زندگی بنفش
Open in Telegram
#زندگی_بنفش #رمان همه رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید @BaghStore_app یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید @mynovelsell 🎼 برشی از زندگی واقعی ... 🎼
Show more2025 year in numbers

12 090
Subscribers
-824 hours
-377 days
-19930 days
Posts Archive
یه #تخفیف۲۵ درصدی روی رمان های کانال رمان های خاص گذاشتیم که از امروز شروع میشه ❤️میتونید به ادمین ها پیام بدین و رمان مورد نظرتون رو با تخفیف تهیه کنید
@sjo_sara
@Ng786f
رمان هایی که فقط توباغ استور هستن شامل این تخفیف نمیشن...
هرسوالی دارید میتونید از ادمین ها بپرسین😘❤️
https://t.me/mynovelsell
❤ 8👍 1🥰 1
Repost from N/a
این داستان بر اساس واقعیت است 🔞👇 به قلم سارا و آرام
سرشو توگردنم فرو کردو گفت
-...خب عروس کوچولو...دیگه وقتشه زن بشی اونم به شیوه ی من
زیپ لباسمو اروم باز کرد
دستشو روی پوست شکمم کشیدو سینهامو تومشتش گرفت
دستششو وارد شرتم کرد و مستقیم انگشتشو بین پام کشید
هلم داد افتادم روی تخت
کتشو بیرون آورد یقشو باز کردو خیمه زد روم
زبونشو رو نوک سینم کشید
گاز محکمی گرفت
اخی گفتم جونی گفت و سینه دیگمو تومشتش فشرد
زبونشو روی شکمم کشیدو رفت پایین
هربار که میخاستم لمسش کنم دستمو میگرفت
من لخت کامل جلوش بودم و اون حتی پیرهنشم بیرون نیاورده بود
پاهامو باز کرد سرشو بین پام برد و زبونشو روی واژنم کشید
به تخت چنگ زدم و آهم بلند شد
چشمامو نیمه باز بود بهش نگاه کردم
بلند شد
رفت سمت کمد
درشو باز کردو از داخل کمد یچیزی مثل آلت مصنوعی بیرون آورد
خشک شدم نگران گفتم
+... داری چیکار میکنی ؟
فایل کاملش اینجاست👇🏻
https://t.me/mynovelsell/1586
❤ 7👍 6🥰 1
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
#دانیال اومدو کنار من نشست
سرشو اورد زیر گوشم و گفت
-....کاش #تنها بودیم
چشمامو ریز کردم و بهش نگاه کردم
#خنده ی تو گلویی کرد و گفت
-....که راحت تر بتونیم باهم #حرف بزنیم
تو دلم پوزخندی زدم به حرفش..
آره جون عمت ....اونم تو بااون #سابقه #درخشانت ...
اما سرمو تکون دادم و گفتم
+...اره با توام میشه #تنها فقط حرف زد....
روی فقط تاکید بیشتری کردم #صدامون اروم بود و بقیه نمیشنیدن
دانیال با شیطنت گفت
-....من که فقط میخوام باهات حرف بزنم اگه توچیز دیکه ای تو ذهنته میتونیم بهش فکر کنیم شاید #اجرایی شد
با اخم نگاهش کردم اما اون #شیطنت تو چشمش موج میزد
دستمو گرفتو گفت
- حالا یه دقیقه بیا ... حرف دارم باهات ...
با این حرفش هر دو بلند شدیم
یه ماجرای واقعی و بدون سانسور از عشق ممنوعه .
دختری که بین دو مرد اسیره . مردی از جنس غرور و صداقت و مردی پر از عشق و دروغ
https://t.me/mynovelsell/142
Repost from TgId: 2207107699
00:07
Video unavailableShow in Telegram
دیسک اسم نوزاد
چوب لباسی
گاهشمار
دیسک مشخصات
قابل اجرا با طرح اختصاصی مد نظر شما
آدرس ما : ساری خ ۱۵ خردادنرسیده به پیروزی جنب درمانگاه یاس گالری سانیا
آیدی ثبت سفارش:
@Sania_laser
ایدی کانال:
@SaniaGroupLaser
1.17 MB
❤ 12🥰 2
Repost from N/a
توحجم بزرگ و #گرمی فرو رفتم
_....چراانقدر #قلبت #تند میزنه تهش اینه میدزدمت میبرمت یجایی که دست #هیچکس بهمون نرسه
خندیومو گفتم
+...از کی تاحالا دزد شدی؟
شالمو ازروی سرم باز کردو سرشو تو#گردنم برد
دستشو دور #کمرم حلقه کردو منو سمت دیوار هل داد
_....میخوام #ببوسمت
+...الان یکیمیرسه
تا به خودم بیام #لبای امیر رو #لبام نشست و خیلی شدید مشغول #بوسیدنم شد
.................................
#دیدار اول داستان زندگی واقعی مهساو آشنایی #غیرمنتظرش با مردی که باتمام معیارهاش فرق داره کسی که نجاتش میده و زندگیشو برای همیشه عوض میکنه❕❌
https://t.me/mynovelsell/2619
❤ 6👍 5🥰 1🤩 1
Repost from رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور
Photo unavailableShow in Telegram
📚 رمان مست از تو
✍️ به قلم بنفشه و آرام
📝 خلاصه
میگل فقط ۱۸ سالش بود که تصمیم گرفت ازدواج کنه و گام های بزرگتری به سمت آرزوهاش برداره.
پسری که از نظر ظاهری و مالی چیزی کم نداشت و برد زندگی میگل به نظر می اومد...
میگل اهل هیجان بود، پایه تجربه کردن چیز های جدید، پس وقتی اتاق مخفی همسرش رو میبینه نمیترسه...
اما اینجا تازه شروع بازیه...
بازی که سخت و سخت تر میشه و در نهایت...
مهره های بازی... عوض میشه...
🔘 #رمان_عاشقانه #رمان_رئال #رمان_ملودرام #رمان_روانشناسی #رمان_خانوادگی
🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 73 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/
نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app
❤ 9👍 2🥰 1
Repost from N/a
دستشواول اروم و بعد با حرکات تند بین پام میچرخوند
بی طاقت شده بودم و درست لحظه ای که داشتم به اوج میرسیدم دستاشو جدا کردو گفت
-... امشب خیلی باهات کار دارم بچه
نفسم توسینم حبس شد
لبم و بوسیدو دندوناشوتولبم فرو کرد و گاز محکمی گرفت
کنارم دراز کشید و منو کشید روی خودش
پاهامو دو طرفش گذاشتم بین پام بحدی خیس بود که سریع التشو خیس کرد
چندبار خودمو روی التش کشیدم تاحسابی خیس شد
و بعد آروم نشستم روش
دردش خیلی کمتر بود و لذت بیشتری بهم میداد
اروم حرکاتمو شروع کردم همین لحظه چند تا تقه به در خورد و دایی گفت
-...بهار خوبی درو باز کن
واقعا نمیدونستم چیکار کنم
حامد سریع بلند شدلباساشو برداشت و اروم به حوله حمامم اشارع زد
حوله رو دورم پیچیدم قفل درو باز کردم و فقط طوری که یکم از حولم مشخص باشه سرمو بیرون بردم و گفتم
+... جونم دایی چیشده
-...یه صدایی میومد نگران شدم
+...نه چیزی نیست من داشتم موهامو خشک میکردم باخودم حرف میزدم احتمالا همون بوده
دستای گرمی بین پام نشست و توهمون حالت پاهامو باز
کردو انگشتاشو بین واژنم تکون داد
بزور سرپا بودم حرکت دستاش تمرکزمو بهم ریخته بود
بیشتراز این تحریک شده بودم که تقریبا توفاصلع خیلی کمی از دایی داشت باهام ور میرفت و این منو خیلی داغ
میکرد
من همیشه فانتزی های جنسی متفاوتی داشتم و این کارای پرریسک خیلی حالمو عوض میکرد
بالاخره دایی رفت بالا
درو بستم
حوله رو انداختم و باتمام وجود حامدو بوسیدم
#بزرگسالان #bdsm #روابط_خاص
فایل کاملش اینجاست👇🏻
https://t.me/mynovelsell/1317
❤ 6👍 3🥰 1
بچه ها رمان *افرای ابلق * منو اینجا رایگان بخونید😍💜👇👇
https://www.instagram.com/reel/DBmB6fHq-F3/?igsh=MTk2ZXlkcnRldzVrMA==
❤ 11🥰 1
Repost from رمان های خاص
Photo unavailableShow in Telegram
خب بچه ها رمان نامستور هم رو اپلیکیشن باغ استور #کامل شد
همین الان میتونید فایل کامل این #سرگذشت_واقعی به قلم بنفشه و پونه رو اونجا بخرید و کامل بخونید
لینک نصب برنامه برای کسایی که ندارن👇💜
https://t.me/BaghStore_app/1045
📚 رمان نامستور
✍️ به قلم مشترک بنفشه و پونه سعیدی
📝 خلاصه
یکبار وقتی تو بی هوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا....
اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه...
من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت... مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت... هومن...
🔘 عاشقانه، مافیایی، ملودرام، آسیب اجتماعی، خانوادگی، رئال
❤ 19👍 1🥰 1🤔 1
Photo unavailableShow in Telegram
بچه ها اینجا دیگه فعال هستم 👇💜👇💜👇
https://www.instagram.com/zendegibanafsh
🥰 10❤ 2
Repost from N/a
00:05
Video unavailableShow in Telegram
افرای ابلق بخشی از پارت ۹۰
(بنفشه و آرام)
خواستم پا تند کنم تندتر برم که بازوم رو گرفت و گفت
- افرا! پرستار ازت معذرت خواست.
ایستادم. نفس خسته ای کشیدم و گفتم
- مهم نبود واسم. فقط دوست نداشتم دیگه بمونم.
اینبار آروم تر با هم ، هم قدم شدیم و گفت
- همین یعنی ناراحت شدی! عیبی هم نداشت ناراحت شی! حق داشتی...
ناخواسته تند گفتم
- میشه در موردش حرف نزنیم!؟
از ساختمون بیمارستان خارج شدیم و گفت
- البته... البته...
ناخوداگاه لبخند زدم و دستم رو تکون دادم
فرهاد آروم خندید و گفت
- خوبه کار میکنه!؟
پر رنگ تر خندیدم و گفتم
- آره! فقط یکم خشکه!
در ماشین برام باز کرد تا سوار شم و گفت
- فکر کنم استخر و آب گرم برای نرم شدنش خوبه...
این رمان میتونی بخری و جلو تر بخونی
یا اینکه اینجا روزی یک پارت بخونی و با لا.یک و کا.منت و سیو پارت تعامل کنی تا پارتگذاری ادامه دار شه
برای خرید بیا تو اپلیکیشن
@baghstore_app
این رمان رایگان تو پیجم بخونید👇👇
https://www.instagram.com/reel/DBJ8rJvKM_a/?igsh=MTJtcGlyazhkaGQ4dA==
4.38 MB
👍 16🥰 8❤ 1
Repost from N/a
افرای ابلق ۹۰
گچ دستم باز شد. ماهگرفتگی های ریز و درشت ساعد دستم پیدا شد. پرستار مردد نگاهم کرد.
انگار پی به اشتباهش برده بود
اما نمیدونست چی بگه
برای فرار از این بحث سریع آستینم رو دادم پایین و گفتم
- میشه برم!؟
آروم سر تکون داد و پن با عجله از تخت پایین رفتم. به سمت فرهاد رفتم و فرهاد پرسید
- دکتر مجدد چک میکنه!؟
صدای پرستار از پشت سرم شنیدم که گفت
- اگر درد ندارین چک دوباره لازم نیست!
از اتاق خارج شدم. پا تند کردم سمت خروجی فرهاد به من رسید و گفت
- افرا... مکث نکردم و گفتم
- خوبم. بریم...
خواستم پا تند کنم تندتر برم که بازوم رو گرفت و گفت
- افرا! پرستار ازت معذرت خواست.
ایستادم. نفس خسته ای کشیدم و گفتم
- مهم نبود واسم. فقط دوست نداشتم دیگه بمونم.
اینبار آروم تر با هم ، هم قدم شدیم و گفت
- همین یعنی ناراحت شدی! عیبی هم نداشت ناراحت شی! حق داشتی...
ناخواسته تند گفتم
- میشه در موردش حرف نزنیم!؟
از ساختمون بیمارستان خارج شدیم و گفت
- البته... البته...
ناخوداگاه لبخند زدم و دستم رو تکون دادم
فرهاد آروم خندید و گفت
- خوبه کار میکنه!؟
پر رنگ تر خندیدم و گفتم
- آره! فقط یکم خشکه!
در ماشین برام باز کرد تا سوار شم و گفت
- فکر کنم استخر و آب گرم برای نرم شدنش خوبه...
این رمان میتونی بخری و جلو تر بخونی
یا اینکه اینجا روزی یک پارت بخونی و با لا.یک و کا.منت و سیو پارت تعامل کنی تا پارتگذاری ادامه دار شه
برای خرید بیا تو لینک بیو
برای خوندن پارت سوپرایز بیا تو کا.منت
#رمان
#رمان_عاشقانه #سرگذشت_واقعی #رمان_بزرگسالان #رمان_جدید
این رمان رایگان تو پیجم بخونید👇👇
https://www.instagram.com/reel/DBJ8rJvKM_a/?igsh=MTJtcGlyazhkaGQ4dA==
افرای ابلق ۹۰
گچ دستم باز شد. ماهگرفتگی های ریز و درشت ساعد دستم پیدا شد. پرستار مردد نگاهم کرد.
انگار پی به اشتباهش برده بود
اما نمیدونست چی بگه
برای فرار از این بحث سریع آستینم رو دادم پایین و گفتم
- میشه برم!؟
آروم سر تکون داد و پن با عجله از تخت پایین رفتم. به سمت فرهاد رفتم و فرهاد پرسید
- دکتر مجدد چک میکنه!؟
صدای پرستار از پشت سرم شنیدم که گفت
- اگر درد ندارین چک دوباره لازم نیست!
از اتاق خارج شدم. پا تند کردم سمت خروجی فرهاد به من رسید و گفت
- افرا... مکث نکردم و گفتم
- خوبم. بریم...
خواستم پا تند کنم تندتر برم که بازوم رو گرفت و گفت
- افرا! پرستار ازت معذرت خواست.
ایستادم. نفس خسته ای کشیدم و گفتم
- مهم نبود واسم. فقط دوست نداشتم دیگه بمونم.
اینبار آروم تر با هم ، هم قدم شدیم و گفت
- همین یعنی ناراحت شدی! عیبی هم نداشت ناراحت شی! حق داشتی...
ناخواسته تند گفتم
- میشه در موردش حرف نزنیم!؟
از ساختمون بیمارستان خارج شدیم و گفت
- البته... البته...
ناخوداگاه لبخند زدم و دستم رو تکون دادم
فرهاد آروم خندید و گفت
- خوبه کار میکنه!؟
پر رنگ تر خندیدم و گفتم
- آره! فقط یکم خشکه!
در ماشین برام باز کرد تا سوار شم و گفت
- فکر کنم استخر و آب گرم برای نرم شدنش خوبه...
این رمان میتونی بخری و جلو تر بخونی
یا اینکه اینجا روزی یک پارت بخونی و با لا.یک و کا.منت و سیو پارت تعامل کنی تا پارتگذاری ادامه دار شه
برای خرید بیا تو لینک بیو
برای خوندن پارت سوپرایز بیا تو کا.منت
#رمان
#رمان_عاشقانه #سرگذشت_واقعی #رمان_بزرگسالان #رمان_جدید
این رمان رایگان تو پیجم بخونید👇👇
https://www.instagram.com/reel/DBJ8rJvKM_a/?igsh=MTJtcGlyazhkaGQ4dA==
Repost from N/a
افرای ابلق ۱۰
پشت میز منشی نشستم و اشک احمقی که ریخته بود رو پاک کردم.
دیگه نمیام...
این آخرین روزم اینجاست...
من نباید منشی بشم. من باید جایی کار کنم که با کسی رو در رو نشم.
با بغض شروع کردم به تایپ کردن اما هرچی میگذشت مطمئن تر میشدم. من باید از اینجا برم. صورت جلسه تمام شده بود. برای آقای تاجیک و آقای مقدسی ارسال کردم و بلند شدم.
میخواستم فردا بیام و استعفا بدم.
اما حس کردم در توانم نیست دوباره بیام اینجا...
یه برگه برداشتم شروع کردم به نوشتن
- به نام خدا ، اینجانب افرا یوسفی، به دلیل مشکلات شخصی، امکان ادامه فعالیت در شرکت شما را ندارم. خواهشمندم برای تسویه حساب با ...
در اتاق کنفرانس باز شد و من سریع سرم رو بلند کردم.
نمیخواستم با هیچکدوم رو به رو شم.
برگه رو ول کردم و پا تند کردم سمت پله ها...
با عجله پایین رفتم
اما از ساختمون شرکت بیرون نرفته بودم که متوجه شدم کیفم رو میز جا موند.
لعنتی باید برمیگشتم بالا
برگشتم داخل و آقای اصغری گفت
- چی شد پس!؟ برگشتی!؟
کنار کابین نگهبان ایستادم تا حداقل صبر کنم مهمون ها برن بیرون بعد برگردم بالا. گفتم
- کیفم جا موند.
خندید و گفت
- عاشقی دختر! آدم کیف رو که دیگه نباید جا بذاره...
ناراحت گفتم
- آخه دیر شد دیدم به مترو ممکنه نرسم. عجله کردم کیفم جا موند.
با ناراحتی به ساعت نگاه کرد و گفت
- نمیرسی که مترو شما اخرش الانه! پرواز کنی هم نمیرسی بهش.
اروم گفتم
- عیبی نداره تاکسی میگیرم.
نفر اول از کنارمون رد شد.
خودش بود
آقای تاجیک
آقای اصغری آروم گفت
- بیا خودم برات بگیرم. خطرناکه هر ماشینی سوار شی...
لب زدم مرسی و با خارج شدن نفر آخر برگشتم بالا.
ندیدم آقای مقدسی بره بیرون... اگر مست نبود همین امشب در مورد استعفا بهش میگفتم. اما احتمالا بهتر باشه صبح به رزا بگم برگه استعفا منو بده..
وارد سالن شدم.
آقای مقدسی سر میز منشی ایستاده بود.
ارومنزدیک شدم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
- برای من استعفا مینویسی !؟
افرای ابلق ۱۱
برگه رو مچاله شده پرت کرد سمت من.
ترسیده گفتم
- من... من که کارم رو تحویل دادم...
فاصله بین ما رو پر کرد و با داد گفت
- بد میکنم لطف میکنم میگم بیاید کار کنید!؟ بعد شما چش سفید ها سال نشده استعفا میدین که پشت سر من حرف بزنن! که بگن علی مقدسی دختر هارو چکار میکنه همه به دلایل شخصی استعفا میدن.
عقب عقب رفتم و نمیدونستم چی بگم
فقط میخواستم برم کیفم رو بردارم و فرار کنم.
پول و کارتم تو کیفم بود!
صورت برافروخته اقای مقدسی و چشم های سرخش داد میزد حسابی مسته.
خواستم از کنارش برم سمت میز و کیفم رو بردارم که یهو گردنم رو گرفت
شوکه شدم و شاکی گفت
- فردا صبح اول وقت اینجایی وگرنه جنازه ات رو میفرستم بهزیستی...
با این حرف هولم داد
از حرکتش پرت شدم عقب.
پشت سرم خورد به لبه آبسردکن و دنیا سیاه شد.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست
❤ 41👍 7💔 6🥰 1🤩 1
Repost from N/a
افرای ابلق ۹
هرچند من طبق عادت پشت مانیتور خودم رو مخفی نگه داشتم. اما رزا اظهار وجود کرد.
طبق معمولِ جلسه های اول، طولانی تر از انتظار شد، دوباره کل شرکت رفتند و اینبار من و خانم کتابی، آبدارچی شرکت فقط مونده بودیم.
خانم کتابی با فنجون های خالی از تو اتاق کنفرانس اومد بیرون و گفت
- باز دارن مست پست میکنن ها! حواست باشه خاله جان!
با این حرف رفت تو آشپزخونه.
دفعه قبل هم مونده بودن مشروب رو سر میز دیدم. ولی اتفاق عجیب و بدی نیفتاد.
برای همین به خودم استرس ندادم و دعا کردم فقط زودتر تموم شه.
خانم کتابی با کیفش از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
- من اجازه گرفتم که برم، تو هم برو اجازه بگیر بریم!
بلند شدم و نگران گفتم
- آخه گفت بمونم صورت جلسه بنویسم
خانم کتابی گفت
- اینا دیگه افتادن به شوخی و خنده، نمیبینی صداشون میاد!؟
حق با خانم کتابی بود. صدای خنده و حرف بلند بود و دیگه شبیه جلسه کاری نبود.
مردد گفتم
- زنگ میزنم میگم
دکمه پیجر رو زدم. آقای مقدسی سر خوش گفت
- جانم!؟
سریع گفتم
- آقای مهندس من میتونم برم!؟
سر خوشی صداش رفت و گفت
- نه خانم کجا بری! بیا تو صورت جلسه رو بردار تایپ کن، بعد برو
سریع گفتم
- چشم.
آقای مقدسی قطع کرد
خانم کتابی گفت
- باز خوبه زود تایپ کن برو.
به سمت اتاق رفتم و گفتم
- اره، وگرنه میترسم به مترو آخر نرسم.
خانم کتابی رفت و من تقه ای به در زدم.
وارد شدم و اینبار علاوه بر بوی مشروب دود هم اتاق رو گرفته بود.
به هیچکس نگاه نکردم.
سلام آرومی گفتم که بعید بود کسی بشنوه .
به سمت آقای مقدسی رفتم که اشاره کرد به کسی و گفت
- از فرهاد بگیر!
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم.
به آقای تاجیک که در حال مرتب کردن برگه ها بود. به سمتم گرفت و لبخند محوی زد.
حتی لبخندش هم باعث سقوط قلبم میشد.
تشکر کردم و با برگه ها با عجله از اتاق خارج شدم. اما باز هم شنیدم که کسی گفت
- این چیه علی،جای اینکه دوتا داف بیاری منشی شرکت باشن نینجا برداشتی آوردی!؟
همه زدن زیر خنده!
من هنوز در رو کامل نبسته بودم
دوباره آقای مقدسی گفت
- ولش کن محمود ، دختره بی کس و کاره، از بهزیستی اومده...
قلبم درد گرفت...
در رو بستم و به خودم نگاه کردم
سر تا پا سیاه پوشیده بودم با شال سیاه و ماسک سیاه. موهام هم مشکی بود.
آروم پوزخند زدم
واقعا نینجا رو خوب گفت
خنده ام بلند تر شد
اما بغض هم کردم
از این پولدار های از خود راضی متنفرم.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست
👍 32❤ 21💔 4🥰 1
Repost from زندگی بنفش
بچه ها افرای ابلق تو پیج رایگان اینستاگرامش رسیده پارت ۶۹👇👇💜👇💜👇👇
https://instagram.com/zendegibanafsh
❤ 17🥰 2
Repost from N/a
افرای ابلق ۸
مغزم تازه کار افتاد!
فرهاد تاجیک!
یکی از وکیل های شرکت خودمون بود
من ازبس به چهره ها نگاه نمیکنم متوجه نشده بودم ماهی یکی دوبار میاد اینجا!
سریع گفتم
- صورت جلسه همون باری که طول کشید من موندم...
رزا آروم سر تکون داد
برگشت سر کارش و گفت
- دیدی گفتم صورت جلسه ها رو باید تا دو سه ماه زیر میزت نگه داری! واسه همین روزا گفتم!
لب زدم آره و به انبوه کاغذ های زیر میز نگاه کردم. تو سه ماه گذشته که من اومدم اینجا انقدر صورت جلسه داد زیر میز بایگانی کنم واسش که سخت پاهام جا میشد
اما توان بحث نداشتم.
ترجیح میدادم سکوت کنم.
جلسه این گروه زیاد طول نکشید و قبل پایان ساعت اداری رفتن. رزا در حال وارد کردن لیست قیمت جدید به فایل ها بود که آقای تاجیک اومد بیرون.
باز هم فقط به من نگاه کرد و با وجود اینکه نگاهم رو دزدیدم مستقیم اومد بالای سر من .
شالم رو روی گردنم مرتب کردم و نگاهش کردم.
نگاهش دقیق تو چشم هام خیره شد
قلبم از این نگاه مستقیم ریخت.
صورت جلسه رو به سمتم گرفت و گفت
- زحمت اینو بکشید، ایمیلم پایینش نوشته واسه خودمم بفرستید.
بلند شدم، برگه ها رو گرفتم و لب زدم چشم
هنوز ننشسته بودم که رزا گفت
- جناب تاجیک منشی اینجا منم، صورت جلسه هارو من تایپ میکنم! خانم یوسفی فقط کمک هستند! اگر اون شب ایشون تایپ کردن بخاطر نبود من...
آقای تاجیک پرید وسط حرف رزا و گفت
- آقای مقدسی گفتن بدم به خانم یوسفی! با اجازه!
با این حرف به سمت در چرخید و رفت
به رزا نگاه کردم و گفتم
- من که همیشه صورت جلسه ها رو...
پرید وسط حرفم و گفت
- تو کمکی! اونمیاد به تو نگاه میکنه انگار من نیستم!
برگشت سر کارش و گفت
- خوبه آقای مقدسی فهمید من سرم شلوغه...
چیزی نگفتم. حس میکردم بحث احمقانه و بی حاصلیه...
صورت جلسه جدیدو تایپ کردم. با ایمیل خودم، هم واسه آقای مقدسی فرستادم. هم برای آقای تاجیک...
چند لحظه بعد آقای تاجیک ایمیل داد و تشکر کرد.
جواب ندادم. یعنی نباید جواب میدادم... قانون کار همین بود!
نه اینکه جواب دادن بهش واسم استرس زا باشه!!!
نه اصلا!
چند هفته دیگه گذشت تا دوباره یه جلسه با شرکت جدیدی بود که تا حالا با ما کار نکرده بودن.
همیشه آقای مقدسی برای اولین بار ها سنگ تموم میذاشت.
دوربین های اتاقش رو که خاموش کرد فهمیدم جلسه محرمانه است و ...
بعد این چند وقت بلاخره مجدد آقای تاجیک هم اومد.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست
❤ 37👍 13🥰 1
بچه ها افرای ابلق تو پیج رایگان اینستاگرامش رسیده پارت ۶۹👇👇💜👇💜👇👇
https://instagram.com/zendegibanafsh
🥰 12
