2025 year in numbers

16 086
Subscribers
-2824 hours
-1797 days
-77630 days
Posts Archive
Repost from N/a
Photo unavailable
بروک پترسون، وکیل پایه یک دادگستری! یه زن جوان ۲۴ساله سکسی و لوندی که با یک مرد متاهل و همه چیز تمام جذاب رابطه یک شبه داشته. تا اینکه با فهمید هویت ...🙈🔞
-از مردای جنتلمن خوشم میاد، اونایی که قبل از بغل کردن اجازه می گیرن!
پوک عمیقی از سیگار گرفت و بم گفت
-ولی من کسی که مال خودمه رو بی اجازه بغل می کنم و می بوسم.
حرصی پامو به زمین کوبیدم
-بله اعلی حضرت ماااال خودتونو... من که جز مال و اموال شما نیستم خداروشکر!
لبخند کجی زد و سیگارشو خاموش کرد... به سمتم که قدم برداشت از ترس و هیجان پشت کمرم عرق کرد
-هر چقدر می خوای وزوز کن بچه... تو مهر مالکیت منو داری پس هر کاری دلم بخواد باهات میکنم!
دندونامو رو هم فشار دادم که دستش پشت گردنم رفت
-الانم میخوام یه دختر خوشگل گثد خودت تو رحمت بکارم.
یه رمان عالی براتون اوردم
یعنی اینقدر عالیه رمان که منو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان ۲۰ رو به شما دوستان خوشمل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿
https://t.me/+XB2RCnbSjoc4Y2Q0
https://t.me/+XB2RCnbSjoc4Y2Q0
ظرفیت فقط ۲۰۰ نفر
#هیجانی #اروتیک
1200
Repost from N/a
-کجا دنیای رسمه که به جای خود طرف عکسشو ببوسن؟!
با صدای زنعمویش دست از اَره زدن برداشت و سر بلند کرد.
با پشت دست، عرق از جبین برداشت.
-سلام!
زن عصا زنان جلو آمد.
-علیک سلام شیرمرد! مادرت نبودم ولی کم مادری نکردم برات. از کی غریبه شدم که عاشق شدی و بیخبرم؟
گردهای چوب روی لباسش را با دست تکاندن. وقت هایی که زیاد عصبی میشد یک بند کار میکرد.
-کسی چیزی گفته منصوره بانو؟!
-حتماً باید خبر برسونن فرهاد تو غار تنهاییش دل سپرده اما زبون باز نمیکنه؟
اخم کرد. ارهی درون دستش را روی میز کار انداخت و به سمت کتری و قوری گوشه کارگاه رفت.
-پس کلاغا خبر رسوندن... بحثشو باز نکن زنعمو. کار نشده که پِیشو نگرفتم. بفرما چایی.
زن چای را از دستان فرهاد گرفت و با تحکیم گفت:
-علم غیب داری یا تو خواب و خیال نه شنیدی که میگی نشده؟ جلو رفتی و نشد؟
فرهاد کلافه دستی پشت گردنش کشید.
خودش کم عذاب میکشید از دیدن و نداشتن دخترک بقیه هم آزارش میدادند.
-نرفتم اما عقلم میگه نه... اون به دنیا اومد، من ده سالم بود. هم بازی که ، از سر و کول خودم بالا رفت تا بزرگ شد. دخترِ پسرعمومه. نمیخوام بشم اون بیچشم و رویی که این همه سال همه سفره بوده و چشم به ناموس.
زن نگاهی پر اخم به او انداخت. او را زیادی قبول داشت که خودش پا جلو گذاشت بود. آسو نوهاش بود.
-این نگاهی که ازش حرف میزنی مگه به خطا و هرزه؟
فرهاد خوف کرد.
سریع و با تحکیم گفت:
-نه به علی! من سر سفرهی خودت بزرگ شدم زنعمو! مگه لقمهی حروم گذاشتی دهم که نگاهم حروم باشه؟ فقط نگران اون دخترم. میترسم پام حیف شه...
زن عصایش را بر زمین زد و از روی صندلی بلند شد.
-یه نگاه به خودت کردی؟ کاری زحمت کش. هزار ماشالله قد و هیکل رعنا...
همه اینها را میدانست اما بازهم تردید در دلش بود.
-اگه برم جلو آسو نخوادم چی؟
غیض میان کلام زن غلیظتر شد.
-ترسو نبودی فرهاد! این چه لحن زاریه به خودت گرفتی؟! انگار نه انگار یک محل از رو حرفت حساب میبرن
فرهاد کلافه دستی پشت گردنش کشید.
نتوانست تاب بیاورد و صادقانه گفت:
-خونه خرابم کرده این دختر منصوره بانو! منو چه به این قابم موشک بازی ها که شیش صبح کمین ببندم تا خانومو مثلاً اتفاقی برسونم دانشگاه! لعنت به چشاش! ایمونمو ازت گرفته. شدم نوجون تازه سیبیل سبز شده!
منصوره خانوم ریز خندید.
-من گفتی هارو گفتم درضمن، اونی که ایمونتو برده، کلاغِ این ماجراست. دفعهی دیگه خواستی عکسشو ببوسی مواظب باش با شیطنتش رسوات نکنه!
چشمان فرهاد از تعجب درشت شد!
این یعنی بله را گرفته بود؟!
https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk
https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk
https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk
https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk
https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk
1300
Repost from N/a
#پارت_1
#واقعییییی
ـ واسه نجات جون داداشت باید رو تخت پیچ و تاب بخوری!
قدمی به سمتم برداشت و سر تا پایم را از نظر گذراند.
ـ هیکلتم خوبه! قبوله؟
هاچ و واچ خیره به او مانده بودم.
قدم تا روی سینهاش می رسید و کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود.
قدم دیگری بهم نزدیک شد.
ـ چی شد لال شدی جوجه؟ وسط شرکت که خوب هوار میکشیدی هرچی بخواید انجام میدم فقط رضایت داداشم رو بدید!
آب دهانم را قورت دادم و با تته پته لب زدم.
ـ اخه... اخه من.. من بلد نیست...
ـ بلد بودن یا نبودنت به من ربط نداره، داداشت نفس منو بریده! داداش قاتل بابامه، داداش بی همه چیزت رو تا پای طناب دار میکشم بالا خدا هم بیاد زمین نمیذارم نجاتش بده.
اشک به چشم هایم نشست، دستم را روی گلویم گذاشتم تا مبادا خفگی مرا بکشد.
ـ چرا؟ با من خوابیدن مشکلی ازت حل میکنه؟ تنها راهی که رضایت داداشم رو بدی اینه که با من بخوابی؟
اشک از چشم هایم به زمین ریخت، لب زدم.
ـ مگه دختر کمه واست؟ چرا من؟
قدم اخر را به جلو برداشت و دستش پشت کمرم نشست.
ـ چون اونی که باید زجر بکشه تویی! تو و اون داداش پفیوزت که ستون خونه ی ما رو از جا کند! خونه رو تق و لق کرد... حالا تقه ات رو در میارم!
#پارت_2
بغضم را فرو خوردم، آخر همین هفته حکم اعدام داشت، اگر تسلیم نمی شدم... برای همیشه برادرم می رفت.
به خاطر من.
به خاطر منه لعنتی.
به خاطر منی که در این شرکت کذایی کار میکردم و رییس نامردم به من چشم داشت...
آن شب را به خوبی یادم بود.
اضافه کاری مانده بودم و او قصد دست درازی داشت.
برادرم که سر رسید، بی حرف گلدان را بر سرش کوبید و تا میخورد او را زد.
رییسم را کشت.
پدر مردی که رو به رویم ایستاده بود را کشت.
حالا این پسرش بود که میخواست کار نیمه تمام پدرش را تمام کند...
ـ زودباش بچه جون! بیکار نیستم من... همچین لقمه ی چربی هم نیستی که تا صبح فکر کنی... باید لذت هم ببری.
سرم را تکان دادم، دستم را به شالم چنگ زدم و از سر در آوردم.
ـ قبوله... فقط یه قرارداد بنویس.
پوزخند روی لبش عمیق تر می شد.
ـ خوبه.
دستم روی دکمه ی مانتویم نشست و همین که بازش کردم، دستم را گرفت.
ـ چه غلطی میکنی؟
ـ لباسام رو در بیارم...
سر تا پایم را از نظر گذراند و لب زد.
ـ شاید مشتاق باشی زیر من بخوابی! ولی اونی که باید بری زیرش من نیستم بچه جون، به من نمیخوری... جمع کن هرز بازیاتو تا بهت بگم تنتو واسه کی پیچ و تاب بدی!
جلو رفت و ...
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
2400
Repost from N/a
.
-مامانی اینجا نذری چلوکباب میدن؟ توروخدا بریم نذری بگیریم..آخه من از وقتی کوچولو بودم دیگه چلوکباب نخوردم!
قدمهایش را تند تر کرد. یعنی میتوانست دل دخترکش را با یک پرس غذا شاد کند؟ به طرف صف طولانی نذری دوید.
- نذری این خونه چلو کبابه آقا؟ توروخدا بذار من بیام تو صف!
گفت و دست دخترک ۴ ساله را کشید.
-بیا مامان. بیا صف وایسیم. میخوام کباب برات بگیرم.
بوی چلوکباب در تمام این مرحله ی اعیان نشین پیچیده بود. دل خودش از گرسنگی مالش میرفت و تمام حواسش پی برق چشمان فرنوش بود .
-مامان چه بوی خوبی میاد. گشنم شده. پسر زری خانم میگه انقد کباب خوشمزه ست! دهنم آب افتاده مامانی..
با امید بیشتری از چند زن چادری گذشت. کاش شانس همراهش بود و دوتا کباب نذری نصیبش میشد.
-خانم توروخدا بذار منم وایسم تو صف! یتیم دارم. بوی کباب بهش خورده...
دست دختربچه را بیشتر کشید.
-مامان همینجا بخورم کبابم و ؟ واسم قاشق هم بگیر.
جواب فرنوش را نداده صدای زمختی شبیه پتک وسط فرق سرش خورد.
-آقایون خانوما دیگه غذا به کسی نمیرسه ... تموم شد.اجرتون با امام حسین. برید به سلامت...
بی اختیار به فرنوش نگاه کرد. انگار اصلا صدا را نشنیده بود. دخترکش نفس های عمیق میکشید تا بوی کباب را به ریه برساند.
یکی دو زن چادری را کنار زد.
-خانم بذار من برم جلو...
یکی از زن ها غر زد.
-واسه چی هل میدی وحشی؟ نمیبینی میگه نمیرسه؟
بی اختیار جماعت را هل میداد و جلو میرفت و با خودش نجوا میکرد.
-میرسه...یه دونه که مونده ...توروخدا راه بدید خانما..
این بار یکی از مردها غرید.
-آبجی درسته تو صف غذای امام حسین اینجوری به مرد و زن تنه میزنی؟
بی توجه بالاخره خودش را به در بسته رساند. بوی کباب شدید تر شده بود. جمعیت کم کم پراکنده میشدند. همگی ناامید و دست خالی از نذری. چند بار پشت سر هم به در کوبید
-آقا ؟ خانم؟ یه دونه نذری به من بدید. بچه یتیم دارم.
زنی به شانه اش کوبید.
-نمیرسه خواهر..برو جای دیگه...کبابم نباشه شاید قیمه گیرت بیاد
فرنوش پا بر زمین کوبید.
-مامان من کباب میخوام. میدونی از کی قول دادی؟
اشک به چشمانش هجوم کشید. آخرین بار کی غذای درست خورده بودند؟ ضربات دستش را محکم تر کرد. صدایش بغض داشت.
-آقا تورو امام حسین...یه دونه کباب واسه بچه م...
کسی از داخل فریاد کشید.
-کسی در نزنه...داریم دیگه میشوریم. تمومه غذا....
دست خودش نبود که هق زد و جواب داد.
-من میام دیگا رو میشورم. آقا توروخدا...یه دونه غذا...
دل مردی به حالش سوخت.
-آبجی بچه ت گرسنه ست که اینجوری واسه یه پرس غذا گریه میکنی؟ به جون بچه م گیر منم نیومده وگرنه میدادم بهت...
با گوشه ی چادر کهنه نم اشک را از چشمانش برداشت. فرنوش با دست های کوچک و یخ زده اش به در میکوبید.
-عمو یه دونه کباب نذری بدید...
مرد غریبه سرش را جلو کشید.
-وایسا در بزن آبجی...یکی دوتا دونه که هست. هیئتی ها واسه خودشون برمیدارن. اصلا غذاشون زیاده. مال یه مرده خرپوله که نذر پیدا کردن زنش هرسال یه لشکر و غذا میده. به این بچه میرسه.
گفت و خودش هم به در کوبید.
-آقا خیر امواتت بچه یتیم گرسنه پشت دره...یه دونه از سهم هیئتی ها بدید به این بچه...
جوابی که نرسید دل شکسته و ناامید به در کوبید.
-نذرت قبول نیست اگه بچه ی من گرسنه از پشت در این خونه بره آهای صاحب نذری...
انتظارش طولانی شد. دوباره دست فرنوش را کشید.
-بیا بریم مامان...بریم خودم برات کباب میخرم.
فرنوش شبیه ابر بهار اشک میریخت.
-تو پول نداری دروغگو...اگه کباب نخورم انقد گریه میکنم تا بمیرم...
خم شد و دختر بچه را اشکریزان در آغوش کشید. روزی خانم یکی از همین خانه های اعیانی بود و امروز با التماس یک پرس غذا پشت در همین خانه ها گریه میکرد
-بیا بریم مامان...اینجا غذا ندارن...
کمر راست نکرده در با صدای تقی باز شد. با صدای فریادی از داخل به سمت خانه ی اعیانی برگشت.
-برای سلامتی آقای افشار بلند صلوات بفرست. اجرت با امام حسین...
درست شنیده بود؟ فامیل صاحب نذری با فامیل دخترکش...
تا بخواهد بیشتر فکر کند دستی با یک پرس غذا به سمتش دراز شده بود.
-بفرما آبجی...بفرما بده بچه بخوره خودتم دعا کن من گمشده مو...
سرش را که بالا گرفت پرس غذا از دست مردی که هنوز محرم ترینش بود رها شده و روی زمین ریخته بود.
فرنوش جیغ کشید
-مامان کبابا کثیف شد...
حواسش به فرنوش نبود همه ی حواسش به همان مرد صاحب نذر و صاحب این خانه بود که خیره در چشمانش نجوا میکرد.
-یا حسین غریب...نذرم..نذرم قبول شد....!
https://t.me/+Qgsyf76QS-xmMGI8
https://t.me/+Qgsyf76QS-xmMGI8
https://t.me/+Qgsyf76QS-xmMGI8
https://t.me/+Qgsyf76QS-xmMGI8
https://t.me/+Qgsyf76QS-xmMGI8
https://t.me/+Qgsyf76QS-xmMGI8
https://t.me/+Qgsyf76QS-xmMGI8
#پارت_رمان👆
6700
Repost from N/a
Photo unavailable
من نباتم...
یه دختر هجده ساله و نازپروردهی کل خاندان...
شهر دیگه دانشگاه قبول میشم و اونجا من رو میفرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زن برادرش!
بابام میگه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه!
اما اون با همه تصوراتم فرق میکرد!
یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمیکرد و...
من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم
وقتی دیدم با محبتهام نمیتونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعف مردونهش...
با یه لباس خواب که همهی زنونگیم رو به نمایش میذاشت وارد اتاقش شدم و نفسش رو بریدم...
نتونست مقاومت کنه و...
https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0
https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0
https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0
یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار میکنه🙊😟
2600
Repost from N/a
- یوگا برای بارداری خوبه مخصوصا وقتی بچهت دوقلوعه! نه خانم دکتر؟
دکتر از مزه پرانی آریامهر میخندد و من حرص میخورم.
- من حامله نیستم آریامهر! ورم معده س! این صد بار!
آریامهر بیتوجه به من، به دکتر میگوید:
- خانم دکتر؟ کی نتیجه آزمایشها میاد ما ببینیم ورم معدهمون چند ماهشه؟
چشمم را محکم روی هم فشار میدهم.
- آخه مرد حسابی! من حامله باشم، که داداشم تو رو بعد از من حامله میکنه!
سرش را سمتم میچرخاند و لبخند ملیحی به صورتم میزند.
- دقیقا! پس فکر کردی من واسه چی اینجام؟ میخوام تو پاشی من بشینم ببینم خانم دکتر نظرش چیه؟ شرایط بارداری دارم یا نه؟ چون میدونی دیگه؛ اگه تو حامله باشی؛ حاملگی منم قطعیه!
سرش را سمت خانم دکتر میچرخاند و ادامه میدهد:
- یعنی بارداری بنده، یک اختیار نیست، یک اجباره! متوجهید خانم دکتر؟
خانم دکتر غش غش میخندد و میپرسد:
- ازدواج نکردید هنوز؟
آریامهر با غیظ به من نگاه میکند:
- هنوز سیبیل داشت وقتی عاشقش شدم!
حالا هم سیبیلای این ریخته هم یکم دیگه پیش بره موهای من!
ولی خداروشکر درعوض روی دور تند داره میره جلو...
دست چپش را که حلقه نداشت بالا میآورد و می گوید:
- تیتراژ آغاز و اسم نویسی نداشتیم؛ یعنی... نامزدی و حنابندون و عروسی و پاتختی!
سرش را دوباره سمت من میچرخاند و میگوید:
- جشن تعیین جنسیت میگیریم به جای همش!
خاله قبل از جهیزیه باید سیسمونی بخره! بعدشم تیتراژ پایانی من میاد بالا چون بابا و داداشش؛ بفهمن حامله شده؛ بی فوت وقت منو شوهر میدن!
خانم دکتر میگوید:
- خب اجازه میدید براتون جواب آزمایشو بخونم؟
مضطرب نگاهش میکنم و میگویم:
- بخونید لطفا.
آریامهر دوباره تیکه میپراند:
- خانم دکتر یوگای خوب واسه بارداری کجا سراغ دارید؟ واسه خودم و خانومی باهم میخوام!
با آرنج به پهلویش میکوبم.
میدانم وقتی استرس میگیرد بیشتر مسخره بازی درمیآورد و حالا داشت از استرس حامله بودن من، سکته میکرد!
- ساکت شو! بذار ببینیم گل چند امتیازی زدی آریامهر!
چپ چپ نگاهم می کند:
- معلومه که سه امتیازی! از خودم بپرس! راست و حسینی بهت جواب میدم.
د آخه قربونت برم؛ من میدونم یه غلطی کردم و اون بیصاحاب ورم معده نیست! یه دوقلوی دو ماههاس!
خانم دکتر نگاهی برگهی آزمایش میاندازد و میگوید:
- حق با ایشونه عزیزم... واقعا مثل اینکه از خودکردهاش خبر داره...
با لکنت میپرسم:
- یعنی... یعنی میگید... من...
- بله عزیزم! شما سه ماهه بارداری!
آریامهر محکم به پیشانیاش میکوبد و با تاسف میگوید:
- ژنِ خوبو تو روخدا! ژن خوبم دردسره ها! چی فکر میکردیم چی شد! بیست و چهار ساعته تشکیل جنین داده؛ اگه سه ماهته!
بزاق دهانش را فرو میدهد و با ترس به خانم دکتر نگاه میکند.
- میگم خانم دکتر... من که بخت و اقبالم از بدو تولد سیاه بود! یه سونو هم میکنی ببینیم ورم معدهی سه ماههمون، یه قلوعه یا دوقلو؟ به دلم براته دوتا ورم معدهی خوشگل اون تو کاشتم؛ شیش امتیاز مثبت برای من!
https://t.me/+yKDtYikL8Cc0ZWY0
https://t.me/+yKDtYikL8Cc0ZWY0
https://t.me/+yKDtYikL8Cc0ZWY0
https://t.me/+yKDtYikL8Cc0ZWY0
4900
Repost from زنجــیــر و زر (ZK)
_وقتی اومدم بالا سرت داخل یه قبر بودی...زنده به گور شده و کفن پیچ!
پا روی پا انداخته و خطاب به دخترک لرزون مقابلم میپرسم
_چیکار کردی بچه؟ چه گناهی کردی که داشتن زنده به گورت میکردن؟
دخترک هق هقی کرده و جواب میده
_داداشام..داداشام فهمیدن دوست پسر دارم!
نیشخندی میزنم
چون فهمیدن دوست پسر داری داشتن زنده به گورت میکردن؟
مظلوم سری تکون میده و زمزمه میکنم
_پس اگه نمیرسیدم بالا سرت مرده بودی!...
https://t.me/+Ygq0pd_ODEs3ZWRk
https://t.me/+Ygq0pd_ODEs3ZWRk
یه مافیای کله گنده موقعی که داشته لب مرز بار رد میکرده داخل یه قبر خالی یه دختر بچه کوچولو و ریزه میزه رو پیدا میکنه و تصمیم میگیره اونو با خودش ببره...😱❌
8200
Repost from زنجــیــر و زر (ZK)
#پارت4
#آرزونامداری
-فقط یک شب... با یه دوشیزهی باکره!
از بوی عود متنفر بود.
از آن صدای هوهو مانند که میان نالههای آن پیرزن میپیچید نیز.
شاید مورد تعرض قرار میگرفت!
-اون یه نشونهی خاص و نادر تو صورتش هست!
برای هیچکس رحمی در دل نداشت. فقط کافی بود دست لجنشان را از روی "او" کنار بکشند.
بالاخره خشن لب زد:
-اسم... نشونه... آدرس!
صدای لبخندی کریه به گوشش رسید. آنها میدانستند با چه کسی روبهرو هستند.
خیلی خوب خبر داشتند از ذات بیرحم و خطرناکش.
-تو باید پیداش کنی! قبل از اینکه دوشیزگیش توسط یکی از شکاچیها تصاحب بشه، باید اون کار رو تموم کنی!
لبهایش با طرحی از نیشخند کشیده شدند. جزئی از نادرترین ری اکشنهای صورتش!
آن دختر باکره با نشانهی خاص، هرکس که بود، قطعاً خطر بزرگی برای آنها محسوب میشد که برای آلوده کردنش دست به دامان قدرت کسی مانند این مرد شده بودند.
-اون بیرون پره از دخترای باکره با یه نشونه توی صورتشون. باید با همهشون بخوابم؟
-برای حفاظت از تنها فرزندت چارهای جز قبول این شرط نداری. قبل از رسیدن برج فلکی جوزا اون نطفه باید شکل بگیره.
حالا مردمکهایش میتوانستند برای بار سوم تنگ و گشاد شوند. وقتی این حالت به چشمانش دست میداد چهرهاش ترسناک میشد.
از او چه میخواستند؟
یک تکهی دیگر از وجود خود را به قربانگاه آنان بفرستد؟
-بعدش؟
-حضور اون دوشیزه مثل یک نقطهی پرخطر برای مجموعه ست. قبل از اینکه دیر بشه ، اون رو به خلوت خودت بکش!
نیشخند زد و چشمانش به برق نشستند:
-ترس، از یه دوشیزهی باکره؟
در جواب دادن به او مکث کرد.
مکثش باعث درخشانتر شدن آن چشمهای لیزری میشد.
خون میان رگانش به حرکت درآمد و لذتی که وجودش را فرا گرفت، باعث شد آنها مهر آخر را بزنند:
-قبل از برج فلکی جوزا اون دوشیزه رو پیدا کن... موعود!
***
#آرزو_نامداری
#پارت8
-نازنین!؟
در حالی که آرنجم هنوز روی میز بود نگاه چپم را به مرجان دادم و پچ زدم:
-جای صدا زدن من، به این نردبونای سیبیل دراز رو بنداز. یه دختر تنها بره منفی سه طبقه زیر زمین بگه چند منه؟
-بابا لازم نیست بری زیر زمین. از همون در و دیواراش عکس بگیری بفهمیم اون تو چه خبره کافیه.
-با عکس در و دیوارای تو حیاطش میخوای تز کامل کنی؟ حتماً هم استاد شهریار قبول میکنه!
-یکی از پسرا هم باهات میاد. هوم؟
مرتضی و احمد فوراً پشت کردند و پوزخند من به قد و قوارهی دراز و بیمصرفشان بود:
-اونجوری که من بین مکالمه تون شنیدم گفتید قبل برج فلکی جوزا هرسال صدای یه جیغ بلند از اون ساختمون شنیده شده.
-خرافاتی نباش ناز. اون ساختمون هیچ چیز ترسناکی نداره!
- الان چه ماهی هستیم؟ اردیبهشت. یعنی همون برج قبل از جوزا. نمیدونم چه حسابی رو کلهخراب بودن من بردید، اما کور خوندید. من تو اون ساختمون برو نیستم!
-پاکسرشت؟
باز هم پلک روی هم گذاشتم.
صدای استاد شهریار بود که جدی نامم را میخواند من میدانستم این بار بدون تنبیه از من نمیگذرد:
-ببخشید استاد. داشتم سؤال یکی از بچهها رو جواب میدادم!
وقتی وسایلش را جمع میکرد عضلاتش بزرگتر میشد و انگار حتی پیراهنش علاقهی وافری به نشان دادن خط آن عضلات داشت.
-کار عکسبرداری از سازهی آدم و حوا به عهده ی توئه.
دهانم نیمهباز ماند و او با نگاه آبی لیزریاش خیرهام شد:
-منفی سه طبقه زیر زمین و مثبت سه طبقه روی زمین. قبل از خردادماه از تکتک طبقات عکسبرداری و رلوه میکنی!
❌❌❌❌
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
فکر میکنید چه اتفاقی در اون ساختمون مرموز به انتظار نازنین نشسته؟
شاید یه شکارچی دختران باکره...
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
ژانر خاص این رمان مناسب همهی سنین نیست ❌
4200
Repost from زنجــیــر و زر (ZK)
_دِ آروم بـگـیــر تـخـم جـن. کی دیوارای تیمارستان و صورتی میکنه؟!
شانه هایش با داد احدی بالا پرید
سریع سر چرخاند
با دیدن اینکه هیکل گندهاش دارد سمتش میدود هول قلموی پهن را در سطل رنگ انداخت و تمام جانش را در پاهایش ریخت
بدون آنکه به عقب نگاه کند با تمام سرعت دوید که احدی پر غیض داد زد
_نــجــفــی بگیر اون توله سگ و
هول کرده یکی از درهای در راهرو را باز و خودش را پرت کرد
صدای وحشت زدهی نجفی
_داره میره تو اتاقِ شایگا...
با نفس نفس در را قفل کرد
گوش به در چسباند
سکوت.
سرخوش کمر صاف کرد
_فردا خشتک احدی و هم صورتـ
متوجه اطراف شد
نور کم اتاق
لب هایش کش آمد
سطل رنگ را بلند کرد
_ببخشید اومدم اتاقتون. غریبه نیستم. منم عین شما دیوونهم
مرد سر بالا نیاورد
به جای تخت روی زمین نشسته بود
بدن پهن با دکمه های باز پیراهنش
گلبرگ بازهم خندید
_اتاقتون و صورتی کنم؟ رنگ سفید و از انبار دزدیدم. یه ظرف لبوی پخته هم ریختم توش که صورتی شد
حتی نشستهاش هم، زیادی قد بلند بود
شاید چند سال کمتر از چهل، سن داشت
با دیدن چیزی که در دست مرد بود ابروهایش بالا پرید
_بهم پرتقال میدین؟ دیوونه نیستم. پرورشگاهیم. چون پول یه ورق قرص قلبم به اندازه خرج بقیه بچه ها بود هیچکدوم از پرورشگاه ها قبولم نکردن. برای همین گفتن دیوونهم
بینیاش چین خورد
_بوی خون میاد. اینجا اذیت نیستین؟ تخت من کوچیکه اما دو نفری جا میشیم
شاهرخ بیتوجه به او
هنوز هم داشت با چاقو پوست پرتقال را میکَند
_خیلی گندهاین اما اگر پرتقال دارین مهربون میخوابیم کنار هم
سطل را روی زمین کوبید که..
چند قطره رنگ روی صورت مرد پاشید
هول زانو زد
بیخجالت دستش را روی سینهی برهنهی شاهرخ گذاشت و خودش را روی پای مرد بالا کشید تا واضح تر ببیند
انگشتان شاهرخ
روی پرتقال ایستاد
_اتاقتون لامپ کم داره؟
همزمان با حرفش یک پارچه را مچاله کرد
_صاحب اینجارو میشناسین؟ نمیدونم تو کدوم اتاقه
نگاه شاهرخ بالا آمد
آرام
تنها دختر 17 سالهی تیمارستان
موهای بلند سیاهش و
چشمان زمردی
نگاهش قفل شد
چشمان دخترک
شبیهِ.. آن عروسک ریز 11 سال پیش بود
آن عروسک ریز با موهای قرمز
_داییم وقتی شیشه میکشید چرت میگفت. احدی هم شیشه کشیده بود که میگفت صاحب تیمارستان، شایگان، خرپولِ قاتله. وقتی دیده 5 نفر با زنش رو تختن همشون و با چاقو کشته
پارچه را روی صورت مرد کشید
_خیلی جذابینا. حیف که دیوونهاین. پاک شد
شاهرخ به دیوار تکیه زد
همین دختر بوده
آن دختری که از ویلای کناری جا اسپندی دزدید
زمان دزدی فرق دانه اسپند و هِروئین را تشخیص نداد که..
هروئین دود کرده بود در کل تیمارستان
فقط بخاطر اینکه یکی از پرستارها گفته بود چشمان قشنگی دارد
دخترک پرتقال را از دستش کشید
_خبر میگم به جاش پرتقال بدین
لحنش پرهیجان شد
چهار زانو نشست
_شایگان بخاطر اینکه اعدامش نکنن ثابت کرد دیوونهس و این تیمارستان و خرید. خودشم بین دیوونه هاس. یکی از اون مردا که به زنش تجاوز کرده پرستار همینجا بوده. آقای شمس. احدی گفت شایگان دیروز کشتتش
شاهرخ نگاه چرخاند روی موهای سیاه دخترک
شبیه آن دخترک موقرمز 6 ساله بود
اما موهایش..
_باز پرتقال میخوای؟
دخترک با ذوق سر تکان داد
_میخوام با پوستش رنگ و نارنجی کنم
شاهرخ نگاه دوخت
به سیگار گورکای میان انگشتش
_از طبقه یه شیشه ودکا برام بیار. چند جعبه پرتقال میدم بهت
وقتی دخترک از جا پرید، گوشهی لبش بالا رفت
_اون مشروبا؟ بالاس اما میارم
سیگارش را آتش زد
دخترک آویزان طبقه شد
_خیلی برام آشنایین
پک زد به سیگارش
شمس هم
همینطوری جنازه شده بود
بدون آنکه او در مرگش دخالتی کرده باشد
طبقهی دیگرِ در اتاق را.. شمس شکسته بود
او از شمس یک شیشه مشروب خواست
قد شمس هم کوتاه بود
فقط یک لحظه از طبقه آویزان شد
صدای دخترک
_بچه که بودم همه میگفتن حرومزادهم. جز پسرعموی بابام. 6 سالم بود. وقتی پسرعموی بابام رفته بود سفرکاری، چشم باز کردم جلوی پرورشگاه ولم کرده بودن. اگر اون نرفته بود سفر، نمیذاشت
شمس آویزان شد و طبقه شکست
اول شیشه های مشروب و بعد
شمس تعادلش را از دست داد که روی تکه های بزرگ شیشه افتاد
شیشه در سرش فرو رفت و..
حالا
آن یکی طبقه را قرار است دخترک بشکند
نجفی میگفت دخترک زیادی فضول است
دود از دهانش بیرون جهید
الان هم
او تقصیری ندارد در مرگ دخترکِ وراج
او فقط خواسته بود دخترک یک مشروب بدهد به او
همین
_شما شبیه اونی. بهش میگفتم عمو شاهی
با حرف دخترک
چشمان شاهرخ باز شد
مات
طبقه داشت جدا میشد از دیوار
_اونموقع موهام قرمز بود. با بدبختی سیاهشون کــ
به یکباره
صدای خرد شدن شیشه های مشروب روی زمین و
دست دخترک سر خورد که..
ادامه👇
https://t.me/+sU44zv5nn_RlZTFk
3000
Repost from زنجــیــر و زر (ZK)
من مهتـــا فتحی ام!
تنها وارث و بازمانده خاندان فتحی!
سورن مردی بود که بعد از مرگ پدر ومادرم دل دادم بهش و عاشقش شدم، اما اون با بهترین دوستم بهم خیانت کرد!
و در نهایت بانقشه همه اموالم روگرفتن و بهم انگ دیوونگی زدن و منوراهی تیمارستـــان کردن!
وقتی خبر ازدواج سورن با دوستم به گوشم رسید، مُــــردم!
شش ماهـه تمام هرشب خیره ماه شدم و برای فرار از این دیوونه خونه نقشه کشیدم و تا انتقام زندگی و احساس برباد رفته ام رو بگیرم!
و امشب وقت اجرای نقشه هامه!
فرار من از این دارلمجانین رعشه به جون خیلی ها میندازه که بی شک سورن اولین نفر این لیسته!
اون باید منتظر من و انتقام بی رحمانه من باشه! اون باید تاوان قلبی که شکونده بود و بازی ای که با من کرده رو پس می داد!
امـــا درست شب فرار از تیمارستان اتفاقی برام می افته که زندگیم زیر و رو می شه!
من...
https://t.me/+U7A_RFHLnCRmNDI8
https://t.me/+U7A_RFHLnCRmNDI8
توصیه ویژه برای رمانخوان های حرفه ای❤️🔥
4900
Repost from N/a
-خون پریودیتون بیرون زده ارغوان خانم!
با شنیدن صدای منشی وسط جلسهی شرکت نفسم حبس شد.
وحشت زده برگشتم و نگاهی به مانتوی سفیدم انداختم.
با دیدن نگاه پر تمسخر بقیه اشک در چشمهایم جمع شد.
معاون شرکت وحیدی پوزخندی زد و گفت:
_شنیده بودم وضع مالیتون خوب نیست ولی نه انقدر که دیگه پول نوار بهداشتی هم نداشته باشید ارغوان خانوم!
با شنیدن حرفش خجالت زده سرم را پایین انداختم و با بغض زمزمه کردم:
_ببخشید.
در سالن جلسه را باز کردم و با اشکهایی که روی صورتم روان شده بود بیرون دویدم که ناگهان با صورت در سینهی محکم و ستبر مردی فرو رفتم.
_حواست کجاست خانوم دریامنش!
وحشت زده سرم را بلند کردم و با دیدن رئیس بداخلاق و همیشه بیاعصاب شرکتمان با لکنت گفتم:
_ب...ببخشید رییس من... میرم لباسمو... عوض کنم... کار ... ضروری پیش... اومده.
صورتش را درهم کشید و نگاهی به دیوار شیشهای اتاق جلسه انداخت.
همه دور میز جمع شده بودند و با تمسخر نگاهم میکردند.
_برگرد پشتت رو ببینم!
نفسم حبس شد.
_چی؟ نه ريیس توروخدا بذارید برم.
عصبی بازویم را گرفت و مجبورم کرد به عقب برگردم.
با دیدن خون روی مانتوی سفیدم صورتش در لحظه سرخ شد و فکش منقبض شد.
دلم میخواست از خجالت بمیرم!
اشکهایم دوباره به راه افتاده بود.
بیتوجه کتش را از تنش درآورد و دور کمرم پیچید.
_برو توی دفترم تا واسهت نوار بهداشتی بخرم.
بهت زده و ناباور بهصورت جدی و جذابش خیره شدم.
_و... ولی شما جلسه دارید!
لبهایش را بههم فشرد و با اخمهایی درهم گفت:
_گور بابای جلسه... تو مهمتری!
ناگهان دستش را دور کمر و پاهایم حلقه کرد همانطور که مرا در آغوش میکشید و بهسوی دفترش میرفت داد زد:
_قربانی هرکی تو اون اتاق جلسه فاکی نشسته رو از شرکت اخراج کن!
تا وقتی هم نگفتم کسی حق نداره وارد دفترم بشه!
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
https://t.me/+WRnl6MzgC_Q3ZDJk
3900
Repost from N/a
_جناب عاقد خطبه رو نخونین!
این عقد همینجا کنسله!
صدای تیمسار،پدر عروس سکوت سنگینی توی جمع حاکم کرد!
دخترک با نگرانی تور سفیدی که دختران فامیل بالای سرش گرفته بودند را کنار زده ومضطرب می پرسد
_چی میگین بابا؟
پدرش تیمسار جلو می آید وبی اعتنا به جمع کل آشناها وفامیل که شاهد این اتفاق بودند مقابل همه رو به داماد ، میگوید
_دختر من لیاقت تو رو نداره البرز
عقدش نکن
دخترک نفسش بند می آیدو…
چرا پدرش هرگز او را دوست نداشت؟!
_بابا…من…من دخترتم
پدرش جلو آمده ،مقابلش می ایستد
همان پدری که 25 سال تمام دخترک را ندیده بود
همان پدری که هرگز او را دوست نداشت
_همیشه مایه ی ننگ منی
هرجا میری آبروی منو می بری
چرا پسر شاخ شمشاد برادرمرحومم باید باتو حروم بشه
دخترک می ایستد
با لباس سپید عروسش
همان لباسی که قرار بود شاهد بله دادنش به عشق زندگی اش،به پسر عمویش البرز باشد وحال شاهد نخواستن پدرش شده بود
می ایستد وبغض درگلویش واشک درچشمانش حلقه زده بود وقتی میگوید
_هیچوقت منودوست نداشتی نه؟
همیشه ازم متنفر بودی
مگه من چیکارت کردم؟
البرز باترحم سعی میکند دخترک بیچاره را آرام کند
_نیلوفر عزیزم
دخترک دست البرز را پس میزندودوباره روبه پدرش بادرد میگوید
_چرا همه رو دوست داری جز من؟
من دخترتم
مگه چیکار کردم که لایق این نفرت 25 سالهاتم بابا؟
وبالاخره می شودآنچه که نباید
پدرش حقیقت 25 ساله ی پنهان را آشکارمیکند
همان حقیقتی که باعث شده بودپدرش هیچوقت دخترک رادوست نداشته باشد
_به خاطرتو من نتونستم مادرموواسه آخرین بار ببینم
به خاطر کارای بچگونه وخودخواهانه ی تو،مادر من مُرد بدون اینکه حرف آخرشو به من بزنه
دخترک مبهوت وسرشارازبهت زبانش لکنت گرفته بود
_من…من…
اماقبل از آنکه دخترک حرفش راکامل کند،پدرش پیش دستی کرده وبه حرف می آید
حرفی که پدرش نمیدانست چه خرابی های جبران ناپذیری قراراست داشته باشد
که قرار است یک عمرپشیمان باشد
که تاوان این جمله ها برای تیمسار جلوی تمام آشناهاوفامیل،قرار است از دست دادن دخترش باشد
که قرار است تا آخرعمر پشیمان باشد ازگفتنشان وعذاب بکشد
_کاش توی شکم مادرت میمردی نیلوفر!
میمردی و به دنیا نمیومدی!
سکوت سنگینی درفضای بزرگ اتاق عقدمی افتد
همه بابهت،ترحم دلسوزی به تماشای نخواستنی بودن دخترک ونفرت وانزجار پدرش ازاو ایستاده بودند
جماعتی که قرار بودتاسالها نقل ونبات دهانشان نیلوفری باشد که پدرش او را دوست نداردونیلوفر...
نیلوفرحتی نفسش هم بالا نمی آمدو پدرش…
پدرش می خواست او بمیرد؟
آرزوی مرگش را داشت؟
پدردخترک جلو می آیدوبدون آنکه به احوالات دخترک اهمیت بدهدبا نفرت میگوید
_کاش جای مادرم ،تو میمردی نیلوفر!
جای تو ، توی اون قبرستونه نه مادر من!
مرد می گوید ونمیدانست چندساعت بعدچگونه قرار است حسرت این لحظه ها راداشته باشد
پدرش آرزوی مرگ دخترک را داشت ونیلوفر…
نیلوفر قرار بود پدرش را به آرزویش برساند!
https://t.me/+qmtLUpzwT3hkYjBk
دخترک با لباس عروسش لبه پشت بام ایستاده بودو میدید که مهمانها یکی پس از دیگری میرفتند
مهمانهایی که برای عروسی اش آمده بودند
وتنهانفرت پدرش و آرزوی مرگش را دیده بودند
دخترک بیرون آمدن پدرش از خانه را میبیند وبلافاصله بلندمیگوید
_آهای تیمسار
پدرش می ایستدودخترک دوباره میگوید
_این بالام
پدرش سربالا که می گیرد بلافاصله بادیدن نیلوفر درپشت بام خانه کلافه وخسته میگوید
_وای خدایا…منو از شر این دختر خلاص کن
این دفعه میخوای چه طوری آبروی منو ببری؟
دخترک در اوج مظلومیت اشکش می چکد
اوهرگز خواستنی نبود
دخترک با بغض حرف میزند
_تو هیچوقت منو نخواستی
هیچوقت دوستم نداشتی
بچه بودم دوستم نداشتی
بزرگ شدم دوستم نداشتی
25 سال به خاطر یه ذره محبتت تقلا کردم اما تو هیچوقت منو ندیدی
دخترک دست هایش راکه لرزش های عصبی اش او را مانندیک سالمند فرو افتاده نشان میدادرابالا میگیرد
_بیین…ببین دستامو بابا؟
توی اوج جوونی نه دستی برام مونده نه مویی نه سلامتی نه جوونی
ونه حتی جوونی
من به خاطر یه نگاه تو ،تموم زندگیمو دادم بابا
نگاه پدرش رنگ می بازد
انگار اونیز فهمیده بود اینبار فرق میکند
که اینبار دیگر مانند دفعات قبل نیست که دخترک باز برای محبتش تلاش کند
مرد بوی رفتن ، خداحافظی و مــــرگ را حس میکرد
_نیلوفر
پدرش دستپاچه زمزمه میکند و دخترک لبخند میزند
_گفتی کاش میمردم
فردا تولدته بابا
میخوام بهترین هدیه ی عمرتو بهت بدم
دخترک جلوتر می آید و پدرش تیمسار دستپاچه و پشیمان فریاد می زند
_نیلوفر بیا پایین حرف بزنیم بابا!
آخرین زمزمه ی دخترک ، در سکوت شب به راحتی به گوش پدرش می رسد
_دوسِت دارم بابا!
و پشت بندش بوم!
جسم دختریست که از طبقهی دوم خانه ، جلوی پاهای پدرش می افتد!
جلوی پاهای پدری که هرگز دوستش نداشت!
بی نفس! بی جان و غرق در خون!
https://t.me/+qmtLUpzwT3hkYjBk
1400
