en
Feedback
رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

Open in Telegram
2025 year in numberssnowflakes fon
card fon
7 939
Subscribers
-324 hours
-357 days
-17630 days
Posts Archive
#تجانس🪐 #پارت۴۶۹✨ #زیبا_سلیمانی مهکام کوتاه پلک زد و او دستش را توی هوا تاب داد و پر حرص ادامه داد: ـ نمی‌دونی چه جهنمی رو دارم زندگی می‌کنم. یا توی خونه حبس کرده خودش رو یا بدون گوشی و هیچ کوفت وزهرماری میذاری از خونه می‌ره بیرون به خدا می‌رسم پیداش کنم. ـ یه مدت مرخصی بگیر، برید سفر. ـ با کی؟ با کی برم سفر؟ مهکام آوا توی خونه داره زندگی می‌کنه اما با من نیست..بگو برای این چی کار کنم؟ مهکام خواهرانه دلداریش داد: ـ تو باهاش حرف بزن تو سر صحبت رو باز کن. بذار حرفهاش رو به تو بزنه.. راستین کف دستش را روی صورتش کشید و از روی میز سیگاری برداشت و آتش زد و همانطور که دودش را بیرون می‌فرستاد گفت: ـ علی خیلی باهاش حرف می‌زنه. ـ تو باهاش حرف بزنه نه علی...آوا تو رو می‌خواد نه علی. راستین سرش را رو به بالا گرفت و سعی کرد بغض سینه‌اش را خرد خرد بیرون بریزد: ـ کاش ببینی چطوری نگام می‌کنه.. کاش یه ذره نفرت توی چشمش باشه حداقل دلم خوش بشه که ازم متنفره و حساب هممون رو یکی کرده و من رو هم مثل او بی‌ناموسی که به باران تیر زده توی یه ردیف گذاشت و به تیر بسته.. نه اینکه یه جوری نگام کنه که حس کنم بود و نبودم براش مثل غبار روی میز تکرار شده که حتی دست نمی‌کشه پاکش کنه.. دستش را جلو برد و زیر سیگاری را نشان داد و گفت: ـ آوا یه طوری به من نگاه می‌کنه که تو به این زیرسیگاری نگاه می‌کنی.. مهکام چینی به بینی انداخت و لب به هم فشرد. استیصال تمام مرد مقابلش را بلعید بود و او نمی‌دانست چطور آرامش کند.
Show all...
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037698117930102❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۶۸✨ #زیبا_سلیمانی ـ انقدر همه چی بد گره خورده که نشه بازش کرد. گفتم شاید با کارم مشکل داشته باشه اما حتی در این مورد هم حرفی نمی‌زنه...یه بار فقط در مورد استعفای مهران به علی گفت « من واسه کسی تعیین نمی‌کنم کدوم طرف تاریخ بیاسته، که این تعیین تکلیف زیر سوال بردن اصل آزادیه اما اینکه زیر پرچم کسی بیاستم که با من هم جهته یا نه یه انتخابه که زمان به هم نشون می‌ده من کدوم ور تاریخم اگرچه اگر بزارید تاریخی برای این خاک بمونه». آوا تمام ما رو مصبب از دست رفتن حتی تاریخ این خاک می‌دونه.. ـ شاید منتظره تو کاری کنی؟ ـ چی کار کنم مهکام.. مثل مهران استعفا نامه بنویسم بدم دستش که نخونده پاره کنه و بگه برام مهم نیست؟ بگه من تصمیم نمی‌گیرم؟ همون تاریخی که آوا نگرانش رو به کی بسپارم برم که مگه چندتا آدم امن مونده؟ ما هم جا بزنیم؟ پس فردا جواب یه آوایی که شده صدتا رو چی بدیم؟ جواب یه بارانی که شده ده‌ها هزار باران رو چی بدیم؟ آوا نا امید شده اما من نه...من دین دارم به مردمم به این خاک به این تاریخ... مهکام کلافه طره مویش را به عقب راند و برنده گفت: ـ آوا حمایتت رو می‌خواد.. ـ حمایت یعنی چی؟ یعنی وایستم بذارم زنده باشه اما زندگی نکنه؟ این آوا، آوای دو ماه پیشه؟ داره مرداد تموم می‌شه مهکام. حواست هست... مهکام جرعه‌ی از شربت مقابلش را نوشید تا شاید کمی آرام بگیرد اما انگار آرامشش را طوفانی وقایع برده بود: ـ یه همچین روزهای بود که شب و روز رو یادم نمی‌اومد و نمی‌دونستم شنبه‌است یا جمعه نیاز به حمایت داشتم... من این روزهای آوا رو به مراتب تلخ‌تر گذروندم فقط فرقش اینه من باورهای زخمی‌ام رو وصله پینه کردم. راستین کلافه‌تر از او، عصبی میان کلامش رفت: ـ تو دست حمایت علی رو رد نکردی..این توی بغلم می‌خوابه اما نمی‌خوابه.. می‌فهمی چی می‌گم؟
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۶۷✨ #زیبا_سلیمانی *** دستش را میان موهای پرش فرو برد و کلافه‌ لیوانِ شربت مقابلش را سر کشید. اوضاع زندگیش به اندازه‌ی نا به سامان بود که حتی فکرش را نمی‌کرد. بعد از آن حادثه و افشای حقیقت فکرش را نمی‌کرد آوا بدون بحث به خانه بیاید اما حالا می‌دید آوا در جنگی خاموش با او زندگی می‌کند اما در واقع حضورش در خانه شبیه به هر چیز بود الا زندگی کردن. نه از حادثه حرفی به زبان می‌آورد نه اجازه می‌داد دیگران حرفی به میان بیاورند. مدام سرخاک باران می‌رفت و تمام نگفته‌هایش را به باران می‌گفت و باز بر می‌گشت به چهار دیواری که اسمش خانه بود اما رسمش شبیه خانه نبود. خسته شده بود و حالا به مهکام پناه آورده بود تا یاد بگیرد نابلدی‌هایش از زندگی را. ـ مشکل اینجاست اصلا" حرف نمی‌زنه.. مهکام مقابلش روی صندلی نشست. تای ابروی بالا داد و گفت: ـ یعنی چی حرف نمی‌زنه؟ خب ببرش دکتر. اندوه درونش در تن صدایش رخ نمایی کرد: ـ موضوع دکتر رفتن یا نرفتنش نیست، به احوالات خودش و من واقفه اما خود خواسته از همه فاصله گرفته.. دوتا از دوستاش هم این هفته رفتن فقط بغلشون کرد و بهشون گفت« خدا به همراهتون». من حداقل از آوا توقع داشتم داد و هوار کنه کجا دارید می‌رید اینجا خاکِ ماست و هر کی نمی‌تونه اداره‌اش کنه بزنه به چاک ما موندنی هستیم و فلان اما در کمال حیرتم بدرقه‌شون کرد. دیگه خبری از اون آوا که فریاد می‌زد به من از رفتن و ترک وطنم چیزی نگید نیست. تن داده به تقدیر و قبول کرده رفتن یه وقتایی لازم‌ترین اتفاق زندگی یه انسانه. از فرودگاه تا خونه هم یک کلمه حرف نزد، هر چی تلاش کردم سر صحبت رو باهاش باز کنم نذاشت.. مهکام دستانش را دور لیوان مقابلش حلقه کرد و متاسف گفت: ـ ناامید شده.
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۶۶✨ #زیبا_سلیمانی قاطعانه جوابم را داد: ـ شما کار خودتون رو کردید آوا.. سری به طرفین تکان دادم: ـ مگه نه اینکه این خاک مال همه‌است؟ حرف من از رفتن‌های خود خواسته نیست آرش، شروین و پرهام اگه می‌رن دلیلش اینکه دیگه امیدی ندارن به فردا و فرداها.. در خانه‌ی چشمانش اندوه جریان گرفت: ـ بعد از هر زمستون طولانی درختا سبز می‌شن آوا. به جونه زدن ایمان داشته باش. یه زمستون هر چقدر هم که طولانی و سرد باشه بالاخره یه روزی مجبوره تن بده به آفتاب و طراوت بهار... اگه باران بود نمی‌ذاشت رعد انقدر نا امید بشه که اینطور از هم بپاشه. حرفش تلنگری بود به احساساتم و خبر نداشت دیگر احساسی باقی نمانده. تمام ذره ذره‌ی احساسم در دوئلی نابرابر با تقدیر میان کتف تیر خورده‌ی معین و صداقت کلامش گم شده بود. وقتی برای خاطر خاطره‌ها تن به حقیقتی تلخ داده و ناگزیر هم مسیر شده بود با منِ غرق در اندوه. ـ رضا که بخواد هم نمی‌تونه بره کجا ول کنه اون خانواده‌ی که این همه به بودنش نیاز دارن؟ اما الهام هم دیر یا زود می‌ره. می‌دونم باران اگه بود رعد اینطور نمی‌پاشید و تو چرا نمی‌فهمیی دردم همین نبود بارانه؟ دردم این زمستونی که سال به سال داره تمدید می‌شه و خبری از بهار نیست...طراوت بهار رو سردی این زمستون یه جوری برده که انگار از ازل این کره‌ی خاکی رنگ شادی رو ندیده. ـ گوش کن... بریده بودم از همه که میان کلامش رفتم: ـ بریدم آرش. تمومم.. سرم را به طرفین تکان دادم و تاکیدی لب زدم: ـ تمومه تموم! دستش دور تنم حلقه شد و دیگر تا وقت رفتنش از چیزی نگفت و فقط گذاشت میان آغوش برادرانه‌اش یاد بگیرم زندگی جریان دارد حتی تلخ و تاریک...
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۶۵✨ #زیبا_سلیمانی بغض توی سینه‌ام سنگینی کرد و آثارش در تن صدایم نشست: ـ آرش اگه من‌و بکشن چی کار می‌کنی؟ ـ از خودم انتقام نمی‌گیرم آوا...من اگه یه روزی بکشنت برای خاطر تو هم که شده از خودم انتقام نمی‌گیرم..باران الان حالش با دیدن این شرایط تو خوب نیست... سری به طرفین تکان دادم و آن سیب گیر کرده در گلویم را به زحمت بلعیدم: ـ اگه دنیایی دیگه‌ی نباشه چی؟ اگه اصلا" بارانی وجود نداشته باشه چی؟ چه قطعیتی وجود داره که بگه اساسا" دنیایه دیگه‌ی هست که باران زندگی کنه توش؟ لبش را کوتاه به هم فشرد و دستش را به سمت گردنبدم برد و گفت: ـ تو هنوز بهش اعتقاد داری، نداری؟ گیج به اسم علی توی دستش نگاه کردم و او ادامه داد: ـ اصلا" همه‌ی اینا رو هم بذاری کنار میل به بقا رو در دورن بشریت چی کار می‌کنی؟ مطمئن باش باران در جهانی موازی داره زندگیش رو می‌کنه... اشک جمع شده گوشه‌ی چشمم با پلک زدنی روی گونه‌ام رها شد که با پشت دستم پاکش کردم و گفتم: ـ یه چیزای وقتی تموم می‌شن انگار تازه شروع می‌شن آرش...یه چیزای مثل تموم شدن پرونده‌ی باران. لبش چسبید به پیشانی‌ام و با مکث از آن جدا شد و گفت: ـ نمی‌خوام به عظمت دردی که می‌کشی توهین کنم یا حتی ذره‌ی نادیده بگیرمش اما ازت می‌خوام به درد ما هم فکر کنی...به دردی که با این حال و روزت به من، بابا و مامان و حتی راستین متحمل می‌کنی. لبم به صدا زدن نامش لرزید: ـ کامران... تاسف و اندوه داشت صدایم: ـ کامرانِ تو، راستین ما این روزها شبیه خودش نیست. یکی دیگه شده. بی‌ربط به حرفش گفتم: ـ شروین داره می‌ره. پرهامم داره می‌ره...
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۶۴✨ #زیبا_سلیمانی دستش را توی دستم فشردم. حس آرامش عجیبی داشت. به جای جواب به سوالش گفتم: ـ موهایی یکتا رو هنوز می‌بافی؟ لبخند کم جانی زد: ـ ببافم برات؟ سرم را بالا و پایین تکان دادم و بعدش او نشست روی مبل و من جلوی پایش روی زمین نشسته و زانوانم را بغل کردم. دستش در تکاپوی موهایم بازی گرفت و وموهایم را سه دسته کرد و گفت: ـ سعیدی گفت بهش قول وام دادی.. گفتم خودش می‌آد برات امضاش می‌کنه. گره‌های اول را زد و خم شد و گوشه‌ی پیشانی‌ام را بوسید. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: ـ به نظرت دریا هنوز آبیه؟ اینبار او نفس عمیقی کشید و در همان حالی که گره‌ی بعدی را روی موهایم می‌زد گفت: ـ زنگی جریان داره عزیز دلم. دریا هم مثل آسمون تا ابد آبیه. انگشتم را به سمت گلهای که روی میز بود و داشت رو به خشکی می‌رفت گرفتم و گفتم: ـ پس چرا این رُزها دیگه سرخ نیستن؟ پس چرا خورشید دیگه طلایی نیست..؟ ـ آوا عزیزم می‌گذره این روزها تو مقاوم‌تر از این حرفهایی.. دوباره دستم را دور زانونم حلقه کردم و گفتم: ـ نیستم...دیگه مقاوم نیستم. ـ سپنتا پسر سعیدی اومده شرکت، تا من رو می‌بینه اولین سوالی که می‌پرسه اینه که خانم عاصی کی بر می‌گردن سر کار... سهام شیده سود کرده حسابی... سهام تندر هم رفته بالا... هلدینگت توی اوجه.. به عقب برگشتم و بی‌تعارف در چشمانش نگاه کردم و گفتم: ـ خودم اما با مخ خوردم زمین.. به سپنتا بگو دل خوش به اومدنم نباشه..بگو آوا مُرده اگرچه شبیه زنده‌هاست.. دستش روی موهایم خشک شد و رهایشان کرد و به جایش آمد مقابلم نشست و صورتم را میان دستانش گرفت و گفت: ـ سهم من از تو چی می‌شه پس؟ همه‌ی خودت رو سهم باران کردی؟ نه انگار که داداشی هم داری که نفسش به نفست بنده؟
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۶۳✨ #زیبا_سلیمانی به خودم آمدم دیدم خودم را حبس کرده‌ام توی خانه. رسانه‌ها و ماهواره و گوشی و اینستا و اصلا" هر چیزی که مجاز و از حقیقت به دور بود را فیلتر کرده بودم و بست نشسته بودم خانه. روزی دو تا بیست ثانیه با مامان تلفنی حرف می‌زدم و دوتا دو دقیقه با بابا، صحبت‌هایم خلاصه می‌شد به خوبی ...خوبم و خسته ام و حوصله ندارم و خداحافظ... آرش هم می‌آمد و می‌رفت اما حرفی برای گفتن با او نداشتم. حرف‌هایم ته کشیده بود. بِر و بِر همه را نگاه می‌کردم انگار در جهان دیگر زندگی می‌کردم اینجا جایِ من نبود. ظرف‌ها تل‌انبار می‌شد روی سینک، گرد و غبار خانه را در خودش می‌بلعید و یک کلام کسی در من زندگی نمی‌کرد. گاهی می‌دیدم کسی با چشمان روشن می‌افتاد به جان خانه و دسته گلش می‌کرد، رخت چرک‌ها را توی لباسشوی می‌ریخت. گلِ تازه می‌خرید و توی گلدان می‌گذاشت اما من نه عاشق می‌شدم نه زندگی می‌کردم. همه چیز تاریک بود حتی آفتاب داغ مرداد. گلهای رز وحشی می‌شدند از دیدن تکرار مکررات و کسی سعی داشت مرا زنده کند به عشق اما من... از دست رفته بودم و این به معنی مردن نبود. زنده بودم علائم حیاتی‌ام در تکاپو بود و نبض بی‌خاصیتم هنوز می‌کوبید اما روحی در درونم نبود. روحم در جهانی موازی به موازات رویاهای بر باد رفته پا به پای باران می‌دوید و به مقصد نمی‌رسید. گاهی از خانه بیرون می‌زدم بدون اینکه فکری برای برگشتن داشته باشم. کسی که توی نگاهش آفتابگردان‌ها سوخته بود از گوشهِ کنارِ شهر پیدایم می‌کرد و به خانه می‌رساند. سرم تمام مدت روی تنم سنگینی می‌کرد و هوش و حواسم را به تاراج می‌برد. قلبم توی سینه‌ام گم شده بود.. در یک کلام مرُدن را زندگی می‌کردم. زنده بودم و زندگی نمی‌کردم. یکی از همان روزها آرش به خانه آمد و با دیدن سر و وضع نا به سامانم سری به تأسف تکان داد. دستم را گرفت و نشاند روی صندلی میز ناهار خوری. خودش هم مقابلم نشست و گفت: ـ آوا جان نمی‌خوای برگردی سر کار؟
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۶۲✨ #زیبا_سلیمانی شمار اشکهایم از دست خارج شد و بغض صدایم تن تاریک گورستان را لرزاند: ـ اسمت شده سرتیتر روزنامه‌ها... رضا می‌گه این خونِ توئه که داره جونه می‌زنه اما من دارم این وسط خونشویی می‌بینم بارانم.. مصادره به مطلوبت کردن عزیزمممم...هر کسی اندازه خودش ازت برداشته...اگه خلافشون قدم برداری اسمش می‌شه عادی سازی.. اگه باهاشون هم قدم بشی که تهش می‌رسی به خونشویی... کف هر دو دستم را روی صورتم کشیدم و از فشار دستم پوستم سوخت: ـ بیا به من بگو باران کدوم ورتاریخ وایستم که جام درست باشه؟ این ور خط دشمنه و اون ور خط دشمنه با ما، فقط رنگ و لعابشون فرق داره.. وگرنه...فرقی ندارن باهم که عزیزمممم. ماهیتشون یکیه. هق زدم و تکه تکه دردم را بیرون ریختم: ـ مگه قرار نبود تو فرمانده باشی ما سرباز؟ بیا بگو ... کدوم فرمانده‌ی تنهایی خط مقدمه که تو بودی؟ ما کجا بودیم وقتی سینه‌ات رو پاره کردن عزیزم؟ مگه به من نگفتی تجریشم پس چرا معین می‌گه تو ونک زدنت؟ چرا تا آخرین نفست ازمون محافظت کردی عزیزم؟ صدای عزیزم گفتن‌های پر دردم سرشانه‌ی او را می‌لزاند: ـ مهرانت...همونی که دوسش داشتی استعفا نامه برام آورده. بگو چی کار کنم که تموم بشه دردم؟ بهش گفتم.. بره...بره دیگه نیاد سراغم، اما.. مثل تو نگاه می‌کنه نه می‌ره نه تموم می‌شه اما داره منو تموم می‌کنه عزیزم. علی می‌گه یه کم دور شو از این فضا و برو بذار باد به سرت بخوره، زمان حل می‌کنه همه چیز رو اما.. علی نمی‌دونه بی تو جایی ندارم واسه رفتن عزیزم! دستم را بند پیراهنم کرد و گفتم: ـ ببین دوباره سیاه پوشت شدم، اما هزار بار هم که برات مشکی بپوشم مگه دردت کم می‌شه عزیزم. سر آستینم را روی رد اشکهایم کشید و میان گرمی طاقت فرسای هوا صورتم را چسباندم به اسم قشنگش: ـ ای کاش بهت می‌گفتن بیا دادگاه تو حداقل قد یه جمله از خودت دفاع می‌کردی عزیزم.. حداقل می‌ذاشتن واسه آخرین بارم که شده با عزیزات خداحافظی کنی عزیزم...بگو باران بگو کی رو تا به حال اینطور محاکمه کردن عزیزم؟ بیا باران به ما پنج تا بگو بعد از تو بریم کجا که رد خون تو رو نداشته باشه؟ هان؟ جایی برای رفتن داریم؟ گفتم و گفتم و گفتم اما خالی نشدم یک دردم هزار درد شده بود و گیج بودم از آنچه به سرعت در حال وقوع بود. سرعت وقوع وقایع مرا در خودش بلعیده بود و آنقدر که تا به خودم آمدم دیدم توی خانه‌ی زندگی می‌کنم که مال من نیست. میان آغوشی می‌خوابم که سهم من نیست. از تجانس‌ها خارج شده بودم.
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۶۱✨ #زیبا_سلیمانی ـ می‌فهمی یکی مثل تو، یکی مثل شما بدون هیچ دادگاهی حکم براش صادر کرده. منم مجرمم، منم مثل اونم پس ماشه بکش و منتظر نمون... صورتش از آن حالت ماسکه و بهت بیرون آمد و با ضربِ دستانم گامی به عقب برداشت. نزدیک‌تر شدم، صدای نفس‌هایش بیشتر به گوشم رسید و قدرت دستم انگار کم و کم‌تر شد که دستانش تنیده شد دور تنم: ـ آوّا.. هق زدم. پر از درد پر از اندوه. مثل خواهری که از نو داغدیده باشد. جگر سوز و تفت دیده قلبم به تکاپو افتاد.. حلقه‌ی دستش دور تنم محکم شد و رها نکرد باورزخمی‌ام را... شبش اما کنار باران بودیم. من و او.. من کنار مزارِ باران و او کمی دورتر... شرم داشت از نزدیکی به دختری که حفظ جانش اولین وظیفه‌ی اویی بود که همتاهایش باران را زده بودند. سنگ سفید روی مزارِ باران که بعد از ده‌ها بار شکستن باز نصب شده بود، دهن کجی می‌کرد به تمام عدالت خواهان دنیا. تصویر گلوله‌ی رها شده روی سنگ مزارش، که بال پرندگان را زخمی می‌کرد قلبم را توی مشتش می‌گرفت و سخت می‌چالند. با انگشتم روی اسمش را لمس کردم و صورتم را چسباندم به مزار... ـ فرار کرد...رفت بارانی... صدایش را از دورترین جایی زمان می‌شنیدم: ـ تو اما بمون آوا... بغضم را بلعیدم و روی «جاویدنام» هک شده روی مزارش را بوسیدم: ـ قربون قلب زخمی‌ات... حس سنگینی قلبم به قدری زیاد شد که نتوانستم خوددار بمانم و همانجا روی مزار پخش شدم: ـ کاش منم بزنه اون رباتی که دستور شلیک به تو رو گرفت.. صدای قدم‌های راستین آمد و سرم به سمتش چرخید، عتاب در نگاهم کار خودش را کرد و او دیگر جلو نیامد همانجا ایستاد و از دور فرو پاشی‌ام را دید: ـ چطوری بگم شرمنده‌ام که خدا گریه‌اش نگیره؟ هان؟ به بچه‌ها چی بگم باران؟
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۶۰✨ #زیبا_سلیمانی نگاهش کردم و فهمیدم، زور آخرِ راستین؛ مهران بود و حالا آخرین برگه‌ی توی دستش را خرج کرده بود. جانی برای مقاومت نداشتم منتظر بودم که مامان جلو بیاید، حرفی بزند، کاری کند اما مامان صامت سرجایش ایستاد. نگاهم را روی آرش متمرکز کردم و او هم سریع خط نگاهم را خواند و دستش را به سمت ساک وسایل برد و گفت: ـ من برم برگه ترخیص رو بگیرم. خودش را از مهلکه بیرون انداخت و مهران کوتاه پلک زد. بدون حرف و بدون اینکه با کسی هم گام شده باشم مسیر خروج را در پیش گرفتم. مقابل استینش پرستاری ایستادم و اجازه دادم آنها هم در سکوت آنژوکت را از دستم بیرون بکشند و بعد به سمت آسانسور انتهای سالن رفتم. آدمهای اطرافم یک طوری سکوت کرده بودند که حس می‌کردم با کوچکترین حرفی دنیایی شیشه‌ی اطرافم می‌شکند و شکست. بیرون بیمارستان گوشه‌ی خیابان ایستاده بود. نگران و مضطرب به این طرف و آن طرف می‌رفت. پیشانی‌اش بخیه خورده بود و او داشت با انگشت اشاره زخم کوته بسته را هیستریک‌وار می‌کَند که نگاهش خیره شد به من.. مات سرجایش ایستاد. ماشین‌ها تند حرکت کردند و من آرام جلو رفتم. همه پشت سرم از حرکت ایستادند به جز مهران. جلو رفتم آنقدر جلو که نگاهم بخیه شود به زخم نگاهش. خونِ کم جانی روی صورتش راه گرفت. دیدم که دستانش روی هوا ماند و دستانِ بی‌جانم یکهو جان گرفت و روی سینه‌اش نشست گویی که صدها سال دلخوری را داشت روی سینه‌اش خالی می‌کرد: ـ بزن...ماشه بکش... هر کاری باران کرده منم کرده. هر جایی اون قدم گذاشته منم گذاشتم... بدون محاکمه زدنش، تو هم بزن، فرقی مگه داری باهاشون..؟ لبش لرزید و حسی سراسر خشم جانم را خورد. شاید دلگیر بودم از چند روز نبودش شاید هم نه من گم شدم بودم میان حقیقت تلخ آن روزها..
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۵۹✨ #زیبا_سلیمانی دیگر حتی خطِ خوشش که کدر شده بود در نوشتن استفعا هم مهم نبود. لرزش صدایش هم، مهم این بود اویی که حکمِ تیر باران را زمانی صادر کرده بود به موازات باران حکم تیر مرا هم داده بود اما اپرتوری نبود که فرمانش را اجابت کند و این از بخت بدم بود. باکی از جرمی که مرتکب شده بودیم نداشتم سرم را بالا گرفته بودم و می‌گفتم «دادگاه عادلانه» اما کو عدالت؟ عدالت رختش را بسته و به سفری بدون بازگشت رفته بود. همه می‌آمدند و می‌رفتند، آرش، یکتا، مهکام و جوجو و حتی دلوان و علی اما او نه.. دریک قرار داد از پیش تعیین شده کسی چیزی از او نمی‌پرسید. انگار همه می‌دانستند چرا نیست. آسیب جدی ندیده بودم و به طرز معجزه آسایی تنم از بین ماشین مچاله شده سالم بیرون آمده بود گرچه جایی زخم‌های زیادی روی تنم بود و به مرور رو به بهبود می‌رفت. کسی که مدام کنارم بود؛ مامان بود. آخرین روز ماندم در بیمارستان بود و باورم نمی‌شد، ظرف مدت چند روز همه چیز به طرزی بهم بریزد که باز شهر آشوب شود و من دست خالی‌تر از هر زمانی بمانم. نفس پر حسرتی بیرون فرستادم و رو به مامان گفتم: ـ مامان برام یه دست لباس مشکی بیار.. لیوان چای توی دستش را محکم گرفت و خیره نگاهم کرد: ـ چرا؟ پلک زدم و حس کردم خون از چشمم پایین ریخت: ـ بیار مامان.. لیوانش را روی میز مقابل تخت گذاشت و گفت: ـ شگون نداره تازه عروسی. لبم را بهم فشردم و ملتمسانه نگاهش کرد و عصر که آرش برای ترخیصم آمده بود یک دست لباس مشکی گذاشت رو میز. مهران وقتی آماده بودم کنارم ایستاد و گفت: ـ بریم عروس؟
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۵۸✨ #زیبا_سلیمانی روزهای بعد که هنوز تنم زخم نبردی نابرابر بود، خبر فرار رادمنش گوش عالم را کرد کرد. اما خودش نبود. پسرش هم رفته بود مثل خودش پناه برده بود به سرزمینهای ده رو ده رنگِ منفعت طلب و اینجا چه آدم‌های که بدون محاکمه مُرده بودند. آدم‌های که پرچم می‌شدند در میدانی آن سوی مرزها اما قاتلانشان سرپناه می‌گرفتند زیر لوای همان کشورهای پر مدعایی تو خالی.. روزنامه‌ها کوران کردند. شبکه‌های مجازی بلوا به راه انداختند و مشتی مترسک نمای مجازی که توی خانه می‌نشستند، برای من و باران‌ها نسخه پیچیدند. اسم باران دوباره سرتیتر خبرها شد. هر کسی از هر جای که نشسته بود محض جا نماندن از ژست‌های اپوزسیونی‌ هشتک ‌زد باران. شمار هشتک باران از دست خارج شد و از نماینده‌ی مجلس فلان کشور تا انجمن حمایت از زنان بیسان کشور تی‌شرتی با نام باران پوشیدند و رویش یک قلب زخمی کشیدند قلبم با هر بار دیدنش خون شد. و من برای باران می‌مُردم که نامش حتی توی دهان آنها می‌چرخید و از دلم می‌گذشت اگر مرد میدانِ نردید بسم الله و گرنه که لال بمانید و بس. تمام این حوادث در تدابیر فوق امنتی صورت گرفته بود تا نام من و معین پنهان بماند به حق هم موفق شده بودند چرا که هیچ جایی و در هیچ خبرگزاری اسمی از من و معین حتی برای یکبار هم شنیده نشد. دلم می‌سوخت برای باران و بارانهای که هر کسی به اندازه‌ی خودش از آنها سو استفاده می‌کرد. آمار تویت‌ها از دست خارج شد بود و گلادیاتورهای مجازی ذوق مرگ این بودند که صدایشان را عالم شنیده اما ندیدند که همینای که به اسم باران خیابان زدند, پناه دادند به قاتلِ باران و بارانها که تاریخ آبستن تکرار حوادث بود. دیگر برایم آن اپراتوری که به باران شلیک کرده بود مهم نبود. حالا می‌فهمیدم رباتها کار خودشان را می‌کنند. آنها مغزشان را قبل از هر چیزی از دست داده‌اند. یک عصر دلگیر هم مهران به سراغم آمد و از آدم‌های گفت که حرمت لباس تنشان را نگه‌نداشته‌اند و خودشان را به ناچیزترین‌ها فروخته‌اتند ودست آخر استفعا نامه‌اش را به دستم داد و گفت« هر چی تو بگی آوا!».
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۵۷✨ #زیبا_سلیمانی فهمیده بود قصه‌ی من و راستین تمام شده. نگفت که بیشتر شرم زده نباشد.. از نیروی نفوذی رادمنش در نیروهای خودیشان گفت که باران را زده.. همه چیز را مو به مو گفت.. حالا می‌دانستم همه را گرفته بودند الا دادستان و پسرش را... مژگان منفرد و گروهش، جمال رکنی و آدم‌هایش، نسترن و هر کسی که در این گروهک پولشویی بود دستگیر شده بود. در همان بازجویی‌های اولیه نسترن که دستش را از فرشاد رادمنش که همان فرشید صداقت باران بود، کوتاه دیده بود در اعترافی وحشتناک ادعا کرده بود که رادمنش و فرشاد پسرش از باران خواسته بودند در مرگ خاموش نیروهای که مسئول رسیدگی به فساد مالی شرکتهای تحت نفوذ آنها بودند، دست داشته باشد و باران امتناع کرده بود. سه تن از آدم‌های که پرونده‌ی پنج شرکت «یاشکین، افشانه، اینفو، و اتیلن و اینفو» را به دست داشتند مرده بودند. شاید هم از باران خواسته بودند در قتل خاموش «حسین برزگر، احسان آقای و عماد وطن پور» دست داشته باشد و باران نخواسته بود مثل آنها باشد. و این نخواستن به قیمت جانش تمامش شده بود. مهران می‌گفت تصور کنم از باران خواسته باشند تا علی را بکشد بعدش چه می‌شد؟ قلبم از تصورش مچاله می‌شد اما دلم آرام نمی‌شد. باران که چیزی برای خودش نخواسته بود. هر چه بود برای دیگری بود. باران برای شهری که زیر پوستش عدالت مرده بود می‌جنگید. حالا به من می‌گفتند تصور کن به باران حکم تیر همسرت را داده‌اند و او امنتاع کرده و اینطور آرام بگیر، اما کسی نمی‌گفت وقتی به حکم تیری که دادند و باران را زدند فکر می‌کنم، چه چیزی را تصور کنم تا آرام بگیرم؟ اعدام اعضای درجه اول این پرونده محرز بود‌ اما به چه دردم می‌خورد؟ بارانم می‌شد. اویی که حکم باران را بدون دادگاه عادلانه صادر کرده بود، رفته بود جایی که ادعای حقوق بشرش گوش عالم را کر کرده بود. و در این لحظه من از تمام پرچم‌های عدالت خواه دنیا که به زر و سیمی فروخته می‌شد متنفر بودم. بی‌سرزمین بودم در این کره‌ی که خاکش به حق از بهشت رانده شده بود.
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۵۶✨ #زیبا_سلیمانی صدایش از دوئل مادرانه برگشته بود. من جنس صدایش را بهتر از هر کسی می‌شناختم. ـ خوبه مادر.. اما ... بغضش ترکید و نمی‌دانم چه کسی زیر گوشش حرفای خوانده بود که دستم را پیش از هر حرفی خوانده و گفت: ـ چی اومده سرتون که راستین بچه‌ام یهو ناغافل بی‌هوش شد و به هوشه نیومده رفت؟ بی‌هوش بود؟ چرا؟ حتی چرایش هم دیگر محل سوال نبود. اینکه چرا رفته بود را می‌دانستم. رفته دستِ پُر بیاید اما خبر نداشت دستِ پُر آمدنش هم دیگر مهم نبود. مهم این بود هم قواره بود با آنهای که رد خون باران روی دستشان بود. از آن مهم‌تر این بود که او آدم رها کردن نبود و این را پیش‌ترش به من ثابت کرده بود. بین تمام نابلدی‌هایش انگار فقط بلد بود مرا رها کند. با صدا گریه کردم. خوب خوب که فکر می‌کنم نمی‌دانم برای باران گریه کردم یا برای اویی که بی‌هوش شده و به هوش نیامده رفته بود. دلیل اشک‌هایم را نمی‌دانستم. شاید هم برای خودم و قلبی که سنگی شده بود می‌گریستم. نیمه‌های شب بود که فایتر آمد. با سری فرود آمده که می‌گفت شرم دارد بالا بگردش. برق‌ِ اتاق را روشن نکرد و در همان تاریکی نشست. حتی دستم را هم نگرفت و میان تاریک و روشنی اتاق دیدم که عضلات دستش مشت شد. از عملیات سخت و طاقت فرسایشان گفت. از معینی گفت که بنا به مصلحت در بیمارستان دیگر به بستری شده و حالش رو به بهبود است. از تیری گفت که از خشاب اسلحه‌ی توی دستم به سرشانه‌ معین خورده بود و خطر از بیخ گوشش رد شده بود گفت. از اوضاع نابه‌سامان بادیگارد معین گفت. از دوستش امیرکیا گفت که آن روز عصر در اردو مراقب بنیتا بوده و بعدش به آنها ملحق شده جهت عملیاتی موازی و در همان عملیات تیر خورده. خواست برایش دعا کنم. از همه گفت الا از راستین.
Show all...
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037698117930102❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۵۵✨ #زیبا_سلیمانی وقتی با همان تنِ سِر شده بالای سرم رسید، خیلی قبل‌ترش جان از تنش رفته بود. خون روی پیشانی‌اش وقتی روی صورتم چکه کرد چشمانم بسته شد و تمام. من تمام شدم. خاطره‌ی آفتاب تموز و باران و بهار و صدای نفس‌های آشنایی که غریبه شده بود هم تمام شد. صداها اسلوموشن شدند و تاریکی قالب...دیگر قلبم تند نمی‌زد. دیگر دستم یخ نمی‌کرد، تمام اینها جایشان را به سکون داده بودند و بهت. تلخی گزنده‌یِ بی‌پایانی جانم را با خودش برده بود و قرار هم نبود تمام شود. چشم که باز کردم اتاق تاریک بود. مثل قلبی که تاریک بود و دیگر راه بلد هیچ عشقی نبود. صدای زمزمه‌های مادرانه‌ی می‌آمد و کسی امن یجب می‌خواند. پلکم که لزید دستش دور دستم سفت شد و مهربان و آرام لب زد: ـ شکرت خدا. لبم را تر کردم. اتاقِ تاریک دور سرم می‌چرخید و ماشین پشتک می‌زد و من هیستریک تکان می‌خوردم. ـ چیزی نیست مامان...نترس عزیزم. پشتک بعدی و صدای معینی که دم گوشم لب زد: ـ بی‌معرفت. بی‌معرفت بودم. نبودم؟ به علی که بی‌معرفتی شاخ و دم نداشت و مصداق بی‌معرفتی بودم در مقابل اویی که تمامش را گذاشت برای آدم امن زندگیش که دیگر امن نبود. به زعم خودش بازیچه بود و بس. دست مامان روی موهایم نشست و به عقب راندش: ـ قربونت برم مامان هیچی نشده به خدا...نترس عزیزم.. خدا رو شکر هر سه تون سالمید.. چه چیزی باید می‌شد که مامان قانع شود آوایش را دیگر ندارد؟ نمرده بودم. زنده بودم اما زنده بودنی بی‌ارزش.. به زحمت پرسیدم: ـ معین؟
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۵۴✨ #زیبا_سلیمانی کدام درست‌تر است را نمی‌دانم! فقط می‌دانم علی که خودش حامی عالم بود حالا حامی لازم شده بود و او انگار مرده بود و مهران راست قامت ایستاده بود میان میدان و یک نفس فریاد می‌زد و عملیات موازی دیگری را هدایت می‌کرد و آدمهای اطرافش مثل مور وو ملخ رفع رجوع می‌کردند چپ کردن ماشین پسر پرتو را. در واپسین لحظات هوشیاری غرق بودم در رد تیری که روی سرشانه‌ی معین خوابیده بود. بالگردها می‌آمدند و می‌رفتند. پسر پرتو رسالت این سال‌ها را به جا آورده بود. رد مچ‌بند سبز و بنفشش دیگر برایم کدر نبود که او آقازاده نبود که آقازادها توی ذهنم رنگشان سیاه بود و معین سفیدِمطلق. برای من، برای آدم امن زندگیش به خطر زده بود. معینی که یک روز مچ بندمان را بوسید و گفت راهمان جداست و راهش را به زعمم گم کرد اما در جقیقت من گم شده بودم. در تمام این سال‌ها او در سایه‌ها ایستاده و روشنی را درست می‌دید. و حالا چه صادقانه گرا داده بود دست‌مایی که خونِ‌ها روی دستمان بود. حقیقت تلخ این بود که مهره بود باران، و چه غربیانه نمی‌شناختمش. مهره‌ی سوخته را کشته بودند بدون محکمه. جانِ توی تنم زیادی بود که خون را با خون شسته بودند آنهایی که ادعای عدالت داشتند و به علی که عدالت رنگ باخته بود در تلاطمِ تلخِ شب‌نشینی‌شان با کلاغ‌های قیل و قال پرست. و بارانِ زلال پرست چه غریب افتاده بود میان مشتی کال پرست. خون توی دهنم را پس زدم و در زوال هستی سوال پرسیدم از حامیِ مهکام: ـ زِن..زنده است؟ کف دستش را روی صوروتم کشید و بار دیگر مُرد مردی که سالها پیش بالای پیکر بی‌جانِ خواهرش مرده بود. نتوانست لب از لب باز کند و آرام سر تکان داد و من پلکم هوای بسته شدن کرد و او یک بار دیگر دستش را کشید روی صورتم: ـ تو رو خدا چشمات رو نبند آوا... پلکم می‌پرید و تنم می‌لرزید و چشمم گاهی باز می‌شد و گاهی ناجوانمردانه بسته می‌شد. صدایی خفه شده بود توی سینه‌ام تا فریاد بزنم توی صورت راستینی که ماسکه شده و خشک بالای سرم ایستاده بود، بگویم: «دیدی حق با من بود؟».
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۵۳✨ #زیبا_سلیمانی آوا« باورهای زخمی» همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. باورم زخمی شد. مثل قلبی که زخمی بود. مثل روحی که سالها بود زخمی بود و مرهمی برایش پیدا نمی‌شد. فایتر گفته بود تا ته تهش هست سر حرفش هم ماند. علی اما دستش را گذاشته بود روی صورتم و وقتی خون تمام صورتم را شسته بود التماسم کرده بود تا چشمانم باز بماند و عطر تندی توی شامه‌ام جان گرفته بود و رد خون روی صورتش زخمی می‌کرد تمام باورم از دنیا را، که من آدم امن زندگی اویی بودم که کمی آن‌ورتر چشمانش بسته بود و خون از بازویش شُره می‌کرد. همانی که دقایقی قبل با وجود زخمی که خورده بود دستش را تنیده دور تنم، حالا خون راه بلد پیشانی‌اش شده بود. معین رُز مشکی را پیش‌تر‌ها باید برای خودش می‌فرستاد. باید خودش این رابطه را کات می‌کرد نه من. باید به خودش می‌گفت که تمام شد و به رویاهایش می‌رسید به همانی که گفته بود به خاطرش آمده خاطره زدایی کند و حتما که او لایق بیشتر از اینها بود که برای آسودگی‌خاطرش دست به خطر زده بود. اینکه از بین ماشینِ مچاله شده‌ی معین پرتو مرا چطور بیرون کشیدند، اینکه دور گردنم را آتل بندی کردند و با نهایت دقت روی برانکارد خوابندن به کنار، اینکه رمق زانوی علی رفته و سست شده بود به کنار اما اما.. آخ اما... چرا نمی‌شناختم چشمان کهربای کسی را که از پیشانی‌اش خون می‌ریخت و رد خونش تا زمینی می‌رسید که خون‌ها دیده بود به وقت دادخواهی.. ـ آوا عزیزم باز کن چشمت رو. صدای علی بود که مرا کنده بود از آغوش معین پرتو و داشت بیدارم می‌کرد وسط خوابی که مرگ را نوید می‌داد. و او.. اویی که بالای سرم بود از کدام دوئل نکرده برگشته بود که رنگش پریده‌تر از منی بود که استخوان‌هایم ترک برداشته بود از شکست باورها.. خاصیت کهربا مگر آرام بخشی نبود؟ چرا مشوش می‌شدم با دیدنش میان همان تاری دیدی که می‌گفت«تمام شد خون‌خواهی باران». دست او سرد بود یا بدن من یخ؟
Show all...
#تجانس🪐 #پارت۴۵۲✨ #زیبا_سلیمانی معین تازه نگاهش به اتوبان خالی افتاد و شستش خبردار شد قضیه از چه قرار است. سرش دوران گرفت و نگاه دلخورش به آوای رنگ پریده و گریان نشست و رو به راننده عصبی گفت: ـ واینستا فقط برو... باید این بازی را تمام می‌کرد حتی اگر خودش و آوا هم این میان تمام می‌شدند. جرمی نکرده بود که از ایستادن بترسد اما باورش به آوا خش برداشته بود. باوری یک عمر رفاقت با آدم امن زندگیش که برای خاطر او هم که شده تن به مبارزه‌ی پنهانی داده و دست پر آمده بود تا آدم امن زندگیش خطر نکند و حالا... راننده ترسیده سری تکان داد و آوا گم شده در زمان و مکان زمزمه کرد: ـ چی از باران خواستن که نتونست قبولش کنه؟ به سمت آوا چرخید؛ در حالی که سعی داشت به او نزدیک شود و اسلحه را از او بگیرد. حالا هر دو در زاویه دید مهران بودند و می‌دانست کوچکترین خطایی جان هر سه سرنشین ماشین را به خطر می‌اندازد و فقط امید این را داشت که راننده خودش ماشین را متوقف کند بدون اینکه کسی وارد عمل شود. معین فریاد زد: ـ آدم فروشی بهت نمی‌آد آدم امن زندگیم... حالا بالگرد جلوتر از آنها وسط اتوبان روی زمین می‌نشست و باراباسی از کنارشان می‌گذشت و پیشی می‌گرفت. لندکروز کنارشان بود و صدای هشدارها زیادتر از قبل.. چه ساده هشدار توقف می‌دادند به ماشینی که حکم ایستادن نداشت. دست معین که به دست مسلح آوا رسید آوا با ته مانده‌ی توان مانده در جانشان ماشه را کشید و شلیک کرد و صدای سفیر گلوله تن اتوبان را پر کرد و راستین آن سوی خیابان به خود لرزید و فریاد یا زهرای علی تن خیابان را پر کرد، ماشین چند دور دور خودش چرخید و بعد نه یک‌بار که چندین بار پشتک زد و واژگون شد. بعدش پژواک صداها بود و معینی که دستش دور تن آوا حلقه شده بود ایربکهای باز شده خبرهای خوبی به او نمی‌داد.. مهران بی‌قرار و دل مرده از ماشین پیاده شد و به سمت ماشینی که چند دور پشتک زده و در گارد ریل فرو رفته بود دوید. معادلاتشان را خودخواهی پسر پرتو به باد داده بود. حالا صدای فریاد علی بود که در گوش راستین می‌نشست: « داری چه غلطی می‌کنی..آوا الان تو رو می‌خواد.» شک داشت به اینکه آوا او را بخواهد. آنقدر شک داشت که وقتی نشست روی موتور کنترلش را از دست داد و با سر روی زمین پخش شد.
Show all...