ch
Feedback
خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

关闭频道

نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌

显示更多
2025 年数字统计snowflakes fon
card fon
16 067
订阅者
-2824 小时
-1797
-77630
帖子存档
پارت جدیدددد بالا😍
显示全部...
00:01
视频不可用
sticker.webm0.29 KB
Repost from N/a
- یا ضامن آهو کیسه آبش پاره شد! درد زیر دلم پیچید و بلند ناله کردم. صدای کوبشِ در و التماس‌های بی‌بی‌گل قاطی شده بود. - بامداد خان، تونِه امام هشتم درِ باز کنین ماما بیاد تو... با خشمِ بی‌نهایت جلوی چشمانم مثل کوهِ یخ ایستاده بود: - اون روزی که خیانت کرد منم اینجوری به خودم می‌پیچیدم. حالا می‌خوام بشنفم. زجه‌هاش می‌خوام بلندتر شه. من خیلی بدتر زجه می‌زدم... ملحفه‌ی سفید رویم را چنگ زدم و اشک از درد و افترایی که داشت دوباره به جانم می‌بست از چشمانم جاری شد... بی‌بی‌گل پایش را گرفت و التماس کرد: - آقا دردت به سرِم. الآن وقتِ ای حرفا نی...بلایی سرشون میاد...مادره...بچه‌هه... انگار حرفِ بچه را که شنید دلش نرم شد، سر پائین انداخت و با عصبانیت در را باز کرد: - بیا زود توله‌سگ منو دربیار! میخوام برش دارم ببرمش تهران بدم دستِ مادرش... مادرش؟ منظور از مادرش سوگلی و نوعروسش پریناز بود؟ بچه‌ی من را می‌خواست از من جدا کند و بدهد به او؟ از درد جیغ زدم به خودم پیچیدم: - من نمی‌ذارم... با چنگ و دندون نگه داشتم این بچه رو... با عصبانیت غرید: - این ماه نمیری، ماهِ بعد سرطان از پا درت میاره. خوش ندارم بچه وابستگی پیدا کنه... میخوام بوی پریناز حس کنه. به اون عادت کنه. مثل خودم. چقدر بی‌رحم بود. چقدر دل سنگ شده بود. چقدر پر بود از کینه...او آن بامدادی که برایش می‌مردم نبود...آن بامدادی که برایم می‌مرد نبود... دهانه رحمم داشت باز تر میشد. درد شدیدی میان پایم حس کردم و جیغ زدم: داره میااااد! ماما بین پایم قرار گرفته و بلند فریاد میزد: - زور بزن دختر! زور بزن داره میاد بامداد خم شد و از پائین نگاه می‌کرد: - دکتر بچم چیزیش نشه! یه طایفه منتظرشن. ماما فریاد زد: بیشتر زود بزن! فریاد زدم و از درد داشتم می‌مردم. فقط بچه بود که برایش جز میزد؟ هیچکس چشم انتظار من نبود؟ بچه انگار داشت دقیقاً به توده‌ام فشار وارد می‌کرد... مرگ جلوی چشمانم بود. نباید اینگونه زایمان می‌کردم. برایم خطر آفرین بود. صدای دکتر از خاطرم نمی‌رفت. " زیر نظر خودم رز، فقط باید سزارین کنی! از وقتش نباید بگذره! مدام باید تحت نظر باشی!" بی‌بی‌گل خطاب به اردلان آرام گفت اما شنیدم: - زنِت حالش بده...بیا دستشه بگیر...رنگ به رو نداره... - ولم کن بی‌بی‌گل! کاش جونش درآد همین الآن! میگن حینِ زا بمیره گناهاش پاک میشه... گفت و شنیدم این بار درد توی قفسه‌ی سینه‌ام هم پیچید. نفسم سنگینی می‌کرد. تمام قدرتم را...آخرین توان بدنی‌ام را جمع کردم و زور زدم و از تهِ حنجره فریاد زدم: خدااااااااااااا! صدایم کم کم تحلیل رفت.... جان در آمدن این شکلی بود؟ صدای ماما بلند شد: آی ماشالله دختر...اومد بیرون. بدنم از جان افتاد و چشمانم نیمه باز شد. صدا ها انگار توی سرم اکو می‌شدند. - چرا انقدر خونیه؟! - قیچی رو بده... صدای گریه‌ی نوزادم بلند شد. خدا را شکر که سالم بود... - خونریزیش بند نمیاد... دیگری جانی برایم نمانده بود که لب زدم: - من بی‌گناهم... این بار صدای بامداد را شنیدم و حس کردم کسی دست بی جانم را گرفت: - دکتر...دکتر...چشه دکتر... رز پاشو...یاس پاشو بچه مون بغل بگیر... یاس می‌خوام حرفات باور کنم...غلط کردم...نرو...من از پسش بر نمیا... صدایش توی گوشم سوت شد... https://t.me/+s06MAptpgDA4YWE0 https://t.me/+s06MAptpgDA4YWE0 https://t.me/+s06MAptpgDA4YWE0 https://t.me/+s06MAptpgDA4YWE0
显示全部...
Repost from N/a
- از مدرسه احضار ولی شدم، می‌شه جای داداشم تو بیای مدرسه‌م؟ دخترک شانزده ساله قطعا دیوانه شده بود! آریامهر سرش را عقب کشید با چشم گرد شده به ساعت دیواری خانه‌اش نگاه کرد. ساعت نه شب یک دختر دبیرستانی که از قضا خواهرِ رفیقش بود، دم در خانه‌ی مجردی‌اش ایستاده بود و تقاضا می‌کرد فردا به جای خانواده‌اش، او به مدرسه‌اش برود! نگاه گیجش را به چشمان آبی دخترک دوخت و بی توجه به حرفش، لب زد: - ساعت نه شبه پاییز! چرا هنوز نرفتی خونه؟ پاییز چرخی به چشمش داد. تا آن لحظه به سختی سعی داشت خودش را مظلوم جلوه دهد، و در حد همان چند دقیقه‌ی اول توانسنه بود تحمل کند. چشمان آبی‌اش دوباره شیطان شد. با شیطنت به گردن آریامهر در آن رکابی ورزشی سیاه نگاه کرد و گفت: - کو اون گردنبنده که برات خریدم؟ آریامهر بی‌حواس دستی به گردنش کشید. حتی یادش نمی‌آمد دختر کی گردنبند به او داده بود! - کدوم گردنب... حرفش تمام نشده دوزاری‌اش افتاد دخترک شیطان قصد پیچاندن دارد. چشم غره رفت. لپش را محکم کشید و توپید: - بحث‌و عوض نکن وزه! نه شب تو خیابون چیکار می‌کنی؟ برایش چشم گرد کرد و به خانه‌اش اشاره زد: - جدیدا خونه جنابعالی خیابون شده؟ آریامهر چپ چپ نگاهش کرد. - خودت‌و نزن اون راه بچه! دستی به مقنعه‌ی فرم مدرسه‌اش کشید. کلافه زیرلب گفت: - کلاس داشتم! - تا ساعت نه شب؟ - فردا جای داداشم میای مدرسه‌م؟ آریامهر با چشم ریز شده نگاهش کرد. - چرا به داداشت نمی‌گی؟ چیکار کردی احضار ولی شدی زلزله؟ پاییز دندان قروچه‌ای رفت. پسرک می‌مرد اگر به جای " زلزله " " بچه " " وزه " و... نامش را صدا می‌زد؟ اصلا اگر عزیزم یا عشقم خطابش می‌کرد به کجای دنیا برمی‌خورد؟ لبش را متفکر گاز گرفت و جوابش را داد: - نمی‌شه! تو مدرسه گوشیمو گرفتن... مامانم گفته بود اگه گوشیمو بگیرن نمیاد تحویل بگیره داداشمم گفته بود اگه بگیرن به مامانم میگه! تنها امیدم تویی آریامهر! آریامهر نفسش را صدادار بیرون فرستاد و موهایش را چنگ زد. نمی‌دانست کارش درست است یا نه. اما، جانش برای این دخترکی که از بچگی‌جلوی چشمش بزرگ شده بود، در می‌رفت! در بغل خودش بزرگ شده بود! حکم خواهر نداشته‌اش را داشت! طاقت ناراحت دیدنش را نداشت. با مکث‌ سر تکان داد: - خیلی خب... می‌آم فردا! پاییز با هیجان به هوا پرید و جیغ کشید: - یس! دمت گرم پسر خوشگله! از لفظش خندید. سوییچش را برداشت و گفت: - بیا بریم برسونمت خونه. چشم پاییز گرد شد و عقب رفت. - نه! آریامهر مشکوک نگاهش کرد. - نه؟ سریع دوزاری‌اش افتاد. عصبی غرید: - دروغ گفتی کلاس داشتی؟ به مامان بابات گفتی کجایی؟ دخترک سرش را خجالت‌زده پایین انداخت و زیرلب گفت: - خونه ستاره... دوستم... آریامهر نفسش را صدادار بیرون فرستاد. - نمی‌شه این ساعت ببرمت خونه دوستت! می‌ریم خونه خودتون. سریع وارد خانه‌ی آریامهر شد و در را پشت سرش بست. با التماس نگاهش کرد‌ - تو رو خدا آریامهر! اگه بفهمن هنوز نرفتم خونه دوستم و تا الان بیرون بودم، یه هفته خونه زندانیم می‌کنن! چشم آریامهر گرد شد. - پس می‌خوای چیکار کنی؟ پاییز سعی کرد نگاه آبی‌اش را مظلوم کند. ملتمس‌نگاهش کرد و لب زد: - می‌شه... می‌شه امشب اینجا بخوابم صبح باهم بریم مدرسه‌م؟ آریامهر یکه خورده نگاهش کرد‌. دخترک شب را می‌خواست در خانه‌ی مجردی او بماند؟ خواست مخالفت کند اما پاییز از بازویش آویزان شد و با چشمان درشتش لب زد: - تو رو خدا آری جونم؟ بذار بمونم! رفیقش اگر می‌فهمید خواهرش شب رادر خانه‌ی او صبح کرده؟ قطعا جفتشان را بیچاره می‌کرد اما... نگاه آبی دخترک، کار خودش را کرده بود! با تردید لب زد: - بمون! و اجازه‌ی ماندنش را صادر کرد! بی‌خبر از این‌که دخترک سال‌هاست یک طرفه عاشق اوست... بی‌خبر از این‌که امشبشان قرار است به درازا بکشد و همه چیز از صبح فردا بینشان عوض شود! https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 نصفه‌شب با لباس‌‌زیر به بهونه‌ی کابوس دیدن، می‌ره تو تخت پسره و...
显示全部...
Repost from N/a
_ باباجان زنت کل دیشب هق زد از درد سرشو فرو کرده بود تو بالشت که مثلا ما صداشو نشنویم اما آه و ناله‌هاش دل سنگ رو آب می‌کرد طوفان عصبی دندون روی هم سایید دختره‌ی لعنتی‌ مظلوم نمایی‌هاش تمومی نداشت! حاجی دستش رو روی شونه‌ی پسرش کوبید و ادامه داد _ فردا ببرش مطبت خودت ببین درد از کدوم دندونشه برادرش تیام همونطور که سرش تو لپ‌تاپش بود پوزخند زد _ببین اگر دندونِ زنت عصب‌کشی میخواد براش انجام بده ، من هزینشو می‌دم! حاجی استغفراللهی گفت و طوفان عصبی غرید _چی زر میزنی تو؟ مثل اینکه یادت رفته من صدتا مثل تو رو میخرم و می‌فروشم تیام پوزخند زد _صحیح داداش! تو سرمایه‌گذاری ولی مثل اینکه پولات فقط واسه دوست‌دخترت خرج می زنت باید از درد بمیره که شوهرِ دندون‌پزشکش شاید دلش بسوزه و بهش یه مسکن بده! آخه شوهرش برای یک انتقام مسخره بهش نزدیک شد ولی نتونست قِسِر در بره طوفان وحشیانه سمت برادرش حمله برد اما حاجی بازوشو کشید با جیغ و التماس‌های نرجس‌خاتون عصبی کنار کشید و از عمارت بیرون زد مقصد مشخص بود! خونه‌ی پنجاه متری داغونی که از لج برای دخترک اجاره کرده بود اونم وقتی خرجِ یک ماهِ لباسای خودش از رهنِ خونه بیشتر بود عصبی شمارش رو گرفت صدای گرفته و ظریفش تو گوشش پیچید _ سلام _لباساتو بپوش گمشو پایین گفت و تماس رو قطع کرد باید درسی به ماهی میداد که تا مدت‌ها فراموش نکنه روز اول گفته بود! خبرکشی به خانوادش ممنوع اما دخترک به جای خبرکشی تو پوسته مظلوم نمایی فرو رفت! کسی تو سرش فریاد کشید "بی‌رحم نباش طوفان! اون طفلک فقط هفده سالشه واقعا مظلومه فیلم بازی نمیکنه" پوزخند زدو صدای وجدانش رو خاموش کرد دخترک رو دید که معذب دورتر از پسرای محله ایستاده مانتوی مشکی ساده ای تنش کرده بود و سعی داشت موهای بلند خرمایی رنگش رو زیر شال بپوشونه اما موفق نبود! با اخم کنار پاش ترمز کرد دخترک بی حرف سوار شد و پچ زد _سلا.. سلامش کامل نشد پشت دست طوفان با شدت روی لب هاش نشست و طعم خون تو دهنش پیچید _ریدی به زندگیِ من آشغال خودت میای برای اراذل اوباش محله طنازی میکنی؟ ماهی بغض کرده سرش رو پایین انداخت کاش میتونست فریاد بزنه من تک دختر خسروشاهی‌ها بودم! من و چه به این محله ها؟ تو بخاطر انتقام بی‌رحمانت زندگیمو سیاه کردی طوفان عصبی ماشین رو مقابل ساختمان پزشکان لوکسی که در اون مطب داشت پارک کرد نگهبان تا کمر براش خم شد و شروع به گفتن آقای دکتر و خانم دکتر کرد ماهی غمگین پوزخند زد دکتر؟ اون با اشتباهی که تو شونزده سالگیش کرد ، با دل دادن به مردی که دزدیده بودش با تسلیم کردن خودش به طوفان حتی نتونست کنکور بده چه برسه به خانم دکتر بودن! مطب جمعه‌ها تعطیل بود طوفان با خشونت سمت اتاق جراحی هلش داد و غرید _ بخواب رو صندلی بجنب ماهی ترسیده زمزمه کرد _چرا؟ طوفان خواست روپوشش رو بپوشه اما منصرف شد اینکه یک جراحی واقعی نبود! فقط یک گوشمالی برای زنِ هفده سالش بود! _مگه دیشب تا صبح خونه حاجی مظلوم نمایی نکردی؟ میخوام دندونت رو برات بکشم! ماهی بغض کرده روی صندلی نشست اگر میگفت از دندون پزشکی وحشت داره این مرد درکش می‌کرد؟ البته که نه! طوفان دودل به آمپول بی حسی خیره شد بی‌حس نکردنش و کشیدن دندونش تنبیه زیادی نبود؟ زیرلب غرید _ یه بار واسه همیشه آدمش کن! بدون اینکه آمپول رو آماده کنه بالای سر دخترک نشست و دهانش رو شستشو داد دستش که سمت انبر پزشکی رفت دودل شد اما عقب نکشید به دندون کمی رنگ عوض کرده ی دخترک که حتی نیاز به کشیدن هم نداشت خیره شد و آروم گفت _ تکون نمیخوری ماهی ، وول بزنی لثه‌ات پاره میشه! قطره‌ی اشک دخترک رو ندید و شروع کرد صدای جیغ دلخراش ماهی با اولین حرکت در فضای دندونپزشکی پیچید و هق‌هق های دردناکش بلند شد طوفان عصبی چشماشو بست این چه غلطی بود کرد؟ بهت زده سعی کرد دهان پر خون ماهی رو شستشو بده تا بتونه آمپول بی حسی رو تزریق کنه اما ماهی ثانیه ای آروم نمیگرفت با درد زار میزد _ آخ خدا آی درد داره توروخدا طوفان جون مامانت گوه خوردم ...غلط کرده دیگه به کسی نمیگم دندونم درد میکنه... غلط کردم توروخدا بسه ... آی مردم طوفان خشمگین از خودش آمپول رو نزدیک صورت دخترک کرد _هیش الان دردت آروم میشه معذرت میخوام الان خوب میشی گفت و خواست تزریق کنه که ماهی از شدت وحشت خودش رو حرکت داد سوزن تو گونه‌اش فرو رفت و خون دهانش شدت گرفت وحشت زده آمپول رو عقب کشید و ماهی از شدت درد بی حال روی صندلی افتاد _ماهی؟ عزیزم به من نگاه کن چیزی نیست نترس دخترک میون خواب و بیداری به سرفه افتاد و ثانیه‌ای بعد محتوای معدشو همراه خون زیادِ توی دهانش بالا آورد طوفان با چشمای گشاد شده به خونی که از دهانش میریخت خیره شد و با عذاب‌وجدان پچ زد _ لعنت به من https://t.me/+d1-8kplP87FkZGE0 https://t.me/+d1-8kplP87FkZGE0
显示全部...
Repost from N/a
_دختره فردا سنگسار میشه! سردار خان روی پله ها خشکش زد نفسش سنگین شد و به سختی از سینه ستبرش بیرون آمد فردا دخترکش سنگسار میشد! میدانست..از هفته قبل سیاه دخترکی را به تن داشت که فردا سنگسار میشد سیاه دلبر بی وفایی که بخاطرش در روی عالم و آدم ایستاده بود! آمنه انگار ندید چه آتشی به جان پسرش نشسته که ادامه داد: _آخر و عاقبت دختر صحرا از همون اول مشخص بود. بالاخره روی واقعیشو نشون داد، چوب حراج زد به آبروی چندین و چندساله خانزاده ها! پوزخند زهرآگینی زد: _با یه غلام به سردار خان خیانت کرد، به شوهرش... نگاهش میخ شانه های پهن و افتاده پسرش شد: _بخاطر اون دختر تو روی هممون وایسادی،حرمت مادرتو زیر پا گذاشتی اما دیدی که دختر فاحشه قدیسه از آب درنمیاد!گرگ زاده گرگ میشه شیرمردم، اینو بارها بهت گفته بودم مطمعن و با رضایت سر تکان داد: _فردا که اون دو زناکار سنگسار بشن دلت آروم میگیره. اون دختر از اولم لقمه دهنت نبود! کمتر از خودت خوارت میکنه پسرم، به کمتر از خودت دل بستی و چوبشو خوردی نفسش هرلحظه تنگ تر میشد. مادرش درست میگفت عروس خائنش لایق عشق جنون آمیز سردار خان نبود! صدای آمنه کم کم نامفهوم میشد و پایش که روی پله آخر نشست، جیغ و گریه آشنایی در گوشش پیچید و بی اراده متوقف شد ماه‌گل... صاحب این صدای بیچاره و پردرد دخترک نازدار خودش بود؟! برگشت و چشم های سرخش روی دخترک نشست، آمنه لعن و نفرینش میکرد و خدمتکار ها بازوهای نحیفش را گرفته بودند دخترک گریان و بی وقفه جیغ میکشید قرار بود تا فردا و زمان سنگسار در اتاق زیرشیروانی حبس باشد... صدای گرفته‌اش برای اولین بار در آن روز بلند شد: _ ببریدش بیرون خشم صدایش لرز به تن اطرافیان انداخت و دستها دور بازوهای دخترک خائن محکم تر شدند ماه‌گل بی طاقت جیغ کشید: _سردااار درمانده چشم بست خواسته بود دخترک را بیرون کنند و خودش حتی نمیتوانست به او پشت کند! دخترکش لاغرتر و شکسته شده بود ماهش پژمرده شده بود... ماه‌گل دوباره جیغ کشید: _سردار توروخدا دل احمق و بی عارش هنوز بی تاب بود؛ پَر میزد برای دخترک بی پناهی که میگفتند به او خیانت کرده...دختری که مچش را با یک غلام گرفته بودند! کر شده چرخید، دیگر نمیخواست صدایش را بشنود. این صدای نازدار صدای دلبرش نبود، صدای زن خائنی بود که فردا سنگسار میشد آخرین پله را که بالا رفت ماه گل از دست خدمتکارها خلاص شده بود گریان از پله ها بالا دویید و از پشت لباس سیاهش را چنگ زد: _ التماست میکنم بهم گوش بده...من کاری نکردم، بهت خیانت نکردم! تن مردانه و عضلانی‌اش چرخید و دست های بی جان ماه‌گل پایین افتادند چشم های سرخ و غضبناکش خیره دخترک لرزان ماند صدای پرحرص آمنه در گوشش پیچید: _هرزه دروغگو! بعد از بی آبرویی که بار آوردی چطور روت میشه روبروش وایسی؟ دخترک هق زد: _تورو به خدایی که میپرستی قسم میدم، باور نکن! بخدا پشیمون میشی مرد بی طاقت چشم بست شقیقه هایش تیر میکشیدند و صدای آمنه حتی ثانیه‌ای قطع نمیشد _پشیمونم! بدجوری پشیمونم...گذاشتم دختر یه هرزه تموم جونم بشه نگاه سرخ و غضبناکش در صورت خیس دخترک چرخید _پشیمونم که گذاشتم اینطور جیگرمو بسوزونی! خودم پر و بالت دادم...من جونمو دادم دستت و تو آتیشم زدی! دخترک بدتر زیر گریه زد و صدای خشدار مرد به سختی بلند شد: _دیدنتون...همه دیدنت که چطور پا گذاشتی رو آبرو و غیرت من! ماه گل از بیچارگی به پایش افتاد.. به پای تنها کسی که در این دنیا داشت دخترک یتیم و بی کس کار بود، این مرد تمام پشت و پناهش بود تنها کسی که داشت! روی زمین آوار شد و با خفت پارچه شلوارش را چنگ زد: _دروغ میگن، همشون دروغ میگن...به قرآن نکردم! چرخید که برود؛ قدم برداشت و دست های بی جان دخترک محکم‌تر پایش را چنگ زدند گریه‌اش حتی دل سنگ را آب میکرد: _تو منو باور کن...توروخدا منو باور کن! من جز تو کسیو ندارم، من هیچکسو جز تو ندارم تا ته جانش از عجز صدای دخترک سوخت! قلبش در سینه بی تابی میکرد، التماس میکرد که ماه گلش را باور کند پشت پا بزند به تمام حرف هایی که گوشش را پر کرده بودند، باور کند که دلبرش کسی را جز او ندیده... اما با آنهمه شاهد و مدرک چه میکرد؟ با لکه ننگی که تا ابد روی پیشانیش خورده بود چطور کنار می آمد؟ جان کند تا پایش را از دستان لرزان دخترک بیرون آورد و با ضربه محکمی او را به عقب هل دهد لگدش در پهلوی دخترک فرو آمد و درد به قلب خودش نشست محکم زده بود و خبر نداشت از بی جانی و کم طاقتی دخترکی که این چندروز لب به غذا نزده بود خبر نداشت از بازی بی رحمانه‌ای که زیر گوشش راه انداخته بودند و... خبر نداشت از نطفه تازه شکل گرفته داخل رحم دخترکی که میخواست سنگسارش کند! https://t.me/+XZyd-asXF_wzMjk8 https://t.me/+XZyd-asXF_wzMjk8 https://t.me/+XZyd-asXF_wzMjk8 زنشو بیگناه سنگسار میکنه😭❌
显示全部...
00:01
视频不可用
sticker.webm0.29 KB
Repost from N/a
- یا ضامن آهو کیسه آبش پاره شد! درد زیر دلم پیچید و بلند ناله کردم. صدای کوبشِ در و التماس‌های بی‌بی‌گل قاطی شده بود. - بامداد خان، تونِه امام هشتم درِ باز کنین ماما بیاد تو... با خشمِ بی‌نهایت جلوی چشمانم مثل کوهِ یخ ایستاده بود: - اون روزی که خیانت کرد منم اینجوری به خودم می‌پیچیدم. حالا می‌خوام بشنفم. زجه‌هاش می‌خوام بلندتر شه. من خیلی بدتر زجه می‌زدم... ملحفه‌ی سفید رویم را چنگ زدم و اشک از درد و افترایی که داشت دوباره به جانم می‌بست از چشمانم جاری شد... بی‌بی‌گل پایش را گرفت و التماس کرد: - آقا دردت به سرِم. الآن وقتِ ای حرفا نی...بلایی سرشون میاد...مادره...بچه‌هه... انگار حرفِ بچه را که شنید دلش نرم شد، سر پائین انداخت و با عصبانیت در را باز کرد: - بیا زود توله‌سگ منو دربیار! میخوام برش دارم ببرمش تهران بدم دستِ مادرش... مادرش؟ منظور از مادرش سوگلی و نوعروسش پریناز بود؟ بچه‌ی من را می‌خواست از من جدا کند و بدهد به او؟ از درد جیغ زدم به خودم پیچیدم: - من نمی‌ذارم... با چنگ و دندون نگه داشتم این بچه رو... با عصبانیت غرید: - این ماه نمیری، ماهِ بعد سرطان از پا درت میاره. خوش ندارم بچه وابستگی پیدا کنه... میخوام بوی پریناز حس کنه. به اون عادت کنه. مثل خودم. چقدر بی‌رحم بود. چقدر دل سنگ شده بود. چقدر پر بود از کینه...او آن بامدادی که برایش می‌مردم نبود...آن بامدادی که برایم می‌مرد نبود... دهانه رحمم داشت باز تر میشد. درد شدیدی میان پایم حس کردم و جیغ زدم: داره میااااد! ماما بین پایم قرار گرفته و بلند فریاد میزد: - زور بزن دختر! زور بزن داره میاد بامداد خم شد و از پائین نگاه می‌کرد: - دکتر بچم چیزیش نشه! یه طایفه منتظرشن. ماما فریاد زد: بیشتر زود بزن! فریاد زدم و از درد داشتم می‌مردم. فقط بچه بود که برایش جز میزد؟ هیچکس چشم انتظار من نبود؟ بچه انگار داشت دقیقاً به توده‌ام فشار وارد می‌کرد... مرگ جلوی چشمانم بود. نباید اینگونه زایمان می‌کردم. برایم خطر آفرین بود. صدای دکتر از خاطرم نمی‌رفت. " زیر نظر خودم رز، فقط باید سزارین کنی! از وقتش نباید بگذره! مدام باید تحت نظر باشی!" بی‌بی‌گل خطاب به اردلان آرام گفت اما شنیدم: - زنِت حالش بده...بیا دستشه بگیر...رنگ به رو نداره... - ولم کن بی‌بی‌گل! کاش جونش درآد همین الآن! میگن حینِ زا بمیره گناهاش پاک میشه... گفت و شنیدم این بار درد توی قفسه‌ی سینه‌ام هم پیچید. نفسم سنگینی می‌کرد. تمام قدرتم را...آخرین توان بدنی‌ام را جمع کردم و زور زدم و از تهِ حنجره فریاد زدم: خدااااااااااااا! صدایم کم کم تحلیل رفت.... جان در آمدن این شکلی بود؟ صدای ماما بلند شد: آی ماشالله دختر...اومد بیرون. بدنم از جان افتاد و چشمانم نیمه باز شد. صدا ها انگار توی سرم اکو می‌شدند. - چرا انقدر خونیه؟! - قیچی رو بده... صدای گریه‌ی نوزادم بلند شد. خدا را شکر که سالم بود... - خونریزیش بند نمیاد... دیگری جانی برایم نمانده بود که لب زدم: - من بی‌گناهم... این بار صدای بامداد را شنیدم و حس کردم کسی دست بی جانم را گرفت: - دکتر...دکتر...چشه دکتر... رز پاشو...یاس پاشو بچه مون بغل بگیر... یاس می‌خوام حرفات باور کنم...غلط کردم...نرو...من از پسش بر نمیا... صدایش توی گوشم سوت شد... https://t.me/+s06MAptpgDA4YWE0 https://t.me/+s06MAptpgDA4YWE0 https://t.me/+s06MAptpgDA4YWE0 https://t.me/+s06MAptpgDA4YWE0
显示全部...
Repost from N/a
- از مدرسه احضار ولی شدم، می‌شه جای داداشم تو بیای مدرسه‌م؟ دخترک شانزده ساله قطعا دیوانه شده بود! آریامهر سرش را عقب کشید با چشم گرد شده به ساعت دیواری خانه‌اش نگاه کرد. ساعت نه شب یک دختر دبیرستانی که از قضا خواهرِ رفیقش بود، دم در خانه‌ی مجردی‌اش ایستاده بود و تقاضا می‌کرد فردا به جای خانواده‌اش، او به مدرسه‌اش برود! نگاه گیجش را به چشمان آبی دخترک دوخت و بی توجه به حرفش، لب زد: - ساعت نه شبه پاییز! چرا هنوز نرفتی خونه؟ پاییز چرخی به چشمش داد. تا آن لحظه به سختی سعی داشت خودش را مظلوم جلوه دهد، و در حد همان چند دقیقه‌ی اول توانسنه بود تحمل کند. چشمان آبی‌اش دوباره شیطان شد. با شیطنت به گردن آریامهر در آن رکابی ورزشی سیاه نگاه کرد و گفت: - کو اون گردنبنده که برات خریدم؟ آریامهر بی‌حواس دستی به گردنش کشید. حتی یادش نمی‌آمد دختر کی گردنبند به او داده بود! - کدوم گردنب... حرفش تمام نشده دوزاری‌اش افتاد دخترک شیطان قصد پیچاندن دارد. چشم غره رفت. لپش را محکم کشید و توپید: - بحث‌و عوض نکن وزه! نه شب تو خیابون چیکار می‌کنی؟ برایش چشم گرد کرد و به خانه‌اش اشاره زد: - جدیدا خونه جنابعالی خیابون شده؟ آریامهر چپ چپ نگاهش کرد. - خودت‌و نزن اون راه بچه! دستی به مقنعه‌ی فرم مدرسه‌اش کشید. کلافه زیرلب گفت: - کلاس داشتم! - تا ساعت نه شب؟ - فردا جای داداشم میای مدرسه‌م؟ آریامهر با چشم ریز شده نگاهش کرد. - چرا به داداشت نمی‌گی؟ چیکار کردی احضار ولی شدی زلزله؟ پاییز دندان قروچه‌ای رفت. پسرک می‌مرد اگر به جای " زلزله " " بچه " " وزه " و... نامش را صدا می‌زد؟ اصلا اگر عزیزم یا عشقم خطابش می‌کرد به کجای دنیا برمی‌خورد؟ لبش را متفکر گاز گرفت و جوابش را داد: - نمی‌شه! تو مدرسه گوشیمو گرفتن... مامانم گفته بود اگه گوشیمو بگیرن نمیاد تحویل بگیره داداشمم گفته بود اگه بگیرن به مامانم میگه! تنها امیدم تویی آریامهر! آریامهر نفسش را صدادار بیرون فرستاد و موهایش را چنگ زد. نمی‌دانست کارش درست است یا نه. اما، جانش برای این دخترکی که از بچگی‌جلوی چشمش بزرگ شده بود، در می‌رفت! در بغل خودش بزرگ شده بود! حکم خواهر نداشته‌اش را داشت! طاقت ناراحت دیدنش را نداشت. با مکث‌ سر تکان داد: - خیلی خب... می‌آم فردا! پاییز با هیجان به هوا پرید و جیغ کشید: - یس! دمت گرم پسر خوشگله! از لفظش خندید. سوییچش را برداشت و گفت: - بیا بریم برسونمت خونه. چشم پاییز گرد شد و عقب رفت. - نه! آریامهر مشکوک نگاهش کرد. - نه؟ سریع دوزاری‌اش افتاد. عصبی غرید: - دروغ گفتی کلاس داشتی؟ به مامان بابات گفتی کجایی؟ دخترک سرش را خجالت‌زده پایین انداخت و زیرلب گفت: - خونه ستاره... دوستم... آریامهر نفسش را صدادار بیرون فرستاد. - نمی‌شه این ساعت ببرمت خونه دوستت! می‌ریم خونه خودتون. سریع وارد خانه‌ی آریامهر شد و در را پشت سرش بست. با التماس نگاهش کرد‌ - تو رو خدا آریامهر! اگه بفهمن هنوز نرفتم خونه دوستم و تا الان بیرون بودم، یه هفته خونه زندانیم می‌کنن! چشم آریامهر گرد شد. - پس می‌خوای چیکار کنی؟ پاییز سعی کرد نگاه آبی‌اش را مظلوم کند. ملتمس‌نگاهش کرد و لب زد: - می‌شه... می‌شه امشب اینجا بخوابم صبح باهم بریم مدرسه‌م؟ آریامهر یکه خورده نگاهش کرد‌. دخترک شب را می‌خواست در خانه‌ی مجردی او بماند؟ خواست مخالفت کند اما پاییز از بازویش آویزان شد و با چشمان درشتش لب زد: - تو رو خدا آری جونم؟ بذار بمونم! رفیقش اگر می‌فهمید خواهرش شب رادر خانه‌ی او صبح کرده؟ قطعا جفتشان را بیچاره می‌کرد اما... نگاه آبی دخترک، کار خودش را کرده بود! با تردید لب زد: - بمون! و اجازه‌ی ماندنش را صادر کرد! بی‌خبر از این‌که دخترک سال‌هاست یک طرفه عاشق اوست... بی‌خبر از این‌که امشبشان قرار است به درازا بکشد و همه چیز از صبح فردا بینشان عوض شود! https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 نصفه‌شب با لباس‌‌زیر به بهونه‌ی کابوس دیدن، می‌ره تو تخت پسره و...
显示全部...
Repost from N/a
_ باباجان زنت کل دیشب هق زد از درد سرشو فرو کرده بود تو بالشت که مثلا ما صداشو نشنویم اما آه و ناله‌هاش دل سنگ رو آب می‌کرد طوفان عصبی دندون روی هم سایید دختره‌ی لعنتی‌ مظلوم نمایی‌هاش تمومی نداشت! حاجی دستش رو روی شونه‌ی پسرش کوبید و ادامه داد _ فردا ببرش مطبت خودت ببین درد از کدوم دندونشه برادرش تیام همونطور که سرش تو لپ‌تاپش بود پوزخند زد _ببین اگر دندونِ زنت عصب‌کشی میخواد براش انجام بده ، من هزینشو می‌دم! حاجی استغفراللهی گفت و طوفان عصبی غرید _چی زر میزنی تو؟ مثل اینکه یادت رفته من صدتا مثل تو رو میخرم و می‌فروشم تیام پوزخند زد _صحیح داداش! تو سرمایه‌گذاری ولی مثل اینکه پولات فقط واسه دوست‌دخترت خرج می زنت باید از درد بمیره که شوهرِ دندون‌پزشکش شاید دلش بسوزه و بهش یه مسکن بده! آخه شوهرش برای یک انتقام مسخره بهش نزدیک شد ولی نتونست قِسِر در بره طوفان وحشیانه سمت برادرش حمله برد اما حاجی بازوشو کشید با جیغ و التماس‌های نرجس‌خاتون عصبی کنار کشید و از عمارت بیرون زد مقصد مشخص بود! خونه‌ی پنجاه متری داغونی که از لج برای دخترک اجاره کرده بود اونم وقتی خرجِ یک ماهِ لباسای خودش از رهنِ خونه بیشتر بود عصبی شمارش رو گرفت صدای گرفته و ظریفش تو گوشش پیچید _ سلام _لباساتو بپوش گمشو پایین گفت و تماس رو قطع کرد باید درسی به ماهی میداد که تا مدت‌ها فراموش نکنه روز اول گفته بود! خبرکشی به خانوادش ممنوع اما دخترک به جای خبرکشی تو پوسته مظلوم نمایی فرو رفت! کسی تو سرش فریاد کشید "بی‌رحم نباش طوفان! اون طفلک فقط هفده سالشه واقعا مظلومه فیلم بازی نمیکنه" پوزخند زدو صدای وجدانش رو خاموش کرد دخترک رو دید که معذب دورتر از پسرای محله ایستاده مانتوی مشکی ساده ای تنش کرده بود و سعی داشت موهای بلند خرمایی رنگش رو زیر شال بپوشونه اما موفق نبود! با اخم کنار پاش ترمز کرد دخترک بی حرف سوار شد و پچ زد _سلا.. سلامش کامل نشد پشت دست طوفان با شدت روی لب هاش نشست و طعم خون تو دهنش پیچید _ریدی به زندگیِ من آشغال خودت میای برای اراذل اوباش محله طنازی میکنی؟ ماهی بغض کرده سرش رو پایین انداخت کاش میتونست فریاد بزنه من تک دختر خسروشاهی‌ها بودم! من و چه به این محله ها؟ تو بخاطر انتقام بی‌رحمانت زندگیمو سیاه کردی طوفان عصبی ماشین رو مقابل ساختمان پزشکان لوکسی که در اون مطب داشت پارک کرد نگهبان تا کمر براش خم شد و شروع به گفتن آقای دکتر و خانم دکتر کرد ماهی غمگین پوزخند زد دکتر؟ اون با اشتباهی که تو شونزده سالگیش کرد ، با دل دادن به مردی که دزدیده بودش با تسلیم کردن خودش به طوفان حتی نتونست کنکور بده چه برسه به خانم دکتر بودن! مطب جمعه‌ها تعطیل بود طوفان با خشونت سمت اتاق جراحی هلش داد و غرید _ بخواب رو صندلی بجنب ماهی ترسیده زمزمه کرد _چرا؟ طوفان خواست روپوشش رو بپوشه اما منصرف شد اینکه یک جراحی واقعی نبود! فقط یک گوشمالی برای زنِ هفده سالش بود! _مگه دیشب تا صبح خونه حاجی مظلوم نمایی نکردی؟ میخوام دندونت رو برات بکشم! ماهی بغض کرده روی صندلی نشست اگر میگفت از دندون پزشکی وحشت داره این مرد درکش می‌کرد؟ البته که نه! طوفان دودل به آمپول بی حسی خیره شد بی‌حس نکردنش و کشیدن دندونش تنبیه زیادی نبود؟ زیرلب غرید _ یه بار واسه همیشه آدمش کن! بدون اینکه آمپول رو آماده کنه بالای سر دخترک نشست و دهانش رو شستشو داد دستش که سمت انبر پزشکی رفت دودل شد اما عقب نکشید به دندون کمی رنگ عوض کرده ی دخترک که حتی نیاز به کشیدن هم نداشت خیره شد و آروم گفت _ تکون نمیخوری ماهی ، وول بزنی لثه‌ات پاره میشه! قطره‌ی اشک دخترک رو ندید و شروع کرد صدای جیغ دلخراش ماهی با اولین حرکت در فضای دندونپزشکی پیچید و هق‌هق های دردناکش بلند شد طوفان عصبی چشماشو بست این چه غلطی بود کرد؟ بهت زده سعی کرد دهان پر خون ماهی رو شستشو بده تا بتونه آمپول بی حسی رو تزریق کنه اما ماهی ثانیه ای آروم نمیگرفت با درد زار میزد _ آخ خدا آی درد داره توروخدا طوفان جون مامانت گوه خوردم ...غلط کرده دیگه به کسی نمیگم دندونم درد میکنه... غلط کردم توروخدا بسه ... آی مردم طوفان خشمگین از خودش آمپول رو نزدیک صورت دخترک کرد _هیش الان دردت آروم میشه معذرت میخوام الان خوب میشی گفت و خواست تزریق کنه که ماهی از شدت وحشت خودش رو حرکت داد سوزن تو گونه‌اش فرو رفت و خون دهانش شدت گرفت وحشت زده آمپول رو عقب کشید و ماهی از شدت درد بی حال روی صندلی افتاد _ماهی؟ عزیزم به من نگاه کن چیزی نیست نترس دخترک میون خواب و بیداری به سرفه افتاد و ثانیه‌ای بعد محتوای معدشو همراه خون زیادِ توی دهانش بالا آورد طوفان با چشمای گشاد شده به خونی که از دهانش میریخت خیره شد و با عذاب‌وجدان پچ زد _ لعنت به من https://t.me/+d1-8kplP87FkZGE0 https://t.me/+d1-8kplP87FkZGE0
显示全部...
Repost from N/a
_دختره فردا سنگسار میشه! سردار خان روی پله ها خشکش زد نفسش سنگین شد و به سختی از سینه ستبرش بیرون آمد فردا دخترکش سنگسار میشد! میدانست..از هفته قبل سیاه دخترکی را به تن داشت که فردا سنگسار میشد سیاه دلبر بی وفایی که بخاطرش در روی عالم و آدم ایستاده بود! آمنه انگار ندید چه آتشی به جان پسرش نشسته که ادامه داد: _آخر و عاقبت دختر صحرا از همون اول مشخص بود. بالاخره روی واقعیشو نشون داد، چوب حراج زد به آبروی چندین و چندساله خانزاده ها! پوزخند زهرآگینی زد: _با یه غلام به سردار خان خیانت کرد، به شوهرش... نگاهش میخ شانه های پهن و افتاده پسرش شد: _بخاطر اون دختر تو روی هممون وایسادی،حرمت مادرتو زیر پا گذاشتی اما دیدی که دختر فاحشه قدیسه از آب درنمیاد!گرگ زاده گرگ میشه شیرمردم، اینو بارها بهت گفته بودم مطمعن و با رضایت سر تکان داد: _فردا که اون دو زناکار سنگسار بشن دلت آروم میگیره. اون دختر از اولم لقمه دهنت نبود! کمتر از خودت خوارت میکنه پسرم، به کمتر از خودت دل بستی و چوبشو خوردی نفسش هرلحظه تنگ تر میشد. مادرش درست میگفت عروس خائنش لایق عشق جنون آمیز سردار خان نبود! صدای آمنه کم کم نامفهوم میشد و پایش که روی پله آخر نشست، جیغ و گریه آشنایی در گوشش پیچید و بی اراده متوقف شد ماه‌گل... صاحب این صدای بیچاره و پردرد دخترک نازدار خودش بود؟! برگشت و چشم های سرخش روی دخترک نشست، آمنه لعن و نفرینش میکرد و خدمتکار ها بازوهای نحیفش را گرفته بودند دخترک گریان و بی وقفه جیغ میکشید قرار بود تا فردا و زمان سنگسار در اتاق زیرشیروانی حبس باشد... صدای گرفته‌اش برای اولین بار در آن روز بلند شد: _ ببریدش بیرون خشم صدایش لرز به تن اطرافیان انداخت و دستها دور بازوهای دخترک خائن محکم تر شدند ماه‌گل بی طاقت جیغ کشید: _سردااار درمانده چشم بست خواسته بود دخترک را بیرون کنند و خودش حتی نمیتوانست به او پشت کند! دخترکش لاغرتر و شکسته شده بود ماهش پژمرده شده بود... ماه‌گل دوباره جیغ کشید: _سردار توروخدا دل احمق و بی عارش هنوز بی تاب بود؛ پَر میزد برای دخترک بی پناهی که میگفتند به او خیانت کرده...دختری که مچش را با یک غلام گرفته بودند! کر شده چرخید، دیگر نمیخواست صدایش را بشنود. این صدای نازدار صدای دلبرش نبود، صدای زن خائنی بود که فردا سنگسار میشد آخرین پله را که بالا رفت ماه گل از دست خدمتکارها خلاص شده بود گریان از پله ها بالا دویید و از پشت لباس سیاهش را چنگ زد: _ التماست میکنم بهم گوش بده...من کاری نکردم، بهت خیانت نکردم! تن مردانه و عضلانی‌اش چرخید و دست های بی جان ماه‌گل پایین افتادند چشم های سرخ و غضبناکش خیره دخترک لرزان ماند صدای پرحرص آمنه در گوشش پیچید: _هرزه دروغگو! بعد از بی آبرویی که بار آوردی چطور روت میشه روبروش وایسی؟ دخترک هق زد: _تورو به خدایی که میپرستی قسم میدم، باور نکن! بخدا پشیمون میشی مرد بی طاقت چشم بست شقیقه هایش تیر میکشیدند و صدای آمنه حتی ثانیه‌ای قطع نمیشد _پشیمونم! بدجوری پشیمونم...گذاشتم دختر یه هرزه تموم جونم بشه نگاه سرخ و غضبناکش در صورت خیس دخترک چرخید _پشیمونم که گذاشتم اینطور جیگرمو بسوزونی! خودم پر و بالت دادم...من جونمو دادم دستت و تو آتیشم زدی! دخترک بدتر زیر گریه زد و صدای خشدار مرد به سختی بلند شد: _دیدنتون...همه دیدنت که چطور پا گذاشتی رو آبرو و غیرت من! ماه گل از بیچارگی به پایش افتاد.. به پای تنها کسی که در این دنیا داشت دخترک یتیم و بی کس کار بود، این مرد تمام پشت و پناهش بود تنها کسی که داشت! روی زمین آوار شد و با خفت پارچه شلوارش را چنگ زد: _دروغ میگن، همشون دروغ میگن...به قرآن نکردم! چرخید که برود؛ قدم برداشت و دست های بی جان دخترک محکم‌تر پایش را چنگ زدند گریه‌اش حتی دل سنگ را آب میکرد: _تو منو باور کن...توروخدا منو باور کن! من جز تو کسیو ندارم، من هیچکسو جز تو ندارم تا ته جانش از عجز صدای دخترک سوخت! قلبش در سینه بی تابی میکرد، التماس میکرد که ماه گلش را باور کند پشت پا بزند به تمام حرف هایی که گوشش را پر کرده بودند، باور کند که دلبرش کسی را جز او ندیده... اما با آنهمه شاهد و مدرک چه میکرد؟ با لکه ننگی که تا ابد روی پیشانیش خورده بود چطور کنار می آمد؟ جان کند تا پایش را از دستان لرزان دخترک بیرون آورد و با ضربه محکمی او را به عقب هل دهد لگدش در پهلوی دخترک فرو آمد و درد به قلب خودش نشست محکم زده بود و خبر نداشت از بی جانی و کم طاقتی دخترکی که این چندروز لب به غذا نزده بود خبر نداشت از بازی بی رحمانه‌ای که زیر گوشش راه انداخته بودند و... خبر نداشت از نطفه تازه شکل گرفته داخل رحم دخترکی که میخواست سنگسارش کند! https://t.me/+XZyd-asXF_wzMjk8 https://t.me/+XZyd-asXF_wzMjk8 https://t.me/+XZyd-asXF_wzMjk8 زنشو بیگناه سنگسار میکنه😭❌
显示全部...
Repost from N/a
- جذاب‌ترین مرد اینجاست.لعنتی خیلی جذابه دستامو مشت کردم تا به صورتش نکوبم نگاهم و مستقیم دوختم به هاتف که گفت ـ اون یه فایتر حرفه ایِ،همه تو امارات می شناسنش کسی به گرد پاش نمی رسه بی خیال حسادتم لبخند مرموزی بهش زدم و پا روی پا انداختم احمق نمی دونست اون فایتر شوهر من بود و فقط کافی بود وسط مسابقه چشمش به من بیفته باخت که هیچ بی خیال مسابقه هم می شد. ـ اگه باخت چی؟ چشم های درشتش و برام ریز کرد و پک عمیقی به سیگارش زد ـ بیا شرط ببندیم الارا. اگه باخت من بی خیال پیشنهادم بهت می شم و دوست و تو آزاد می کنم از خونسردی زیادش متنفر بودم مرتیکه دخل باز فقط بلد بود سر بقیه کلا بذاره با حرص نگاهی به همهمه و شلوغی زیر زمین انداختم و تا وائل و پیدا کنم اما نبود چند دقیقه مونده بود تا شروع مسابقه پس چرا نمی اومد!؟ هاتف با پوزخند تمسخر آمیزی گفت ـ دنبالش نگرد اون عادت داره لحظه ی آخر سر برسه و شکارش و چنگ بزنه بی اختیار آب دهنم و قورت دادم وای اگه می فهمید من اینجام زنده ام نمی ذاشت یا حتی اگه می فهمید برای زمین زدنش اینجام تا بتونم به هدف برسم هدفی که شاید به نفع من بود اما به ضرر وائل ـ چرا انقدر ازش مطمئنی؟ اگه باخت چی؟ هستی رو حرفت!؟ محکم گفت: ـ هستم من هیچ وقت زیر حرفم نمی زنم اما اگه اون برد دوستت سپیده فردا رو نمی بینه دختر کوچولو حتی فکر بهش هم تمام تنم رو می لرزوند خواستم جواب شو بدم که تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم عماد از جا جهیدم ـ الو.. عماد صداش با لرز و ترس به گوشم رسید ـ بدبخت شدیم الارا وائل همه چی و فهمید حس کردم فشارم افتاد رنگم پرید با ترس لب زدم ـ ؟چـ..چی!؟ چطور ممکنه؟ درست حرف بزن عماد با استرس فقط گفت: ـ نمی‌دونم فقط فرار کن الارا تا دستش بهت نرسیده خودتو گم گور کن پیدات کنه زنده ات نمی ذاره تماس و که قطع کرد وحشت زده به دور و برم نگاه کردم بهترین کار چی بود خدایا؟ می رفتم و بی خیال قرارم با هاتف و نجات جون سمیر می شدم یا می موندم و دیوونگی و جنون وائل و مدیدم؟ ـ نمی خوای بیای؟مسابقه شروع شد! گیج به هاتف و لبخند مرموزش نگاه کردم چشم های وحشی وائل مدام جلوی چشمم بود بی حرف دنبالش راه افتادم و همین که کنار جمعیت رسیدیم نگاهم به اون افتاد به مردی که شوهرم بود و با خونسردیِ ترسناکی داشت به حریفش نگاه می کرد مثل یه سرو محکم ایستاده بود و نگاهش فقط به حرفش یا بهتره بگم شکارش بود. ـ اون می بره خیلی زود.فقط تماشا کن حرف هاش اعصابم و بهم می ریخت به بدن ورزیده ی وائل نگاه کردم من و نمی دید میون جمعیت گم شده بودم به دستای بزرگ قویش نگاه کردم که قرار بود بعد از باختش من و با اون ها خفه کنه از شدت استرس دست و پام می لرزید اما به محض شروع مسابقه صدای جیغ و فریاد بالا رفت و من آروم خودم از بین شون رد کردم تا برسم به نزدیکی حصاری که دور میدون شنی کشیده بودن بهش زل زدم و با تمام توان شروع به جیغ زدن کردم: ـ وائــل دست هاش از حرکت ایستاد میدونستم که صدامو شنیده چون داشت دنبالم می گشت همچنان به جیغ زدن اسمش ادامه دادم تا اینکه بالاخره حواسش پرت شد نگاه تیز و وحشیش بلاخره من و شکار کرد همون لحظه بود که ناغافل مشتی به صورتش کوبیده شد و من فقط تونستم اسمش و صدا بزنم و بعد از حدود چند دقیقه اونقدر حواسش سمت من بود که هیچی نمی فهمید و می دیدم که تمرکز نداشت و نگاهش داغ بود تا اینکه بعد چند دقیقه مقابل چشمم زمین خورد و حریف غول تنشش ضربه سر محکمی بهش زد عقب رفتم اونقدر عقب که دیگه نتونم ببینمش باید فرار می کردم به سختی از بین جمعیت زدم بیرون میدونستم اونقدر حالش بده که نتونه بیاد دنبالم با تمام توان دویدم و از زیر زمین زدم بیرون اما همین که به خیابون رسیدم ماشین مشکی مقابلم ترمز کرد و تا به خودم بجنبم افراد وائل دوره ام کرده بودن وحشت زده بهشون نگاه کردم دیگه حتی جرعت قدم برداشتن هم نداشتم حبیب یکی از افراد وائل گوشی رو گرفت سمت خشک گفت ـ آقا با شما کار دارن با دست های لرزون تلفن و گرفتم صدای نفس زدن های زدن ها تندش تو گوشم پیچید و بعدش صدای بم و خشدارش مو به تنم سیخ کرد ـ بی‌چاره‌ت می‌کنم الارا توی همون اتاقی که ازش وحشت داری. بامن سرشاخ میشی؟ اوکی منتظرم باش. لخت و آماده رو تخت! وحشت زده گوشی از دستم سر خورد و پلک هام رو هم افتاد بدبخت شده بودم. اون هیچ رحمی نداشت https://t.me/+zwJ7He4qty5iYTI0 https://t.me/+zwJ7He4qty5iYTI0 https://t.me/+zwJ7He4qty5iYTI0 https://t.me/+zwJ7He4qty5iYTI0
显示全部...
Repost from N/a
-بچه‌م که دنیا اومد می‌خوای ازم بگیریش و به اون زن بدیش ؟ سرش را پایین انداخت و حس کرد همان‌لحظه بچه‌اش لگد زد. -خودم شنیدم بین قربون صدقه‌هات این‌و گفتی ! بغض سمج ته گلویش نشست و صدایش لرزید. -بعدم من‌و می‌فرستی خونه‌ بابام با شناسنامه‌‌ی سفید و بچه‌ایی که تازه بدنیا آوردم مرد جوان به سیگارش پک زد و از میان هاله‌ی دود تماشاش کرد. -فکر کن آره...دیگه من‌و تو بی حساب میشیم انگار کسی قلب ماهنوش را در چنگ فشرد که مرد پورخندی زد و کینه‌توزانه غرش کرد : -همون کاری باهات می‌کنم که پدرت با خواهر بیچاره‌م کرد‌.. این بار با اون شکم جلو اومده به سختی گام برداشت و رو به روش ایستاد.چهره‌اش با حاملگی و اون کک و مک بامزه شده‌بود. -بیا بیخیال این انتقام لعنتی شو...داری پدر میشی بیا برای بچه‌مون پدر و مادر خوبی بشیم مرد این بار در سکوت به دخترک خیره شد که از هر زمان دیگری زیبا تر شده‌‌بود.خندید و دخترک آرام پرسید: -چرا می‌خندی ؟ خیره به چهره‌ زیبایش گقت: -اگه می‌دونستم تو حاملگی این قدر خوشگل میشی زودتر حامله‌ات می‌کردم گونه‌هایش رنگ گرفت و از ملایمت مرد استفاده کرد و دستش گرفت. -پس میای باهم بریم سیمونی براش لباس بگیریم قلب مرد فرو ریخت و نگاهش از صورت زیبای دخترک گذر کرد و به شکمش تقریبا بزرگش رسید. دستش را به شکمش رساند و لمس کرد: -اون روز با مریم رفتیم همه چی گرفتیم نفهمید دخترک چطور رنگش پرید و انگار شاهرگ حیاتش را بریدند.این بار برای چزاندن بیشتر گفت: -البته من بهش گفتم آلمان سیسمونی داره ولی گفت نه قبل دنیا اومدنش بخریم بهتره نگاهش روی سرتاپای ماهنوش نشست و تمام هورمون‌های مردانه‌اش فعال شد و دست به سمت دکمه‌های پیراهنش برد: -دکتر گفت ماه آخر با ملایمت باهات باشم مشکلی نداره ؟ ماهنوش اما حواسش به پیراهنی که فرتاش از تنش در آورد نبود تنها روی این متن قفل بود که مرد نامردش با اون زن قرار بود برای همیشه برود. -میخوای از اینجا بری ؟ دستش را رها کرد و عقب عقب رفت و بغضش بزرگتر شد: -نگفتی که قراره دیدنشم ازم بگیری ؟ اخم‌های مرد درهم شد و با اخم غرید: -بهانه‌اته که بهت دست نزنم ؟ دخترک با درد زیر گریه زد و از میان چشم‌های خیسش چشمش که به لیوان گوشه کنسول خورد. با یک حرکت سمتش خیز برداشت و به دیوار کوبیدش.هزار تیکه شد و برنده‌ترینش را روی رگش گذاشت.چشم‌های خیسش را به مرد دوخت: -نمیزارم ازم بگیرینش...اصلا دنیاش نمیارم...باهم می‌میریم ؟ چشم‌های فرتاش از وحشت گشاد شد.وحشت نداشتنش... چطور می‌گفت قلبش ‌با زبانش یکی نیست.همین که خواست چیزی بگه خون از رگ دخترک فوران زد و جلوی چشم های عاشق مرد نامردش.... https://t.me/+wT9hVXlGd0wwNzFk https://t.me/+wT9hVXlGd0wwNzFk https://t.me/+wT9hVXlGd0wwNzFk
显示全部...
Repost from N/a
-دلم‌‌و به چند شب فروختی؟ دلم می‌خواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و ته‌ریشش‌ رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگه‌ای نامزد کنی... https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام می‌زد و قلبم تندتر می‌تپید: _ آیه؟ اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیده‌اش که رو موتور نشسته بود... ته‌ريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش‌ رو پیشونیش پریشان شده بود. سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخم‌هاش در هم شد و گفت : _این وقت شب اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اخم کردم با لحن بی‌ادبانه‌ای مثل خودش گفتم: -به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم ! چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدم‌هاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد : _صبر کن ببینم...آیه؟! نباید بهش توجه می‌کردم.نباید باز خام می‌شدم اون لعنتی تموم مدت بازیم‌ داده بود !بوسه‌هاش بغلاش‌ همش دروغ بود...! بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدم‌هامو تندتر کردم. _هی دختره خوشگل ... اخم کردم و جوابش رو ندادم. _شماره بدم پاره کنی...؟ گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود : -لب‌و بده ببینم ! و من با گونه‌های سُرخ گفته بودم: -زشته دیوونه تو خِیابونیم‌‌ ! بلند خندیده بود: -یعنی بریم خونه تمومه ؟! با مشت به سینه‌اش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد. با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم می‌اومد. _خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟! با اونم‌ همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری می‌کرد.سعی کردم لحنم جدی باشه: _دست از سرم بردار لعنتی ... برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد: _ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم ! وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار  میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دختره‌ام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...! تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگه‌ای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه‌ کردم: _خیلی بی‌تربیتی _ما فقط عاشقیم همین ! خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد. _چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟ حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجه‌هاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشم‌هایم خیسم‌و دزدیدم و اخم کردم: -فقط ولم کن ! _چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟! نگاهم تندی دزدیدم که چشم‌هاش روی لبام مکث کرد : -نه ! -پس چرا لب‌های لاکردارت می‌لرزه و بغصیه ؟! فقط نگاش می‌کردم که به سینه‌اش زد و ادامه داد: -خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن! _نمی‌خوام از افتخارات به درد نخورت‌ بگی ؟ خندید و زیرلب غرغر کرد : -پدرسوخته... دَستم رو کشید مُحکم به سینه‌اش برخورد کردم و جیغ خفه‌‌ای کشیدم سرش لای موهام برد و خش‌دار گفت: -دلم تنگ شده لامصب... صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی ! صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمی‌کشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردم‌و...! با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خش‌دار گفت : _حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونه‌م...امشب بله برونمونه‌... مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه‌...!یعنی...؟! https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk ❌❌❌ همه چیز از یه دختر ریزه‌میزه شروع شد.‌‌..از اون خنگا ولی ساده‌هاش‌...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ  باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اون‌و تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمون‌و برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش... https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
显示全部...
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
显示全部...
وٰالـــه #پارت5 رمقی در پاهایش نبود. اما به سختی کوه کندن توانست اولین قدم را بردارد و به قدم دوم که رسید زانویش لرزید و بی آنکه تکیه گاهی داشته باشد زیر نگاه خیره مردم روی زمین افتاد. _ چی شد بابا جان؟ مراقب باش صدای نگران پیرمرد و بابا جان گفتنش همچون تیر خلاصی بود به چشمان تر شده اش که بیشتر از قبل ببارند. هقی کوتاه که از گلویش خارج شد در صدای جمعیت گم شد. اشک هایش چنان مظلومانه و پر از صدای هق هق ریختند که دل هرکسی را می سوزاند. قلبش داشت می سوخت و کسی خبر نداشت. تمام جانش درد می کرد. درد قلب بی نوای زخم خورده اش از همه بیشتر بود. _ گریه نکن دختر. مردم همه دارن نگاهت می کنن. دست های لرزان و یخ کرده اش را روی صورتش گذاشت از ته دل بی صدا زار زد. شانه های دخترانه اش می لرزیدند و نگاه پر از ترحم و گاه دلسوزانه مردم او را نشانه گرفته بود. اما مگر مهم بود!؟ وقتی که دلش داشت از غصه کم می آورد و شاید کمی گریه می توانست تسکین دهنده باشد.! امیرکیا کجا بود که اشک ریختن هایش را ببیند و با آن صدای مردانه و مهربانش بگوید: _گریه که می کنی خیلی زشت میشی توله اصلا دوست ندارم نگاهت کنم! دل توی دلش نبود. بی قرار و آشفته شروع به پاک کردن اشک هایش کرد. دست خودش نبود که اختیار ریختن اشک هایش را نداشت. بریده بود از این زندگی لعنتی که تمامش یا غم و غصه بود یا درد و زخم های بی شمار... نفهمید چقدر زمان گذشت. نگاهی به اطراف انداخت.خبری از پیرمرد نبود.تک و تنها روی زمین افتاده بود.تنها، این کلمه مثل ناقوس مرگ توی سرش زنگ زد. تنها بود!؟ نه نبود. خودش را داشت.مهم تر از همه خدا را که شاهد تمام اتفاقات زندگی اش بود و می دانست که او گناهی ندارد. توی دلش تکرار کرد: _خدا،خدا،خدا خودت کمکم کن. _ بلند شو. این مظلوم بازی و ننه من غریبم بازی ها رو نگه دار به دردت می خوره.
显示全部...
👍 14 5👏 1💔 1
پارت جدید 👆
显示全部...
00:01
视频不可用
sticker.webm0.27 KB
Repost from N/a
- از مدرسه احضار ولی شدم، می‌شه جای داداشم تو بیای مدرسه‌م؟ دخترک شانزده ساله قطعا دیوانه شده بود! آریامهر سرش را عقب کشید با چشم گرد شده به ساعت دیواری خانه‌اش نگاه کرد. ساعت نه شب یک دختر دبیرستانی که از قضا خواهرِ رفیقش بود، دم در خانه‌ی مجردی‌اش ایستاده بود و تقاضا می‌کرد فردا به جای خانواده‌اش، او به مدرسه‌اش برود! نگاه گیجش را به چشمان آبی دخترک دوخت و بی توجه به حرفش، لب زد: - ساعت نه شبه پاییز! چرا هنوز نرفتی خونه؟ پاییز چرخی به چشمش داد. تا آن لحظه به سختی سعی داشت خودش را مظلوم جلوه دهد، و در حد همان چند دقیقه‌ی اول توانسنه بود تحمل کند. چشمان آبی‌اش دوباره شیطان شد. با شیطنت به گردن آریامهر در آن رکابی ورزشی سیاه نگاه کرد و گفت: - کو اون گردنبنده که برات خریدم؟ آریامهر بی‌حواس دستی به گردنش کشید. حتی یادش نمی‌آمد دختر کی گردنبند به او داده بود! - کدوم گردنب... حرفش تمام نشده دوزاری‌اش افتاد دخترک شیطان قصد پیچاندن دارد. چشم غره رفت. لپش را محکم کشید و توپید: - بحث‌و عوض نکن وزه! نه شب تو خیابون چیکار می‌کنی؟ برایش چشم گرد کرد و به خانه‌اش اشاره زد: - جدیدا خونه جنابعالی خیابون شده؟ آریامهر چپ چپ نگاهش کرد. - خودت‌و نزن اون راه بچه! دستی به مقنعه‌ی فرم مدرسه‌اش کشید. کلافه زیرلب گفت: - کلاس داشتم! - تا ساعت نه شب؟ - فردا جای داداشم میای مدرسه‌م؟ آریامهر با چشم ریز شده نگاهش کرد. - چرا به داداشت نمی‌گی؟ چیکار کردی احضار ولی شدی زلزله؟ پاییز دندان قروچه‌ای رفت. پسرک می‌مرد اگر به جای " زلزله " " بچه " " وزه " و... نامش را صدا می‌زد؟ اصلا اگر عزیزم یا عشقم خطابش می‌کرد به کجای دنیا برمی‌خورد؟ لبش را متفکر گاز گرفت و جوابش را داد: - نمی‌شه! تو مدرسه گوشیمو گرفتن... مامانم گفته بود اگه گوشیمو بگیرن نمیاد تحویل بگیره داداشمم گفته بود اگه بگیرن به مامانم میگه! تنها امیدم تویی آریامهر! آریامهر نفسش را صدادار بیرون فرستاد و موهایش را چنگ زد. نمی‌دانست کارش درست است یا نه. اما، جانش برای این دخترکی که از بچگی‌جلوی چشمش بزرگ شده بود، در می‌رفت! در بغل خودش بزرگ شده بود! حکم خواهر نداشته‌اش را داشت! طاقت ناراحت دیدنش را نداشت. با مکث‌ سر تکان داد: - خیلی خب... می‌آم فردا! پاییز با هیجان به هوا پرید و جیغ کشید: - یس! دمت گرم پسر خوشگله! از لفظش خندید. سوییچش را برداشت و گفت: - بیا بریم برسونمت خونه. چشم پاییز گرد شد و عقب رفت. - نه! آریامهر مشکوک نگاهش کرد. - نه؟ سریع دوزاری‌اش افتاد. عصبی غرید: - دروغ گفتی کلاس داشتی؟ به مامان بابات گفتی کجایی؟ دخترک سرش را خجالت‌زده پایین انداخت و زیرلب گفت: - خونه ستاره... دوستم... آریامهر نفسش را صدادار بیرون فرستاد. - نمی‌شه این ساعت ببرمت خونه دوستت! می‌ریم خونه خودتون. سریع وارد خانه‌ی آریامهر شد و در را پشت سرش بست. با التماس نگاهش کرد‌ - تو رو خدا آریامهر! اگه بفهمن هنوز نرفتم خونه دوستم و تا الان بیرون بودم، یه هفته خونه زندانیم می‌کنن! چشم آریامهر گرد شد. - پس می‌خوای چیکار کنی؟ پاییز سعی کرد نگاه آبی‌اش را مظلوم کند. ملتمس‌نگاهش کرد و لب زد: - می‌شه... می‌شه امشب اینجا بخوابم صبح باهم بریم مدرسه‌م؟ آریامهر یکه خورده نگاهش کرد‌. دخترک شب را می‌خواست در خانه‌ی مجردی او بماند؟ خواست مخالفت کند اما پاییز از بازویش آویزان شد و با چشمان درشتش لب زد: - تو رو خدا آری جونم؟ بذار بمونم! رفیقش اگر می‌فهمید خواهرش شب رادر خانه‌ی او صبح کرده؟ قطعا جفتشان را بیچاره می‌کرد اما... نگاه آبی دخترک، کار خودش را کرده بود! با تردید لب زد: - بمون! و اجازه‌ی ماندنش را صادر کرد! بی‌خبر از این‌که دخترک سال‌هاست یک طرفه عاشق اوست... بی‌خبر از این‌که امشبشان قرار است به درازا بکشد و همه چیز از صبح فردا بینشان عوض شود! https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 https://t.me/+zTVZkYwXBwVhZjk0 نصفه‌شب با لباس‌‌زیر به بهونه‌ی کابوس دیدن، می‌ره تو تخت پسره و...
显示全部...