ch
Feedback
زندگی بنفش

زندگی بنفش

前往频道在 Telegram

#زندگی_بنفش #رمان همه رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید @BaghStore_app یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید @mynovelsell 🎼 برشی از زندگی واقعی ... 🎼

显示更多
2025 年数字统计snowflakes fon
card fon
12 090
订阅者
-824 小时
-377
-19930
帖子存档
بچه ها تو پیج پارتگذاری رایگان رمان #نغمه_شب رمان ۱ ماه دیگه تموم میشه اگر دنبال خوندن رایگان رمانی لطفا بیا اونجا باز نگی من نمیدونستم و خبر نداشتم ها😕💜👇👇 https://www.instagram.com/aram.rzvi
显示全部...
🥰 9 5👍 1🤩 1
照片不可用在 Telegram 中显示
📚 رمان افرای ابلق ✍️ به قلم مشترک بنفشه و آرام 📝 خلاصه اون مرد، یک وکیل سرشناس بود، یک مرد موفق که تو زندگی شخصیش پارافیلیای عجیبی داشت... پارافیلی که بخاطرش منزوی شده بود، تا روزی که منو دید... منی که از کودکی بخاطر مشکل مادرزادی که داشتم طرد شده بودم و حالا با حضور اون با آدم های جدیدی آشنا میشدم، گروهی از آدم های متفاوت، درد های متفاوت و تجربه عشقی متفاوت... افرای ابلق داستان زندگی منه... داستانی از سقوط، عشق و اوج... 🔘 عاشقانه، روانشناسی، رئال، مافیایی، آسیب اجتماعی 🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 121 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. نصب رایگان ios برای آیفون : https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... : https://baghstore.net/app
显示全部...
11👍 2🥰 1
Repost from TgId: 2186800100
رمان نامستور تو پیج رایگانش به پارت ۹۶ رسیده 👇💜💜👇 https://www.instagram.com/adabiyat_dastani
显示全部...
🥰 9
رمان نامستور تو پیج رایگانش به پارت ۹۶ رسیده 👇💜💜👇 https://www.instagram.com/adabiyat_dastani
显示全部...
00:02
视频不可用在 Telegram 中显示
سلاااااااام خب خب خب اینم رمان جدید ما ( بنفشه و آرام ) به اسم #افرای_ابلق که میتونید تو اپلیکیشن باغ استور بخونید و از فرصت استفاده کنید تا تخفیف هست بخرید😍 بچه ها ما تمام تلاشمون رو کردیم که رمان جدید به تخفیفات برسه و این قیمت شروع رمانه خودتون میدونید رمان که حجمش بیشتر میشه قیمتش هم افزایش پیدا میکنه این توضیحات رو دادم بعد ناراحت نشید از تخفیف جا موندیم خلاصه رمان تو تصویر هست ۱۲۰ صفحه هم ازش رایگان تو باغ استور گذاشتیم میتونید اول اونو بخونید دوست داشتید بعد بخرید راستی... اگر خوندین امتیاز و نظر یادتون نره ماچ ماچ ماچ 😍🥰😘 #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_بزرگسالان #رمان_جدید #رمان_آنلاین #سرگذشت_واقعی برای نصب اپلیکیشن از اینجا اقدام کنید👇👇 نسخه بروز شده پین شده 👇👇💜 @BaghStore_app
显示全部...
5.41 KB
🥰 11 5👍 3
00:02
视频不可用在 Telegram 中显示
سلاااااااام خب خب خب اینم رمان جدید ما ( بنفشه و آرام ) به اسم #افرای_ابلق که میتونید تو اپلیکیشن باغ استور بخونید و از فرصت استفاده کنید تا تخفیف هست بخرید😍 بچه ها ما تمام تلاشمون رو کردیم که رمان جدید به تخفیفات برسه و این قیمت شروع رمانه خودتون میدونید رمان که حجمش بیشتر میشه قیمتش هم افزایش پیدا میکنه این توضیحات رو دادم بعد ناراحت نشید از تخفیف جا موندیم خلاصه رمان تو تصویر هست ۱۲۰ صفحه هم ازش رایگان تو باغ استور گذاشتیم میتونید اول اونو بخونید دوست داشتید بعد بخرید راستی... اگر خوندین امتیاز و نظر یادتون نره ماچ ماچ ماچ 😍🥰😘 #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_بزرگسالان #رمان_جدید #رمان_آنلاین #سرگذشت_واقعی برای نصب اپلیکیشن از اینجا اقدام کنید👇👇 نسخه بروز شده پین شده 👇👇💜 @BaghStore_app
显示全部...
5.41 KB
15🥰 2👍 1
بچه ها تو پیج پارتگذاری رایگان رمان #نغمه_شب رمان ۱ ماه دیگه تموم میشه اگر دنبال خوندن رایگان رمانی لطفا بیا اونجا باز نگی من نمیدونستم و خبر نداشتم ها😕💜👇👇 https://www.instagram.com/aram.rzvi
显示全部...
🥰 8🤔 2 1
照片不可用在 Telegram 中显示
بچه ها فایل کامل #نغمه_شب همین الان میتونید با ۲۵ درصد تخفیف بخرید فقط کافیه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید و با ۴۰ تومن فایل کامل تهیه کنید اینم لینک نصب برنامه👇💜 https://t.me/BaghStore_app/993
显示全部...
👍 7 7🤩 3🥰 1🤔 1
Repost from N/a
دستمو روی شکمو بین پام کشیدم واقعا با اینهمه فکر تحریک شده بودم آروم انگشتمو بین پام کشیدم همی گفتمو کمی پامو باز کردم که در حمام با شتاب باز شد با شوک برگشتم سمت در سیاوش عصبانی نگاهم کردو گفت - قرارمون چی بود آرام در حمامو بستو اومو سمت من خودمو آروم کردمو گفتم - ما قرار های زیادی داریم سیاوش ! منظورت کدومه ؟ پیراهنشو از تنش بیرون آوردو کمر شلوارشو باز کرد چشم هاش فوق العاده عصبانی بودو گفت - تو خیلی بچه ای آرام... من ازت انتظار رفتار های پخته تری دارم خودمو  کمی تو وان بالا کشیدم بخشی از سینه هام بیرون از آب قرار گرفتو رد نگاه سیاوش رو تنم افتاد لبخند زدمو گفتم - من بچه ام سیاوش... چیزی که میخوامو نمیتونم مثل تو رد کنم ... با این حرفم انگشت های پامو از آب بیرون آوردم دستمو رو پام کشیدمو گفتم - وقتی به رابطمون فکر میکنم تحریک میشمو دلم سکس میخواد ... به اندامش نگاه کردم سیاوش کاملا لخت شده بود و کاملا هم تحریک شده بود پامو گرفتو سمت دیگه وان رو به رو من نشست با همون عصبانیت گفت - دلت هر چیزی بخواد حق نداری بدون من با خودت ور بری دستمو زیر دلم کشیدمو گفتم - بدون تو نبود... منتظر تو بودم ... اخم و خشم سیاوش کمتر نشد نگاهش رو صورتم چرخید میدونستم داره کبودی های تنمو چک میکنه با حرص گفت - اینجوری میبینمت عصبی میشم به سمتش رفتمو روی تنش نشستم خودمو بهش کشیدمو درد و سوزش بدی تو ناحیه واژنم حس کردم اما به روی خودم نیاوردمو گفتم - من دوستشون دارم ... با اخم پرسید - چیو؟ - کبودیارو ... با این حرف کنار گردنشو بوسیدم سیاوش کتفمو بوسیدو گفت - میدونی اومدم تنبیهت کنم ؟ یهو شوکه صاف نشستمو نگاهش کردم.هنوز اون خشم و عصبانیت تو چشم هاش بود خیلی جدی منو برگردوند تو بغلش تا به پشت بشم دستشو رو باسنم کشیدو گفت - پس سکس میخوای آرام... اونم وقتی که من میگم نه ... دستمو گذاشت رو لبه وان تا به جلو خم شم و زیر آب باسنمو دست کشید خواستم صاف شم که یهو گردنمو گرفتو ثابتم کرد عصبانی گفت - آروم بگیر آرام... این یه تنبیه واقعیه یهو ترسیده بودم عصبی گفتم - من که کاری نکردم... سیاوش مجبورم کرد رو زانوهام نیم خیز بشم و باسنم خارج از آب قرار بگیره پاهام دو طرفش بودو باسنم جلو صورتش بود سیاوش در حالی که کبودی های تنمو چک میکرد گفت - تحریکم کردی تا منو بکشی خونه! با خودت بدون من ور رفتی ! بازم بگم ؟ خواستم برگردم سمتش اما همین لحظه انگشتشو پشتم فشار داد فایل کامل👇👇👇 https://t.me/mynovelsell/1921
显示全部...
10👍 3
فایل نمونه رایگان رمان #به_طعم_تمشک #دلبر_خجالتی سرگذشت تارا و کیارش به قلم #بنفشه و #رعنا بعد مطالعه این فایل در صورت تمایل به مطالعه فایل کامل رمان میتونید به مبلغ ۵۰ هزار تومن فایل کامل ۲۱۸۸ صفحه ای را از ادمین فروش خریداری کنید لطفا برای خرید اسم رمان را به ادمین فروش بفرستید @ng786f ¤○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤○¤ لینک کانال @mynovelsell
显示全部...
تمشک.pdf1.99 MB
🥰 13👍 2 1
照片不可用在 Telegram 中显示
فایل کامل #به_طعم_تمشک ( #بازگشت) #دلبر_خجالتی #سرگذشت_تارا و کیارش بر اساس واقعیت به قلم #بنفشه و #رعنا ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #بزرگسالان #پایان_خوش خلاصه داستان زندگی تارا ، دختری که به شدت درونگرا و خجالتیه ، اما با ورود پسر عموش به زندگیش ، دنیای آرومش زیر و رو میشه ، کیارش یه راز بزرگ تو زندگیش داره ، بعد از سالها که هیچ زنی تحریکش نمیکرد ، بعد طلاق از همسرش ، با یه دختر سه ساله ، تارا رو میبینه ، دختری ریز نقش، خجالتی و با مشکل شدید لکنت و استرس! کسی که بدنش رو بد روشن میکنه ! طوری که کیارش نمیتونی ازش بگذره ... فایل کامل این رمان رو میتونید به مبلغ ۵۰ هزارتومن خریداری کنید. فایل رایگان ابتدای رمان در پست بعد موجوده 👇 ¤○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤○¤ لینک کانال @mynovelsell
显示全部...
🥰 9👍 3 2
Repost from TgId: 2186800100
رمان نامستور تو پیج رایگانش به پارت ۶۵ رسیده 👇💜💜👇 https://www.instagram.com/adabiyat_dastani?igsh=ajdqZG1ocGRmNGh1
显示全部...
🥰 12👍 2
پارت های رمان جدیدم به اسم نامستو که کار مشترک من و پونه است رو اینجا بخونید👇💜 https://t.me/namastour
显示全部...
🥰 16 11
Repost from TgId: 2186800100
نامستور ۱ این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی با پایان خوش نوشته شده، تمام تصویر سازی شخصیت ها ، نام ها ، مکان ها و تاریخ ها به انتخاب نویسندگان میباشد و مستعار است. هسته اصلی داستان بر اساس روایت یک زندگی واقعی بوده که توسط نویسندگان بصورت رمان نوشته شده تا علاوه بر جذابیت مطالعاتی جوانب ادبی نگارش هم بیشتر رعایت شود‌. به امید استفاده از تجربه در کنار لذت از مطالعه... به قلم بنفشه و پونه نامستور به معنی عریان و برهنه است شروع: انگشت هاش دور گردنم محکم تر شد و کنار گوشم گفت - مجبورم وسمه... چرا نمیفهمی؟ چرا دیگه با من راه نمیای؟ دست دیگه اش در حال جمع کردن پایین پیراهنم بود. زور من هیچوقت به شروین نمی‌رسید و اینبار از حس خفگی که بهم میداد بد تر از قبل دست هام بی حس شده بود. سعی کرد لبم رو ببوسه که ناخون هام رو پشت گردنش فشار دادم. پیراهنم دیگه به بالای رونم رسیده بود. خودش رو بهم فشرد و با خشم لبم رو گاز گرفت. هوا واقعا کم بود و نفسم دیگه بالا نمی اومد. دستش رفت زیر لباسم و از خدا خواستم اگر کمکم نمیکنه حداقل منو بکشه تا دردم تموم شه... با دست های بی توانم تو موهاش چنگ زدم تا از من جدا شه و با پام تقلا کردم بهش ضربه بزنم. سرش رفت سمت گوشم و با التماس گفتم - ولم کن...‌ تو رو خدا ولم کن... نمیدونم خدا صدام رو شنید یا کسی صدای این تقلا های منو شنید، چون تو تاریکی یک نفر کوبید به شونه های شروین و باعث شد پرت شه رو زمین... نفس گرفتم و از این هوایی که یهو بهم رسید به سرفه افتادم. نزدیک بود رو زمین سقوط کنم. تو اون تاریکی نمیدیدم کیه، فقط یه هاله ای دیدم که به سمت جایی که فکر میکردم شروین افتاده رفت. صبر نکردم ببینم چی میشه! کی اومده! شروین چی میگه‌... فقط دوییدم و از پا گرد به سمت بالا رفتم. از طبقه دوم گذشتم و وارد طبقه سوم شدم. چراغ نشیمن این طبقه روشن بود و نورش راهرو روشن میکرد. خودمو پرت کردم تو اتاقم و در قفل کردم. پشت در رو زمین سقوط کردم... نفسم به سختی بالا می اومد و گردنم انگار هنوز تو دست شروین بود. یعنی کی بود؟ حتما دایی بود! اومده بود دنبال شروین! یعنی در مورد من چی فکر میکنه؟ شروین رو هول داد حتما میفهمه منو خفت کرده بود و من کاری نداشتم... بغض داشتم. یه بغض بزرگ... بغضی که یک هفته بود راه نفسم رو بسته بود... اما نمیشکست... لعنتی نمیشکست تا قلبم سبک شه... صدای شروین تو سرم تکرار شد، چرا با من راه نمیای! نامستور ۲ دلم پیچید و حس کردم الانه بالا بیارم. در اتاق باز کردم و رفتم تو سرویس این طبقه، تمام محتویات معده ام رو بالا آوردم... این جمله رو چقدر من شنیده بودم و چقدر باهاش راه اومده بودم... خدای من... باورم نمیشد... سرم رو بلند کردم و تو آینه به چهره داغون شده خودم نگاه کردم. آرایش بی حوصله صورتم کاملا بهم ریخته بود. دور گردنم سرخ بود و جای انگشت های شروین رو داشت. چشم هام سرخ بود و لبم رنگ گچ. دست و روم رو کامل شستم و آرایشم رو پاک کردم. از سرویس اومدم بیرون تازه متوجه شدم گوشیم نیست... دستم بود که شروین بهم حمله کرد. حتما تو راه پله افتاده. ترسیده از بالا به پایین نگاه کردم. طبقه پایین دیگه تاریک و ظلمات نبود. تمام نور راه پله و بقیه فضای داخلی روشن بود. لبم از حجم بغضم لرزید اما باز هم خبری از اشک نبود... آروم پایین رفتم، نگاهم دنبال گوشیم گشت. اما جایی نبود... از طبقه اول صدای زندایی اومد که بلند گفت - وسمه.... وسمه جان.... اگر جواب نمی‌دادم میومد بالا... با صدای گرفته گفتم - بله زندایی!؟ - بیا دخترم میخوان خطبه بخونن، بعدش چای دو رنگ با توئه ها... سعی کردم بلند بگم باشه . اما صدام در نیومد... این بغض لعنتی.‌.. این بغض لعنتی... از خودم متنفرم... از خودم این خونه، این زندگی، این روز ها... برگشتم اتاقم، نگاهم تو اتاقی که ۳ سال بود خونه ام شده بود چرخید. من حتی از این اتاق هم متنفرم... چشم هام میسوخت... جلوی آینه ایستادم و بی حوصله مجدد کمی آرایش کردم. بافت موهام باز کردم دورم ریختم تا گردنم رو بپوشونم و پایین رفتم... نگاهم باز هم دنبال موبایلم گشت اما خبری نبود... یعنی شروین برداشته؟ از نشیمن طبقه دوم سریع گذشتم. به طبقه اول که نزدیک شدم صدای کل کشیدن و دست بلند شد. نفسم رو با درد بیرون دادم‌. انگار هر لحظه این بغض بیشتر راه نفسم رو می‌گرفت...از نشیمن آروم گذشتم و به سمت پذیرایی بزرگ این طبقه چرخیدم. نگاهم به رو به رو نشست... به شروین، کنار بهارک، به تور سفید رو سر هر دو که قند بالای سرشون می‌سابیدن و به لبخند بزرگ رو لب هر دوتا... برای خوندن ادامه رمان وارد اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور بشید و اسم کتاب رو سرچ کنید تا بقیه رو بخونید 👇💜🌸 https://t.me/BaghStore_app/993
显示全部...
25👍 17🥰 12
#حریر_و_حرارت به قلم #بنفشه و #رعنا #عیار_سنج رمان بعد از مطالعه این فایل که شامل فصل اول رمان میباشد درصورت تمایل به #خرید رمان کامل صفحه ای از دو طریق زیر اقدام کنید : 💜 روش اول خرید فایل کامل از طریق نصب اپلیکیشن باغ استور👇 https://t.me/BaghStore_app/693 https://baghstore.net/roman/حریر-و-حرارت/ 💜💜 روش دوم خرید از طریق ادمین فروش بصورت فایل pdf در تلگرام به مبلغ 50 هزار تومن 👇👇 @ng786f ¤○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤○¤ لینک کانال @mynovelsell
显示全部...
نمونه حریر و حرارت.pdf6.79 KB
13👍 2🥰 2
照片不可用在 Telegram 中显示
فایل کامل رمان #حریر_و_حرارت ✍️ به قلم مشترک بنفشه و رعنا 📝 خلاصه حریر دختر کوچیک یه خانواده متمول و سرشناسه، خانواده ای که بخاطر اعتقاداتی که دارن ازدواج ها اکثرا فامیلی هست و ارتباط با جنس مخالف در خارج از مهمونی خانوادگی ، کاملا ممنوعه! بعد ازدواج خواهر حریر، کسی به خواستگاری حریر میاد که اون رو قراره با روی پنهان خانواده آشنا کنه، به شخصیت مخفی بقیه اعضا ... حریر دچار سر در گمی عظیمی میشه، حس میکنه حتی خودش رو نمیشناسه، اما همه چیز با مرگ یه نفر بیشتر از قبل بهم میریزه... این رمان به جنبه های روانی محدودیت های کودکی و تمایلات جنسی خاص در بزرگسالی میپردازه. 🔘 عاشقانه ، خانوادگی ، رئال، پایان خوش ¤○¤••••••••••••📚📚📚••••••••••••¤○¤ لینک کانال @mynovelsell فایل عیار سنج و اطلاعات خرید 👇👇👇👇👇
显示全部...
13👍 1🥰 1
Repost from N/a
با دیدن دفتر نیمه تاریک و خالی سیاوش پشیمون شدمو سر جام ایستادم. اما سیاوش دروپشت سرم بستو گفت - بیا اتاقم - کسی نیست دفترت؟ - من از کارمندام تا ده شب کار نمیکشم به در نگاه کردمو گفتم - من میتونم فردا بیام به سیاوش نگاه کردم صورتش بی روح بود اما ابروهاش دوباره مثل اخم تو هم رفت. چشم هاش هر با که بهم نگاه میکرد تو دلمو خالی میکرد. نسبت به دفعه قبل صورتش خسته تر و با ته ریش بلند تر بود . آروم گفت - من این همه وقتمو نذاشتم که بیای و اینو بگی ...بیا اتاقم آرام اینو گفتو به سمت اتاقی رفت .سر جام خشکم زده بود. واقعا میخوای بری آرام!. عقلم می گفت نه . اما پاهام پشت سر سیاوش راه افتاد ... سیاوش پشت میزش نشستو به مبل رو به روش اشاره کردو گفت - بشین ... حتی دفتر کارش هم نیمه تاریک بود. حس میکردم همه چی خوابه . نشستم رو مبلو سیاوش به پرده پروژکتور روی دیوار اشاره کردو گفت - نگاه کن با این حرفش رو لپ تاپش چیزی زدو پرده روشن شد. یه کلیپ تبلیغاتی بود . تبلیغات تجهیزات پزشکی . پروتز اندام ها ! وسایل استریل خانگی ! انواع پیشگی ی ! ابزار مصنوعی ! سر جام جا به جا شدم . زیر چشمی به سیاوش نگاه کردم که دیدم، خیره به من بودو متوجه نگاهم شد . حس آدمی رو داشتم که تو دام افتاده. با صدایی که به زور در می اومد گفتم - اینا چه ربطی به مهمونی داره ؟ با سر به پرده پروژکتور اشاره کرد و به پرده نگاه کردم . یه سری لباس های عجیب و چرمی و چیز هایی شبیه شلاق و یه سری وسیله که اسمشو نمی دونستم تو پروژکتور بود دهنم خشک شده بود و قلبم انگار تو گوش هام میزد سیاوش گفت - حدس میزنم این چیزا برات عجیبه ! مسلما حدسش سخت نبود چون شک نداشتم که چهره ام نشون میداد چقدر شوکه شدم . سیاوش دوباره گفت - چیزای عجیب ... مصرف کننده های عجیب هم داره ...اون مهمونی برای آدم هایی بود که از این وسایل استفاده میکنن ! یا بهتره بگم دنبال کیس های مناسبن تا با هم از این وسایل استفاده کنن! حس کردم نفسم بالا نمیاد . یقه لباسمو دور گردنم جا به جا کردمو. دستام یخ شده بود . با ترس نگاهمو از پرده گرفتمو به سیاوش نگاه کردم. سیاوش خیلی بی روح نگاهم کرد و گفت - واقعا تو تو اون مهمونی چه غلطی میکردی؟ #bdsm #ارباب #برده #محصولات_جنسی فایل کامل این داستان واقعی به قلم آرام و بنفشه عزیز رو اینجا بخونید👇💜❤️ https://t.me/mynovelsell/1921
显示全部...
🥰 18👍 12 5
۲۷۵ بدنم لرزید. واقعا ممکنه بلایی سر شهریار بیارن!؟ در باز شد و شهریار اومد تو، رو به مهین خانم گفت - شهروز میخواد بره! شهروز هم اومد داخل و گفت - من رفع زحمت کنم! اگر لازم شد به من بگید بیام شهادت بدم! رو کرد به شهریار و گفت - خودت برو زودتر از ماهرخ بگو... ما هم شاهد که تو شب نموندی! اما شهریار به مریم نگاه کرد و جدی پرسید - مریم... راست گفتی دیگه!؟ بخاطر من که دروغ نگفتی!؟ چشم های مریم گرد شد. بلند شد و شاکی گفت - دایی! این چه حرفیه! من با چشم های خودم شاهد بودم. حتی یادمه چه لباسی کامران تنش بود. من به خاله کژال همون موقع گفتم! اما خاله به من گفت فضولی نکنم! شهریار کلافه تو موهاش دست کشید. بلاخره چرخید سمت من. نگران نگاهم کرد و گفت - پاشو بریم ما هم! آروم سر تکون دادم و بلند شدم. مهین خانم گفت - شما کجا!؟ شهریار جواب داد - هم کژال داره میاد اعصابش رو ندارم. هم یه کاری دارم با نغمه باید انجام بدم! از پله ها رفتم بالا اما لب گزیدم. منظورش چه کاری بود!؟ حمام رفتن که نبود!؟ واقعا انقدر از این تنش حالم گرفته بود که فقط دوست داشتم مسکن بخورم و بخوابم. مریم گفت - شب می‌آید!؟ اگر نمی‌آید منم برم خونه دوستم. شهریار گفت - بهت خبر میدم. ببینید کژال تو چه حاله! شاید من و نغمه رو کلا نبینه بهتر باشه. مهین خانم گفت - هرجور خودت صلاح میدونی اما نظر من اینه شام بیا! حالا اگر شب نمیخوای بمونی... دیگه رسیده بودم به طبقه بالا و صدا ها نا مفهوم شد. وارد اتاق شهریار شدم و در رو بستم. انگار هنوز ردی از دیشب رو داشت... اون بوسه ها و نوازش ها ک حضور عشق... ناخوداگاه بغض کردم. نکنه بلایی سر شهریار بیاد و من تو ۲۱ سالگی بیوه بشم!؟ این فکر از بیرون احمقانه بود اما از درون احتمالش بود. اون ماهرخ و جنونی که تو چشم هاش بود... در اتاق پشت سرم باز شد و از جا پریدم. شهریار مشکوک نگاهم کرد و گفت - تو که هنوز حاضر نشدی! چیزی شده!؟ با تکون سر گفتم نه، سراغ چمدونم رفتم و گفتم - باید بازش کنم. همه لباس هام چروک میشن. شهریار گفت - همه رو بذار رو تخت تا بیایم. الانه کژال برسه حوصله دیدن خواهرمو ندارم! چشم آرومی گفتم و زیپ چمدون رو باز کردم. با عجله لباس هارو رو تخت چیدم . شهریار هم اومد کمک من ... یکی از مانتو هارو برداشتم و گفتم - چروکه بپوشم!؟ یا خوبه!؟ شهریار گفت - بپوش میریم خونه من اتو میکنی! چند دست لباس برای اونجا هم بردار. خودش رفت تا حاضر شه اما صدای در حیاط بلند شد.!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
显示全部...
67👍 14🥰 4
نیمه‌شب ۲۷۴ همه به سمت مریم برگشتیم. پشت پنجره آشپزخونه ایستاده بود. گارد پنجره رو باز کرد و گفت - شب سالگرد، دایی شهریار نموند اما کامران و شاهو و گشتاسب موندن و مست کردن! ماهرخ سریع گفت - اونا نبودن! من ... اما مریم پرید وسط حرفش و گفت - من دیدم کامران اومد تو سوییت تو! نشون به اون نشونی که با کفش اومد داخل تا کسی نفهمه! موهاش رو مثل دایی میبنده اما موهای اون کوتاه تره! ماهرخ جیغ زد - نه اون نبود! شهریار داد زد - من نبودم بفهم ماهرخ! آروم عقب رفتم و به داخل برگشتم. نمیدونم مریم داره راست میگه! ماهرخ راست میگه! قضیه چیه! اما سرم واقعا داره میچرخه! روی اولین مبلی که رسیدم نشستم و چشم هام رو بستم. جیغ و داد تو حیاط بلند شد. مریم از پشت پنجره داد زد - تو چشمت دایی منو گرفته! داری روغ میبافی! چرا زنگ نمیزنی به کامران ها! ؟ ماهرخ داد زد - ضعیف کش های بی وجدان ! صدای کشیده شدن چمدونش اومد. شهروز بلند گفت - من زنگ میزنم کامران! ماهرخ داد زد - بزن بزن که بیاد جنازه برادرت هم ببره! شهریار داد زد - ماهرخ گور خودتو نکن! ماهرخ در رو کوبید و جواب نداد. سیمین خانم به مهین خانم کمک کرد بیاد داخل مهین خانم دستش رو قلبش بود نشست رو مبل نزدیک من و نفس گرفت مریم بدو بدو با یه لیوان آب قند اومد و داد دست مهین خانم. مهین خانم کمی خورد و نفس گرفت . یه من نگاه کرد و گفت - یکی هم به نغمه بدین! رنگ دخترم پریده سریع گفتم - نه من خوبم... اعصاب شنیدن حرف هاش رو نداشتم. اومدم داخل! مریم نشست کنار مهین خانم و گفت - کامران بود! من دیدم‌ . من اون شب شاهد بودم. شاهو و گشتاسپ هم میتونن شهادت بدن که دایی رفت و کامران موند. نگران نگاهش کردم که سیمین خانم گفت - باید زودتر برن و قبل ماهرخ این حقایق رو بگن! مهین خانم کلافه سر تکون داد و گفت - آره... اون طایفه دیوانه است میترسم بلایی سر پسرم بیارن!!💜 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
显示全部...
62👍 21🥰 3😱 2