ch
Feedback
داستان کده | رمان

داستان کده | رمان

前往频道在 Telegram

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

显示更多
2025 年数字统计snowflakes fon
card fon
151 977
订阅者
+30324 小时
+1 1597
-65130
帖子存档
کون دادنم به حسن و عزیز فاعل های سن بالام #مرد_میانسال #سن_بالا #گی با سلام و خسته ایندفعه میخوام داستان کون دادنم رو به حسن و عزیز رو بنویسم که یکی از خاطرات خوب کون دادنم بوده برام تا الان امین هستم و این داستان واسه 28 سالگیم هستش که عین واقعیته و یکی از عالیترین خاطراتم بوده.بعد قرار اول با حسن آقا که 50 ساله و یه کیر کلفت 17 سانتی داشت دو سه روز بعد بهش زنگ زدم که بازم مکان جور کنه بهش کون بدم بسکه کمر سفتی داشت و عالی کرده بود تو قرار اول اونم بهم گفت فعلا که مکانش جور نیست و اگه شد خبرم میکنه منم گفتم باشه بعدش گفت یه مکان هست ولی مال رفیقشه و گفته اونم باشه و دو نفری بکنیم این امین کونی رو حسن آقا هم بهم پیشنهاد داد که چی میگی عزیز یه مرد 49 ساله با یه کیر 20 سانتی هست که باریکه گفت کیرش منم گفتم فکر کنم خبر میدم بهش.فرداش از حسن پرسیدم خودت چیه نظرت گفت عزیز قابل اعتماده دهنش هم قرصه حسابی حال میکنی مطمئن باش بعد من گفتم اگه تایید میکنی باشه قرار گزاشتیم که فردا ساعت شیش عصر سمت ترمینال گرگان منتظرش باشم و شب رفتم حسابی تمیز کردم و فکر اینکه چطوری به دو نفر باهم اولین بار کون بدم و فردا ساعت پنج راه افتادم رسیدم محل که حسن زنگ زد گفت من نیم ساعت بعد خودم میام عزیز میاد دنبالت و شروع کنید تا بیام منم که همون لحظه یه پراید بوق زد از مشخصات لباس شناخته بود پرسید آقا امین گفتم بله گفت عزیز هستم رفیق حسن و منم سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم به سمت خونه باغش که روستای نزدیک گرگان بود یه ربع بعد رسیدیم و رفتیم تو خونه عزیز بهم کفت میخوای شروع کنیم یا حسن بیاد منم چون چون اول بار بود گفتم حسن بیاد و منتظر بودیم حدود بیست دقیقه که صدای ماشین حسن اومد و وارد شد و سلام دادیم بهم حسن گفت شروع کنید تا من خودمو یکم بسازم و رفت سر بساط شیره و من و عزیز لخت شدیم با یه شرت بودم عزیز هم اومد سمتم و همدیگه رو بغل کردیم حسن هم لخت شد با شرت شیره میکشید یکم لب گرفتیم و عزیز شرت منو داد پایین و با دستاش رو کونم میکشید و انگشتشو تو سوراخم میکرد منم عاشق انگشت شدن و اوف اوف میکردم با کیرش بازی میکردم کیرشو آوردم بیرون یه کیر دراز راست افتاد بیرون رفتم که ساک بزنم و اول بوسش کردم و شروع کردم از بس دراز بود نصف بیشتر جا نمیشد تو دهنم و منم که دیگه خجالت رو کنار گزاشته بودم قشنگ براش ساک میزدم و حسن هم که نگاه میکرد و میگفت رفیق حال میکنی از این کونی اونم میگفت خیلی و بمن هم میگفت بخورش کونی همشو بخور مال خودته منم که منتظر این که امروز چقدر کیف کنم زیر دو کیر گاییده میشم بعد حدود یه ربع ساک زدنم عزیز گفت خب دیگه برگرد که اون کون بزرگتو که از وقتی دیدمش منتظرشم حسابی برات بگام منم چهار دست و پا شدم عزیز هم سر کیرشو میمالید به سوراخم و یه تف زد به کیرش گفت شل کن کونی که دارم میام منم منتظر و وارد شدن کیر سفتش به سوراخمو قشنگ خس میکردم و حدود نصفشو کرد توش و کشید بیرون و یه تف دیگه زد چون به حسن هفته قبل کون داده بودم سوراخم عادت داشت و لذت میبردم از گاییده شدنم و بعدش عزیز با یه فشار تا ته کرد توم و قشنگ چسبید به کونم و به حسن گفت رفیق چه حالی میده عجب کونی داره من چون کیر به این درازی نرفته بود تو سوراخم یکم درد داشتم گقتم یکم نگه داره عزیز حدود یکی دو دقیقه نگه داشت بعد شروع کرد به تلنبه زدن و صداش خونه رو پر کرد حسن هم زیر شرت کیرش راست شده بود و داشت یه فیلم سوپر زنده میدید که آماده برای کیر کلفتش عزیز هم تند تند میکرد و منم دیگه فقط اه اه میکردم و دیگه عالی بود برام جوری که لبامو گاز میگرفتم و حالت عوض کردیم و عزیز پاهامم گزاشت رو شونش و فیس تم فیس کرد تو و قشنگ وارد شدن کیرش به کونم رو زیر کیر خودم میشد دید کیر من هم خوابیده بود همیشه وقتی کون میدم کیرم میخوابه چون لذت من از سوراخم میاد حسابی داشتم گاییده میشدم نزدیک نیم ساعت غزیز فقط داشت تلنبه میزد که حسن گفت رفیق بیا که نوبت منه این کونی رو بگام بهم گفت امین امروز کونتو پاره میکنم حسابی منم گفتم کون من واسه شماست فقط بکنید کونمو و عزیز گفت کجا بیام که گفت پس من دوست دارم رو صورتت بیام و دوست دارم وقتی که کونی بکنم رو‌صورتش بریزمم آبمو گفتم عالیه و تند تند کرد گاییدنمو و بعد یه مدت کفت دارم میام بشین منم نشستم جلوی کیرش و عزیز آه اه کرد و پاشیدن آب داغ کیرش رو صورتم که قشنک همه صورتم پر آب کیرش شد و حسن گفت جون ایول منم خوشحال از اینکه تونسته بودم آبشو بیارم چون وقتی کون میدم آب طرف رو میارم یعنی حسابی حال کرده از سوراخم بعد دستمال گرفتم و صورتمو پاک کردم و حسن اومد بهم گفت دراز بکش قشنگ رو زمین چون حسن عقیده داشت اینطوری تنگ تر میشه سوراخم و منم دراز کشیدم و حسن اومد پشتم و یهو کیر کلفتشو کرد توم از کلفتی کیرش خیلی حال میکردم و نحوه کاییدنش هفته پیش که کل
显示全部...
sticker.webp0.05 KB
داد. او کیرش را تا انتها وارد می‌کرد و با خشونت بیرون می‌کشید. گویی داشت با تمام عقده‌هایش کون آناهیتا را مجازات می‌کرد. «کس و کونتو با هم پاره می‌کنم! ببین چطور دارم می‌گامت! هیچ‌وقت یادت نره امروز کجا بودی و چی شدی!» آناهیتا، که دیگر کاملاً بی حس شده بود، احساس کرد چیزی در درونش می‌شکند. نه فقط بدن، بلکه روحش. حمید در اوج لذت بود. او با آخرین ضربات، در حالی که آناهیتا دیگر هیچ حرکتی نمی‌کرد، ارضا شد و روی کون او افتاد. حمید با رضایت از روی آناهیتا بلند شد. سوراخ او به شدت پاره و متورم شده بود. سه مرد حالا کنار هم ایستاده بودند، نفس نفس می‌زدند و نگاهی حق به جانب به قربانی خود می‌کردند. مهران با لبخند، دستمالی از جیبش درآورد و کیرش را پاک کرد. «حسابی حال داد. دلم خنک شد.» رضا که هنوز مست شهوت بود، به سمت آناهیتا رفت تا دوباره او را بچرخاند. «بذار ببینم صورت این کصکش چطور شده.» او آناهیتا را چرخاند. سر آناهیتا روی زمین افتاد. موهای خرمایی‌اش پخش شده بود و صورتش خونی و کبود بود. چشمانش باز مانده بود، اما نگاهی سرد و ثابت داشت. رضا خم شد و به صورت آناهیتا سیلی زد. «هی، جنده! بیدار شو! تموم نشده!» هیچ واکنشی نشان نداد. نه ناله‌ای، نه حرکتی. مهران جلو آمد و دستش را روی گردن آناهیتا گذاشت. بلافاصله دستش را عقب کشید. «نفس نمی‌کشه.» صدای مهران لرزید. «رضا… حمید… فکر کنم… مرد.» سه مرد ناگهان از اوج مستی شهوت، به قعر وحشت افتادند. زهرا که تا الان فقط تماشاچی بود، جلوتر آمد و با دیدن جسد بی‌جان و خون‌آلود آناهیتا، دستش را جلوی دهانش گرفت. «وای خدای من… چی کار کردید؟» صدای زهرا برای اولین بار، شکست. حمید با وحشت گفت: «ما که کاری نکردیم. فقط… یه کم سوراخ رو باز کردیم.» رضا با خشم زد زیر خنده، خنده‌ای عصبی و جنون‌آمیز. «مگه ما دکتریم؟ این جنده طاقت نداشت. می‌خواست کونشو به همه نشون بده، ولی طاقت کیر سه نفر رو نداشت.» مهران، که از همه باهوش‌تر بود، سریعاً به حالت نظامی برگشت. «خفه شید! اگر این قضیه جایی درز کنه، همه‌مون رفتیم پای چوبه دار. این یک مشکل امنیتی بوده. اون مقاومت کرد، ما مجبور شدیم از زور استفاده کنیم. این یک تهدید برای امنیت اخلاقی بود.» آن‌ها دور جسد آناهیتا ایستاده بودند. دختری که چند ساعت پیش با شوق زندگی در خیابان ولیعصر راه می‌رفت، حالا به خاطر حجاب و یک کون زیبا، زیر کیر سه مامور دولتی جان داده بود. مهران به زهرا نگاه کرد. «زهرا خانم، شما این قضیه رو دیدید. شما به ما کمک کردید که امنیت رو برقرار کنیم. این زن مریضی قلبی داشته، یا مواد مصرف می‌کرده. همین رو باید بگیم. شما اینجا نبودید. فقط من و رضا و حمید بودیم که این جنده مقاومت کرد و خودکشی کرد.» رضا با وحشت به ساختمان نیمه‌کاره نگاه کرد، جایی که زن دوم زندانی بود. «اون یکی… اون اگه بفهمه…» مهران با قاطعیت گفت: «اون رو هم می‌آریم اینجا. بهش می‌فهمونیم که دهنش رو باز کنه، زنده زنده کونش رو می‌گاییم. یا ساکت می‌مونه، یا سرنوشتی بدتر از این داره.» سایه‌ی سرد ون سفید دوباره روی آن کوچه افتاد. آناهیتا، دخترک زیبا با موهای خرمایی، حالا فقط یک توده گوشت و استخوان بود که سه مرد و یک زن، وحشیانه‌ترین پرده‌ی قدرت و شهوت را بر روی آن اجرا کرده بودند. سکوت سنگین کوچه، تنها شاهد این فاجعه بود. خون روی نخاله‌ها می‌خشکید، و عدالت، مثل همیشه، در زیر چادر شب گم شد. نوشته: گشت ارشاد @dastan_shabzadegan
显示全部...
0 👍
0 👎
بت منه اول.» مهران به سمت آناهیتا خیز برداشت. «حمید، پاهای این کصکش رو بگیر محکم. زهرا، حواست به محیط باشه که کسی نیاد.» زهرا در فاصله دو متری ایستاده بود، مثل یک تندیس شرم‌آور. مهران، آناهیتا را از موهایش گرفت و صورتش را به سمت زمین چرخاند، او را در وضعیت سگی قرار داد. آناهیتا از درد و ترس ناله می‌کرد، اما مردها فقط لذت می‌بردند. «آه، کونی. ببین چطور سوراخت داره دهن باز می‌کنه. فکر کردی فقط می‌تونی تو خیابون ناز کنی؟ حالا ببین کی تو رو می‌کنه.» مهران با تف، سوراخ کون آناهیتا را خیس کرد. آناهیتا در اوج وحشت بود. او همیشه از تجاوز می‌ترسید، اما انتظار نداشت در قلب نظام جمهوری اسلامی و توسط کسانی که ادعای اخلاق دارند، قربانی شود. مهران کیرش را به سمت سوراخ تنگ آناهیتا فشار داد. آناهیتا فریاد بلندی کشید. سوراخ تنگ بود و مقاومت می‌کرد. «بکش بیرون، کصکش! تنگه!» مهران داد زد. رضا سریع رفت و تف بیشتری به سوراخ اضافه کرد. «زور بزن مهران. این کون باید پاره بشه تا یاد بگیره چطور لباس بپوشه.» مهران با یک فشار وحشیانه، سر کیرش را وارد کون آناهیتا کرد. آناهیتا جیغ بلندی کشید که در ناله‌ای خفه شد. درد غیرقابل تحمل بود. مثل اینکه با یک میله آهنی او را سوراخ کرده بودند. مهران با تمام قدرت شروع به تلمبه زدن کرد. هر بار که کیرش بیرون می‌آمد و دوباره با خشونت وارد می‌شد، آناهیتا فریاد می‌زد و دست و پا می‌زد. حمید پاهایش را محکم گرفته بود و می‌خندید. «آفرین، آفرین به این کون که اینجوری کیر رو می‌بلعه. حالا دیگه می‌فهمی معنی کیر چیه، جنده؟» مهران فریاد می‌زد و همزمان فحش‌های رکیک به آناهیتا می‌داد. «ساکت باش، کصکش! این کون مال منه! این سوراخ رو فقط کیر ما باید پر کنه. فکر کردی با این مانتوی تنگ، کونت رو برای کی می‌خواستی نشون بدی؟» آناهیتا دیگر توان مقاومت نداشت. فقط اشک می‌ریخت و بدنش به شکل غیر ارادی تکان می‌خورد. مهران پس از چند دقیقه، با یک فریاد حیوانی، در داخل آناهیتا خالی شد. مهران نفس‌نفس‌زنان عقب کشید. کون آناهیتا از درد و فشار خونریزی خفیفی پیدا کرده بود. خون و منی روی باسن سفیدش قاطی شده بود. رضا که از ابتدا حشری‌تر بود، بلافاصله جلو آمد. او حتی وقت نداد مهران کاملاً کنار برود. «برو کنار مهران. کون این جنده مال منه.» رضا کیر بزرگ‌تر و ضخیم‌تری نسبت به مهران داشت. آناهیتا هنوز داشت از دخول قبلی می‌سوخت که رضای وحشی بدون هیچ رحمی، کیرش را به زور داخل همان سوراخ پاره شده فرو کرد. فریاد آناهیتا بلندتر شد. این بار درد سوزاننده بود. رضا خندید. «چه حالی می‌ده وقتی یه سوراخ اینقدر تنگه! کس مادرت! حالا دیگه می‌فهمی چرا باید به حرف ما گوش بدی.» رضا برخلاف مهران، خشن‌تر و بی‌رحم‌تر بود. او با تمام وزن و قدرت خود تلمبه می‌زد. آناهیتا حس می‌کرد اندام داخلی‌اش دارد پاره می‌شود. «بگو گاییدم! بگو منو گاییدی! بگو جنده هستم!» رضا فریاد می‌زد و هر بار که تلمبه می‌زد، به پشت آناهیتا ضربه می‌زد. آناهیتا فقط توانست زمزمه کند: «بسه… بسه…» حمید که تا آن لحظه فقط پاها را نگه داشته بود، با هیجان گفت: «رضا، زود باش. منم می‌خوام این کصکش رو از کون بکنم. بوی کس و کونش داره منو دیوونه می‌کنه.» آناهیتا از شدت درد، صورتش به نخاله‌ها مالیده می‌شد و خونریزی از سوراخش بیشتر می‌شد. او تلاش می‌کرد که حرف بزند یا مقاومت کند، اما بدنش فلج شده بود. فقط یک جسم بی‌اراده بود در دست‌های سه مرد دیوانه از شهوت و قدرت. رضا در حالی که داشت ارضا می‌شد، فریاد زد: «این کون فقط مال آقا هاست. مال کیر مامورهای نظامه. بخور، بخور کون! بخور کیر ولایت رو!» رضا با یک جیغ کوتاه از لذت، عقب کشید. آناهیتا بیهوش نشد، اما حالتی شبیه به کما داشت؛ چشمانش باز بود ولی چیزی نمی‌دید. حالا نوبت حمید بود. حمید لاغرتر بود، اما کیرش بلند و باریک. او با عجله جلو آمد. «عالیه. سوراخ حسابی باز شده. دیگه لازم نیست اذیت بشیم.» حمید، که شاید جوان‌ترین بود، اما پر از عقده و نفرت، زانو زد. کیرش را به سمت سوراخ خونی و متورم آناهیتا گرفت. «وای، چه کون نرمی. حیف که باید پاره بشی. می‌دونستی چقدر دلم می‌خواست یه همچین کونی رو بکنم؟ حالا بخور کیر مأمور رو، جنده!» حمید بدون هیچ روغنی، با فشار وحشتناک، کیرش را وارد کون آناهیتا کرد. آناهیتا این بار دیگر جیغ نکشید. فقط یک صدای خفه و عجیب از گلویش خارج شد. رضا در حالی که نفس‌نفس می‌زد، رو به زهرا گفت: «نزدیک بیا، زهرا. نگاه کن. این سرنوشت کسانی هست که با دین خدا لج می‌کنن. اینا فقط با کیر فهمیدن حالیشون می‌شه.» زهرا اما با دیدن حجم خون و وضعیت نیمه‌جان آناهیتا، کمی رنگ باخته بود، ولی باز هم عقب نرفت. او مأمور بود. او باید اطاعت می‌کرد. حمید با خشونت دیوانه‌وار به تلمبه زدن ادامه
显示全部...
خرابکاری لباس پوشیدنت روشن بشه، اینجا مهمون مایی.» و زن را به زور به ساختمانی نیمه‌کاره در انتهای کوچه برد. حالا فقط آناهیتا و سه مرد در ون باقی مانده بودند. سکوت ون آنقدر ترسناک بود که آناهیتا می‌توانست صدای قلبش را در گوشش بشنود. مهران برگشت و با لحنی غیر رسمی که کاملاً با آن لباس مذهبی‌اش متضاد بود، رو به آناهیتا کرد. «خوب، آناهیتا خانم. اسمت آناهیتاست، درسته؟» آناهیتا با صدایی لرزان تأیید کرد: «بله.» «آناهیتا. اسمت برازنده خودته. حیف تو نیست با این زیبایی، خودتو اینجوری تو خیابون‌ها نشون می‌دی؟ این بدن، این صورت… آدم باید قدرشو بدونه.» آناهیتا سرش را بالا نیاورد. حس می‌کرد چشمان هر سه مرد، مثل زالو، به تنش چسبیده‌اند. رضا که تا الان ساکت بود، جلوتر آمد و با صدای بم و حشری‌اش گفت: «مهران، بس کن این سیاست‌بازی رو. نگاه کن چه کونی داره لامصب. از این کون‌ها تو دیسکوهای فرنگ هم پیدا نمی‌شه.» حرف رضا مثل آب یخ روی آناهیتا ریخته شد. لرزش اندامش آغاز شد. منظره‌ی گشت ارشاد تبدیل به یک کابوس کثیف شده بود. مهران لبخند زد. «درسته، رضا. خیلی کُپله. معلومه ورزشکاری. حیفه که ما باید این همه زحمت بکشیم، اینا حتی یه کم حجاب هم رعایت نمی‌کنن.» بعد رو به آناهیتا، لحنش کمی تغییر کرد، لحنی که حالا پر از قدرت و تهدید بود. «ببین خانم کوچولو، ما می‌تونیم یه ساعت دیگه تو رو بفرستیم خونه، یا می‌تونیم کاری کنیم که تا آخر عمرت یادت نره امروز با کی طرف شدی. همه چیز به همکاری تو بستگی داره.» آناهیتا به سختی گفت: «من هر کاری بگید می‌کنم، فقط بذارید برم.» حمید که راننده بود، خندید. «این صدا رو نگاه کن! مثل جوجه می‌مونه. چه کسی به فکر این کس و کون بود تا الان؟» رضا دستش را روی صندلی آناهیتا گذاشت، نزدیک شانه‌اش. آناهیتا از ترس نفسش بند آمد. «حالا که خانم زهرا اون جنده‌ی دیگه رو برده تو ساختمون، ما اینجا یه کم با این خانم زیبا خلوت می‌کنیم.» رضا لحنش کاملاً بی‌پرده بود. «بذار ببینیم این زیبایی که داری، فقط برای ولنگاری تو خیابونه یا برای کیر ما هم به درد می‌خوره.» آناهیتا فریاد کشید: «دست بهم نزنید! چیکار می‌کنید؟» مهران با خشم گفت: «خفه شو! صدات در نیاد. اینجا هیچ‌کس صدات رو نمی‌شنوه.» و بلافاصله سیلی محکمی به صورت آناهیتا زد. درد سیلی آناهیتا را گیج کرد. مزه‌ی خون را در دهانش حس کرد. حالا دیگر هیچ چیز مهم نبود، فقط باید التماس می‌کرد. اما کلمات در گلویش خفه شده بودند. رضا با هیجان بیشتری گفت: «مهران، ولش کن. این حرف‌ها رو بذار کنار. بیاید ببریم عقب ساختمون. اینجا ممکنه زهرا زود برگرده.» حمید که چشمانش از شدت شهوت برق می‌زد، گفت: «بریم یه جای تاریک. این جور کس و کون فقط تو تاریکی حال می‌ده.» هر سه مرد، بدون هیچ حرف دیگری، آناهیتا را از ون بیرون کشیدند. مقاومت او ضعیف بود و بیشتر شبیه دست و پا زدن یک ماهی خارج از آب. آن‌ها آناهیتا را به پشت ساختمان نیمه‌کاره بردند. محیط کاملاً متروک بود و بوی گند سیمان و خاک می‌داد. در آنجا، زهرا ایستاده بود. او زن دوم را در اتاقی رها کرده بود و حالا داشت با چهره‌ای کاملاً خنثی، به صحنه نگاه می‌کرد. آناهیتا درک کرد که زهرا هم بخشی از این سیستم کثیف است؛ یک نگهبان برای جنایتی که قرار بود رخ دهد. رضا آناهیتا را محکم نگه داشته بود. آناهیتا با وحشت رو به زهرا کرد و التماس کرد: «خانم زهرا، شما زن هستید! کمک کنید! خواهش می‌کنم!» زهرا حتی پلک هم نزد. فقط با صدای ضعیفی که نشان می‌داد رضایت کامل دارد، گفت: «این‌ها تقاص کارهای خودتونه. باید می‌دونستید اینجا جای این ولگردی‌ها نیست.» همین جمله، آخرین بارقه‌ی امید آناهیتا را خاموش کرد. رضا به مهران و حمید اشاره کرد. «بگیریدش تا لباساشو در بیارم.» هر سه نفر به سمت آناهیتا هجوم بردند. با خشم و خشونت، روسری و مانتوی او را پاره کردند. آناهیتا حالا فقط با یک تیشرت نخی و شلوار جین تنگ در برابر آن‌ها ایستاده بود. چشمان مردها از دیدن هیکل ظریف و در عین حال پر و برجسته‌ی آناهیتا برق می‌زد. حمید با صدای بلند گفت: «وای، چقدر حشری‌م کردی، کونی! عجب بدنی داره این جنده!» رضا شلوار جین آناهیتا را با یک حرکت محکم پاره کرد و کشید پایین. آناهیتا باسن برهنه و سفیدش را در برابر چشمان حریص سه مرد حس می‌کرد. مهران نفس عمیقی کشید. «یا ابوالفضل! این دیگه از اون کون‌های توپه که فقط تو فیلم‌ها می‌دیدم.» آناهیتا از خجالت و وحشت جیغ کشید. سعی کرد خود را بپوشاند. رضا با لگد کوچکی او را روی زمین، میان نخاله‌های ساختمانی، پرت کرد. «دراز بکش جنده! اینجا حق جیغ و داد نداری. باید ساکت باشی و لذت ببری از خدمتی که به انقلاب می‌کنی.» مهران شلوارش را کشید پایین. کیرش که سفت و بزرگ شده بود، مثل یک گرز در دستش بود. «رضا، نو
显示全部...
گشت ارشاد و قربانی معصوم #تجاوز #اجتماعی این داستان نشان دهنده یک فاجعه است . #: سایه‌ی ون سفید بر روی تابستان عصر روزهای بلند تابستان در تهران، همیشه بوی گرمی و کمی اضطراب می‌داد. آناهیتا، با بیست و دو سال سن و عشقی سیری‌ناپذیر به زندگی، داشت از خیابان ولیعصر بالا می‌رفت. مانتوی کرم رنگش را پوشیده بود، کمی تنگ‌تر از آنکه عرف دولت بپسندد، و روسری‌اش هم به زور روی موهای بافته شده‌اش بند شده بود؛ طوری که یک دسته از آن موج‌های خرمایی روی پیشانی‌اش رها بود. این روزها، همین میزان آزادیِ کوچک می‌توانست حکم مرگ باشد. آناهیتا این را می‌دانست، ولی در آن لحظه، آفتاب روی پوستش حس خوشایندی می‌داد و او غرق در موسیقی پاپ غربی بود که از هندزفری‌اش می‌آمد. داشت به قرارش با دوستش، سارا، فکر می‌کرد که ناگهان صدای بوق کوتاهی او را از دنیای خودش بیرون کشید. ایستاد. یک ون سفید رنگ، از آن ون‌های معروف که در سطح شهر پخش شده بودند تا نظم اخلاقی جامعه را حفظ کنند، یا به قول مردم، فقط زن‌ها را بترسانند، چند قدم جلوتر ایستاد. دل آناهیتا افتاد. همیشه سعی می‌کرد در مسیرهایی حرکت کند که کمتر در معرض دید این موجودات باشند، اما انگار امروز بخت با او یار نبود. درب ون باز شد و دو نفر پیاده شدند. یک زن چادری با چهره‌ای سخت و خشک به نام “زهرا”، و یک مرد میانسال با پیراهن یقه آخوندی که صورتش از گرما سرخ شده بود؛ مهران. زهرا با صدایی که به اندازه چادرش خشک و بی‌احساس بود، گفت: «خانم، صبر کنید.» آناهیتا هندزفری را از گوشش درآورد و پرسید: «بله؟ مشکلی هست؟» مهران جلو آمد و بدون هیچ مقدمه‌ای به روسری آناهیتا اشاره کرد. «مشکل؟ مشکل شما اینه که قوانین این مملکت رو مسخره گرفتید. اون وضع حجابتون چیه؟ روسری شله، موها بیرونه، مانتو هم که…» چشمش روی انحنای بدن آناهیتا چرخید و حرفش را قورت داد. آناهیتا سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. این اولین بار نبود که گیر می‌افتاد، اما همیشه با یک عذرخواهی یا بهانه دادن، رها شده بود. «آقا، الان درستش می‌کنم. فقط یه لحظه عجله داشتم.» زهرا اما اجازه نداد. «عجله؟ ما اینجا نیستیم که به شما درس مدیریت زمان بدیم. سوار شید.» ترس، ناگهان مثل یک سیلی به صورت آناهیتا خورد. «کجا؟ من هیچ کار اشتباهی نکردم. نمی‌تونم بیام.» مهران خنده‌ی کوتاهی کرد، خنده‌ای که بیشتر شبیه پوزخند بود. «شما تعیین نمی‌کنید که کجا می‌رید. تا وقتی طرز لباستون شبیه خیابون‌های لس‌آنجلس باشه، با ما سروکار دارید.» بعد به بازوی آناهیتا دست زد تا او را به سمت ون بکشد. آناهیتا مقاومت کرد، اما نیروی مردانه مهران سنگین‌تر بود. چند نفر از عابرین ایستادند و نگاه کردند، اما هیچکس جرات دخالت نداشت. سایه‌ی ون سفید و چادرهای سیاه، همیشه سکوت می‌آورد. زهرا در ون را باز نگه داشت و با فشار مختصر آناهیتا را به داخل هل داد. آناهیتا داخل ون نشست، کنار یک زن جوان دیگر که صورتش از گریه خیس بود. درب ون بسته شد و ناگهان صدای موتور ون، صدای دنیا را برای آناهیتا قطع کرد. او تنها مانده بود، در یک قوطی فلزی متحرک، با چهار غریبه که هر کدام بویی از عطر تلخ مذهبی و قدرت مطلق می‌دادند. ون راه افتاد. زهرا و مهران جلو نشستند. صندلی کناری مهران، حمید بود، جوانی لاغر با ته ریشی نامنظم که رانندگی می‌کرد. در صندلی پشتی، کنار آناهیتا، مرد سوم نشسته بود؛ رضا. مردی قوی هیکل‌تر از بقیه با چشمانی ریز و خیره که از همان لحظه‌ی اول، آناهیتا حس کرد نگاهش روی او ثابت شده است. در طول مسیر، سکوت ون سنگین بود. فقط صدای ضبط صوت از جلو می‌آمد که نوحه‌ای با لحن حماسی پخش می‌کرد. آناهیتا سرش را پایین انداخت و سعی کرد گریه نکند. می‌دانست گریه فقط او را ضعیف‌تر نشان می‌دهد. اما نگاه سنگین رضا که از پشت او را می‌کاوید، نفسش را سخت‌تر می‌کرد. آناهیتا لباس نسبتاً تنگش را حس می‌کرد، مانتویی که حالا به جای پوشش، تبدیل به کاتالوگی از بدن او برای چشمان تیزبین این افراد شده بود. رضا به مهران که در آینه او را می‌دید، چشمک زد. مهران کمی سرش را تکان داد، طوری که انگار می‌گوید: “حواس‌ها جمع!” آناهیتا نمی‌دانست کجا می‌روند. انتظار داشت به ساختمان گشت ارشاد برده شود، جایی برای تعهد گرفتن و زنگ زدن به خانواده، اما مسیر ون کاملاً نا آشنا بود. بعد از حدود نیم ساعت رانندگی در خیابان‌های فرعی، حمید ون را در کوچه‌ای خلوت و بن‌بست که اطرافش دیوارهای بلند و قدیمی بود، متوقف کرد. مهران رو به زهرا کرد و گفت: «زهرا خانم، شما این دختر رو همراهمون ببرید داخل. باید یک بازجویی حسابی ازش بشه. اینا اینجوری که با دوتا حرف حالیشون نمی‌شه.» زن جوان دیگری که از قبل در ون بود، با ترس التماس کرد: «من… من می‌خوام برم خونه. مادر و پدرم نگران می‌شن.» زهرا با لحنی سرد، زن دوم را پیاده کرد و گفت: «تا وقتی تکلیف این
显示全部...
sticker.webp0.05 KB
داشت یه نگاه کرد که بیدار نشده باشیم رفت سمته تراس از زیر پتو معلوم بود هومن رو سارا خوابیده که بعد چند دقیقه تلمبه زدن سارا محکم هومنو رو خودش بغل کرد خیلی دوست داشتم برم دو نفری سارا رو بکنیم ولی جرات حرکت نداشتم هومن همچنان رو سارا خوابیده بود و زانوهای سارا رو به بالا بود لبشون تو لب همدیگه کارشون تموم شد که دیگه از شدت شهوت سارارو داگی خوابوند کیرشو کامل تو کوس سارا میدیم داره عقب جلو میکنه بعد چند لحظه کیرشو از کوس سارا دراورد ابشو خالی کرد لای کون سارا سارا مشخص بود هنوز تشنه است منم براش هیچ وقت کم نمیزاشتم دست انداخت کیره نیمه سیخه هومنو گرفت شروع کرد مالیدن سارا توی همون حالت دمر خوابید بدونه اینکه سارا اب کیره هومنو پاک کنه هومن کیرشو یواش یواش داشت از عقب میکرد تو سوراخش سارا هم محکم بالشتو گاز گرفته بود که هومن مثل وحشیا عقب جلو میکرد .تا کاملا اینبار ابشو تو کون سارا خالی کرد.درصورتی که هروقت میخواستم سارا رو از عقب بکنم نمیزاشت میگفت خیلی درد داره ولی بدون هیچ مکثی هومن سارا از کون هم کرد با فاصله خوابیدن ساعت ۳ نصفه شب بود که از شدت مستی هر دوتاشون با فاصله خوابیدن که صبح بیدار شدن کسی شک نکنه.بعد اون روز حس شهوتم به سارا چند برابر شده بود و اینکه زن قرار باشه بده میره میده حالا چه جلوی روت چه پشته روت. پایان نوشته: ارمین @dastan_shabzadegan
显示全部...
0 👍
0 👎
تجربیاتمو روی زنم پیاده کردم (۳) #خیانت #نفر_سوم ...قسمت قبل سلام توی کامنتا یکی از دوستان گفته بود مگه نقشه نکشیده بودی ماساژور بیاری پس چرا کنسل کردی؟ قسمت قبلی گفتم سارا اوکی داد که ماساژور بیارم اما وقتی یواشکی با ماساژور چت کردم و عکسو فیلمشون رو دیدم و وقتی تصویر میکردم بدن گوشتی نرم سارا میخواد زیر این بخوابه حس خوبی نسبت به ماساژور نداشتم و اینکه از عواقب بعدش میترسیدم که سارا منو مقصر بدونه.هرکسی هم‌بدو بیراه بگه اصلا مهم نیست توی جشن تولد یکی از اقوام سارا دعوت بودیم سارا یه شومیز قرمز با یه شلوار مشکی تنگ پوشیده بود که از پشت برجستگی و حجم کونش و از جلو خط کوسش کاملا مشخص بود توی مجلس سارا با دختر خاله ش نیلوفر و شوهرش شوهرش سهیل گرم صحبت بودن سهیل حدودا ۳۵ سالی سن داره و نیلوفر همسن سارا ۳۰ سالش هست. سهیل معمولا توی مجلسا همیشه یکی از اقوامشون که پدر مادرش از هم جدا شدن رو با خودش میاره اسمش هومنه و حدودا ۲۲ سالشه و مجرد هست رو با خودش میاره و توی اکثرا مراسمات ما هست هومن پسر درشت هیکل ولی خجالتیه مجلس تولد شلوغ بود و پنج نفر کنار هم ایستاده بودیم صحبت میکردیم که سارا کلا توی جمع خنده رو و خوش برخورده که یه لحظه چشمم افتاد به صورت هومن دیدم لبخند شیطنت امیز رو صورتشه و با چشمای خمارش زل زده به صورت سارا،من جوری وانمود کردم که حواسم به هیچی نیست ،سهیل یه لحظه به سارا گفت هفته ی دیگه قرار بزاریم بریم ویلاتون توی شمال،سارا هم گفت اوکی پنجشنبه میریم جمعه برمیگردیم .منم گفتم هوا سرده مشروب میچسبه .که سهیل گفت عرقشم با هومن حرف مشخص بود هومن هم میخواد بیاد هومن پسره پایه ای بود ،سارا هم توی حرفا همیشه از هومن تعریف میکرد و میگفت پسره اروم و مودبیه. اخر هفته شد همگی جمع شدیم دوتا قلیون چاق کردم دو تا بطری هم هومن از ماشینش آورد ما چهار نفری توی تراس نشسته بودیم بچه ها توی اتاق بازی میکردن هومن هم مشغول چرخاندن زغال بود سهیل و نیلوفر چسبیده به هم نشسته بودن رو زمین .منم نیم متری با فاصله از سارا که وقتی متین اومد بشینه عمدا یه کمی از سارا فاصله گرفتم که بینه منو سارا بشینه یکی از شلنگ های قلیون دست سهیل بود اونیکی دست سارا که سارا گفت کام نمیده گلو رو هم میزنه هومن دستشو اورد جلو شلنگ قلیونو از سارا بگیره دست انداخت رو دست سارا،سارا هم بدون اینکه بخواد دستشو بکشه چند ثانیه مکث کرد هومن یه نوازش ریز دسته سارارو کرد .سارا یه لحظه سر چرخوند منو ببینه یه چشمش منم سرمو سمته توی گوشی گرفته بودم ،که حواسم نیست. هومن شروع کرد پیکارو عرق ریختن برای سارا رو از همه بیشتر می ریخت کاملا مشخص بود تو کفه ساراست.بعد خوردن چند تا پیک تقریبا بطری به ته رسیده بود ساعت ۱۱:۳۰شب بود که سهیل و نیلوفر رفتن بخوابن ما سه نفر بیدار بودیم که سارا بدون روسری نشسته بود خط سینه هاش هم کاملا پیدا بود که بلند شدم رفتم تو اتاق بخوابم از پشت پنجره آمارشو بگیرم طوری بود که بالکن کاملا مشخص بود ولی چون داخل تاریک بود از تراس داخل مشخص نبود.یه لحظه سارا اومد به بهونه چایی بردن من سریع چشمامو بستم خودمو بخواب زدم سارا برگشت سمت تراس که به هومن بطری رو ریخت برای خودش و سارا شروع کردن خوردن سارا که از همه بیشتر خورده بود خواستم بلند بشم پیششون بشینم یا نزارم بیشتر بخورن ولی میدونستم دیگه همچین موقعیتی پیش نمیاد یا اگه هم قرار باشه پیش بیاد من بی خبر میمونم. توی اتاق تاریک بود و سهیل و نیلوفر کنار هم از خواب غش کرده بودن منم از شدت حشر به خودم میپیچیدم که هومن اومد داخل سرک کشید به سارا اروم اشاره کرد خوابن وقتی که درو بست رفت توی تراس سرمو بلند کردم دیدم دارن لب میگیرن صداشون نمیومد ولی هومن میخواست بره سراغ سینه سارا ،سارا با دست پس میکشید نمیزاشت باز شروع کردن لب گرفتن ،منم ضربان قلبم رفته بود بالا از هیجان نفس نفس افتاده بودم که سارا درو باز کرد ببینه همه خوابن مجدد رفت توی تراس دیگه خیالشون راحت بود که خوابیم .منم تمام دستو پاهام داشت می لرزید به زور نفس می کشیدم که هومن سرش از قسمت گردن سارا آروم آروم برد پایین رسید به سینه های سارا سینه های سارا رو دراورد شروع کرد خوردن سارا بلند شد اومد برای اینکه مطمئن بشه یه نگاه به داخل خونه انداخت دید همه خوابن برگشت سمته تراس با ترس جوری که منو نبینن نگاه کردم دیدم شلوار سارا رو کشید پایین داده بود پایین هومن سرشو کرده بود سمته کوس سارا با ولع داشت کوس سارارو میخورد و فاصله گرفتن هومن کیرشو دراورد سارا با دستش کیره بزرگه هومنو گرفت داشت مثل فیلم سوپرا ساک میزد چشماش کاملا خمار داشت صورت هومنو نگاه میکرد که آخرین باری که برای من ساک زد چند سال گذشته بود . یه لحظه سارا شلوارشو کشید بالا اومد داخل منم حسابی ترسیده بودم نکنه فهمیده باشه بیدارم که رفت سمته کمد یه پتو بر
显示全部...
sticker.webp0.05 KB
لبها و گردنش محکم سینه هاش چنگ میزدم که اشاره به اعظم کرد اعظم توی همون حالت گفت راحت باشین من حالم سرجاش بیات دهن شما سرویس میکنم دست الهه گرفتم بردمش داخل اتاق خودم خواستم درو ببندم اعظم صدا زد حامد در باز بزار سری الهه رو انداختم روی تخت به یه چشم بهم زدن جفتمون لخت شدیم کامل روش خوابیدم کیرم بین پاهاش بود شروع به خوردن لبهاش میکردم آروم گردن و سینه هاش پاهاش باز کردم شروع به خوردن کصش کردم تازه از حموم بیرون اومدم صاف و بوی خوشی میداد دیوانه کننده بود الهه دوطرف سرم گرفت کصش بیشتر فشار میداد نمیدونم چقدر گذشت که پاهاش محکم بهم گرفت و لرزید دستم گرفت منو کشید سمت خودش بغل هم خوابیدیم داشتم لبهاش میخوردم کیرم گرفت میکشید روی کصش بر عکس اعظم توی سکس الهه فقط با اشاره تایید میکرد دست روی سینه ام کشید با دستش کیرم تنظیم کرد آروم نشست روش چندبار که بالا پایین میکرد خودشو گشادی کصش نمایان بود انگار کیرم رفتم توی یه غار برعکس اندام سکسی که داشت هر پوزیشنی که میکردم بخاطر گشادی کصش حال نمی داد سری برش گردونن یه تف زدم الهه بدون مقاومت گذاشت از کون بکنمش باز تا سر کیرم رفت داخل آروم یه آهی کشید ولی بعد از چند دقیقه ای گشادی کونش هم اون حس سکس ازم گرفته بود با هر تلمبه فقط صدای در میومد کم کم بیخیال شدم محکم بغلش کردم لباشو بوسیدم بلند شدیم رفتم سرویس اومدم دیدم اعظم میگه آبجو نداری دیگه گفتم بسه دیگه نخور گفت واسه الهه هست برداشت یه قوطی آبجو به الهه داد اومد تو بغلم یکم لب از هم دیگه گرفتیم دستم گرفت گفت بیا توی اتاق کارت دارم میدونم ارضام نشدی بدون مقدم شلوارکم کشید پایین کیرم کرد تو دهنش چنان میخورد که کیرم عین سنگ تو صورتش میخورد جون حامد کیرت میخوام سری خودش هم لخت کرد هلم داد روی تخت گفت بهت حال نداد الهه میدونستم این همینجوری الان حالت جا میارم اینقدر حرفه ای کیرم و تخم هام میخورد که نزدیک بود آبم بیات برگشت روی بغل خوابید یه پاش گرفت بالا گفت بکن تو کصم کیر میخوام بدون معطلی سر کیرم آروم گذاشتم در کصش خیس بود سر خورد رفت داخل تازه معنی کص فهمیدم با تمام شدت تو کصش جلو عقب میکردم که دیدم لرزید ولی ولش نکردم ادامه دادم افتاد به پشت پاهاش بالا گرفتم با دست هام مچ دستش محکم گرفتم تا تخم هام تلمبه میزدم تو کصش دیگه نا نداشتم تو همون حال گفت حامد نریزی داخل که کیرم در آوردم برش گردوندم با سر رفتم لای کونش یکم با سوراخ کونش بازی کردم سر کیرم فرستادم داخل یه جیغ بلندی زد که الهه هم متوجه شد ولی دیگه حسابی حشری شده بود کامل کیرم تو کونش جلو عقب میکردم هرچی با دست میخواست مانع بشه نزاشتم گفت حامد بزار یکم جا باز کنه خوشم میومد وقتی میکنم ناله درد کنه کم کم درش هم کم شد خودش اومد لبه تخت کونش داد عقب بکن حامد آبت بیات دو طرف پهلوش گرفتم تند تند تلمبه میزدم تا آبم اومد تا قطره آخر تو کونش خالی کردم هر دوتامون رو تخت افتادیم شروع به لب گرفتن کردیم بلند شدیم رفتیم لخت با همدیگه حموم اومدیم بیرون من شلوراک پام بود ولی اعظم لخت چادرش انداخت رو خودش سرش گذاشت روی پام با اینکه خیلی دوست داشتم الهه رو بکنم ولی گشادی الهه ضد حال بود اعظم کیرم تو دستش بود منم با الهه دوباره شروع به خوردن مشروب بودیم یکم عرق داشتم گفتم میخوری الهه گفت آره اعظم هم خواست بخوره نزاشتم همنجور سرش روی پام بود تا خواب رفت الهه چندتا پیک زد اومدم بغلش چندتا لب ازش گرفتم ازش خواستم کیرم بخوره تو حال خودش نبود سری کیرم کرد تو دهنش اینقدر حرفه ساک میزد لامصب آروم بخور اعظم هم خواب به خواب بلند شدم نشستم روی مبل اومد جلوم زانو زد شروع به خوردن کیرم همزمان با دستش هم کیرم با آب دهنش بالا پایین میکرد داشت آبم میومد سرش محکم گرفتم آبم کامل ریختم تا قطره آخر تو دهنش اول گفتم بدش میاد دیدم نه جنده خانم تمام قورت داد مک میزد با زبونش تمام آبم جمع کرد قورت داد اعظم بیدارش کردم چند تا لب ازش گرفتم رفتن طبقه بالا خونه خودشون روز بعد هم بقیه اومدن چند روزی اونجا بودن تا دیگه رفتن ولی سکس های منو اعظم هنوز ادامه داره واقعا متوجه شدم هرچی خوشگل هم باشه دختر وقتی گشاد باشه حس و حالی بهت نمیده شرمنده طولانی شد یه سکس سه نفر هم داشتیم با اعظم و یکی از دوستاش اگر دوستان استقبال کنن حتما مینویسم نوشته: حامد @dastan_shabzadegan
显示全部...
0 👍
0 👎
حامد و مستاجر (۲) #مستاجر ...قسمت قبل سلام خدمت دوستان شهوانی تشکر از دوستان که مودبانه لایک و داستانها نقد میکنند گرچه کسانی که داستان های خودشون مینویسن مورد فحاشی قرار می گیرند به امید روزی که همگی بهم احترام بزاریم بریم سر اصل مطلب … چند ماهی گذشته بود از وقتی احمد و اعظم مستاجر ما بودن عین تمام زن و شوهرها هرزگاهی صدای دعوا هاشون میومد هر بار از اعظم می پرسیدم یه جورایی جواب سربالا میداد تا یه بعدازظهر احمد اومد پیشم گفت ببخشید آقا حامد واسه رفتن به قشم با ماشین چه موقع های بهتره که بخوایم بریم چون یه تعطیل آخر هفته باشه بندر پل کلی مسافر میات و ترافیک تا برسی به لندینگ همه موارد به احمد گفتم احمد قرار بود خانواده اش بیان واسه خرید و تفریح برن قشم چند روزی گذشته از سرکار اومدم دیدم دو تا ماشین جلو درب حیاط پارک کردن البته اعظم گفته بود که خواهرش هم همراهشون هست از اونجای که اعظم و احمد دختر خاله پسرخاله بودن همگی هم اومده بودن سری به بچه هاشون بزنن هم برن قشم خرید آیفون بالا زدم اعظم جواب داد گفتم ببخشید میشه ماشین جابجا کنید بیام داخل پارکینگ حیاط ما کلا جای سه تا ماشین بود ماشین احمد که همیشه گوشه پارکینگ بود و فقط من جابجا میشدم که معمولا جلو درب ورودی میزاشتم بعد از چند دقیقه ای یه مرد تقریبا ۵۵ ساله اومد معذرت خواهی کرد گفت الان جابجا میکنم بهش گفتم من رفتم داخل همینجا پارک کن من دیگه بیرون نمیرم تشکر کرد رفتم داخل خونه خیلی کنجکاو بودم کی مهمون های اعظم هستن بهش تلگرام پیام دادم یکی دو ساعتی گذشت جواب داد پدر احمد و مادرش خواهرش برادرش زن و دوتا بچه هاش مادرم و دوتا خواهر های خودم چهارتا بچه قد و نیم قد و شیطون اون شب نزاشتن بخوابیم دو روز به همین منوال گذشت اعظم هم سرش شلوغ وقت چت کردن هم نداشت تا قرار شد فردا صبحش برن سمت بندر پل و قشم از اونجای که احمد سرکار بود نمیتونست بره سرکار بودم دیدم اعظم پیام داد تلگرامت چک کن سری نت روشن کردم چندتا عکس ثانیه ۱۰ گذاشته وای چه خودش و خواهر کوچیکش وای چقدر این دختر نازه الهه ۲۶ سالش بود قد تقریبا ۱۶۸ ورزشکار بود و حرفه ای تکواندو کار بود یه بوس براش فرستادم جواب دادم اه واسه من فرستادی یا آبحیم 😜 واسه تو عزیز گفت صبح منو الهه میخوایم از اسکله شهر بریم مابقی با ماشین از بندر پل میان از طرف اداره احمد یه سویت تو قشم بهمون دادن میرسی مارو تا اسکله ببری گفتم چشم چرا که نه فردا صبح زود همه رفتن به سمت قشم احمد هم رفت سرکار حدود ساعت ۱۱ بود اعظم و الهه که اولین بار می دیدمش سوار کردم فاصله ای نبود تا اسکله دیدم اعظم به الهه گفت حامد از خودمونه پسر صاحب خونه هست ظاهرا همه چیز درباره ارتباط منو خودش تعریف کرده بود رسیدم اسکله رفتن ولی بوی عطر الهه هنوز داشتم حس میکردم تا شب طاقت نیاوردم به اعظم پیام دادم دیدم گفت چیه چشمت گرفت ولی الهه بدردت نمیخوره منظورش نفهمیدم گفتم شاید با الهه باشم دیگه رابطه ام با خودش کمرنگ میشه چند روزی اونجا بودن هر جا میرفتن عکس می گرفت می فرستاد تا روزی که میخواستن بیان سمت بندر اعظم پیام داد احمد داره میاد دنبالمون تا عصر خونه هست ساعت ۸ میره که شیفت هست بقیه هم با لندینگ میان معلوم نیست تا کی برسن سری رفتم حموم حسابی به خودم رسیدم اومدم به مامانم گفتم یکی از دوستام داره میاد اگر میری خونه داداشم تا ببرمت بنده خدا هم گفت آره خیلی وقته نرفتم نوه هام هم ببینم بردم رسوندمش برگشتم یه تی شرت شلوارک پوشیدم منتظر احمد بودم بره که خواب رفتم ساعت ده بود اعظم زنگ زد گفت کجایی چرا جواب نمیدی گفتم خواب بودم گفت شام خوردی اگر نخوردی ما رفتیم بیرون شام گرفتیم ولی بزار آخر شب که حرفش قطع کردم گفتم اعظم شما بیایین پایین هیچکس نیست اعظم هم گفت آره اینجور بهتره یه نیم ساعتی طول کشید صدای پای اعظم و الهه میومد با هر قدمش ضربان قلبم تندتر میزد در باز کردم باهم دست دادیم اومدن داخل اعظم با یه بلوز و یه دامن بلند الهه با شلوارک و تاپ چند دقیقه ای محو تماشای الهه بودم که اعظم یکی بهم زد گفت آبجو داری گفتم آره گذاشتم تو یخچال اتاق خودش رفت تو آشپزخونه وسایل شام آماده کرد الحق از منم بهتر همه چیز خونه میدونست کجاست 🤣 رفتم تو آشپزخونه اعظم بغل کردم لبهاش بوسیدم کیرم قشنگ لای شکاف کونش بود دیدم با دستش کیرم گرفت فشار داد جوووونم امشب واسه کی راست کرده گفتم فعلا که تو اینجایی اعظم گفت الهه پرده نداره دوست پسر هم داره اختلاف سنی شما هم زیاده تو دلم گفتم حالا کی میخواد بگیرتش نشستیم شام خوردیم بساط آبجو به راه کردیم اعظم معمولا یه قوطی میخوره گیج و منگ میشه خودشو انداخت تو بغلم منم دستم روی پای الهه بود کم کم صورتم نزدیک صورت الهه بود نفساش احساس میکردم ناخودآگاه لبهاش بوسیدم دستم دو گردنش کردم شروع به خوردن
显示全部...
sticker.webp0.05 KB
ودی.» شروع کردم توضیح بدم چرا به جیسون نگفتم، ولی وسط حرفم پرید: «نگران نباش، رازت پیش خودم می‌مونه… ولی در عوضش می‌ذاری جلوی جیسون بکنمت. این‌جوری همه برنده می‌شیم… بذاریم تولدش، باشه؟» با پوزخند سینه‌هامو می‌مالید. یهو دیدم پیشنهادش واقعاً بهترین راهه: جیسون به آرزوش می‌رسه، رازم هم مخفی می‌مونه. خوشم نیومد، ولی راه دیگه‌ای داشتم؟ با اکراه پرسیدم: +«جیسون کجاست؟» سم اومد دراز کشید کنارم و گفت: «رو کاناپه خوابش برده… حیفم میاد اعتمادش بهت خراب بشه وقتی بفهمه یواشکی گذاشتی این یارو بکندت.» با هزار اکراه گفتم: +«باشه… یه چیزی برای تولدش جور می‌کنیم… ولی جیسون هیچ‌وقت نباید بفهمه این حرفا رو، باشه؟ باید از اول بهش می‌گفتم.» سم دستشو تا کُسم پایین کشید و گفت: «نگران نباش، من به چیزی که می‌خوام می‌رسم، رازت هم پیش خودم می‌مونه.» بعد پرید روم و پاهامو بالا برد. یهو فهمیدم که قرار نیست تا جمعه صبر کنه… آلتشو حس کردم به کُسم فشار می‌ده و بعد یهو می‌لغزه توم. نمی‌دونستم چی کار کنم… مگه چی کار می‌تونستم بکنم؟ شروع کرد تلمبه زدن و زیر گوشم میگفت: «خیلی وقته دلم می‌خواد بگامت… وای کُست چه تنگه.» هیچ جذابیتی برام نداشت… ازش متنفر بودم که داره این بلا رو سرم میاره… ولی چرا حشریم می‌کرد؟ چرا از اینکه داره با تهدید منو می‌کنه و داره ازم سوءاستفاده می‌کنه حال می‌کردم؟ سال‌هاست این منحرفِ حال‌به‌هم‌زن رو می‌شناسم و هیچ‌وقت بهش فکرم نکرده بودم… حالا زانوهامو زده بود کنار شونه‌هام و داشت محکم می‌کرد توم. صدای خیس بودن کُسم بلند بود، اونم فهمید که دارم حال می‌کنم «وای، تو واقعاً یه دختر حشریِ کوچولویی، مگه نه؟ جیسون قراره دیوونه بشه وقتی ببینه کیر منو می‌خوری.» حس کردم دوباره دارم ارضا می‌شم، اونم گفت حس می‌کنه کُسم داره دور کیرش می‌لرزه. دستمو بردم بین پاهام و شروع کردم چوچوله‌مو مالیدن، خودمم دیدم دارم به سمت تلمبه‌هاش لَم می‌دم… واقعاً داشتم باهاش می‌کردم، کُسم داشت منفجر می‌شد. باورم نمی‌شد به‌خاطر سکس با سم ارضا بشم! همون سمِ «عمو سم» که بچه‌هام این‌جوری صداش می‌کنن… وقتی ارگاسم تو بدنم ریشه زد شروع کرد بوسیدنم، بعد از اینکه ارضام کرد محکم‌تر و سریع‌تر کرد و ریخت توم. غلتید کنارم، نفس‌نفس‌زنان گفت: «واسه دوباره گائیدنت لحظه‌شماری می‌کنم!» و خندید. نمی‌دونستم چه فکری کنم، چی بگم… سم فقط بلند شد، لباس پوشید، چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون. من لُخت همون‌جا دراز کشیده بودم، سعی می‌کردم با خودم کنار بیام و به خودم بگم همه‌چیز درست می‌شه… شاید هم خوب شد، چون حالا می‌تونستم برای تولد جیسون چیزی که می‌خواد رو بهش بدم. فقط از اینکه اینهمه راز دارم حالم بد بود و استرس داشتم! دوباره خوابم برد. جیسون بیدارم کرد که بریم خونه. سریع لباس پوشیدم، از کنار سم که رو کاناپه غش کرده بود رد شدم. وقتی اوبر رسید جیسون بیدارش کرد که بگه داریم می‌ریم و ازش برای «شب عالی» تشکر کرد. تو مسیر برگشت جیسون منو بغل کرد و گفت چقدر دوستم داره و چقدر ازم ممنونه که این کارا رو کردم… البته همه‌شو نمی‌دونست. همین که رسیدیم خونه رفتم دوش گرفتم. می‌دونستم جیسون الان می‌خواد منو بکنه و شب قبل رو مرور کنه… همون‌طور که آروم آروم می‌گائیدم بهم گفت که وقتی اون داشت توی جکوزی منو می‌کرد، سم کُسمو مالیده، و وقتی غش کرده بودم ازم لُختِ لُخت رو تخت عکس گرفته. تعجب کردم اجازه داده، ولی خب تو اون همه مستی فکر کرده من دیگه حالم خوبه… تازه قبلاً تو جکوزی سینه‌هام درست تو صورت سم تاب می‌خورد! جیسون آروم آروم می‌کرد و پرسید: «اگه ازت می‌خواست براش ساک می‌زدی؟» فکر نکنم می‌زدم، ولی گفتم: «احتمالاً… خیلی حشری بودم.» یه کم مکث کرد و پرسید: «فکر می‌کنی بذاری بکندت؟» جوابشو می‌دونستم، چه بخوام چه نخوام… گفتم: «شاید برای تولدت بذارم بکنه‌، اگه واقعاً بخوای.» نفسش تندتر شد: «واقعاً می‌خوام… می‌خوام نگاه کنم و به نوبت بکنیمت.» گفتم: «باشه… می‌ذارم.» محکمتر تلمبه زد و آخرش کشید بیرون و ریخت روم. جیسون به سم خبر داد که بالاخره آماده‌م. سم ادای آدم بی‌خبر رو درآورد و عکسایی که گرفته بود رو فرستاد… کیفیتشون افتضاح بود، فقط چند تا عکس معمولی از کُونِ مِستِ من که سعی می‌کرد سِکسی باشه… معلوم بود عکاس واقعی نیست و فقط بهونه‌ست که عکس بگیره، که برام تعجب نداشت. بیشتر عکسا هم خوشگل نبودن، مخصوصاً اونایی که غش کرده بودم رو تخت… ولی دیگه مهم نبود. جیسون ذوق‌زده و خوشحال بود برای جمعه، و من کم‌کم داشتم می‌فهمیدم که خودم هم دارم بی‌صبر می‌شم برای اون روز… پایان منبع: https://www.sexstories.com/ نوشته: آق فریدون @dastan_shabzadegan
显示全部...
0 👍
0 👎
نار، آروم دست کشیدم و پاهامو باز نگه داشتم که یه کم دیگه کُسِ حشریمو سیر نگاه کنه، بعد پایین مایو رو کشیدم بالا… خواستم بلند شم، پرت شدم رو تخت، دوباره بلند شدم. حالم بد نبود، فقط دیگه درست راه نمی‌رفتم. آخرش تلو تلو خوردم رفتم تو حال، جیسون رو دیدم تقریباً رو کاناپه خوابش برده بود… وقتی منو دید بلند شد، بغلم کرد، آروم تو گوشش گفتم: «الان دارم از حشر می‌میرم.» سم از بیرون اومد تو و گفت: «جکوزی آماده‌ست… کی شات دیگه می‌خواد قبل اینکه بریم بیرون؟» ادا درآورد که انگار نه انگار چند لحظۀ قبل داشت کُسمو که دارم باهاش بازی می‌کنم دید میزده… همین که فکر می‌کرد تونسته یواشکی ببینه بیشتر دیوونم کرد. جیسون سریع گفت: «من یه دونه!» و تلو تلو رفتیم آشپزخونه. می‌دونستم دیگه زیادی خوردیم، ولی وقتی مستی، یه شات دیگه همیشه ایده خوبی به نظر می‌رسه… منم زدم و بعد رفتیم بیرون سمت جکوزی. سم داشت ازم عکس می‌گرفت وقتی رفتم تو آب، پرسیدم: «شما هم میاین؟» جیسون گفت: «آره!» و شروع کرد لُخت شدن… سم هم دنبالش. نشستم تو آب و نگاهشون کردم که هر دو لُخت شدن، هر دو آلتشون راست راست بود وقتی اومدن تو… باید بگم خیلی داغ بود که دو تا کیر کلفت و سفت جلوم بود و سینه‌هامم لُخت جلو چشمشون. سم روبه‌روم نشست، جیسون اومد کنارم و شروع کرد بوسیدنم… دستشو حس کردم داره دور کُسم می‌چرخه، بعد گفت: «هی، ما که هردومون لُختیم، تو هم بیا!» سم هم سریع گفت: «تو آبیم دیگه، خجالت نکش… یه کم زندگی کن!» راستش دیگه لازم نبود متقاعدم کنن… فقط پایین مایو رو کشیدم پایین، کشیدم بیرون آب و نشونشون دادم که منم دیگه کامل لُختِ لُخت شدم. مردا هورا کشیدن، جیسون دستشو برد لام، شروع کرد کُسمو مالیدن. یه نگاه به سم انداختم که عین گاو داشت زُل می‌زد بهم، بعد دستمو بردم سمت آلت جیسون و شروع کردم به مالیدنش. تازه رفته بودیم تو جکوزی و همه‌چیز یهو خیلی سریع رفت بالا… جیسون بلند شد و گفت: «چرا به سم نشون نمی‌دی چقدر خوب ساک می‌زنی؟» آلتش درست جلوی صورتم بود، دیدم سم داره پوزخند می‌زنه و منتظره ببینه چی کار می‌کنم. زیاد طول نکشید، آلت جیسون رو گرفتم و شروع کردم مکیدن… جیسون سرمو گرفت و آروم آروم کرد تو دهنم جلوی دوستش… می‌دونستم جیسون دلش می‌خواد با سم هم کاری بکنم، ولی من فقط جیسون رو می‌خواستم… ولی اینکه جلوی سم نمایش می‌دادم خیلی داغ بود. بلند شدم و به جیسون گفتم: +«تو به سم نشون بده چقدر محکم و قوی منو می‌کنی.» جیسون چیزی نگفت، فقط چرخوندم که رو به سم باشم، خمم کرد… مجبور شدم دستامو بذارم رو شونه‌های سم، جیسونم از پشت کرد توم. کمرمو گرفت و شروع کرد تلمبه زدن، سم هم با دستاش دو طرف سینه‌هامو گرفت که با هر تلمبه که می‌رفتم جلو نیفتم. تو اون همه مستی بدون اینکه اینا نگهم دارن اصلاً نمی‌تونستم تعادلمو حفظ کنم، دیگه حتی برام مهم نبود که سینه‌هام دارن درست تو صورت سم تاب می‌خورن. جیسون داشت پُز کُسمو می‌داد که چقدر تنگ و گرمه، یهو دیدم سم با یه دستش داره نگهم داره و با دست دیگه‌ش جلوی چشمام داره آلتشو می‌ماله… چشمامو بستم و فقط به این فکر کردم که چقدر داغه که بعد از اینکه یواشکی منو دید که داشتم خودمو می‌مالیدم این‌قدر حشریِ من شده. حس کردم یه دست داره چوچوله‌مو می‌ماله، یهو ارگاسم شروع کرد تو بدنم پیچیدن… بعد فهمیدم دستِ سم بود که داشت کُسمو می‌مالید در حالی که جیسون داشت می‌کردم. خودمو زدم به اون راه که مثلا حواسم نیست و با صدای بلند ناله کردم تا ارگاسم کامل بریزه رو تنم. دیگه پرت شدم تو آب، نفس‌نفس‌زنان به لبه جکوزی آویزون شدم. دیگه داشتم از هوش می‌رفتم، فقط حس می‌کردم دستایی دارن سینه‌هامو و کونمو می‌مالن… نمی‌دونستم مال کیه، اون لحظه هم برام مهم نبود. یهو به خودم اومدم دیدم جیسون با یه حوله منو بغل کرده می‌بره، گذاشتم رو تخت سم… بوسیدم و گفت: -«یه کم بخواب، یه کم که هوشیار شدی اوبر می‌گیرم.» بعد در رو بست و رفت پیش سم. چشمامو باز کردم، یکی داشت کُسمو می‌لیسید، ولی درست نمی‌دیدم… هنوز لُخت بودم، چراغا روشن بود و یه لحظه طول کشید یادم بیاد کجام. وقتی صدای سم رو شنیدم که گفت: «به نظر می‌رسه یه دختر خیلی بد بوده» دیگه بیشتر گیج شدم. سرمو پایین آوردم، دیدم داره پوزخند می‌زنه و گوشیمو گرفته دستش… با زبون الکن گفتم: +«داری چیکار می‌کنی؟ بس کن!» سم فقط گفت: «هِششش… نمی‌خوای جیسون بفهمه راز کوچولوتو، مگه نه؟» قلبم ریخت، دیدم داره عکس آلت مارتین رو تو گوشیم نشونم می‌ده! نمی‌دونستم چطور گوشیمو باز کرده، ولی ادامه داد: «کنجکاو بودم ببینم چرا اون‌قدر حشری بودی… بعد عکساتو پیدا کردم که دارن می‌کننت، پیامایی که به این یارو گفتی دوباره می‌خوای بکندت ولی به جیسون نگه که قبلاً کردی… پس انگار یه دختر خیانت‌کار کوچولو ب
显示全部...
بعد یه کم چرخیدم سمت پنجره و وانمود کردم دارم به پشت خودم تو آینه نگاه می‌کنم… ولی در واقع داشتم یه نمای کامل و واضح از سینه‌هام بهش می‌دادم و از تو آینه واکنش شو می‌پاییدم… یه کم تلو تلو خوردم دوباره برگشتم سمت آینه و شورتمم درآوردم؛ حالا دیگه کونِ لختمم کامل تو دیدش بود… قبلاً ازش می‌ترسیدم، ولی الان فقط داشتم از اذیت کردن این منحرف کوچولو که همیشه زُل می‌زد بهم لذت می‌بردم. همون لحظه تصمیم گرفتم همون لباس زیرِ بدون سینه‌پوش رو بپوشم… مگه جیسون همینو نمی‌خواد؟ تازه حالا دیگه فرقی نمی‌کرد، اونکه عین گاو داشت به نوک سینه‌هام نگاه می‌کرد. لباس رو تنم کردم، سعی کردم طوری نباشه که انگار دارم نمایش می‌دم، بعد خودمو تو آینه چک کردم… پایین‌تنه کامل پوشیده بود، ولی قسمت سوتین فقط سینه‌هامو بالا نگه داشته بود، انگار فقط برای نشون دادنشون بود! دستمو گذاشتم رو سینه‌هام، یه نفس عمیق کشیدم، در رو باز کردم و رفتم سمت جیسون. تو آشپزخونه تنها بود، دستمو انداختم پایین و لباسمو بهش نشون دادم. اونم با یه لبخند مستی یه مارگاریتای دیگه داد دستم و گفت: «وای این فوق‌العاده‌ست… الان کیرم می‌ترکه!» درست همون لحظه سم از بیرون اومد تو. دوباره دستمو گذاشتم رو سینه‌هام، چرخیدم سمتش و خندیدم: «آماد‌م… از کجا شروع کنیم؟» سم همون‌جا یه عکس گرفت و گفت: «بیا یه کم تو حال بچرخ، منم دنبالت میام با دوربین.» یه قلپ گنده از مارگاریتا خوردم، لیوانو گذاشتم زمین و با دستایی که هنوز سینه‌هامو پوشونده بود، شروع کردم تو حال راه رفتن. می‌دونستم به خاطر مستی خیلی با وقار راه نمی‌رم، ولی هر کار بلد بودم کردم که سِکسی باشم. جیسون گفت: «دستاتو بذار رو باسنت.» می‌دونستم منظورش اینه که «سینه‌هاتو به سم نشون بده!» چشمامو چرخوندم و خندیدم: +«قبل از اینکه بیشتر نشون بدم، می‌خوام مطمئن شم هیچ‌کس هیچ‌جا چیزی نمی‌گه و عکسا رو به کسی نشون نمی‌دین… فقط بین خودمون سه تا، باشه؟» هر دو با ذوق دیوونه‌وار گفتن آره، قول دادن به هیچ موجود زنده‌ای نگن… منم آروم دستامو انداختم پایین و سینه‌هامو کامل لُخت کردم براشون. سم ادای آدمو درآورد که انگار اولین باره داره سینه‌های منو می‌بینه! نمی‌دونم به خاطر الکل بود، یا چون قبلاً منو لُخت دیده بود، یا چون با جیسون بودم احساس امنیت و غرور می‌کردم… هر چی بود، خیلی راحت و خوشحال بودم و داشتم حال می‌کردم که براشون مدل می‌شم. هر دو هی از سینه‌هام تعریف می‌کردن و معلوم بود داره کیرشون سفت می‌شه. سعی کردن راضیم کنن شورتمم دربیارم، ولی حس کردم اگه در بیارم دیگه ممکنه کار از کار بگذره… گفتم: +«شاید یه شب دیگه، اگه بچه‌های خوبی باشین!» یه کم که گذشت رفتیم یه دور شات دیگه بزنیم (که دیگه واقعاً لازم نبود، ولی داشتیم کیف می‌کردیم!) جیسون گفت بریم تو جکوزی یه سری عکس دیگه بگیریم، ولی راستش ما آنقدر مست بودیم و انقدر می‌خندیدیم که فکر نمی‌کردم دیگه نیاز به عکس باشه. بالاخره من همین‌جوری با سینه‌های لُخت داشتم باهاشون می‌گشتم! ولی دیدم جیسون خیلی حالشو می‌بره… گفتم می‌رم مایو تنم کنم. جیسون گفت: «بالاتنه رو لازم نیست بپوشونی.» چشمامو چرخوندم و خندیدم: « اصلاً قرار نبود بپوشونم!» وقتی خواستم بلند شم یه کم تلو تلو خوردم. سم گفت: «بیا کلاً لُخت بیا بیرون… هردومون خوشحال می‌شیم به نوبت بکنیمت!» خندیدم: «تو خوابتون پسرا!» و لنگ‌لنگون رفتم سمت اتاقش. تو اتاق نشستم رو صندلی کامپیوترش، پایین مایو رو درآوردم و گوشیمو چک کردم. تو همین حال که لُخت بودم پیاما رو نگاه می‌کردم (چشمام درست نمی‌دید). مارتین پیام داده بود: «واقعاً بی‌صبرم دوباره بکنمت… امشب می‌شه؟» یه عکس هم فرستاده بود از آلت گنده و کلفتش که راست راست ایستاده بود. یهو کُسم شروع کرد تپیدن. نگاه کردم به در… لعنتی تو مستی حتی در رو هم نبسته بودم! نشسته بودم رو صندلی، کامل لُخت، و داشتم به در زُل می‌زدم و شروع کردم کُسمو مالیدن… اگه یکی می‌اومد وایمیستادم، ولی فکر اینکه ممکنه یکی منو تو این حال ببینهه بیشتر حشریم کرد. دوباره عکس مارتین رو نگاه کردم و آرزو کردم همین الان بود و داشت می‌گائیدم… یه لحظه به ذهنم رسید جیسون رو صدا کنم بیاد همین‌جا بکند‌م… اون لحظه دیگه برام مهم نبود سم هم نگاه کنه. بعد یهو یادم اومد… اگه سم دوباره داره از پنجره نگاهم می‌کنه؟! قلبم پرید، ولی دستم وایستاد… درست نمی‌دیدم، ولی یه سرک کشیدم… آره بود! داشت نگاه می‌کرد که دارم کُسمو می‌مالم و خبر نداشتم! فقط بیشتر حشریم کرد… تا الان سینه‌هامو دیده بود، حالا هم داشت یواشکی کُسمو نگاه می‌کرد که دارم باهاش بازی می‌کنم. دیدم عمداً پاهامو بیشتر باز کردم که بهتر ببینه، بعد یهو به خودم اومدم که دارم زیادی پیش می‌رم و اگه بفهمه می‌دونم تمومه! گوشیو گذاشتم ک
显示全部...
کنم، همه‌چیز به هم ریخت! منم ناراحت بودم، ولی بیشتر بخاطر این بود که عشق و حال خودم کنسل شده بود، از ناراحتی جیسون بدم می‌اومد. یه کم مردد بودم که بهش بگم، ولی وقتی گفتم دیدم واقعاً تو صورتش افتاده. گفتم: «خب من که کامل آماده‌م، بیا بازم ازم عکس بگیر.» جیسون پوزخند زد و گفت: «می‌تونم اینا رو برای سم بفرستم؟» اصلاً خوشم نیومد، ولی نمی‌خواستم بیشتر ناامیدش کنم. یه لحظه مکث کردم و گفتم: «شاید… فقط با لباس زیر باشه.» جیسون یه لحظه فکر کرد و گفت: «چرا خود سم نیاد عکسا رو بگیره؟ به هر حال قراره ببینه، اونم عکاسه دیگه.» واقعاً حال نکردم… با سم خوبم، ولی فکر اینکه با این لباسا جلوش باشم معذبم می‌کرد. جیسون دو تا شات دیگه ریخت و یکی رو داد دستم تا فکر کنم. گفتم: «اگه یکی بیاد خونه تو همین حالتی که من نیمه‌لُخت باشم چی؟» فوری گفت: «می‌ریم خونه خودش عکس بگیریم… جکوزی هم داره، اونجا هم می‌تونیم عکس بگیریم.» یادش انداختم: «ما که این همه مشروب خوردیم، نمی‌تونیم رانندگی کنیم.» گفت: «اوبر می‌گیریم!» شات رو سر کشیدم (دیگه حسابی زده بود به سرم) و گفتم: «اگه بعداً معذب بشیم چی؟ یا اگه به بقیه بگه؟» جیسون اومد بغلم کرد و گفت: «من کلی چیز بهش گفتم این سال‌ها، هیچ‌وقت به کسی نگفته… تازه صبح هم چندتا عکس براش فرستادم. اگه بعداً پشیمون شدی، می‌گیم تقصیر الکله!» خوب باید قبول کنم، برای هر چیزی که می‌گفتم یه جواب آماده داشت… فهمیدم دارم مدام بهونه میارم که نریم، و معلوم بود جیسون هم کاملاً گرفته… می‌فهمیدم که دارم دوباره ناامیدش می‌کنم و احتمالاً تو دلش فکر می‌کنه فقط زِر زدم و از پس کار بر نمیام… برای همین گفتم: «گور باباش… یه شات دیگه بریز، بریم… ولی فقط عکس، دستش بهم نمی‌خوره‌ها.» چشم‌های جیسون برق زد، سریع باقیمونده تکیلا رو ریخت تو لیوان و شروع کرد دنبال اوبر گشتن. پرسیدم مطمئنی سم الان خونه‌ست و حالشو داره؟ -آره، همین الان داشتم باهاش چت می‌کردم، خیلی هم تو خطه! خب معلومه دیگه، کیه که از فرصت زُل زدن به من با لباس زیر بگذره؟ لباس معمولی پوشیدم، جیسون گفت دو تا لباس زیر و مایو بیکینی منو گذاشته تو کیف، اوبرم داره می‌رسه. همه‌چیز خیلی سریع پیش می‌رفت، ولی من تو اون مستی نه وحشت کردم نه چیزی… فقط خوشحال بودم که جیسون انقدر ذوق‌زده و شاده! تو مسیر یه کم معذب بودیم، جلوی راننده نمی‌خواستیم چیزی بگیم… یهو دیدیم رسیدیم خونه سم. سم دم در وایستاده بود و با لبخند گشاد و پر غرور به استقبالمون اومد. وقتی داشتیم می‌رفتیم سمتش دلم هُرّی ریخت پایین… معلوم بود از راه رفتنمون فهمیده چقدر مستیم. سم یه چند تا مارگاریتای یخ‌زده که آماده کرده بود تعارف کرد، اون و جیسون مثل همیشه شروع کردن به شوخی و خنده… هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد کارو شروع کنه، منم یه کم امیدوار بودم که همین‌جوری بمونه و هیچ‌کس چیزی نگه! ولی یهو سم گفت می‌رم دوربینمو بیارم، تو هم برو یه دست لباس برای عکس عوض کن. جیسون بهم لبخند زد، منم با قیافه‌ی «قوی باش پسر» پرسیدم: «کجا عوض کنم؟» سم گفت: «همین‌جا هم می‌تونی، ولی اگه می‌خوای راحت باشی اتاقم دومیه سمت راست.» چشمامو چرخوندم و خندیدم، با کیف لباسم لنگ‌لنگون رفتم سمت اتاق. شنیدم جیسون گفت می‌رم مارگاریتا درست کنم، سمم گفت می‌رم بیرون یه سیگار بکشم، بعد در رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. راستش خیلی استرس نداشتم، فکر کنم بیشترش به خاطر الکل بود… همه‌چیز یه جورایی سورئال بود. لباسا رو از کیف درآوردم، فقط سه تا بودن: دو تا لباس زیر توری، یه دونه هم مایوی خیلی کوچیک. یکی از لباسا سینه‌ها رو کلاً نمی‌پوشوند، اون یکی هم کاملاً حریر و شفاف بود، چیزی قایم نمی‌کرد. می‌تونستم مایو بپوشم که محافظه‌کار باشه، ولی می‌دونستم جیسون ناامید می‌شه… تازه احتمالاً ازش می‌افتادم بیرون! آخرش همون حریر شفاف رو انتخاب کردم… به خودم گفتم «دیگه گور باباش» و تی‌شرتمو درآوردم. رفتم جلوی آینه‌ی قدی دیوار، یهو تو انعکاس آینه دیدم سم بیرون پنجره وایستاده! اولش ترسیدم و خشکم زد… اونجا فقط با سوتین وایستاده بودم و داشتم کامل لُخت می‌شدم، دوست منحرف شوهرمم بیرون پنجره‌ست! سمت من نگاه نمی‌کرد، ولی هر از گاهی زیر چشمی سرک می‌کشید… معلوم بود داره ادای آدم بی‌خیال رو درمیاره که اگه گرفتنش بگه «من که چیزی ندیدم». منم وانمود کردم حواسم نیست و آروم به لباس عوض کردنم ادامه دادم، ولی خودمم هی از تو آینه نگاش می‌کردم… یهو دیدم دیگه عین گاو زُل زده! یه لحظه وایستادم، درست وقتی داشتم سوتینمو باز می‌کردم… داشتم بهش فکر می‌کردم که بالاخره قراره سینه‌های لُخت منو ببینه… و تو همون لحظه اصلاً ناراحت نشدم، بلکه یه کم حشریم کرد! حس شوخی و اذیت کردنش بدون اینکه بفهمه من می‌دونم خیلی باحال بود. سوتینمو انداختم زمین،
显示全部...
لت خواست کُس بدی… وای خدا، دیوونم می‌کنه!» همون موقع گوشی جیسون شروع کرد به ویبره رفتن، شک نداشتم سم داره به عکسایی که براش فرستاده بود جواب می‌ده. بلند شدم دوباره شات ریختم، جیسون هم داشت جواب می‌داد. بعد دو سه تا شات دیگه، کنجکاویم گل کرد: «خب سم چی گفت؟» اول یه کم مردد شد، ولی بعد پوزخند زد و گفت: «خیلی خوشش اومده، خیلی!» تعجب نکردم، سم بزرگ‌ترین منحرفیه که می‌شناسم، معلومه داره با اون عکسا خودشو ارضا می‌کنه. یادش انداختم: «حتماً بهش بگو به هیچ‌کس چیزی نگه و یادش باشه من خبر ندارم که عکسا رو دیده!» سرشو تکون داد ولی گفت: «راستش بهش گفتم الان داری می‌ذاری ازت عکس بگیرم… ولی گفتم به کس دیگه نشون نمی‌دم.» خندیدم و گفتم: «حالا حتماً داره التماس می‌کنه که اینا رو هم براش بفرستی!» جیسون خندید و آخرین پیام سم رو نشونم داد: «داداش قسم می‌خورم به هیچ‌کس نمی‌گم، دارم از دست می‌رم که این عکسا رو ببینم!» خندیدم، ولی یه پیام قبلیش چشمم رو گرفت که نوشته بود: «مگه خودت قبلاً نگفتی دلت می‌خواد ببینی می‌کنمش؟ الان دیگه حالشو داره؟» و جیسون جواب داده بود: «هنوز نه…» می‌دونستم جیسون این فانتزیاشو با سم درمیون گذاشته، هرچند نمی‌دونم چرا تعجب کردم… حالا دیگه معلوم می‌شد چرا سم این همه سال زُل می‌زد بهم و سرک می‌کشید. نمی‌دونم چند بار به خاطر حرفای جیسون به من فکر کرده و خودشو ارضا کرده. چیزی نگفتم، فقط دوباره شات ریختم و خندیدیم و شوخی کردیم. خوشحالم که حداقل عکسایی که زیاد برهنه بودن رو براش نفرستاده بود… هرچند همینایی که فرستاده بود هم از نظر من زیادی بود. چند ساعت که گذشت رفتم ایمیلمو چک کردم، هنوز رودنی جواب نداده بود… فوری لازم نبود، ولی دلم می‌خواست یه چیزی جفت و جور بشه… راستش دلم خیلی می‌خواست دوباره مارتین بکند‌م. هیچ‌وقت همچین تجربه‌ای نداشتم و داشتم از عطشش می‌مردم. مشخص بود تکیلا حسابی بهممون زده، هردومون تو حال خودمون بودیم و خیلی خوش می‌گذشت… شات‌ها هم که تمومی نداشت. یه لحظه جیسون گفت: -«امشب باید یه کار باحال بکنیم… خونه مال خودمونه، داریم می‌خوریم… یه چیزی… یه جوری شیطونی کنیم!» +«دیگه ازم لُختِ لُخت عکس گرفتی… دیگه چی تو سرته؟» شونه بالا انداخت -«سال‌هاست آرزومه ببینم یکی دیگه می‌کند‌ت… یه مرد دعوت کنیم بیاد خونه؟… اگه واقعاً فکر می‌کنی می‌تونی.» می‌دونستم می‌تونم، چون کرده بودم! ولی یه لحظه فکر کردم داره امتحانم می‌کنه، اونم با این همه حرفای رکیک و الکل… اصلاً دلم نمی‌خواست تو این امتحان رد بشم! ولی با دوستاش که نمی‌خواستم بخوابم. +«از بس مستیم، دیگه نمی‌تونیم رانندگی کنیم.» بعد یهو یاد شماره مارتین افتادم! نگاش کردم +«شماره اون پسره‌ای که باهام مدلینگ کرد رو دارم… بگم بیاد خونه؟» فقط با فکر اینکه مارتین دوباره منو بگاد، کُسم شروع کرد داغ شدن و نبض زدن. جیسون داشت با گوشی ور می‌رفت، معلوم بود داره با سم چت می‌کنه. چشم‌های جیسون برق زد و پرسید: -«فکر می‌کنی بیاد؟ اگه جدی باشی من دیوونۀ این کارم!» چشمک زدم و گفتم: +«می‌تونم بپرسم… فقط یادت باشه فقط به خاطر تو این کارو می‌کنم، اگه وقتی داشت منو می‌کرد یهو پشیمون شدی، با من قهر نکنی‌ها!» جیسون بوسیدم و -«قول می‌دم عصبانی نشم… مرسی، نمی‌دونی چقدر برام داغه این قضیه.» یه کم عجیب بود بگم ولی گفتم: «خواهش می‌کنم… دوسِت دارم» و بوسیدمش. جیسون دو تا شات دیگه ریخت، منم کارت مارتین رو پیدا کردم و زنگ زدم… ولی جواب نداد. یه پیام بلند براش فرستادم، توضیح دادم قضیه چیه (و گفتم چیزی از اون دفعه قبلی نگه)، گفتم «امشب کامل مال توام، شوهرم فقط عکس می‌گیره». یه کم مست بودم، چند بار پیامو خوندم تا مطمئن بشم درست نوشتم، بعد فرستادم و منتظر جواب شدم. رفتم لباس زیر توری پوشیدم و آرایش کردم، جیسون اومد تو اتاق وایستاد نگام کرد که دارم برای یه مرد دیگه خودمو آماده می‌کنم. یه شات دیگه بهم داد و گفت: -«وای چقدر سِکسی شدی… باورم نمی‌شه داره واقعاً اتفاق می‌افته.» چشمک زدم و گفتم: +«هنوز جوابی نداده… شاید سرش شلوغ باشه» و تکیلا رو سر کشیدم. جیسون هم یه شات زد و پرسید: -«فردا که هوشیار شدی پشیمون نمی‌شی، نه؟» خندیدم +«من دیگه بچه نیستم، می‌دونم دارم چیکار می‌کنم» (راستش الکل خیلی هم کمک می‌کرد!) رفتم ایمیلمو چک کردم، بالاخره رودنی جواب داده بود! نوشته بود: «خیلی خوشحال می‌شم دوباره باهات کار کنم! متأسفانه تا سه‌شنبه وقت ندارم، ولی هر ساعتی که بتونی میام. بگو کی آزادی، زود یه چیزی جور می‌کنیم.» دیگه به هر حال اون روز رو حساب نمی‌کردم چون دیر شده بود، فقط باید سه‌شنبه رو جفت و جور می‌کردم… حتی اگه مجبور بشم مرخصی از سر کار بگیرم. جیسون ناامید شد، درست وقتی که بالاخره قراره بزرگ‌ترین فانتزی زندگیشو براش عملی
显示全部...
رف از پارتی سوئینگری، داگینگ، سینما بزرگسالا، چندتا مرد همزمان و این حرفا زده بود… چیزایی که هنوز کامل آماده‌شون نبودم، ولی دیگه داشتم بهشون فکر می‌کردم و حس خوبی بهم می‌داد. صبح که جیسون با بغل کردنم و بوسیدن گردنم بیدارم کرد، برگشتم سمتش و بوسیدمش و گفتم: +«واقعاً خوشحالم که عکسا رو دوست داشتی… یه کم استرس داشتم که نکنه ناراحت بشی» -«عاشقشونم! دلم می‌خواست به همه نشونشون بدم» می‌دونستم تو سرش چی می‌گذره، ولی اصلاً با این راحت نبودم که دوستاش منو لُخت ببینن. +«اینا فقط برای چشماته، فقط خودت» نفرت داشتم از اینکه بعد اون همه هیجان دیشب، حالا ناامیدش کنم. -«می‌دونی که سم می‌تونست این عکسا رو برات بگیره… از دوربین خیلی حالیشه، قبلاً هم تجربشو داره» +«نمی‌خوام دوستات منو لُخت ببینن، نمی‌خوام بیان سراغم یا چیزی ازم بخوان» دیدم چقدر تو صورتش ناامیدی نشست، انگار یهو همه‌چیز خراب شد… +«ولی… می‌تونی به یه نفر از دوستات نشون بدی، فقط همونایی که لباس دارم… نمی‌خوام اون بفهمه من خبر دارم که نشون دادی. باید وانمود کنی من بی‌خبرم، نمی‌خوام فکر بدی راجبم کنه» چشماش برق زد و همون لحظه پشیمون شدم که چرا دهنمو باز کردم… ولی خب، مگه چقدر می‌تونه بد بشه؟ معلومه که جیسون سم رو انتخاب کرد. نزدیک‌ترین دوستش بود و البته حشری‌ترینشون. من همیشه فکر می‌کردم جیسون یه کم منحرفه، ولی سم یه چیز دیگه‌ست! بارها گرفتمش که داره تو سینه‌هام زُل می‌زنه، از یقه‌ی لباسم سرک می‌کشه، وقتی تنها می‌مونیم حرفای رکیک می‌زنه. کلی وقتشو تو نت با دخترا چت می‌کنه و از سکساش با افتخار حرف می‌زنه… فکر کنم خیلی از فانتزی‌های جیسون رو هم همون سم تو کله‌ش انداخته. برای همین اصلاً تعجب نکردم که جیسون اونو انتخاب کرد که عکسا رو باهاش شریک بشه… و اینکه سم عکاسی لُخت هم بلده، با این همه پورنی که نگاه می‌کنه عجیب نبود. جیسون عین بچه‌ها ذوق کرده بود، شروع کرد به سم پیام بده و چند تا عکس براش فرستاد. هنوز صبح زود بود، جواب نداد، ولی معلوم بود جیسون داره از هیجان می‌لرزه که چی قراره بگه. من واقعاً نمی‌فهمیدم جیسون از این «به رخ کشیدن من» چی بهش می‌رسه، ولی خب، باعث می‌شد خودمو جذاب‌تر ببینم… همیشه کاری می‌کرد حس کنم سِکسیم، حتی وقتی خودم از خودم بدم می‌اومد. بهش گفتم: «حتماً بهش بگو به هیچ‌کس چیزی نگه، عکسا رو هم جایی نذاره که بچه‌ها یا دوستاشون ببینن!» با اینکه همه‌چیز خیلی حشریم می‌کرد، هنوز نگران بودم یه جایی پشیمون بشم. ذهنم دنبال هر چیزی می‌گشت که ممکنه خراب بشه… همین که دو تا پسر نوجوون دارم که ممکنه یه روز عکسای لُخت مامانشونو پیدا کنن، کافیه که دلشوره بگیرم! جیسون گفت: -نگران هیچی نباشم و رفت دوش بگیره. منم همون موقع به رودنی ایمیل زدم: «دوست دارم قبل از این جمعه یه عکاسی دیگه با مارتین داشته باشیم… تصمیم گرفتم کامل لُخت بشم و حتی چندتا عکس سکس هم بگیرم. ببخشید که دفعه قبل این‌قدر مردد بودم، حالا دیگه کاملاً راحت شدم. امیدوارم زود جواب بدی!» می‌دونستم احتمال زیاد خود رودنی هم دوباره منو می‌کنه… و راستش اصلاً بدم نمی‌اومد، چون یه بار کرده بود که هیچ. اگه این بار نکنه، فکر کنم یه کم دلم می‌سوزه! من و جیسون تصمیم گرفتیم امروز فقط مال خودمون باشه، برای همین از برادر شوهرم خواستیم امروز تا فردا بچه‌ها رو نگه داره (که اصلاً براش مشکلی نبود) و کل روز رو لُخت تو خونه ول بودیم و به هم حرفای رکیک می‌زدیم… یه جور غرور بهم دست داده بود که دیگه مثل قبل سریع «نه» نمی‌گفتم. حتی اگه چیزی می‌گفت که هیچ‌وقت خودمو توش نمی‌دیدم، سعی می‌کردم ذهنم رو باز نگه دارم و مثلاً بگم «هنوز آمادگیشو ندارم» یا «هوم، شاید یه روزی»… می‌دیدم که جیسون از همیشه بیشتر حشریِ منه و انگار داره از فکر چیزایی که قراره بشه چشماش می‌درخشه… نمی‌خواستم چیزی بگم که حالشو بگیره. بلند شدم و گفتم: +«بیا چندتا عکس ازم بگیر… همون‌جوری که دوست داری برا عکاس مدل بشم» شروع کردیم به زدن شات تکیلا، من هر جوری که می‌گفت پوزیشن عوض می‌کردم و وانمود می‌کردم اون یه آدم غریبه‌ست که داره برای اولین بار بدنمو کشف می‌کنه. جیسون با گوشی عکس می‌گرفت و می‌پرسید: -«واقعاً می‌ذاری اون این‌جوری ببینه‌تورو؟ واقعاً می‌ذاری کُستو نگاه کنه؟» یه کم صورتم سرخ شد… +«مگه تو همینو نمی‌خوای؟» _«آره… واقعاً می‌ذاری بکند‌ت؟… یا فقط داری همراهی می‌کنی؟» فهمیدم با اینکه این همه حرف زده بودیم، هنوز ته دلش باور نکرده که من جدی‌ام. دستمو بردم رو کُسم و شروع کردم مالیدنش، در حالی که عکس می‌گرفت +«تو گفتی می‌خوای بذارم منو بگاد… پس آره، به خاطر تو می‌ذارم بکنه… اگه یهو پشیمون شدی، قبل عکاسی بگو!» جیسون آلتشو محکم گرفت و گفت: -«پشیمون که نیستم هیچ… دلم می‌خواد به هر کی د
显示全部...
هدیۀ خاص برای تولد شوهرم! (۲ و پایانی) #ترجمه #زن_شوهردار #بیغیرتی ...قسمت قبل نمی‌تونستم تا تولد جیسون صبر کنم که عکسا رو بهش نشون بدم. همین که رودنی عکسا رو برام فرستاد، نشستم دیدم کدوماشو به جیسون نشون بدم… یه کم استرس داشتم که شاید پشیمون بشه یا حسادت کنه، برای همین تصمیم گرفتم فقط عکسای بالا تنۀ بدون لباس رو نشونش بدم، اونایی که مارتین داره توم می‌کنه رو به هیچ وجه. با همه حرفایی که قبلاً زده بود، باید عاشقشون می‌شد… ولی اگه واقعاً با فانتزی‌هاش روبه‌رو بشه، دیگه همون حسو نداشته باشه چی؟ نگران بودم. برای همین گفتم فعلاً اتفاقی که افتاده رو مخفی نگه دارم و ببینم واکنشش به این عکسا چیه، شاید بعداً بتونیم بیشتر پیش بریم. به خودم گفتم چون برای اون این کارو کردم خیانت محسوب نمیشه، ولی ته دلم می‌دونستم شاید واقعاً برای اون نبوده… قبلاً حاضر نبودم براش این کارو بکنم، ولی همین که حسابی حشری شدم، اجازه دادم دو تا مرد منو بکنن… باید قبول می‌کردم فقط چون خودم دلم می‌خواست این کارو کردم. حالا دیگه مدام به فکر کارهای بیشتر بودم، برای همین امیدوار بودم جیسون از عکسایی که قراره بهش نشون بدم هیجان‌زده بشه. تولدش یه هفته دیگه بود، ولی به هیچ عنوان نمی‌تونستم اون‌قدر صبر کنم… همون شب دیروقت صبر کردم بچه‌ها برن تو اتاقشون بخوابن، بعد جیسون رو صدا کردم بیاد تو اتاق. هنوز زیاد از دیدن عکسا نگذشته بود که افتادیم به جون هم و داشت منو می‌گائید و همزمان سوال می‌پرسید: -«کی این عکسا رو گرفته؟» +«تو اینترنت پیداش کردم… خیلی حرفه‌ای بود» اینو می‌گفتم و یادم می‌اومد چطور کُسمو لیس زده بود و کرده بود توش… فقط چند روز گذشته بود و مدام به فکر هر دوشون بودم. جیسون پرسید: -«چه حسی بهت داد که سینه‌هات جلوی غریبه لُخت باشه؟» یه موج لذت تو کُسم پیچید و گفتم: +«اولش یه کم ترسیده بودم و معذب بودم… ولی بعدش فقط حشریم کرد… فکرشم نمی‌کردم این‌قدر خوشم بیاد، ولی خیلی حال داد» فهمیدم جوابم رو خیلی دوست داشت چون یه آه کشید -«دلت می‌خواست بیشتر بهشون نشون می‌دادی؟» تو چشماش نگاه کردم و گفتم +«آره… همون موقع مطمئن نبودم، ولی حالا آرزو می‌کنم بیشتر پیش رفته بودم… همش خیلی داغ بود، فکرشم نمی‌کردم این‌قدر رو کُسم اثر بذاره» حقیقتو گفتم، فقط بهش نگفتم که بیشتر نشون دادم و خیلی بیشتر از اونم انجام دادم… نوبت من شد که ازش سوال کنم: +«اگه بهشون کُسمو نشون می‌دادم خوشحال می‌شدی؟… یا اگه می‌ذاشتم منو بکنن؟» دیگه جیسون نتونست خودشو نگه داره، همون لحظه یه آه بلند و کشداری کشید و شروع کرد توی کُسم ارضا شد. تو تخت با هم دراز کشیده بودیم، همدیگه رو بغل کرده بودیم و می‌خندیدیم که بهش گفتم: +«ببین، فقط چون داشتیم سکس می‌کردیم کثیف حرف نزدما… جدی جدی منظورم همون بود، اون عکاسی واقعاً حشریم کرد» جیسون لبخند زد، یه بوسه گذاشت رو لبام و گفت: -«خودمم داشتم فکر می‌کردم… انگار جدی بودی. تو همیشه تا حالا مخالف بودی. این دقیقاً همون فانتزیه که فکرشم نمی‌کردم یه روز واقعی بشه» +«خب هنوز دقیق نمی‌دونم تا کجا حاضر باشم برم… ولی اینو بدون که بعد از اون عکاسی نگام داره کم‌کم به یه سری چیزا باز می‌شه… تا وقتی که تو رو خوشحال کنه» جیسون یه کم جا خورد و پرسید: -«جدی؟ چه جور چیزایی؟» یه ذره خجالت کشیدم و گفتم: +«همونایی که موقع سکس بهم می‌گی دیگه… واقعاً دلت می‌خواد اون کارا رو بکنیم؟» جیسون آروم سرشو تکون داد. ادامه دادم: +«خب شاید جلوتر برم، اگه واقعاً این چیزیه که تو رو خوشحال می‌کنه… ولی آروم آروم پیش بریم، باشه؟» می‌دونستم کلی فانتزی داره که من هنوز آمادگیشو ندارم… ولی دیگه داشتم گرم می‌شدم. جیسون پرسید: -«اگه دوباره عکاسی بری، لُختِ کامل می‌ری؟» دیدم دوباره داره آلتش سفت می‌شه… وای، خیلی وقت بود این‌قدر زود آماده نشده بود! +«آره… اگه دوباره برم، همه‌چیزمو نشون می‌دم» دوباره اومد کنارم دراز کشید -«اگه اون پسره‌ای که باهات مدلینگ می‌کنه بخواد جلوی دوربین بکندت… می‌ذاری؟» نزدیک بود بندو آب بدم و ماجرا رو بگم ولی به داستانم پایبند موندم +«اگه بخواد بکند‌م… تو دلت می‌خواد بذارم؟ می‌خوای دسترسی کامل به بدنمو بهش بدم؟… بدن زنت؟» جیسون شروع کرد گردنمو بوسیدن و گفت: -«آره… دیوونم می‌کنه عکسایی ببینم که داره می‌کند‌ت» دیگه هر عذاب وجدانی از بابت کردنِ رودنی و مارتین بدون اینکه به جیسون بگم، کامل پرید… احساس کردم کارم درست بوده، ولی خوشحال بودم که احتیاط کردم. +«می‌تونم قبل تولدت یه عکاسی دیگه برم… اگه مطمئنی‌ها… شایدم بذارم بکنه ‌منو، ولی فقط اگه تو بخوای» همون لحظه دوباره پرید روم و شروع کرد کردنم. خوشحال بودم که این‌قدر حشریش کرد، ولی خودمم خوشحال بودم که حالا یه بهونه درست و حسابی دارم دوباره بذارم مارتین منو بکنه‌. جیسون شاد و هیجان‌زده بود… منم همین‌طور. قبلاً کلی ح
显示全部...