2025 year in numbers
13 428
Subscribers
-224 hours
-197 days
-6330 days
Posts Archive
“ چیزی در گلویش روحش را می فشرد
و چنگ می انداخت،
انگار دیروز خیلی اتفاقی از میان دری عبور کرده و خودش را جا گذاشته بود؛
نمیدانست چه شده
این جنگ میان خود و خود دیگرش است،
مدام در تلاش بود برای فهمیدن چیزی که دیگر مثل قبل نیست،
با خودش که حرف میزد لحظه ای برمیگشت و
دوباره با دیدن چیزی یا شنیدن یک حرف که برایش آشنا می آمد همه چیز عوض میشد.
صفی بلند از حرف ها و افکار مختلف، احساس می کرد اگر چیزی بگوید متلاشی خواهد شد
همیشه در زندگی به تنهایی جنگیده بود، همیشه نشان میداد که همه چیز خوب است
کسی نمی دانست چقدر نازک شده است نخی که او را به زندگی متصل نگه داشته؛
دلش می خواست حرف بزند، اما چه چیزی میتواند بر زبان بیاورد؟
دلش میخواست تغییری ایجاد کند، ولی از کجا؟
دلش میخواست زندگی کند، ولی …
کودک درونش مدام بیتابی میکرد، گویی پدرش را در پس پیچ و خم کوچه ای گم کرده باشد؛
از تغییر های ناگهانی بیزار بود و از اینکه مدام فکر کند چه چیزی باعث شده به این حال بیوفتد بیزار تر… .
میترسید با کلماتی که از دهانش خارج میشوند تمام چیزهایی را که با چنگ ودندان نگه داشته از دست بدهند.
نفسش کرخت شده بود، سرش گیج میرفت، چشمانش همه چیز را بی رنگ تر میدید…
از اینکه در چشم عزیزانش دیگر مانند سابق نباشد هراس داشت
خودش را جمع و جور کرد
سیگارش را روشن کرد
و در میان دودی که بلند شد خیره ماند که از میان کدام در رد شده ام که دیگر آدم دیروز نیستم
انگار تصویری مبهم از جمله ای در پس ذهنش میدید که حک شده بر استخوان جمجمه اش بود
ولی نمیدانست که چیست و چرا آزارش میدهد…
و این سوال همیشه هر لحظه تکرار میشود من از میان کدام در رد شده ام که دیگر خود من نیستم؟ “
@HorizonDeep 🤖
❤ 12💔 7
"هیچکس نمیتوانست به عمق چشمهایش پی ببرد و من این را از همان ابتدا دریافتم.
اما جوری تربیت شده بود که رفتارش با دیگران تفاوت داشت. دنیا را جدیتر از آن میدانست که دیگران خیال میکنند.
آن شب فکر کردم از ترس دچار آن حالت شده، اما بعدها به اشتباه خودم پی بردم و دانستم که درک او آسانتر از بوییدن یک گل است؛ کافی بود کسی او را واقعاً ببیند."
- عباس معروفی
@HorizonDeep 🐈⬛
❤ 21🔥 4👍 3
"من هرگز کسی را در زندگیام حذف نکردم
همه آنها در حادثه اعتماد مردند."
- داستایفسکی
@HorizonDeep 🐈⬛
❤ 20💔 14🔥 3
