2025 年数字统计

16 061
订阅者
-3324 小时
-1997 天
-78430 天
帖子存档
وٰالـــه
#پارت4
استرسها و ترس هایش، درد های قلبی که دیگر طاقتش طاق شده بود و حسرت نداشتن پسری که عاشقش بود و خیلی چیز های دیگر که حتی دلش نمی خواست به آن ها فکر کند؛ همگی باعث شده بود میلی به غذا نداشته باشد!
شاید هم به نوعی افسرده شده بود و خبر نداشت.
_ معلوم میشه!
صدای تحکم آمیز مرد مامور رعشه به جانش انداخت. چشمانش مات قدم های محکم او شد که به سمت چمدان کذایی می رفت.
_ خوبی بابا جان!؟
دلش لرزید از مهری که در صدای مرد بود. جانش رفت برای آن بابا جانی که گفت و چه حیف که او را یاد بابا علی اش می انداخت.
نگاه درشت و معصومانه اش را که کاسه خون بود و اشک آلود، به صورت مرد مسن دوخت. خواست حرفی بزند اما زبان سنگینش یاری نکرد.
مغزش قفل کرده بود. پسر سحر کجا بود؟ چرا نبود؟ اصلا چرا بی اطلاع او رفته بود!؟
_ همراهت کجا رفت دخترم!؟
نمی دانست. خبر نداشت از سحری که انگار آب شده در زمین فرو رفته بود.دلش گواه بد می داد.یه اتفاق شوم دیگر که مقصرش او باشد.
_بد به دلت راه نده انشالله که خیره.
خیر.خیر.خیر.تنها چیزی که می دانست نبود. خیر بود هرچه که بود دردسر و بداقبالی بود.
_به خانم احمدی اطلاع بده بیاد اینجا.این دختر و چمدونش باید برن برای بازرسی کامل
جرعت حرف زدن نداشت. ترسیده بود. از تمام آدم های اطرافش...از ماموری که نگاهش میرغضبانه به او دوخته شده بود و با لحنی دستوری گفت:
_ بیا کنار وایسا!
❤ 17👍 4😱 1
68400
Repost from N/a
-وقتی خر سوارها پالونشونو عوض میکنن و بنز سوار میشن، کاش بفهمن که کوچه ارث ننشون نیست که خرشونو وسطش ول کنن برن سر قبر ننشون.
و پشتبند حرفش لگدی به ماشین زد.
جلو رفت و با تعجب نگاهی به دخترک ریز نقش جلو ماشین انداخت.
-ببخشید…
دخترک طلبکار به عقب برگشت و دست به کمر زد.
دیدن هیبت بزرگ و چهره پر جذبه مرد کمی ترس به جانش انداخت اما خودش را نباخت.
-بله؟!
چشمان کاوه ریز شد. این دختر ماهی بود؟!
زن عقدی غیابی او!
شانس آورده بود عکسش را دیده بود!
و حالا باید اعتراف میکرد از عکسهایش زیباتر است.
-من جای غریبی پارک نکردم. جلوی خونه خودم پارک کردم.
ماهی پورخندی عصبی زد.
-خونه خودت؟ کسخل گیراوردی؟! این خونه منه… اصلا گمشو تا زنگبه پلیس نزدم.
صدای عمویدی هر دو را از جا پراند.
-کاوهخان ببخشید… کلیدای خونه روآوردم.
با دیدن ماهی متعجب گفت:
-تو اینجایی عمو؟ من بیخود برای کاوه کلید اوردم پس.
ماهی تازه متوجه شد فرد روبرویش کیست؟!
چند بار پشت هم پلک زد تا باورش شود خواب نیست.
با صدایی لرزان گفت:
-کارای سند عمارت انجام شه این عقد صوری و غیابی باطل میشه…
این اقا اینجا چی میخواد؟!
من حاضر نشدم حتی عکسشو ببینم و فقط به خاطر وصیت چرت پرت اقاجون و وقف نشدن عمارت، قبول کردم ولی حالا خودشو اوردین؟!
کاوه نیشخندی زد.
بدش نمی آمد در مدت حضورش در شیراز حال ایندختر را بگیرد.
چسم و ابرویی به یدی آمد تا در باز کند.
یدی سریع انجام داد و کاوه بی معطلی
جلوتر از ان دو وارد خانه شد.
ماهی پشت سرش دوید.
-هوی یارو… کجا… اینجا طویله بابات نیست که یه اهنی… اوهونی…
کاوه میانه حیاط وایساد و به سمت ماهی برگشت.
به چهره سرخ شده ماهی نگاه کرد و رخت آویز را نشانه رفت.
-سوتین شورتای سرخت رو از روی رخت اویز جمع کن زن.
باید رخت چرکای منو بشوری…
زندگی متاهلی شروع شد…
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
پر از کلکل های جذاب و طنز قوییی🙂↕️🔥
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
پارت واقعی رمان❌
کپی ممنوع❤️🔥
4200
Repost from N/a
- دوماهه دختره توی زندگی و توی تختته.
صدای عشق بازی هاتون میاد، دریغ از یک جیغ.
ندیدم چیزی بهش بگی شیر مرد من.
نکنه ازش گذشتی؟
هنوز عاشقشی؟ این عشق رو بسوزون.
دیدی تیشه به آبرومون زدن؟
با بغضی که کنج گلویم بود حرف هایشان را میشنیدم.
من را کرده بودند گناه کار قصه.
- خیالت تخت مامان، خودشو داداشش قراره تقاص بدی بدن. فقط میخوام حاملش کنم تا آبروش بره.
این کلفت زاده ها بد کردن، جوابشونو بدتر میدم.
از در اتاق فاصله گرفتم که بعد چند ثانیه قامت بلندش جلویم نقش بست.
دیگر خبری از نگاه عاشقانه اش نبود.
آن بوسه های یواشکی، بغل های زود به زود و پیامک های عاشقانه.
جایشان را به نفرت و کینه داده بودند.
- امروز برات وقت آزمایش حاملگی گرفتم یادت نره بری.
همین.
دستم روی شکمم چنگ شد و لب زدم:
- فکر نکنم حامله باشم.
پشتش را به من کرد و لباسش را از تنش کند و من نگاهم با شوق عجیبی روی بالاتنه اش چرخید.
روی کمر پهنش که به او تکیه میدادم یا سینه ی ستبرش که روزی پناهم بود.
- چرت نگو، مطمئنم بارداری اونم دوماهه.
سرم را پایین انداختم و با انگشتم انتهای فرش را به بازی گرفتم.
- نیستم.
- چیه بچت نمیشه؟ از کجا میدونی؟
- بدن منه، خبر دارم. اینقدر بهم فشار نیارید
دوماهه شدم کیسه بوکس خونوادگیتون هرچی میخواید بارم میکنید
هیچی نگفتم ولی این زیادیه.
رو چرخاندم که ناگهان موهایم در پنجه اش گیر کرد و کشیدشان
جیغی کشیدم که مرا سمت خودش کشید.
- زبونت دراز شدن، منت چیو میذاری؟
تحمل کردنتو؟ من باید میکشتمت.
- گناه من چی بود
این که اون نامرد برادرمه؟
مگه خودم بهش گفتم این کارو کنه
تو عاشق من بودی یادت رفته؟
به خودت بیا سامین.
- عشق؟ به توی کلفت زاده؟ حسی هم اگه بود کشتمش چون درست نبود
تو باید تقاص بدی
تقاص این که خواهرم آبروش رفته فهمیدی؟
هیچ عشقی بین ما نیست.
فکمو گرفت و تکون سختی بهم داد.
- من عاشقت نیستم و نبودم، فقط دلم یه رو تختی جدید میخواست که توی کلفت وا دادی.
منو روی زمین پرت کرد و انگشت اشارشو سمتم گرفت.
- سونوگرافی میدی، حامله نبودی عذابت میدم
فهمیدی؟
سرم را تکان دادم و او رفت، بی خبر از بیبی چک مثبتی که سعی در قایم کردنش داشتم...
https://t.me/+U1fbKxVB-uEyNjc0
https://t.me/+U1fbKxVB-uEyNjc0
❌من دختر چشم پاک و نجیبی بودم.
تا این که توی عمارتی که توش خونوادم کلفت بودن، عاشق پسر اون عمارت شدم
دخترونگیم رو ازم گرفت و گفت باهام ازدواج میکنه
ولی وقتی فهمید که خواهرش با برادرم دوسته، تصمیم گرفت عذابم بده و...
1100
Repost from N/a
- مادر جان گریه نکن به خدا توکل کن!
درحالی که هق هق جونمو خورده بود زمزمه کردم:
- بیبی داره نامزد میکنه با دختر خان بالا خدای چی؟
- خدارو چه دیدی مادر؟ خدا بزرگ
- خدا اگه بزرگ بود منو کلفت نوکر نمیآفرید که آخرش عاشق آقازاده این عمارت شم و بشینم یه دل سیر براش گریه کنم
بیبی با همون پای لنگش سمتم اومد و با عصایش زد به زانوم:
- خدارو قهر میاد زبونتو گاز بگیر عه
خدا بزرگ تو به بزرگیش اعتماد کن فقط ننه
دستی زیر چشمام کشیدم:
- دیگه داره نامزد میکنه ولی به خدا من دیدم به من چطوری نگاه میکرد
بیبی به سختی کنارم نشست و صورتمو گرفت تو دستش:
- آخه کی دلش میاد عاشق این چشمای عسلی تو نشه مادر... توکان به خدا باشه
برای بار صدم با عصبانیت گفتم تا شاید بیبی ملتفط بشه:
- بیبی فردا نامزدی...
وسط حرفم با آرامش فهمید:
- توکلت به خدا باشه دختر
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
یاور تو لباس دامادیش
مثل آتیش سر قلیون از این طرف خانه به طرف دیگه میرفت.
یا مسرت بهش نگاه میکردم و مادرش زمزمه کرد:
- وای خدا جلو مهمونا چی بگم؟
بگم عروس نداریم؟
مادر عروس با گریه زمزمه کرد:
- به خدا چی بگم دخترم معلوم نیست کجا رفته از صبح
یاور با حرص سمت مادر عروس رفت:
- من و خانوادم آبرومونو مثقال مثقال جمع نکردیم که الان کیلو کیلو به بادش بدیم.
اصلا واسه چی باید دختری که معلوم نیست کجا رفته و با چی رفته و پیدا کنم بتونم سر سفره عقد؟
با مادرش با خشم نگاه کرد:
- این لقمه ای بود که شما گرفتیدا الان جا عروس کیو..
نگاهش روی من نشست، ساکت شد و با مکث گفت: - همه بیرون همه... برید عصای ندارم
مثل همه خواستم برم که لباسم اسیر دستش شد: - تو نه!
مانش موندم که بیبی از متررمپ رد شد و روبه یاور زمزمه کرد:
- حرص نخور شازده دوماد... خدا بزرگه!
و با پایان حرفش من سریع بهش خیره شدم و اون با لبخند معنی داری از اتاق بیرون زد...
سر عروس امشب چه بلایی اومده بود؟
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
1300
Repost from N/a
_ آیه واسه چی کیک پختی؟
آرایشم کردی! چه خبره؟
دخترک با ذوق و خجالت لب باز کرد
- ب...برای تولد آقا معید پختم. کیک شکلاتی دوست داره من...
پق خنده ی سهیل و دخترها به هوا رفت و مائده با خنده پرسید
- واسه تولد داداشم!
می دانست مسخره اش می کنند اما مهم نبود.
- ب... بله خودش گفت براش کیک بپزم میاد خونه...
گفت و ناامید چشم به ساعت دوخت.از 12 شب گذشته بود ولی می آمد دیگر نه؟
جواب سوالش را سهیل با لودگی داد
- آره بابا میاد منتها فردا صبح... الان خود خدام بره بالا سرش اون داف و ول نمی کنه بیاد ور دل تو کیک بخوره...
کیک شکلاتی!
دوباره صدای خنده ی دخترها بلند شد و اینبار سوگل به حرف آمد. دختر عمه ای که
همیشه از او بدش می آمد
- معید مسخرت کرده خنگ... اون تا حالا از دست تو چیزی خورده با این ریختت که بگه براش کیکم بپزی؟
مائده هُلی به سوگل داد
- اه برید بالا دیگه... توام جمع کن برو صورتتو بشور آیه... داداشم جشن تولدشو گرفت امشب تو باغ هممون دعوت بودیم...
جشن تولد؟ در باغ؟ قطره اشکی از چشمش سر خورد
سوگل روی میز خم شد و ناخنکی به کیک زد
- آخی گریه نکن... حالا میاد کیک تو رو هم میخوره احمق کوچولو...
نگاه کادو هم خریده... چیه؟
قبل آن که دست دراز کند سوگل جعبه را باز کرد
- ساعته! فیکه که... نازی هم ساعت خریده بود... ولی نه فیک... واقعا فکر کردی معید آدم حسابت کرده؟ مسخرت کرده خره اون الان تو بغل دوست دخترشه... دوست دختر شو می شناسی؟
برو سرچ کن نازنین فخار... دختره باباش تاجره، خودش باربیه... معید اون و ول میکنه بیاد سمت تو؟
اشاره دست سوگل با تحقیر بود که مائده عصبی دستش را گرفت و کشید
- اه بسه برو بالا توام اینا رو جمع کن واسه ما یکم خوراکی بیار آیه!
چشمش خفه بود.تا همان جا نفس داشت که با رفتن دختر ها سقوط کرد.
تمام وجودش می لرزید
معید مسخره اش کرده بود؟
معید نامرد...
عصبی ساعت را کنار انداخته و گوشی اش را در آورد
سوگل گفته بود، نازنین فخار؟
سرچ کرد... دید... استوری های دخترک..پست هایش تمام فیلم و عکس های معید با نازی را...
راست می گفت سوگل معید مسخره اش کرده بود...
صبح روز بعد
- عشقم کجا؟ بمون با هم دوش بگیریم
معید آخرین دکمه پیراهنش را هم بست و خم شد برای بوسیدن لب های نازنین
- جلسه داریم میرم خونه پرونده رو بردارم برم شرکت تو بخواب!
نازی با دلبری بوسیدش و او سمت خانه رفت. دیرش شده بود جلسه داشت
با ورودش به خانه بلند صدا زد
- آیه؟ پرونده منو از رو میز بردار بیار..
سرش درد میکرد با باز کردن یخچال دوباره دخترک را صدا زد
عجیب بود که نیامده بود استقبالش اما...
متعجب به کیک شکلاتی داخل یخچال نگاه می کرد که صدای مائده آمد
- آیه نیست داداش ...
معید مات به کیک نگاه می کرد. به دخترک گفته بود کیک بپزد
- کجاست؟ آیه؟
مائده شانه بالا انداخت
- برگشت خونه خالش اینا... اینم داد بدم به تو... برای تولدت خریده بود.
تو گفته بودی برات کیک بپزه؟ دیشب تا صبحم منتظرت موند...
معید دیگر نمی شنید تنها نگاهش خیره مانده بود به اتاقی که دخترک چشم عسلی هرروز با ذوق استقبالش می آمد اما حالا نبود...
دیگر نبود نه تا وقتی که چندسال بعد معید دوباره او را دید اما...
#پارتواقعی
https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0
https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0
https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0
https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0
3200
Repost from N/a
_ تو که بابا نداری چجوری میخوای دوچرخه بخری؟
دایان لب برچید اما جواب داد
_ مامانم قول داده این ماه برام بخره
با شنیدن صدای بغض آلود پسرکم دستمال و طی رو کنار گذاشتم و فورا از اتاق بیرون اومدم
پارسا بلند خندید
_ دوچرخه گرونه مامانت نمیتونه بخره
تازه کفشت هم پاره شده، اون روز گفتی مامانت میخواد برات کفش نو بخره ولی هنوز با کفش پاره میای
دایان جواب نداد و پارسا ادامه داد
_ بابام گفت که مامان تو نوکرِ خونهی ماست
یعنی برای ما کار میکنه و اگه ما بهش پول ندیم دیگه نون برای خوردن هم ندارین
بهت زده از حرفهای پارسا جلو رفتم و خطاب بهش گفتم
_ پارسا جان مگه تو و دایان باهم دوست نیستین؟ چرا نمیرید بازی کنید؟
دایان با دیدنم به سرعت سمتم اومد و پاهام رو چسبید تا ازم جدا نشه
پارسا که حداقل چهار سال از دایانِ سه سالهی من بزرگ تر بود با اخم گفت
_ مامانم گفته با بچههای کلفت های خونه بازی نکنم
همون لحظه آقای لشکری، پدر پارسا وارد سالن شد و رو به من با عصبانيت گفت
_ خانم چندبار بگم بچه با خودت نیار سرکار؟ کلی کار ریخته رو سرمون بعد تو اومدی با بچت بازی میکنی؟
بدون اینکه اجازه صحبت به من بده با صدایی بلندتر از قبل گفت
_ عجب غلطی کردیم گذاشتیم زن هرزه بیشوهر بیاد تو خونه کار کنه ها!
اصلا کارتو نخواستیم جمع کن وسایلت رو برو من دیگه اعصاب سروکله زدن باهات ندارم
شوکه و غم زده از شنیدن دوباره لقبی که هرجا میرفتم و میفهمیدن تنها با پسرم زندگی میکنم بهم نسبت میدادن قدمی عقب رفتم اما کم نیاوردم
هزاران جوابی که داشتم رو پشت لبهام مخفی کردم
من به این کار احتیاج داشتم و مجبور بودم با وجود تحقیر هاشون باهاشون بسازم
چشم پسرک سه سالهام به من بود و اگه بیکار میشدم شرمندش میشدم
_ ولی آقای لشکری من کارم رو خوب انجام میدم الانم دیدم بچه ها بحثشونه اومدم بگم باهم بازی کنن
آقای لشکری بدتر از قبل با حالت چندش به دایان نگاه کرد
طوری که پسرک معصومم هم حس کرد و بیشتر به پاهام چسبید
_ بچه من با هم سطح خودش باری میکنه نه با توله حرومی یه کلفت که معلوم نیست از زیر کدوم بته به عمل اومده
از شدت ناراحتی و حیرت سر جا میلرزیدم
خدا رو هزار بار شکر میکردم که دایان معنی حرفاش رو درک نمیکرد
اما همینکه بیشتر از قبل بهم چسبید نشون میداد متوجه شده اون مرد حرفهای خوبی به من نمیزنه
دهان باز کردم که بگم پدر بچه من میتونه کل زندگی تو رو بخره و حراج کنه که صدای بم مردونهای از ورودی راهرو بلند شد
_ چه خبره اینجا لشکری؟ باز با کی بحثت شده کله سحر خونه رو گذاشتی رو سرت؟
من سر جا خشک شدم و لشکری نیشش شل شد و مطیعانه سمت مرد دوید
_ بیدارتون کردم هاووش خان؟
شرمنده آقا بخدا از دست این کارگرا به ستوه اومدم دو دقیقه بالا سرشون نباشی میخوان از زیر کار در برن
میدونستم لشکری سرایدار اینجاست اما هیچوقت صاحب خونه رو ندیده بودم و حالا...
محال بود گوش هام اون صدای خوشآهنگی که یکسال هرشب میشنید رو فراموش کرده باشه
صدایی که متعلق به پدر پسرکم بود
مرد جواب داد
_ بیدار بودم
صدای پارسا بیدارم کرد
پارسا بلافاصله به سمت مرد دوید و خودش رو براش لوس کرد
_ این پسره میخواست دوچرخه ای که برام خریدین رو سوار شه میگفت دوچرخه که خرید میده منم سوار شم
ولی من میدونم نمیتونه بخره چون بابا نداره مامانش هم کلفت اینجاست
به دنبال راه فرار میگشتم تا قبل از اینکه چشم هاووش بهم بیفته دایان رو بردارم و برم که اینبار دایان جواب داد
_ من بابا دارم
خودم عکساش رو تو گوشی مامانم دیدم
لب برچید و انگشت اشارهاش رو سمت هاووش دراز کرد
_ بابام خیلی شبیه شماست
وحشت زده لب زدم
_ دایان
نگاه هاووش بالأخره به من افتاد و مات موند
قدمی جلو اومد و ناباور لب زد
_ اِلا؟
لشکری که متوجه حالات هاووش نبود در جواب دایان زیر خنده زد
_ خدا میدونه زنیکه هرزه با چندتا خوابیده و عکس تو گوشیش ریخته که این بدبخت هم فکر کرده با...
با ضربه محکمی که هاووش با پشت دست توی دهنش کوبید حرفش قطع شد و با دهن خونی نالید
_ آقام چی.....
هاووش عربده زد
_ گمشو از خونه من بیرون لشکـــــــری
لشکری رنگش پرید و هاووش با قدم های بلند سمت منی که دست دایان رو گرفته بودم تا از سالن بیرون برم توپید
_ وایسا سرجات اِلارز...
https://t.me/+5WjTyRxjcv9iYjRk
https://t.me/+5WjTyRxjcv9iYjRk
https://t.me/+5WjTyRxjcv9iYjRk
پارت بعدیش....😭😍👆🏻
❤ 1
10900
Repost from N/a
#Part_1
_دخترتون به شکم مدیر مدرسهش محکم لگد زده آقای کیانی
یزدان شوکه گوش هایش سوت کشید
اخم هایش درهم رفت
امکان نداشت
دخترک مظلومش...
_نغمه؟!
معاون پر حرص ادامه داد
_بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام میکردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ..
عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت
_مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟
دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید
بیحال بود و بیحوصله
_بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب کیانی؟
با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد
دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح
میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود
تمام مسیر ساکت گوشهی صندلی کز کرده بود
نکند اذیتش کرده باشند؟
با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد
_حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه
خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد
_اگر اون دختر درست تربیت میشد تو شکم زن حامله لگد نمیکوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد
خشکش زد
**
خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی پچ زد
_نغمه؟
_بالا تو اتاقشونن
تقهای به در زد
_باز کن درو
صدایی نیامد
محکم تر مشت کوباند و توپید
یادش رفته بود صدای دادش دخترک را میترساند
_باز کن این بیصاحابو تا نشکستمش
صدای باز شدن اهستهی در امد که در را محکم هول داد
دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت ریزش افتاد
خیس بود
مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید
_امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟
نغمه با چانهی لرزان خودش را عقب کشید
_هیچـ..ی به خدا
دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت
نیشخند زد
_گفته بودم اگر عروسک یزدان غلط اضافه بکنه چی میشه؟ هار شدی؟
چشمان زمردی دخترک مات مانده بود
ناباور خندهی بیجانی کرد
_منو نمیـ..زنی..خودت قول دادی...مگه نه؟
کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که نغمه با لرز گوشهی دیوار جمع شد
_او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گندهت میترسم گفتی اذیتم نمیکنی
یزدان زانو زد
دست را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد
بازهم دلش به رحم نیامد
آرام گونهی کوچکش را ناز کرد
پچ زد
_نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم دردونه؟ لگد میزنی به شکم زن حامله؟ با یه پسر گورتو گم میکنی؟
بغض دخترک شکست
ملتمس مچش را چنگ زد
_به خد..ا من کاری نکر..دم
اخم هایش درهم رفت
تب داشت؟
همیشه وقتی میترسید تب میکرد
نغمه مظلوم هق زد که صفحهی موبایلش روشن شد
(رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده)
دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید
_باور میکنی یزد..ان جونم مگه نـ...
یزدان یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید
جیغ خفهای کشید که اینبار تنش آتش گرفت
فقط 16 سال داشت
در خودش جمع شد و بغضش شکست
یزدان نعره زد و ضربهی دوم را با تمام زورش کوبید
خون از جای سگک کمربند بیرون زد
_چه گوهی خوردی امروز؟ اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟
دخترک خواست بگوید که اصلا کاری نکرده
بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده
بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد
نیشخند زد
_ادمت میکنم جنـ*ده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری
همینکه حرفش تمام شد کمربند را محکم تر کوبید
دخترک بیجان هق زد
_دردش از کتکا..ی تو پرورشگاهم بیشتره
نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش
تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام
دخترک که چشمانش بسته شد یزدان عصبی کمربند و گوشهی اتاق انداخت
دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده
موبایلش زنگ خورد
غرید
_بعدا زنگ میزنم حلما
_عه صبر کن، تند میگم، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده
غش غش خندید و..
یزدان خشکش زد
_الکی گفتم باردارم قیامت شد یزدان، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش
حلما مدیرش بود؟
کی مدیر دخترک عوض شده بود؟
یکدفعه..
با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت
ادامهی پارت گذاشته شده👇
پارت اول رمان🔥
https://t.me/+vL6OjBWBjBM2MDU8
سرچ کنید⚠️
3800
Repost from N/a
هر بار که شال از روی سرش لیز میخورد، نگاه من هم مثل پسرای ۱۸ سالهی چشمچرون، روی اون دخترهی موفرفری قفل میشد. 🔥🔞🔥🔞🔥🔞🔥
https://t.me/+WqTos-EBYlgwYzg0
--------
با هر «نچ» گفتنش، از حسابوکتابهای روی لپتاپ کنده میشدم و نگاهم به گردن ظریف و سفیدش میافتاد.
و اینبار اوضاع بدتر شد. وقتی رفته بود روی نردبان تا لوستر را تمیز کند، چشمانم بیاختیار روی ساقهای خوشتراش و آن پابند طلا قفل شد. آب دهانم را قورت دادم و بیقرار دست بردم به کراواتی که دور گردنم سنگینی میکرد. در همان حال غریدم:
ــ داری چیکار میکنی؟!
از ترس هینی کشید و پیش از آنکه تعادلش به هم بخورد، به خودش مسلط شد. بعد با اخمی پر از گلایه به سمتم برگشت:
ــ معلوم نیست دارم چیکار میکنم؟ تا چند دقیقه دیگه مهموناتون میان میخوام همه چیز عالی باشه.
با اخم گفتم:
ــ مگه تو مستخدمی؟ طراح دیزاینری. بشین سر جات... حواس واسه من نذاشتی!
بهتزده نگاهم کرد. لبهایش نیمهباز مانده بود، بعد آرام گفت:
ــ دوست دارم همهچیز مرتب باشه تا کسی نتونه از کارم ایراد بگیره. حالا شما ناراحتی چون دارم دفتر کارتو تمیز میکنم؟!
ای کاش میدانست چه میکند با من... درست مانند پسرهای تازه بالغ، تحت تاثیر جاذبههای زنانهاش قرار گرفته و تمام حسهای مردانهام که سالها سرکوبشان کرده بودم، یکباره فعال شده بودند...
سکوت بینمان سنگین بود که ناگهان در باز شد و منشی خبر داد:
ــ آقای مهندس، مهموناتون رسیدن.
گرما تا مغزم دویده بود اما بالاجبار کراواتم را دوباره مرتب کردم و با گرفتن کت مقابل خودم از پشت میز بیرون آمدم. او هم با لبخند از نردبان پایین آمد و بیخیال کنارم ایستاد. با اخم غریدم:
ــ شالت!
متعجب نگاهم کرد:
ــ چی؟
حرصی شدم:
ــ شالتو درست کن. بپیچش دور گردنت، گره بزن... یه کاریش بکن. اینجا محیط کاره. کل گردنت معلومه!
با دلخوری شال را مرتب کرد، اما غرغر ریزش زیر لب به گوشم رسید:
ــ دوستدخترش میاد با یه من آرایش... دستتو بکنی تو صورتش، تا آرنج گم میشه، اینقدر کرم پودر داره. بعد به من گیر میده...
از غرولندش لبخند کوتاهی، روی لبم نشست. صدایم آرام، اما پر از احساسی بود که دیگر نمیتوانستم پنهان کنم:
ــ دوستدخترم نیست... دخترخالمه!
با اخمی پر از دلخوری به سمتم برگشت. این بار سرم را اندکی خم کردم و زمزمه کردم:
ــ و تو... برای من با دخترخالهم فرق داری! با هر دختر دیگهای فرق داری!
از چیزی که بر زبان آورده بودم، چشمهاش گرد شده بود. و درست همان لحظه، در دفتر به صدا درآمد؛ مهمانها وارد شدند...
https://t.me/+WqTos-EBYlgwYzg0
https://t.me/+WqTos-EBYlgwYzg0
من آرشم...
مردی که یکی از بزرگترین شرکتای بستهبندی ایرانو داره.
مردی که همیشه سرش تو کار خودش بوده و همیشه پول براش اولویت داشته. البته تا روزی که سر و کلهی اون دختر مو خرمایی وزه پیدا شد!
نهال دختری که پدرش ورشکسته شده بود و دیگه هیچ اعتباری نداشت ولی دخترهی سمج بلند شده بود تا با چنگ و دندون اعتبار رفتهی پدرشو برگردونه و از من کمک خواست ولی من تو روش گفتم من خیریه نزدم!
بارها اومد و آخرین بار بهم گفت من فکر میکردم شما تو این نامردا، مردی ولی اشتباه میکردم!
با این حال قصد کمک کردن نداشتم.
کمک کردنم به اون دختر باعث میشد وارد حاشیهها شم و من اینو نمیخواستم...
ولی وقتی که پدر خودم بهم گفت قشنگیای دخترونه و بکرِ نهال چشم بازاریای هیزو گرفته و همه دنبال اینن که با نقشه بهش نزدیک بشن، آتیش گرفتم! به غیرت مردونهم برخورده بود.
و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپارهی چشم رنگی بود!
https://t.me/+WqTos-EBYlgwYzg0
https://t.me/+WqTos-EBYlgwYzg0
✅یه داستان عاشقانه_ معمایی بینظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️🔥🗝
✅کانال بدون تبلیغات و پارتگذاری روزانه
✅#توصیهی_ویژه♨️
3300
Repost from N/a
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود!
متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد!
بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم:
- وای وای چه دختر خوشگلیه
صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید:
- پسره!
نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم:
- خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی
احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟
پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره
هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟
هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی میکردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید!
ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد:
- آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد:
- من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود
- پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.
هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین
از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان
لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت:
- بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم
و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا.
تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم.
شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد:
- چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست
آقا جون هم صداش بالا رفت:
-تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمیده بفهم
نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد:
- با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید
اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه
هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت:
- کلاس چندمی؟
از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم:
- سال آخرم دیگه
سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید.
سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد
و من با چشم های درشت شده وا رفتم
-چی؟ چی میگید؟
اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید
مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونهی هاکان بودم...
با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق میگردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمیتونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری میکنی؟ هاکان کجا رفتی اه
صدای جیغش در خانه میپیچید و نفسش میرفت و میآمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد:
- ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن
روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت.
با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم.
چشمامو بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار میکنی؟
با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه
پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟
بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی بالاتنم نشست:
- منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن!
و...
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
5100
Repost from N/a
بیچاره رو مجبور کردن کت شلوار دامادی شوهرشو بدوزه🥺😭😭😭
-بدید کت شلوار دامادی صامد رو فرشته بدوزه، مگه خیاط نیست؟
احساس کردم خون در رگهایم یخ بست.
-چ...چی؟ من بدوزم؟
کت شلوار میدوختم؟ برای دامادی او؟ دامادی مردی اگر شب سر به سینهاش نمیگذاشتم و صدای قلبش را نمیشنیدم خواب به چشمانم نمیآمد؟
-بدم نمیگه این دختر، صامد اون همه وسیله برات خریده، وقتی خودمون خیاط داریم چرا پول بدیم به یکی دیگه، خودت بدوز میگم صامد پولشم بده به خودت.
با تایید مادرشوهرم، تمام وجودم سست شد.
من زنِ صامد بیگ باید برای شوهرم کت و شلوار دامادی میدوختم و دستمزد میگرفتم.
-چرا جواب نمیدی دختر؟ جمعه شب مراسم خواستگاریه، دست بجمون. خودت با مش غلام برو بازار و گرونترین پارچه رو بگیر. مبادا ببینم کم گذاشتی!
-قیافتو برای من کج کن! وای به احوالت اگه فکر خطا به سرت بزنه. شوهر اولت سر نازا بودنت طلاقت داد، خودتو قالب کردی به پسر من خیال داری با این همه مال و ملک، بی وارث بمونه؟
بغضم را فرو خوردم. صامد بیگ میدانست که من نازا هستم و عقدم کرد. من هیچ کس را گول نزده بود.
با صدایی گرفته گفتم:
-کاری نمیکنم... میدوزم خانوم.میرم مترمو بیارم. اقا بالاست.
مانند ادم مسخ شده متر و دفترچه ام را برداشتم و به خلوت گاه شوهرم رفتم.
جایی که کسی اجازه نداشت به آن وارد شود جز منی که محرم تنش بودم.
قرار بود اجازه دهد زن دومش هم به اینجا بیاید؟
حتی فکرش هم می توانست جانم را به لب برساند.
من این غم را تاب نمیاوردم.
تقهای به زدم و صدای بم و مردانهاش تیری به قلبم بود.
وارد که شدم، مثل همیشه رو به شیشهی سراسری، روی صندلی راکش نشسته بود و صدای قدیمیاش روشن بود.
در را بستم که صدای بمش طنین انداخت.
-اومدی پری، نمیدونی از سرکار میام تنم به انتظار دستاته؟ چرا انقدر دیر اومدی؟
همیشه پری صدایم میزد. پری خانومش بودم و حالا قرار بود سرم هو بیاورد.
جلو رفتم و زیر لب ببخشیدی گفتی که نگاهش به سمتم چرخید.
پکی به پیپش زد و ارام روی رانش زد.
-پشین پری جانم، نسخ عطرتم، این پیپ و توتون دیگه دوای دردم نیستم.
از حرفش بغضم گرفت. یعنی قرار بود اینگونه نازِ زن دیگری را هم بکشد؟
-نمیشینم آقا. پاشید لطفا. کارتون دارم.
صدای لرزانم باعث شد پیپش را پایین بیاورد و با دقت نگاهم کند.
-چیزی شده؟
چیزی نشده بود، فقط داشتند او را از من میگرفتند. چرا با اینکه خبر داشت، اینگونه با من رفتار میکرد.
با دلخوری گفتم:
-هیچی نشده آقا... پاشید اندازه هاتونو بگیرم، برای کت شلوار لازمه.
میخواستم هرچه زودتر بروم، پس خودم دستش را گرفتم و وادارش کردم تا بلند شود.
-کت شلوار برای چی؟
چرا خودش را به ندانستن میزد؟ واقعا فکر میکرد احمق هستم.
متر را دور بازوهای قطورش چرخاندم. قرار بود کسی دیگر سر روی این بازوها بگذارد؟
آن روز قطعا من میمردم.
-کت شلوار دامادی، اخر هفته مگه خواستگاری نیست؟ مادرتون گفتن من... من باید کت شلوار دامادی شوهرمو بدوزم.
در جملهی اخر انقدر بغض داشتم که در حال مردن بودم.
-کی بهت همچین چرندیو گفته؟
بی توجه اینبار متر را به سرشانهی پهنش چسباندم.
-عصری میرم بازار پارچه فروشا. بهترین پارچه رو میگیرم اقا. شما بزرگید، باید کت شلوار به تنتون بشینه، برازدتون باشه..
-چی میگی فرشته؟ این چرندیات چیه؟ من قراره خواستگاری کدوم خری برم؟
اشک از گوشهی چشمانم چکید. اینبار سایز دور کمرش را باید میگرفتم. دستانم را دورش حلقه کردم. به وضوح میلرزیدم.
-سر... سر اسیناتونو میگم از طلا بسازن. باید برازنده باشه. زشته اگه کم بذارم.
بازویم را با شدت گرفت و سرم فریاد زد:
-فرشته! بس کن.
حالم خوب نبود. داشتم جان میدادم.
متر و دفترچه از دستم افتاد و هق زدم.
-گفتن... گفتن منم باید بیام... باید برای خودمم لباس بدوزم. خانوادتون گفتن باید لباسم قرمز باشه، اما... اما من دلم میخواد سیاه بپوشم. بپوشم اقا؟ من نمیتونم عزای قلبم غیر سیاه چیزی بپوشم.
-به خودت بیا دختر! این چرندیات چیه؟
به خودم می امدم؟ من میدانستم شاه صنم کار خودش را میکند و سرم هوو می اورد.
ر
-کاش... کاش فقط جایو داشتم که میرفتم اقا. من کس و کار ندارم. توروخدا نذارید من تو این خونه باشم. بفرستیدم ته باغ، تو اتاق خدمتکارا، ولی اینجا نه. من طاقت ندارم.... من شمارو با یه زن دیگه ببینم میمیرم.
قلبم تیر کشید. به ان چنگ بردم
-فرشته... قلبت.
دهان باز کردم اما نفسم بالا نیامد.
چند روز خودخودری در همین لحظه پوچ شده بود و صامد با وحشت فریاد زد:
- الان قلبت وایمیسه لعنتی! پدر هرکی که گفته من قراره زن بگیرمو درمیارم! نفس بکش!
https://t.me/+q9oJG4jxThA2NDBk
https://t.me/+q9oJG4jxThA2NDBk
https://t.me/+q9oJG4jxThA2NDBk
دختره خیاطه میخوان مجبورش کنن کت شلوار دامادی شوهرشو بدوزه اما شوهرش....🥺🥺🥺
3810
