کانال انشا
前往频道在 Telegram
📚 ڪانال تلگـــرامــے #انشا 📚 💙صفر تا صد نوشتن انشای شما توسط ما #رایگان است💙 📊 درخواست انشا : @enshaa_bot
显示更多2025 年数字统计

28 891
订阅者
-3924 小时
-2657 天
-92530 天
帖子存档
📚 #مثل_نویسی در مورد : زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
روزی بود و روزگاری بود، مردی که سنش حدود چهل سال بود زبان بسیار تیزی داشت و همیشه الکی در کوچه و خیابان زمانی که کسی را میدید اگر عیبی داشت یا لباسش کهنه بود این مرد با تمسخر و کنایه آن شخص را تحقیر میکرد.
یک روز این شخص به بازار میرود و در همان روز پادشاه شهر که در یکی از جنگ ها تیر به پایش خورد و لنگان لنگان راه میرفت تصمیم گرفت از قصر بیرون برود و بخاطر همین لباس های بسیار ساده و کهنه ای پوشید تا مردم او را نشناسند.
پادشاه به بازار میرود و همانطور که به مردم نگاه میکرد ناگهان دید چند نفری در یک جا تجمع کرده اند و مثل اینکه اتفاقی افتاده! پادشاه کنجکاو میشود و به سمت جمعیت میرود که میبیند یک مرد چهل ساله در حال بحث و جدل با شخص دیگری است و آن شخص را به خاطر پاره اش تحقیر میکند، پادشاه از حرکت ان مرد عصبانی شد و رفت جلو و گفت: تو حق نداری کسی را بخاطر فقر و بیپولی تحقیر کنی.
مرد که پادشاه را نمی شناخت رو به پادشاه کرد و از نوک انگشتان پا تا صورت پادشاه را با نیش خندی نگاه کرد و گفت: نمیدانستم که شما با این سر و وضعتان و پای لنگتان وکیل این شخص باشید چون من فکر میکردم که وکیلان ثروتمندند . سپس چند نفری که کنارش بودند با صدای قهقهه خندیدند،
پادشاه بسیار عصبانی شد و دستور داد تا زبان و یکی از پاهای شخص را قطع کنند. بعد از اینکه ان شخص فهمید که با پادشاه طرف است، به پای پادشاه افتاد و التماسش می کرد ولی پادشاه فقط در جواب گفت :«زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد » و ادامه داد: برو خدایت را شکر کن که سرت را از دست ندادی...!
➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 39❤ 8🔥 2🥰 1😁 1
📚 #انشا در مورد : لبخند🙂
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
باز هم چرخه این دوره زمانی زندگیش حرکت درآمده بود هنوز از راه نرسیده بود خاطرات به ذهنش را مثل موج دریا درگیر میکرد با این خاطرات گاهی خود را لعنت گاهی تحسین گاهی بیتفاوت از کنار آن رد میشد هر که او را میدید قطعاً با خود میگفت که او دیوانه است البته برخی هاهم از روی ترحم و دلسوزی حالی از این جوان جویا میشدند این مردمان نمیدانستند که درمان درد این جوان لبخند دوباره یار است دخترک او را از مردی مستکبر مغرور به مردی مهربان و دلسوز تبدیل کرده بود به او یاد داده بود که مرد میتواند بلند بلند گریه کند یا از ته دل قهقهه بزند یا گاهی مهربان شود هرگاه به یاد از خود گذشتگی دخترک میافتاد لبخند کنج لبش مهمان میشد دو دل بود به پولهایی که در دست داشت نگاهی انداخت و نگاهی دیگر به وسیله مورد علاقهاش کردو نگاه سومش ب کودک کار بود که به نظر امده بود چند روزی است که غذای درست و حسابی نخورده است و او الان در این سن باید به فکر کودکی و درس و مشقش باشد وقتی که به خود آمد کنار صندوق رستوران ایستاده بود پولهای غذا پرداخت کرد و پسرک را با مقداری غذا و کمی پول و چند دست لباس گرم راهی خانه کرد و دستهایش را درون جیبش برد و راهی خانه خود شد هنوز هم دلش برای آن کیف دلربا گیر کرده بود اما او نمیدانست که یارش تمام روز در حال دید زدن اوست و به خاطر این کارش کیف دلخواهش را خریده است هیچ وقت آن لبخند پرزوقش را از یادش نمیرود به یاد همان روزها گل را روی سنگ قبر نهاد
➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 26❤ 18💔 6👏 3😁 3🙏 1
📚 #انشا در مورد : کار نیکو کردن از پر کردن است
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یکی از کارهای سرگرم کننده و لذتبخشی که در تابستان انجام میدهم، تماشای کیدراما(سریالهای کرهای) است. به دلیل شهرت زیادی که سریال <21 و 25 ساله > داشت و همه از آن تعریف میکردند، تصمیم گرفتم آن را تماشا کنم و به هیچ وجه از تماشای آن پشیمان نشدم و تا لحظه آخر عمرم در ذهن من تداعی میشود.
در این سریال دختری به نام < نا هی دو > از بچگی شور و اشتیاق فراوانی برای یادگیری شمشیر بازی داشت ولی مادر و معلم شمشیر بازیاش همواره به او گوشزد میکردند که استعداد ندارد و باید به تحصیلش ادامه دهد تا آیندهای روشن برای او رقم بخورد، اما گوش نا هی دو از این حرفها پر شده بود.
او تصمیم گرفت به مدرسه دیگری که الگو و دلیل اصلی هدف قرار دادن شمشیر بازیاش در آن آموزش میدید، منتقل و به بهترین دوست او تبدیل شود. در این راه <بک یی جین> که بار اول او را به عنوان روزنامه رسان دید، تاثیر بسزایی داشت.او همواره با حرفهایش نا هی دو زا تسلی میداد و نمیگذاشت که راهش را نصف و نیمه رها کند و آرزوی قهرمانیاش در دلش بماند و خاک بخورد. چه حس خوبی بود اینکه میدید بک یی جین بیشتر از خودش به آینده او امیدوار است.
نا هی دو بارها و بارها در مسابقهها شکست خود و شبها با بالشتی خیس و دفتری پر از کلماتی که نشان از خستگی و درد او بود، میخوابید. ولی همانطور که قبلا ب
پدرش گفته بود:<< موفقیت مانند یک راه پله است و تنها با امیدواری، بردباری و کوشش میتوانی آنها را طی کنی و به هدف اصلی خودت برسی>>. حتی قکر کردن به این جمله به نا هی دو دلگرمی میداد و حضور پدرش را با آنکه دیگر زنده نبود در کنار خود احساس میکرد.
سرانجام نا هی دو توانست به مسابقات کشوری راه پیدا کند ک با امتیاز ۱۵ بر ۱۴ رقیب خود را. که همان الگو و دوست صمیمیاش در مدرسه انتقالی او بود، شکست دهد و بالاخره موفق شد ثابت کند که حرف مادر و مربیاش اشتباه است. نا هی دو در همان سالهای ورزشکاریاش به بهترین شمشیر باز تبدیل شد.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 23❤ 10☃ 4😐 3🥰 1👌 1
📚 #گزارش بازدید از مکان #تاریخی : عمارت عالی قاپو 🏛
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در زمانی که در اصفهان زندگی میکردیم جاهای تاریخی و بسیار زیبایی دیدم اما هیچکدام مرا به اندازه عمارت عالی قاپو تحت تاثیر قرار نگذاشت. گویی قلبم در لابه لایه ستون هایش به دام افتاده بود.
عمارت عالی قاپو در میدان نقش جهان قرار دارد و ستون های بلند و زیبایش نظر هر بیننده ای را جلب میکند.
یکی از کاربرد های این عمارت این بود که شاه عباس صفوی از ایوان عالی قاپو بازی چوگان و نمایش هایی که توی این میدان برگزار میشد را تماشا کند. نمای بیرونی عالی قاپو با کاشی هفت رنگ و تزئینات و خطوط اسلامی تزیین شده است و نمای داخلی عمارت را نیز گچبری ها و لایه چینی هایی با نقش و نگارهای گل و شکارگاه و حیوانات و پرندگان تزیین شده. همچنین مینیاتورهای ایرانی و خارجی بر روی دیوارها، زیبایی خیره کننده ای به این مکان تاریخی داده و آن را متمایز کرده است. مینیاتورهای ایرانی که کار هنرمند معروف عصر صفوی رضا عباسی است، عالی قاپو را در دسته آثار باشکوه و بسیار نفیس عصر صفوی قرار داده است.
اما زیباترین قسمت عالی قاپو را باید تالار موسیقی یا اتاق صوت دانست. گچ بریهایی به شکل انواع جام و ... که در طاقها و دیوارها حکاکی شده خیره کننده است. این گچ بری ها باعث میشده انعکاس صدا های نوازندگان گرفته شود و صداها به صورت طبیعی و بدون انعکاس صوت، به گوش برسد. در واقع این گچ بری های زیبا، ابتکاری خلاقانه و هنرمندانه برای عایق کردن صدای آلات موسیقی بوده
در این تالار خیره کننده، به هر کجا که نگاه کنید از دیوارهای تزیین شده با تورفتگی ها به شکل های جام و صراحی و سقف و گنبد، نوای زیبایی که در طول تاریخ سرگردان شده را میشنوید و گویی جادو شده باشید، دیگر هرگز این منظره را از خاطر نمیبرید.
این عمارت در طول تاریخ با حمله های زیادی مواجه شده و قسمتهایی از ان نقص بر داشته اند اما با این حال هنوز اصالت خود را نگه داشته و همچنان مورد توجه گردشگران است.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 61🗿 10🍌 7🫡 5😁 2👎 1👏 1🕊 1
📚 #انشا جانشین سازی در مورد : #برف ❄️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در داخل حیاط سرد نشسته ام.
به دانه های زیبای برف خیره شده ام.
آن ها دست به دست هم داده اند و پیراهنی سفید بر تن حیاط پوشانده اند .
همگی ب یک شکل هستند. نگاهی به خود میکنم ،
عجبا من شبیه آن ها هستم !
آرام آرام خورشید خانم خودش را نشان می دهد و اهل خانه به حیاط می آیند.
آنان نیز مثل من مهمان چندساعت یا چند روزی خواهند بود،
به این پیراهن سفید رنگ نرم ب آرامی و با محبت نگاه میکنم .
چه احساس خوب و لذت بخشی دارد دیدن این زیبایان سفید نرم !
ای کاش میتوانستم سخن بگویم و این حس و حال را برای شما بازگو نمایم.
ساعت ها میگذرد، متاسفانه دیگر وقت خداحافظی کردن است. اهل خانه با پا گذاشتن بر روی من کم کم وجودنرم و نازک مرا له می کنند و رفته رفته نور خورشید با گرمایش مرا ذوب میکند.
حال از پیشتان می روم اما روزی باز هم خواهم آمدو با دوستانم حیاط خانه تان را چون عروسی زیبا سفید پوش خواهیم نمود.
به امید دیدار
➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 29❤ 8🍌 3🔥 1😍 1
📚 #انشا در مورد : #پروانه🦋
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تاریکی شب ، روشنایی روز و حتی درخشندگی ماه را در آن شب دل انگیز، گروگان گرفته بود و همه ی زیبایی های آفرینش ، اسیر دست تاریکی و سیه دلی آسمان بودند.بال هایم را به حرکت در آوردم و به فراز آسمان رفتم.هوا آنقدر دلگیر بود که بعد از مدتی کم ،سوز غم و دلگیری به دلم پیچید.دلم گرفته شد و شدیداً احتیاج به روشنایی در دل داشتم.از فراز آسمان خود را به دست نسیم دلنواز سپردم.چشمانم را بستم تا بیشتر از این ،تاریکی دلم را نفشرد.
چشمانم را که باز کردم ،نوری را دیدم.در آن لحظه انگار قند در دلم آب میکردند. سریع خود را به نور رساندم.اصلا متوجه اطراف نشدم با شنیدن سر و صدایی نگاهی به اطراف انداختم ،تازه متوجه شدم که در جمع خانوادگی یک خانه حاضر هستم . تا خواستم آنجا را ترک کنم ؛ کودکی مرا در دست گرفت .چرا نمی دانند بال های پروانه شکننده و ظریف هستند و با کوچک ترین نوازش به خاکستر تبدیل میشود!؟
➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 39❤ 7🍌 3🐳 1
📚 #انشا در مورد : #زمستان و بستنی یخی❄️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دستم در دست خواهرم بود. باد سردی میوزید، استخوانهایم به صدا در می آمدند. با خود گفتم: تابستان سرد، زمستان گرم. خواهرم با نگاه تعجب آمیز گفت: تو زمستان را سرد احساس میکنی یا گرم؟ گفتم هرچیزی برخلاف آن، کامل کننده آن است. تو در نظر بگیر در تابستان بخاری روشن کنی، خواهرم گفت: مگر دیوانه ام؟! ...
گفتم: خوب همین است! تو در تابستان نیاز به سرما داری و در زمستان نیاز به گرما. یا گاهی اوقات در فصل زمستانی اما تابستان را نیاز داری. یا در فصل تابستانی و زمستان را نیاز داری....
چشم دوخته بودیم به کافه ها و چای های داغ که ناگهان خواهرم گفت: بیا هر چیزی را مثل خودش امتحان کنیم. گفتم: منظورت چیست؟ خواهرم اشاره ای به کلبه بستنی فروشی کردو گفت: نگاه کن! درامدی ندارد. بیا این زمستان را با خود سرما امتحان کنیم تا پولی هم به آن مرد بستنی فروش برسد.
گفتم: فکر جالبی است! هر دو به سمت کلبه رفتیم. من ترجیح دادم بستنی یخی بخورم و خواهرم فالوده.
به محض اینکه بستنی را وارد دهانم کردم، دندانهایم انگار فریاد کردند یا به قول معروف تیر کشیدند. انگار زمستان را زیر پوستم حس میکردم. بینی هایمان سرخ شده بو و به همدیگر می خندیدیم.
کمی با خودم فکر کردم اما در تابستان چطور؟ وقتی از ورزش بر میگردم همان موقع میتوانم یک لیوان نسکافه داغ بنوشم ؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 39❤ 4👎 3🤮 3❤🔥 2🥰 1🍌 1
📚 #انشا در مورد : بوی خاک بعد از باران💧
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بو را دوست دارم از این بو احساس خوبی دارم احساس آرامش، احساس سبکی مثل این که بالای ابرها هستم من به جای ابرها اشک میریزم....
وقتی باران می بارد بغض درون گلویم را پر میکند طوری که دلم می خواهد به یک بیابان بروم آنقد فریاد بزنم تا دلم خالی شود نمی دانم چرا ولی وقتی باران می بارد دلم می گیرد و باعث گریه ام می شود واقعا نمی دانم چرا و دلیلش چیست اما وقتی باران بند می آید و قطع می شود وقتی اشک های ابرها قطع می شوند انگار دلشان سبک شده است دیگر خالی شدند .... بوی خاک خیس شده توسط باران به من احساس آرامش می دهد یک احساسی که از همه ی حس ها برای من بهتر است یعنی می خواهم بگویم که هیچ حسی را با این حس عوض نمی کنم بوی خاک پس از بارش باران باعث آرامشم می شود.
عجیب است! باران باعث بغض من و بوی خاک پس از بارش باران باعث آرامشم، این دو عکس هم کار می کنند من این حس را دوست دارم با اینکه باران من را به یاد خودم می اندازد و من هم نیز مثل باران می بارم و اشک می ریزم اما من این حس را دوست دارم حس بعد از بارش باران حس آرامش حس سبکی آری این حس را دوست دارم.
باران ببار... باران ببار... محتاج آرامشت هستم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 36👎 7❤ 5🌚 1
📚 #انشا در مورد : #برف❄️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اولین برف زمستانی تمام ده را سفیدپوش کرد پیرمرد کنار پنجره ایستاده بود و برف بازی بچه ها را تماشا میکرد.
دلش یاد کودکی کرده بود آن وقت که با بچه ها بازی میکردند بیشر از هرچیز دلش یاد آن تپه میکرد!
چه خوب شد که تپه را بیاد آوردم.
او هم در بارش اولین برف زمستان با دوستانش به روی تپه کوچکی که برف روی آن را پوشانده بود میرفتند .
یکی از بچه ها باخودش یک صندلی مخصوص سرسره بازی برده بود
آن صندلی را به همه بچه ها داد.
بعد میرفتند کنار درخت چنار آنجا گوله برفی برای خودشان میساختند و به سمت هم دیگر پرتاب میکردند.
پیرمرد وقتی این خاطرات دلانگیز را به یاد می آورد اشک در چشمانش حلقه زد بود .
او کلاه و کاپشنش را پوشید و به پیش بچه ها رفت کنار شان نشت و از روز برفی قدیم برای بچه ها میگفت :
که... پیرزن آش رشته پخته بود و برای بچه ها آورد .
هوا کم کم داشت تاریک میشد به بچه ها گفت:به خانه بروید و فردا صبح به اینجا بیایید میخواهم شما را به جایی ببرم بسیار قدیمی .
بچه ها فوراً گفتند : پدر بزرگ میخواهی مارا به کجا ببری ؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت :شما هارا به بالای تپه میبرم تا آنجا همهی شماها باهم سرسره بازی کنید.
بچه ها از او خداحافظی کردند و از پیرزن بابت اش تشکر کردند و رفتند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 70❤ 14🤮 14👏 9😁 4🥴 3👀 3🍌 2🎉 1🙏 1
سلام علیکم و رحمة الله😁
📚 تقریبا دیگه امتحانات رو به اتمامه یا هم تموم شده ،امیدوارم که خوب سپری کرده باشید 🤲
◾️بریم برای شروع #نوبــت_دوم🤠
درخواست انشا هاتون رو بفرستید ، بریم دست به قلم بشیم بنویسیم براتون🩵👇
🆔 @enshaa_bot
👍 47❤ 17👎 6❤🔥 2
📈 امتحانات تموم شدند⁉Anonymous voting
- بله
- نههههههه
😢 141😭 54👍 9🥴 9👎 5😁 3🔥 1🤮 1😎 1
📚 #نمونه_سوال درس #نگارش پایه #یازدهم
💯 ویژه #نوبت_اول
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
231_54655679089690.pdf8.68 KB
182_54655677451869.pdf1.10 MB
👍 43❤ 7💘 6😁 3💯 1
📚 #بانڪ_سوال_عظیم_نوبت_اول📚
📝 بیش از 30 سری #سوال
📌 درس : #نگارش
📗 پــایه #هفتم
✔️در این فایل نمونه سوال از مدارس مختلف شهر ها موجود است
🇮🇷 بزرگترین کانال #انشا :
🆑 @ENSHA ♡
سوال نگارش.pdf3.34 MB
انشا.pdf5.60 MB
نگارش.pdf2.40 MB
نگارش.pdf7.23 MB
👍 33❤ 7👎 1
دوستانی که نیاز به #فیلم_تدریس دارند پیام بدند 🩵👆
تا الان برای ۹۳۴ نفر اشتراک رایگان سایتمون رو فعال کردیم و میتونید تمام فیلم های تدریس نوبت رو رایگان ببینید🙏
👍 12❤ 5😐 4😈 2
سلام دوستان🩵
🎥 با توجه به اینکه ایام امتحانات هست اگر به #فیلم_تدریس دروستون نیاز دارید به آیدی زیر پیام بدید به صورت #رایگان براتون بفرستیم🙏👇
🆔 @reserve_imaz
فیلم تدریس دروس تخصصی و عمومی و ویژه امتحانات🥰
❤ 16👍 11👎 2👏 2🥰 1🫡 1
📚 #انشا در مورد : باز فیلش یاد هندوستان کرده 🐘
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
نامرد است، روزگار را ميگويم...!
در روزگاران قديم مادر و فرزندي عاشقانه يكديگر را ميپرستيدند و با هم زندگي ميكردند،آنها جز همدگير هيچكس را نداشتند و همهي زندگي هم بودند..
پسرك قصهي ما بزرگ شده بود و مادرش ميان سال، اما ديگر مثل گذشته چيزي عاشقانه نبود..نه زندگي مادرپسريشان و نه حال و احوال روزگارشان!
پسرك ما مادرش را ترك كرد و به سوي دشت و بيابان براي تجارت و رسيدن به آرزوهايش قدم برداشت، انگار ديگر مادري نداشت انگار آن پسرك ١٠سالهاي ك بدون مادر خواب به چشمانش نميرفت نبود…
ساليان سال ميگذشت و پسرك ما مادرش را فراموش كرده بود و ديگر به خانه نرفته بود....
روزي كه خوشحال از درآمد به دست آمده از تجارت بود به روي اسبش نشست و تازيد و رفت كه تنهايي جشن بگيرد... در مسير راه با هم شهريه قديمياش روبرو شد كه همشرياش با لحظهي ديدن پسرك قصهي ما سرش را پايين انداخت و گفت متاسفم براي تو كه مادرت را رها كردي و در غربت او را سوزاندي!!
پسرك به فكر فرو رفت! او با خود گفت: ما را چه شده است؟ مادر من سنگ صبور من كجاست؟ من كجا رفتهام؟
با صداي همشهري به خودش آمد
همشري گفت اي پسر قدر آن جواهر ندانستي و او پر كشيد!
پسرك شوكه شد و با سرعت اسب را حركت ميداد آنقدر ك راه دو روزه را چند ساعته رسيد...
لباسهاي مادرش را ديد و در آغوش گرفت و اشك ميريخت و آه ميكرد...
آري فيلش ياد هندوستان كرده بود...اما امان ك گاهي زود دير ميشود....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 91😭 14👎 13❤ 11👌 6😢 4🆒 2
📚 #خاطرنویسی در مورد : خاطر یک روز بارانی 💧
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
باران با قطرههای ریز ودرشتش بر زمین بوسه میزد؛ و زمین چنان باران را در آغوش گرفته بود که گویی سالهاست او را ندیده است .
باران آغوشش را باز میکند و شروع به ساز زدن میکند و قطره های باران شروع به رقصیدن میکنند.
چه ساز زیبایی و چه رقص تماشایی! گل و سبزه و درخت هم با باران هم رقص میشوند؛ وچه تماشاییتر میشود دیدن آن ها باهم ....
اما افسوس که وقت تنگ است و باید از این تماشا دست برداشت و زیر قطرههای باران راه رفت؛ و پای بر زمین نهاد ....
دست از این تماشا برداشتم و به دل باران زدم؛ باران به شدت بر سر و صورتم میبارید و باید هرچه زود تر خود را به روستای مادر بزرگم میرساندم؛ تا به تاریکی شب نخورم اما میانه راه را مسیر را گم کردم .
نمیدانستم از کدام طرف بروم گیج ومنگ به اطرافم نگاه میکردم نه کسی از آنجا میگذشت و نه چیزی میدیدم؛ تا چشم کار میکرد همه درخت بود.
هر چه بیشتر میگذشت شدت باران بیشتر می شد؛ کم کم شب تاریکی خود را به نمایان میگذاشت .نمیدانستم چکار کنم گویی میان با طلاق گیر کردم ؛
سر و تنم کاملا خیس شده بود و شب بر من غالب شده بود.
صدای زوزه ی گرگها به گوش میرسید .از سرما به خود
میلرزیدم، با خود میگفتم عجب اشتباهی کردم ای کاش تنها نمیآمدم ای کاش اینقد محو تماشای باران نمیشدم ،تاراه را گم کنم .شروع به فریاد زدن کردم؛ صدای من با صدای زوزهی گرگها یکی شد؛
دیگر نای نفس کشیدن نداشتم چشمان در آن تاریکی شب چیزی را نمیدید، جز کرمهای شبتابی را که بروی شاخه درختان بودند.
نمیدانستم چه کنم از ترس نفسم حبس شده بود با خود
میگفتم یا شکار گرگها میشوم یا از سرما میمیرم؛ وچنان گرسنه شده بودم که احساس می کردم رودههایم شروع به خوردن هم دیگرکردند.
در همین شاید و بایدها بود که دیگر از حال رفتم؛ و چشمانم با سیاهی شب یکی شدند و در آن لحظه فقط شخصی را بالای سرم دیدم ...که فکر میکنم مادربزرگم بود دیگر چشم باز نکردم تا فردا صبح.
صبح که چشم باز کردم خود را در خانه مادر بزرگ دیدم زیر پتوی بزرگی بودم گرمای آتش را احساس میکردم ؛روشنایی خورشید از پنجره به داخل
میآمد و نمیگذاشت درست ببینم کمی خود را تکان دادم تا بلند بشوم؛ که صدای باز شدن در به گوشم رسید مادربزرگ با یک سینی بزرگ غذا وارد شد
او سینی را پایین گذاشت مرا در آغوش گرفت و بر سر و صورتم بوسه میزد همانند بوسه باران که بر زمین زده بود. و زیر لب شکر میگفت به خاطر این که من سالم هستم و او گفت: کل اهالی روستا تمام شب را دنبال من میگشتند تا اینکه مرا پیدا کردند و من تازه یادم آمد که در آن روز بارانی سخت چه بر من گذاشت شروع به غذا خوردن کردم، و یک دل سیر غذا خوردم و به بیرون از خانه رفتم که ناگهان دیدم کل اهالی روستا آنجا جمع شدن و خوشحالاند از این که من سالم هستم من در حال تشکر کردن از آنها بودم که ناگاه چشمم به زمین خورد که هنوز جای بوسه باران بروی صورتش مانده بود درست است در آن روز بارانی به من خیلی سخت گذشت اما خاطرهای شد که دیگر تنها بیرون نروم و زیاد محو تماشای اطرافم نشوم ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 43❤ 12👎 5😁 2🌭 1
📚 #مثل_نویسی در مورد : (فضول را بردن جهنم گفت هیزمش تره)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دریک جنگل بزرگ حیواناتی ب کنار هم ب خوبی و خوشی زندگی میکردن بین این حیوانات روباه تازه واردی بود ک ب کار همه سرک می کشید و فضولی میکرد..مدتی گذشت و حیوانات از این کار روباه ناراحت شدن چون روباه برای خود شیرینی رازهای هر کدام را پیش دیگری میگفت ..و باعث آزارشان میشد یک روز صبر حیوانات تمام کرد و برای شکایت پیش سلطان جنگل ینی شیر رفته بودند در ان روز هر کدام هر اتفاقات و مشکلاتی ک روباه برایشان پیش اورد برای شیرتعریف کردند..شیر ب حرف همه گوش کرد و گفت باید کاری کنیم ک روباه پی ب اشتباه خود ببرد و رفتار خود را عوض کند حیوانات در ان روز نقشه ای برای روباه کشیدند روز بعد فیلی ب طرف کلبه ک وسط جنگل بود رفت و کوزه ای را از در ان خانه برداشت و با خود اورد و طی اون مسیر طوری وانمود میکرد ک انگار کار مهمی انجام می دهند ک نمیخاهد دیگران از ان با خبر شوند روباه فضول ک تمام راه را با تعقیب فیل می پرداخت با این کار بشتر فضولی اش گل کرد فیل پس از پیمودن مسافتی ب درختی رسید و چاله ای کند و کوزه رو درون چااله مخفی کردو رو ان چاله را با خاک پوشاند و از انجا رفت حالا روباه فضول مانده بود و کوزه مخفی شده او کم کم نزدیک چاله شد و اون رو دوباره کند و کوزه رو در اورد و برای اینگه بداند چی در ان کوزه است دستش را در کوزه گذاشت اما چیزی نبود با خود فکر کرد امکان نداره چیزی نباشد چون رفتلر فیل مشکوک بود روباه این بتر سرش را داخل کوزه برد تا درون ان را ببیند انچه شد ک نباید می شد سر روباه درون کوزه گیر کرد و هر چه تلاش کرد نتوانست سرش را از درون کوزه خارج کند روباه در حالی ک این طرف و اون طرف میگشد و دنبال کمک بود ولی کسی نبود ب اون کمک کند و او در جهنم اعمال خویش گیر کرد
برداشت:فضولی رفتار ناپسند است و فرد فضول ب بدترین شکل مجازات میشود
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 32❤ 1
📚 #نمونه_سوالات دروس هر پایه در کانال مخصوص هر پایه قرار گرفت :
➕ نمونه سوالات پایه #هفتــــــــم :
🆔 @HAFTOM
➕ نمونه سوالات پایه #هشـتــــــــم :
🆔 @hashtomiyyy
➕ نمونه سوالات پایه #نهــــــــم :
🆔 @nohomiy_ha
➕ نمونه سوالات پایه #دهـــــم :
🆔 @dahom_ch
➕ نمونه سوالات پایه #یازدهـــــم :
🆔 @YAZDAHO
➕ نمونه سوالات پایه #دوازدهـــــم :
🆔 @DAVAZDAHOM_1403
💯 تمامی کانال ها مال خودمونه و #بدون_تبلیغات آزار دهنده هستند ، راحت میتونید استفاده کنید🥰🩵
👍 2❤ 2😁 1
📚 #انشا در مورد : باران 💦
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آسمان داشت کم کم ابری می شد،هوا سرد شده بود تعجبی هم نداشت؛زمستان بود!اوایل بهمن ماه.آسمان زمستان زود رخت سیاه می پوشید. بازار کافه ها داغ بود و خیابان ها شلوغ.هر کسی به هر نحوی که شده می خواست از آن هوا لذت ببرد.چشم آسمان تر شد. دستگاه قهوه ساز کافه خیابان اصلی شهر به سرعت پر و خالی می شد.یکی با یاد بود،دیگری با یار...همه خوشحال بودند،بعد از مدتها داشت باران می بارید.!
چهره خاکستری شهر،جان تازه ای گرفته بود.من مثل همیشه شیر کاکائو داغ می خواستم با یک تکه از همان کیک شکلاتی محبوب.کتاب شعر سهراب سپهری این مرد همیشه شیرین سخن دارای قلم نرم،در دستم بود.موسیقی باران را با گوش جان،گوش میکردم.انگار آسمان هم بیقرار بود،مثل دخترک تنهای میز شماره سه.خیلی طول کشید تا پیشخدمت بتواند سفارشش را،ثبت کند.هر بار که پیشخدمت کافه می آمد و می پرسید:((چی میل دارید؟))دخترک مثل ابری که بیرون دیوارهای کافه می بارید،گریه را سر می داد.آخرین بار به سختی شنیدم،گفت:((تلخ،مثل کام و روزگارم...))
میز روبرویی هم دخترکی تنها بود،با قدی بلند،چشمانی درشت و ابروهای کشیده،منتظر بود انگار.سعی می کردم خودم را از هیاهوی کافه دور کنم و به اشعار سهراب،دل بدهم.شعر خوبی هم بود،می گفت:((چترها را باید بست،زیر باران باید رفت...))انتظار دخترک میز شماره شش،همان دختر زیبارو کنجکاوم کرد!با تلفن همراهش ور می رفت،اما انگار جوابی نمی گرفت.ناامید دستش را به سمت کیفش برد که بلند شود و برود.اما!ناگهان صدایی تمام کافه را پر کرد،باران تولدت مبااارک.دخترک اسمش باران بود،روی صندلی پس افتاد،تمام دوستانش آمده بودند.انتظار باران برای آمدن دوستانی بود که سوپرایزش کردند،خیلی شاد شد.یکی کیک تولد به دست داشت،یکی بادکنک،یکی جعبه ای گل رز و...
باران آن روز زیبا بود به زیبایی باران هیجده ساله،شدت می گرفت و کاهش می یافت مثل دخترک تنهای میز شماره سه.باران جان تازه ای به شهر بخشید،دو،سه روزی بارید و اگر نمی بارید،شهر دچار خشکسالی بدی می شد.ولی راستی دخترک تنهای میز شماره سه چرا گریه می کرد؟!
((چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت،
عشق را،پنجره را،
با همه مردم شهر،
زیر باران باید جست.))
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 75❤ 13🔥 10🆒 6👎 4🥰 2😍 2
