Haafroman | هاف رمان
关闭频道
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
显示更多2025 年数字统计

21 981
订阅者
-2824 小时
-2177 天
-20830 天
帖子存档
Repost from N/a
اینجا یه پسر چشمچرون داریم😉🔥
ببینید تو اولین دیدارشون، چقدر از چشماش کار کشیده.😎😎😎😂😂😂
🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥
-------
https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk
پارتهای واقعی رمان: ۵۲تا۵۴ (خودتون میتونید سرچ کنید🌹)نهال قبل از شروع صحبت، پا روی پا انداخت و باعث شد کفش پاشنه بلند و کمی از مچ پای سفیدش از زیر میز شیشهای، در معرض دید قرار بگیرد و چشمان آرش را به دنبال خود بکشد. انصافاً که دختر خوشگلی بود. اگر جایی خارج از محیط کار او را دیده بود، حتماً پیشنهاد دوستی میداد. اما هنگام کار قوانین و چهارچوب سختی برای خودش تعریف کرده بود و از آن تعدی نمیکرد. دخترک چشم در چشم آرش دوخت و وقتی لب باز کرد روی خوشخیالیهای او خط بطلان کشید. - اگه اجازه بدین، ما اول آزمایشی با هم همکاری میکنیم؛ در حد چند طرح گرافیکی و طراحی بستهها. در صورتی که نتیجه رضایتبخش بود، میریم برای عقد قرارداد یک ساله! به ظاهرش نمیخورد ولی دخترک زیادی بدقلق بود! کار سختی با او در پیش داشت. ولی او هم آرش بود! اجازهی چنین یکهتازیهایی را به هیچ کسی نمیداد. - هر طور مایلین! فقط امیدوارم خوش شانس باشید و در این مدت مشتری دیگهای نداشته باشیم که جای شما رو بگیره. با دیدن قیافهی وارفتهی دخترک کم مانده بود، قهقهه سر دهد. با این حال، ظاهرش را حفظ و خیلی عادی نگاهش کرد و منتظر جواب ماند. - مشکلی نیست! ولی قبل از هر چیز من باید سطح کار شما رو بسنجم. امیدوارم شرکتتون حداقل سایت یا پیج داره! این حرف دیگر زیادی برایش سنگین آمده بود. هرچه تلاش کرد اخم نکند، نتوانست. - یکی از کارهای اصلی شرکت ما طراحی سایت و تهیهی تیزرهای تبلیغاتیه. چطور ممکنه خودمون سایت و پیج نداشته باشیم؟! دخترک خود را از تکوتا نینداخت. - آخه بهتون میخوره از اونایی باشین که با تکنولوژی مشکل دارن! آنقدر نامحسوس اره دادند و تیشه گرفتند که بالاخره جلسه تمام شد و نهال برخاست تا آنجا را ترک کند. درحالیکه نگاه آرش روی اندام موزون و خرامیدن موقرانهاش کش آمده بود، زیر لب زمزمه کرد: -بچرخ تا بچرخیم دخترجون! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk چند ماه بعد: _آقای جهانبخش میتونم بپرسم چرا قراردادتون رو با شرکت من فسخ کردین؟! با اخم نگاه نافذش و بالا کشید. _حتما یه جای کارتون اشتباه بوده که فسخ کردم! من هم اخم کرده جواب دادم: _من یادم نمیاد اشتباهی مرتکب شده باشم! از پشت میز بزرگ ریاستش بلند شد و به طرفم آمد و در حالیکه دود سیگارش را در هوا فوت میکرد سرتاپایم را رصد کرد و گفت: _با این سروشکلی که شما میاین شرکت، هوش و حواس برای کسی نمونده. کارمندا دیگه تمرکز کار کردن ندارن! ابروهایم بالا پرید و او ادامه داد: _من غیرت حالیمه کسی حق نداره نگاه چپ بهت بندازه. قلبم از نگاه و حرفهای معنی دارش داشت از کار میافتاد، با این حال سعی کردم چیزی به روی خودم نیاورم و عادی بپرسم: _شما چیکارهی منی که غیرتی میشی واسم؟ ابرو بالا داد و با لبخند یک طرفهای گفت: _در آینده شوهرت! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk آرش رئیس همون شرکتیه که نهال باهاش قرارداد بسته! حالا بدجوری عاشقش شده و دلبریهای دخترمون دیوونهش میکنه و هی سرش غیرتی میشه و یه شب وقتی تو انبارشرکت، دوتایی گیر افتادن ...🙊🔥 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk (این قصه دو تا راوی داره، یعنی هم از زبان دختر قصه داستان رو میخونید و گاهی هم از زبان شخصیت مرد، پس هر فکر جور و ناجوری که تو فکر آقا آرش میگذره قراره ازش خبر داشته باشید😁😁😁 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk ✅یه داستان عاشقانه_ معمایی بینظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️🔥🗝 ✅کانال بدون تبلیغات - پارتگذاری روزانه ✅#توصیهی_ویژه♨️
14700
Repost from N/a
محضر دار سری به نشانه افسوس تکون داد. ولی بابا کوتاه نیامد...
انگار تمام کائنات آنروز قلم کشیده بودند روی نوشتن بخت سیاه من!
خواندن خطبه عقد از دستم گرفت و بابا مرا سمتِ شاهان مرا هل داد.
- من دیگه دختری به اسم نیکی ندارم بمیره سر خاکش نمیام،بمیرمم سر خاکم نیاد...
دستان آن غریبه حامیانه دور شانه ام پیچیده شده بود...و من هق هقم را روی سینهاش خفه میکردم...
انگار در برهوتی عظیم بودم!
بابا به راحتی ازم گذشته بود آن هم بخاطر یه مهمونی رفتن؟بخاطر اینکه یه پسر غریبه منو تا خونه رسونده بود؟
به آرومی ازش جدا شدم...خبری از بابا و مامان و حتی کیانوش هم هم نبود...رفته بودن
مادر شاهان با اخم چیزی در گوشش گفت و بعد یه نگاه پر از خشم به من.
اونم از محضر زد بیرون...
نمیدونستم چیکار کنم مثل کسی بودم که کس و کاری نداره...
باورم نمیشد مردی که روبه رویم ایستاده الان شوهرم است...
او هم گناهی نداشت
فقط بخاطر من بود...
دستی به موهاش کشید و همانطور که سعی داشت وضعیت را عادی جلوه بدهد خندید.
شاهان: بیا بریم خونه من...اینجا موندن که فایدهای نداره...همه چیز درست میشه...
شانههایم لرزید و پایین افتاد.
او مرد جذابی بود هر کسی جای او بود عصبانی میشد و باهام تندی میکرد...سرِ هیچ و پوچ این اتفاق افتاد و زنش شدم...آنهم زن او که انقدر خاطرخواه داشت و زنهای زیبا دورش ریخته بودند!
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
#پارت_۴۹۷
در را باز کرد تا اول من وارد خانه بشوم، بعد خودش...
از راهرو باریکی گذشتیم.
هر چقدر از شلوغی و به هم ریختگی خانه کوچکش میگفتم کم بود...
همه جا پر از لباس و ظرفای کثیف بود...
کنارم قرار گرفت...
دوباره دستی به موهای بورِ جمع شدهاش کشید دیگر فهمیده بودم عادتش است...
-چیزی نیست خودم سه سوته همه جارو تمیز میکنم...
به قدری سرخورده و افسرده بودم که حوصله بحث در این مورد را نداشتم...
با شنیدن صدای زنی که حرفهایش باعث دستپاچه شدن او و گشاد شدن مردمک چشمای من شد همان سمت را نگاه کردم.
_امشب میخوام خیلی بهت خوش بگذره با من هانی...قول میدم امشب برات...
زنی که به غیر از لباس نازک قرمز چیز دیگری به تن نداشت! با دیدن ما؛ باهم جیغی کشیدیم و او دستانش را حائل تن نیمه برهنهاش کرد.
شاهان سمتش دوید...
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
#پارت_480
-مگه قراره از من طلاق بگیری؟یا بهتره بگم مگه قراره من طلاقت بدم؟
کلافه نگاهش کردم...
با حرص بشقابی که شسته بود را از دستش گرفتم و با دستمال مشغول خشک کردنش شدم...
-تو فقط داری خودتو گول میزنی...
دست از کار کشید بشقاب را از دستم گرفت و دوباره گذاشت داخل سینک روی ظرفهای کثیف ،با همان دستان خیسش بازوهایم را سفت گرفت و چسباندم به یخچال پشت سرم؛ آنوقت مقابلم قرار گرفت...با جثه بزرگش سنجاقم کرده بود به یخچال!
با شور شوقی فراوان و با لحنی که سعی داشت مجابم کند بهم چسبید و گفت :
-هیچکس نمیتونه دیگه تورو ازم بگیره مگه مغز خر خوردم تورو ول کنم؟اون کار خدا بود که تورو دو دستی تقدیمم کرد...خودتم میدونی که دیگه پاکِ پاکم...فقط به تو نیاز دارم نیکی! چرا نمیخوای بفهمی!؟
لحنش خمار و خشدار شده بود...
آب دهانم را قورت دادم
داشت موفق میشد...دیگر نمیتوانستم در مقابل حرفهایش مقاومت کنم...
دستش را به کمرم رساند و در حرکتی آنی لبانش را مهر لبهایم کرد ...دستانم کم کم دور گردنش گره خوردند...
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
15900
Repost from N/a
- بار آخری بود که پدرتون توی حیاط خونهی ما شاخه گل میندازه واسه مامان من! من نمیدونم شما با چه فرهنگی بزرگ شدی آقا عماد، ولی ما اینجا آبرو داریم!
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
هاج و واج نگاهم میکرد و نمیدانست چه جوابی باید بدهد. خودش که هیچ، چند نفری که دورش جمع شده بودند هم با تعجب نگاهم میکردند.
تازه فهمیدم که بیاجازه پا توی دفتر کارش گذاشته بودم و گند زدم به یک جلسهی کاری خیلی مهم.
- من معذرت میخوام...میرسم خدمتتون.
گفت و مقابل نگاه متعجب بقیه با قدمهای بلند به سمتم آمد. مچ دستم را محکم چسبید و دنبال خودش به بیرون از اتاق کشاند.
- دستم درد گرفت...ولم کن!
بلاخره از حرکت ایستاد...توی نگاهم خیره شد و پر از خشم غرید:
- چه غلطی میکنی معلوم هست؟
اخمی کردم و مچ دستم را به سختی بیرون کشیدم.
- مودب باشید آقای محترم!
- مودب باشم؟ گند زدی به مهمترین قراداد من و ازم انتظار ادب و احترام داری؟ دختر جون کوتاه بیا بزار شر بخوابه. بابای ما چقدر بره و بیاد تا شما رضایت بدین؟ دوره زمونه برعکس شده؟
نگاهی به سر تا پایش انداختم و تمسخرآمیز گفتم:
- عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند. سر جدت بیخیال ما شو آقا عماد. دست و پای باباتم جمع کن، وگرنه دفعهی بعدی با مامور کلانتری میام سراغت.
گفتم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم، راهم را به سمت در خروجی کارخانه کج کردم.
- صبر کن دختر!
پر از خشم ایستادم. به سمتش چرخیدم و بیاختیار گفتم:
- من اسم دارم! گیسو.
خندید و حواس من پرت چال روی صورتش شد. دست و پایم را گم کردم و او بیملاحظه گفت:
- چه اسم قشنگی!
نفسم توی سینه حبس شد. انگار پاهایم به زمین چسبیده بودند، تکان از تکان نخوردم.
او اما نزدیکم شد. آنقدر نزدیک که ضربان قلبم ناگهان اوج گرفت و زیر نگاه کنجکاو کارگران کارخانه فرش بافیاش آب شدم.
- میتونیم دربارهاش حرف بزنیم گیسو هوم؟ نمیخوام دل بابامو سر پیری بشکنم!
حرفش خنده دار بود. لب باز کردم تا جواب دندان شکنی به او بدهم. اما تلفن همراهش ناگهان زنگ خورد. عذرخواهی کرد و تماس برقرار شد.
- سلام طلا جان...گرفتارم الان...بگیرمت بعدا؟
طلا جان؟! توی رابطه بازن دیگری بود و دل من لرزیده برایش؟
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
ماجرا از جایی شروع میشه که گیسو خانوم ما عاشق یه دونه پسر تازه از فرنگ برگشتهی خواستگار سیریش مادر بیوهاش میشه و...🙈😍
این رمان پر از حس و حال خوبه، اگه دلت واسه خندیدن از ته دل تنگ شده، این لینک واسه خودته😜👇🏻
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
44600
Repost from N/a
00:07
视频不可用
#توصیهی_ویژه💥
خلاصهی قصه♣️
دانا، پسر حاج بشیر بزرگ و وارث خاندان آژگان، بعد از تصادف وحشتناکی که داشت تا پای مرگ میره و وقتی از کما بیرون میاد فقط یه چیز توی سرشه.
یه بوسه!
کل شهرو واسه پیدا کردن دختر توی کابوساش میگرده اما درست روز عقدش، قبل اینکه عاقد خطبه رو بخونه اون دختر و میبینه!
و میفهمه اون دختر چشم طوسی مو فرفری که اینهمه وقت دنبالش بود دوست نامزدش بوده…
دیوونه میشه و همونجا جلوی چشم حاجباباش و بقیه دختره رو میبوسه و کاری میکنه که… ❌
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
#یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥
🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
7.38 KB
40700
Repost from N/a
اینجا یه پسر چشمچرون داریم😉🔥
ببینید تو اولین دیدارشون، چقدر از چشماش کار کشیده.😎😎😎😂😂😂
🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥
-------
https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk
پارتهای واقعی رمان: ۵۲تا۵۴ (خودتون میتونید سرچ کنید🌹)نهال قبل از شروع صحبت، پا روی پا انداخت و باعث شد کفش پاشنه بلند و کمی از مچ پای سفیدش از زیر میز شیشهای، در معرض دید قرار بگیرد و چشمان آرش را به دنبال خود بکشد. انصافاً که دختر خوشگلی بود. اگر جایی خارج از محیط کار او را دیده بود، حتماً پیشنهاد دوستی میداد. اما هنگام کار قوانین و چهارچوب سختی برای خودش تعریف کرده بود و از آن تعدی نمیکرد. دخترک چشم در چشم آرش دوخت و وقتی لب باز کرد روی خوشخیالیهای او خط بطلان کشید. - اگه اجازه بدین، ما اول آزمایشی با هم همکاری میکنیم؛ در حد چند طرح گرافیکی و طراحی بستهها. در صورتی که نتیجه رضایتبخش بود، میریم برای عقد قرارداد یک ساله! به ظاهرش نمیخورد ولی دخترک زیادی بدقلق بود! کار سختی با او در پیش داشت. ولی او هم آرش بود! اجازهی چنین یکهتازیهایی را به هیچ کسی نمیداد. - هر طور مایلین! فقط امیدوارم خوش شانس باشید و در این مدت مشتری دیگهای نداشته باشیم که جای شما رو بگیره. با دیدن قیافهی وارفتهی دخترک کم مانده بود، قهقهه سر دهد. با این حال، ظاهرش را حفظ و خیلی عادی نگاهش کرد و منتظر جواب ماند. - مشکلی نیست! ولی قبل از هر چیز من باید سطح کار شما رو بسنجم. امیدوارم شرکتتون حداقل سایت یا پیج داره! این حرف دیگر زیادی برایش سنگین آمده بود. هرچه تلاش کرد اخم نکند، نتوانست. - یکی از کارهای اصلی شرکت ما طراحی سایت و تهیهی تیزرهای تبلیغاتیه. چطور ممکنه خودمون سایت و پیج نداشته باشیم؟! دخترک خود را از تکوتا نینداخت. - آخه بهتون میخوره از اونایی باشین که با تکنولوژی مشکل دارن! آنقدر نامحسوس اره دادند و تیشه گرفتند که بالاخره جلسه تمام شد و نهال برخاست تا آنجا را ترک کند. درحالیکه نگاه آرش روی اندام موزون و خرامیدن موقرانهاش کش آمده بود، زیر لب زمزمه کرد: -بچرخ تا بچرخیم دخترجون! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk چند ماه بعد: _آقای جهانبخش میتونم بپرسم چرا قراردادتون رو با شرکت من فسخ کردین؟! با اخم نگاه نافذش و بالا کشید. _حتما یه جای کارتون اشتباه بوده که فسخ کردم! من هم اخم کرده جواب دادم: _من یادم نمیاد اشتباهی مرتکب شده باشم! از پشت میز بزرگ ریاستش بلند شد و به طرفم آمد و در حالیکه دود سیگارش را در هوا فوت میکرد سرتاپایم را رصد کرد و گفت: _با این سروشکلی که شما میاین شرکت، هوش و حواس برای کسی نمونده. کارمندا دیگه تمرکز کار کردن ندارن! ابروهایم بالا پرید و او ادامه داد: _من غیرت حالیمه کسی حق نداره نگاه چپ بهت بندازه. قلبم از نگاه و حرفهای معنی دارش داشت از کار میافتاد، با این حال سعی کردم چیزی به روی خودم نیاورم و عادی بپرسم: _شما چیکارهی منی که غیرتی میشی واسم؟ ابرو بالا داد و با لبخند یک طرفهای گفت: _در آینده شوهرت! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk آرش رئیس همون شرکتیه که نهال باهاش قرارداد بسته! حالا بدجوری عاشقش شده و دلبریهای دخترمون دیوونهش میکنه و هی سرش غیرتی میشه و یه شب وقتی تو انبارشرکت، دوتایی گیر افتادن ...🙊🔥 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk (این قصه دو تا راوی داره، یعنی هم از زبان دختر قصه داستان رو میخونید و گاهی هم از زبان شخصیت مرد، پس هر فکر جور و ناجوری که تو فکر آقا آرش میگذره قراره ازش خبر داشته باشید😁😁😁 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk ✅یه داستان عاشقانه_ معمایی بینظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️🔥🗝 ✅کانال بدون تبلیغات - پارتگذاری روزانه ✅#توصیهی_ویژه♨️
11600
Repost from N/a
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه...
خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی...
داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود...
میگفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب
میگفت بدون من اذیت میشه...
و حالا میدونستم منظورش چی بوه...
یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود...
نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن
نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد...
اونور میز تو ردیف رو به رو و با فاصله چند صندلی از من نشستن
نیکا با صدای بلند حرف میزد و میخندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمیکرد
سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟
واقعا مگه میشه؟
دستام می لرزیدن.
کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم
هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟
دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم
در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم
ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم
_چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟
این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت
_اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم...
شاهان صداش زد
نیکا خندید و گفت
_چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما...
اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم...
سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه...
نمیدونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود
با حرص فریاد میزد
_زیر گوش زن من داری وز وز میکنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار...
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
❌_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
14800
Repost from N/a
#پارت_واقعی❌
- میدونی عماد میتونه بابت اینکه خونه زندگیتو ول و بیخبر رفتی، ازت شکایت کنه؟
https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk
https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk
https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk
نگاهم خیره به نوشتههای سنگ قبر بود و در سکوت به حرفهای او گوش میکردم. خود نامردش کجا بود وقتی که من بالای قبر دختر سه سالهام خون گریه میکردم؟
- من با مردی که باعث و بانی مرگ بچهی خودش بوده، زیر یه سقف نمیمونم.
- تصادف بود، چرا نمیخوایی بفهمی گیسو؟
تیز نگاهش کردم و گفتم:
- بهش بگو طلاقم بده! هم خودشو راحت کنه هم منو.
- دوستت داره، عاشقته، نبودت داره ذره ذره آبش میکنه، چیکار کنه که باورش کنی؟
از کنار سنگ بلند شدم و سینه به سینهی رفیق صمیمی شوهرم ایستادم. توی نگاه حق به جانبش خیره شدم و گفتم:
- دخترمو بهم برگردونه، میتونه؟
محمد با کلافگی دستی به صورتش کشید و پر از حرص گفت:
- حریفش نشدم واسه اومدن به اینجا و برگردوندن تو. قبل از اینکه دیر بشه برو ببینش.
تنم لرزید. محمد انگار ذهنم را خواند و بلافاصله گفت:
- از بیمارستان میام، اگه میخوایی ببینیش باید با من بیایی. شاید این، آخرین فرصتت باشه برای بخشیدنش گیسو!
https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk
https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk
https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk
https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk
زندگی عماد و گیسو از جایی خراب میشه که دختر کوچولوی سه سالهشونو توی تصادف از دست میدن. گیسو که عماد رو مقصر میدونسته تا دم طلاق پیش میره اما...
39100
Repost from N/a
00:31
视频不可用
دانا آژگان!
پسر حاجی پولدار و مغروری که اسمش خوف تو دل همه میندازه.
دانا به خاطر تصادف یک سال توی کما میمونه.
کمایی که توش همش خواب و خیال یک دختر با نگاه خاکستری و موهای فر رو میبینه.
بعد از به هوش اومدنش، درست روزی که میخواد با نامزدش عقد کنه، اون دختر رو سر سفرهی عقدش میبینه و میفهمه دختر تو خیالش رفیق نامزدش بوده…
دختر بی گناهی که از هیچی خبر نداره امّا دانا اون رو جلوی همه میبوسه و کاری میکنه که....
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
#یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥
🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
3.33 MB
65800
Repost from N/a
هر بار که شال از روی سرش لیز میخورد، نگاه من هم مثل پسرای ۱۸ سالهی چشمچرون، روی اون دخترهی موفرفری قفل میشد. 🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥
https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk
با هر «نچ» گفتنش، از حسابوکتابهای روی لپتاپ کنده میشدم و نگاهم به گردن ظریف و سفیدش میافتاد.
و این بار اوضاع بدتر شد. وقتی رفته بود روی نردبان تا لوستر را تمیز کند، نگاهم بیاختیار روی ساقهای خوشتراش و پابند طلاش قفل شد. آب دهانم را قورت دادم و بیقرار دست بردم به کراواتی که دور گردنم سنگینی میکرد. در همان حال غریدم:
ــ داری چیکار میکنی؟!
از ترس هینی کشید و پیش از آنکه تعادلش به هم بخورد، به خودش مسلط شد. بعد با اخمی پر از گلایه به سمتم برگشت:
ــ معلوم نیست دارم چیکار میکنم؟ تا چند دقیقه دیگه مهموناتون میان میخوام همه چیز عالی باشه.
با اخم بلند شدم.
ــ مگه تو مستخدمی؟ طراح دیزاینری. بشین سر جات... حواس واسه من نذاشتی!
بهتزده نگاهم کرد. لبهایش نیمهباز مانده بود، بعد آرام گفت:
ــ دوست دارم همهچیز مرتب باشه تا کسی نتونه از کارم ایراد بگیره. حالا شما ناراحتی چون دارم دفتر کارتو تمیز میکنم؟!
ای کاش میدانست چه میکند با من... درست مانند پسرهای تازه بالغ، تحت تاثیر جاذبههای زنانهاش قرار گرفته بودم.
سکوت بینمان سنگین بود که ناگهان در باز شد و منشی خبر داد:
ــ آقای مهندس، مهموناتون رسیدن.
گرما تا مغزم دویده بود اما بالاجبار کراواتم را دوباره مرتب کردم. او هم با لبخند از نردبان پایین آمد و بیخیال کنارم ایستاد. با اخم غریدم:
ــ شالت!
متعجب نگاهم کرد:
ــ چی؟
حرصی شدم:
ــ شالتو درست کن. بپیچش دور گردنت، گره بزن... یه کاریش بکن. اینجا محیط کاره. کل گردنت معلومه!
با دلخوری شال را مرتب کرد، اما غرغر ریزش زیر لب به گوشم رسید:
ــ دوستدخترش میاد با یه من آرایش... دستتو بکنی تو صورتش، تا آرنج گم میشه، اینقدر کرم پودر داره. بعد به من گیر میده...
از غرولندش لبخند کوتاهی، روی لبم نشست. صدایم آرام بود، اما پر از احساسی بود که دیگر نمیتوانستم پنهان کنم:
ــ دوستدخترم نیست... دخترخالمه!
با اخمی پر از دلخوری به سمتم برگشت. این بار سرم را اندکی خم کردم و زمزمه کردم:
ــ و تو... برای من با دخترخالهم فرق داری! با هر دختر دیگهای فرق داری!
از چیزی که بر زبان آورده بودم، چشمهاش گرد شده بود. و درست همان لحظه، در دفتر به صدا درآمد؛ مهمانها وارد شدند...
https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk
من آرشم...
مردی که یکی از بزرگترین شرکتای بستهبندی ایرانو داره.
مردی که همیشه سرش تو کار خودش بوده و همیشه پول براش اولویت داشته. البته تا روزی که سر و کلهی اون دختر مو خرمایی وزه پیدا شد!
نهال دختری که پدرش ورشکسته شده بود و دیگه هیچ اعتباری نداشت ولی دخترهی سمج بلند شده بود تا با چنگ و دندون اعتبار رفتهی پدرشو برگردونه و از من کمک خواست ولی من تو روش گفتم من خیریه نزدم!
بارها اومد و آخرین بار بهم گفت من فکر میکردم شما تو این نامردا، مردی ولی اشتباه میکردم!
با این حال قصد کمک کردن نداشتم.
کمک کردنم به اون دختر باعث میشد وارد حاشیهها شم و من اینو نمیخواستم...
ولی وقتی که پدر خودم بهم گفت قشنگیای دخترونه و بکرِ نهال چشم بازاریای هیزو گرفته و همه دنبال اینن که با نقشه بهش نزدیک بشن، آتیش گرفتم! به غیرت مردونهم برخورده بود.
و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپارهی چشم رنگی بود!
و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپارهی چشم رنگی بود!
https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk
https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk
✅یه داستان عاشقانه_ معمایی بینظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️🔥🗝
✅کانال بدون تبلیغات
✅پارتگذاری منظم
✅#توصیهی_ویژه♨️
26000
Repost from N/a
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه...
خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی...
داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود...
میگفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب
میگفت بدون من اذیت میشه...
و حالا میدونستم منظورش چی بوه...
یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود...
نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن
نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد...
اونور میز تو ردیف رو به رو و با فاصله چند صندلی از من نشستن
نیکا با صدای بلند حرف میزد و میخندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمیکرد
سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟
واقعا مگه میشه؟
دستام می لرزیدن.
کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم
هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟
دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم
در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم
ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم
_چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟
این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت
_اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم...
شاهان صداش زد
نیکا خندید و گفت
_چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما...
اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم...
سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه...
نمیدونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود
با حرص فریاد میزد
_زیر گوش زن من داری وز وز میکنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار...
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
❌_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
❤ 1
29000
Repost from N/a
- بار آخری بود که پدرتون توی حیاط خونهی ما شاخه گل میندازه واسه مامان من! من نمیدونم شما با چه فرهنگی بزرگ شدی آقا عماد، ولی ما اینجا آبرو داریم!
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
هاج و واج نگاهم میکرد و نمیدانست چه جوابی باید بدهد. خودش که هیچ، چند نفری که دورش جمع شده بودند هم با تعجب نگاهم میکردند.
تازه فهمیدم که بیاجازه پا توی دفتر کارش گذاشته بودم و گند زدم به یک جلسهی کاری خیلی مهم.
- من معذرت میخوام...میرسم خدمتتون.
گفت و مقابل نگاه متعجب بقیه با قدمهای بلند به سمتم آمد. مچ دستم را محکم چسبید و دنبال خودش به بیرون از اتاق کشاند.
- دستم درد گرفت...ولم کن!
بلاخره از حرکت ایستاد...توی نگاهم خیره شد و پر از خشم غرید:
- چه غلطی میکنی معلوم هست؟
اخمی کردم و مچ دستم را به سختی بیرون کشیدم.
- مودب باشید آقای محترم!
- مودب باشم؟ گند زدی به مهمترین قراداد من و ازم انتظار ادب و احترام داری؟ دختر جون کوتاه بیا بزار شر بخوابه. بابای ما چقدر بره و بیاد تا شما رضایت بدین؟ دوره زمونه برعکس شده؟
نگاهی به سر تا پایش انداختم و تمسخرآمیز گفتم:
- عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند. سر جدت بیخیال ما شو آقا عماد. دست و پای باباتم جمع کن، وگرنه دفعهی بعدی با مامور کلانتری میام سراغت.
گفتم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم، راهم را به سمت در خروجی کارخانه کج کردم.
- صبر کن دختر!
پر از خشم ایستادم. به سمتش چرخیدم و بیاختیار گفتم:
- من اسم دارم! گیسو.
خندید و حواس من پرت چال روی صورتش شد. دست و پایم را گم کردم و او بیملاحظه گفت:
- چه اسم قشنگی!
نفسم توی سینه حبس شد. انگار پاهایم به زمین چسبیده بودند، تکان از تکان نخوردم.
او اما نزدیکم شد. آنقدر نزدیک که ضربان قلبم ناگهان اوج گرفت و زیر نگاه کنجکاو کارگران کارخانه فرش بافیاش آب شدم.
- میتونیم دربارهاش حرف بزنیم گیسو هوم؟ نمیخوام دل بابامو سر پیری بشکنم!
حرفش خنده دار بود. لب باز کردم تا جواب دندان شکنی به او بدهم. اما تلفن همراهش ناگهان زنگ خورد. عذرخواهی کرد و تماس برقرار شد.
- سلام طلا جان...گرفتارم الان...بگیرمت بعدا؟
طلا جان؟! توی رابطه بازن دیگری بود و دل من لرزیده برایش؟
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
ماجرا از جایی شروع میشه که گیسو خانوم ما عاشق یه دونه پسر تازه از فرنگ برگشتهی خواستگار سیریش مادر بیوهاش میشه و...🙈😍
این رمان پر از حس و حال خوبه، اگه دلت واسه خندیدن از ته دل تنگ شده، این لینک واسه خودته😜👇🏻
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
64600
Repost from N/a
_متهم، "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید!
دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار، از جایش بلند میشود. مانند لحظاتی قبل، چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه میدود.
_طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟
اسید تاگلویش بالا میآید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است:
_من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود!
_دروغ میگه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره
صدای فریاد میثاق است. دوست اویس!
یشتر از قبل حالش بد میشود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را میبینند.
قاضی روی میز میکوبد:
_سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید.
و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب میزند:
_شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید!
وفا دستهایش را روی میز ستون میکند و آب خشک شده گلویش را فرو میدهد:
- من نکشتم
اویس کجاست؟! اون میدونه... اون خبر داره!
چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل میآید، به برق مینشیند.مرد سیاهپوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمیاندازد.
نفس میزند: اویس؟ اومدی؟ تو میدونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟
میخواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ میزند:
-آروم باش!
هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل میشود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل میزند
-این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه میدونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود!
مردمکهای وفا می لرزند. چه میگفت اویس؟ مرد عاشقی که نمیگذاشت خار به پای دخترک برود.
_اویس؟ به خدا پشیمون میشی. کار من نیست. میخوای... میخوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمیکنی؟
دست مرد مشت میشود و قاضی با صدای بلند هشدار میدهد
-نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب تقاضای قصاص نامزد عقدیتون، خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمیدید؟
وفا با قلبی که دیگر نمیتپد، دست روی شکمش میگذارد.هیچکس نمیداند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود!
_اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده!
صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم میکند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمیداند ترس از بیگناه بودن آن دختر، درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است.
-خیر. رضایت نمیدم!
دادگاه همهمه میشود... چشمان دخترک سیاهی میروند. اما محکم خودش را نگه میدارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس، قطعا ثابت شدن بیگناهی او بود.
-متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید!
جمع در سکوت فرو میرود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند، وفا سرش را بالا میگیرد:
-اعتراضی ندارم!
اویس حالا پس از لحظه های طولانی، درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی میفشارد، با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش میدوزد.
-طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ، مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام میکنم!
وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند میزند.
پویان، همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمیدارد:
_بیهمهچیـــز بینامووووس!
مأمورها جلوی پویان را میگیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت میکنند.
_بترس از روزی که بیگناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین میتونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟
پاهای اویس بر زمین میخ میشوند و دستانش یخ میکنند.
اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک میشد، اویس او را میکشت!
❌❌❌
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم
حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم
فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه
دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره
سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه
قسم میخورم اون مال منه
تا ابــــد!
❌❌❌
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
❤ 1
1 53900
Repost from N/a
_ حلقه دستت ندیدم. نشون کرده نیستی؟💍
حاج خانومی که از اول پا توی مسجد گذاشته بود با دقت دخترک رو زیر نظر داشت، اینو پرسید.
_ نه حاج خانوم. مجردم و قصد ازدواج هم ندارم.
_ اگه پسر منو ببینی قصد ازدواج هم پیدا میکنی. هزار ماشالا از بَر و رو، قد و هیکل چیزی کم نداره.
بعد سرش را جلو آورد و با شیطنت و آهسته گفت:
_ از نظر قوه و بنیهاش هم هزار الله اکبر بچه قوی هست
آیماه لبش را زیر دندان کشید تا از خنده ریسه نرود.
باورش نمیشد که الان حاج خانوم با این حرف تبلیغِ نوهاش را کرده باشد.
آیماه چادرش را کامل در صورتش کشید تا خندهاش نمایان نشود که حاج خانوم به حساب شرم و حیا گذاشت.
_ هزار ماشالا برات مادر! دختر با شرم و حیای تو این روزا کمه. چند ماهه برای نوهام دنبال زن میگردم، یه دختری میخوام که مثل تو مومن، محجبه و اهل مراسمات امام حسین باشه ولی هر کسی رو پسرم نمیپسنده.
بعد هم با خندهای ریز اضافه کرد
_ البته که یه دختر خوشگل موشکل میخواد. تن و بدن سفید و تپل هم مهمه که ماشالا تو هم خوب بدنی داری.
دخترک از روی شیطنت حرفی نمیزد و نگفت که با اصرار مادربزرگش آمده و در دلش ریز ریز میخندید که حاج خانوم سرش را جلو کشید و ادامه داد
_ دخترهای این روزها همه نی قلیون شدن. ولی ادیبم دختر تپل میخواد... از بچگی هم عاشق این بود سر بذاره توی بغلم... میگفت این بالشتها نرمن.
ریز و بامزه خندید و با اشارهی چشم و ابرویش به بدن آیماه گفت:
_ که هزار ماشالا تو هم از این بالشتِ پَر قوها کم نداری.
آیماه چادر را کامل روی صورتش کشیده آن زیر از خنده ریسه میرفت
که حاج خانوم از میان جمع سینه زنان، پسرش را صدا زد.
_ ادیب، مادر بیا.
دخترک کنجکاوانه گوشهی چادرش رو کنار زد و با دیدن پسری قد بلند و هیکلدار که حتی توی لباس سیاه هم جذاب بود کلاً لال شد
دل به این بازی داد در حالیکه اویِ قرتی قطب مخالف این خانواده بود ولی وقتی نگاهش توی چشمهای ادیب گره خورد بازی شروع شده راه برگشتی نبود
مخصوصاً وقتیکه چند ماه بعد همکارِ آن بداخلاقِ بالشت پسند شد و...😉🤤
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
از اون عاشقانههای دل آب کن هست که خواب رو ازت میگیره
با بیش از ششصد پارت آماده در کانال😮💨
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
❤ 1
49600
Repost from N/a
00:50
视频不可用
به قول فامیل من یه پیردختر بودم.
بخاطر معلولیت برادرم، هیچکس جرأت نمیکرد پا به خونهمون برای خواستگاری بذاره.
عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگترم رو داد به کارگر مزرعهش که دوازده سال ازش بزرگتر بود.
خواهر کوچیکترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها.
خواهر کوچیکترم نمیتونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج میکردم، و من نمیخواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بیعشق بشه.
پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم…
پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمیخواست این وصلتو…
https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0
https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0
https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0
مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکهتورامنتظرند آغاز شد.
57.12 MB
❤ 1
82100
Repost from N/a
- من زنش نمیشم مامان
مامان با اشک و آه شانه به موهام کشیدم و گفت:
- چارهای نداري مامان جان... بابات از وقتی فهمیده تو دختر واقعی ما نیستی پاشو کرده تو یه کفش که باید از این خونه بری.
- برم تو خونه ای که سه تا پسر مجرده؟
- اونا پسرعموی تو هستن... خانواده واقعیت... اينجا توي فقر بزرگ شدی، اما اونجا توي پر قو زندگی میکنی
- از راه نرسیده زنش بشم؟
- چاره ای داری؟
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
با لباس عروس روی تخت منتظر دامادی نشسته بودم که هنوز ندیده بودمش...
پسرعمویی که دورگه بود.
همه از ثروت و قدرتش میگفتن...
اما
صدای پچپچ خدمتکارهای عمارت که از خشونت و طبع زیادی گرم اربابشون ميگفتن من رو به ترس انداخته بود.
- بیچاره دختره خبر نداره قراره بره تو تخت کی...
- آخه ارباب که سیرمونی نداره، چطور این لاغر مردنی میتونه تمکینش کنه؟
- هیسسس اگر يزدان خان صدات رو بشنوه امشب خوراک سگ پشت عمارت میشی
از ترس جون توي تنم نمونده بود.
ميگفتن بوکسوره، قدرت مشتش فیل رو از پا در میاره...
ميگفتن اگر دردت آورد فرار نکن، عصبی میشه.
ميگفتن وادارش کن به معاشقه...
در باز شد و هیبت مردی رو دیدم که از چهارچوب در به سختي وارد شد.
بوی عطرش همه اتاق رو گرفت.
نزدیک که شد، چشمان آبی رنگش رو که دیدم.
سینه ستبر ماهیچهایش رو که دیدم.
دل باختم
من این مرد رو هر چقدر خشن...
حتی اگر امشب از درد به خودم بپیچم هم میخواستم.
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
#vip
سرش را در گردنم فرو برد و دستانش را روی بدنم چرخاند.
- اینجاها رو ناز می داد.
ناخودآگاه بود که عکس العمل نشان دادم:
- آه
- جون دلم؟
به دیوار کوباندم. تور را از سرم کشیده و روی زمین پرت کرد.
روی تنم خم شده و سر در گودی گردنم فرو برد.
زبان گرمش را که جای دستش به نوازش صورت و گردنم آورد، نفس بریده بازویش را چنگ زدم.
- جونم نفس؟
- اینجا... اینجا که نمیشه؟
دستانش را هم به کمک آورده و منقلبم کرده بود.
- چرا نشه؟
- آی..
کمی خشونت به خرج داد.
- جووون؟🤤
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
❤ 1
1 61700
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۴۳
●○●○●○●○●○●○●○●○
در را با احتیاط باز کردم.
سکوت محض حکم فرما بود.
از سد خاتون و سوال ها و نگرانیهایش گذشته بودم و حالا دنبال پسرش میگشتم.
لولای در صدای کوتاهی داد.
لبم را گاز گرفتم از بدشانسی.
وارد اتاق شدم.
هیکل تنومندش را روی تخت دیدم.
ساعدش روی چشمانش بود و منظم نفس میکشید.
پاورچین جلو رفتم.
نمیدانستم خواب است یا بیدار.
اما این را از بر بودم که خوابش سبک است.
کمی که خوب اوضاع را سنجیدم و واکنشی هم از او ندیدم ،
کیفم را زمین گذاشتم .
شالم را درآوردم .
سمت آویز پشت در رفتم و داشتم شالم را رویش میگذاشتم که....
_ لوازمتو آوردی؟
تپش قلبم تند شد.
نه از ترس.
از صدای خش داری که معلوم بود بدخواب شده است.
برگشتم.
دستش همچنان روی صورتش بود.
_آره.
_الان آرومی؟
_آره.
دیگر چیزی نگفت....
نه عصبی بود نه خیلی آرام.
از این فاصله و با این حالت ، درست حس و حالش را متوجه نمیشدم.
مانتویم را درآوردم .
سمت ساک کوچکی که جمع کرده بودم رفتم و زمزمهوار گفتم:
با لباسای یکی دیگه راحت نبودم.
همچنان چیزی نگفت.
عادت نداشتم.
حداقل نه چند وقت گذشته را.
سینهاش منظم بالا و پایین میشد.
دلم سرکوفت زد که امروز چرا آنقدر زود از این آغوش بیرون آمدم.
چشم گرفتم و به سمت راهرو رفتم و دست و رویم را شستم و برگشتم.
لباس هایم را عوض کردم .
دلم دراز کشیدن خواست.
سرکوبش نکردم.
هیکلش کل تخت را گرفته بود.
به جز قسمت کوچکی که البته رویش جا نمیشدم.
کمی ایستادم و همان نقطه کوچک را برانداز میکردم که صدایش آمد:
بخواب.
لحن دستوری و جدیاش برای سالها و شاید ماه ها پیش بود.
و من دیگر آن غزل نبودم.
_ جا داشته باشم حتما اینکارو میکنم.
_وقتی صبح کله سحر جاتو ترک میکنی ، توقع پس گرفتنشو نداشته باش.
🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉
جاهای حساس نزدیکه
نگید نگفتید 🧐
برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 257😁 32🥰 26💔 14👍 5🌚 4
7 69500
