2025 年数字统计

16 047
订阅者
-3324 小时
-1997 天
-78430 天
帖子存档
Repost from N/a
-بابایی دل و باز تون ...سلدمه
از سرخی صورت دخترکم دلم میخواست زار بزنم
محکم به در عمارت شوهرم کوبیدم تا دلش به حال من و دخترکم بسوزه و بازش کنه
+تو رو خدا در و باز کن بچه داره یخ میزنه
هوا سرده...بلوچ به بچه رحم کن
-بابایی منو دوست نداله؟
-دوست دارم قربونت برم
فقط در قفل شده کلیدش و پیدا نمیکنه
دوباره به در کوبیدم.
دخترکم کنار در کز کرده و میلرزید
بمیرم برات که بابات دختر نمیخواد و ما رو بیرون کرده
دوباره به در کوبیدم:
-بلوچ...بچه گناه داره فقط اون و راه بده
داره یخ میزنه
چند ثانیه بعد در باز شد و مرد بی رحم من با اون تیله های مشکی جلوی در وایساد
-به درک...توله حرومزادتم مثل خودت سگ جونه
گمشو برو نازنین داره میاد
نمیخوام تو رو اینجا ببینه
با هق هق گفتم:
-نامرد ...این بچه خودتم هست
چجوری دلت میاد
بچه داره یخ میرنه
-منکه گفتم دختر نمیخوام بندازش
خودت نگهش داشتی
-بابایی مامانم و دعبا نتون
من سلدم نیست
کاکاهو هم نمیخوام
فقط مامانم و نزن
با پیچیدن عطر گرون قیمتی توی مشامم سرم رو بالا گرفتم و به معشوقه شوهرم نگاه کردم که دستش رو دور گردن بلوچ انداخت و لب هاش رو جلوی من بوسید
با دیدنم صورتش از چندش جمع شد و گفت:
-عزیزم...این هرزه که هنوز اینجاست؟
بلوچ لگدی به پهلوم کوبید و داد زد:
-مگه نگفتم گمشو برو اینجا نبینمت ؟...
لگد بعدی رو که زد دخترکم باهام روی زمین افتاد.
دستش رو گرفتم و سرم رو با غصه تکون دادم:
-ما میریم بلوچ خان
ولی یروزی میای و التماس میکنی که ببخشمت اما اون روز منو و دخترم تو رو نمیخوایم
-هری...حرومزاده تم بردار ببر
-بابای بد...دیگه دوست ندالم
اون روز دست دخترکم رو گرفتم و رفتم اما نمیدونستم که بعد از رفتنم....
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
6710
Repost from N/a
- شنبه و یکشنبه، دو راند سکس.
دوشنبه رابطه ی صبح گاهی، سه شنبه توی حمام.
چهار شنبه استراحت و شب جمعه ۳ راند متوالی.
ترجیحا در چرخه ی تخمک گذاری قرارداد بسته شود.
https://t.me/+nNC9dETpwoNhMDM0
https://t.me/+nNC9dETpwoNhMDM0
با تعجب قرارداد رو خوندم و هرلحظه بیشتر احساس نا امنی میکردم، این مرد کی بود؟
نگاهش کردم.
پرستیژ کشنده اش دیگه واسم جذاب نبود، بلکه شبیه مرد منحرفی بود که برای من قرارداد سکس نوشته بود.
- خب؟ آلما خانوم، خودکار بهت بدم برای امضا؟
- ببخشید ولی من برای قرارداد کاری اومده بودم نه هرزگی، این چیه؟
نیشخندی روی لبش نشست، آروم بلند شد و سمتم اومد، اونقدری که بوی آدامس نعناش توی بینیم بپیچه و توی ذهنم هک بشه.
- توی پارتی من چرا بهت فرصت شغلی توی شرکت بدم؟
قطعا توی اون حال رقص و مستی تنها معامله، رابطه است!
- من هرزه نیستم، از پوششم معلوم بود.
نزدیک ترم شد و هرم نفسش به صورتم خورد.
- منم دنبال هرزه نبودم دختر، فکر کردی با دخترای اونجا میخوابم که ایدز و این کوفتا بگیرم؟
ولی تو معلوم بود بکری
جوری که راه میرفتی معلوم بود هیچ مردی لای پاهات نبوده و نیست.
هر حرف گستاخانش حالمو بدتر میکرد.
- شما...مریضی، ازم فاصله بگیر.
سمت در رفتم که با حرفش خشکم زد.
- اره من مریضم.
تا یک سال دیگه هم بیشتر زنده نیستم
تو چی؟
بی پول! من میشناسمت، دانشجویی که از ازدواج اجباری فرار میکنی.
بهت گفتن زن برادرخوندت بشی درسته؟
از این که تک به تک رازهامو میدونست لرزیدم، اره من فراری بود.
- و فکر کنم دیشب هم صاحب خونت وسایلتو پرت کرد بیرون
وگرنه تو رو چه حسابی اومدی پیش مردی که وسط رقص و انگولک کردنت بهت پیشنهاد کار میده؟
با هر کلمش بیشتر میلرزیدم
راست میگفت
من ته دلم می دونستم اینجا چیز خوبی در انتظارم نیست.
- همونطور ک گفتم
من مریضم، زنده نمیوونم
یه بچه میاری بعد تحویل مادرم میدی
خودتم خونه داری و شغل
دوست داشتی میتوتی پیش بچه بمونی
بابت بزرگ کردنشم پول بهت میدم.
با تعجب و خیرگی به برگه ای که مقابلم گرفت خیره شدم و دوباره خوندمش
رابطه برای بارداری!
- اگه بفهمن سرمو میبرن.
- عقدت میکنم، ۲ ساله.
دیگه چی؟ کسی کاریت نداره من نمیذارم به اموالم کسی دست ببره.
نفس کلافه ای کشیدم، شاید این راه خوبی بود
خوابیدن با مردی که میخواست عقدم کنه
فقط یه بچه میخواست همین...
پس خودکارو برداشتم.
- باشه ولی، من بابت بزرگ کردن بچه ی خودم پول نمیخو...
امضا که تموم شد یهو با چسبیدن لباش به لبام شوکه شدم.
- امروز دوشنبه اس، سکس صبحگاهی!
https://t.me/+nNC9dETpwoNhMDM0
https://t.me/+nNC9dETpwoNhMDM0
https://t.me/+nNC9dETpwoNhMDM0
https://t.me/+nNC9dETpwoNhMDM0
آلما، از یک ازدواج اجباری با پسر ناپدریش فرار کرده، توی شهر دیگه زندگی میکمه.
تا این که با مردی مواجه میشه، مردی که توی مهمونی بهش پیشنهاد عجیبی میده.
یه زندگی در قبال یک بچه!
1910
Repost from N/a
-وقتی خر سوارها پالونشونو عوض میکنن و بنز سوار میشن، کاش بفهمن که کوچه ارث ننشون نیست که خرشونو وسطش ول کنن برن سر قبر ننشون.
و پشتبند حرفش لگدی به ماشین زد.
جلو رفت و با تعجب نگاهی به دخترک ریز نقش جلو ماشین انداخت.
-ببخشید…
دخترک طلبکار به عقب برگشت و دست به کمر زد.
دیدن هیبت بزرگ و چهره پر جذبه مرد کمی ترس به جانش انداخت اما خودش را نباخت.
-بله؟!
چشمان کاوه ریز شد. این دختر ماهی بود؟!
زن عقدی غیابی او!
شانس آورده بود عکسش را دیده بود!
و حالا باید اعتراف میکرد از عکسهایش زیباتر است.
-من جای غریبی پارک نکردم. جلوی خونه خودم پارک کردم.
ماهی پورخندی عصبی زد.
-خونه خودت؟ کسخل گیراوردی؟! این خونه منه… اصلا گمشو تا زنگبه پلیس نزدم.
صدای عمویدی هر دو را از جا پراند.
-کاوهخان ببخشید… کلیدای خونه روآوردم.
با دیدن ماهی متعجب گفت:
-تو اینجایی عمو؟ من بیخود برای کاوه کلید اوردم پس.
ماهی تازه متوجه شد فرد روبرویش کیست؟!
چند بار پشت هم پلک زد تا باورش شود خواب نیست.
با صدایی لرزان گفت:
-کارای سند عمارت انجام شه این عقد صوری و غیابی باطل میشه…
این اقا اینجا چی میخواد؟!
من حاضر نشدم حتی عکسشو ببینم و فقط به خاطر وصیت چرت پرت اقاجون و وقف نشدن عمارت، قبول کردم ولی حالا خودشو اوردین؟!
کاوه نیشخندی زد.
بدش نمی آمد در مدت حضورش در شیراز حال ایندختر را بگیرد.
چسم و ابرویی به یدی آمد تا در باز کند.
یدی سریع انجام داد و کاوه بی معطلی
جلوتر از ان دو وارد خانه شد.
ماهی پشت سرش دوید.
-هوی یارو… کجا… اینجا طویله بابات نیست که یه اهنی… اوهونی…
کاوه میانه حیاط وایساد و به سمت ماهی برگشت.
به چهره سرخ شده ماهی نگاه کرد و رخت آویز را نشانه رفت.
-سوتین شورتای سرخت رو از روی رخت اویز جمع کن زن.
باید رخت چرکای منو بشوری…
زندگی متاهلی شروع شد…
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
پر از کلکل های جذاب و طنز قوییی🙂↕️🔥
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
پارت واقعی رمان❌
کپی ممنوع❤️🔥
2110
Repost from N/a
-طلاقم بده...
هر چه عذابم داد دم نزدم.
اما خوابیدنش با زنی دیگر زیادی گران تمام شده بود که بیفکر چنین درخواستی کردم.
ابروهایش بالا پرید.
نگاهش پر از تمسخر شد و ثانیه ای بعد بلند خندید.
در خود جمع شدم و سر به زیر انداختم.
-طلاقت بدم؟! بری خونهی کی؟ خونهی فامیلی که طردت کردن؟ یا خونهی ننهای که شوهرش پیغام داده دور و برِ خوشیاشون پیدات نشه؟!
باز هم تکخندی زد.
-اولا طلاق واسه عقده، نه تو که صیغهامی اونم دو ساله. دوما باشه...
سرم تیز بلند شد.
غلطِ اضافه کرده بودم.
با وجودِ جنینی که داشتم، زیر زمینی که میگفت برای زندگی کردنم کرایه کرده، که هیچ.
من به گوشهای از باغ خانه هم رضایت میدادم.
-باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت.
وا رفتم...
ویران شدم و ریختم.
-میرم دوش بگیرم. اومدم نباشی.
از کنارم گذشت، اما لحظهای مکث کرد و دست چکش را از جیبش بیرون کشید.
-مهرت چقدر بود؟ ده تومن؟ بیست مینویسم. حالش و ببری!
نفس نمیکشیدم انگار.
از گوشهی چشم کیاشا، فامیل دور و شریک تجاریاش را دیدم که تازه از راه رسیده بود و نگاه حیرت زدهاش بینمان میچرخید.
مثل هر روز با او آمده بود، یک قهوه بخورد و بعد برود.
میگفت فنجانهای قهوهام برای سردردهایش معجزه هستند.
او چک را روی اپن کوبید و رفت و من سرافکنده و ناچار ریز ریز اشک میریختم.
-وسایلت و جمع کن. میبرمت یه چند روزی خونهی خودم.
با صدای خشدار کیاشا سر بلند کردم و چانهام از بیپناهیام لرزید.
-وسیلهای ندارم.
چند روز او نگهم میداشت.
باقی عمر را چه میکردم؟!
با فکر کردن به بچهای که شناسنامه نیاز داشت تند سر تکان دادم.
-ممنون. اومد عذرخواهی میکنم. تند حرف زدم. تقصیر منه.
پر از اخم نگاهم کرد.
-لباست و بپوش راه بیفت. حرومه موندنت تو این خونه.
نمیدانستم چکار کنم.
راه به جایی نداشتم.
با بیست میلیون خانهای نصیبم میشد؟
عذرخواهی میکردم با توجه به معشوقهی جدیدش قبولم میکرد؟!
-میای یا منتظر میمونی بیاد بندازتت بیرون؟!
عجولانه دستم روی شکمم نشست.
-من حاملهام. نمیدونه. بفهمه نگهم میداره؟!
شک داشتم بچهی مرا بپذیرد.
پلکهایش با عذاب روی هم افتاد و دلیلش را درک نکردم.
-بچهت مالِ من... خودتم...
هوفی کرد.
-راه میافتی یا نه؟!
نگاهی به در بستهی اتاقش انداختم و به همان سمت رفتم.
یک قدم برداشته بودم که دستم را گرفت.
-ماشین تو حیاطه. نمیخواد بپوشی. با من میای ولی این مرد و تا آخر عمر فراموش میکنی. خودم میشم پدر بچهت. بارداریتم تموم شد عقدت میکنم!
با فکی منقبض نگاه از من گرفت و دستم را رها کرد.
قلبم یک جور ناجوری تند میتپید.
-آ... آخه اینجوری بدون لباس آقا؟!
با اخمی غلیظ پچ زد:
-میخرم برات. راه بیفت...
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
#عاشقانه #بزرگسال #ازدواجصوری
بیش از ۵۵۰ پارتِ آماده در چنل عمومی😍
2910
وٰالـــه
#پارت3
لحظه ای کوتاه سکوتی مطلق میان مسافران حاظر در ایست بازرسی که شاید تعداد شان به بیشتر از بیست نفر هم نمی رسید حاکم شد.
اما طولی نکشید که همهمه دوباره شکل گرفت و افرادی که در اطرافش بودند هر کدام با نگرانی حرفی به زبان می اوردند.
اما دخترک انگار در آن فضا نبود که حتی ذره ای متوجه حرف های دیگران نمی شد. گوش هایش مانده بودند پیش آن جمله ی پر از اتهام مرد مامور....
طوسی چشمانش با حالتی میان بهت وناباوری و گیجی روی چشمان خیره مرد مات شده دست وپایش لرزید. رنگ صورتش به سفیدی گچ طعنه زد.اکسیژن به ریه هایش نرسید.گویی یادش رفت باید چگونه نفس بگیرد. حال بد و وحشتش اخم های مرد را در هم کرد.
_ بیا چمدون تو باز کن. باید داخل شو برسی کنیم.
یکی نبود به او بگوید من حتی جان قدم برداشتن را هم ندارم چه برسد به برداشتن چمدان به آن سنگینی..هرچند که رمق از تمام جانش ته کشیده بود.
_شما مطمئنی پسرم!؟ شاید دستگاه اشتباه کرده باشه.به این طفل معصوم نمیاد که بخواد مواد حمل کنه تو چمدونش..
مردی مسن با محاسنی سفید بود که این حرف را با طمائنینه و آرامش گفت.
پسری جوان با تمسخر نگاهش کرد.
_ حاجی یه نگاه به رنگ و روش بندازی بد نیست. از دو متری داد میزنه یه جای کارش می لنگه
بغض ها بالا آمدند اما به هزار جان دادن آن ها را فرو خورد. پسر خبر نداشت که دخترک از دیروز لب به غذا نزده. که نزدیک چندین روز که نه، نزدیک چند ماه بود که خورد و خوراکش مشخص نبود. اصلا یادش نبود در این مدت کی با میل و رغبت توانسته بود غذا بخورد.
❤ 19😨 4👍 2💔 2
87500
بیشتر از هزار نفر این پست دیدن ولی الان هیچ اثری ازشون نیست!😂😭
پس کجایین؟ بیاین لایک کنید بریم پارت جدید😍
1700
بیشتر از هزار نفر این پست دیدن ولی الان هیچ اثری ازشون نیست!😂😭
پس کجایین؟ بیاین لایک کنید بریم پارت جدید😍
🥰 1
2400
Repost from N/a
-بابایی دل و باز تون ...سلدمه
از سرخی صورت دخترکم دلم میخواست زار بزنم
محکم به در عمارت شوهرم کوبیدم تا دلش به حال من و دخترکم بسوزه و بازش کنه
+تو رو خدا در و باز کن بچه داره یخ میزنه
هوا سرده...بلوچ به بچه رحم کن
-بابایی منو دوست نداله؟
-دوست دارم قربونت برم
فقط در قفل شده کلیدش و پیدا نمیکنه
دوباره به در کوبیدم.
دخترکم کنار در کز کرده و میلرزید
بمیرم برات که بابات دختر نمیخواد و ما رو بیرون کرده
دوباره به در کوبیدم:
-بلوچ...بچه گناه داره فقط اون و راه بده
داره یخ میزنه
چند ثانیه بعد در باز شد و مرد بی رحم من با اون تیله های مشکی جلوی در وایساد
-به درک...توله حرومزادتم مثل خودت سگ جونه
گمشو برو نازنین داره میاد
نمیخوام تو رو اینجا ببینه
با هق هق گفتم:
-نامرد ...این بچه خودتم هست
چجوری دلت میاد
بچه داره یخ میرنه
-منکه گفتم دختر نمیخوام بندازش
خودت نگهش داشتی
-بابایی مامانم و دعبا نتون
من سلدم نیست
کاکاهو هم نمیخوام
فقط مامانم و نزن
با پیچیدن عطر گرون قیمتی توی مشامم سرم رو بالا گرفتم و به معشوقه شوهرم نگاه کردم که دستش رو دور گردن بلوچ انداخت و لب هاش رو جلوی من بوسید
با دیدنم صورتش از چندش جمع شد و گفت:
-عزیزم...این هرزه که هنوز اینجاست؟
بلوچ لگدی به پهلوم کوبید و داد زد:
-مگه نگفتم گمشو برو اینجا نبینمت ؟...
لگد بعدی رو که زد دخترکم باهام روی زمین افتاد.
دستش رو گرفتم و سرم رو با غصه تکون دادم:
-ما میریم بلوچ خان
ولی یروزی میای و التماس میکنی که ببخشمت اما اون روز منو و دخترم تو رو نمیخوایم
-هری...حرومزاده تم بردار ببر
-بابای بد...دیگه دوست ندالم
اون روز دست دخترکم رو گرفتم و رفتم اما نمیدونستم که بعد از رفتنم....
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
4800
Repost from N/a
- چهارروز دیگه میام برای رابطه، طبق قرارداد. امیدوارم آماده باشی.
وقت مناسبیه برای بارداری چون رحمت کاملا آمادست. چرخه ی تخمک گذاریتم فعاله.
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
خودش را که از دخترک بیرون کشید، آلما نفس تندی بیرون داد. هیچ وقت درد بعد رابطه با این مرد برایش عادی نمیشد.
- من همین الان آماده بودم آقای افشار...چهار روز دیگه نمیتونم.
کیان تکیه اش را به تاج تخت داد و خیره شد به تن سفید الما که جای جایش لکه های بنفش بود.
دخترک خیلی خوش سکس است.
- اماده ای و اقای افشار میبندی به ریشم؟ آدم بُکُنش رو با فامیلی صدا میزنه؟
آلما لب سرخ و باد کرده اش از بوسه را گاز گرفت، هیچ وقت به زبان گستاخانه ی این مرد عادت نمیکرد.
- هرچی، من ۴ روز دیگه نمیتونم
- چرا ۴ روز دیگه نمیتونی آلما؟ طبق قرارداد تا وقتی که باردار شی هروقت که بخوام میتو...
آلما درحالی که با حرص حوله دور تن سفید و کبودش میکشید غرید:
- توی قرارداد نوشته نشده که موقع پریودی باید باهاتون سکس کنم جناب!
چشم های مردانه اش گرد شدند در ذهنش محاسبه کرد، یعنی تاریخ پریودی دخترک را اشتباه شمرده بود؟
محال بود. در تبلتش مرتب نوشته بود.
۵ ام هرماه شروع سیکل پریودی.
۱۴ ام چرخه ی تخمک گذاری.
۱۷ ام بهترین تایم برای باروری که این ماه به آن نرسیده بود.
محال بود اشتباه کند.
یعنی دخترک قصد پیچاندنش را داشت؟
- پریود می خوای بشی؟ برای چی؟
آلما نزدیک تخت آمد، احساس میکرد مرد مقابلش پاک دیوانه شده، میپرسید چرا پریود میشود!
حرص تمام صورتش را گرفت.
- چون زنم آقای افشار.
- بله منم میدونم وگرنه یکم پیش باهات رو تخت نبودم.
تو محاله پریود بشی چون من کاملا شمردم
فردا ۲۵امه و تو ۹ روز...
آلما مات و مبهوت به کیان زل زد، مردک انقدر با دقت درمورد تایم پریودش حرف میزد که...
نتوانست تحمل کند
فریاد کشید:
- خب به هم ریخته
پریودم به هم ریخته چون عصبیم
چون توی احمق همش منو عصبی میکنی بهم استرس میدی
من پریودم عقب افتاده ولی تو نمیفهمی.
جیغ اش را که زد فهمید چه گفته ولی برای پشیمانی دیر بود
خواست از آنجا برود که کیان کمر ظریفش را از پشت کشید و او را میان دستانش گرفت.
-من عصبیت میکنم؟ چرا؟
الما تقلا کرد از میان دستانش خارج شود. حوله اش پایین رفت و کیان خط سینه های محشرش را دید.
- چون...همش تو فکر اینی که باردار شم
یه بار پرسیدی من چی میخوام؟
چی نیاز دارم؟
درسته بینمون قرارداده ولی تو شوهرمی و باید حمایتم کنی.
من حامله نمیشم چون همش ترس دارم
ترس این که وقتی بچه رو برات بیارم دیگه منو نخوای و من جایی برای رفتن...
با احساس دست کیان روی سینه اش لال شد.
- هیش! کی گفته من مادر بچمو ول میکنم؟
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
https://t.me/+628WcZOPpE1iN2I0
❌آلما، از یک ازدواج اجباری با پسر ناپدریش فرار کرده، توی شهر دیگه زندگی میکمه.
تا این که با مردی مواجه میشه، مردی که توی مهمونی بهش پیشنهاد عجیبی میده.
یه زندگی در قبال یک بچه!
2000
Repost from N/a
-وقتی خر سوارها پالونشونو عوض میکنن و بنز سوار میشن، کاش بفهمن که کوچه ارث ننشون نیست که خرشونو وسطش ول کنن برن سر قبر ننشون.
و پشتبند حرفش لگدی به ماشین زد.
جلو رفت و با تعجب نگاهی به دخترک ریز نقش جلو ماشین انداخت.
-ببخشید…
دخترک طلبکار به عقب برگشت و دست به کمر زد.
دیدن هیبت بزرگ و چهره پر جذبه مرد کمی ترس به جانش انداخت اما خودش را نباخت.
-بله؟!
چشمان کاوه ریز شد. این دختر ماهی بود؟!
زن عقدی غیابی او!
شانس آورده بود عکسش را دیده بود!
و حالا باید اعتراف میکرد از عکسهایش زیباتر است.
-من جای غریبی پارک نکردم. جلوی خونه خودم پارک کردم.
ماهی پورخندی عصبی زد.
-خونه خودت؟ کسخل گیراوردی؟! این خونه منه… اصلا گمشو تا زنگبه پلیس نزدم.
صدای عمویدی هر دو را از جا پراند.
-کاوهخان ببخشید… کلیدای خونه روآوردم.
با دیدن ماهی متعجب گفت:
-تو اینجایی عمو؟ من بیخود برای کاوه کلید اوردم پس.
ماهی تازه متوجه شد فرد روبرویش کیست؟!
چند بار پشت هم پلک زد تا باورش شود خواب نیست.
با صدایی لرزان گفت:
-کارای سند عمارت انجام شه این عقد صوری و غیابی باطل میشه…
این اقا اینجا چی میخواد؟!
من حاضر نشدم حتی عکسشو ببینم و فقط به خاطر وصیت چرت پرت اقاجون و وقف نشدن عمارت، قبول کردم ولی حالا خودشو اوردین؟!
کاوه نیشخندی زد.
بدش نمی آمد در مدت حضورش در شیراز حال ایندختر را بگیرد.
چسم و ابرویی به یدی آمد تا در باز کند.
یدی سریع انجام داد و کاوه بی معطلی
جلوتر از ان دو وارد خانه شد.
ماهی پشت سرش دوید.
-هوی یارو… کجا… اینجا طویله بابات نیست که یه اهنی… اوهونی…
کاوه میانه حیاط وایساد و به سمت ماهی برگشت.
به چهره سرخ شده ماهی نگاه کرد و رخت آویز را نشانه رفت.
-سوتین شورتای سرخت رو از روی رخت اویز جمع کن زن.
باید رخت چرکای منو بشوری…
زندگی متاهلی شروع شد…
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
پر از کلکل های جذاب و طنز قوییی🙂↕️🔥
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
پارت واقعی رمان❌
کپی ممنوع❤️🔥
2200
Repost from N/a
-طلاقم بده...
هر چه عذابم داد دم نزدم.
اما خوابیدنش با زنی دیگر زیادی گران تمام شده بود که بیفکر چنین درخواستی کردم.
ابروهایش بالا پرید.
نگاهش پر از تمسخر شد و ثانیه ای بعد بلند خندید.
در خود جمع شدم و سر به زیر انداختم.
-طلاقت بدم؟! بری خونهی کی؟ خونهی فامیلی که طردت کردن؟ یا خونهی ننهای که شوهرش پیغام داده دور و برِ خوشیاشون پیدات نشه؟!
باز هم تکخندی زد.
-اولا طلاق واسه عقده، نه تو که صیغهامی اونم دو ساله. دوما باشه...
سرم تیز بلند شد.
غلطِ اضافه کرده بودم.
با وجودِ جنینی که داشتم، زیر زمینی که میگفت برای زندگی کردنم کرایه کرده، که هیچ.
من به گوشهای از باغ خانه هم رضایت میدادم.
-باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت.
وا رفتم...
ویران شدم و ریختم.
-میرم دوش بگیرم. اومدم نباشی.
از کنارم گذشت، اما لحظهای مکث کرد و دست چکش را از جیبش بیرون کشید.
-مهرت چقدر بود؟ ده تومن؟ بیست مینویسم. حالش و ببری!
نفس نمیکشیدم انگار.
از گوشهی چشم کیاشا، فامیل دور و شریک تجاریاش را دیدم که تازه از راه رسیده بود و نگاه حیرت زدهاش بینمان میچرخید.
مثل هر روز با او آمده بود، یک قهوه بخورد و بعد برود.
میگفت فنجانهای قهوهام برای سردردهایش معجزه هستند.
او چک را روی اپن کوبید و رفت و من سرافکنده و ناچار ریز ریز اشک میریختم.
-وسایلت و جمع کن. میبرمت یه چند روزی خونهی خودم.
با صدای خشدار کیاشا سر بلند کردم و چانهام از بیپناهیام لرزید.
-وسیلهای ندارم.
چند روز او نگهم میداشت.
باقی عمر را چه میکردم؟!
با فکر کردن به بچهای که شناسنامه نیاز داشت تند سر تکان دادم.
-ممنون. اومد عذرخواهی میکنم. تند حرف زدم. تقصیر منه.
پر از اخم نگاهم کرد.
-لباست و بپوش راه بیفت. حرومه موندنت تو این خونه.
نمیدانستم چکار کنم.
راه به جایی نداشتم.
با بیست میلیون خانهای نصیبم میشد؟
عذرخواهی میکردم با توجه به معشوقهی جدیدش قبولم میکرد؟!
-میای یا منتظر میمونی بیاد بندازتت بیرون؟!
عجولانه دستم روی شکمم نشست.
-من حاملهام. نمیدونه. بفهمه نگهم میداره؟!
شک داشتم بچهی مرا بپذیرد.
پلکهایش با عذاب روی هم افتاد و دلیلش را درک نکردم.
-بچهت مالِ من... خودتم...
هوفی کرد.
-راه میافتی یا نه؟!
نگاهی به در بستهی اتاقش انداختم و به همان سمت رفتم.
یک قدم برداشته بودم که دستم را گرفت.
-ماشین تو حیاطه. نمیخواد بپوشی. با من میای ولی این مرد و تا آخر عمر فراموش میکنی. خودم میشم پدر بچهت. بارداریتم تموم شد عقدت میکنم!
با فکی منقبض نگاه از من گرفت و دستم را رها کرد.
قلبم یک جور ناجوری تند میتپید.
-آ... آخه اینجوری بدون لباس آقا؟!
با اخمی غلیظ پچ زد:
-میخرم برات. راه بیفت...
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
https://t.me/+2FsK1Y5xuFg2ZTlk
#عاشقانه #بزرگسال #ازدواجصوری
بیش از ۵۵۰ پارتِ آماده در چنل عمومی😍
3600
بیشتر از هزار نفر این پست دیدن ولی الان هیچ اثری ازشون نیست!😂😭
درسته دو پارت از رمان آپ شده اما با همون دو پارت باید فهمیده باشید که با چه قصه متفاوت و هیجان انگیزی قراره روبه بشید
پس لطفاً قصه رو همراهی کنید و انرژی بدید
مطمئن باشید هر روز پارت دارید❤️
3000
پارت بعدی بیاد؟
پس باید ری اکشن های این پارت زیاد بشه 🥹
وگرنه تا شب هم پارت ندارید متاسفانه 😏
چون من برای شما پارت میذارم عسلا 😊😔
انتظار دارم یه خودی نشون بدین خب🥹😂
2900
Repost from N/a
-بابایی دل و باز تون ...سلدمه
از سرخی صورت دخترکم دلم میخواست زار بزنم
محکم به در عمارت شوهرم کوبیدم تا دلش به حال من و دخترکم بسوزه و بازش کنه
+تو رو خدا در و باز کن بچه داره یخ میزنه
هوا سرده...بلوچ به بچه رحم کن
-بابایی منو دوست نداله؟
-دوست دارم قربونت برم
فقط در قفل شده کلیدش و پیدا نمیکنه
دوباره به در کوبیدم.
دخترکم کنار در کز کرده و میلرزید
بمیرم برات که بابات دختر نمیخواد و ما رو بیرون کرده
دوباره به در کوبیدم:
-بلوچ...بچه گناه داره فقط اون و راه بده
داره یخ میزنه
چند ثانیه بعد در باز شد و مرد بی رحم من با اون تیله های مشکی جلوی در وایساد
-به درک...توله حرومزادتم مثل خودت سگ جونه
گمشو برو نازنین داره میاد
نمیخوام تو رو اینجا ببینه
با هق هق گفتم:
-نامرد ...این بچه خودتم هست
چجوری دلت میاد
بچه داره یخ میرنه
-منکه گفتم دختر نمیخوام بندازش
خودت نگهش داشتی
-بابایی مامانم و دعبا نتون
من سلدم نیست
کاکاهو هم نمیخوام
فقط مامانم و نزن
با پیچیدن عطر گرون قیمتی توی مشامم سرم رو بالا گرفتم و به معشوقه شوهرم نگاه کردم که دستش رو دور گردن بلوچ انداخت و لب هاش رو جلوی من بوسید
با دیدنم صورتش از چندش جمع شد و گفت:
-عزیزم...این هرزه که هنوز اینجاست؟
بلوچ لگدی به پهلوم کوبید و داد زد:
-مگه نگفتم گمشو برو اینجا نبینمت ؟...
لگد بعدی رو که زد دخترکم باهام روی زمین افتاد.
دستش رو گرفتم و سرم رو با غصه تکون دادم:
-ما میریم بلوچ خان
ولی یروزی میای و التماس میکنی که ببخشمت اما اون روز منو و دخترم تو رو نمیخوایم
-هری...حرومزاده تم بردار ببر
-بابای بد...دیگه دوست ندالم
اون روز دست دخترکم رو گرفتم و رفتم اما نمیدونستم که بعد از رفتنم....
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
https://t.me/+DnSuJ1DaHMQ3ODQ8
5000
Repost from N/a
- یه بار دیگه اسم اون پسرهی حرومزاده رو به زبونت بیار تا دندوناتو تو دهنت خورد کنم، باشه بند انگشتیم؟
https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0
https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0
https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0
آلما ترسیده نگاهی به کیان انداخت و زمزمه کرد:
- شوخی کردم فقط!
دستش را روی بندِ نازک لباس خواب آلما گذاشت و همانطور که پایینش می کشید تا شانهاش را به دندان بکشد، کنارِ گوشش زمزمه کرد:
- هنوز یاد نگرفتی جلوی من چه شوخی چه جدی نباید اسم یه مرد دیگه رو بیاری خوشگلم؟
آلما مظلوم سر تکان داد و برای دلجویی از او، هر دو دستش را دو طرف صورتِ مردش قرار داد و لب زد:
- ببخشید، قول میدم دیگه تکرار نشه! آلما قربونِ اون اخمای در همت بشه آخه!
حرفش را زد و گوشهی لبش را گزید، نگاهِ کیان به دنبالِ حرکتِ لبانِ رژ خوردهاش کشیده شد و زمزمه کرد:
- همینطوری واسم ناز بیا تا یه لقمهی چپت کنم باشه؟
آلما با طنازی تابی به گردنش داد و لب گزید، مقداری سر کج کرد تا سفیدیِ گردنش دلِ کیان را بلرزاند و گفت:
- چشم، هر چی شما بگی!
کیان سر خم کرد و لبهایش مستقیماً گردنِ آلما را شکار کردند و همانجا با لحنی خمار زمزمه کرد:
- حالیت هست داری با دُمِ شیر بازی میکنی؟ نمیگی منِ بیشرف دلِ بی پدرم واست بریزه؟
دخترک دلبرانه چشم خمار کرد و الحق در قِر و قَمیش آمدن رو دست نداشت!
- نکن کیان، جاش میمونه ها!
کیان از خود بی خود شد و با حرص و طمع، در حالی که هر دو دستش را روی یقهی لباس خوابِ سکسی آلما قرار میداد، کنار گوشش غرید:
- منم میکنم که جاش بمونه بچه! اصلا حالا که اینطوری شد هم گردنتو کبود میکنم هم یه جای دیگتو...
حرفش را زد و بعد بی معطلی لباس خوابِ آلما را در تنش پاره کرد و...
https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0
https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0
https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0
https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0
کیان افشار، مالک برند جواهرات بابیلونه. اون توی زندگیش همه چیز داره، بجز عشق! بعد از خیانت دختری که عاشقش بوده از تمام زنها بیزار شده و حالا که دکترا بهش گفتن بخاطر بیماریش فقط چندماه دیگه برای زندگی کردن فرصت داره، نگران امپراتوری بزرگش شده که قراره بدون وارث بمونه.
تصمیم میگیره برای اولین بار توی زندگیش به یه زن اعتماد کنه. و اون دختر کسی نیست جز آلما، دختر سادهای که طراح جواهره و با لوندیهاش بدجوری دل سنگ و غیرقابل نفوذ کیان رو به بازی گرفته...‼️🤤
3100
