ch
Feedback
زندگی بنفش

زندگی بنفش

前往频道在 Telegram

#زندگی_بنفش #رمان همه رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید @BaghStore_app یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید @mynovelsell 🎼 برشی از زندگی واقعی ... 🎼

显示更多
2025 年数字统计snowflakes fon
card fon
12 085
订阅者
-824 小时
-377
-19930
帖子存档
Repost from N/a
هنوز بدنم داشت میلرزید که خودش رو جایگزین انگشتش کرد. مقعدم توان تحمل انگشتش رو نداشت. دیگه خودش که بدتر بود چنان جیغ کشیدم که گلوم سوخت. تمام بدنم از درد میلرزید و با جیغ اسمشو صدا زدم اما هیچ فایده ای نداشت خیسی واژنم رو به پشتم میزدو کارشو ادامه داد کمرم رو گرفته بود تا نتونم تکون بخورم هرچند منم تقلایی نمیکردم فقط جیغم بود که از درد قابل کنترل نبود بلاخره وقتی کارش تموم شد و خودشو عقب کشید و رهام کرد. رو زمین افتادم از درد میلرزیدم بدنم کم آورده بود سیاوش پشتمو تمیز کردو رفت سمت تراس لخت رو کاناپه نشست و مشغول سیگار کشیدن شد نگاهش رو من بود تو تاریک روشن اتاق ترسناک شده بود مثل یه فیلم ترسناک درست لحظه ای که شخصیت مرد اعصابتو خورد میکردو دوست داشتی فیلمو قطع کنی اما نمیشد قطعش کرد این زندگی واقعی من بود که گاهی اینجور تو لجن غرق بود به سختی رو تخت دراز کشیدمو پتو کشیدم رو تنم پشتم به سیاوش بود اشکم بند نمیاومد درد داشتم اما از فشار خستگی و ضعف خوابم برد نفهمیدم سیاوش کی اومد رو تخت یا اصلا اومد یا نه صبح بیدار شدم خبری ازش نبود گوشیمو چک کردم یه پیام ازش داشتم که نوشته بود شراره بهوش اومد سلما تو کماست به کسی زنگ نزن گوشیو پرت کردم رو تختو رفتم حمام تا ظهر تو وان آب داغ بودم همش با خودم فکر میکردم اگه دیشب به جای رابطه از عقب سیاوش مجاب میکردم اجازه بده براش دهانی ارضاش کنم تاثیر داشت یا نه از خودم عصبانی بودم چرا نباید بتونم حقیقتو بهش بفهمونم ظهر از غذای مونده شب قبل خوردمو با دوتا مسکن دوباره خوابیدم درد پشتم یه جور عذاب بود عذاب از شکست من ... عصر بیدار شدم هوا گرگ و میش بود رو تخت گیج از این خواب طولانی نشسته بودم که سر و صدا از پذیرایی اومد با همون حالت آشفته رفتم بیرون از اتاق با دیدن سیاوش و ناهید دهنم باز موند هر دو متعجب به من نگاه کردن سریع و بدون حرف برگشتم اتاق چرا این زن باید این موقع با سیاوش بیاد خونه ! واقعا جایگاهش تو زندگی ما کجا بود ؟ فایل کامل سرگذشت واقعی آرام و سیاوش(عشق خاکستری) اینجاست👇👇👇 https://t.me/mynovelsell/1921
显示全部...
25👍 9🥰 2
نغمه شب ۲۳۷ شهریار سریع و تند گفت - نه! با همون نگاه کلافه نگاهم کرد... جوابش رو نمیتونستم قبول کنم چون اگر واقعا حس عذابی نداشت انقدر کلافه و عصبی جوابم رو نمیداد. اما بحث رو ادامه ندادم‌. دوست ندارم سر صبح با هم بحث کنیم. مخصوصا سر چیزی که اون میخواد انکار کنه . شهریار موهاش رو دست کشید و کلافه گفت - من از خودم و حماقتم کلافه ام نغمه ... نگران تو و خانواده ام! همین اول راه کم دروغ نگفتیم به بابات اینا! حالا عقد سر بگیره من باید سر فرصت حقایق رو به پدرت بگم ... نگاهمون قفل شد و گفت - قراره عقدم بشی و قول دادم چیزی تغییر نکنه! آروم دستش نشست رو گونه من، موهام رو داد پشت گوشم و گفت - این که قولی بدم که نمیتونم سرش وایسم عذابم میده! دستش تو موهام حرکت کرد و تا پایین موهام کشیده شد. نرم رو گردنم رو نوازش کرد اما دستش رو کشید. سریع برد تو موهای خودش و گفت - دوست دارم الان بعد عقد بود، سوارت میکردم و با خودم میبرمت... آروم لبخند زدم و نگاهم رو از این چشم های داغ شهریار گرفتم. به حیاطی که داشت تو نور طلوع روشن میشد نگاه کردم و گفتم - هفته دیگه هم نمیشه... بابا گفت بعد تعطیلات بیام تهران ... شهریار نفس عمیقی کشید و گفت - میدونم میدونم... نگاهش رفت رو ساختمون خونه ما و گفت - شاید با مامانت صحبت کردم. دست نزد بهت کار من نیست... با این حرف بلند شد و جلو تر از من رفت سمت خونه. در حالی که هر دوتا دستش رو تو جیبش فرو کرده بود. به رفتنش نگاه کردم . نغمه ‌... این مردی که داره میره و قلبت رو هم با خودش برده، کم حاشیه نداره ها ... مطمئنی توان این راه رو داری!؟ بلند شدم و مثل شهریار منم یه نفس عمیق کشیدم. این مرد رو میخوام و این راه رو میرم! هرچقدر سخت... برگشتم تو خونه. اسرا خانم داشت میز صبحانه می‌آید. کمکش کردم و رفتم مریم رو صدا کردم. اومدیم پایین شهریار و بابا اینا هم بودن. دور هم صبحانه خوردیم و بابا چندتا آدرس به شهریار داد. حاضر شدیم. مدارکم رو گرفتیم و راه افتادیم. آدرس اول که رفتیم نبودن. نوشته بودن تا آخر تعطیلات نیستن‌ . دومی اما باز بود ... مریم از شهریار سوئیچ رو گرفت گفت تو ماشین می‌خوابه و ما رفتیم داخل... هوا هنوز سرد بود و من یه بارونی کوتاه پوشیده بودم که آجری بود. یه کلاه کوکتیل آجری هم گذاشته بودم و موهای مشکیم از اطرافش بیرون بود. آرایش ملایم داشتم و بودم رنگ بارونیه بود. شلوارم هم مشکی. من با این لباس زیاد بیرون میرفتم . مامان هم تیپم رو دید چیزی نگفت. شهریار هم کت تک کبریتی با کتان مشکی پاش بود. با هم وارد شدیم و شهریار صحبت کرد برای آزمایش. مسئولش به نکاه به من ، یه نگاه به شهریار کرد و گفت - خودتونید!؟ شهریار متعجب گفت - چی !؟ خانم پرسید - عروس و داماد خود شما هستید!؟ به من و شهریار اشاره کرد. شهریار لبخند زد و گفت - کس دیگه ای جز ما اینجاست!؟ مسئولش خندید و گفت - نه ... آخه... خوشبخت بشید کنار هم! شهریار با لبخند گفت مرسی اما من حالم گرفته شد . برگه آزمایشات رو دادن و راهنمایی کردن بریم طبقه پایین. همراه هم رفتیم سمت پله ها و آروم گفتم - کاش تیپ رسمی تر میزدم! نه!؟
显示全部...
نغمه شب ۲۳۶ استرس تو دلم پیچید و گفتم - شهریار ... مطمئنی با این عقد دیگه تمومه! دست از سرت برمیدارن!؟ آروم سر تکون داد و زمزمه کرد - مطمئن نیستم اما امیدوارم! منطقم میگفت این کافی نیست. اما قلبم راضی نمیشد. با هم رسیدیم ته حیاط، این انتها یه آلاچیق قدیمی داشتیم. هر دو نشستیم و شهریار گفت - من واقعا میخواستم به ماهرخ کمک کنم اما هرچی بیشتر میگذره، بیشتر میفهمم که فکرم در موردش اشتباه بوده! نگاهم کرد و گفت - شاید هم ماهرخ عوض شده! شرایط آدم هارو تغییر میده! ناخوداگاه سر تکون دادم و گفتم - ذات بد به شرایط ربطی نداره! شاید تو درست نشناخته بودیش! شهریار آروم سر تکون داد و گفت - شاید... هر دو به رو به رو خیره شدیم. یاد خوابم افتادم و گفتم - عکس ماهرخ رو داری!؟ شهریار سوالی نگاهم کرد، گفتم - میخوام ببینم با اونی که تو خوابم دیدم چقدر شبیهه! ابروهای شهریار بالا رفت اما گوشیش رو بیرون آورد. رفت تو تلگرام و کانتکت ماهرخ رو باز کرد. عکس پروفایلش رو بزرگ کرد. ماهرخ با لباس سنتی بود. با چهره ای که تو خواب دیدم فرق داشت اما زیبا بود. یه چهره زیبا و جذاب. چشن های درشت، گونه های پر، موهای و پوست روشن، لب های خوش فرم و پر! یه زن جوون و خوش سیما بود . مردد گفتم - اصلا بهش نمیاد مادر باشه و بیوه! شهریار سر تکون داد و گفت - آره! ناخوداگاه خودم رو با ماهرخ مقایسه کردم. در برابرش من یه دختر بچه بودم و اصلا ما در مقایسه با هم نبودیم. اون چهره کاملا زنونه و لوند داشت. من چهره کاملا تینیجری! شهریار گوشی رو از من گرفت و گفت - خودتو درگیرش نکن! با این حرف اخمش تو هم رفت و گوشیش رو گذاست تو جیبش! انگار کلافه تر شده بود! به نیمرخ جدی شهریار نگاه کردم و گفتم - تو بخاطر ماهرخ هنوز هم عذاب وجدان داری!؟ فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
82👍 27🥰 5
نغمه شب ۲۳۵ آروم خندیدم. زدم به بازوش و گفتم - دقیقا خود خودشی! ما هم برات بستنی می‌خریم سرت گرم شه! مریم با نیش باز گفت - شرمنده من پول میگیرم فقط سرم گرم شه! براتون‌گرون تموم‌میشه! هر دو خندیدیم و رفتیم تو اتاق من. دراز کشیدم و به شهریار پیام دادم. نوشتم - دلم برات تنگ شده. برام نوشت - منم ... فردا بیشتر با همیم! به مریم که اونم مثل من سرش تو گوشیش بود نگاه کردم و گفتم - آره اما با حضور افتخاری مریم! خودم میدونستم مریم فردا میخواد حسابی ما رو اذیت کنه! شهریار شکلک خنده فر ستاد و گفت - ناشکری نکن دختر... من به همینم راضیم براش نوشتم منم اما نمیتونستم منکر بی تابی درونیم بشم دوست داشتم الان پایان تعطیلات بود. من در حال برگشت به تهران بودم و جای خونه مهین خانم میرفتم خونه شهریار. اون خونه نقلی با یه دونه اتاق خواب که فقط میشد تو بغل هم خوابید نفسم رو خسته بیرون دادم. نغمه! خوبی!؟ نکنه الان شهوت داره جای منطقه تصمیم میگیره! چشم هام رو کلافه بستم. نه! یه بار دیگه دلایلی رو برای ازدواج با شهریار مرور کن... درسته خواستن های احساسی و جسمی این وسط هست اما دلایل دیگه منم هست... با این سر در گمی خوابم برد تو خواب ماهرخ رو میدیدم که تو بغل شهریاره . من هیچوقت عکس ماهرخ رو ندیده بودم. اما تو خوابم یه زن لوند بود که خیلی زیبا و خوش اندام بود. بهل شهریار نشسته بود و با پوزخند نگاهم میکرد. با حس تهوع بیدار شدم واقعا حالم بد بود. به ساعت نگاه کردم ۶.۵ بود! انقدر عصبی بودم که از رو تخت بلند شدم. نمیدونستم باید چکار کنم. یه خواب چرت بود اما چرا حالم رو بهم ریخته بود. چرا اصلا باید این خواب رو ببینم. رفتم سرویس، دست و روم رو شستم و رفتم پایین. همه همچنان خواب بودن. دلم هوای خنک حیاط رو میخواست. رفتم حیاط پشتی تا قدم بزنم. اما دیدم شهریار جلو در پشتی اتاقش که به حیاط وصل میشه ایستاده و داره سیگار میکشه! با دیدن من ابروهاش بالا پرید.لب زد - چرا بیدار شدی! منم واقعا انتظار دیدنش رو نداشتم. هدا رو از ریه هام با آه بیرون دادم و گفتم - خواب ماهرخ رو دیدم اعصابم خورد شد اومدم هوا بخورم! ابروهاش بالا پرید! پوزخند زد، سیگارش رو انداخت تو سطل کنارش، اومد پایین‌پیش من و گفت - تو خوابش رو دیدی! اما ۶ صبح به من رنگ زد! متعجب به شهریار نگاه کردم. اما نگاهم نکرد، با هم، هم قدم شدیم و گفت - پس فردا که عقدت کردم میدونم چطور جوابش رو بدم. این چند روز رو فقط باید تحمل کنم!فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
102👍 29🥰 4💔 2
Repost from N/a
#رمان_روژیار نیک آروم منو خوابوند روی #تخت قبل ازاینکه عقب بکشه دستمو دور #گردنش حلقه کردم و گفتم +...بمون توهمون فاصله ی کم نگام کردو گفت -...مطمعنی؟ چشمامو باز و بسته کردم و گفتم +...به تو اعتماد دارم نگاهش توصورتم چرخید و روی #لبام ثابت شد.. مژهای بلند و مشکیش تواین فاصله جذاب تر بنظر میرسیدن بی هوا لبمو کشیدم داخل و گاز آرومی گرفتم دستشو کنار سرم ستون کرد و باصدای آرومی لب زد -...گاز نگیر گنگ نگاهش کردم سرشو بهم نزدیک کرد و لب زد -...این #لبارو فقط باید #بوسید فاصلمون کمترشدو چشمام بسته شد لبش نشست روی لبم و #قلبم برای چند لحظه وایسادبا حرکت لبش باسرعت بیشتری شروع به تپش کرد دستمو بین موهاش فرو کردم و همراهیش کردم لباش #داغ و شیرین بود بوسهای ریزش و تا زیر گوشم ادامه داد حسابی داغ شده بودم لبمو گاز گرفتم تاصدام در نیاد ولی باحرکت #زبونش روی #گوشم دیگه نتونستم طاقت بیارم و صدام در اومد کمرمو بین دستاش گرفت به خودش چسبوند و زیر گوشم گفت -...جونم.... #عاشقانه #صحنه_دار #بزرگسال https://t.me/saraa_novell/32211
显示全部...
🥰 25👍 7
رمان حریر و حرارت https://t.me/hotharir/3
显示全部...
17🥰 3
#نغمه_شب ۲۳۴ واقعا دیگه باورم‌نمیشد . نمیشه همه چیز اینجوری خوب پیش بره! بازوم رو نیشگون گرفتم تا اگر خوابم بیدار شم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت - خوبی نغمه! مردد گفتم - خواب نیستم!؟ انقدر سریع محضر پیدا شد!؟ وسط تعطیلات عید! مامان خندید و گفت - آره! سالن محضر جدیده هنوز افتتاح نشده. افتتاحیه ۸ فروردین! اما آشنا بابا بود مدیریتش! قبول کرد ما قبل افتتاحیه جشن عقد رو بگیریم! هنگ سر تکون دادم که مریم گفت - چه خوب پس کارت و دست گل هم پیشه گرفت چون تاریخ مشخصه! مامان از اتاقم بیرون رفت و گفت - آره... بدویین کلی کار داریم! اون روز تا شب ما درگیر بودیم. شهریار و بابا دنبال تدارکات عقد و کارت عقد بودن و بخاطر تعطیلات کلی جاها بسته بود. بلاخره یه جا پیدا کردن که کارت عقد آماده داشت و باید اسممون و تاریخ رو خودمون می‌نوشتیم . عکسش رو برام فرستاد و یه مدل انتخاب کردیم. من و مامان و مریم هم رفتیم دنبال آرایشگاه. آرایشگاه های معروف همه میگفتن ظرفیت ندارن و پر هستند. آخر مامان همون آرایشگاه خودش برام تایم رزرو کرد . دسته گل هم خودم رفتم سفارش دادم! وقت نبود با شهریار بریم! انگار رو دور تند بودیم. شب که اومدیم خونه همه له بودیم. سر شام صحبت کردیم که فردا که ۵ ام پیشه و همه جا اکثرا باز هست بریم خرید لباس عقد و حلقه! بابا گفت صبح برید آزمایش بدید اگر وقت شد برید دنبال حلقه! بعد شام نشستیم کارت های عقد رو نوشتیم و بابا و مامان اسم فامیل هایی که قرار بود بیان رو نوشتن. دور هم بودیم که مامان رو کرد به شهریار و گفت - شما فامیل هاتون چند نفرن؟‌ مضطرب به شهریار نگاه کردم اما اون ریلکس لبخند زد و گفت - زیاد نیستن. حدود ۱۰ نفر. ما یه جشن عقد باید اون سمت بگیریم چون اومدن تو تعطیلات عید براشون سخت بود! مامان به بابا نگاه کرد و گفت - باز خواهرت سر و صدا راه نندازه! بابا اخم کرد و گفت - چه سر و صدایی!همه جا همینه وقتی راه دوره دیگه! مهین خانم هم با آرامش گفت - به قول پدر شما کسی که بخواد حرف بزنه همیشه یه بهونه برای حرف زدن پیدا میکنه! مامان از این جواب مهین خانم آروم شد و گفت - آره والا ... همیشه همیشه یه چیزی داره! نگاه ناراحتی به بابا انداخت. بابا با تاسف سری تکون داد و گفت - بگذریم! رو کرد به من و شهریار و مریم و گفت - شما برید بخوابید! فردا کلی کار دارین! صبح زود باید بلند شید نغمه ها! نه مثل امروز سر ظهر آروم خندیدم و گفتم چشم هر سه بلند شدیم و شهریار گفت با اجازه. ما هم شب بخیر گفتیم و رفتیم بالا. مریم آروم در حالی که میرفتیم بالا گفت - الان من در نقش اون بچه هام که با عروس داماد ها میفرستن که تنها نباشن!؟فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
93👍 21🥰 4
نغمه شب ۲۳۳ من با فرستادن این عکس قصد اذیت کردن شهریار رو نداشتم. اما خب دلم برای آغوشش تنگ شده بود. براش نوشتم - هممم... تلافی دوست دارم. شهریار شکلک خنده فرستاد و نوشت - بیخود نیست مامانت گفت انگار نصفت زیر زمینه! با تعجب به پیام شهریار نگاه کردم. مامانم کی اینو به شهریار گفت! نامرد ها نشستن پشت سر من چقدر حرف زدن. شهریار پیام بعدیش اومد که نوشته بود فعلا شب بخیر. براش نوشتم شب بخیر آقایی که همه ات رو زمینه! هر دو علامت خنده فرستادیم و گوشیم رو گذاشتم کنار. واقعا داشت مثل معجزه همه چیز خوب پیش می‌رفت امیدوارم مثل یه کابوس همه چی بهم نریزه! روز بعد با سر و صدای مریم بیدار شدم. مریم میگفت پاشو بریم دنبال آرایشگاه! دنبال لباس! دست گل! منم که مغزم لود نشده بود. گوشیم رو چک کردم دیدم ساعت نزدیک ۱۱ صبحه و شهریار ۹ بهم پیام داده بود: - سلام، من با بابات دارم میرم دنبال محضر، تو هم بیدار شدی برو دنبال آرایشگاه! نشستم رو تخت و به نیش باز مریم نگاه کردم . با همون ذوق گفت - الان یه سوال داشتم! عقد کنین! شب عقد که ما هم اینجاییم! من باید برم اتاق شهریار بخوابم اون بیاد بالا! یا تو میری پایین پیشش!؟ یا اونم میاد بالا سه تایی باشیم! بالشتم رو برداشتم، پرت کردم سمتش و گفتم - پر رو، یکم حیا داشته باش. بلند زد زیر خنده و گفت - بابا خب سواله! چرا جواب نمیدی! با این حرف بالشت رو پرت کرد سمت من . جا خالی دادم و مریم از جاش پرید. اما من بالشت رو گرفتم تا مجدد سمتش پرت کنم. دویید سمت در و گفت - میخوای برم از مامانت بپرسم!؟ من بالشت رو پرت کردم. مریم در رو باز کرد بره بیرون . اما جا خورده ایستاد و بالشت هم خورد به سرش! آخی گفت و شاکی نگاهم کرد. شونه ای براش بالا انداختم که در کامل باز شد. مامان مشکوک نگاهمون کرد و گفت - چه خبرته نغمه! زشته! مریم اذیت نکن! مریم حق به جانب نگاهم کرد که مامان برگشت سمتش و گفت - چی میخواستی از من بپرسی عزیزم!؟ قیافه مریم وا رفت. سرم رو انداختم پایین و لپم رو گاز گرفتم نزنم زیر خنده که مریم گفت - دستور کلم پلو شیرازی! نغمه بهم یاد نمیده! لبمو محکم گاز گرفتم تا از خنده منفجر نشم . مامان گفت - خودم بهت یاد میدم عزیزم. بیاید پایین صبحانه بخورید، بریم دنبال آرایشگاه! نمیدونم چرا یهو دلم شور زد. به مامان نگاه کردم. اونم همین لحژه به من نگاه کرد و گفت - گویا برای ۷ ام یه محضر پیدا کردن‌خالیه!فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
85👍 25🥰 5
نغمه شب ۲۳۲ اما اتاق تو سکوت و سیاهی بود. تو تاریکی به کنار تخت نگاه کردم. مریم اومده بود بالا و رختخواب انداخته بود و خواب بود. گوشیم رو چک کردم ساعت ۳ شب بود. شهریار پیام قبلم رو جواب داده بود. نوشته بود - تو راهم. همه چیز رو به راهه؟ پیامش مال ساعت ۱۲ بود. براش نوشتم - این سمت تقریبا با یکم تخفیف همه چیز رو به راه بود! اون سمت چه خبر!؟‌ این خانم و آقا کی بودن!؟ انتظار نداشتم شهریار جواب بده اما پیام که ارسال شد، پیامم رو خوند. برام نوشت - خوبه. این ور هم همینطور ... دایی و خاله و شوهر خاله ام بودن! براش نوشتم - فکر کردم تو نمیخوای کسی بفهمه عقد کردی! شهریار نوشت - آره... اینا مورد اعتمادند! - چه خوب! حالا بدای عقد مهمون هاتون رو چکار میکنی!؟ شهریار نوشت - نگران نباش یه کاری میکنم. فعلا سالن عقد باید پیدا کنم، این مهم ترینه عروس خانم! ناخوداگاه لبخند زدم اما استرس هم زیر پوستم خزید نوشتم - وای باورم نمیشه قبول کردن! شهریار شکلک خنده فرستادم و نوشت - والا منم. میترسم خواب باشم! اصلا تو چرا این وقت شب خواب نیستی! - خودت چرا خواب نیستی! شهریار نوشت - سوال منو با سوال جواب نده! شکلک خنده فرستادم. سوالش رو انکار کردم و نوشتم - اصلا کی بریم‌خرید؟ لباس چی بپوشم!؟ حلقه نخریدیم! کی بریم آزمایش خون! کارت دعوت باید سفارش بدیم. وای شهریار فکر نکنم به این زودی همه چیز جور شه! شهریار شکلک متفکر فرستاد و نوشت - میخوای شرط ببندیم!؟ به سؤالش نگاه کردم. شرط ببندیم!؟ چرا!؟ مشکوک نوشتم - چرا شرط ببندیم!؟ سر چی!؟ پیام سهریار رسید که نوشته بود - من میگم ۷ فروردین تاریخ عقد ماست! همه چیز هم جور میشه! تو ذهنم شمردم. الان عملا تو ۴ ام هستیم‌، ۵ ام ، ۶ ام و ۷ ام! نه من بعید میدونم. برای شهریار نوشتم - بعیده! - اگر شد باید سوالی که اون دفعه جواب ندادی رو جواب بدی ها! از حضور ذهنش ناخوداگاه خندیدم و گفتم - باشه، نشد هم تو باید جواب بدی، همون سوالی که پیچوندی! - باشه قبول. حالا بخواب فردا کلی کار داریم! خواب آلود نباشی! براش نوشتم چشم . از خودم تو تاریکی یه سلفی گرفتم‌. زیرش نوشتم شب بخیر و برای شهریار فرستادم شهریار سریع نوشت - هی منو آتیش بزن... به وقتش تلافی میکنمفایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
96👍 20🥰 1💔 1
نغمه شب ۲۳۱ آه از نهادم بلند شد. جنگ عمه و مامان باز داشت شروع می‌شد. مامان اومد جواب بده که عمو پرید وسط بحث و گفت - زندگی هر کس به خودش مربوطه! من جای یونس بودم دخترمو تو ۲۰ سالگی شوهر نمی‌دادم. اما نه من جای یونسم! یه نغمه دختر منه! پس فقط میگم مبارکه انشالله عاقبت به خیر باشه... با این حرف بلند شد و گفت - کاری بود به ما خبر بدین! با سر به عمه اشاره کرد بیان. شوهر عمه هم بلند شد. انتظار داشتم مامان بحث رو بچسبه اما فقط اخم کرد و عمه هم که دیگه زهرش رو ریخته بود و حرفش رو زده بود بلند شد. خداحافظی کردن و رفتن. مامان گفت - یونس من فقط به احترام مهین خانم که همین طبقه تو اتاقه و ممکنه بشنوه سکوت کردم. اما خواهرت بد بهم توهین کرد. دلمو شکست! تو هم که هیچی بهش نگفتی! بابا آروم گفت - منم به همون دلیل تو سکوت کردم‌. مامان ناراحت نگاهش رو از بابا گرفت. بابا رو کرد به من و گفت - دیدی نغمه بخاطر خواسته تو من همه کار کردم. دیگه حواست باشه، ابرو و اعتبارم پیش فامیل خراب نشه. سر تکون دادم و گفتم - چشم بابا. ممنونم. مامان گفت‌ - آره به خدا. عمه ات هرچی عقده داشت دو کرد. بابا شاکی به مامان نگاه کرد. مامان نفس خسته ای کشیدم و گفت - راست میگم دیگه... رفت سمت آشپزخونه و گفت - من سر درد شدم، مسکن‌ میخورم میخوابم. شما به اسرا خانم کمک کنید. با رفتن مامان، بابا نگاهم کرد و آروم گفت - شانس آوردیم مامانت جواب نداد! وگرنه جنگ جهانی سوم میشد آروم هر دو خندیدیم و بلند شدم. به اسما خانم کمک کردیم. وسایل جمع شد. ساعت نزدیک ۱۱ بود اما خبری از شهریار نبود. بابا گفت تلویزیون میبینه تا شهریار برگرده. منم رفتم اتاقم. رو تختم دراز کشیدم و به مریم پیام دادم - نمیای بخوابیم!؟ پریم جواب نداد. حدس زدم‌خوابیده. به شهریار پیام دادم و نوشتم - سلام. کجابی؟ نمیای خونه؟ شهریار هم جواب نداد. دوست داشتم با یه نقر در مورد امشب حرف بزنم. اما هیچکس در دسترس نبود. رو تختم چرخیدم و خودمو با رمان خوندن سر گرم کردم. چشم هام گرم شد و نفهمیدم‌چطور خوابیدم. تو خواب و بیداری حس کردم شهریار اومده بالای سرم. شوکه از خواب پریدم.فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
100👍 18🤔 4🥰 1👌 1
نغمه شب ۲۳۰ بابا که میدونست اگر مراسم تو عمارت پدربزرگ باشه نصف اقوام خودش نمیان سریع گفت - اونجا رو بذاریم برای عروسی بچه ها که سر فرصت آماده کنیم. الان یه محضر مجلل بگیرن که بعد عقد پذیرایی و شام همونجا انجام بشه! با این حرف به خانواده شهریار نگاه کرد. اونام تایید کردن. نگاهم رو سه تا فامیل غریبه شهریار اینا گذشت. یعنی چه نسبتی با شهریار دارن! مرد مسن کنار شهریار گفت - خب به سلامتی پس مبارکه! به شهريار اشاره کرد و گفت - شیرینی رو تعارف کن پسرم. فردا هم یه آمار بگیر ببین کدوم محضر خالی داره تو این ایام. شهریار چشم گفت. بلند شد و شیرینی که خودشون آورده بودن و رو میز وسط بود رو برداشت تا تعارف کنه که عمه مجدد گفت‌ - هیچ محضر درست حسابی تو این ایام خالی نداره! عمو هم تایید کرد و گفت - من چندتا آشنا دارم تو کار تدارکات عروسی هستند. آمار میگیرم اما منم بعید میدونم. خاله گفت - تازه آرایشگاه هم پیدا نمیشه! دایی خندید و گفت - چه نیست و نمیشه ای راه انداختید. شهریار جان شیرینی رو تعارف کن انشالله همه چیز جور میشه. همه گفتن انشالله و شهریار شیرینی رو تعارف کرد. به من رسید و فقط به هم نگاه کردیم و من سریع یه شیرینی برداشتم. مامان مجدد چای آورد و بعد یکم صحبت از سیاست و کار فامیل های شهریار گفتن دیگه برن! شهریار هم رفت اونا رو برسونه. مهین خانم هم گفت بره استراحت کنه. مریم هم کمک کرد بره اتاق و خودش هم نیومد. .فامیل های ما فقط مونده بودن. پدربزرگ بلند شد و گفت - خب ما هم دیگه بریم. خبرش رو بهمون بده یونس جان! بابا بلند شد و گفت چشم. با بلند شدن پدربزرگ خانواده مادریم همه بلند شدن و خداحافظی کردن. اما عمه اینا هنوز بودن. عمه بعد رفتن پدربزرگ گفت - یونس اما رفتارت خیلی مسخره است! داماد که اومده تو خونه ات! خواستگاری که نکرده رفتن تو بله برون! عقد هم هول هول! چه خبره!؟ چیزی شده بگو ما هم بدونیم یونس! اخم بابا تو هم رفت و گفت - ای حرفا چیه میزنی خواهر! اتفاقی که قراره بیفته چرا باید سخت بگیرم! عمه رو کرد به مامان و گفت - زیر سر توئه! جای اینکه این بچه رو مستقل بار بیاری بفرستی اونور آب!‌ داری شوهرش میدی ور دل خودت بمونه!فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
96👍 23😱 4🥰 2
نغمه شب ۲۲۹ دیگه اینبار از نگرانی همینطور که سرم پایین بود چشم هام رو بستم. میدونم مهین خانم دروغ گفت. این دروغش حس بدی بهم میداد. اما نمیتونستم ازش بخوام دروغ هم نگه! اون نگار شهریار بود و فکر می‌کرد این کار درست ترینه. اما اگر اشتباه ترین باشه چی! خدایا اگر این عشق و ازدواج حماقت باشه چی! از فکر بهش قلبم مچاله شد. نه از ترس خراب شدن زندگیم. بلکه از فکر نداشتن شهريار! چرا عشق انقدر بی منطقه آخه!؟‌ عمه شوکه گفت - وا! یعنی همین فردد عقد هم بکنن!؟ آقای مسنی که کنار شهریار نشسته بود خندید و گفت - فردا میشد که خیال کل خاندان راحت میشد اما ما درک میکنیم که شما مراسمات دارید ، اگر مقدور باشه اما تو همین تعطیلات عید بچه ها عقد کنن! کل خانواده ما شوکه بودن‌. بابا گفت - والا تو این مدت کم که اصلا نمیشه! پدربزرگ هم سریع تایید کرد و گفت - اصلا تالار حالی نیست! ما کلی فامیل داریم و دعوتی! شهریار اینبار خودش گفت - عروسی رو کاملا مجلل میگیریم که جبران این عقد عجله ای بشه! همه مردد به هم نگاه کردن. عمه زیر لب گفت - لا اله الله ! چه خبره اینجا! من اینجوری موافق نیستم داداش! خواست بلند شه که شوهر عمه ام سریع بازوش رو گرفت و تو گوشش چیزی گفت عمه اخم کرد و شوهر عمه ام گفت - واقعا اینجوری درست نیست، مردم پشت سر ما حرف میزنن انقدر یهویی! حرف مردم نقطه جوش پدربزرگم بود. کلا خانواده مادریم از اون اول با خانواده پدریم خیلی جور نشده بودن. برای همین میدونستم الان عمه مخالفت کنه اونا باهاش همراهی نمیکنن فقط چون نمی‌خوان با عمه تو یه تیم باشن. پدربزرگ هم که حساس به گفتن این جمله مردم چی میگن، شاکی گفت - به مردم چکار داریم! حرف مردم کیلو چنده اصلا! من تو زندگیم هیچوقت برای حرف مردم‌طره هم خورد نکردم. مردم همیشه یه حرفی دارم برا گفتن! عمه پرید وسط حرف پدربزرگ و گفت - بله اون که شکی نیست اما چرا ادم کاری کنه سوره بده دست مردم! مهین خانم که متوجه تنش پدربزرگ شده بود گفت - شما بخگفرمایید حاج آقا هرچی شما مد نظر دارید! پدربزرگم به واره حاج آقا هم حساس بود و من فوری لب گزیدم گفتم الان یه بحث دیگه شروع میشه اما پدربزرگ فقط با اخم گفت - یه مراسم در شان باید گرفته شه! حالا زمانش مهم نیست. فقط انقدر وقت باشه که ما کارت دعوت رو بدیم دست مردم! همین! با این حرف به شهریار نگاه کرد و گفت - ما رسم داریم مکان عقد با خانواده عروسه و پذیرایی عقد با داماد! من عقد همه نوه هام رو تو عمارت محمودیه میگیرم. اما نمیدونم نو این فرصت کم و تو عید کسی حاضره بیاد برای کار های عمارت یا نه! فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
88👍 31🥰 4
نغمه شب ۲۲۸ درسته عمو و دایی و پدر بزرگ هم یه جورایی احساس خودشون رو بیان کردن اما عمه دیگه شمشیر رو از رو بسته بود. سرم پایین موند و دهنم خشک خشک شد. منتظر بودم بحث بالا بگیره اما بابا ریلکس خندید و گفت - چون ۲۲ سال پیش من جای شهریار بودم! با این حرف به مامان نگاه کرد. مامان هم لبخند زد و گفت - من که راضی بودم خدا هم ازت راضی باشه یونس جان! از این رفتار مامان و بابا ذوق ‌کردم اما لبخندم رو مخفی کردم. پدر بزرگ و دایی و بقیه هم گفتن انشالله. تو دلم شرمنده شدم. همیشه انقدر من تو افکارم در تضاد با مامان و بابا بودم که خوبی هایی که داشتن رو نمیدیدم. شاید هم آدم به خوبی های اطرافیان عادت میکنه و بدی هاشون همیشه تو ذوقش میزنه! عمه مجدد گفت‌ - منم فقط برام موفقیت و عاقبت به خیری نغمه مهمه نه چیز دیگه! همه گفتن انشالله و بابا رو به شهریار گفت - خب... کجا بودیم... بی تعارف میگم، از برگ گل نازک‌تر به دخترم حرفی بزنی یا رفتار کنی شک نکن دیگه نغمه رو نمیبینی! همه میدونن، خودت هم میدونی، من مرد تحمل اشتباه نیستم،اولین اشتباه میشه آخرین اشتباه و فرصت دوباره هیچوقت ندادم و نمیدم با این حرف به من نگاه کرد و گفت - یکی یک دونه ام رو فقط به همین شرط به دستت میدم که همونطور که تو آرامش‌، رفاه و احترام تو این خونه بوده، تو خونه تو هم باشه! بابا مکث کرد و مهین خانم گفت - شما شک مکنید اینجا اگر دخترتون رو چشم هاتون جا داشت، تو خونه شهریار تاج سرش میشه! انتژار چنین جوابی رو بعد حرف بابا اونم از مهین خانم نداشتم. اما جوابش حسابی دل پدربزرگ رو نرم گرد چون لبخند بزرگی رو لب پدر بزرگ نشست و گفت - به امید خدا! به شهریار نگاه کردم. نگاه اون هم همین لحژه اومد رو من و لبخند محوی زد. سرم رو انداختم پایین و لبخند زدم. پدربزرگ صحبت مهریه رو آورد وسط. بحث مهریه هم بالا نرفت چون شهریار خودش پیشنهادی داد که همه کاملا راضی و موافق بودن. در مورد جهاز ، شهر سکوت، کار من ، حق طلاق همه حرف زدیم و شهریار دونه دونه همه رو می‌سپرد به من و تو هیچ گردم بحث نمیکرد. میدونستم این همه یا میگن وای ببین پسره چه عاشق شده. یا میگن واب ببین چه خبره که با همه چیز موافقن. مهین خانم گفت - حالا دیگه بریم سراغ تاریخ عقد. عنه گفت - شما که با یه جلسه خواستگاری بله رو گرفتین دیگه برای عقد که عجله ندارین!؟ دلم از استرس پیچید و مهین خانم خندید. رو به عمه گفت - چرا اتفاقا داریم، بزرگ خاندان ما، والا خان، تو icu بستری شده، دکترا میگن با دستگاه زنده است، بچه ها عقد کنن زودتر چون اگر والا خان فوت کنه تا یه سال ما نمیتونیم هیچ مراسمی بگیریم،حتی بدون جشن! فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
🥰 67 35👍 29
مطالعه رمان جدیدم https://t.me/atashmahbous
显示全部...
7🥰 4
Repost from N/a
کیارش خودشو بیرون کشیدو دوباره واردم کرد اینبار اروم تر اب کمتری انگار اینبار با واژنم فشار اورد اما بخاطر اسطحکاک بیشتر با درد نالیدم و سعی کردم خودمو بالا بکشم کیارش سینه هامو فشرد و تو گوشم گفت - درد داری؟ - هووووم نوک سینه ام رو فشار داد و گفت - خیسیت تو آب کم میشه برا همونه دوباره کمرمو گرفت بلندم کرد اما اینبار محکم منو نشوند رو خودشو بدون مکث حرکاتشو تند تند شروع کرد ناله ام داشت تبدیل به جیغ میشد سعی کردم خودمو عقب بکشم واقعا حس پاره شدن و سوختن داشتم اما کیارش با من اومد من لبه وان گرفتم خودمو عقب کشیدم و کیارش همچنان با من اومد طوری که حالا من پشتم به لبه وان بود و اون بین پام ضرباتشو میکوبید دستمو تکیه دادم به سینه اش نالیدم - بسه ...‌بسه ... سوزشش داشت بیشتر میشد اما یهو دستم شل شد بدنم لرزید اوجی رو تجربه کردم که قبلا تجربه نکرده بودم. وا رفتم و کیارش با ضرباتش منو سر جام ثابت نگه داشته بود یهو خودشو با فشار داخلم خالی کرد و هم زمان هم خودشو بیرون کشید من نا نداشتم چشممو باز کنم فقط دستمو گرفتم به لبه وان که حالا، بدون بدن کیارش بین پام تو آب فرو نرم بدنم هنوز داشت نبض میزد که کیارش انگشتشو واردم کرد هین گفتم شوکه نگاهش کردم انگشتشو داخلم چرخوند و گفت - بزار واژنتو تمیز کنم اگر چیزی از من رفت توش، بیاد بیرون پامو خواستم جمع کنم و مانع بشم چون حرکت انگشتش داخلم حس عجیبی داشت اما با بدنش و پاش مانع بسته شدن پای من شد و هم زمان خم شد نوک سینه ام رو مکید انگشتشو چند بار بیرون آورد دوباره برد داخل و با شست دستش روی واژنمو مالید کنار گوشم کفت - یکی انگار نزدیک اورگاسم دومه ! نمیفهمیدم چطور انقدر حالمو خوب میفهمه نالیدم - اره تو گلو خندید حرکت دستشو تند تر کرد و یهو انگار دوباره پرتاب شدم به اوج آسمون نفس نفس میزدم داشتم تازه میومدم نرم نرم پایین که انگشتشو رو مقعدم حس کردم.. فایل کامل این رمان رو بدون سانسور میخوای؟ همین الان بهم‌پیام بده و بخر🙊👇👇 https://t.me/mynovelsell/1557
显示全部...
👍 18 16🥰 2
اگر رمان تو اینستاگرام بخونی ۱۰۰ پارت جلو تره 👇 و هر روز پارتگذاریه https://www.instagram.com/aram.rzvi اگر هم میخوای بخری که بیا تو باغ استور برنامه رو نصب کن و بخر @BaghStore_app
显示全部...
10🥰 3👍 1👌 1
نغمه شب ۲۲۷ مامان اومد تو آشپزخونه و از دیدن من پای اوپن گفت - این پایین چکار میکنی!؟ صدای شهریار از اون سمت اومد که گفت - والا من چی بگم! گفتنی هارو شما میدونید! آروم بلند شدم و به مامان گفتم - استرس دارم. کی چایی بیارم!؟ مامان خندید و گفت - اومدم کمکت چایی بریزیم . چه خوب که اقوام شهريار هم رسیدین. با مامان موافق بودم و نفهمیدم اونور چی شد اما صدای یکی از مرد ها که با شهریار اومده بود رو شنیدم که داشت از شهریار تعریف میکرد. دانشگاه چی خونده و چکار کرده و چی داره ... از مهین خانم و فوت پدر و مادر شهریار گفت و از اینکه یه برادر ناتنی داره که رابطه ندارن. تعدادمون زیاد بود. تا من و مامان ۱۸ تا چای رو بریزیم تعریف کردن از شهریار هم تموم شد و پدربزرگ گفت نغمه جان... چای میاری!؟ من و مامان آماده بودیم. مامان گفت اول من برم بیرون. یه سینی کوچکتر دستم بود که برم برای مهین خانم و اقوام شهریار. استرس داشتم گند نزنم. آروم سلام کردم و چای بردم. دوتا خانم و آقا و به آقای تنها میشدن مهمون های شهریار. چای تو سینی من به شهریار رسید و آروم گفت - چرا موهات رو بستی ... سرم رو کمی بلند کردم تا نگاهش کنم اما یه طره از موهام از داخل گیره موم باز شد و باز ریخت رو صورتم. لبخند زد و گفت - حالا خوبه! از این لبخند و این حس خوب که به حقیقت من داشت استرسم کم شد و آروم برگشتم پیش بابا نشستم. بابا لبخند زد و گفت - یکی یه دونه که هست... ته تغاری فامیل که هست! ۲۰ سالش هم بیشتر نیست... هنوز حرف بابا تموم نشده بود که عمه یهو با لحن جدی و نسبتا تندی گفت - پس چرا با این خواستگاری موافقت کردی!؟ اگر به خوندن بقیه رمان نغمه شب علاقه منی، میتونی همین الان فایل کامل رو با مبلغ ناچیزی بخری عزیزم👇💜❤️ فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
93👍 26🤔 21🥰 3👌 3
Repost from TgId: 1108114991
照片不可用在 Telegram 中显示
بچه ها رمان آتش محبوس دیشب تو باغ استور بروز رسانی شد ها. رسیدیم صفحه ۷۱۴ برنامه رو از اینجا نصب کن و بقیه رو بخون 👇💛 https://t.me/BaghStore_app/898
显示全部...
11🥰 2
#رمان_نغمه_شب #۲۲۳ خواستم بپرسم چه کاری !؟‌ اما سریع عقب رفت و گفت - درست نیست مهمون اینجام اینجوری با نگاهت بیتابم کنی! کنترل منم حدی داره! با این حرف از جلو من رد شد و رفت سمت پله ها! یعنی واقعا شهریار میخواد عقد کنیم و خود داری کنه! ؟ میتونه!؟ منی که بی تابم‌ و همین لحظه‌ دوست داشتم تو آغوشش گم شم چی!؟ من میتونم خودداری کنم!؟ با صدای پای مریم به خودم اومدم که چند دقیقه است اینجا ایستادم! برگشتم سمتش که نگران اومد پیشم و گفت - چی شد نغمه!؟ دایی رفت اتاق بابات اینا! تو نمیری!؟ از کنجکاوی و نگرانی نغمه خندیدم و گفتم - نگران نباش فکر کنم ۵۰ درصد حل شد! مشکوک نگاهم کرد و گفت - ما اومدیم اینجا یعنی خودش ۵۰ درصد حل بود! رفتی یه ساعت حرف زدی باز ۵۰ درصد حله!؟ تازه میگی نگران هم نباش!؟ دوتایی لم دادم رو کاناپه جلو تلویزیون و گفتم - منظورم ۵۰ درصد عقد کردن ماست خانم! نیشش در لحظه‌ تا بنا گوش باز شد و سریع گفت - جون‌... برا داییم زود بچه بیاری ها! شوکه نگاهش گردم و گفتم - پر رو من خودم هنوز بچه ام! مریم خندید. کنترل رو از من گرفت و گفت - بچه بودی که شوهرت نمیدادن! نفس عمیقی کشیدم و به تلویزیون نگاه کردم. راست می‌گفت... بچه که ازدواج نمیکنه! اگر ادعا داری بزرگ شدی باید کلی مسئولیت قبول کنی! دوباره نفسم رو با آه بیرون دادم که مریم گفت - چته نغمه یه بچه گفتم بیار اونوقت صد بار آه کشیدی! زدم به بازوش ک دوتایی زدیم زیر خنده. انقدر تیکه مینداخت نمیذاشت دو دقیقه جدی فکر کنم. در حال اذیت کردن هم بودیم که کوشی مریم زنگ خورد. رو گوشی نوشته بود مرتضی! مریم سریع گوشی رو برداشت. فکر کردم الان جواب میده اما رد تماس زد و گوشی رو سایلنت کرد! از حرکتش جا خوردم واقعا! متعجب نگاهش کردم و گفتم - چیزی شده بین تو و مرتضی!؟ مریم با صورت وا رفته و کلافه نگاهم کرد و گفت - این مرتضی دوست پسرم نبود... مرتضی داداشم بود ... ول نمیکنن نغمه ... اینا میان آخر یه بلایی سر من میارن! اگر به خوندن بقیه رمان نغمه شب علاقه منی، میتونی همین الان فایل کامل رو با مبلغ ناچیزی بخری عزیزم👇💜❤️ فایل کامل ( بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه) کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
显示全部...
95👍 27🤔 7😱 1