Haafroman | هاف رمان
关闭频道
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
显示更多2025 年数字统计

21 987
订阅者
-2724 小时
-2007 天
-23030 天
帖子存档
Repost from N/a
- با این قیافه میخوای به بچههای مردم درس بدی؟ از ترس میگرخن. گفتم که خانوم، ما نیازی به مدرس جدید نداریم!
یارا پوشهی مدارکش را به آرامی از روی میز منشی برداشت.
نگاهی به دستش انداخت. یادش رفته بود کرمپودر را روی لک و پیسهای پوستش بزند.
لکّی که به تازگی روی صورتش افتاده بود، بزرگ بود و به او جرأت مقابل آینه رفتن نمیداد.
منشی درست میگفت، بچهها به جای گوش دادن درس به معلّمشان با آن پوست ترسناک نگاه میکردند.
با لجاجت گفت: من بهتون قول میدم روی صورتم کرمپودر بزنم. با آرایش اصلا مشخص نمیشه. بذارین رئیس رزومه کاری منو ببینن. من به این کار احتیاج دارم.
منشی با قیافهای چندشوار روی چرخاند و برگهی معرفینامهاش را پاره کرد.
- همین که گفتم. اگه رئیسم بذاره من یکی نمیذارم. خودت وحشت نمیکنی؟ بچهی شش هفت ساله چجوری میخواد قیافهی تو رو تحمل کنه آخه. چیزی که ریخته کار، برو یهجا دیگه...
لبها را بهم فشرد. از این همه ظلم بغضش گرفته بود. چطور بخاطر یک مشکل پوستی که دست خودش نبود، مدام از این و آن میشنید!
چرخید تا زیپ کولهاش را باز کند و پوشهی مدارک را داخل آن بیندازد که با دیدن یک جفت کفش مردانه مقابلش، سر بلند کرد.
مرد کارتی را به طرفش گرفت و بم گفت: گفتی به کار احتیاج داری، به این شماره زنگ بزن!
با دیدن نام طلاییِ "نیک" روی کارت مات و مشکی رنگ، با تعجب پرسید: چه کاریه؟
- فکر کنم بتونی از پس چندتا پروژهی عکّاسی بربیای، نه؟
چشمهای درشتش گرد شد. منظور مرد را نمیفهمید. در لفافه حرف میزد و او را سردرگم میکرد...
- متوجه منظورتون نمیشم آقا. اصلا من دنبال کار نیستم. اینم کارتتون.
کارت را به طرف مرد گرفت امّا او، تنها با نگاهی عمیق قدمی جلو گذاشت.
سرش را جلو آورد و کنار گوشش آرام پچ زد: پسندیدهای. تو با این زیبایی و تفاوت، همهچی رو بهتر میکنی. فقط کافیه بیای تا مهر قرارداد رو بزنیم!
منشیِ آموزشگاه با حسادت به آن دو نگاه می کرد. مرد را میشناخت، صاحب برند بزرگ طلایِ نیک بود. آگهیهای تبلیغاتی پیجش را برای پیدا کردن یک مدل کاربلد دیده بود و حال یک دخترک سر به زیر با پوستی لکّهدار صاحب این جایگاه میشد!
یارا کارت را در میان دستهای عرق کردهاش فشرد و آرام پرسید: میتونم بپرسم شما کی هستین؟
- ناجیِ تو، سیامند!
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
1 14700
Repost from N/a
照片不可用
از بچگی دلبری تو خُونش بود...
وقتی هنوز سینه بند نبسته بود با اون موهای بلند و دامن کوتاه چین چینش تو خونه ما جلوی دوتا پسر عزب می رقصید!
من با غَضب و هامون تمام مدت
با لذت و علاقه خیره اش بود...
یه روز طاقتم طاق شد ، اخم هام تو هم رفت و عَصبی شدم و تُندی دستش و کشیدم گوشه دیوار.
بغض کرده با لَب ولُوچه آویزان نگاهم کرد که غریدم:
-دلبریت و از تو خونه ما جمع کن، یالا !
نگاهم سمت لبش رفت و خال لامصبش هُوش حواسمو برد و عطش اون لب تو دلم موند !
حالا سالها گذشته و اون زیبا و پُرکِرشمه تر شده ولی پای دل داداشم عین بَچگیا وسطه و هاتف کَله خراب فقط برای دل داداش عقب کشیده و از چشم نغمه افتاده و بس ...
https://t.me/+O0Ieu6JiDtliMTE0
https://t.me/+O0Ieu6JiDtliMTE0
1 38300
Repost from N/a
- داداش زنت حمومه من آبو باز کنم؟
با شنیدن صدای دوستان شایگان زیر دوش هینی می کشد که همان موقع مشت محکمی به در میخورد.
- هوی، چقد موندی تو حموم؟ ماشالله نزدیکتم که نمیشم نجس شی. یالا بیا بیرون.
با بغض سریع شامپوی روی موهایش را میشورد، امشب تولدش بود و میخواست در تنهایی برای خودش تولدی بگیرد.
یک کیک کوچک هم خریده بود. در یخچال.
لباس هایش را پوشید و شال دور موهای خیسش پیچاند.
سریع از حمام خارج شد که شایگان با دیدنش فریاد زد:
- سریع شام اماده کن بچه ها می مونن.
دست هایش را در هم پیچید، امشب تولدش بود، می خواست در خانه تنها باشد.
آرام لب زد:
- اما اخه...
با نگاه تیز شایگان لال شد که شایگان لیوان ویسکی مقابلش را بالا گرفت.
- سه سوت شام اماده میکنی، پسرا منتظرن.
- اخه موهام خیسه.
در تراس باز مریض میشم.
- سرما خوردگیت واسم مهم نیست، یادت رفته خدمتکاری؟
سربه زیر سمت اشپزخانه رفت. هوای سرد چنان به تنش شلاق زد که لرزید.
غصه دار یخچال را باز کرد که با دیدن جای خالی کیک بهت زده ماند.
- زن داداش کیک رو خودت درست کردی؟ خیلی خوشمزه بود.
به سمت یکی از دوستان شایگان برگشت، کیک مینی را تا نصفه خورده بود.
مظلومانه لب زد:
- کیک تولدم بود، از بیرون خریدم.
پسرک با حرف پریزاد مات ماند، دلش خیلی برای دخترک می سوخت.
زیبا بود اما بد شانس. همیشه از بد رفتاری های شایگان با او عصبی میشد.
- من...تولدت مبارک زن داداش. معذرت میخوام نمیدونستم. یکی بخرم؟
پریزاد لبخند غمگینی زد.
- اشکال نداره شما خوشحالم کردید تبریک گفتید.
- نه بذار بگم به شایگان یکی بخرم دیگه.
با صدای شایگان از پشت سرش لرزید.
- چی بخری؟
- داداش نگفتی تولد خانومته. کیکش رو خوردم. اینجا شیرینی فروشی کجا هست؟
- تولد؟ کلفتا مگه تولدم دارن؟ ولش کن بابا بخور کیکو. توام سریع شام اماده کن چندبار بگم ها؟
بازوی دخترک را محکم چلاند که اشکش ریخت و دست غریبه ای او را جدا کرد.
- داداش ولش کن شام نمیخوایم.
- عه؟ خاطر خواهشی تو؟
تن کوچکش را هلش که زمین خورد و سرم محکم به زمین خورد. مقابل چشم تار شد که صدای دعوا بلند شد و او خیره به خونی که از او جاری بود چشم هایش بسته شد...
https://t.me/+hprjvCzatbI2MjM0
https://t.me/+hprjvCzatbI2MjM0
https://t.me/+hprjvCzatbI2MjM0
❌ورزشکار معروف به زور دختر همسایشون رو عقد میکنه و شب عروسی اون رو باردار میکنه.
اینقدر اذیتش میکنه که بچش سقط بشه و بعد چندسال اونو با رفیقش میبینه.
همونی که شب مرگ بچش ازش دفاع کرد و...
72200
Repost from N/a
-دوتا نواربهداشتی بذار، پسرعموی بزرگت تو این خونه زندگی می کنه!
مریم پتو از سرش کشید و با غیض روی تخت نشست
-چرا مهرانه خانم؟ اگه خونمو ببینه میشم نجس؟ میشم دختر خراب؟
مهرانه با چشمان گشاد شده روی دستش کوبید
-مار بگزه اون زبونتو چشم سفید!
دیوونم کردی تو... آخرش این زبون سرخت سرتو بر باد میده حالا ببین کی گفتم.
مریم دستش را در هوا پرت کرد و با پوزخند گفت
-من برخلاف شما از اون غول بی شاخ و دم نمی ترسم، تو روشم میگم اینو... تو هم الکی جلوی دهنمو نگیر!
-نگیرم که خودتو بدبخت می کنی ذلیل مرده!
تو که می دونی اون با مامانشم شوخی نداره... نذار این حرفاتو بشنوه کارت برسه به تنبیه!
تنبیه!
دختر ۲۰ و اندی ساله باید ترس از تنبیه می داشت؟
اگر می توانست سر آن دیکتاتور را از تنش جدا می کرد و بعد این خانه را برای همیشه ترک می کرد!
عاصی شده از جانب گیری مادرش داد کشید:
-برو بیرووون!
به جای اینکه پشت دخترت باشی اومدی تهدیدم می کنی؟ فقط به خاطر یه پریود که نه گناهه نه حرام، چرخه ی طبیعی زناست!
اون گنده بک هم گوه میخوره اگه بخواد تنبیهم کنه!
صورت مهرانه از ترس سرخ شد... داشت سکته می کرد!
اگر صدایش به گوش شهاب می رسید بدبختش می کرد... داغش را به دلش می گذاشت!
-باشه چش سفید بیار پایین صداتو من رفتم بیرون... آخرش تو یکی سکتم میدی!
صدای کوبیدن در آمد و دخترک بغض ترکاند... دستش را زیر دل پر دردش گذاشت و زار زد!
***
با موهای پریشان و لنگه ی بالا رفته ی شلوارش روی پنجه ی پاهایش بلند شده بود تا بسته ی قرص ها را بردارد!
-اه لعنتی... موقعی که داشتن قد تقسیم می کردن من کدوم گوری بودم اخه؟
همان وقت بدن مردانه و بزرگی از پشت به او چسبید و خیلی راحت بسته ی قرص ها را پایین اورد.
-هـــین!
-منم بچه!
مریم با هراس برگشت و شهاب استوار سر جایش ماند. با آن بدن بزرگ کم مانده بود دخترک را بین خودش و کابینت له کند
-واسه چی میخوای قرص بخوری؟
مریم چیزی نگفت و نگاه تیزبین شهاب دست دخترک را روی زیرشکمش شکار کرد... پریود شده بود!
قرصی که هر ماه برایش میخرید را از داخل جعبه در اورد و به دستش داد... می دانست فقط همین قرص روی دردهایش اثر می کند.
-بعد تموم شدن پریودیت قرص آهن میخوری؟
خونریزیت زیاده باید جایگزین شه!
سر دخترک به ضرب بالا امد
-تو از کجا می دونی که چقدر خونریزی...
با درد وحشتناکی که یکهو زیر دلش پیچید خم شد و آخی گفت!
شهاب با اخمی پر ابهت دست نرمش را گرفت و بعد از نشستن روی صندلی او را روی پاهایش نشاند
اشک روی صورتش را با نوک انگشت گرفت و لب زد
-می دونم چون اولین بار خودم شلوار خونی پرنسسمو شستم تا کسی جرئت نکنه دعواش کنه!
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
28200
Repost from N/a
- با این قیافه میخوای به بچههای مردم درس بدی؟ از ترس میگرخن. گفتم که خانوم، ما نیازی به مدرس جدید نداریم!
یارا پوشهی مدارکش را به آرامی از روی میز منشی برداشت.
نگاهی به دستش انداخت. یادش رفته بود کرمپودر را روی لک و پیسهای پوستش بزند.
لکّی که به تازگی روی صورتش افتاده بود، بزرگ بود و به او جرأت مقابل آینه رفتن نمیداد.
منشی درست میگفت، بچهها به جای گوش دادن درس به معلّمشان با آن پوست ترسناک نگاه میکردند.
با لجاجت گفت: من بهتون قول میدم روی صورتم کرمپودر بزنم. با آرایش اصلا مشخص نمیشه. بذارین رئیس رزومه کاری منو ببینن. من به این کار احتیاج دارم.
منشی با قیافهای چندشوار روی چرخاند و برگهی معرفینامهاش را پاره کرد.
- همین که گفتم. اگه رئیسم بذاره من یکی نمیذارم. خودت وحشت نمیکنی؟ بچهی شش هفت ساله چجوری میخواد قیافهی تو رو تحمل کنه آخه. چیزی که ریخته کار، برو یهجا دیگه...
لبها را بهم فشرد. از این همه ظلم بغضش گرفته بود. چطور بخاطر یک مشکل پوستی که دست خودش نبود، مدام از این و آن میشنید!
چرخید تا زیپ کولهاش را باز کند و پوشهی مدارک را داخل آن بیندازد که با دیدن یک جفت کفش مردانه مقابلش، سر بلند کرد.
مرد کارتی را به طرفش گرفت و بم گفت: گفتی به کار احتیاج داری، به این شماره زنگ بزن!
با دیدن نام طلاییِ "نیک" روی کارت مات و مشکی رنگ، با تعجب پرسید: چه کاریه؟
- فکر کنم بتونی از پس چندتا پروژهی عکّاسی بربیای، نه؟
چشمهای درشتش گرد شد. منظور مرد را نمیفهمید. در لفافه حرف میزد و او را سردرگم میکرد...
- متوجه منظورتون نمیشم آقا. اصلا من دنبال کار نیستم. اینم کارتتون.
کارت را به طرف مرد گرفت امّا او، تنها با نگاهی عمیق قدمی جلو گذاشت.
سرش را جلو آورد و کنار گوشش آرام پچ زد: پسندیدهای. تو با این زیبایی و تفاوت، همهچی رو بهتر میکنی. فقط کافیه بیای تا مهر قرارداد رو بزنیم!
منشیِ آموزشگاه با حسادت به آن دو نگاه می کرد. مرد را میشناخت، صاحب برند بزرگ طلایِ نیک بود. آگهیهای تبلیغاتی پیجش را برای پیدا کردن یک مدل کاربلد دیده بود و حال یک دخترک سر به زیر با پوستی لکّهدار صاحب این جایگاه میشد!
یارا کارت را در میان دستهای عرق کردهاش فشرد و آرام پرسید: میتونم بپرسم شما کی هستین؟
- ناجیِ تو، سیامند!
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
53500
Repost from N/a
照片不可用
از بچگی دلبری تو خُونش بود...
وقتی هنوز سینه بند نبسته بود با اون موهای بلند و دامن کوتاه چین چینش تو خونه ما جلوی دوتا پسر عزب می رقصید!
من با غَضب و هامون تمام مدت
با لذت و علاقه خیره اش بود...
یه روز طاقتم طاق شد ، اخم هام تو هم رفت و عَصبی شدم و تُندی دستش و کشیدم گوشه دیوار.
بغض کرده با لَب ولُوچه آویزان نگاهم کرد که غریدم:
-دلبریت و از تو خونه ما جمع کن، یالا !
نگاهم سمت لبش رفت و خال لامصبش هُوش حواسمو برد و عطش اون لب تو دلم موند !
حالا سالها گذشته و اون زیبا و پُرکِرشمه تر شده ولی پای دل داداشم عین بَچگیا وسطه و هاتف کَله خراب فقط برای دل داداش عقب کشیده و از چشم نغمه افتاده و بس ...
https://t.me/+O0Ieu6JiDtliMTE0
https://t.me/+O0Ieu6JiDtliMTE0
72000
🌺خوش اومدید همگی🌺
از پارت اول و شب عروسی همراه ما باشید:
https://t.me/c/1547347802/10
💕💖
❤ 3👍 1😁 1
5 84000
Repost from N/a
.
-تو مگه زن نداری به دوست آبجیت شماره دادی آخه پسر؟ میخوای آبروی آقات و ببری؟
بیخیال گازی به سیبش زد.
-زن واسه تختم میخوام مامان. واسه شناسنامه م شما گرفتید یکی ! اونجوری دارم بله...
-زن زنه دیگه...چه فرقی میکنه! با همین برو تو تختت خبر مرگت...
خونسرد ابرویی بالا انداخت.
-فرقش و خودم میفهمم...روم نمیشه به شما بگم!
بعد سری به سمت آشپزخانه گرداند و ادامه داد.
-مرضی چی شد این رفیقت؟ بهش که نگفتی من شناسنامه م گُهی شده؟ بابا برو یکم از آقا داداشت تعریف کن واسش بذار دلش بره ...
زن سری به نشان افسوس تکان داد. این یکی قاتل جانش بود.
-بیوهی جوون مرد میخواد تو رختخوابش مامان جان. یکم کوتاه بیا...
-مرد پیدا کردی شوهرش بده حاج خانم. من نمیخوامش.
زن با نگاهی به اطراف به گونه اش کوبید.
-خدا مرگم بده. زنته مادر. روش غیرت نداری؟ زبونم لال فردا به هزار تا راه کشیده بشه خوبه؟
پسرک مرد شده اش گلوله ی آتش بود. اصلا با شهره جانش قرار شمال داشت.
حرف درمورد بیوه ی حال بهم زنی که دست بر قضا همسرش بود را کجای دلش میگذاشت.
-گه خورده . خودش انتخاب کرده مثل زیگیل آویزون زندگی من باشه.
چشمش کور دنده شم نرم. بفهمم پا کج گذاشته قلم پاش و میشکنم. اینارو بهش بگو
بلند تر از حد معمول حرف میزد.
خوب میدانست که زنک آویزان حتما با آن چادر حال به هم زنش جایی ایستاده بود و حرف هایش را میشنید.
-نمیشه که مادر . زنه جوونه خوشگله اصلا یه نگاه تو صورتش کردی؟ مثل قرص ماه میمونه والا.
-ریختش و میبینم باید کفاره بدم حاج خانم. نگاهش کنم . عشق من شهره ست.
اینو همتون هم میدونید. اون زیگیل و به زور بستید بیخ ریش من فکر کردید بعد یه مدت خر میشم عاشقش میشم شهره رو ول میکنم؟
زن محکم به روی گونه کوبید.
-صدات و بیار پایین. دیگه چی؟ میخوای آقات و بکشی ؟ میدونی که از اون زن سر لخت بی حیا خوشش نمیاد.
حیف این زن نیست؟ اهل نماز روزه. اهل خدا پیغمبر...محرم نامحرم حالیشه مادر...اینا واسه زن نعمته!
-نه نعمتش و میخوام نه ذلتش و ! به چه زبونی بگم حالم از ریختش بهم میخوره..
-تو لیاقت این جواهر و نداری پسر جان!
با صدای پدرش که عصا زنان نزدیک میشد ساکت شد. پیرمرد با صورت برافروخته آمد و در مرکز اتاق ایستاد.
-هرچیزی لیاقت میخواد.
گفت و سینه سپر کرد و سرش را به سمت اتاق گرفت.
-رعنا دخترم؟ بیا بابا جان. اون عقد نومه ت رو هم بردار بیار..
با نیشخندی ابرویش را بالا انداخت.
-عقد نومه واسه چی؟ میخوای مثل هربار بگیری پیش چشمم یادم بندازی زنیکه رو چطوری ...
با سیلی محکم حاج مرتضی کلامش نیمه کاره ماند.
-تو پسر من نیستی! ببند دهنت و ...
کمی بعد رعنا چادر به سر در آستانه ی در ایستاده بود.
-نزنش آقاجون. آقا معین گناهی نداره. از اول میدونستم خاطر شهره خانم و میخواد...به خدا اگه اصرار های شما نبود...
پیرمرد عصا زنان جلو رفت و سر رعنا را جلو کشید و پیشانی اش را بوسید
-چادر سیاهت و بکش سرت میریم محضر! امروز صیغه ی طلاق جاری میشه بین تو و این پسر بی عقل من...
زن نگاهش را بین پسرک و عروسش چرخاند. خوب میدانست که این زن جواهریست که از کف پسرش میرود.
-خدا مرگم بده حاجی. طلاق چیه؟ توبه کن عرش خدا میلرزه با اسم طلاق...
پیرمرد سرش را بالا گرفت.
-طلاقش و میگیرم شوهرش میدم!
بعد رو به پسر برافروخته اش ادامه داد.
-خاستگار دست به نقد دارم واسه زن مثل دسته گلت بی غیرت!
ادامه👇
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
https://t.me/+M85DF2wzSdQ5Mjg8
#پارت👆
❤ 1
1 42600
Repost from N/a
ـ دو روز از عقدت گذشته نمی خوای شوهرت و ببینی دختر؟
لبم و گزیدم با حرص به عمه نگاه کردم.
ـ ببینمش که چی بشه!؟گفتین زنش شو گفتم چشم.گفتین چشم یه ایل به منه تا بشم خون بس اون مرد وحشی و برادرم رو از طناب دار نجات بدم گفتم چشم.دیگه چی مونده که ازم می خواین عمه خانم؟
مادرم خیره به من با ناراحتی اشک شو پاک کرد
ـ ابوذر گفته پسرش می خواد عروسش و ببینه.
پوزخندی به عمه زدم
ـ اون اگه میخواست من و ببینه که از پشت تلفن عقدم نمیکرد!
مامان هم اومد سمتم با نگاهی که می دزدید با جدیت و غمی که می تونستم حسش کنم گفت:
ـ نمی تونست کار شو ول کنه که مادر
شوهرت ماشاالله تو امارات کسیِ واسه خودش کلی آدم زیر دستش کار میکنه
با چشم های ریز شده پرسیدم:
ـ میشه رک بگید چی می خواید؟
به جای مامان، عمه بود که جوابم و داد:
ـ شوهرت گفته وسیله هاتو جمع کنی
امشب آدم میفرسته دنبالت تا بری عمارت البوحمید
مات و ناباور به هر دوشون که نگاه دزدیده بودن زل زدم
زبونم بند اومده بود از حرفی که شنیدم
درسته قرار بود بلاخره برم پیش اون مرد
اما فکرشم نمی کردم به این زودی ها اتفاق بیفته
اشکی که چکید دست خودم نبود
ـ ازم می خواین برم تو خونه یه اون قاتل وحشی که کارش خون ریخته؟
من...من چطوری باهاش زندگی کنم؟
اون خواهرش و کشته مامان
قاتلِ...قاتل
به عمه نگاه کردم.
اونم چشماش ابری بود.
ـ عمه تو یه چیزی بگو.
من چطوری با اون مرد زندگی کنم!؟
هیچ کدوم جوابی ندادن
تا اینکه عمه گفت
ـ هرچی وسیله داری بچین تو چمدونا
حموم برو به خودت برس
اینجوری نرو پیش شوهرت
گفت و هر دو از اتاق رفتن
من موندم و حس خفگی
****
- نمی دونستم این ریختی هستی
وگرنه عقدت نمی کردم!
با خجالت تو خودم جمع شدم
عملا لخت بودم
با یه لباس خواب کوتاه
اولین بار بود که دیدمش
خیلی گنده بود
خیلی زیاد
قدش چند برابر من ریزه میزه
غرید:
ـ تو اصلا گوشت داری تو تنت!؟
چطوری می خوای من و راضی کنی؟
ـ راضیِ چی؟
پوزخند صدا داری زد
با نگاه تیز و برنده به سر تاپایم گفت:
ـ رابطه
نمی دونی چیه؟
از خجالت مثل لبو سرخ شدم
ـ میدونم
ـ خوبه.اما تضمین نمی کنم زنده بمونی!
با حرفش رعشه ای از تنم عبور کرد
یعنی چی که زنده نمیمونم؟
بی اختیار از دهنم پرید:
ـ کی با رابطه مُرده که من دوومیش باشم؟
من به خاطر نجات برادرم اینجام
خودم قبول کردم که خون بس بشم
میدونم شما هم مجبور بودین پس نیازی به تهدید کردن نیست
با خونسردی به چشمام زل زد
ـ رابطه با هیولایی مثل من که تشنه ی خون ریختنه خود مرگِ!
من تو رابطه خیلی خشنم دختر جون
به هیچ موئنثی رحم نمی کنم
هر زنی که پا میذاره رو تخت من بار دومش گو و گور میشه
از حرفش قالب تهی کردم
دلم می خواست برگردم خونه
اما خانواده ام رسماً من و از خونه انداخته بودن بیرون چون شوهرم من و خواسته بود
ـ ترسیدی؟
ـ نه
داشتم بلوف می زدم
تا حد مرگ ترسیده بودم
کم مونده بود گریه ام بگیره
با قدم های محکم سمتم اومد که بی اختیار عقب رفتم
روبه روم که ایستاد؛ وحشت زده به هیکل گنده اش نگاه کردم
یهو موهای بلندم و چنگ زد
جیغ زدم:
ـ داری چیکار می کنی؟
ولم کن
خشن کنار گوشم گفت:
ـ به خاطر عقد توی دو هزاری مجبور شدم بی خیال زنی که دوسش داشتم بشم
مبهوت نگاهش کردم
اون ادامه داد:
ـ با من که باشی بعدش دیگه کسی کاری با برادر قاتل تو نداره
اما بعد یه مدت طلاقت میدم
باید گورتو از زندگیم گم کنی!
حرفاش مثل آتیش داشت قلبم و سوزوند
مطیع گفتم
ـ باشه
قدمی عقب رفت اما یهو یقه لباس خوابم و گرفت و از وسط پاره اش کرد که جیغ خفه ای کشیدم و تا به خودم بجنبم رو تخت پرتم کرد
شوکه نگاهش کردم
صدای غرشش بلند شد
ـ باکره ای دیگه؟
با وحشت گفتم:
ـ بـ..بله
سر تکون داد با خونسردی ترسناکی تیشرت شو درآورد
با دیدن هیکل زیادی گنده و بزرگش بدون لباس چشمام از حدقه در اومد
من لاغر مردنی و بی جون چطوری قرار بود دووم بیارم؟
رنگم چنان پرید و به لرز افتادم که حد نداشت
خشن پچ زد:
ـ عجله کن
تو که نمی خوای جنازه داداش تو ببینی؟
می خوای؟
اشکم چکید
مطمئن بودم زنده از زیر دست این مرد بیرون نمیام
اون من و می کشت
آروم پچ زدم:
ـ من...من می ترسم
نگاهم کرد
سرد،خشک،بی حس
با لحنی ترسناک گفت
ـ باید هم بترسی
این و گفت بدون اینکه مجالی به من بده اومد رو تخت
ترسیده عقب رفتم
قلبم محکم کوبید از صبح درد داشت
خواستم بهش بگم ناراحتی قلبی شدید دارم و استرس و هیجان برام خوب نیست
خواستم از قلب ضعیفم بگم اما با افتادن سایه بزرگش رو تنم و گرمی نفس هاش رو صورتم لال شدم و....
https://t.me/+-Hdu_HAYhhFjY2U8
https://t.me/+-Hdu_HAYhhFjY2U8
https://t.me/+-Hdu_HAYhhFjY2U8
https://t.me/+-Hdu_HAYhhFjY2U8
❤ 1
46200
Repost from N/a
_ برای بچهی نامشروع ثبتنام مهدکودک نداریم خانم محترم
ماهی مقنعهاش رو جلوتر کشید
ملتمس گفت
_میشه داد نزنید؟ بچم میشنوه
مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد
_اگر خجالت میکشیدید بچهی حاصل زِنا رو دنیا نمیآوردید!
ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده
بغض اجازه نداد حرفی بزنه
با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت
کیان با شادی به نقاشی رو دیوار خیره بود
_مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا)
خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت
صداش گرفته بود
_باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟
پسرکش مثل همیشه زود قانع شد
بیکسیشون باعث شده بود بچهی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه
سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد
_میخوام برم هولدینگ شاهی
کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند
_با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک
با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید
_مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟
چشمش که به ساختمونهای هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد
صدای مردونهاش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد
" این صیغه یکسالهست ماهی
هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن
یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم میشه و ما با هم غریبه میشیم
برای خودت رویاپردازی نکن لطفا "
برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد
احتمالا فکر کرد خانوادهی یکی از کارمنداست
صداهای گذشته رهاش نمیکردن
" هیش
نمیخوام اذیتت کنم
اینقدر خودتو سفت نکن
هرجا دیدم نمیتونی تحمل کنی میرم عقب خب؟
حالا بدنتو شل کن عزیزم
نفس عمیق بکشی سریع تموم میشه"
سه آسانسور توی راهرو بود
روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد
_ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه
چون اون نمیدونه من یه پسر خوشگل دارم
پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟
کیان با مظلومیت سر تکون داد
صدا دوباره تکرار شد
" _ بخواب رو شکم عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید به محض تموم شدنِ رابطه بزنی
خوابآلود جوابش رو داده بود
_ ولم کن طوفان
دیروز که با هم بودیم بعدش قرص خوردم
صبحم یکی میخورم
لگنم درد میکنه نمیتونم تکون بخورم"
از آسانسور خارج شد
ناخواسته پوزخند زد
اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه
سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت
منشی با دیدنش گفت
_ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟
برید طبقه پایین لطفا
مستأصل جواب داد
_میخواستم آقای خسروشاهی رو ببینم
ابروهای زن بالا پرید
_وقت قبلی داشتید؟
آروم زمزمه کرد
_بهشون بگید ماهی اومده!
به پسرکش نگاه کرد
صداها آزارش میدادن
مثلا صدای وکیلِ بیرحمِ
" آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن
خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید
بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن
این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده "
و ماهی نگفت!
از بیبیچکِ مثبت شدهاش نگفت
از نطفهای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود
به قول نرجسخاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی!
حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود
پادشاه بود!
و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت
_بفرمایید داخل
با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت
کیان ریز خندید
_من بزلگ شدم اینجا کار میکنم
تلخ لبخند زد
کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم!
تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست میکردی
با دست های لرزون در رو باز کرد
تمام بدنش منقبض شده بود
سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمیدید
کیان با خجالت گفت
_سلام
صدایی نشنید
گوشه مانتوی مادرشو مشت کرد آروم گفت
_آقاعه بیادبه جوابمو نمیده
مگه نگفتی مهلبونه؟
ماهی سرش رو بالا گرفت
هالهی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش
دلتنگش بود اما حقی نداشت
اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا!
آروم پچ زد
_وقتی.. داشتی بدونِ خداحافظی ولم میکردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام
کیان ترسیده پاشو بغل کرد
_گلیه نکن
دلت درد میکنه؟
بوس کنم خوب شه؟
سر پسرکش رو به خودش چسبوند
از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد
۴سال پیش تهریش نداشت
حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود
با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم به کیان زل زده بود
دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟
پچ زد
_پول نمیخوام
مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم
بغضش منفجر شد
_فقط شناسنامه میخوام واسه بچهای که ازت یادگاری نگه داشتم
میشه؟
https://t.me/+nOGYoH9aBeQ2ZWJk
https://t.me/+nOGYoH9aBeQ2ZWJk
خلاصه واقعی رمان👇
60100
Repost from N/a
_ لقاح موفقیت آمیز بوده ، 3 قلو ، ولی ...
پا روی پا انداختم و بیخیال لب زدم
_ دیگه ولی نداره که ، برو با زنه حرف بزن ، ۹ ماه میاد توی عمارت میخوره و میخوابه ، بعد زایمان هم هر چی خواست بهش میدم ، نه خانی اومده نه خانی رفته
وقتی دیدم حرفی نمیزنه ، چشم از پرونده ی روبروم گرفتم و خیره شدم بهش که با رنگی پریده نگاهم میکرد
_ هووم ، چته ؟؟
باز چه گندی زدی که لالمونی گرفتی ؟؟
آب دهنشو به طور واضحی قورت داد و گفت :
_ دختره هنوز نمیدونه حامله اس
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_ نمیدونه ؟؟
پس چطور حامله شده ؟؟
نکنه گرده افشانی کردم و خودم خبر ندارم ؟؟
امیر : نه چیزه
با جدیت خیره شدم بهش
_ میدونی که اونا تنها نمونه های منن و من دیگه نمیتونم بچه دار بشم ؟؟
پس برو به دختره بگو تا بلایی سرشون نیاورده !!
دستی به پشت گردنش کشید و یه نفس شروع به حرف زدن کرد
_ دختره دوساله که توی کمائه ، گفتم بهترین کیس واسه حامله شدنه که بدون دردسر بچه هارو به دنیا میاریم و تموم میشه ، ولی از شانس گ..ه من هفته ی پیش به هوش اومد و الانم مرخص شده و امروز اولین روز چکاپشه !!!
با عصبانیت خیره شدم بهش که تقه ای به در خورد
امیر لبخند پر استرسی زد و گفت :
_ خودشه ، اومد
بلند رو به کسی که پشت در بود لب زد
_ بفرمایید
با وارد شدن دختره ، با غیظ خیره ی امیر شدم ، دختر قحط بود ؟؟؟
خزر رادمنش ؟؟
تک دختر وزیر مملکت ؟؟!!!
این جوجه ی زرزرو با این جثه ی ظریف و خوردنیاش چطور قراره 3قلو به دنیا بیاره ؟؟؟
سلامی کرد و با دیدن من متعجب نگاهم کرد
_ آقای والتون ؟؟
اینجا چیکار میکنین ؟؟
امیر : بفرمایید بشینید توضیح میدم
روبروم نشست و معذب لب زد
_ اینجا بودنتون صورت خوشی نداره ، اگه بابا یا برادرام بفهمن ...
بهتره تا کسی نیومده برید
پوزخندی زدم و لب زدم
_ بهتره از این به بعد کنار بیان ، البته نه به عنوان رقیب ، به عنوان پدر نوه هاشون !!!
اشاره ای به #شکمش کردم ، امیر هم شروع به توضیح دادن کرد ، با تموم شدن حرفش ، دختره وحشت زده بلند شد
_ دیوونه ..شدین ؟؟
قدمی به سمت در برداشت اما نرسیده به در از حال رفت
خیز برداشتم سمتش و بغلش کردم ...
https://t.me/+1-eTauoCZWQ5ODA0
https://t.me/+1-eTauoCZWQ5ODA0
https://t.me/+1-eTauoCZWQ5ODA0
*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*
بزرگمهر والتون
یه دورگه ی آمریکایی ایرانیه که تنها وارث خانواده ی والتونه !!!
یه شاهزاده ی زیبا و خوش قد و بالا و باهوش که زبانزد خاص و عام شده ، طوری که به پیشنهاد اطرافیانش کارش به فریز کردن مقداری از ا.سپر.مهاش کشیده تا نسل این اورانگوتان زیبا منقرض نشه 😂😂
یه پسر خودشیفته ی خاکی !! و فوق العاده شیطون که حتی به پشه ی ماده هم رحم نمیکنه 😑😂از اون پسرهای کله خرابی که سرش واسه دعوا درد میکنه و فرقی نمیکنه طرف مقابلش کی و چیکاره باشه !!
فقط کافیه حرف و عملشون به مذاق آقازاده خوش نیاد تا خون به پا کنه 🙊😁
همه چی خوب پیش میره تا وقتی که همین شیطنت های بی حد و مرض آقازاده کار دستش میده و میفهمه که اسپرمهاش اونقدری ضعیف شدن که توانایی بارور شدن و ندارن 🥺🤕
ولی از اونجایی که مقداری از اسپرمهاشو فریز کرده پس خیالش از این بابت راحته اما خبر نداره که همه ی گنجینه اش به باد رفته بجز یکیشون که برای تست توی شکم دختری که توی کما بوده استفاده شده و از قضا الان دختره بعد سالها به هوش اومده و مرخص شده !!!
جا تره و نیست ... 😂😱
حالا دختر قصه امون کیه ؟؟
یه خزرخانوم فتنه ی سر به هوا که جونش بسته به مورتورشه ، اونم نه هر موتوری !!
از این موتور خفن گنده ها 🤤😂
که سر همین موتورسواری دوسال تو خواب زمستونی بوده و اَد وقتی به هوش میاد که دیگه کار از کار گذشته و 3 تا نی نی داره تو شکمش ابراز وجود میکنه 🙊🤰
https://t.me/+1-eTauoCZWQ5ODA0
https://t.me/+1-eTauoCZWQ5ODA0
https://t.me/+1-eTauoCZWQ5ODA0
❌😡پارت 1 ، کپی ممنوع😡❌
❤ 7
1 35900
🌺خوش اومدید همگی🌺
از پارت اول و شب عروسی همراه ما باشید:
https://t.me/c/1547347802/10
💕💖
32500
Repost from N/a
- داداش زنت حمومه من آبو باز کنم؟
با شنیدن صدای دوستان شایگان زیر دوش هینی می کشد که همان موقع مشت محکمی به در میخورد.
- هوی، چقد موندی تو حموم؟ ماشالله نزدیکتم که نمیشم نجس شی. یالا بیا بیرون.
با بغض سریع شامپوی روی موهایش را میشورد، امشب تولدش بود و میخواست در تنهایی برای خودش تولدی بگیرد.
یک کیک کوچک هم خریده بود. در یخچال.
لباس هایش را پوشید و شال دور موهای خیسش پیچاند.
سریع از حمام خارج شد که شایگان با دیدنش فریاد زد:
- سریع شام اماده کن بچه ها می مونن.
دست هایش را در هم پیچید، امشب تولدش بود، می خواست در خانه تنها باشد.
آرام لب زد:
- اما اخه...
با نگاه تیز شایگان لال شد که شایگان لیوان ویسکی مقابلش را بالا گرفت.
- سه سوت شام اماده میکنی، پسرا منتظرن.
- اخه موهام خیسه.
در تراس باز مریض میشم.
- سرما خوردگیت واسم مهم نیست، یادت رفته خدمتکاری؟
سربه زیر سمت اشپزخانه رفت. هوای سرد چنان به تنش شلاق زد که لرزید.
غصه دار یخچال را باز کرد که با دیدن جای خالی کیک بهت زده ماند.
- زن داداش کیک رو خودت درست کردی؟ خیلی خوشمزه بود.
به سمت یکی از دوستان شایگان برگشت، کیک مینی را تا نصفه خورده بود.
مظلومانه لب زد:
- کیک تولدم بود، از بیرون خریدم.
پسرک با حرف پریزاد مات ماند، دلش خیلی برای دخترک می سوخت.
زیبا بود اما بد شانس. همیشه از بد رفتاری های شایگان با او عصبی میشد.
- من...تولدت مبارک زن داداش. معذرت میخوام نمیدونستم. یکی بخرم؟
پریزاد لبخند غمگینی زد.
- اشکال نداره شما خوشحالم کردید تبریک گفتید.
- نه بذار بگم به شایگان یکی بخرم دیگه.
با صدای شایگان از پشت سرش لرزید.
- چی بخری؟
- داداش نگفتی تولد خانومته. کیکش رو خوردم. اینجا شیرینی فروشی کجا هست؟
- تولد؟ کلفتا مگه تولدم دارن؟ ولش کن بابا بخور کیکو. توام سریع شام اماده کن چندبار بگم ها؟
بازوی دخترک را محکم چلاند که اشکش ریخت و دست غریبه ای او را جدا کرد.
- داداش ولش کن شام نمیخوایم.
- عه؟ خاطر خواهشی تو؟
تن کوچکش را هلش که زمین خورد و سرم محکم به زمین خورد. مقابل چشم تار شد که صدای دعوا بلند شد و او خیره به خونی که از او جاری بود چشم هایش بسته شد...
https://t.me/+hprjvCzatbI2MjM0
https://t.me/+hprjvCzatbI2MjM0
https://t.me/+hprjvCzatbI2MjM0
❌ورزشکار معروف به زور دختر همسایشون رو عقد میکنه و شب عروسی اون رو باردار میکنه.
اینقدر اذیتش میکنه که بچش سقط بشه و بعد چندسال اونو با رفیقش میبینه.
همونی که شب مرگ بچش ازش دفاع کرد و...
❤ 1
56800
Repost from N/a
-تو میدونستی بردیا میخواد تلافی تجاوز مادرشو سر دختر بیچاره در بیاره؟!
با چشمای خوابآلود رو پلهها خشکم زد و صدای ترانه همسر حامی، صمیمیترین رفیق بردیا بود که تو گوشم پیچید:
-من نمیذارم دل این دختر بیچاره رو بشکنه حامی!
حامی بیحوصله جواب داد:
-به ما ریطی نداره ترانه جان، اون دختر دوست دخترشه
صدای ترانه حرصی کمی بالا رفت:
-دوست دخترش یا هرچی این دختر با بقیه فرق داره!
بغض کرده چیزی از حرفاشون نفهمیدم و پله اول پایین اومدم تا جایی که تو دیدم قرار گرفتند:
-یادت رفته من آرام رو با بردیا آشنا کردم؟ تو رو خدا یه کاری بکن حامی! من میمیرم از عذاب وجدان!
قلبم نزد انگار.
چه چیزی بینشان بود و من نمیدانستم؟!
-بسه ترانه تمومش کن!
صدای جدی و پرتحکم بردیا نفسمو برد. میخواستم ثابت کنه هرچی شنیدم دروغه... اون هیچ وقت به من آسیبی نمیرسونه اما زهی خیال باطل...!
رو به حامی توپید:
-واسه همین میگم هیچی رو بهش نگو تا گند نزنه!
با دیدن قامت چهارشونهاش از پشت دلم لرزید:
-اره من دوسش ندارم
جون دادم تو یه لحظه فقط با یه جمله ترانه با درد صداش زد:
-بردیا اون دختر خوبیه، خیلی دوستت داره...
بغضم بزرگتر شد و او بیرحمانه تیشه به ریشه احساسم زد:
-بردیا وقتی خانوادهاش جلوی چشمهاش جون دادن دوستداشتن یه زنم خاک کرد!
دست جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هقم بالا نرود اما با حس محتویات معدهام به سمت سرویس پاتند کردم و صدای بردیا رو دستپاچه شنیدم:
-صدای چی بود؟
کمی به در کوبید و پر عشق صدام زد:
-عزیزم ناخوشی؟
اون نمیدونست ولی من که یه پرستار بودم میدونستم پای یه موجود بیگناه داشت به زندگیمون باز میشد و اون به هیچ قیمتی نباید میفهمید!
https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8
https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8
من آرامم...
اولین بار وقتی اون چشمهای خشن و ابروهای پر و زخم جذاب گوشه پیشونیش رو دیدم دلم رفت...
روحش زخمی بود و جسمش پر از رد بخیه...
من پرستاری بودم که ازش خوشم اومد با خجالت بهش پیشنهاد دادم و اون تنها یک چیز گفت:
"باید رد تمام زخمهایش را ببوسم "
https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8
https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8
بنرش پارت آینده رمانه🔥
❌فقط ۱۰۰ نفر عضویت رایگان 😍🫠
22900
Repost from N/a
سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از اسن كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره.
آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا.
-چرا انقدر دختر آزاري؟
يك ابرو بالا داد و متعجب گفت:
-من دختر آزارم؟ كجام؟
من از اون متعجب شدم:
-انگار آشناييمونو يادت رفته!
پوزخند زد:
-دختر آزاري يعني هر دختري! من با دختراي خوب كاري ندارم. مگه اينكه يه غلطي كنن!
پوزخند زدم. دهانمو باز كردم كه گفت:
-نوبت منه.
و پرسيد:
-ته رابطهات با اون پسر مسخرهه به كجا رسيده بود؟
متوجه نشدم.
پرسيدم:
-يعني چي؟
-بابا تو خيلي شوتي. يعني تو تخت؟ تو ماشين؟ لب و كاراي ديگه؟
حرصي نگاهش كردم. واقعا فكر ميكرد جواب ميدم؟
خندون ابرو بالا داد و به نوشيدني اشاره كرد.
حرصي قلوپي از بطري خوردم و به آني عوق زدم! واقعا مزهي همون زهرماري رو ميداد كه گفته بود!
از قيافهام خنديد كه با حرص گفتم:
-نوبت منه!
شونه بالا داد.
پرسيدم:
-تكليف تويي كه خيانت ميكني به دوست دخترات چيه؟ تو رو هم بايد كتك بزنيم؟
جديتر نگاهم كرد و گفت:
-من تا حالا به هيچ کدوم از دوست دخترام خيانت نكردم!
پقي زدم زير خنده:
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
❤ 1
51400
🌺خوش اومدید همگی🌺
از پارت اول و شب عروسی همراه ما باشید:
https://t.me/c/1547347802/10
💕💖
1 13300
