آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
前往频道在 Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
显示更多2025 年数字统计

21 871
订阅者
-1024 小时
+587 天
无数据30 天
帖子存档
قرارهای یواشکی بر روی پشت بام کاهگلی منزلمون در یک کوچه قدیمی و بن بست، با پسری که اوایل مرا جوجه اردک زشت مینامید و دشمنم محسوب میشد، چیزی نبود که قبلاً حتی تصورش را کرده باشمبه رختخواب تکیه داد و نشست. _میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟ با دهن پر که مشغول خرچ خرچ کردن چیپس بودم گفتم: آره.... بگو _میشه دوباره از اول شروع کنیم؟ متعجب نگاش کردم. _چیو؟ _رابطمونو..... و دستشو دراز کرد. او دست دوستی دراز کرده بود؟ نواب سالاری؟؟ همونکه همیشه سرجنگ داشت با من؟؟ منکه باورم نمیشد بلاخره شمشیرشو زمین گذاشته و آتش بس داده.... هرگز باورم نمیشد... دستم روتکوندم و با شلوارم پاک کردم سپس با تردید پیش بردم. محکم دستمو فشرد _من نوابم..... از آشناییتون خوشوقتم. با مسخرگی گفتم: منم همونم که کم مونده بود از دستتون کتک بخورم....... لیلا کنعانی.... و از آشنایی با شما خوشوقتم.... تکان محکمی به دستم داد و رها کرد. https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk رمانی سنتی، سرشار از حس خوب و نوستالژی با عاشقانه ها و طنزهای منحصر بفرد
Repost from N/a
قسمتی از رمان👇
درست مقابل چشم هایش، درست زیر سنگینی نگاهش و درست وقتی سعی داشتم غرورم را سر پا کنم، پایم پیچ خورد و با زانو توی چاله پر از گل و لای افتادم.
صدای قدم های تندش را از پشت سرم میشنیدم.
از خجالت درد را فراموش کرده بودم و خدایا چرا باید این بلا سرم میآمد؟!
- حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟
رسیده بود درست بالای سرم و هه... نگران بود!
چطور دو شب پیش که مرا تک و تنها در خیابان رها کرده نگرانی را بلد نبود.
دست زیر بازویم گذاشت. دستش را پس زدم.
- دست به من نزن.
تند عقب کشید، دست هایش را به حالت تسلیم بالا داد:
- فقط میخوام کمکت کنم.
- به کمکت احتیاج ندارم!
روی زانو نشست، روی همان گل و لای و کثیف شدن شلوارش مهم نبود.
ملایمتر گفت:
- خیلی خب هر چی تو بگی فعلا بذار کمکت کنم بعد دوباره به قهرت ادامه بده.
تخس گفتم:
- کی گفته من قهرم؟!
تک خنده زد لعنتی جذاب!
چرا اصلا میخندید؟! حرصش خوابیده و عشق دوباره یادش آمده بود؟!
- باشه این یکی هم قبول قهر نیستی، کمکت میکنم بریم کارگاه.
- اونجا برای چی؟
به سر تا پایم اشاره داد:
- میخوای با این سر و وضع بری خونه؟
به وضع اسفبارم نگاه کردم، حق با او بود اما محال بود قبل از عذرخواهی کمکش را بپذیرم.
درست مثل دختر بچه ها چانه بالا انداختم:
- میرم خونه مون.
ارسلان باز خندید از آن خنده های دخترکشش!
- خیلی خب من معذرت میخوام مگه همینو نمیخواستی حالا تا سرما نخوردی پاشو بریم..
https://t.me/+bvht_jfRUvoxNDA0
https://t.me/+bvht_jfRUvoxNDA0
خلاصه
نگار تمام بچگی و نوجوونی عاشق حسام بود، حسامی که تا چشمش به ستاره صمیمی ترین دوست نگار میوفته عاشقش میشه و از نگار میخواد واسطه این رابطه بشه...
بخت اما با حسام یار نمیشه و بعد از نامزدی با ستاره، ستاره رو تو تصادف از دست میده.
حالا دو سال از مرگ ستاره گذشته و حسام دوباره طرف نگار برگشته اما نگار دیگه اون دختر عاشق پیشه قبل نیست و میخواد تلافی تمام دردهایی که حسام باعثش شده رو سرش دربیاره... و به ابراز علاقه ارسلان فاتحی جواب مثبت میده
https://t.me/+bvht_jfRUvoxNDA0
https://t.me/+bvht_jfRUvoxNDA0
عاشقانه ای خاص🔥
لطیف 💫
پر از هیجان🌊
بیش از 800 پارت آماده برای خوندن
عمارتی که خاطراتم را دزدید؛ شاید هم خاطراتمان...
خانوادهای که عشق را با سوظن عوض کردند و رازی را بر گردنم انداختند که سنگینیش نه یک زندگی که چندین بنیان را از پا درآورد.
این داستان عمارت خسروشاهیست، داستان سایههایی که نه روی دیوار که روی روح انسان میافتند و هر کس که جرات نزدیک شدن به آنها را داشته باشد بیآنکه خود بخواهد اسیر این سایهها میشود؛ سایهها همیشه در تاریکی به کمین نشستهاند...
رنج سایهها روایتی جذاب از کشف حقیقتی مدفون شده...✨⌛🌫
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.22 KB
Repost from N/a
-پس اون دایه مهربان تر از مادر کو؟
با چشمایی ریز شده به طرفش برگشتم که پوزخندی پررنگ تری زد و کتشو به پشتی صندلی آویزان کرد
-همونی رو میگم که دفعه پیش فکر کردم شوهرته!
پس فهمیده بود تموم این سالها ازدواج نکردم و مجردم! با شیطنت برای حرص دادنش ابرویی بالا انداختم
-آره مهران شوهر من نیست اینو درست فهمیدی
سری تکان داد و با تمسخر گفت
-اینم میدونم که هیچ نرهخری تاحالا بهت نزدیک نشده چه برسه اینکه بخوای باهاش ازدواج کنی
به حالت نمایشی دست زدم
-خوبه که اطلاعات عمومیت اینقدر بالا رفته! اما باید بدونی من خودم نخواستم بهم نزدیک بشن وگرنه تا دلت بخواد نرهخر تو زندگیم اومد و رفت
اخم غلیظی روی چهره اش نشست. رویم حساس بود و نمیدانست این سالهایی که نبوده ایا واقعا کسی واقعا توی زندگیم آمده یا نه!
دست به سینه و با لبخند کجی گفتم
- فکر کنم یه معذرت خواهی درست حسابی بخاطر تهمت دفعه قبلت بهم بدهکار باشی، هوم؟
انتظار این حرفو نداشت...یعنی خودمم نفهمیدم چی شد که این حرفو زدم. حرصی به جلو خم شد و با تُن صدای لعنتیاش پر از خشم لب زد
-مگه به عذرخواهی هم اعتقاد داری؟
گیج نگاش کردم که با حرص بیشتری ادامه داد
-یکیو میشناسم ده سال پیش رفیق نیمه راه شد و بیخیال همه قول و قراری که باهم داشتیم بی خبر فرار کرد و رفت، اما نه تنها عذرخواهی نکرد، برعکس نشسته جلوی منو از نرهخرهای توی زندگیش واسم میگه
مات و مبهوت خیرش موندم، من چطور باید بهش میگفتم چه بلایی سرم اومد و چی شد وقتی...
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
Repost from N/a
-نميدونستي متاهله؟
يك ابرو بالا داد:
-به اينجا رسيدي؟ كه بياي از من بپرسي؟ چه بي عرضه!
اين حقارت لابد حقم بود.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-جواب بده. نميدونستي؟
-از من چيزي ميدوني؟
جز شجره نامه؟ نميدونستم.
گفت:
-هر كس منو بشناسه، ميدونه! دختري كه دست من بهش بخوره رو كس ديگهاي حق نداره حتي تصور كنه! چه برسه بره تو تخت و به خدمتش برسه!
ترسيدم.
از اين خشمي كه چشمهاش رو گرفته بود.
از سرخياي كه چشمهاي ميشي رنگش رو گرفته بود...
از آتيشي كه توي نگاهش بود!
شبيه يه ديوانهي زنجيري شده بود كه من ته دلم منتظر بودم كسي برسه و غل و زنجيرش كنه!
كيفم رو دست گرفتم.
از جا بلند شدم كه گفت:
-اولين پروندهات بود؟ يا اولين ريدمانت؟
نگاهش كردم.
لحظهاي حس كردم صداقت بهش بدهكارم عوض سوالم كه جواب داده بود.
گفتم:
-هر دو!
-نبايد با شهداد در ميفتادي. شهداد شايد اندازهي من نه، ولي بيرحمه! من حداقل انصاف دارم. زجركش نميكنم. يه تير و خلاص! ولي شهداد با يه ارهي كند، انقدر ميسابه و ميسابه و ميسابه كه التماسش كني تا كار رو تموم كنه!
حرفي نداشتم فقط نميدونم چرا گوشم پر بود از حرفاي بابا... دادهاي بابا...
بي دليل گفتم:
-با تو هم در افتادم!
خنديد:
-چه گوهي باشي با من در بيفتي تو آخه؟ نهايتش همون لاي پاي شهداد بپيچي. كه اون ساطورت كرد!
-ولي من از تو شكايت كردم.
-انگار دوست داري مهم باشي برام!
واقعا قصدم چي بود؟! چم شده بود؟ مهم؟ واسه اين مردك هيز عوضي؟
فكرمو بيان كردم:
-مهم؟ واسه يكي مثل تو؟
نيشخند كجي زد:
-سليقهي من نيستي. وحشياي ها، خوبه ولي قيافه و تيپ و استايلت زيادي پخمه نشونت ميده.
پوزخند زدم:
-فكر كردم دوست نداري آدماي ديگه دختراي طبق سليقهاتو نگاه كنن.
بلند خنديد:
-دوست داري سليقهام باشي؟
آشغال چه خوب حرفارو به نفع خودش پيش ميبرد!
گفت:
-چون قراره بقيه نگاهش نكنن، خودمم دلم نخواد نگاهش كنم؟
فكرم پيش سارا رفت. چهرهي خاصي نداشت. شايد هم من تو موقعيتي كه خوب به خودش برسه نديده بودمش!
-تو آدم اشغالي هستي.
-هستم!
-يه عوضي به تمام معنا.
-هستم!
-يه كثافت خودخواه!
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
#نگار.ق
سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از این كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره.
آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا.
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
قرارهای یواشکی بر روی پشت بام کاهگلی منزلمون در یک کوچه قدیمی و بن بست، با پسری که اوایل مرا جوجه اردک زشت مینامید و دشمنم محسوب میشد، چیزی نبود که قبلاً حتی تصورش را کرده باشمبه رختخواب تکیه داد و نشست. _میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟ با دهن پر که مشغول خرچ خرچ کردن چیپس بودم گفتم: آره.... بگو _میشه دوباره از اول شروع کنیم؟ متعجب نگاش کردم. _چیو؟ _رابطمونو..... و دستشو دراز کرد. او دست دوستی دراز کرده بود؟ نواب سالاری؟؟ همونکه همیشه سرجنگ داشت با من؟؟ منکه باورم نمیشد بلاخره شمشیرشو زمین گذاشته و آتش بس داده.... هرگز باورم نمیشد... دستم روتکوندم و با شلوارم پاک کردم سپس با تردید پیش بردم. محکم دستمو فشرد _من نوابم..... از آشناییتون خوشوقتم. با مسخرگی گفتم: منم همونم که کم مونده بود از دستتون کتک بخورم....... لیلا کنعانی.... و از آشنایی با شما خوشوقتم.... تکان محکمی به دستم داد و رها کرد. https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk رمانی سنتی، سرشار از حس خوب و نوستالژی با عاشقانه ها و طنزهای منحصر بفرد
Repost from N/a
800 پارت آماده خوندن😍
قصه رو به پایان...💔
#پارت_واقعی
-روسپی بزرگوار!... بد داری منحرف میشیا؟! آخه تا وقتی من هستم روسپی چرا؟! منکه دارم بهت لطف میکنم هنوزم مردونه پای حرفم ایستادم!
نگار کتاب را به پشت روی پا گذاشت و گفت:
- ببینم میتونی دو روز حرف از اون پیشنهاد نزنی تا یادم بره؟! تا برگردیم به همون رفقای سابق!
- نخیر، وقتی اون پیشنهاد از این دهن بیرون زده، یعنی هرگز و هرگز نباید فراموش بشه و انقدر بش فکر میکنی و فکر میکنی تا بشینی سر سفره عقد!
خودخواه، از خودمتشکر، مغرور، از خود راضی، از دماغ فیل افتاده و... و دیگر چه؟ نمیدانست چه خصلتی به او به چسباند که دلش خنک شود، یعنی فقط چون پیشنهادش را داده، نباید جواب منفی میشنید؟! و هر طور شده غرورش را باز میگردادند؟!
خیره به نیم رخش گفت:
- این همه اعتماد به نفس از کجا اومده؟
حسام لحظه ای نگاهش کرد و باز به طرف جاده برگشت:
- یکی دوتا نیست که مجموعه ای از ویژگی هاست.
مشتش را بالا برد و انگشت اشاره اش را باز کرد.
- یک هوش...
انگشت وسطش را بیرون کشید.
- دو زکاوت...
انگشت بعدی:
- سه جذابیت، چهار ثروت، پنج سیکس پک.
با مشت باز شده اش دو بار به شکمش ضربه زد:
- شرط میبیندم ببینیش غش و ضعف که هیچی اصلا همین الان منو میکشونی صندلی عقب.
نگار پوزخند زد، ده ها بار او را برهنه دیده بود.
با تمسخر گفت:
- نکه ندیدم؟!
لبخند حسام شیطانی بود:
- ای بلا کجاها منو دید زدی؟ بفرما بعد برام ناز میاد.
نگار دست هایش را روی سینه قلاب کرد:
- چرا هی دلت میخواد بازی رو به نفع خودت برگردونی؟ کدوم دید؟ برو یه فکری واسه حافظه ات بکن وگرنه تا دو سال دیگه باید آگهیتو بزنیم تو روزنامه.
و مثل یک مجری خبر ادامه داد:
- مردی سی و سه ساله، جذاب با هوش و زکاوت و البته دارای سیکس پک، متاسفانه به دلیل آلزایمر از خانه خارج و هنوز باز نگشته، به یابنده مژدگانی قابل توجهی تعلق میگیرد!
حسام باز خندید:
- ببین شیطونی های خودتو ننداز گردن حافظه خراب من، که همه چی یادمه!
https://t.me/+CMo5Qr56-JoxNzE0
https://t.me/+CMo5Qr56-JoxNzE0
خلاصه
نگار قصه ما بار زندگی رو به دوش داره و قایمکی عاشق همبازی دوران کودکیشه، پسری که بعد از سالها بالاخره میفهمه که نگاری هم وجود داره اما...
عاشقانه لطیف و دوست داشتنی و پر از هیجان با ما همراه بشید و از این قصه لذت ببرید😍😍
دستش از روی دهانم کنار رفت و سمت دکمههای بالای تاپم رفت. بعد از چند نفس بریده تازه چشمهایم باز شدند اما دنیایم تیرهتر شد. گرگ هاری دیدم که سرخی چشمهایش بیشتر از قبل بود و داشت تنم را می درید.
زورش به دکمههای تاپم نمیرسید آنقدر که سفت و محکم بودند.
صدای جرخوردن تاپم تمام وجودم را تکه پاره کرد، دنیایم فرو ریخت و تنها توانستم التماسش کنم...
https://t.me/+M9QF-wRlGN04Y2Q0
Repost from N/a
-پس اون دایه مهربان تر از مادر کو؟
با چشمایی ریز شده به طرفش برگشتم که پوزخندی پررنگ تری زد و کتشو به پشتی صندلی آویزان کرد
-همونی رو میگم که دفعه پیش فکر کردم شوهرته!
پس فهمیده بود تموم این سالها ازدواج نکردم و مجردم! با شیطنت برای حرص دادنش ابرویی بالا انداختم
-آره مهران شوهر من نیست اینو درست فهمیدی
سری تکان داد و با تمسخر گفت
-اینم میدونم که هیچ نرهخری تاحالا بهت نزدیک نشده چه برسه اینکه بخوای باهاش ازدواج کنی
به حالت نمایشی دست زدم
-خوبه که اطلاعات عمومیت اینقدر بالا رفته! اما باید بدونی من خودم نخواستم بهم نزدیک بشن وگرنه تا دلت بخواد نرهخر تو زندگیم اومد و رفت
اخم غلیظی روی چهره اش نشست. رویم حساس بود و نمیدانست این سالهایی که نبوده ایا واقعا کسی واقعا توی زندگیم آمده یا نه!
دست به سینه و با لبخند کجی گفتم
- فکر کنم یه معذرت خواهی درست حسابی بخاطر تهمت دفعه قبلت بهم بدهکار باشی، هوم؟
انتظار این حرفو نداشت...یعنی خودمم نفهمیدم چی شد که این حرفو زدم. حرصی به جلو خم شد و با تُن صدای لعنتیاش پر از خشم لب زد
-مگه به عذرخواهی هم اعتقاد داری؟
گیج نگاش کردم که با حرص بیشتری ادامه داد
-یکیو میشناسم ده سال پیش رفیق نیمه راه شد و بیخیال همه قول و قراری که باهم داشتیم بی خبر فرار کرد و رفت، اما نه تنها عذرخواهی نکرد، برعکس نشسته جلوی منو از نرهخرهای توی زندگیش واسم میگه
مات و مبهوت خیرش موندم، من چطور باید بهش میگفتم چه بلایی سرم اومد و چی شد وقتی...
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
Repost from N/a
سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از اسن كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره.
آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا.
-چرا انقدر دختر آزاري؟
يك ابرو بالا داد و متعجب گفت:
-من دختر آزارم؟ كجام؟
من از اون متعجب شدم:
-انگار آشناييمونو يادت رفته!
پوزخند زد:
-دختر آزاري يعني هر دختري! من با دختراي خوب كاري ندارم. مگه اينكه يه غلطي كنن!
پوزخند زدم. دهانمو باز كردم كه گفت:
-نوبت منه.
و پرسيد:
-ته رابطهات با اون پسر مسخرهه به كجا رسيده بود؟
متوجه نشدم.
پرسيدم:
-يعني چي؟
-بابا تو خيلي شوتي. يعني تو تخت؟ تو ماشين؟ لب و كاراي ديگه؟
حرصي نگاهش كردم. واقعا فكر ميكرد جواب ميدم؟
خندون ابرو بالا داد و به نوشيدني اشاره كرد.
حرصي قلوپي از بطري خوردم و به آني عوق زدم! واقعا مزهي همون زهرماري رو ميداد كه گفته بود!
از قيافهام خنديد كه با حرص گفتم:
-نوبت منه!
شونه بالا داد.
پرسيدم:
-تكليف تويي كه خيانت ميكني به دوست دخترات چيه؟ تو رو هم بايد كتك بزنيم؟
جديتر نگاهم كرد و گفت:
-من تا حالا به هيچ کدوم از دوست دخترام خيانت نكردم!
پقي زدم زير خنده:
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
Repost from N/a
پسره از هرچی زن و دختره دق دلی داره، حتی با دختر همسایه جدیدشون که در صف نونه و ازش میخواد برای او هم نون بگیره 👇👇
کارتش رو داد و منتظر شد.
منم خودم را با تماشای اطراف سرگرم کردم که فکر نکنه به نوناش نظر دارم.
طولی نکشید که او هم با یک بغل نان و یک نایلکس از صف خارج شد و رفت بسمت میله های کناری که نوناشو پهن کنه.
ناگهان با صدا زدنش منوغافلگیر کرد.
_آبجی.....
همگی بسمت صدا برگشتن و هنگامی که با انگشت بمن اشاره کرد از تعجب میخواستم شاخ در بیارم....
با دست بخودم اشاره کردم.
_من؟؟
با سر علامت مثبت داد و من با شادمانی بطرفش رفتم.
باورم نمیشد که اون اخموی متکبر برای منم نان گرفته باشه....
ازچه دنده ای بلند شده بود خدا میدونست.
اما امیدوار بودم همیشه از همون دنده بلند بشه....
بسمتش رفتم و گفتم: سلام.... ببخشید که به شما زحمت دادم.
_دادی دیگه.... کاریش نمیشه کرد.... چنتا میخواستی؟
هنوز جواب نداده بودم که نصفی از نانها را بسمتم گرفت.
_بگیر....
دستم را که بردم زیر اونا، دستم سوخت...
_آاااخ.... چه داغه....
و گذاشتم روی میله....
_منکه اینهمه نمیخواستم..... زیاده.
بی اعتنا بمن و حرفم، نونا را تو بغل گرفت و رفت.
بی آنکه سرد و یا از هم جدا کنه....
_آقا نواب....
حتی صورتشم برنگرداند ببینه چی میگم....
عصبانی بود یا بیخیال؟
نفهمیدم....
نونا رو سرد کرده، تا زدم داخل نایلکس گذاشتم و راه افتادم.
یازده تا بود....
به مغازه ش که رسیدم رفتم داخل.
نونا بسته بندی شده و روی پیشخوون قرار داشت.
_دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید.... چقدر بدم خدمتتون؟
در حالیکه سرش داخل دفتر حساب کتاب مشتریها بود گفت: چیزی نمیخواد بدی...
من سماجت کردم.
_نههه.... مگه میشه....
کارت را از کیف بیرون کشیده و گذاشتم روی ترازو.
کارت را انداخت جلوم.
_گفتم..... چیزی..... نشد....
_خب.... خب.... شما هم پول دادید.... نمیشه که.... هم پول بدید هم تو صف باشید....
دوباره کارت را گذاشتم روی ترازو.
عصبی نگام کرد
دستی به چونه ش کشید
کارت را برداشت و وارد دستگاه کرد.
_رمز...
رمز را که چهار تا ۳ بود گفتم و کارت را کشید.
منم تشکر کردم و رفتم
اما در راه که رسیدِ واریزی بدستم رسید دهنم از تعجب باز موند.
سیصد هزارتومن کشیده بود😵💫
منکه ازت ناامید شدم خان!!
جدی میگم.....
https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
✔️یک رمان سنتی و پر از حس خوب و نوستالژی با مایه های طنز و یک عشق هیجان انگیز و بینظیر.....
رمانی که محاله دو پارتش را بخونی و عاشقش نشی....
Repost from N/a
رمان رو به پایان و پارتهای ابتدایی به زودی پاک میشه...💔
پارت واقعی👇
#پارت_630
صدای بلند حسام در خانه میپیچید:
- نکنه ارث باباتو خوردمو بیخبرم که اینجوری افتادی رو دور تلافی، با انتخاب اون پیزوری میخواستی خارم کنی؟ فکر کردی حسام منصوری به این راحتیا کوچیک میشه؟
حسام نفس نفس میزد، واکنشش عجیب نبود، وقتی تمام مدت جواب منفی نگار را انکار میکرد و روی خرابه های گذشته خانه وهمی ساخته بود.
- یه نگاه به خودت بندازی میفهمی تو کجایی و من کجا، فکر نکن یهدستی زدی در حدش نیستی!
سینه نگار دیگر تحمل آن همه شنیدن و ساکت ماندن را نداشت.
حسام اما آتش بود، بد باخته بود آن هم به چه کسی؟! ارسلان فاتحی!
- تو که هیچی گنده تر از تو هم به چشمم نمیان...
مشتش را چند بار روی قلبش کوبید:
- این لامصبو با همون ستاره خاکش کردم...
خیره در چشم های نگار انگشت اشاره اش را به طرف نوشین گرفت:
- این و اون شوهر تحفه اش هی زیر گوشم زر زر کردن، نگار خوبه، ، بهتر از اون پیدا نمیکنی، رفیقته میتونه شریک زندگیت هم بشه، میخوادت، فقط یک کوچلو ناز داره، نازشو بخر، این بکن اونو بگیر، منم آدمم دیگه یه وقتایی آدم ها خر میشن، خر اینا شدم و بازی خوردم...
مهم نبود که دروغ میگفت، مهم نبود که اولین بار او با حامد درباره نگار حرف زده بود، مهم غرورش بود که داشت زیر پاهای ارسلان له میشد.
- بازی خوردم اونم برای دختری که بخاطر یه جاکش...
نگار نفهمید چه شد، نفهمید قلبش چطور آنقدر آتش گرفت که مغزش برای خاموش کردن آن شعله ها و آرام گرفتش، برای اینکه تمام نکند، برای اینکه بخاطر این حجم از سکوت، این حجم از مراعات این حجم از احترام بی موقع نیاستد، فرمان یک حرکت داد. دستش بلند شد و محکم روی صورت حسام فرود آمد.
حسام مات و مبهوت به نگار زل زده بود، توقع این حرکت را از او نداشت، نفسش انگار در سینه حبس ماند که اینطور احساس خفگی داشت، خشمش دیگر ته نداشت... چه غلطی کرده بود؟!
نگار انگشت اشاره اش را بالا برد درست مقابل صورتش گرفت:
- اینو برای خودم نزدم، برای اون همه حرف مفتی که سال ها شنیدم و هیچی نگفتم نزدم، برای اون زور گفتنات نزدم، برای بیست سالی که با تمام وجودم برات رفاقت خرج کردم و تنها چیزی که دیدم ناز و نوز و قهر و قلدری بود نزدم، اینو زدم که بدونی و بفهمی نه حالا نه هیچ وقت دیگه حق نداری به ارسلان توهین کنی!
کمی قد صدم ثانیه ای مکث کرد:
- حالا هم برو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت!
حسام کمی روی نگار مکث کرد:
- گذر پوست به دباغ خونه میوفته... اون روز فقط خدا بهت رحم کنه...
بعد چرخید و به طرف خروجی راه افتاد، نگاه نگار خیره به راه رفتن محکم حسام بود و انگار این بار واقعا نهایت کارشان بود.
https://t.me/+Ba_p-yZ8hx01ZjFk
https://t.me/+Ba_p-yZ8hx01ZjFk
عاشقانه لطیف و دوست داشتنی و پر از هیجان با ما همراه بشید و از این قصه لذت ببرید😍😍
800 پارت آماده خوندن🤩
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
دقیقاً طبقهٔ بالای خونهٔای که خانوادهم مستأجرش بودن، مجبور شدم تن به خفت بدم تا پدرم بیشتر از این سرش رو خم نکنه!
با مردی که میگفت دوسم داره اما بیرحم بود!
بیرحم بود که با گروکشی من رو میخواست و حالا به خواستهش رسیده بود…
اون شب انگار صبح نمیشد، رفتم رو پلههای ایوون نشستم. نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی بیدار شدم زیر تلی از آوار بودم و صدای پسری میاومد که با التماس میگفت «نفس بکش!»
#دوازده_ثانیه داستانی پر فراز و نشیب شروع عشق از دل زلزلهٔ بم و ادامهٔ قصهٔ سرنوشت در آمریکا و سوریه رو روایت میکنه. توی کانالش به پایان رسیده و حداقل یک ماه میمونه. میتونید رایگان تا آخر مطالعه کنید❤️
https://t.me/+S--9S5Zn1kQ2Y2M0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
دقیقاً طبقهٔ بالای خونهٔای که خانوادهم مستأجرش بودن، مجبور شدم تن به خفت بدم تا پدرم بیشتر از این سرش رو خم نکنه!
با مردی که میگفت دوسم داره اما بیرحم بود!
بیرحم بود که با گروکشی من رو میخواست و حالا به خواستهش رسیده بود…
اون شب انگار صبح نمیشد، رفتم رو پلههای ایوون نشستم. نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی بیدار شدم زیر تلی از آوار بودم و صدای پسری میاومد که با التماس میگفت «نفس بکش!»
#دوازده_ثانیه داستانی پر فراز و نشیب شروع عشق از دل زلزلهٔ بم و ادامهٔ قصهٔ سرنوشت در آمریکا و سوریه رو روایت میکنه. توی کانالش به پایان رسیده و حداقل یک ماه میمونه. میتونید رایگان تا آخر مطالعه کنید❤️
https://t.me/+S--9S5Zn1kQ2Y2M0
دقیقاً طبقهٔ بالای خونهٔای که خانوادهم مستأجرش بودن، مجبور شدم تن به خفت بدم تا پدرم بیشتر از این سرش رو خم نکنه!
با مردی که میگفت دوسم داره اما بیرحم بود!
بیرحم بود که با گروکشی من رو میخواست و حالا به خواستهش رسیده بود…
اون شب انگار صبح نمیشد، رفتم رو پلههای ایوون نشستم. نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی بیدار شدم زیر تلی از آوار بودم و صدای پسری میاومد که با التماس میگفت «نفس بکش!»
#دوازده_ثانیه داستانی پر فراز و نشیب شروع عشق از دل زلزلهٔ بم و ادامهٔ قصهٔ سرنوشت در آمریکا و سوریه رو روایت میکنه. توی کانالش به پایان رسیده و حداقل یک ماه میمونه. میتونید رایگان تا آخر مطالعه کنید❤️
https://t.me/+S--9S5Zn1kQ2Y2M0
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
تارا وقتی آمد مثل همیشه بود. انگار نه انگار همین دیشب با آرش قهر کرده و زده بودند به تیپ و تاپ هم. با همان راحتی گلدان را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
- از گلدونای مادربزرگم دزدیدم.
آرش با صدای بلند خندید و ابرام خان با لبخند به او و اداهای بانمکش چشم دوخت. فقط نیکنام بود که بین خنده و جدیت و اخم سردرگم مانده بود.
تک سرفهای کرد تا توجه دختر را به خود جلب کند. بعد بدون نگاه مستقیم به او گفت:
- اگه مادربزرگت نفرینمون نمیکنه، گلدون قشنگیه.
ابرام خان دنبالهی حرفش را گرفت:
- اگه آقا آرش هم خط خطیمون نمیکنه، خودشم خیلی قشنگه.
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
اگه دلتون یه داستان شیرین و خیلی متفاوت میخواد😉
