7 936
订阅者
-324 小时
-357 天
-16430 天
帖子存档
#تجانس🪐
#پارت۴۰۴✨
#زیبا_سلیمانی
آن سوی شهر مهران دستش را کلافه میان موهایش فرو برد و رو به راستین گفت:
ـ یه سر میرم جایی حواست باشه.
راستین برای چندمین بار فیلمی را که حامدی برایش ارسال کرده بود را پلی کرد و گفت:
ـ توی این فیلم که چیزی مشخص نیست اما هزار بار دیگه هم میبینمش.
مهران چرخید و دستش را روی صندلی تکیه داد و به سمت مانیتور خم شد و با انگشت اشارهاش به افراد توی تصویر اشاره کرد.
ـ سه نفر میرن توی کوچه، اما یه نفر میآد بیرون.
ـ کوچه بن بست نیست مهران.
ـ میدونم، دوربینهای هم زمان اونور کوچه رو هم داریم. کسی توی اون تایم خارج نمیشه.
ـ اونی که میآد بیرون هم معلوم نیست همون باشه که..توی اون کوچه 18تا خونه است..تردد ماشینهای که میان و میرن همه رو هم بخوایم صفر در نظر بگیریم باز با هم نمیخونه.
مهران همان دم برگهی را از روی میزبرداشت و مقابلش گرفت:
ـ این گزارش پزشکی قانونیه..اون لحظهی که به بیمارستان انتقالش میدن تموم کرده بود اما تقریبا" پنج تا شیش ساعت از مرگش گذشته بوده.. بده استعلام تمام ماشینهای که توی این شب وارد این کوچه شدن رو بگیرن. حتی استعلام تمام ماشینهای که توی کوچه بودن رو..
ـ شلوغ شده بوده و شهر رو هم که توی شلوغی بهتر از من بلدی... تا برسن بیمارستان زمان زیادی برده!
ـ 5 تا 6 ساعت توی تهران توی ترافیک مونده. حتی اگه توی شلوغیها هم میموندن غیر منطقی مگه اینکه نخوان طرف رو ببرن بیمارستان. بازم بهت میگم استعلام تمام ماشینهای کوچه رو میخوام
#تجانس🪐
#پارت۴۰۳✨
#زیبا_سلیمانی
ـ خیالم وقتی راحت میشه که توی چشمای تو حسرت نباشه.
تشر گونه نامش را صدا زد:
ـ دلوان..
ـ من باید مراقب بچهمون میشدم، ببخشید..
ـ خر نکن من رو زنگ بزنم دکتر بگم همه چی رو کنسل بدونه..
چشمان نگران دلوان در چشمانش نشست و او جدیتر از هر زمانی ادامه داد:
ـ میدونی چون الان شرایط تو خوب بود پانکچر کردیم. وگرنه قرار نیست جنین به این زودیا انتقال پیدا کنه. پس من رو خر نکن کلا" بیخیالش بشم.
ـ عذاب وجدان اذیتم میکنه.
ـ یه موتوری ناغافل اومده توی پیاده رو تو رو زده بعد تو عذاب وجدان داری؟ اشتباه نگرفتی احیانا؟!
ـ آدم وقتی یکی رو دوست داره باید مراقب امانتیهاش هم باشه دیگه..
ـ به خدا یه وقتایی شک میکنم دلوانِ منی. امانتی؟ از کی یه مادر امانتدار بچهاش شده؟ اگه بچهمون قدر سر سوزن سهم من باشه تمامش مال تویی که از جونت براش مایه میذاری.
اینبار دلوان نگذاشت حرفش تمام شود و دستش را دور صورتش قاب کرد و گفت:
ـ تو اون اتفاقی که هزار بار دیگه هم دوست دارم تکرار بشه...اگه ناراحتم، اگه غم توی دلمه بابت اینه حیف دنیا یه علی دیگه یا یه لیای دیگه نداشته باشه.
و سر علی جای میان سرشانه و موهایش قرار گرفت و ترقوهی دلوان راه بلد بوسههایش شد.
ـ نمیذاری آدم سرقولش بمونه.
بوسه راه بلد دردشان میشد اگر و تنها اگر عشق میانشان فرمانروایی میکرد.
قاصدک سپیده یادتونه؟
الان بعد از مدتها با یه اسم جدید داره میآد نمایشگاه کتاب ازش اصلاً غافل نشید که سپیده قلم گرمی داره👌❤️🔥
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
#پیش_فروش_بهاری_شقایق 🌸
📕 کتاب: #غصه_می_سوزد_مرا_باران_ببار
📝نویسنده: #سپیده_فرهادی
📖 تعداد صفحات: ۵۸۴ صفحه
💰قیمت: ۶۶۵/۰۰۰ تومان
✅ با تخفیف ۲۰٪ ویژه پیشفروش: ۵۳۲/۰۰۰ تومان
❌هزینه ارسال: ۲۰/۰۰۰ تومان
📁فایل عیارسنج در کانال تلگرام و سایت نشر
🖊️همراه با امضای نویسنده
📦ارسال کتاب: ۲۰/اردیبهشت
📖 لذت متن:
دستهايم را بغل زده بودم و با بیقراری به روبهرو نگاه میكردم.
سياهی بر روح و جسمم سايه انداخته بود.
آنقدر وسيع كه حس میكردم چيزی از روح لطيف باران در وجودم باقی نمانده.
باورش نمیكردم.
آن حجم از خيرگیاش باورم نمیشد.
حداقل تا ديروز حس میكردم جايی ميان آن برهوت و خاكستری وجودم، باران عاشقپيشه، باران مهربان با موهای آبی و شايد هم سبز، باقی مانده بود؛
اما حالا كه از اين ارتفاع به سياهی شب نگاه میكردم، خودم را گموگور میديدم.
راههای ثبت سفارش:
✅دایرکت @shaghayegh_pub
✅تلگرام @shaghayegh_pub261
✅واتساپ 400 95 96 0938
✅وبسایت انتشارات shaghayeghbooks.ir
Repost from N/a
سلام به روی ماهتون❤️🔥❤️🔥❤️🔥
قشنگای من یه استوری چالشی گذاشتم که توش یه سوپرایز جذاب پنهانه خیلی ممنون میشم برید و توی این چالش شرکت کنید❤️🔥❤️🔥❤️🔥
لینک استوری👇👇👇
https://www.instagram.com/stories/ziba_soliemani/3614440700571593852?utm_source=ig_story_item_share&igsh=MWIyODVhMW16dDYwNg==
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما میتونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.
نحوهی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان
به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌
واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539
ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️🔥🙏🏻
#تجانس🪐
#پارت۴۰۲✨
#زیبا_سلیمانی
ـ ما پدر و مادر بودیم علی..
ـ بودیم؟ یعنی الان پدر و مادر این بچه ما نیستیم!؟
ـ منظورم این نیست!
ـ منظورت تنهاترم میکنه..
ـ بمیرم برا...
حرفش میان نفسهای او گم شد و لب علی چسبید به لبهای که داشت بال بال میزد برای لمس عاشقانههای او. بوسید و بوسیده شد. آنقدر که تنش میان آغوش او به امنیت یک ماهی رسید وقتی که دریا را لمس میکرد...وقتی پیشانی روی پیشانیاش گذاشت لب زد:
ـ ما دوباره پد رو مادر میشیم. مهکام امانت دار خوبی برای بچهمون میشه.
دلوان سری تکان داد و دستش روی بازوی او نشست و گفت:
ـ میدونم.
علی شیطنت کرد:
ـ پس نذار یادم بره دیروز جراحی داشتی، امروز از استرس و نگرانی از حال رفتی و امروز به سر نزنه چی بیشتر از تو میتونه آرومم کنه.
دلوان کف دستش را روی صورت او کشید و مهربان بوسیدش و گفت:
ـ من هر روز میرم خونه داداشم.
علی با حرکت سرش حرفش را تایید کرد:
ـ هر روز هم باید بغلش کنم.
ـ عاقل شو دیونه.
ـ باید منم لمسش کنم مثل یه مادر..
چشمان علی را غم گرفت و او تمام نکرد:
ـ باید هر دقیقه نفس بکشمش..
اینبار دست علی در تکاپوی صورت او راه گرفت و زد به شوخی خنده:
ـ میخوای بنی رو گرو بگیریم تا بچهمون رو بهمون بدن؟ اینطوری خیالت راحت میشه؟
#تجانس🪐
#پارت۴۰۱✨
#زیبا_سلیمانی
ـ باور کن نتیجهی این عشق مساوی نیست دلی...باور کن من بیشتر گرفتارتم.
غم انگار یک بار دیگر در خانهیشان سایه انداخته بود. دلوان عمیقتر نفس کشید و انگار داشت عطر تن او را میبلعید که علی ادامه داد:
ـ بگو چطوریه که نفسم بنده به نفست اما راهبلد قلبت نیستم؟
ـ نگو اینو!
دلوان این را گفت و انگشتش را روی لب او گذاشت و ادامه داد:
ـ از تو بهتر کی من رو بلده ها؟ کی میتونه وقتی بهش میگم جز داداشم کسی ندونه یه طوری چتر بشه که توی سختترین روزها هم تنها نباشم و حس کنم پشتم به کوهه؟!
ـ نیست دلی.. پشت به تپه هم گرم نیست چه برسه به کوه که اگه بود خودت رو مادر بچهمون میدونستی.
ـ ته دلم خالیه..اگه نشه..اگه نگیره.. این ivf نیستاا...
بغضِ هزارتکهاش فرو ریخت و نفس مردِ هم نفسش گیر کرده میان سینهاش. دست علی میان موهای پرکلاغیاش راه گرفت و موهایش را به پشت گوشش راند و گفت:
ـ اصلا نشه دلی... آسمون به زمین میآد؟ چطور میتونی اِنقدر بیرحم باشی و نبینی دارم برات میمیرم؟!
جان از تنش خارج میشد میان حرفهای که میزد اما حاضر بود بمیرد اما اشک در چشمانِ اویی که جانش به جانش بند بود را نبیند.
ـ منو فقط واسه بچه میخوایی؟خودم چیام برات دلی؟
دست دلوان دور گردنش حلقه شد و خودش را بیشتر به او چسباند.
ـ چرت نگو. تو نفسمی این رو بهتر از هر کسی میدونی.
ـ به روح لیا اینطوری که میکنی مدام از خودم میپرسم اگه من پدر نمیشدم تکلیفمون الان چی بود؟!
#تجانس🪐
#پارت۴۰۰✨
#زیبا_سلیمانی
ـ علی!!
تشرگونه نامش را صدا زده بود و حالا صدای علی به قهقرای گذشته میرفت و مثل پژواک صدای در دل کوهستان به حال بر میگشت.
ـ ولمون کن امروز رو مهران.
این را گفت و تماس را قطع کرد و گوشی را پرت کرد در انتهایترین جای داشبورد ماشین. دستش دور فرمان مشت شد. دلوان به سمتش چرخید:
ـ به مهکام که نگفتی؟
صورتش پر از خشم و اندوه بود وقتی جوابش را میداد:
ـ نه عزیزم نگفتم!
ـ خوب کردی. استرس براش خوب نیست.
هر دو به خوبی میدانستند چرا استرس برای مهکام خوب نیست. دیگر هیچ نگفتند و نشنیدند. تا وقتی که به خانه رسیدند و علی کمک کرد دلوان روی تخت دراز بکشد. دستش را نوازشوار روی موهای او کشید و گفت:
ـ تا تو یه کم استراحت کنی من برم برات یه چیزی درست کنم بخوری.
تا آمد بلند شود دلوان دستش را گرفت و گفت:
ـ گرسنهام نیست. به جاش..
علی منتظر ماند تا جملهاش را کامل کند و او کوتاه پلک زد. یک قطرهی درشت اشک از گوشهی چشمش پایین ریخت و میان موهایش گم شد و گفت:
ـ بغلم کن علی..
بدون مکث در آغوش علی تنیده شد. قفسهی سینهاش میان نوازشهای پر مهر علی بالا و پایین شد و هزارمین قطرهی اشکش هم روی پیراهن او چکید و او مرد و زنده شد تا لبش تکان بخورد و برون ریزی کند درد توی سینهاش را:
ـ چطوریه که همه رو بلدم اما به تو که میرسه اِنقدر نابلدم؟ هان؟!
دست دلوان روی پیراهنِ آستین کوتاهش چنگ شد.
#تجانس🪐
#پارت۳۹۹✨
#زیبا_سلیمانی
لب دلوان که بهم دوخته شد علی دستش را گرفت و سخت در آغوش کشیدش.
ـ این کارا چیه با خودت میکنی؟ از اول هم قرارمون این بود. قرار نبود هنوز هیچی نشده با خودت بجنگی.
دستش را روی موهای رهای او کشید و شالش را مرتب کرد و گفت:
ـ بریم خونه، حرف بزنیم با هم. مگه خونه نداریم ما که وسط خیابون جلوی بیمارستان اینطوری با صدا گریه میکنی؟!
تا دلوان آمد حرفی بزند علی آرام پیشانیاش را بوسید:
ـ الان فقط آروم باش دیگه به هیچی هم فکر نکن.
ـ چطوری علی چطور آروم باشم؟
ـ بمیره علی که نه از تو از نه لیا نتونست مراقبت کنه.
ـ خدانکنه..
این را گفت و به گامهای آرامش ادامه داد. سکوت بینشان به وسعت مرگ لیانا دردناک بود و حالا انگار جان در تن هیچ کدام نبود. دقایقی بعد وقتی روی صندلی ماشین نشسته بودند که همچنان سکوت تلخ بینشان را فقط صدای نفسهایشان میشکست. موبایل علی که به صدا در آمد. نگاهی به صفحه انداخت و با دیدن شمارهی مهران مردد تماس را برقرار کرد. مهران محکم و بدون هیچ مقدمهی پرسید:
ـ حالش چطوره؟
لبش را از تو مکید و کوتاه جواب داد:
ـ کاری داری؟
سوال بیربطش ته دل مهران را خالی کرد که نگران جواب داد:
ـ نگران خواهرمم.
صدای ترک خوردهی علی نه فقط قلب مهران را که دل دلوان را هم شکست:
ـ یه روزی تو نتونستی از خواهرم مراقبت کنی و حالا من عرضه آروم کردن خواهرت رو ندارم.
#تجانس🪐
#پارت۳۹۸✨
#زیبا_سلیمانی
علی دست دیگرش را روی صورت او کشید و اشکش را پاک کرد. جوابی برای سوالهایش نداشت و خوب میدانست ته این سوال ها به کجا ختم میشود.
ـ نمیدونم.
بغض صدای دلوان را شکافت و اثرش نه فقط در صدای مرتعشش که در سیل اشک روی صورتش هم نشست:
ـ اصلا" تشکیل دادن جنین رو؟
لبش را از تو فشار داد و کوتاه نفس کشید و پلک زد. داشت محکم بودن را کنار او را تمرین میکرد خوب میدانست مسیر این زندگی تازه روی سربالایی افتاده است.
ـ واسه چی اشک آخه قربونت برم؟
و باز دلوان بیربط به سوال او دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:
ـ درد دارم.
ـ الهی دردت به جونم. تازه عمل شدی طبیعی خب.
ـ دردم به عملم ربطی نداره علی.
و چیزی میان سینهی مرد مقابلش شکست و هزار پاره شد. کوتاه چشم بست و لب به هم فشرد که دلوان قدمی جلو گذاشت و هق زنان گفت:
ـ آخه مادر بودم یه روزی.
مرد کنارش با تمام عجز و ناتوانی از آرام کردن او لب زد:
ـ مگه الان مادر نمیشی؟
دلوان به سمتش برگشت و گفت:
ـ چطور مادریام که الان حتی نمیدونم بچهام کجاست؟ به وجود اومده یا نه؟ چرا لمسش نمیکنم؟ قراره چطوری بزرگ بشه؟ کی اولین تکونهاش رو بخوره؟ کی قراره...
علی میان حرفش رفت و نامش را صدا زد:
ـ دلوان!
#تجانس🪐
#پارت۳۹۷✨
#زیبا_سلیمانی
***
( عطرمریم)
دستش را دور بازوی او حلقه کرد و بدون هیچ حرفی همراهش شد. اشکهای آرامی که روی صورتش میریخت دلش را ریش میکرد و دوست داشت زمان را به عقب برگرداند. برسد به آن صبحی که او با بار شیشهی 5 ماهه خانه را ترک کرد. آن وقت نمیگذاشت هرگز پایش را از خانه بیرون بگذراد چه برسد به اینکه برود و یک موتوری ناغافل از راه برسد و ختم بارداریش را اعلام کند. گامهای کوتاهش با او همراه بود و قطره قطره اشک از چشم دلوان پایین میریخت و میان موهای پرش گم میشد. هر قطرهاشکش که پایین میریخت کسی رمق زانوان او را میبرد. لبش را با زبانش تر کرد و پرسید:
ـ چی شد که بهت گفتم پرکلاغی بیشتر از هر رنگی بهت میآد؟
قفسهی سینهی دلوان به آرامی بالا و پایین شد و سیبک گلویش تکان خورد. بیربط به سوال او با لبی لرزان گفت:
ـ حالت تهوع دارم.
نگاه مهربانش را به چشمان بارانی او دوخت:
ـ دورت بگردم برسیم به ماشین برم برات یه نوشیدنی بگیرم شاید فشارت افتاده باشه.
ـ نمیخوام!
پانکچر انجام داده بود و حالا طبیعی بود کمی دل درد و کمی تهوع داشته باشد اما درد توی سر او نه از دل درد کماش بود نه از تهوعی که داشت رو به فزونی میرفت. دردش عمیق بود به اندازهی جای خالی جنینی که هرگز شکمش را پر نمیکرد.
ـ از تو هم نمونه گرفتن؟
علی سرش را تکان داد و حلقهی دستش دور بازوی او تنگتر شد.
ـ کی جنین رو انتقال میدن؟
*پانچکر « عمل تخمک کشی برای تشکیل جنین در محیط آزمایشگاهی»
برای علی
برای دلوان
برای عشق
#تجانس
Ebi-In-Akharin-Bare-128.mp33.11 MB
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما میتونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.
نحوهی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان
به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌
واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539
ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️🔥🙏🏻
#تجانس🪐
#پارت۳۹۵✨
#زیبا_سلیمانی
دقایقی بعد در حالی داشت از خنده ریسه میرفت که علی داشت از رقص دونفریمان گزراشی برای CNN تهیه میکرد و دلوان از خنده توی گروه مُرده بود.
شب وقتی ستاره بارانش را توی آسمان پهن کرد که تلخی یک روز عجیب را مِهر آغوشش برده بود و من به همین خوش بودم که صدای نفسهایش را هرشب توی گوشم خواهم داشت. چهار روز در آبادان بودیم. چهار روزی که هر روزش یک خاطره داشت وسط بند بند شهری که هنوز تنش تبدار خون جوانانی بود که عاشقی را با جانشان صرف کرده بودند. یکی از همان شبها رفتیم جایی که کامران تیر خورده بود و من ذره ذره درد را در نگاهش حس کردم آن هم وقتی که داشت از آخرین آرزویش در لحظهی تیر خوردن میگفت. آرزوی که قرار شد فقط بین من و خودش باقی بماند. قرار شد وقتی به تهران برگشتیم پاکتهای نامهی که کامران پیشتر برای الهام و شروین و رضا و پرهام فرستاده بود را به آنها بدهم و باور کنم که هیچ مصادر به مطلوبی در کار نیست و آنها حق دارند خودشان انتخاب کنند که بمانند در این سرزمین یا نه. یا حتی خودشان تصمیم بگیرند مسیر زندگیشان را تغییر بدهند یا نه. کافهها را گشتیم. در خلوتترین نقطهی اروند برایش هیپهاپ رقصیدم و با هم کلی رپ خواندیم گرچه از روزهای بعدش توی ماشینمان شهناز گوش دادیم و به کسی نگفتیم که صدایش را دوست داریم حتی اگر خودش را نه.
#تجانس🪐
#پارت۳۹۴✨
#زیبا_سلیمانی
ـ فعلا" قرش بده تا بعد رو خدا بزرگه..
داشتم از خجالت آب میشدم و دوست داشتم فقط بروم یک گوشه بنشینم اما حضار بر خلاف ما تازه شارژ شده بودند و
صدای پرکاشن بیشتر و بیشتر شد و لاجرم دست کامران را گرفتم و گفتم:
ـ جان آوا نجاتم بده!
باصدا خندید و دستم را گرفت و به کناری برد و با سر از جمع تشکر کرد و زیر گوشم گفت:
ـ فیلم رو برای کی فرستادی؟
دلم خواست کمی اذیتش کنم:
ـ استوریش کردم!
تای ابرویش بالا پرید و شیطنت کرد.
ـ جدی؟
لاقید شانه بالا انداختم:
ـ دیگه کاری بود که از دستم بر میاومد.
سرش را خم کرد توی صورتم:
ـ جونِ من؟
فهمیدم که دارد دستم میاندازد به
تکان سر اکتفا کردم که خودش رو به فاطیما گفت:
ـ دُکی جون حل شد؟
فاطیما خندید و گفت:
ـ بله انجام دادم.
با تعجب پرسیدم:
ـ چی کار کردی؟
ـ فیلمتون رو فرستادم همون گروهی که جناب سروان گفته بود دیگه..
حیرت زده صدایش زدم:
ـ فاطمیااا..!
ـ کار بدی کردم؟
کامران گوشی موبایلش را از او گرفت و گفت:
ـ کار بد کجا بود؟ لایک داشت کارت.
#تجانس🪐
#پارت۳۹۳✨
#زیبا_سلیمانی
شب وقتی در خانهی هنگامه خانم و دخترش فاطمیا بودیم که قلیه ماهیاش یکی از بینظرترین قلیههای بود که در تمام عمرم خورده بودم. سرو شام که تمام شد صدای سرنا و ساز خانه را پر کرد و من فهمیدم که سعدون برایمان یک جشن و پایکوبی بندری گرفته. زدند و رقصیدند و به جناب سروانِ فاطیما چشم روشنی دادند و من چقدر شرمندهی مهرشان شدم. یاسین پسر سعدون دستِ کامران را گرفت و او را هم مجبور کرد تا در حیاط خانه بندری رقصیدن را تجربه کند. با شوق از او فیلم گرفتم و همان لحظه برای مهکام فرستادم و نوشتم:
ـ چشمت روشن.
برایم گیفت رقصی فرستاد و نوشت« جای منم خالی کنید». هنوز توی همان حال و هوا بودم که فاطیما دست مرا گرفت و به وسط جمع کشاند. نه نتها بندری بلد نبودم که هنوز آنقدر با جمع اُخت نشده بودم که بخواهم از این کارها بکنم. سعی کردم خودم را کنار بکشم اما خدا نگذرد از کامران که مرا جوری جلو کشید و مجبورم کرد به همراهی که دوست داشتم دو دستی خفهاش کنم آن هم وقتی همه دورمان را خالی کردند و ما شدیم عروس و داماد بندر...فاطمیا را که گوشی به دست دیدم کامران کنار گوشم گفت:
ـ چی شد فکر کردی فقط تو میتونی ازم فیلم بگیری و باهام تفریح کنی؟
نگاهم گرچه بندِ لبخندِ عمیقش بود و همین باعث میشد دلگرم بشوم اما تشرگونه جوابش را دادم:
ـ نوبت تفریح کردن منم میرسه!
#تجانس🪐
#پارت۳۹۲✨
#زیبا_سلیمانی
لبخند روی لبم کش آمد. دخترش؟ عاشقش بودم که تنهایش را با کسانی پر کرده بود که حالا نقش خانوادهی را داشتند برایش که یک عمر آروزیشان کرده بود. بلند شدم و به سمتشان رفتم و دقایقی بعد فاطمیا بود که گونهام را بوسید و گفت:
ـ مامانم گفت بیام عروس بندر رو کل کِشان ببرم خونه..
فاطیما دختر دکتر احمری بود. همانی که کامرانِ تیر خورده را از شَت گرفته و به درمانگاهش برده و جانش را نجات داده بود. دکتر احمری عمرش به دنیا نبود و حالا کامران برای خانوادهاش حکم ناجی را داشت. دستم را دور شانهی فاطمیا انداختم و گفتم:
ـ جناب سروان خیلی دوست داره که از تهران برات یه چمدون کتاب آورده و مدام میگه خانم دکترمون یه خانمیه که نگم برات.
نگاهش درخشید و مهربان پرسید:
ـ آوا خانم، میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟
سری تکان دادم و گفتم:
ـ چراکه نه حتما"!
توی چشمانم نگاه کرد و صادقانهترین سوال دنیا را از با زبان و چشمانش از من پرسید:
ـ شما که ناراحت نمیشید ما جناب سروان رو دوست داشته باشیم؟
هر دو دستش را میان دستانم گرفتم و آرام فشردم. این دختر به جِد همان دختر معصومی بود که کامران کوتاه از او به من گفته بود.« وقتی میگم فاطیما باور کن دارم از از دریا حرف میزنم. به همون نجابت و به همون اصالت».
ـ به شرطی که منم اندازه جناب سروان دوست داشته باشید..
کامران مشتی به بازویم زد:
ـ حسود..
فاطمیا خندید و خودش را انداخت توی آغوشم. تنش عطر دریا میداد.
#تجانس🪐
#پارت۳۹۱✨
#زیبا_سلیمانی
قرار بود به دیدن دختری برویم که برایش به اندازهی بنیتا عزیزم بود. عجیب مشتاق دیدنش بودم.
ـ بریم هتل اول یه ذره استراحت کنیم بعد بریم؟
ـ بریم.
دستم که میان دستانش قرار گرفت گرمی دستش آفتاب تموز را از رو برد. نور خورشید که در نگاهش درخشید قلبم توی سینه فرو ریخت و همان روز به خودم قول دادم یک روز او را ببرم خوی تا به آن شهر معنی آفتابگردان را نشان دهم.
عصر بود، کنار اروند در انتهایترین نقطهی شهر به دور از هیاهو نشسته بودیم و غروب خورشید را نگاه میکردیم. دستمان دور زانوانمان حلقه شده بود و نگاهمان به خورشید بخیه. خورشید سرخ بود و سوزان. این سرخی را به پهنهی رود هم بخشیده بود و میرفت کم کَمَک شب حریر سیاهش را تنپوش رود کند که دختری با دو گیس بافته شده و چند شاخه گل سرخ مقابلمان ایستاد و صدایش لرزید:
ـ جناب سروان.
صدای ریز خندهی کامران بلند شد. به چشمان روشن دخترک نگاه کردم که مثل چشمه زلال بود و شفاف، کامران با خنده جوابش را داد:
ـ خانم دکتر.
دخترک لبش را از تو مکید و سرش را پایین انداخت. کنکوری بود و کامران امید این را داشت پزشکی قبول شود. هرچند که مهکام هم به آیندهی او خوش بین بود. محو تماشایش بودم که گفت:
ـ چقدر خوشگله..
نفهمیدم مرا گفت یا غروب خورشید را اما دیدم که کامران بلند شد و با گامی بلند به سمتش رفت و شاخه گلها را از دستش گرفت و دستش دور شانهی او حلقه شد. چشمک زد و رو به منی که هاج واج نگاهشان میکردم گفت:
ـ دخترم فاطیما.
#تجانس🪐
#پارت۳۹۰✨
#زیبا_سلیمانی
صدایش به گرمی خورشید بود و به نرمی رطبی که در نخلستانش نشسته بودیم بود. چشمِ من بیتابترینِ چشمها برای خواستنش.. چه میدید در چشمانم که صدایش درست مثل مادرش خاطره میساخت؟ چه داشت این صدا که جادو میکرد روحم را؟
«چشات رنگش لعاب داره تو موجاش التهاب داره
چشات رنگش لعاب داره تو موجاش التهاب داره
ولی بیدینه لامصب زیارتش ثواب داره.
ولی بیدینه لامصب زیارتش ثواب داره»
ژوست میخواند. ذرهی فالشی در صدایش نبود. چقدر بیشتر از هر زمانی دوستش داشتم اویی را که حالا مطمئن بودم نفسم شده و بی او میمیرم. بوسهاش که روی چشمانم نشست دستم دور گردنش حلقه شد و سرم روی شانهاش فرود آمد. وقتی آخرین بیت شعرش را میان لالهی گوشم خواند که من هم با او هم صدا شده بودم.
«چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه
چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه»
حس میکردم ریتم ضربان قلبش آرامتر از قبل شده و این هم صدایی را نه فقط در خواندن که در تمام زندگیمان میخواهد.
خلسهی بینمان آنقدر آرامش داشت که وقتی دستم را گرفت و بلندم کرد بخشی از من میان نخلستان جا ماند.
ـ فاطیما منتظرمونه.

