده بودند نکند.
-چیزه یعنی نشد البته فکر نکنید اونا منو نپسندی...
لبش را گاز گرفت. می دانست وقتی دروغ می گوید صورتش عین لبو قرمز می شود با دست کمی خودش را باد زد و گفت:
-شما نمی خواین چیزی برای من سفارش بدین؟... البته چیزه یعنی من مردی که به فکر اقتصاد خونواده مون هست رو دوست دارم و اصلا از قهوه و این سوسول بازیا خوشم نمیاد یه آب برای من بگیرین کافیه...
مرد که به خنده افتاد و رو به پیشخدمت سفارش داد نفس راحتی کشید. بعد از رفتن پیشخدمت جلو کشید و دست هایش را در هم قفل کرد و با تفریح خاصی گفت:
-گفتی اسمت چی بود؟!...
گوشی اش که در دستش لرزید. نگاهی به پیام تازه رسیده اش انداخت.
-من تو ترافیک موندم نیم ساعت دیگه میرسم..
نگاهش به اسم خواستگار بالای صفحه که افتاد هول شده از جایش بلند شد:
- وای... چیزه یعنی خوشحال شدم از آشنایی تون نه نه... ببخشید..
خواست برود که پایش به صندلی گرفت؛ با صدای بدی افتاد و...
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
Repost from N/a
_خیلی تغییر کردی پسر! باورم نشد خودتی وقتی دیشب عکستو دیدم.
مقابل نگاه خیرهی او انگشت سبابهاش را روی چانهاش گذاشت. از سمت چپ دور داد و از بالای لب گذشت و در نقطهی شروع متوقف شد:
_پروفسور شدی!
ابرو بالا انداخت و با گردنی کج گفت:
_پارسال خیلی گوگولی بودی. یه پسر خوشگل و بامزه!...
میان اخم مرد مقابلش خندید و ادامه داد:
_حالا یه جوری شدی آدم ازت میترسه.
مهیار پوزخند زد و او با خندهای که به فروخوردگی یک خشم و کینهی نه چندان کهنه میرسید گفت:
_حق داری البته. اونموقع یه پسر مجردِ تک و تنها بودی اما حالا یه مرد متأهلی که بابا هم هست...
پوزخند زد:
_خیلی عجول بودی انگاری. مهلت ندادی یه ماه بگذره.
مهیار گیج و منگ میزد. انگار چیزی از حرفها نمیفهمید. انگار او داشت در مورد غریبهای ناشناس حرف میزد.
_ خوشگل و بانمکه!
مهیار پلک زد و دخترک با پوزخند گفت:
_کپ مادرشه دخترت. فقط چشاش رنگ چشای توئه.
مهیار تکیه داد و حرفی نزد. ترجیح میداد چیزی نگوید. بر اساس اصل حرف، حرف میآورد دلش نمیخواست حرفی بزند که حرفهایش امتداد پیدا کند.
کجای زندگیاش نرمال بود و مثل همهی آدمها پیش رفته بود که اینجایش باشد.
حالا بعد از چهارده ماه تازه میفهمید ثمرهی خشم و دیوانگیاش دختری است که او نه دیده بودش و نه اسمش را میدانست و نه میدانست چند وقتش است.
دخترک حینی که دستش را میچرخاند توی کیفش گفت:
_پریروز خونهتون بودم.
موبایلش را بیرون کشید و با انگشت روی صفحهاش زد. خیره به صفحه همانطور که تندتند ضربه میزد روی موبایل گفت:
_زنت نبود. دانشگاه بود، ولی دخترت پیش زندایی بود. دایی هم هنوز من بودم رسید...
به مهیار نگاه کرد:
_دایی هنوز باهام سرسنگینه...
چانه بالا انداخت:
_مهم نیست. دایی همیشه همینه. منم رو گنج بشینم ملتو آدم حساب نمیکنم...
با خندهای حرصی گفت:
_به قول مامانم فقط زن تو خرشانسه. دایی برای خودش و دخترش میمیره. کی فکر میکرد یه دختر بیکسوکار که اصل و نسبی هم نداره دل از دایی ببره؟
مهیار پلک زد. چرا ساکت نمیشد؟
باز ادامه داد:
_راسته واقعاً هنوز دخترتو ندیدی؟
موبایلش را تکان داد:
_واقعاً ندیدیش؟! نه؟! کسی چیزی نمیگه. مامان و بابات خوب بلدن جواب سربالا بدن به همه ولی به قول مامان ملت که خر نیستن...
با گردن کج و خندهای سرخوش پرسید:
_هستن؟
بلند شد و مقابل نگاه بیحالت مهیار جلو رفت. کنارش ایستاد و کمی به طرفش متمایل شد. موبایلش را مقابل او گرفت و با لحنی مضحک پرسید:
_میشناسیش آقامهیار؟
نفسش رفت. دخترک موطلایی با لپهایی سرخ و لبانی سرختر نگاهش میکرد. مثل عکسهایی بود که روی جلد مجلههای خانواده چاپ میکردند و زمانی مادرش مشتری پروپاقرصشان بود. با چشمانی تیره و براق. با نگاهی دلربا و دلبر. بلوز سفیدش پوست سفیدش را درخشانتر کرده بود.
لبهایش را برد میان دهانش و بعد از چهارده ماه تازه قلبش واکنشی غیرمعمول از تپیدن نشان داد. تندتند شروع کرد به تپیدن و او که موبایل را عقب کشید به یکباره ضربانش افت کرد و دردی عمیق از قلبش شروع شد و پخش شد میان تنش.
دختر آهسته و با تأنی برگشت و روی مبل نشست.
با بدجنسی پرسید:
_خوشگله، مگه نه؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اگه میخواین یه داستان جذاب بخونین بزنین روی لینک و وارد کانال بشین. قول میدم یه نفس بخونیدش. 😍❤️🔥👇👇
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
Repost from N/a
باردار که شد میتونی بیای ببریش دخترتو...
دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط میشنیدم.
اشکام رو صورتم بود و سامین نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- البته نترس اول صیغش میکنم که نوت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو!
تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید:
- شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش!
پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم:
- دیوونه... چیکار داری میکنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت
فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم:
- تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم
با ناراحتی ازم نگاه گرفت:
- خواهر ما ناموس داداش تو نبود
هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان...
سامین داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند:
- داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟
با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد:
- برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا
و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس میکردم:
- نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم
گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده
اما سامین خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت.
گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که خیمه زدن تنش و حس کردم.
قلبم مثل گنجیشک میزد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمیخوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی!
و از روم سنگینیش بلند شد...
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
تمام پنجره ها و درا قفل بود.
یک هفته میشد هر شب میومد سمتم و اشکامو که میدید عقب میکشید.
اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون میرفت و انگار مطمعن بود از جای من...
روبه روش نشسته بودم و داشم شام میخوردم که خیره بهم زمزمه کرد:
- امشب؛ نمیخوام اذیت شی...
نگاهم روش نشست که ادامه داد:
- میخوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه...
قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمیکنم!
بغض کردم: - داری بهم تجاوز میکنی و میگی اذیت...
هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد:
- فکر من داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمیتونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه میخوام سختش میکنی
- چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ میخوای با آبروی بابام بازی کنی
خیره بهم زمزمه کرد:
- من این قدر وسط پام دارم که بچمو بی پدر نکنم یا دختری که زن کردمو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟
دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد:
- فقط اولش میخوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام!
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
صیغه یه معتاد مافنگی شد 🥀
من و پدر پزشکم رها کرد و رفت چون عاشق اون مردک یه لاقبا بود ،توی بیست و شش سالگی آمریکا و دانشگاه و پدرم رها کردم برگشتم ایران ،تا یک بار برای همیشه مادرم از دست اون مرد نجات بدم
حتی اگر مجبور میشدم برخلاف تربیت و اصالت خانوادگی ام رفتار کنم
به دروغ ادعای عشق کنم
دختری معصوم بدون صیغه نامه و با آبرویی رفته پشت سرم رها کنم
https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
صیغه یه معتاد مافنگی شد 🥀
من و پدر پزشکم رها کرد و رفت چون عاشق اون مردک یه لاقبا بود ،توی بیست و شش سالگی آمریکا و دانشگاه و پدرم رها کردم برگشتم ایران ،تا یک بار برای همیشه مادرم از دست اون مرد نجات بدم
حتی اگر مجبور میشدم برخلاف تربیت و اصالت خانوادگی ام رفتار کنم
به دروغ ادعای عشق کنم
دختری معصوم بدون صیغه نامه و با آبرویی رفته پشت سرم رها کنم
https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
Repost from N/a
شب عروسی… شبی که باید هر لمس و نگاه، نفسها را تند میکرد، برای من به کابوسی بدل شد که تا مغز استخوانم را منجمد کرد.
او دیوانه شده بود. از توهم خیانت رگهایش نبض میکوبید. چشمانش مثل گدازه، جوشان و بیرحم و بوی تند الکل نفسش مثل شعله روی پوستم مینشست.
_ حالا دیگه تمام و کمال مال منی…
لبهایش به گوشم چسبید، مثل قفل.
💥 دستش بیرحمانه میان موهای شینیونشدهام فرو رفت و وحشیانه کشید. نه از سر عشق. از مالکیت و جنون...
من دورش میچرخیدم… یا او دور من؟ نه، انگار زمین و زمان داشت دور سرم میچرخید.
نعرهاش تنم را لرزاند:
_ طلا این موها، این پوست سفید، این چشمها، همهچیزت مال منه فقط...
🔥 تن و چشمهای دریدهاش، پر از تسلط و وحشیگری بود. آن مکان خلوت آماده بود برای انجام هر کاری که در سر داشت...♨️
دلشوره با هیجان گره خورده بود و ترس روی پوستم میخزید. نه از تاریکی، نه از تنهایی، از مردی که باید امنترین جای دنیا میبود…
و نبود.
⚠️ رمان بزرگسالانه | ورود محدود 🚫https://t.me/+TekIDpe_yUNkZGY8
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
-دختر لال به چه کار میآد؟ جز اینکه واسه بچه پس انداختن خوب باشه؟!
نمیدانم برای چندمین بار چشمانم پر و خالی شدند. این لقمهای بود که پدر و مادرم برای من گرفته بودند.
در این شهر و محله فقط چند خانوادهی سرشناس بودند که یکیشان همین خاندانِ کاتوشیان بودند و منی که حتی فقط در حد اسم و رسمشان آنها را میشناسم و بس...
آنها فقط آمده بودند سر و ته این مراسمات را هم آورده و من را به خانهای بفرستند که خانهی بختم نبود.
خانهای بود که قرار بود فقط وسیلهای باشم برای وارث آوردن...
هم این درد بود که من را از پا در میآورد.
درد بود که آوار شوم روی زندگیِ زنِ دیگری و هوویِ او باشم!
درد بود که همبسترِ شوهر او شوم و...
مگر میشد اسم و نیتِ این ازدواج را به هیچ بپندارم وقتی حرف از زندگیام بود و عمری سر کردن زیر یک سقف با آدمهایی که نمیشناختم و فقط من را بعنوانِ یک زن برای آوردنِ بچه میخواستند.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک مثل خودم خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
۱۷همین رمان نویسنده و قلمی که نیاز به تعریف نداره
Repost from N/a
آیا بهشت همیشه زیر پای مادران است؟
دنبال یک رمان با موضوع خاص می گردی؟
بیا اینجا...با همون پارت های اول کولاک کرده
صحنه ی جالبی نمی دیدم.
مادری دهان پسرش قرص می ذاشت.
نه یک عدد،که چند تا.
انگشت هایم در هم قفل شدند.
-از این به بعد این قرصا رو می خوری. می گم قادر دوباره ببرتت پیشِ..
-من هیچ جا نمیرم.
چه عجب که لب باز کرد.
صدای دندان قروچه اش تا گوش های من می رسید.
-تو غلط می کنی..یادت رفته فقط باید بگی چَشم.نمی ذارم نتیجه ی زحمت هام و دود کنی.
پیش چه کسی؟
کدام زحمت را می گفت؟
کلافم سر در گم شد.
فخر الزمان که عقب رفت، شاهان تازه نفسش را بیرون داد.
سرش همچنان خمیده رو به پایین بود.
-من حواسم به همه چی هست.
-اگه بود که این دختره رو نگه می داشتی.
-ردش کن بره..نمی تونم تحملش کنم.
یک پايش هیستیریک به زمین کوبیده می شد.
مادرش قدم های عقب رفته را بازگشت.
دوباره از آن قوطی مزخرف قرص بیرون کشید و به زور میان دهانش چپاند.
-خفه شو! ظاهری هم نمی تونی جلوی دوست و فامیل زن داری کنی و آبروی منو نبری؟
دستی به پیشانی اش کشید.
-هر چند که یه عمره آبروی منو بردی تو..
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
#عالیجناب
#پلیسی_عاشقانه
Repost from N/a
_ میشه یهکم دوسم داشته باشی؟
با بغض به علا نگاه کردم. داشت برای یک مهمانی با دوستانش حاضر میشد.
_ که چی؟ یهو دوسِت دارم دوسِت دارمت رو شد؟
آخر غم آن نگاه پرکینه من را میکشت. کرواتش را مرتب کرد. خوشتیپ من! بوی عطرش کل اتاق را گرفته بود.
_ من که همیشه گفتم...
با غیظ چرخید و من حرف در دهانم ماسید.
_ برو پی کارت عطیه! میدونی که دستم هرز میره... گند نزن به شبم...
نگاهم به کمددیواری میخ شد. پشت درش یک چمدان بود، حاضر برای رفتن.
_ نمیخوام گند بزنم، فقط...یهکم به من محبت کن... ببین!
اشک نافرمانی از گوشهٔ چشمم چکید. به گدایی افتاده بودم.
بهسمت در اتاق رفت، حتی نگاهم نکرد.
پنج سال شبانه روز میآمد و از خانوادهام مرا خواستگاری میکرد.
_ علا! حداقل امشب نرو...
پی او دویدم. کاش میگفت کمی دوستت دارم. وقتی آقاجانم بود حداقل دستش دراز نمیشد...
_ خفه شو... دیگه اون پیر سگم نیست که به هوای اون نزنم لهت نکنم... گم شو...
بازویش را گرفتم...
بغضم ترکید...
رفته بود. میدانستم برای عذاب دادن من هم که شده امشب را با زنی خواهد بود... آثارش را برایم هدیه میآورد، جای یک رژ، چند تار مو... عطری زنانه و غریب روی تنش...
چمدان را برداشتم. چقدر التماسش میکردم؟ من را نمیخواست! چکار میشد کرد؟
خانهام را نگاه کردم... خانهاش... با ارث آقاجانم خرید. خودم پول دادم، خودش داشت ولی...
صدای گوشیام آمد، پیام بود.
«شب نمیام، الکی مزاحم نشو!»
و شب نمیآمد. حتی یادم نبود آخرین رابطهٔ پر از تحقیرمان کی بود...
«کاش هیچوقت التماس آقاجونم نمیکردم برای داشتنت، علا. چقدر گفت تو بهخاطر کینه دنبال منی، ۵ سال شبانهروز برای بودن باهات گریه کردم.»
برایش فرستادم... انگار روح و روانم قبل از من آن خانه را ترک کرده بود... دستانم میلرزید وقتی در ماشین را باز کردم. راننده منتظر بود و من... بریده دل.
_ کجا تشریف می برین؟
نگاهم به ساختمان شبیه آخرین نگاه به زندگی بود. حتماً فردا میآمد، خسته، تا جمعهاش را بگذراند، روی تخت.... وقتی هنوز مستی شب را داشت و بعد سردرد، اما من دیگر نبودم که زیر مشت بگیرد...
_ به این آدرس...
ماشین که راه افتاد صدای ترمز ماشینی را شنیدم.
_ دیوونه...
راننده گفت. برگشتم و ماشین خودش بود، با چراغهایی روشن... رها شده...
https://t.me/+WyjocANDodllOGI0
https://t.me/+WyjocANDodllOGI0
پارتگذاری منظم
دوستان دوتا واریزی داریم که مشخص نیست برای کیه لطفا پیام بدید
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.49 KB
Repost from N/a
-هر زمان به مشکل خوردی، روی من مثل برادر حساب کن!
تمام جانش از حرف امین مچاله شد و قلبش شکست. دوست داشت فریاد بزند و بگوید تو هیچوقت برادر من نبوده و نیستی!!! بغضش را بلعید و با جانکندن گفت:
-من براتون اتوش میکنم.
امین نگاه درهمش را از پیراهنش گرفت و به او داد. دست خودش نبود که در این لحظه تمام درد و دلخوریهایش را فراموش کرد و نگاه دلتنگش را دوخت به نگاه نافذ امین.
اتصال نگاهشان به پنچ ثانیه هم نکشیده بود که امین، نگاه گرفت و گفت:
-ممنون، پس من برم دوش بگیرم.
نفس میان سینهاش حبس شده بود و جانش داشت بالا میآمد. امین قصد داشت همراه سارا به جشن برود و او داشت لباسش را با وسواس اتو میکرد!
چه مرگش شده بود که از طرفی داشت از غصه و حسادت دق میکرد و از طرفی، میخواست سرووضع امین مثل همیشه مرتب باشد و بینقص!
امین رفت و تازه یادش افتاد نفس بکشد. پیراهن را برداشت و به صورتش نزدیک کرد، با استشمام بوی عطر امین، قلبش از جا کنده شد و لب زد:
-خودت بگو، من با این دل زبون نفهم چه کنم؟!
https://t.me/+q1d10eSIVyQ0Njk0
🔥عاشقانهی مهیج و ممنوع پسر و دختر همسایه با ۵۰۰پارت آماده در کانال عمومی😍
Repost from N/a
#پارت_251
-امشب میخوام قانون شکنی کنم. با اینکه دو هفتهس تو رژیم مخصوص تمریناتمم ولی بد جوری هوس قیمه کردم. همون قیمهای که اولین بار از دستتون چشیدم، یادتونه؟
با یادآوری آن روز لبخندی ناخواسته به لبم میآید و با بدجنسی اندکی میگویم:
-همونی که میترسیدید بچشید ازشو میگید دیگه؟
دستی به ته ریشش میکشد و چشمانش را ریز میکند:
-حق نداشتم؟ والا شما جوری تو اولین دیدارمون منو ضربه فنی کردید که تا چند مدت جرئت نزدیک شدن به گاز و کسی که حتی یه لیوان چای دستش بود رو هم نداشتم.
لبم را با تمام قدرت میگزم و گونههایم از حرارتی که یکباره نصیبشان میشود سوزن سوزن میشود. انگار قرار نبود هیچ وقت بار اولی که با قوری چای سوزانده بودمش از ذهنمان پاک شود.
-فکر کنم به خاطر اون اتفاق هر چقدر معذرت خواهی کنم، بازم چیزی از عمق فاجعه کم نمیکنه نه؟
با شیطنت ریزی که در میان مردمکهایش میبینم ابرو بالا میاندازد:
-موافقم کم نمیکنه.
دستی به صورتم میکشم تا جلوی خنده نابهنگام و خجالتی که خندهام را تشدیدتر میکند بگیرم. آرام مینالم:
-چی کار کنم یادتون بره؟
او هم دستی به صورتش میکشد. انگار به سختی دارد در برابر خندهاش مقاومت کند:
-ولی من دلم نمیخواد یادم بره.
دهانم نیمه باز میماند و او لحظهای چشم میدزد و نفسش را محکم بیرون میفرستد.
-نگفتید قیمه امروز مزه همون قیمه قبلی رو داره؟
خودم را جمع و جور میکنم و کف دستم را از زیر مقنعه روی قفسه سینهای که قلبم پر شتاب بالا و پایینش میکند، قرار میدهم.
-روش پختمونو همیشه یکیه و خودمم امروز قیمه رو بار گذاشتم.
-پس لطفا یه پرس برام آماده کنید و بفرستید طبقه بالا.
مغزم، قلبم، افکارم، همه اعضا و جوارحم میگویند هر چه سریعتر صحنه را ترک کن تا از خجالت و هیجان ناشناخته آب نشدهای. قدمی عقب میگذارم و بیحواس میپرسم:
-چشم، فقط نوشیدنی چی میخورید؟
-دوغ باشه بهتره.
-حتما، آماده میکنم و میفرستم براتون.
میچرخم سمت در و دستگیره را پایین ندادهام جملهی بعدیاش کیش و ماتم میکند:
-یه موقع به خاطر این حرفا دوباره قایم موشک بازی رو شروع نکنید ها؟
پر از حسهای دگرگون و متناقضم. حسهای شیرین و گرم و ملایم و خنک... هیچ ایده و حرفی در ذهن و سرم نیست! تنها میتوانم صریح اعتراف کنم، حاتمپیرزاد دارد در جایگاه افرادی از زندگیام قرار میگیرد که برایم ارزشمند و مهم است. درست به مانند جایگاه بابا و جاوید و فرهاد... اما با حسی متفاوت...
-میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
تنها پلک بر هم میکوبد و من تقریبا دوباره مینالم:
-تو روخدا سوتیهامو به روم نیارید... من هر بار با فکر کردن به سوتیهایی که جلو شما دادم، از خجالت آب میشم و خودمو تنبیه میکنم. این جوری هم که مستقیم میگید و به روم میارید، قشنگ دلم میخواد برم تو زمین و باهاتون چشم تو چشم نشم.
به سرعت ابروان پر پشت و مردانهاش نزدیک هم میایستند:
-من اصلا هدفم این نیست که خجالت زده بشید، الکی گفتید که خودتونو تنبیه میکنید نه؟
بیتوجه به سوالش سر روی شانه کج میکنم و مظلومانه میگویم:
-خب به روم نیارید دیگه، باشه؟
نگاهش میان چشمانم میچرخد. نمیفهمم چقدر، حتی نمیدانم چرا... فقط متوجه هستم که اعضای صورتم را میگردد و در نهایت به سرعت سر پایین میاندازد و با دستی که چند بار به ته ریش و صورتش میکشد آرام میگوید:
-حالا یه فکری در موردش میکنیم.
-بازیتون گرفته؟
لبخند محوی میزند:
-شاید.
-من همبازی خوبی نیستم ها؟
-شک دارم.
-به چی؟
-مطمئنم همبازی و همراه خوبی هستید.
نزدیکتر که میشود، پای رفتنم بریده میشود و او بیخجالت دست بلند میکند و...
https://t.me/+FwYHl0pO4oU1NWVk
https://t.me/+FwYHl0pO4oU1NWVk
https://t.me/+FwYHl0pO4oU1NWVk
عاشقانهای جذاب و دلربا بین کشتیگیر معروف و سرآشپز رستورانش🥹
Repost from N/a
-نميدونستي متاهله؟
يك ابرو بالا داد:
-به اينجا رسيدي؟ كه بياي از من بپرسي؟ چه بي عرضه!
اين حقارت لابد حقم بود.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-جواب بده. نميدونستي؟
-از من چيزي ميدوني؟
جز شجره نامه؟ نميدونستم.
گفت:
-هر كس منو بشناسه، ميدونه! دختري كه دست من بهش بخوره رو كس ديگهاي حق نداره حتي تصور كنه! چه برسه بره تو تخت و به خدمتش برسه!
ترسيدم.
از اين خشمي كه چشمهاش رو گرفته بود.
از سرخياي كه چشمهاي ميشي رنگش رو گرفته بود...
از آتيشي كه توي نگاهش بود!
شبيه يه ديوانهي زنجيري شده بود كه من ته دلم منتظر بودم كسي برسه و غل و زنجيرش كنه!
كيفم رو دست گرفتم.
از جا بلند شدم كه گفت:
-اولين پروندهات بود؟ يا اولين ريدمانت؟
نگاهش كردم.
لحظهاي حس كردم صداقت بهش بدهكارم عوض سوالم كه جواب داده بود.
گفتم:
-هر دو!
-نبايد با شهداد در ميفتادي. شهداد شايد اندازهي من نه، ولي بيرحمه! من حداقل انصاف دارم. زجركش نميكنم. يه تير و خلاص! ولي شهداد با يه ارهي كند، انقدر ميسابه و ميسابه و ميسابه كه التماسش كني تا كار رو تموم كنه!
حرفي نداشتم فقط نميدونم چرا گوشم پر بود از حرفاي بابا... دادهاي بابا...
بي دليل گفتم:
-با تو هم در افتادم!
خنديد:
-چه گوهي باشي با من در بيفتي تو آخه؟ نهايتش همون لاي پاي شهداد بپيچي. كه اون ساطورت كرد!
-ولي من از تو شكايت كردم.
-انگار دوست داري مهم باشي برام!
واقعا قصدم چي بود؟! چم شده بود؟ مهم؟ واسه اين مردك هيز عوضي؟
فكرمو بيان كردم:
-مهم؟ واسه يكي مثل تو؟
نيشخند كجي زد:
-سليقهي من نيستي. وحشياي ها، خوبه ولي قيافه و تيپ و استايلت زيادي پخمه نشونت ميده.
پوزخند زدم:
-فكر كردم دوست نداري آدماي ديگه دختراي طبق سليقهاتو نگاه كنن.
بلند خنديد:
-دوست داري سليقهام باشي؟
آشغال چه خوب حرفارو به نفع خودش پيش ميبرد!
گفت:
-چون قراره بقيه نگاهش نكنن، خودمم دلم نخواد نگاهش كنم؟
فكرم پيش سارا رفت. چهرهي خاصي نداشت. شايد هم من تو موقعيتي كه خوب به خودش برسه نديده بودمش!
-تو آدم اشغالي هستي.
-هستم!
-يه عوضي به تمام معنا.
-هستم!
-يه كثافت خودخواه!
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
#نگار.ق
سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از این كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره.
آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا.
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
Repost from N/a
وقتی یه تیکه از رمانای عاشقانه مافیایی که خوندی رو توی خلوت داری واسه خودت بازی می کنی ولی خبر نداری کراشت داره نگات می کنه😂😂😭
-هیچی نگین و فقط نگاش کنید.
با مامان و داداش آئین پشتِ دیوار پناه گرفتیم و گردن کج کردیم و بعد...با ضحئ ای که دراز به دراز و به حالتِ سلطنتی ای رویِ کاناپه دراز کشیده نگاه کردیم.
برادرزادهِ شیرینِ خنگ من چه می کرد؟
یک حالت ملکه مانندِ جدی ای به خودش گرفت:
-دیر کردی؛من خیلی وقته منتظرت بودم!
با که حرف می زد؟
هیچکس که مقابلش نبود.
مسخره تر از همه،شلوارِ گل گلیِ بنفشِ جیغش بود که تا زانویش بالا رفته بود!😂😭
جدی جدی انگار کسی را مقابلش می دید که پوزخندی زد:
-هه،من می دونم تو کی هستی و از خیلی وقته تعقیبم می کنی!
برادر بیچاره ام با وحشت زمزمه کرد:
-چرا این شکلی می کنه؟نکنه تو مدرسه بهش جنس میدن؟
و خواست گامی به جلو بردارد که مامان با لبخند بازویش را گرفت و با تمسخر گفت:
-اَه،چقدر سوسولی تو بابا. واسه چی جنایی اش می کنی.
با خنده خفه ای لب زد:
-صبر کن بابا تازه اولشه!
ضحئ اینبار لبخندش را جمع کرد و به شخصِ نامرئی ای که هنوز ما موفق به دیدنش نبودیم گفت:
-من همه چیزو می دونم،اعتراف کن عاشقمی. درسته تو رئیس مافیایی و بابام دنبالته ولی...
خدا لعنتت کند ضحئ!
خنده بی رحمانه به گلویم حمله کرد و وقتی آئین با بهت و ناامیدی گفت:
-وای یا صاحبِ وحشت،مامان این بچه چرا این شکلی شده؟
مامان باخندهِ بریده بریده ای گفت:
-فقط دلم میسوزه،پسرِ بیچاره من که فکر می کنه دخترش یه نابعه است و دخترش...
با سر به این سرطان که هنوز با آن رئیس مافیایِ نامرئیِ عاشق صحبت می کرد،اشاره کرد:
-دخترش که میره کتابای عاشقونه میخونه و با اشخاصِ توی کتابا عاشقی می کنه.
و هنوز دنیایِ آئین بر سرش فرو نریخته بود که ضحئ ایش از جا بلند شد و بعد...وای!
یا مصیبتا!
شالِ سبز رنگی که دورِ گردنش بود را خودش با دستانِ خودش به پایه میز گره زد و بعد باحرص خواست به جلو حرکت کند که بخاطرِ آن گره لعنتی،در لحظه ایستاد و بعد با یک حرصی گفت:
-ولم کن،گفتم ولم کن. من یه لحظه ام باهات نمی مونم.
من و مامان از خنده کبود شده بودیم.
اما وقتی ضحئ با یک حالتِ مسخره ای گفت:
-گفتم ولم کن حامی،من بچتو بدونِ تو بزرگ می کنم. انقدر منو بغل نگیر حامی. دیگه فایده نداره.
ما از خنده منفجر شدیم.
از صدایِ خنده امان،آن سرطان به خودش آمد و با گیجی به ما چشم دوخت که باخنده گفتم:
-پس شوهر مافیایی داری ما خبر نداریم؟ها؟
https://t.me/+oysqAO04QG42YTJk
https://t.me/+oysqAO04QG42YTJk
عموم بود...عموی ناتنی
ولی هرچقدر اون جدی و اخمو و درسخون بود،من یه سلیطه پاچه پارهِ خنگِ مسخره بودم😂
مایه آبروریزی
یعنی هیچ رقمه بهم نمیاییم
من یه توپولیِ جنگلی ام که پت خونگیم یه گاوه و اون یه قاضیِ کاریزماتیکه که بقیه مثل سگ ازش میترسن
ولی😂😎این قصه منه و من نمی تونم زندگیو جدی بگیرم
قراره فقط خوشحال باشم ولی...عشق ممنوعه به سرانجام میرسه یا...؟
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
صدای خوبی داشتم و از روز اول رویای مهاجرت و خواننده شدن توی سرم بود
اما من یتیم و بی خانواده کجا و خوانندگی کجا؟ یه راهی پیدا کردم تا زودتر به خواسته ام برسم.به همراه یکی از دوستام به مهمونی اعیونی بالاشهریا پا گذاشتم! یه نقاب کشیدم رو صورتم كه کسی قیافمو نبینه و خوندم به امید اینکه کسی پیدا شه و رو صدام سرمایه گذاری کنه اما همه فقط پیشنهادای بی شرمانه بهم دادن جز یه نفر!
یه مرد جدی که خواست مهمونی بعدی هم بیام و اجرا کنم...از خوشحالی رو به مرگ بودم اما وقتی به خونه برگشتم با دیدن نوه صاحب کارم که همون مرد جوون بود...❌🔥🔥
https://t.me/+v_JiKTgCOb05YzQ0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.49 KB
Repost from N/a
دست آرمین که سمت لباسش رفت، وحشتزده چشم باز کرد و دستش را چنگ زد:
-بسه آرمین!
-چی؟ شوخیت گرفته شیرین؟!
دیدن چشمهای سرخ آرمین و رگ برجستهی روی پیشانیاش ترسناک بود، ولی نه به اندازهی یکیشدن جسمهایشان!
چینی روی پیشانی عرق کردهی آرمین نشست:
-چی میشه بعد چنماه محرمیت یه امروزو با هم باشیم؟
دلش میسوخت هم برای خودش که دلش را جای دیگری جا گذاشته بود و هم برای آرمینی که پاسوز اوی بیدل شده بود!
آبدهانش را بلعید و آرمین اینبار با لحن ملایمتری گفت:
-بذار آروم آروم پیش بریم، شک ندارم خودتم...
آرمین مقابلش بود و تصویر امین پشت چشمهایش جان گرفته بود. تمام توانش را جمع کرد و از تخت پایین آمد. با گامهای لرزان سمت لباسهایش رفت و فقط توانست بگوید:
-من... نمیتونم!
https://t.me/+q1d10eSIVyQ0Njk0
🔥عاشقانهی جنجالی دختر و پسر همسایه با ۵۰۰پارت آماده در کانال عمومی😍
