ch
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

前往频道在 Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

显示更多
2025 年数字统计snowflakes fon
card fon
21 899
订阅者
-924 小时
+577
-1530
帖子存档
+ من رفته بودم که تا ابد به اینجا برنگردم. - خیالت راحت باشه، قرار نیست یه روز دو روز چیزی از ابد کم بکنه. + ماجرا دقیقا همینه، ما داریم ازدواج می‌کنیم و ازدواج یه‌روز دو روز نیست. - منم به این وصلت راضی نیستم. + پس چرا هیچی نمی‌گی؟ https://t.me/+npt6BaDmNmZiMzM0 دو یار بی‌یار به بهانه‌ی نجات هم تاس می‌ریزند و بنا می‌شود به اجبار تن به زندگی مشترک زیر یک سقف دهند. یکی از هر تعلقی فراری و دیگری شاید هنوز در بند تعلقات و خاطرات گذشته.
显示全部...
- برنامه‌م اینه که با غریب ازدواج کنم. هیچ ابایی هم از گفتنش ندارم. غریب داشت کمی حیرت‌زده ‌تر از مابقی حاضران نگاهم می‌کرد و پیش از این‌که بتوانم با چشم‌هایم چیزی را به او توضیح دهم چنگالی به سمتم پرت شد. - پس بگو از خدات بوده که دوباره به این خونه برگردی و ویرونش کنی، آره؟ https://t.me/+npt6BaDmNmZiMzM0 یک پیشنهاد ازدواج اجباری دو یار بی‌یار را کنار هم می‌آورد... پیوندی کاغذی که به گمان‌شان بنا شده تا ابد روی کاغذ باقی بماند، اما... ♨️توصیه‌ی ویژه♨️
显示全部...
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
‼️♨️همه چیز از یه شب عروسی شروع می‌شه... از شبی که داماد غیبش می‌زنه و بعد اتفاقی می‌افته که... 🩸❌ https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk 📛🔥لطفا فقط کسایی که تحمل رمان‌های مهیج و هیجانی رو دارن وارد بشن🔥📛 https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk ‼️داستان از یه شب سرد پاییزی شروع می‌شه. از یه جشن عروسی. نیلوفر و سیاوش، بعد از سه‌سال سختی و مشقت، بالاخره به‌ هم می‌رسن، اما هیچ چیز اونطور که همه انتظار دارن‌ پیش نمی‌ره! جشن عروسی با غیبت ناگهانی داماد به‌هم می‌خوره و به دنبال اون، فاجعه‌ای عجیب رخ می‌ده... ♨️ همه تعجب کردن که این رمانه چجوری به محض شروع شدن انقدر مورد استقبال قرار گرفته! که اگه نظر من رو می‌خوای باید بهت بگم بخاطر آغاز خاص و هیجانیه که تو خط به خطش ادامه داره... 💯☄️❤️‍🔥
显示全部...
Repost from N/a
درست وقتی بچه‌م مرده بدنیا اومد، شوهرم که عاشقش بودم، با همون حال منو مثل یه آشغال از عمارت بزرگشون انداخت بیرون! بدون اینکه دیگه براش مهم باشه جایی برای زندگی دارم یا نه! همون لحظه بود که بتی که ازش ساخته بودم پیش چشمام ویرون شد. اما این پایان ماجرا نبود... درست از اون روز من تمام تلاشمو کردم که قد بکشم... قد بکشم و از ویرونه‌ای که از عمارت اومد بیرون یه زن مقتدر بسازم! اونور مرزا شدم یه آرسوی دیگه! زندگی داشت روی خوش نشونم می‌داد که رسیدن یک خبر از عمارت بزرگ... دوباره منو به کابوسام برگردوند و منو دعوت کرد به عمارتی که مثل قتلگاهم بود! اما نه! من برمی‌گشتم! نه برای دوباره شکستن! برمی‌گشتم تا آرسوی جدیدو ببینن و بفهمن که هر چی زخم زدن، قدرت شده تا خاندانشونو به باد بده! https://t.me/+IwHneV_i-Q4wNGNk https://t.me/+IwHneV_i-Q4wNGNk نگاه بی حسم را به مرد مقابلم دوختم. پخته‌تر شده بود از مرد آن روزها. نگاهش از سر تا پایم را شکار کرد. -‌ عوض شدی. پوزخندی آشکار روی لب‌هایم نقش بست. -‌ توقع داشتی همون دختر بچه احمق و خوش خیالو ببینی که ساده دل داده بود؟ نگاهش تا یقه‌ی باز تاپ زیر لباسم پایین رفت. -‌ هنوز همون جاست! منظورش را ‌فهمیدم. همانجا که نامش روی تنم تتو شده بود را می‌گفت. -‌ نگهش داشتم تا یادم بمونه چه روزایی گذروندم و حالا به این نقطه رسیدم! حالا من بودم که سر تا پایش را نظاره می‌کردم. -‌ ولی تو پیر شدی. گوشه‌ی چشم‌هایش چین افتاده بود و باید اعتراف می‌کردم هنوز هم برایم نفس گیر است. -‌ من مثل تو پی عشق و حالم نرفتم! تیری چند شاخه با شنیدن حرفش به قلبم اصابت کرد. -‌ آره خب، هر جایی جز کنار تو عشق و حاله. آزادی از بند مردی مثل تو بایدم خوب نگهم داره. آتش زده بودمش. -‌ البته که اطرافیان هم اونجا بی تأثیر نبودن! شعله‌ کشید و من بیشتر بنزین ریختم. از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید: -‌ اون روزا که باور من برات مهم بود، الان چیشده که اینجوری میگی؟! عمیق نگاهش کردم. -‌ دیگه برام مهم نیستی. نه تنها باورت که کل وجودت برام مهم نیست. عقب گرد کردم تا خودم را از آن عمارت لعنتی دور کنم که مچ دستم اسیر دست‌های قدرتمندش شد. - تو رو خدا از همون روز اول برای من ساخته بود. تقلا کردم تا ازش جدا شوم. -‌ از من راه خلاصی نداری آرسو. -‌ یادت رفته؟! تو خودت من‌و از بغلت جدا کردی. تن پاشا نزدیک‌تر شد به تنم. -‌ حالا می‌خوام دوباره چفت بغلم باشی. - ولی من دیگه نمی‌خوام. - پس چرا برگشتی؟ خبر نداشت چه چیزی مرا آنجا کشانده بود. پوزخندی زدم: - برگشتم بفهمم چه بلایی سر بچه طفل معصومم آوردید. برگشتم بهت ثابت کنم تو پدر اون بچه بودی ولی لیاقت پدر بودن نداشتی پاشا! مات حرفم ماند. - اینکه بچه مرده بدنیا اومد تقصیر کسی نبود! پلکم پرید و پوزخندم بیشتر خودنمایی کرد: - بچه‌م زنده‌ست پاشا! تو ازم گرفتیش! تو و خانواده‌ت... حالا اومدم پیداش کنم و دستشو بگیرم و ببرم جایی که هیچ کدومتون دستتون بهش نرسه! حالا وایسا تماشا کن! صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم وقتی که لب زد: -‌ من به هر قیمتی که شده اینجا نگهت می‌دارم. به هر قیمتی. این بار دیگه نمی‌ذارم از دستم بری. پیش خودش چه فکری کرده بود! -‌ با خودت فکر کردی من معطل تو موندم تا دوباره من‌و برگردونی به این زندگی؟! در سکوت تماشا کرد زنی را که شمشیر از رو بسته بود. -‌ من خیلی وقته که یه زندگی جدید شروع کردم. می‌خواستم به او بفهمانم که از دستم داده. -‌ اونم با مردی که اطمینان دارم همیشه پشتمه و باورم داره. با حقارت نگاهش کردم. - نه مثل تو… قفل دست‌هایش باز شد و من بدون در نظر گرفتن نگاه مات و مبهوتش از عمارت خارج شدم. من فقط می‌خواستم تحقیرش کنم درست مثل همان کاری که ده سال پیش با من کرده بود. دروغ که شاخ و دم نداشت، داشت! دروغ گفتم تا بسوزانمش وگرنه من کجا و آوردن مردی داخل زندگی‌ام کجا! قلب لعنتی‌ام تا داخل گور هم فقط برای یک مرد می‌تپید. برای مردی که از او زخم‌های زیادی داشتم. برای پاشا شایگان. https://t.me/+IwHneV_i-Q4wNGNk https://t.me/+IwHneV_i-Q4wNGNk پیشنهاد ویژه💥
显示全部...
Repost from N/a
هر بار که شال از روی سرش لیز می‌خورد، نگاه من هم مثل پسرای ۱۸ ساله‌ی چشم‌چرون، روی اون دختره‌ی موفرفری قفل می‌شد. 🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥 https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0 با هر «نچ» گفتنش، از حساب‌وکتاب‌های روی لپ‌تاپ کنده می‌شدم و نگاهم به گردن ظریف و سفیدش می‌افتاد. و این بار اوضاع بدتر شد. وقتی رفته بود روی نردبان تا لوستر را تمیز کند، نگاهم بی‌اختیار روی ساق‌های خوش‌تراش و پابند طلاش قفل شد. آب دهانم را قورت دادم و بی‌قرار دست بردم به کراواتی که دور گردنم سنگینی می‌کرد. در همان حال غریدم: ــ داری چیکار می‌کنی؟! از ترس هینی کشید و پیش از آنکه تعادلش به هم بخورد، به خودش مسلط شد. بعد با اخمی پر از گلایه به سمتم برگشت: ــ معلوم نیست دارم چیکار می‌کنم؟ تا چند دقیقه دیگه مهموناتون میان می‌خوام همه چیز عالی باشه. با اخم بلند شدم. ــ مگه تو مستخدمی؟ طراح دیزاینری. بشین سر جات... حواس واسه من نذاشتی! بهت‌زده نگاهم کرد. لب‌هایش نیمه‌باز مانده بود، بعد آرام گفت: ــ دوست دارم همه‌چیز مرتب باشه تا کسی نتونه از کارم ایراد بگیره. حالا شما ناراحتی چون دارم دفتر کارتو تمیز می‌کنم؟! ای کاش می‌دانست چه می‌کند با من... درست مانند پسرهای تازه بالغ، تحت تاثیر جاذبه‌های زنانه‌اش قرار گرفته بودم. سکوت بین‌مان سنگین بود که ناگهان در باز شد و منشی خبر داد: ــ آقای مهندس، مهموناتون رسیدن. گرما تا مغزم دویده بود اما بالاجبار کراواتم را دوباره مرتب کردم. او هم با لبخند از نردبان پایین آمد و بی‌خیال کنارم ایستاد. با اخم غریدم: ــ شالت! متعجب نگاهم کرد: ــ چی؟ حرصی شدم: ــ شالتو درست کن. بپیچش دور گردنت، گره بزن... یه کاریش بکن. اینجا محیط کاره. کل گردنت معلومه! با دلخوری شال را مرتب کرد، اما غرغر ریزش زیر لب به گوشم رسید: ــ دوست‌دخترش میاد با یه من آرایش... دستتو بکنی تو صورتش، تا آرنج گم میشه، اینقدر کرم پودر داره. بعد به من گیر میده... از غرولندش لبخند کوتاهی، روی لبم نشست. صدایم آرام بود، اما پر از احساسی بود که دیگر نمی‌توانستم پنهان کنم: ــ دوست‌دخترم نیست... دخترخالمه! با اخمی پر از دلخوری به سمتم برگشت. این بار سرم را اندکی خم کردم و زمزمه کردم: ــ و تو... برای من با دخترخاله‌م فرق داری! با هر دختر دیگه‌ای فرق داری! از چیزی که بر زبان آورده بودم، چشم‌هاش گرد شده بود. و درست همان لحظه، در دفتر به صدا درآمد؛ مهمان‌ها وارد شدند... https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0 و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپاره‌ی چشم رنگی بود! https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0 https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0یه داستان عاشقانه_ معمایی بی‌نظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️‍🔥🗝 ✅کانال بدون تبلیغات ✅پارتگذاری منظم ✅#توصیه‌ی_ویژه♨️
显示全部...
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
سر کلاس کنکور از دیدن استاد حیرت کردم... پسری که از بچگی عاشقش بودم... یک استاد سختگیر که پوستم را کند تا از حقوق قبول شوم و بعد یکهویی ناپدید شد.... رفت و دلم را هم با خود برد! امروز زنی هستم در آستانه‌ی طلاق که هیچ وکیلی حاضر نیست پرونده سنگینم را قبول کند، جز یک نفر...! اویی که شبانه به من زنگ می‌زند و می‌گوید: _ سحر صبح برای امضای وکالت بیا. همان استادی که یکهویی ناپدید شده بود، تنها وکیل تهران بود که حاضر شد برای نجاتم وارد میدان شود. https://t.me/+O8015ypolmYyNTZk https://t.me/+O8015ypolmYyNTZk صابر استاد کنکور و وکیل معتبر شهر که برای نجات عشق سابقش مردانه وارد می‌شود و درست وقتی که بزرگترین تهدید او را نشانه رفته، می‌گوید: - با من ازدواج کن تا شر هر نامردی رو‌ از سرت کم کنم! https://t.me/+O8015ypolmYyNTZk
显示全部...
عیارسنج کتاب (شاه بیت) نویسنده : عادله حسینی برای سفارش به این آیدی ها پیام بدین: 🍉 @eynakkaghazi ❤️ @N_bibliopole #شاه_بیت #عادله_حسینی
显示全部...
عیارسنج «شاه بیت» عینک‌کاغذی.pdf1.73 MB
❤️ یلدای سرخ عینک‌کاغذی ❤️ 📕 کتاب: شاه بیت      📝 نویسنده: عادله حسینی     📖 تعداد صفحات: ۵۲۸ صفحه 💵 قیمت اصلی : ۶۸۵/۰۰۰ تومان ✅ فروش ما : ۵۴۸/۰۰۰ تومان 🤩 گیفت خاص یلدایی 🛒 ارسال : رایگان  📖 معرفی کتاب :‌ عادت داشت که روی کاناپه‌ی سفیدش بنشیند و با لبخند به مراجعینش گوش بدهد. به آرامش رسیدن مراجعینش آرامش می‌کرد. اما این فقط بخش حرفه‌‌ای زندگی‌اش بود‌. وقتی پای زندگی خصوصی‌اش به میان می‌آمد یک جای کار می‌لنگید. او خود شبیه مراجعی می‌شد که لازم بود برای روانشناسش از چیزهایی بگوید که گفتنش اذیتش می‌کرد. زخم‌های روی تنش به‌ واسطه‌ی زنجیری به ضخامت واژه‌ی شرم قابل بازگو کردن نبودند. اما این همه‌‌ی ماجرا نبود. نزدیکی بالکن خانه‌اش و بالکن خانه‌ی همسایه‌ بازی‌هایی را با غزل شروع می‌کنند که حتی در باور خودش هم نمی‌گنجد. 🧑‍💻 از این جا سفارش بده  : 🍉 @eynakkaghazi ❤️ @N_bibliopole
显示全部...
آسمونو به زمین دوختم و به هر دری زدم که پیدات کنم دختر گلیم‌باف... برای شکار کردنت شب و روز نقشه کشیدم و با اون پسرعموی شارلاتانت جنگیدم... تو می‌خوای مال اون باشی، مال بهمن زرباف... اما منِ بیگانه با عشق، هرگز نمی‌ذارم هیچکی غیر من تو رو داشته باشه و از هنر جادویی دستات استفاده کنه... طوری می‌آرمت توی دامم که هرگز نفهمی... بهترین‌ها بی برو برگرد همیشه باید مال من باشن...مال صیادِ باهوش... مال سیاوش اکوان...💸🔥🎯 https://t.me/+bWbum8esl8M1Nzdk
显示全部...
- بابت این‎که‌عزای عزیزتون روتحمل می‎کنید تا من نفس بکشم،متاسفم وخیلی ممنونم!غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام،فقط...فقـــط... https://t.me/+sJ3CJzTt5wRmYzk0 ازدواج با پسرموردعلاقه‌م باعث طردشدنم شد!امادرست موقعی که فهمیدم باردارم وخواستم خبرش روبه همسرم بدم،متوجه تصادفش شدم.وقتی به هوش اومدم که درحال اهدای قلب همسرم بودن و....کاری از زهراقاسم‌زاده
显示全部...
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
#ایگل_و_رازهایش #عاشقانه #نیلوفرلاری پشت لحن پرشورش یک دنیا اندوه و افسوس سرکوب شده بود _شاید فردا از کار بی‌شرمانه‌ای که الان می‌خوام بکنم پشیمون بشم... قول بده بعدش هیچی به روم نیاری ایگُل! باشه؟ گیج و ویج پرسیدم _چی رو به روت نیارم؟ و او به جای توضیح بیشتر، در امتداد نگاهی هوسناک و شوریده سرش را به سمتم کشید و لبهایم را با عطش بوسید. چنان بی‌محابا و ناگهانی که من تا به خود آمدم دیدم لبریز از خواستنش شده‌ام و دارم از تب این عشق دیوانه‌وار می‌لرزم. _منو ببخش عزیزم دست خودم نبود... تقصیر این وُدکای لعنتی و چشمای گربه‌ای توئه! و خودش را ازم کنار کشید. _حالا میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ دیگر چه می‌خواست از جانم؟ این‌همه در دام عشق خود کشیدنم بس نبود؟ نفسم بوی تند نفسهایش را می‌داد. _چه خواهشی؟ وقتی داشت یقه‌ی باز لباسم را از دو سمت جمع میکرد که عریانی سینه‌‌ام را بپوشاند عاجزانه گفت _یه رحمی به من بکن. اینهمه زیبایی و دلبریت رو بردار و از جلو چشمام دور شو. شب نامزدیم رو از این سخت‌ترش نکن برام! https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
显示全部...
Repost from N/a
_نفس پس من این دامن سبزه رو بر می‌دار..اعع این چیه دیگه؟ با دقت قلم را روی صفحه آیپد می‌کشم.باید طرح ها را تا فردا تحویل می‌دادم صدای لاله اما تمرکزَم را بهم می‌زند: _چی‌شده؟ پیراهن مردانه و مشکی رنگ که توسط دستان لاله از انتهایی ترین قسمت کمدم بیرون کشیده شد فورا از جا برخاسته و دست پاچه به طرف اویی که با دقت لباس را بررسی می‌کرد رفتم: _این مردونه نیست؟چقدر آشناست این.. نگاه تا ست تاب و شلوار فانتزی ام که خرس های کوچکی به رویشان نقش بسته بود بالا آورد و چشم ریز کرد: _کجاش..کجاش مردونه‌ست..لباسم‌و بده..! گونه هایم با تصور آن شبی که تب و لرزم شدید شده بود و او با همین پیراهن گرمایی عجیب به وجودم تزریق کرد،رنگ گرفت.لاله اما گویی چیزی یادش آمده بود.چیزی که من از آن می‌ترسیدم: _وایستا ببینم..این مال امیر نیست؟داداشِ مریم.. دست متوقف شده و مردمک های لرزان مرا که دید ناباور خندیده و پیراهن را مقابل چشمانش گرفت: _همونه..همون شب که حالت بد شده بود و ترگل هزار بار لحظه به لحظه شو تعریف کرد..نکن..نکنه ازش خوشت اومده ؟ _من.. ناخودآگاه بغض کردم.دوست نداشتم کسی حسم را بداند. _نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی..بابا طرف زن داره..! مردمک های گشاد شده‌ی من را که دید گامی جلوتر آمد و مانند همیشه پر حرفی کرد: _نفسس؟گریه می‌کنی؟حالا نه که زن داشته باشه ولی فرناز دختر عموشونه دیگه..همین هفته‌ی پیش داشت از دوست‌دخترِ امیر حرف می‌زد مثل اینکه دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف نیویورک زندگی کرده اگه دوست دختر نداشت باید تعجب می‌کردی! آن شب هیچکس نفهمید دخترکی که تازگی ها بیشتر می‌خندید و تکه های شکسته‌ی قلبش در حال ترمیم شدن بود چگونه تا صبح آهسته و آرام گریست! https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0 _بیا تو..! دستگیره را پایین کشیدم و همان که وارد اتاق شدم اویی را دیدم که با دقت به ورقه های زیر دستش نگاه می‌‌کرد. جلو نرفتنم باعث شد سر بالا بیاورد و با دیدنم همان لبخند محوی که گویی اصلا وجود نداشت را به رویم بپاشد: _بیا اینجا ببینم..از چشات معلومه تا صبح پای طرحا بودی..ببینیم چیکار کردی! نتوانستم لبخند بزنم.سر پایین انداختم و پوشه را آهسته به سمتش گرفتم.نگاهش سنگین شده بود: _عالی شدن..به جز یکی‌شون که باید روش کار بشه مابقی و ببر برای رضایی تا بچه ها کار و شروع کنن.. بلاخره نگاهش کردم و او نفهمید قلبم تا ناکجا سوخت وقتی که گفت: _راجب باقی طرح ها هم وقتی از سفر برگشتم حرف می‌زنیم! _می‌رید نیویورک؟ نفهمیدم چرا اخم هایش در هم شد اما اگر حرف های لاله را نشنیده بودم خیال می‌کردم بخاطرِ لرزش صدای من است: _چطور؟ "دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف آمریکا بوده دوست دختر نداشته باشه باید تعجب کرد!" _با...با اجازه! _نفس نرسیده به در صدایم زد و من چه احمقانه تلاشی برای ایستادن نکردم.دستم که به دستگیره‌ در رسید این‌کف دست او بود که به روی در نشست و دوباره آن را بست. بغضم بیشتر شد.نمی‌خواستم در این فاصله از او بایستم نمی‌خواستم آنقدر نزدیکش باشم که عطر تند و سردش در مشامم بپیچد. _ببینمت..! اگر نگاهم به نگاهش گره می‌خورد اشک هایم بند نمی‌آمد.دستش که روی شانه‌ام نشست و به طرف خود چرخاندم نفسم رفت و لب زدم: _می‌خوام برم خونه! سر روی صورتم خم کرد و صدای بَمَ‌ش در آرام ترین حالت ممکن بود هنگامی‌که جدی پرسید: _چی شده؟ _می‌خوام برم خونه! باز گفتم و او با همان اخم قطره اشک راه گرفته به روی گونه ام را دنبال کرد و همه چیز در کثری از ثانیه اتفاق افتاد وقتی دست دور شانه هایم قفل و به آغوشم کشید.صدای نجوا گونه اش اما باز هم جدی بود: _کی ناراحتت کرده؟هوم؟.. اشک های پشت سر همم روی پیراهن مردانه اش رَدی انداختند و چرا آغوشش باید انقدر بوی امنیت میداد؟چرا آرام می‌شدم وقتی دردم خود او بود؟ دست نوازشش که به روی کمرم بالا و پایین شد این هق هق های ریزم بود که سکوت اتاق را شکست و او چه ماهرانه قلبم را تصاحب کرد وقتی بوسه ای ریز به روی سرم کاشته،کنار گوشم پچ زد: _جونم..دخترِ من و کی اذیت کرده؟! https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0 https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0 https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0 https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0 https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0 https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0 https://t.me/+ZDuzHfhWubo3MDE0
显示全部...
_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
显示全部...
Repost from N/a
#پارت۲۰۵ _ تو در حموم‌و قفل نکردی، دادش رو سر من می‌زنی؟! جیغ زدم: -سوران‌خان! و پشت در حمام زار زدم به حال خودم. یک دقیقه پیش فاجعه اتفاق افتاده بود و دلم می‌خواست بمیرم… وای! وای! وای! صدایش دوباره از آن سو آمد: -حوله گذاشتم رو دستگیره. سریع بپوش بیا بیرون، می‌خوام برم دوش بگیرم. جلسه‌ی مهم دارم! گریه کردم، پا روی زمین کوبیدم و نالیدم: -نمی‌خوام! نمیام! می‌خوام همین‌جا بمیرم… توروخدا ولم کنید. -من هیچی ندیدم، خانمِ پرستار! تا فهمیدم یکی تو حمومه، درو بستم سریع! مگه ندیدی خودت؟ به سختی جلوی خودش را گرفته بود تا به خنده نیفتد! جای من که نبود… اون خانِ بزرگ بود! حتماً زن‌های زیادی توی عمرش دیده بود؛ ولی من چه؟ یاد آن لحظه که افتادم، گریه‌ام بلندتر شد. سوران مشتی آرام روی در کوبید و گفت: -اصلاً کی گفت تو خونه‌ی من بری حموم که این وضعمون بشه؟ -پسرتون رو برده بودم حموم! یهو هلم داد تو وان؛ منم مجبور شدم دوش بگیرم! وای… حالا چطوری تو چشماتون نگاه کنم؟ باز احساس کردم خندید. داد زدم: -نخندید! انگار نه انگار… از چه چیزی لذت می‌برد آن لحظه‌ها؟ -خب در بی‌صاحب مونده رو قفل می‌کردی که جفتمون رو اینطوری اسیر نکنی! قسم خورده بود با هرکلمه عصبی‌ترم کند. کنترلم را از دست دادم و باحرص گفتم: -قفل کردم! حتما در بی‌صاحب چون بی‌صاحبه، خراب بوده که شما سرتو انداختی پایین اومدی تو! به حدی گر گرفته بودم که نمی‌فهمیدم با چه کسی آنطور صحبت می‌کردم. او هم مرد همیشه نبود. شکیبایی خرجم کرد و به نرمی گفت: -من می‌رم تراس. بیا رد شو برو پی کارت تا منم بتونم برم پی کارم! نگران نگاه کردن تو چشمامم نباش! یه راه‌حل خوب سراغ دارم واسه این موضوع… گریه‌ام یک‌لحظه بند آمد. -راه حل؟ سوران انگار داشت دور می‌شد، وقتی گفت: -بعداً می‌فهمی. الان زودتر برو و حواست باشه مادرم نبینتت! https://t.me/+9qp69fwRXkE0YjZk -گل‌سرت رو تو حموم اتاق پسرم جا گذاشته بودی، دخترخانوم! ناریابانو که گل‌سرم را از کیفش بیرون آورد و شبیه لکه‌ی ننگی مقابلم گذاشت، عرق سرد به تنم نشست. تا آمدم چیزی بگویم دستش را بالا گرفت و غرید: -قرار بود پرستار نوه‌م باشی، نه مهمونِ وقت و بی‌وقتِ اتاق پسر زن طلاق‌داده‌م! زخمی روی قلبم نشست. غصه‌دار لب زدم: -دارین اشتباه می‌کنین. من… -فکر کردی من می‌ذارم یکی مثل تو که واسه نون توی سفره‌ش چشمش به دست ماست، عروسم بشه؟ از حرفش سوختم. دلم له شد. او پاکت پول را مقابل گذاشت و بی‌رحمانه گفت: -این حق و حقوقت تا امروز! دیگه طرف پسر و نوه‌ی من پیدا نشه، وگرنه دودمانت رو به آتیش می‌کشم. باورم نمی‌شد آنطور تحقیر شده بودم و از شدت بغض کم مانده بود خفه شوم. حتی نمی‌دانستم چه باید بگویم در جواب توهینش… نوبت به من نرسید اصلاً! در خانه‌ام یک‌دفعه و محکم باز شد و سوران با چشم‌های خون‌آلود قدم به داخل گذاشت. -مادر! اومدی حیثیت من رو ببری؟ حضور ناگهانی و صدای فریادش میخکوبم کرد. مادرش خونسرد از جا بلند شد و گفت: -فقط اومده بودم یه نصیحت مادرانه بکنم، پسرم! سوران با قدم‌های بلند خودش را رساند و چشم در چشمش ایستاد. -پس باید هماهنگ می‌کردی گل و شیرینی بخرم… -گل و شیرینی برای چی؟! مادرش متعجب، من متعحب… هیچ‌کدام نمی‌فهمیدیم در سر او چه می‌گذشت. سوران طوری که قلبم از سینه سُر بخورد، گفت: -برای اینکه تا اینجایی، این دخترو خواستگاری کنی واسه‌م! قلبم… قلبم… قلبم… خواستگاری؟! این راه‌حلی بود که گفته بود سراغ دارد؟؟ https://t.me/+9qp69fwRXkE0YjZk https://t.me/+9qp69fwRXkE0YjZk سوران کامروا؛ یه کوردِ چشم‌وابرو مشکیِ جذاب! مردی با خونِ اربابی و اعتبار خان‌‌زادگی… زمانی که بهترین دخترها منتظر یه نگاهش بودن، با خدم و حشم اومد برای خواستگاری منی که تو عمارتشون کار می‌کردم🔥
显示全部...
- بابت این‎که‌عزای عزیزتون روتحمل می‎کنید تا من نفس بکشم،متاسفم وخیلی ممنونم!غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام،فقط...فقـــط... https://t.me/+sJ3CJzTt5wRmYzk0 ازدواج با پسرموردعلاقه‌م باعث طردشدنم شد!امادرست موقعی که فهمیدم باردارم وخواستم خبرش روبه همسرم بدم،متوجه تصادفش شدم.وقتی به هوش اومدم که درحال اهدای قلب همسرم بودن و....کاری از زهراقاسم‌زاده
显示全部...
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
#ایگل_و_رازهایش #عاشقانه #نیلوفرلاری پشت لحن پرشورش یک دنیا اندوه و افسوس سرکوب شده بود _شاید فردا از کار بی‌شرمانه‌ای که الان می‌خوام بکنم پشیمون بشم... قول بده بعدش هیچی به روم نیاری ایگُل! باشه؟ گیج و ویج پرسیدم _چی رو به روت نیارم؟ و او به جای توضیح بیشتر، در امتداد نگاهی هوسناک و شوریده سرش را به سمتم کشید و لبهایم را با عطش بوسید. چنان بی‌محابا و ناگهانی که من تا به خود آمدم دیدم لبریز از خواستنش شده‌ام و دارم از تب این عشق دیوانه‌وار می‌لرزم. _منو ببخش عزیزم دست خودم نبود... تقصیر این وُدکای لعنتی و چشمای گربه‌ای توئه! و خودش را ازم کنار کشید. _حالا میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ دیگر چه می‌خواست از جانم؟ این‌همه در دام عشق خود کشیدنم بس نبود؟ نفسم بوی تند نفسهایش را می‌داد. _چه خواهشی؟ وقتی داشت یقه‌ی باز لباسم را از دو سمت جمع میکرد که عریانی سینه‌‌ام را بپوشاند عاجزانه گفت _یه رحمی به من بکن. اینهمه زیبایی و دلبریت رو بردار و از جلو چشمام دور شو. شب نامزدیم رو از این سخت‌ترش نکن برام! https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
显示全部...