en
Feedback
خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

Closed channel

نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌

Show more
2025 year in numberssnowflakes fon
card fon
16 050
Subscribers
-3324 hours
-1997 days
-78430 days
Posts Archive
Repost from N/a
-با بچم چیکار کردی که میترسه سمتم بیاد؟ با درد دستم را روی شکمم گذاشتم و خیره به مهرزاد، زمزمه کردم: -من... جلو آمد و دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشت. -حرف بزن لارا. چه چرت و پرتی به ستاره گفتی که من و میبینه فرار میکنه؟ آب‌دهانم را قورت دادم. چطور به او می‌گفتم که برادرش قصد دست درازی به بچه‌ را داشته و حالا بچه از هر مردی می‌ترسد؟ وحشت‌ زده زمزمه کردم: -داد نزن، بیدار می‌شه‌. مرا محکم توی دیوار کوبید و فریاد کشید: -عوضی. هنوزم به زن اولم حسودیت می‌شه، آره؟ می‌خوای دخترم و بر علیه‌ من کنی که برن تا بتونی تنهایی از مال و منالم استفاده کنی، آره؟ خونی که لای پایم راه افتاده بود را نادیده گرفتم و با وحشت صدایش زدم: -مهرزاد... باورم نمی‌شد درباره‌ی منی که همه‌ی زندگیم را پای او و دخترش گذاشته بودم، اینگونه فکر کند. با بغض و اشک نگاهش کردم و نالیدم: -بخدا درد دارم مهرزاد. ول... سیلی محکمی روی صورتم کوبید و دوباره فریاد زد: -گور خودتو کندی لارا. بعد اون شب که سکس کردیم، دیدم بلدی، گفتم نگهت می دارم. ولی تو لیاقت خونه زندگی من و نداری. باید برگردی سگ‌دونی بابات. -چیکار می‌کنی مهرزاد؟ لارا همین امروز سقط کرده! اون همه خون و نمی‌بینی؟ گیج شده عقب رفت و ناباور پرسید: -حامله بودی؟ دستم را روی شکمم فشار دادم. قدمی فاصله گرفتم و با درد گفتم: -وقتی داشتم به زور ستاره رو از زیر دست و پای داداشِ مستت بیرون می‌کشیدم، خوردم به میز. چون جفت ضعیف بود، بچه‌ افتاد! با خونی که از شلوارم چکه می‌کرد به سمت در رفتم و زیرلب گفتم: -ستاره هم برای همین ازت می‌ترسه، بابای نمونه! یکی رو سپردی به داداشت که بهش دست‌درازی کنه، یکی هم که نیومده، کشته شد! -صبر کن لارا‌... در را باز کردم که مچم اسیر دستش شد و...❌❌ https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0 https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0 https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0 https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0
Show all...
Repost from N/a
_جناب عاقد خطبه رو نخونین! این عقد همینجا کنسله! صدای تیمسار،پدر عروس سکوت سنگینی توی جمع حاکم کرد! دخترک با نگرانی تور سفیدی که دختران فامیل بالای سرش گرفته بودند را کنار زده ومضطرب می پرسد _چی میگین بابا؟ پدرش تیمسار جلو می آید وبی اعتنا به جمع کل آشناها وفامیل که شاهد این اتفاق بودند مقابل همه رو به داماد ، میگوید _دختر من لیاقت تو رو نداره البرز عقدش نکن دخترک نفسش بند می آیدو… چرا پدرش هرگز او را دوست نداشت؟! _بابا…من…من دخترتم پدرش جلو آمده ،مقابلش می ایستد همان پدری که 25 سال تمام دخترک را ندیده بود همان پدری که هرگز او را دوست نداشت _همیشه مایه ی ننگ منی هرجا میری آبروی منو می بری چرا پسر شاخ شمشاد برادرمرحومم باید باتو حروم بشه دخترک می ایستد با لباس سپید عروسش همان لباسی که قرار بود شاهد بله دادنش به عشق زندگی اش،به پسر عمویش البرز باشد وحال شاهد نخواستن پدرش شده بود می ایستد وبغض درگلویش واشک درچشمانش حلقه زده بود وقتی میگوید _هیچوقت منو‌دوست نداشتی نه؟ همیشه ازم متنفر بودی مگه من چیکارت کردم؟ البرز باترحم سعی میکند دخترک بیچاره را آرام کند _نیلوفر عزیزم دخترک دست البرز را پس میزندودوباره روبه پدرش بادرد میگوید _چرا همه رو دوست داری جز من؟ من دخترتم مگه چیکار کردم که لایق این نفرت 25 ساله‌اتم بابا؟ وبالاخره می شودآنچه که نباید پدرش حقیقت 25 ساله ی پنهان را آشکارمیکند همان حقیقتی که باعث شده بودپدرش هیچوقت دخترک رادوست نداشته باشد _به خاطرتو من نتونستم مادرموواسه آخرین بار ببینم به خاطر کارای بچگونه وخودخواهانه ی تو،مادر من مُرد بدون اینکه حرف آخرشو به من بزنه دخترک مبهوت وسرشارازبهت زبانش لکنت گرفته بود _من…من… اماقبل از آنکه دخترک حرفش راکامل کند،پدرش پیش دستی کرده وبه حرف می آید حرفی که پدرش نمیدانست چه خرابی های جبران ناپذیری قراراست داشته باشد که قرار است یک عمرپشیمان باشد که تاوان این جمله ها برای تیمسار جلوی تمام آشناهاوفامیل،قرار است از دست دادن دخترش باشد که قرار است تا آخرعمر پشیمان باشد ازگفتنشان وعذاب بکشد _کاش توی شکم مادرت میمردی نیلوفر! میمردی و به دنیا نمیومدی! سکوت سنگینی درفضای بزرگ اتاق عقدمی افتد همه بابهت،ترحم دلسوزی به تماشای نخواستنی بودن دخترک ونفرت وانزجار پدرش ازاو ایستاده بودند جماعتی که قرار بودتاسالها نقل ونبات دهانشان نیلوفری باشد که پدرش او را دوست نداردونیلوفر... نیلوفرحتی نفسش هم بالا نمی آمدو پدرش… پدرش می خواست او بمیرد؟ آرزوی مرگش را داشت؟ پدردخترک جلو می آیدوبدون آنکه به احوالات دخترک اهمیت بدهدبا نفرت میگوید _کاش جای مادرم ،تو میمردی نیلوفر! جای تو ، توی اون قبرستونه نه مادر من! مرد می گوید ونمیدانست چندساعت بعدچگونه قرار است حسرت این لحظه ها راداشته باشد پدرش آرزوی مرگ دخترک را داشت ونیلوفر… نیلوفر قرار بود پدرش را به آرزویش برساند! https://t.me/+fVYtBWO-yB04Y2Jk دخترک با لباس عروسش لبه پشت بام ایستاده بودو میدید که مهمانها یکی پس از دیگری میرفتند مهمانهایی که برای عروسی اش آمده بودند وتنهانفرت پدرش و آرزوی مرگش را دیده بودند دخترک بیرون آمدن پدرش از خانه را میبیند وبلافاصله بلندمیگوید _آهای تیمسار پدرش می ایستدودخترک دوباره میگوید _این بالام پدرش سربالا که می گیرد بلافاصله بادیدن نیلوفر درپشت بام خانه کلافه وخسته میگوید _وای خدایا…منو از شر این دختر خلاص کن این دفعه میخوای چه طوری آبروی منو ببری؟ دخترک در اوج مظلومیت اشکش می چکد اوهرگز خواستنی نبود دخترک با بغض حرف میزند _تو هیچوقت منو نخواستی هیچوقت دوستم نداشتی بچه بودم دوستم نداشتی بزرگ شدم دوستم نداشتی 25 سال به خاطر یه ذره محبتت تقلا کردم اما تو هیچوقت منو ندیدی دخترک دست هایش راکه لرزش های عصبی اش او را مانندیک سالمند فرو افتاده نشان میدادرابالا میگیرد _بیین…ببین دستامو بابا؟ توی اوج جوونی نه دستی برام مونده نه مویی نه سلامتی نه جوونی ونه حتی جوونی من به خاطر یه نگاه تو ،تموم زندگیمو دادم بابا نگاه پدرش رنگ می بازد انگار او‌نیز فهمیده بود اینبار فرق میکند که اینبار دیگر مانند دفعات قبل نیست که دخترک باز برای محبتش تلاش کند مرد بوی رفتن ، خداحافظی و مــــرگ را حس میکرد _نیلوفر پدرش دستپاچه زمزمه میکند و دخترک لبخند میزند _گفتی کاش میمردم فردا تولدته بابا میخوام بهترین هدیه ی عمرتو بهت بدم دخترک جلوتر می آید و پدرش تیمسار دستپاچه و پشیمان فریاد می زند _نیلوفر بیا پایین حرف بزنیم بابا! آخرین زمزمه ی دخترک ، در سکوت شب به راحتی به گوش پدرش می رسد _دوسِت دارم بابا! و پشت بندش بوم! جسم دختری‌ست که از طبقه‌ی دوم خانه ، جلوی پاهای پدرش می افتد! جلوی پاهای پدری که هرگز دوستش نداشت! بی نفس! بی جان و غرق در خون! https://t.me/+fVYtBWO-yB04Y2Jk
Show all...
Repost from N/a
_ عروس دیشب با دهنت چیکار کردی که لثه‌هات خونیه؟ با خنده ادامه داد _ داداشمم ماشالا مثل بابام غوله مامانم همیشه با لنگای باز راه می‌رفت یادته آیدا؟ آیدا قهقهه زد _ گشاد شده بود خدابیامرز! خجالت زده سرمو پایین انداختم چقدر بی شرم بودن! آروم توضیح دادم _ دندونم عفونت کرده آرزو خانوم _ اه چرا نمیری دکتر؟ پس دهنت بو گند گرفته طفلکی داداشم آیدا طعنه زد _ اصلا دندون‌پزشک میدونی چیه دهاتی؟ مظلومانه تایید کردم _ بله می‌دونم ، اروند قول داد بعد از مسابقه بیاد بیرم آرزو با تمسخر خندید _ اروند بیکاره؟ داداشم ستاره‌ی تیم ملیه! وسط مسابقات بیاد تو رو ببره دکتر؟ _ خودش قول داد من میدونم ... میاد میدونه خیلی درد دارم جاوید از پذیرایی فریاد زد _ فوتبال شروع شد ، بیاید دخترا آیدا و آرزو دویدن و من با درد سرمو روی میز گذاشتم صدای گزارشگر رو می‌شنیدم هر چند وقت از اروند ارم یا همون مونتیگوی معروف حرفی می‌زد بغض کرده زمزمه کردم _  یادته پات تو زمین فوتبال شکسته بود؟ تلخ خندیدم _ عروسی خواهرم بود اما نرفتم روستا دوماه از کنارت تکون نخوردم آه کشیدم چقدر تنها بودم _ تو چطور دلت اومد صبح با اون حال ولم کنی بری؟ بوی خون دوباره تو بینی‌ام پیچید با درد پا شدم و آب دهنمو تو روشویی سرویس بهداشتی تف کردم پر خون بود هم زمان صدای جیغ دخترا بلند شد _ گلللل .... گللللل با غم خندیدم _ مبارکه عشقم دوباره تو آشپزخونه برگشتم حس میکردم درد دندونم عصب های کل مغزمو درگیر کرده آروم ناله کردم _ وای خدایا ... مردم گزارشگر فریاد زد _ چه می‌کنه مونتیگوعه محبوب گل دوم برای ایران اروند ارم داره با هر بازی بیشتر بهمون میفهمونه چه آینده‌ی درخشانی در انتظارشه با درد پوزخند زدم زنِ کم سن و ساده‌اش تو این آینده جایی داشت؟ منی که به قول خودش نه لباس پوشیدنم و نه صحبت کردنم شبیه به همسر  تیمی هاش نبود... کل ۹۰ دقیقه به خودم دلداری دادم که یادشه از درد تموم شب رو به خودم می‌پیچیدم که یادشه قول داده بیاد که یادشه من از متروسوار شدن می‌ترسم ، یاد ندارم اسنپ بگیرم و آدرسای تهران رو هنوز پیدا نمی‌کنم با تموم شدن بازی و نتیجه‌ی ۳ _ ۱ به نفع ایران دخترا دوباره شادی کردن ۳ گل که ۲ تاش هنرِ اروند بود هنرِ مونتیگو  ،  شوهر من! یک ساعت بعد جاوید برای قهوه آماده کردن اومد و بهم طعنه زد _ تو هنوز کار با قهوه‌ساز یاد نگرفتی عروس خانوم؟ سرمو پایین انداختم آیدا خندید _ ولش کن جاوید سر به سرش میذاری خبرچینی میکنه داداشم یقه‌اتو میگیره بغض کرده بلند شدم که آرزو پرسید _ کجا؟ باز بهت بر خورد کوچولو؟ رو جنبه‌ات کار کن! اینجا روستای خودتون نیست ، داداشم سلبریتیه با هزارنفر برو بیا داره هزارجور حرف قراره بشنوی آروم زمزمه کردم _ میرم لباس بپوشم اروند میاد بریم دکتر پوزخند زد _ اروند امشب با دوستاش جشن میگیره محکم سر تکون دادم _ نه میاد ، قول داده _ میگم رفتن کرج جشن بگیرن! آیدا وارد پیچی شد که اسمش "افشاسازی سلبریتی" بود و صفحه رو سمتم گرفت _ ببین! همه با زن و دوست دختراشونن تو هم اگر مثل آدم میچرخیدی داداشم خجالت نمی‌کشید و می‌بردت بهت زده به صفحه نگاه کردم ویلایی استخردار و نیمه تاریک صدای آهنگ گوش رو اذیت می‌کرد پسری سوت کشید و لیوانش رو بالا برد _ اولی رو بزنیم به سلامتی داداشمون ‌که امشب قرارداد پروازش رو امضا زد و بزودی میره فضا همه هو کشیدن و اروند خندید همه یک صدا جیغ زدن _ سلامتیِ مونتیگو ناخواسته عقب عقب رفتم جاوید رو به آیدا پچ زد _ گناه داره با گریه سمت اتاق دویدم باورم نمیشد آرزو صداشو بالا برد _ اه لوس بازیا چیه؟ داریم بهت میگیم که زودتر خودتو عوض کنی تا اروند رو از دستت نگرفتن پیج اینستاگرامشو دیدی؟ ۷ میلیونه! مدلای روس براش نود میفرستن! نمیدونستم نود چیه هق هق کنان ساک مشکیمو برداشتم و سمت در برگشتم _ من ... من میرم روستا آیدا غرید _ خری مگه؟ صبح اخبارو ندیدی؟ جاوید ادامه داد _ برف و بوران شده مسیرا بسته‌ست راهبندونه _ ۱۶ تا ماشین خورده بودن بهم میگفتن ۴ تا کشته داده خیلی خطریه بی توجه به اونا سمت در دویدم صدای هق هقم قطع نمی‌شد _ تصادف می‌کنی میمیری بدبخت جاوید به آیدا گفت _ زنگ بزن اروند ، اونجا ییلاقیه دما تا منفی ۲۰م میره یخ میزنه دختره خونش میفته گردنمون بی توجه به اونا درو بستم https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk دختره تصادف سختی می‌کنه و ۹ ماه میره تو کما ، وقتی بهوش میاد دکترا میفهمن عوارضِ بیهوشی.......😭💔
Show all...
پارت جدید بالا
Show all...
Repost from N/a
بیچاره رو مجبور کردن کت شلوار دامادی شوهرشو بدوزه🥺😭😭😭 -بدید کت شلوار دامادی صامد رو فرشته بدوزه، مگه خیاط نیست؟ احساس کردم خون در رگ‌هایم یخ بست. -چ...چی؟ من بدوزم؟ کت شلوار می‌دوختم؟ برای دامادی او؟ دامادی مردی اگر شب سر به سینه‌اش نمی‌گذاشتم و صدای قلبش را نمی‌شنیدم خواب به چشمانم نمی‌آمد؟ -بدم نمیگه این دختر، صامد اون همه وسیله برات خریده، وقتی خودمون خیاط داریم چرا پول بدیم به یکی دیگه، خودت بدوز میگم صامد پولشم بده به خودت. با تایید مادرشوهرم، تمام وجودم سست شد. من زنِ صامد بیگ باید برای شوهرم کت و شلوار دامادی میدوختم و دستمزد میگرفتم. -چرا جواب نمیدی دختر؟ جمعه شب مراسم خواستگاریه، دست بجمون. خودت با مش غلام برو بازار و گرونترین پارچه رو بگیر. مبادا ببینم کم گذاشتی! -قیافتو برای من کج کن! وای به احوالت اگه فکر خطا به سرت بزنه. شوهر اولت سر نازا بودنت طلاقت داد، خودتو قالب کردی به پسر من خیال داری با این همه مال و ملک، بی وارث بمونه؟ بغضم را فرو خوردم. صامد بیگ می‌دانست که من نازا هستم و عقدم کرد. من هیچ کس را گول نزده بود. با صدایی گرفته گفتم: -کاری نمی‌کنم... می‌دوزم خانوم.میرم مترمو بیارم. اقا بالاست. مانند ادم مسخ شده متر و دفترچه ام را برداشتم و به خلوت گاه شوهرم رفتم. جایی که کسی اجازه نداشت به آن وارد شود جز منی که محرم تنش بودم. قرار بود اجازه دهد زن دومش هم به اینجا بیاید؟ حتی فکرش هم می توانست جانم را به لب برساند. من این غم را تاب نمی‌اوردم. تقه‌ای به زدم و صدای بم و مردانه‌اش تیری به قلبم بود. وارد که شدم، مثل همیشه رو به شیشه‌ی سراسری، روی صندلی راکش نشسته بود و صدای قدیمی‌اش روشن بود. در را بستم که صدای بمش طنین انداخت. -اومدی پری، نمیدونی از سرکار میام تنم به انتظار دستاته؟ چرا انقدر دیر اومدی؟ همیشه پری صدایم می‌زد. پری خانومش بودم و حالا قرار بود سرم هو بیاورد. جلو رفتم و زیر لب ببخشیدی گفتی که نگاهش به سمتم چرخید. پکی به پیپش زد و ارام روی رانش زد. -پشین پری جانم، نسخ عطرتم، این پیپ و توتون دیگه دوای دردم نیستم. از حرفش بغضم گرفت. یعنی قرار بود اینگونه نازِ زن دیگری را هم بکشد؟ -نمیشینم آقا. پاشید لطفا. کارتون دارم. صدای لرزانم باعث شد پیپش را پایین بیاورد و با دقت نگاهم کند. -چیزی شده؟ چیزی نشده بود، فقط داشتند او را از من میگرفتند. چرا با اینکه خبر داشت، اینگونه با من رفتار می‌کرد. با دلخوری گفتم: -هیچی نشده آقا... پاشید اندازه هاتونو بگیرم، برای کت شلوار لازمه. میخواستم هرچه زودتر بروم، پس خودم دستش را گرفتم و وادارش کردم تا بلند شود. -کت شلوار برای چی؟ چرا خودش را به ندانستن میزد؟ واقعا فکر میکرد احمق هستم. متر را دور بازوهای قطورش چرخاندم. قرار بود کسی دیگر سر روی این بازوها بگذارد؟ آن روز قطعا من میمردم. -کت شلوار دامادی، اخر هفته مگه خواستگاری نیست؟ مادرتون گفتن من... من باید کت شلوار دامادی شوهرمو بدوزم. در جمله‌ی اخر انقدر بغض داشتم که در حال مردن بودم. -کی بهت همچین چرندیو گفته؟ بی توجه اینبار متر را به سرشانه‌ی پهنش چسباندم. -عصری میرم بازار پارچه فروشا. بهترین پارچه رو میگیرم اقا. شما بزرگید، باید کت شلوار به تنتون بشینه، برازدتون باشه.. -چی میگی فرشته؟ این چرندیات چیه؟ من قراره خواستگاری کدوم خری برم؟ اشک از گوشه‌ی چشمانم چکید. اینبار سایز دور کمرش را باید میگرفتم. دستانم را دورش حلقه کردم. به وضوح می‌لرزیدم. -سر... سر اسیناتونو میگم از طلا بسازن. باید برازنده باشه. زشته اگه کم بذارم. بازویم را با شدت گرفت و سرم فریاد زد: -فرشته! بس کن. حالم خوب نبود. داشتم جان میدادم. متر و دفترچه از دستم افتاد و هق زدم. -گفتن... گفتن منم باید بیام... باید برای خودمم لباس بدوزم. خانوادتون گفتن باید لباسم قرمز باشه، اما... اما من دلم میخواد سیاه بپوشم. بپوشم اقا؟ من نمیتونم عزای قلبم غیر سیاه چیزی بپوشم. -به خودت بیا دختر! این چرندیات چیه؟ به خودم می امدم؟ من میدانستم شاه صنم کار خودش را میکند و سرم هوو می اورد. ر -کاش... کاش فقط جایو داشتم که می‌رفتم اقا. من کس و کار ندارم. توروخدا نذارید من تو این خونه باشم. بفرستیدم ته باغ، تو اتاق خدمتکارا، ولی اینجا نه. من طاقت ندارم.... من شمارو با یه زن دیگه ببینم میمیرم. قلبم تیر کشید. به ان چنگ بردم‌ -فرشته... قلبت. دهان باز کردم اما نفسم بالا نیامد. چند روز خودخودری در همین لحظه پوچ شده بود و صامد با وحشت فریاد زد: - الان قلبت وایمیسه لعنتی! پدر هرکی که گفته من قراره زن بگیرمو درمیارم! نفس بکش! https://t.me/+q9oJG4jxThA2NDBk https://t.me/+q9oJG4jxThA2NDBk https://t.me/+q9oJG4jxThA2NDBk دختره خیاطه می‌خوان مجبورش کنن کت شلوار دامادی شوهرشو بدوزه‌ اما شوهرش....🥺🥺🥺
Show all...
Repost from N/a
-با بچم چیکار کردی که میترسه سمتم بیاد؟ با درد دستم را روی شکمم گذاشتم و خیره به مهرزاد، زمزمه کردم: -من... جلو آمد و دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشت. -حرف بزن لارا. چه چرت و پرتی به ستاره گفتی که من و میبینه فرار میکنه؟ آب‌دهانم را قورت دادم. چطور به او می‌گفتم که برادرش قصد دست درازی به بچه‌ را داشته و حالا بچه از هر مردی می‌ترسد؟ وحشت‌ زده زمزمه کردم: -داد نزن، بیدار می‌شه‌. مرا محکم توی دیوار کوبید و فریاد کشید: -عوضی. هنوزم به زن اولم حسودیت می‌شه، آره؟ می‌خوای دخترم و بر علیه‌ من کنی که برن تا بتونی تنهایی از مال و منالم استفاده کنی، آره؟ خونی که لای پایم راه افتاده بود را نادیده گرفتم و با وحشت صدایش زدم: -مهرزاد... باورم نمی‌شد درباره‌ی منی که همه‌ی زندگیم را پای او و دخترش گذاشته بودم، اینگونه فکر کند. با بغض و اشک نگاهش کردم و نالیدم: -بخدا درد دارم مهرزاد. ول... سیلی محکمی روی صورتم کوبید و دوباره فریاد زد: -گور خودتو کندی لارا. بعد اون شب که سکس کردیم، دیدم بلدی، گفتم نگهت می دارم. ولی تو لیاقت خونه زندگی من و نداری. باید برگردی سگ‌دونی بابات. -چیکار می‌کنی مهرزاد؟ لارا همین امروز سقط کرده! اون همه خون و نمی‌بینی؟ گیج شده عقب رفت و ناباور پرسید: -حامله بودی؟ دستم را روی شکمم فشار دادم. قدمی فاصله گرفتم و با درد گفتم: -وقتی داشتم به زور ستاره رو از زیر دست و پای داداشِ مستت بیرون می‌کشیدم، خوردم به میز. چون جفت ضعیف بود، بچه‌ افتاد! با خونی که از شلوارم چکه می‌کرد به سمت در رفتم و زیرلب گفتم: -ستاره هم برای همین ازت می‌ترسه، بابای نمونه! یکی رو سپردی به داداشت که بهش دست‌درازی کنه، یکی هم که نیومده، کشته شد! -صبر کن لارا‌... در را باز کردم که مچم اسیر دستش شد و...❌❌ https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0 https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0 https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0 https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0
Show all...
Repost from N/a
_جناب عاقد خطبه رو نخونین! این عقد همینجا کنسله! صدای تیمسار،پدر عروس سکوت سنگینی توی جمع حاکم کرد! دخترک با نگرانی تور سفیدی که دختران فامیل بالای سرش گرفته بودند را کنار زده ومضطرب می پرسد _چی میگین بابا؟ پدرش تیمسار جلو می آید وبی اعتنا به جمع کل آشناها وفامیل که شاهد این اتفاق بودند مقابل همه رو به داماد ، میگوید _دختر من لیاقت تو رو نداره البرز عقدش نکن دخترک نفسش بند می آیدو… چرا پدرش هرگز او را دوست نداشت؟! _بابا…من…من دخترتم پدرش جلو آمده ،مقابلش می ایستد همان پدری که 25 سال تمام دخترک را ندیده بود همان پدری که هرگز او را دوست نداشت _همیشه مایه ی ننگ منی هرجا میری آبروی منو می بری چرا پسر شاخ شمشاد برادرمرحومم باید باتو حروم بشه دخترک می ایستد با لباس سپید عروسش همان لباسی که قرار بود شاهد بله دادنش به عشق زندگی اش،به پسر عمویش البرز باشد وحال شاهد نخواستن پدرش شده بود می ایستد وبغض درگلویش واشک درچشمانش حلقه زده بود وقتی میگوید _هیچوقت منو‌دوست نداشتی نه؟ همیشه ازم متنفر بودی مگه من چیکارت کردم؟ البرز باترحم سعی میکند دخترک بیچاره را آرام کند _نیلوفر عزیزم دخترک دست البرز را پس میزندودوباره روبه پدرش بادرد میگوید _چرا همه رو دوست داری جز من؟ من دخترتم مگه چیکار کردم که لایق این نفرت 25 ساله‌اتم بابا؟ وبالاخره می شودآنچه که نباید پدرش حقیقت 25 ساله ی پنهان را آشکارمیکند همان حقیقتی که باعث شده بودپدرش هیچوقت دخترک رادوست نداشته باشد _به خاطرتو من نتونستم مادرموواسه آخرین بار ببینم به خاطر کارای بچگونه وخودخواهانه ی تو،مادر من مُرد بدون اینکه حرف آخرشو به من بزنه دخترک مبهوت وسرشارازبهت زبانش لکنت گرفته بود _من…من… اماقبل از آنکه دخترک حرفش راکامل کند،پدرش پیش دستی کرده وبه حرف می آید حرفی که پدرش نمیدانست چه خرابی های جبران ناپذیری قراراست داشته باشد که قرار است یک عمرپشیمان باشد که تاوان این جمله ها برای تیمسار جلوی تمام آشناهاوفامیل،قرار است از دست دادن دخترش باشد که قرار است تا آخرعمر پشیمان باشد ازگفتنشان وعذاب بکشد _کاش توی شکم مادرت میمردی نیلوفر! میمردی و به دنیا نمیومدی! سکوت سنگینی درفضای بزرگ اتاق عقدمی افتد همه بابهت،ترحم دلسوزی به تماشای نخواستنی بودن دخترک ونفرت وانزجار پدرش ازاو ایستاده بودند جماعتی که قرار بودتاسالها نقل ونبات دهانشان نیلوفری باشد که پدرش او را دوست نداردونیلوفر... نیلوفرحتی نفسش هم بالا نمی آمدو پدرش… پدرش می خواست او بمیرد؟ آرزوی مرگش را داشت؟ پدردخترک جلو می آیدوبدون آنکه به احوالات دخترک اهمیت بدهدبا نفرت میگوید _کاش جای مادرم ،تو میمردی نیلوفر! جای تو ، توی اون قبرستونه نه مادر من! مرد می گوید ونمیدانست چندساعت بعدچگونه قرار است حسرت این لحظه ها راداشته باشد پدرش آرزوی مرگ دخترک را داشت ونیلوفر… نیلوفر قرار بود پدرش را به آرزویش برساند! https://t.me/+fVYtBWO-yB04Y2Jk دخترک با لباس عروسش لبه پشت بام ایستاده بودو میدید که مهمانها یکی پس از دیگری میرفتند مهمانهایی که برای عروسی اش آمده بودند وتنهانفرت پدرش و آرزوی مرگش را دیده بودند دخترک بیرون آمدن پدرش از خانه را میبیند وبلافاصله بلندمیگوید _آهای تیمسار پدرش می ایستدودخترک دوباره میگوید _این بالام پدرش سربالا که می گیرد بلافاصله بادیدن نیلوفر درپشت بام خانه کلافه وخسته میگوید _وای خدایا…منو از شر این دختر خلاص کن این دفعه میخوای چه طوری آبروی منو ببری؟ دخترک در اوج مظلومیت اشکش می چکد اوهرگز خواستنی نبود دخترک با بغض حرف میزند _تو هیچوقت منو نخواستی هیچوقت دوستم نداشتی بچه بودم دوستم نداشتی بزرگ شدم دوستم نداشتی 25 سال به خاطر یه ذره محبتت تقلا کردم اما تو هیچوقت منو ندیدی دخترک دست هایش راکه لرزش های عصبی اش او را مانندیک سالمند فرو افتاده نشان میدادرابالا میگیرد _بیین…ببین دستامو بابا؟ توی اوج جوونی نه دستی برام مونده نه مویی نه سلامتی نه جوونی ونه حتی جوونی من به خاطر یه نگاه تو ،تموم زندگیمو دادم بابا نگاه پدرش رنگ می بازد انگار او‌نیز فهمیده بود اینبار فرق میکند که اینبار دیگر مانند دفعات قبل نیست که دخترک باز برای محبتش تلاش کند مرد بوی رفتن ، خداحافظی و مــــرگ را حس میکرد _نیلوفر پدرش دستپاچه زمزمه میکند و دخترک لبخند میزند _گفتی کاش میمردم فردا تولدته بابا میخوام بهترین هدیه ی عمرتو بهت بدم دخترک جلوتر می آید و پدرش تیمسار دستپاچه و پشیمان فریاد می زند _نیلوفر بیا پایین حرف بزنیم بابا! آخرین زمزمه ی دخترک ، در سکوت شب به راحتی به گوش پدرش می رسد _دوسِت دارم بابا! و پشت بندش بوم! جسم دختری‌ست که از طبقه‌ی دوم خانه ، جلوی پاهای پدرش می افتد! جلوی پاهای پدری که هرگز دوستش نداشت! بی نفس! بی جان و غرق در خون! https://t.me/+fVYtBWO-yB04Y2Jk
Show all...
Repost from N/a
_ عروس دیشب با دهنت چیکار کردی که لثه‌هات خونیه؟ با خنده ادامه داد _ داداشمم ماشالا مثل بابام غوله مامانم همیشه با لنگای باز راه می‌رفت یادته آیدا؟ آیدا قهقهه زد _ گشاد شده بود خدابیامرز! خجالت زده سرمو پایین انداختم چقدر بی شرم بودن! آروم توضیح دادم _ دندونم عفونت کرده آرزو خانوم _ اه چرا نمیری دکتر؟ پس دهنت بو گند گرفته طفلکی داداشم آیدا طعنه زد _ اصلا دندون‌پزشک میدونی چیه دهاتی؟ مظلومانه تایید کردم _ بله می‌دونم ، اروند قول داد بعد از مسابقه بیاد بیرم آرزو با تمسخر خندید _ اروند بیکاره؟ داداشم ستاره‌ی تیم ملیه! وسط مسابقات بیاد تو رو ببره دکتر؟ _ خودش قول داد من میدونم ... میاد میدونه خیلی درد دارم جاوید از پذیرایی فریاد زد _ فوتبال شروع شد ، بیاید دخترا آیدا و آرزو دویدن و من با درد سرمو روی میز گذاشتم صدای گزارشگر رو می‌شنیدم هر چند وقت از اروند ارم یا همون مونتیگوی معروف حرفی می‌زد بغض کرده زمزمه کردم _  یادته پات تو زمین فوتبال شکسته بود؟ تلخ خندیدم _ عروسی خواهرم بود اما نرفتم روستا دوماه از کنارت تکون نخوردم آه کشیدم چقدر تنها بودم _ تو چطور دلت اومد صبح با اون حال ولم کنی بری؟ بوی خون دوباره تو بینی‌ام پیچید با درد پا شدم و آب دهنمو تو روشویی سرویس بهداشتی تف کردم پر خون بود هم زمان صدای جیغ دخترا بلند شد _ گلللل .... گللللل با غم خندیدم _ مبارکه عشقم دوباره تو آشپزخونه برگشتم حس میکردم درد دندونم عصب های کل مغزمو درگیر کرده آروم ناله کردم _ وای خدایا ... مردم گزارشگر فریاد زد _ چه می‌کنه مونتیگوعه محبوب گل دوم برای ایران اروند ارم داره با هر بازی بیشتر بهمون میفهمونه چه آینده‌ی درخشانی در انتظارشه با درد پوزخند زدم زنِ کم سن و ساده‌اش تو این آینده جایی داشت؟ منی که به قول خودش نه لباس پوشیدنم و نه صحبت کردنم شبیه به همسر  تیمی هاش نبود... کل ۹۰ دقیقه به خودم دلداری دادم که یادشه از درد تموم شب رو به خودم می‌پیچیدم که یادشه قول داده بیاد که یادشه من از متروسوار شدن می‌ترسم ، یاد ندارم اسنپ بگیرم و آدرسای تهران رو هنوز پیدا نمی‌کنم با تموم شدن بازی و نتیجه‌ی ۳ _ ۱ به نفع ایران دخترا دوباره شادی کردن ۳ گل که ۲ تاش هنرِ اروند بود هنرِ مونتیگو  ،  شوهر من! یک ساعت بعد جاوید برای قهوه آماده کردن اومد و بهم طعنه زد _ تو هنوز کار با قهوه‌ساز یاد نگرفتی عروس خانوم؟ سرمو پایین انداختم آیدا خندید _ ولش کن جاوید سر به سرش میذاری خبرچینی میکنه داداشم یقه‌اتو میگیره بغض کرده بلند شدم که آرزو پرسید _ کجا؟ باز بهت بر خورد کوچولو؟ رو جنبه‌ات کار کن! اینجا روستای خودتون نیست ، داداشم سلبریتیه با هزارنفر برو بیا داره هزارجور حرف قراره بشنوی آروم زمزمه کردم _ میرم لباس بپوشم اروند میاد بریم دکتر پوزخند زد _ اروند امشب با دوستاش جشن میگیره محکم سر تکون دادم _ نه میاد ، قول داده _ میگم رفتن کرج جشن بگیرن! آیدا وارد پیچی شد که اسمش "افشاسازی سلبریتی" بود و صفحه رو سمتم گرفت _ ببین! همه با زن و دوست دختراشونن تو هم اگر مثل آدم میچرخیدی داداشم خجالت نمی‌کشید و می‌بردت بهت زده به صفحه نگاه کردم ویلایی استخردار و نیمه تاریک صدای آهنگ گوش رو اذیت می‌کرد پسری سوت کشید و لیوانش رو بالا برد _ اولی رو بزنیم به سلامتی داداشمون ‌که امشب قرارداد پروازش رو امضا زد و بزودی میره فضا همه هو کشیدن و اروند خندید همه یک صدا جیغ زدن _ سلامتیِ مونتیگو ناخواسته عقب عقب رفتم جاوید رو به آیدا پچ زد _ گناه داره با گریه سمت اتاق دویدم باورم نمیشد آرزو صداشو بالا برد _ اه لوس بازیا چیه؟ داریم بهت میگیم که زودتر خودتو عوض کنی تا اروند رو از دستت نگرفتن پیج اینستاگرامشو دیدی؟ ۷ میلیونه! مدلای روس براش نود میفرستن! نمیدونستم نود چیه هق هق کنان ساک مشکیمو برداشتم و سمت در برگشتم _ من ... من میرم روستا آیدا غرید _ خری مگه؟ صبح اخبارو ندیدی؟ جاوید ادامه داد _ برف و بوران شده مسیرا بسته‌ست راهبندونه _ ۱۶ تا ماشین خورده بودن بهم میگفتن ۴ تا کشته داده خیلی خطریه بی توجه به اونا سمت در دویدم صدای هق هقم قطع نمی‌شد _ تصادف می‌کنی میمیری بدبخت جاوید به آیدا گفت _ زنگ بزن اروند ، اونجا ییلاقیه دما تا منفی ۲۰م میره یخ میزنه دختره خونش میفته گردنمون بی توجه به اونا درو بستم https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk دختره تصادف سختی می‌کنه و ۹ ماه میره تو کما ، وقتی بهوش میاد دکترا میفهمن عوارضِ بیهوشی.......😭💔
Show all...
پارت جدید بالاتر❤️
Show all...
پارت جدید بالاتر❤️
Show all...
پارت بچه ها❤️
Show all...
Repost from N/a
بیچاره رو مجبور کردن کت شلوار دامادی شوهرشو بدوزه🥺😭😭😭 -بدید کت شلوار دامادی صامد رو فرشته بدوزه، مگه خیاط نیست؟ احساس کردم خون در رگ‌هایم یخ بست. -چ...چی؟ من بدوزم؟ کت شلوار می‌دوختم؟ برای دامادی او؟ دامادی مردی اگر شب سر به سینه‌اش نمی‌گذاشتم و صدای قلبش را نمی‌شنیدم خواب به چشمانم نمی‌آمد؟ -بدم نمیگه این دختر، صامد اون همه وسیله برات خریده، وقتی خودمون خیاط داریم چرا پول بدیم به یکی دیگه، خودت بدوز میگم صامد پولشم بده به خودت. با تایید مادرشوهرم، تمام وجودم سست شد. من زنِ صامد بیگ باید برای شوهرم کت و شلوار دامادی میدوختم و دستمزد میگرفتم. -چرا جواب نمیدی دختر؟ جمعه شب مراسم خواستگاریه، دست بجمون. خودت با مش غلام برو بازار و گرونترین پارچه رو بگیر. مبادا ببینم کم گذاشتی! -قیافتو برای من کج کن! وای به احوالت اگه فکر خطا به سرت بزنه. شوهر اولت سر نازا بودنت طلاقت داد، خودتو قالب کردی به پسر من خیال داری با این همه مال و ملک، بی وارث بمونه؟ بغضم را فرو خوردم. صامد بیگ می‌دانست که من نازا هستم و عقدم کرد. من هیچ کس را گول نزده بود. با صدایی گرفته گفتم: -کاری نمی‌کنم... می‌دوزم خانوم.میرم مترمو بیارم. اقا بالاست. مانند ادم مسخ شده متر و دفترچه ام را برداشتم و به خلوت گاه شوهرم رفتم. جایی که کسی اجازه نداشت به آن وارد شود جز منی که محرم تنش بودم. قرار بود اجازه دهد زن دومش هم به اینجا بیاید؟ حتی فکرش هم می توانست جانم را به لب برساند. من این غم را تاب نمی‌اوردم. تقه‌ای به زدم و صدای بم و مردانه‌اش تیری به قلبم بود. وارد که شدم، مثل همیشه رو به شیشه‌ی سراسری، روی صندلی راکش نشسته بود و صدای قدیمی‌اش روشن بود. در را بستم که صدای بمش طنین انداخت. -اومدی پری، نمیدونی از سرکار میام تنم به انتظار دستاته؟ چرا انقدر دیر اومدی؟ همیشه پری صدایم می‌زد. پری خانومش بودم و حالا قرار بود سرم هو بیاورد. جلو رفتم و زیر لب ببخشیدی گفتی که نگاهش به سمتم چرخید. پکی به پیپش زد و ارام روی رانش زد. -پشین پری جانم، نسخ عطرتم، این پیپ و توتون دیگه دوای دردم نیستم. از حرفش بغضم گرفت. یعنی قرار بود اینگونه نازِ زن دیگری را هم بکشد؟ -نمیشینم آقا. پاشید لطفا. کارتون دارم. صدای لرزانم باعث شد پیپش را پایین بیاورد و با دقت نگاهم کند. -چیزی شده؟ چیزی نشده بود، فقط داشتند او را از من میگرفتند. چرا با اینکه خبر داشت، اینگونه با من رفتار می‌کرد. با دلخوری گفتم: -هیچی نشده آقا... پاشید اندازه هاتونو بگیرم، برای کت شلوار لازمه. میخواستم هرچه زودتر بروم، پس خودم دستش را گرفتم و وادارش کردم تا بلند شود. -کت شلوار برای چی؟ چرا خودش را به ندانستن میزد؟ واقعا فکر میکرد احمق هستم. متر را دور بازوهای قطورش چرخاندم. قرار بود کسی دیگر سر روی این بازوها بگذارد؟ آن روز قطعا من میمردم. -کت شلوار دامادی، اخر هفته مگه خواستگاری نیست؟ مادرتون گفتن من... من باید کت شلوار دامادی شوهرمو بدوزم. در جمله‌ی اخر انقدر بغض داشتم که در حال مردن بودم. -کی بهت همچین چرندیو گفته؟ بی توجه اینبار متر را به سرشانه‌ی پهنش چسباندم. -عصری میرم بازار پارچه فروشا. بهترین پارچه رو میگیرم اقا. شما بزرگید، باید کت شلوار به تنتون بشینه، برازدتون باشه.. -چی میگی فرشته؟ این چرندیات چیه؟ من قراره خواستگاری کدوم خری برم؟ اشک از گوشه‌ی چشمانم چکید. اینبار سایز دور کمرش را باید میگرفتم. دستانم را دورش حلقه کردم. به وضوح می‌لرزیدم. -سر... سر اسیناتونو میگم از طلا بسازن. باید برازنده باشه. زشته اگه کم بذارم. بازویم را با شدت گرفت و سرم فریاد زد: -فرشته! بس کن. حالم خوب نبود. داشتم جان میدادم. متر و دفترچه از دستم افتاد و هق زدم. -گفتن... گفتن منم باید بیام... باید برای خودمم لباس بدوزم. خانوادتون گفتن باید لباسم قرمز باشه، اما... اما من دلم میخواد سیاه بپوشم. بپوشم اقا؟ من نمیتونم عزای قلبم غیر سیاه چیزی بپوشم. -به خودت بیا دختر! این چرندیات چیه؟ به خودم می امدم؟ من میدانستم شاه صنم کار خودش را میکند و سرم هوو می اورد. ر -کاش... کاش فقط جایو داشتم که می‌رفتم اقا. من کس و کار ندارم. توروخدا نذارید من تو این خونه باشم. بفرستیدم ته باغ، تو اتاق خدمتکارا، ولی اینجا نه. من طاقت ندارم.... من شمارو با یه زن دیگه ببینم میمیرم. قلبم تیر کشید. به ان چنگ بردم‌ -فرشته... قلبت. دهان باز کردم اما نفسم بالا نیامد. چند روز خودخودری در همین لحظه پوچ شده بود و صامد با وحشت فریاد زد: - الان قلبت وایمیسه لعنتی! پدر هرکی که گفته من قراره زن بگیرمو درمیارم! نفس بکش! https://t.me/+q9oJG4jxThA2NDBk https://t.me/+q9oJG4jxThA2NDBk https://t.me/+q9oJG4jxThA2NDBk دختره خیاطه می‌خوان مجبورش کنن کت شلوار دامادی شوهرشو بدوزه‌ اما شوهرش....🥺🥺🥺
Show all...
Repost from N/a
-با بچم چیکار کردی که میترسه سمتم بیاد؟ با درد دستم را روی شکمم گذاشتم و خیره به مهرزاد، زمزمه کردم: -من... جلو آمد و دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشت. -حرف بزن لارا. چه چرت و پرتی به ستاره گفتی که من و میبینه فرار میکنه؟ آب‌دهانم را قورت دادم. چطور به او می‌گفتم که برادرش قصد دست درازی به بچه‌ را داشته و حالا بچه از هر مردی می‌ترسد؟ وحشت‌ زده زمزمه کردم: -داد نزن، بیدار می‌شه‌. مرا محکم توی دیوار کوبید و فریاد کشید: -عوضی. هنوزم به زن اولم حسودیت می‌شه، آره؟ می‌خوای دخترم و بر علیه‌ من کنی که برن تا بتونی تنهایی از مال و منالم استفاده کنی، آره؟ خونی که لای پایم راه افتاده بود را نادیده گرفتم و با وحشت صدایش زدم: -مهرزاد... باورم نمی‌شد درباره‌ی منی که همه‌ی زندگیم را پای او و دخترش گذاشته بودم، اینگونه فکر کند. با بغض و اشک نگاهش کردم و نالیدم: -بخدا درد دارم مهرزاد. ول... سیلی محکمی روی صورتم کوبید و دوباره فریاد زد: -گور خودتو کندی لارا. بعد اون شب که سکس کردیم، دیدم بلدی، گفتم نگهت می دارم. ولی تو لیاقت خونه زندگی من و نداری. باید برگردی سگ‌دونی بابات. -چیکار می‌کنی مهرزاد؟ لارا همین امروز سقط کرده! اون همه خون و نمی‌بینی؟ گیج شده عقب رفت و ناباور پرسید: -حامله بودی؟ دستم را روی شکمم فشار دادم. قدمی فاصله گرفتم و با درد گفتم: -وقتی داشتم به زور ستاره رو از زیر دست و پای داداشِ مستت بیرون می‌کشیدم، خوردم به میز. چون جفت ضعیف بود، بچه‌ افتاد! با خونی که از شلوارم چکه می‌کرد به سمت در رفتم و زیرلب گفتم: -ستاره هم برای همین ازت می‌ترسه، بابای نمونه! یکی رو سپردی به داداشت که بهش دست‌درازی کنه، یکی هم که نیومده، کشته شد! -صبر کن لارا‌... در را باز کردم که مچم اسیر دستش شد و...❌❌ https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0 https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0 https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0 https://t.me/+E2FGHpfZeqRkYWY0
Show all...
Repost from N/a
_جناب عاقد خطبه رو نخونین! این عقد همینجا کنسله! صدای تیمسار،پدر عروس سکوت سنگینی توی جمع حاکم کرد! دخترک با نگرانی تور سفیدی که دختران فامیل بالای سرش گرفته بودند را کنار زده ومضطرب می پرسد _چی میگین بابا؟ پدرش تیمسار جلو می آید وبی اعتنا به جمع کل آشناها وفامیل که شاهد این اتفاق بودند مقابل همه رو به داماد ، میگوید _دختر من لیاقت تو رو نداره البرز عقدش نکن دخترک نفسش بند می آیدو… چرا پدرش هرگز او را دوست نداشت؟! _بابا…من…من دخترتم پدرش جلو آمده ،مقابلش می ایستد همان پدری که 25 سال تمام دخترک را ندیده بود همان پدری که هرگز او را دوست نداشت _همیشه مایه ی ننگ منی هرجا میری آبروی منو می بری چرا پسر شاخ شمشاد برادرمرحومم باید باتو حروم بشه دخترک می ایستد با لباس سپید عروسش همان لباسی که قرار بود شاهد بله دادنش به عشق زندگی اش،به پسر عمویش البرز باشد وحال شاهد نخواستن پدرش شده بود می ایستد وبغض درگلویش واشک درچشمانش حلقه زده بود وقتی میگوید _هیچوقت منو‌دوست نداشتی نه؟ همیشه ازم متنفر بودی مگه من چیکارت کردم؟ البرز باترحم سعی میکند دخترک بیچاره را آرام کند _نیلوفر عزیزم دخترک دست البرز را پس میزندودوباره روبه پدرش بادرد میگوید _چرا همه رو دوست داری جز من؟ من دخترتم مگه چیکار کردم که لایق این نفرت 25 ساله‌اتم بابا؟ وبالاخره می شودآنچه که نباید پدرش حقیقت 25 ساله ی پنهان را آشکارمیکند همان حقیقتی که باعث شده بودپدرش هیچوقت دخترک رادوست نداشته باشد _به خاطرتو من نتونستم مادرموواسه آخرین بار ببینم به خاطر کارای بچگونه وخودخواهانه ی تو،مادر من مُرد بدون اینکه حرف آخرشو به من بزنه دخترک مبهوت وسرشارازبهت زبانش لکنت گرفته بود _من…من… اماقبل از آنکه دخترک حرفش راکامل کند،پدرش پیش دستی کرده وبه حرف می آید حرفی که پدرش نمیدانست چه خرابی های جبران ناپذیری قراراست داشته باشد که قرار است یک عمرپشیمان باشد که تاوان این جمله ها برای تیمسار جلوی تمام آشناهاوفامیل،قرار است از دست دادن دخترش باشد که قرار است تا آخرعمر پشیمان باشد ازگفتنشان وعذاب بکشد _کاش توی شکم مادرت میمردی نیلوفر! میمردی و به دنیا نمیومدی! سکوت سنگینی درفضای بزرگ اتاق عقدمی افتد همه بابهت،ترحم دلسوزی به تماشای نخواستنی بودن دخترک ونفرت وانزجار پدرش ازاو ایستاده بودند جماعتی که قرار بودتاسالها نقل ونبات دهانشان نیلوفری باشد که پدرش او را دوست نداردونیلوفر... نیلوفرحتی نفسش هم بالا نمی آمدو پدرش… پدرش می خواست او بمیرد؟ آرزوی مرگش را داشت؟ پدردخترک جلو می آیدوبدون آنکه به احوالات دخترک اهمیت بدهدبا نفرت میگوید _کاش جای مادرم ،تو میمردی نیلوفر! جای تو ، توی اون قبرستونه نه مادر من! مرد می گوید ونمیدانست چندساعت بعدچگونه قرار است حسرت این لحظه ها راداشته باشد پدرش آرزوی مرگ دخترک را داشت ونیلوفر… نیلوفر قرار بود پدرش را به آرزویش برساند! https://t.me/+fVYtBWO-yB04Y2Jk دخترک با لباس عروسش لبه پشت بام ایستاده بودو میدید که مهمانها یکی پس از دیگری میرفتند مهمانهایی که برای عروسی اش آمده بودند وتنهانفرت پدرش و آرزوی مرگش را دیده بودند دخترک بیرون آمدن پدرش از خانه را میبیند وبلافاصله بلندمیگوید _آهای تیمسار پدرش می ایستدودخترک دوباره میگوید _این بالام پدرش سربالا که می گیرد بلافاصله بادیدن نیلوفر درپشت بام خانه کلافه وخسته میگوید _وای خدایا…منو از شر این دختر خلاص کن این دفعه میخوای چه طوری آبروی منو ببری؟ دخترک در اوج مظلومیت اشکش می چکد اوهرگز خواستنی نبود دخترک با بغض حرف میزند _تو هیچوقت منو نخواستی هیچوقت دوستم نداشتی بچه بودم دوستم نداشتی بزرگ شدم دوستم نداشتی 25 سال به خاطر یه ذره محبتت تقلا کردم اما تو هیچوقت منو ندیدی دخترک دست هایش راکه لرزش های عصبی اش او را مانندیک سالمند فرو افتاده نشان میدادرابالا میگیرد _بیین…ببین دستامو بابا؟ توی اوج جوونی نه دستی برام مونده نه مویی نه سلامتی نه جوونی ونه حتی جوونی من به خاطر یه نگاه تو ،تموم زندگیمو دادم بابا نگاه پدرش رنگ می بازد انگار او‌نیز فهمیده بود اینبار فرق میکند که اینبار دیگر مانند دفعات قبل نیست که دخترک باز برای محبتش تلاش کند مرد بوی رفتن ، خداحافظی و مــــرگ را حس میکرد _نیلوفر پدرش دستپاچه زمزمه میکند و دخترک لبخند میزند _گفتی کاش میمردم فردا تولدته بابا میخوام بهترین هدیه ی عمرتو بهت بدم دخترک جلوتر می آید و پدرش تیمسار دستپاچه و پشیمان فریاد می زند _نیلوفر بیا پایین حرف بزنیم بابا! آخرین زمزمه ی دخترک ، در سکوت شب به راحتی به گوش پدرش می رسد _دوسِت دارم بابا! و پشت بندش بوم! جسم دختری‌ست که از طبقه‌ی دوم خانه ، جلوی پاهای پدرش می افتد! جلوی پاهای پدری که هرگز دوستش نداشت! بی نفس! بی جان و غرق در خون! https://t.me/+fVYtBWO-yB04Y2Jk
Show all...
Repost from N/a
_ عروس دیشب با دهنت چیکار کردی که لثه‌هات خونیه؟ با خنده ادامه داد _ داداشمم ماشالا مثل بابام غوله مامانم همیشه با لنگای باز راه می‌رفت یادته آیدا؟ آیدا قهقهه زد _ گشاد شده بود خدابیامرز! خجالت زده سرمو پایین انداختم چقدر بی شرم بودن! آروم توضیح دادم _ دندونم عفونت کرده آرزو خانوم _ اه چرا نمیری دکتر؟ پس دهنت بو گند گرفته طفلکی داداشم آیدا طعنه زد _ اصلا دندون‌پزشک میدونی چیه دهاتی؟ مظلومانه تایید کردم _ بله می‌دونم ، اروند قول داد بعد از مسابقه بیاد بیرم آرزو با تمسخر خندید _ اروند بیکاره؟ داداشم ستاره‌ی تیم ملیه! وسط مسابقات بیاد تو رو ببره دکتر؟ _ خودش قول داد من میدونم ... میاد میدونه خیلی درد دارم جاوید از پذیرایی فریاد زد _ فوتبال شروع شد ، بیاید دخترا آیدا و آرزو دویدن و من با درد سرمو روی میز گذاشتم صدای گزارشگر رو می‌شنیدم هر چند وقت از اروند ارم یا همون مونتیگوی معروف حرفی می‌زد بغض کرده زمزمه کردم _  یادته پات تو زمین فوتبال شکسته بود؟ تلخ خندیدم _ عروسی خواهرم بود اما نرفتم روستا دوماه از کنارت تکون نخوردم آه کشیدم چقدر تنها بودم _ تو چطور دلت اومد صبح با اون حال ولم کنی بری؟ بوی خون دوباره تو بینی‌ام پیچید با درد پا شدم و آب دهنمو تو روشویی سرویس بهداشتی تف کردم پر خون بود هم زمان صدای جیغ دخترا بلند شد _ گلللل .... گللللل با غم خندیدم _ مبارکه عشقم دوباره تو آشپزخونه برگشتم حس میکردم درد دندونم عصب های کل مغزمو درگیر کرده آروم ناله کردم _ وای خدایا ... مردم گزارشگر فریاد زد _ چه می‌کنه مونتیگوعه محبوب گل دوم برای ایران اروند ارم داره با هر بازی بیشتر بهمون میفهمونه چه آینده‌ی درخشانی در انتظارشه با درد پوزخند زدم زنِ کم سن و ساده‌اش تو این آینده جایی داشت؟ منی که به قول خودش نه لباس پوشیدنم و نه صحبت کردنم شبیه به همسر  تیمی هاش نبود... کل ۹۰ دقیقه به خودم دلداری دادم که یادشه از درد تموم شب رو به خودم می‌پیچیدم که یادشه قول داده بیاد که یادشه من از متروسوار شدن می‌ترسم ، یاد ندارم اسنپ بگیرم و آدرسای تهران رو هنوز پیدا نمی‌کنم با تموم شدن بازی و نتیجه‌ی ۳ _ ۱ به نفع ایران دخترا دوباره شادی کردن ۳ گل که ۲ تاش هنرِ اروند بود هنرِ مونتیگو  ،  شوهر من! یک ساعت بعد جاوید برای قهوه آماده کردن اومد و بهم طعنه زد _ تو هنوز کار با قهوه‌ساز یاد نگرفتی عروس خانوم؟ سرمو پایین انداختم آیدا خندید _ ولش کن جاوید سر به سرش میذاری خبرچینی میکنه داداشم یقه‌اتو میگیره بغض کرده بلند شدم که آرزو پرسید _ کجا؟ باز بهت بر خورد کوچولو؟ رو جنبه‌ات کار کن! اینجا روستای خودتون نیست ، داداشم سلبریتیه با هزارنفر برو بیا داره هزارجور حرف قراره بشنوی آروم زمزمه کردم _ میرم لباس بپوشم اروند میاد بریم دکتر پوزخند زد _ اروند امشب با دوستاش جشن میگیره محکم سر تکون دادم _ نه میاد ، قول داده _ میگم رفتن کرج جشن بگیرن! آیدا وارد پیچی شد که اسمش "افشاسازی سلبریتی" بود و صفحه رو سمتم گرفت _ ببین! همه با زن و دوست دختراشونن تو هم اگر مثل آدم میچرخیدی داداشم خجالت نمی‌کشید و می‌بردت بهت زده به صفحه نگاه کردم ویلایی استخردار و نیمه تاریک صدای آهنگ گوش رو اذیت می‌کرد پسری سوت کشید و لیوانش رو بالا برد _ اولی رو بزنیم به سلامتی داداشمون ‌که امشب قرارداد پروازش رو امضا زد و بزودی میره فضا همه هو کشیدن و اروند خندید همه یک صدا جیغ زدن _ سلامتیِ مونتیگو ناخواسته عقب عقب رفتم جاوید رو به آیدا پچ زد _ گناه داره با گریه سمت اتاق دویدم باورم نمیشد آرزو صداشو بالا برد _ اه لوس بازیا چیه؟ داریم بهت میگیم که زودتر خودتو عوض کنی تا اروند رو از دستت نگرفتن پیج اینستاگرامشو دیدی؟ ۷ میلیونه! مدلای روس براش نود میفرستن! نمیدونستم نود چیه هق هق کنان ساک مشکیمو برداشتم و سمت در برگشتم _ من ... من میرم روستا آیدا غرید _ خری مگه؟ صبح اخبارو ندیدی؟ جاوید ادامه داد _ برف و بوران شده مسیرا بسته‌ست راهبندونه _ ۱۶ تا ماشین خورده بودن بهم میگفتن ۴ تا کشته داده خیلی خطریه بی توجه به اونا سمت در دویدم صدای هق هقم قطع نمی‌شد _ تصادف می‌کنی میمیری بدبخت جاوید به آیدا گفت _ زنگ بزن اروند ، اونجا ییلاقیه دما تا منفی ۲۰م میره یخ میزنه دختره خونش میفته گردنمون بی توجه به اونا درو بستم https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk https://t.me/+NRqygYUYkbZhMjRk دختره تصادف سختی می‌کنه و ۹ ماه میره تو کما ، وقتی بهوش میاد دکترا میفهمن عوارضِ بیهوشی.......😭💔
Show all...
پارت جدید 👆
Show all...
Repost from N/a
-سلامتی قصاص اون بی‌شرفی که داداشم و کُشت و فردا حکمش اجرا میشه! پیک‌هاشون و به‌هم زدن و حماس نفهمید که چندمین پیکی بود که بالا رفت. گوشی موبایلش وسط عیش و نوشش زنگ خورد و با شنیدن صدای دلجو سرمست خندید. دخترک گفت: -نمی‌آی خونه... من تنهام می‌ترسم خوابم نمی‌بره. به حال دخترک پوزخند زد. خبر نداشت فردا بابا جونش را اعدام می‌کردند. سکسکه‌ای کرد و گفت: -میام عذاب دو عالم! دیگر وسط بزم و نوششان نماند. به راننده دستور داد تا به عمارت برساندش. امشب با دخترک خیلی کار داشت. امشب دنیا به کام دل داغ‌دارش بود. سالن تاریک بود که سمت اتاق دلجو رفت. دخترک عاشقش بود. نامزد بودند. قرار بود ازدواج کنند اگر بابای سگ پدرش دستش به خون برادر حماس آغشته نمی‌شد. وارد اتاق که شد دلجو فوری سمتش رفت و خودش را میان آغوشش جا داد: -خداروشکر اومدی حماس... از غروبه دلم شور میزنه... یه ساعت خوابیدم، خواب بد دیدم. پوزخندش را دلجو ندید. سر پایین برد و عطرِ موهای بلوطی‌اش را نفس کشید. دلش برای دخترک لَک زده بود و از فردا او هم دشمن خونی‌اش می‌شد وقتی می‌فهمید به قصاص پدرش رضایت نداده. سرش را میان گردن دخترک فرو برد و نفس کشید. با قلب سنگین و حال نامیزون گفت: -دلم می‌خوادت دلجو! دخترک با دلهره نگاهش کرد. بوی مستی‌اش را فهمیده بود و پرسید: -چقدر خوردی که رو پا بند نیستی؟ زبانش نچرخید و دخترک را سمت تختشان برد. حریص و عاصی از قلب عاشقش فقط گفت: -آرومم کن. دخترک حس خوبی نداشت، اما نه نگفت. می‌فهمید که یک چیزی درست نیست، اما چه با دل عاشقش می‌کرد که دوستش داشت. ثانیه به ثانیه عاشقانه خرجش کرد و بهترین شب را برایش رقم زد. حماس که خوابش برد. دم دمای صبح پیامی از وکیل بابایش دریافت کرد. پیامی که دنیا را روی سرش خراب کرد و خواند: (( نتونستم برای پدرتون کاری کنم. متاسفم. تسلیت می‌گم)) نفسش بند رفت. باورش نشد. حماس به عشقشان قسم خورده بود. گفته بود از خون برادرش می‌گذرد و حالا دیگر جایی کنار او نداشت. لباسهایش را پوشید و از عمارت حماس برای همیشه بیرون زد. این عشق دیگر بوی خون و انتقام می‌داد! هشت ماه بعد روستای بَسته -بگیر این سیب‌و بخور تا بچه‌ت لُپدار و خوشگل بشه مثل خودت. تلخ و دلگیر خندید. هشت ماه تمام از بعد خاکسپاری پدرش میان روستای پدری‌اش نزد عزیز گلی‌اش مانده بود. هشت ماهی که تنها دلخوشی‌اش طفل میان شکمش بود. کنار بخاری کز کرده بود و سیب را از دست عزیز گرفت. روزی که فهمید حامله‌ است آخرین شب بودن با حماس را به یاد آورد و آتش گرفت. حماس آن شب انقدر مست بود که خوب می‌دانست هیچ چیزی به خاطر نداشت و حالا تمام سهمش از آن عشق این بچه بود. کمر دردناکش را به بخاری چسبانده بود که اتاق باز شد سمیرا نفس زنان روبه عزیز گلی و دلجو گفت: -یه غریبه... یه غریبه... اومده تو روستا! عزیز نگران گفت: -نفس بگیر دخترجون... غریبه چی؟ سمیرا نگاه ترسیده‌اش را به دلجو انداخت و گفت: -یه غریبه اومده دنبال دلجو... میگه اسمش حماس صاحب‌زاده‌ست! انگار به تن دلجو برق وصل کردند. نفس دخترک بند رفت و زیر شکمش تیر کشید. نفهمید چطور سر جایش نشست و بعد با ترس سرپا شد و  هول‌زده و ترسیده گفت: -باید برم عزیز... نباید پیدام کنه... اون از خون برادرش نگذشت از بچه‌شم نمی‌گذره... بچه‌مو ازم میگیره! با چشم‌های اشکی سمت کمد رفت که همون لحظه در اتاق باز شد و صدای آشنایش چهارستون تن دلجو را لرزاند و صدایش... لعنت به صدای جذابش که دلتنگش شده بود. -دلجو. دلجو جان داد تا برگشت. تا نگاه میان صورت و چشم‌های بی‌معرفتش انداخت و درد با هیبت بیشتری زیر شکمش نفیر کشید. حماس مات و متحیر شکم برجسته‌اش را نگاه کرد. دلجو از شدت درد لب گزید، اما حریف صبوری‌اش نشد و نگران جیغ کشید: -عزیز... بچه‌م! درد امانش را بریده بود و لحظه‌ی آخر حماس بود که سمتش دوید و بازویش را گرفت تا سقوط نکند. اشک از کنج چشم‌هایشان راه گرفت و حماس نالید: -دنیا رو زیر و رو کردم تا پیدات کنم... تا بگم دوسِت دارم... تو که مثل من سنگدل نبودی... کجا من بی‌رحم و رها کردی و رفتی؟ دلجو لب گزید تا جیغ دیگری نکشد. هول کرده بود و درد مثل مار افعی نیشش می‌زد. حماس با بی‌طاقتی پرسید: -بچه‌ی منه؟ تو رو خدایی که می‌پرستی بگو بچه‌ی منه دلجو؟ دلجو اما نا نداشت. دستش را حریص و غمزده سمت صورت حماس برد که همان لحظه از هوش رفت. عزیز نگران به بازوی حماس زد و گفت: -آره خوش غیرت بچه توئه پاشو برسونش زایشگاه تا تلف نشدن باهم! https://t.me/+XUvsV8FqLyxlMmY0 https://t.me/+XUvsV8FqLyxlMmY0 https://t.me/+XUvsV8FqLyxlMmY0 #پارت_واقعی رمان⚠️ کپی ممنوع⛔️
Show all...