en
Feedback
ماتیک💄 (استاددانشجویی)

ماتیک💄 (استاددانشجویی)

Closed channel

بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً

Show more
2025 year in numberssnowflakes fon
card fon
77 993
Subscribers
-4324 hours
-3567 days
-1 99130 days

Data loading in progress...

Attracting Subscribers
December '25
December '25
+3
in 0 channels
November '25
+1
in 0 channels
Get PRO
October '25
+5
in 0 channels
Get PRO
September '25
+2 536
in 0 channels
Get PRO
August '250
in 0 channels
Get PRO
July '250
in 0 channels
Get PRO
June '250
in 0 channels
Get PRO
May '250
in 0 channels
Get PRO
April '250
in 0 channels
Get PRO
March '250
in 0 channels
Get PRO
February '250
in 0 channels
Get PRO
January '25
+6 711
in 0 channels
Get PRO
December '24
+7 995
in 1 channels
Get PRO
November '24
+6 052
in 0 channels
Get PRO
October '24
+4 363
in 0 channels
Get PRO
September '24
+4 498
in 0 channels
Get PRO
August '24
+2 715
in 0 channels
Get PRO
July '24
+4 484
in 0 channels
Get PRO
June '24
+3 435
in 0 channels
Get PRO
May '24
+2 896
in 3 channels
Get PRO
April '24
+7 187
in 7 channels
Get PRO
March '24
+25
in 0 channels
Get PRO
February '24
+4 243
in 11 channels
Get PRO
January '24
+20
in 0 channels
Get PRO
December '23
+11 385
in 39 channels
Get PRO
November '23
+218
in 2 channels
Get PRO
October '23
+13 446
in 26 channels
Get PRO
September '23
+28
in 0 channels
Get PRO
August '23
+13
in 0 channels
Get PRO
July '230
in 0 channels
Get PRO
June '230
in 0 channels
Get PRO
May '23
+17
in 0 channels
Get PRO
April '23
+2 749
in 0 channels
Get PRO
March '230
in 0 channels
Get PRO
February '23
+18 504
in 0 channels
Get PRO
January '230
in 0 channels
Get PRO
December '220
in 0 channels
Get PRO
November '220
in 0 channels
Get PRO
October '22
+5
in 0 channels
Get PRO
September '22
+8 103
in 0 channels
Get PRO
August '22
+3 288
in 0 channels
Get PRO
July '22
+7 764
in 0 channels
Get PRO
June '22
+17 788
in 0 channels
Get PRO
May '22
+15 601
in 0 channels
Get PRO
April '22
+1 588
in 0 channels
Get PRO
March '22
+14 291
in 0 channels
Get PRO
February '22
+35 877
in 0 channels
Date
Subscriber Growth
Mentions
Channels
28 December0
27 December0
26 December0
25 December0
24 December0
23 December0
22 December0
21 December0
20 December0
19 December0
18 December+3
17 December0
16 December0
15 December0
14 December0
13 December0
12 December0
11 December0
10 December0
09 December0
08 December0
07 December0
06 December0
05 December0
04 December0
03 December0
02 December0
01 December0
Channel Posts
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...

97100

2
sticker.webp
1 299
3
_همسرم و مادر بچه‌م بودن بهت خیلی میاد خواهر زاده، کاش محرمم نبودی پسر دایی یک ساله‌م در آغوشم سر روی شونم گذاشته و در خواب عمیق بود. با زمزمه‌ی بم آرومش ایستاده چرخیدم. _دایی کی اومدی! با اون قامت بلند کمی خم شده و تیکه به چهارچوب در اتاق داده بود. تیله های نافذش با حسی عمیق و ناخوانا خیرم بود. _نیلا واقعا اگه محرمم نبودی شده چهل شبانه روز در خونه‌تون بست می‌نشستم تا از خواهرم و بابات جواب بله بگیرم حداقلش الان با یه بچه ترکم نمی‌کردی. _وا دایی فقط از خانوادم جواب بله بگیری،مگه میخواستی با اونا ازدواج کنی! به جای چهل شبانه روز بست نشستن و آواره شدن، خب دل و ایمون منو می‌بردی و اعتراف می‌کنم با این جذابیت یه چشمک بهم میزدی برات غش و ضعف می‌کردم کنج لبش کمرنگ بالا رفت. دستی به موهای بهم ریخته‌ش کشید و خسته با چند قدم رو به روم ایستاد. بوسه‌ای روی سر پسرکش زد و بوسه‌‌ی نرمی روی پیشونی من نشوند. _ازت خیلی ممنونم هر کاری واسه جبران بکنم کمه برات همه میگفتن دایی سیاوش با خیانت به همسرش مقصر صد حال و احوال الانشه ولی برای من ذره‌ای اهمیت نداشت. تا پیشنهاد هم خونه شدن و پرستاری از پسرش و بهم داد با کله قبول کردم، فقط و فقط به خاطر قلب زبون نفهمم _سیاوش برو دوش بگیر میز شام و می‌چینم. بچه رو آروم روی تختش گذاشتم و از اتاقش با سیاوش خارج شدیم. مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش شد و جلوی چشمای هیزم و گرفتم و سمت آشپزخونه قدم تند کردم. دست روی پیشونیم و رد بوسه گذاشتم. داغی لب هاش هنوزم حس می‌شد و ضربان قلبم و شدیدا بالا می‌برد. دیگه برای حس و احساس ممنوعه و اشتباهم عذاب وجدان نداشتم و زمزمه وار با خودم تکرار کردم. _سیاوش دایی خونی و تنیت نیست. واقعا هم نبود. این راز گذشته رو همین هفته‌ی پیش یواشکی از زبون مادربزرگم شنیدم. نبایدم دایی واقعیم می‌بود، چون این کشش و صمیمت عمیق بین ما از همون اول جنون آور و غیر قابل کنترل ریشه کرده بود. مشغول چیدن میز شدم. دقایقی بعد سیاوش با موهای مردانه‌ای که نم داشت وارد آشپزخونه شد. _موهات و سشوار نکردی! سرما نخوری یه وقت؟ _این بو ای که راه انداختی تو خونه، بدجور طلسمم کرد، حتی لباسامم به زور پوشیدم. خندیدم. با شیطنت و چشمای خمارش چشمکی بهم زد. _حالا که دل و ایمونت بردم، چرا برام غش و ضعف نمیکنی! _از آخر عاقبتش می‌ترسم غش و ضعف کنم تهش زنت بشم بهم خیانت میکنی یهو با فاصله کمی پشتم ایستاد و دستش روی بافت موهای بلندم نشست و کش پایین موم رو کشید. _اگه زنم بودی من حتی عطر موهاتم با هزارتا بهتر و داف تر عوض نمی‌کردم دلبرکم، چه برسه به خیانت بافت موهام و یکی یکی باز می‌کرد و نفس های عمیقش و حس می‌کردم. _اگه یه روزی بفهمی داییم نیستی چی میشه! _مگه اصلا من داییتم! یکه خورده و شوکه شونه های لرزونم به تنش برخورد و دست هاش دور کمرم پیچید. _چ..چی..میدونستی! _آره میدونم فردا قراره برم بست در خونتون بشینم و از خانوادت خاستگاریت کنم نیلا https://t.me/+QxjjqvE4LoAzZDFk https://t.me/+QxjjqvE4LoAzZDFk https://t.me/+QxjjqvE4LoAzZDFk https://t.me/+QxjjqvE4LoAzZDFk ❌️نیلا دختری که رشته‌ی پرستاری خونده و با به مشکل خوردن زندگی مشترک داییش و رفتن زن داییش مسئولیت پسرک یک ساله‌‌شون رو به عهده می‌گیره و با هم خونه شدن با سیاوش عشق ممنوعه‌ی تو قلبش سرکش تر میشه و با فهمیدن راز گذشته این عشق رنگ وصال به خودش می‌گیره تا اینکه زن‌داییش یهویی سرو کله‌ش پیدا میشه و میخواد به زندگی سابقش برگرده و شوهرش و ببخشه...😱🥲💔
1 179
4
_کی موقع خودکشی سیب زمینی کبابی میخوره؟ دو ساعته میخوای بپری صدای نیشخند در گلوی کسی دخترک با هیع ترسیده‌ای به عقب چرخید با دیدن هیکل پهنی که در تاریکی روی سنگ بزرگی نشسته بود.. _کـ..ی هستین؟ ندیدمتون یک سیب زمینی دیگر را برداشت از کنار آتش _نمی‌خورین؟ اگر ببرنم جهنم که بهم غذا نمی‌دن تکه موی طلایی‌اش را با بغض پشت گوشش داد _از آدمای خان فرار کردم. همین صبـ..ح خانُم جان قاشق داغ گذاشت رو دستم تا فرار نکنم چشم ریز کرد که با نور آتش توانست تصویر محوی از مرد ببیند شاید حدود 38 تا 40 سال حتی نشسته‌اش هم قد بلند بود روی لبه‌ی صخره بودند چانه لرزاند _چون حرف میزنـ..م نمی‌خورین؟ کلی جون کندم تا آتیش درست کنم مرد بی‌حرف تکیه زد به سنگ بزرگ پشتش دخترک وراج شاید 16 سال سن داشت دوباره صدای دخترک اما اینبار پر ذوق _میخواین پیپتون و با آتیش روشن کنم؟ قبل از اینکه چیزی بگوید خودش پیپ را قاپید _شبیه پیپِ خانِ بینی بالا کشید _اگر مثل بی‌خونه ها روی صخره نَشِسته بودین میگفتم خانین. آبجی ته تغاری خان از اون مریضی بدا گرفته. خان خیلی زمین و کاشونه داره. بردتش فرنگ. شفا گرفته اما خاله رقیه میگه کله‌ش تاس و کچل شده تیز به زمردی های دخترک نگاه کرد اما دخترک بی‌خبر، با لبخند پیپ روشن را دستش داد _روشنش کردم. قبل از پریدن از صخره حداقل یه ثواب بردم قبل از اینکه به پیپ پک بزند.. غرش در گلویش _بپر تا زبونت سرت و به باد نداده دخترک خندید با چشمان اشکی _سیب زمینی‌مو بخورم می‌پرم بی‌تفاوت به وراجی های دخترک دود پیپ را از دهانش بیرون داد آمده بود تا آرام شود گردنش نبض گرفت پر غیض پک محکم دیگری باید همان فرنگ می‌ماندند اینجا حالیشان نمی‌شد چرا باز درد دارد ماهرخ 15 ساله‌اش بازهم صدای پر ذوق دخترک وراج _اهل شهرین؟ لباساتون خیلی نو نواره. شرمم میشه از بدبختیام بگم براتون. اما میگم. چند روزه نامه هایی که به یکی میدادم به دستش نمی‌رسه دخترک خودش را جلو کشید سرش را از پایین کج کرد تا واضح تر صورت خشک مرد را ببیند نگاه تیره‌‌ی مرد که در سکوت سمت صورتش چرخید دوباره لبانش کش آمد _نمیاین باهم از صخره بپریم؟ کل سیب زمینی را به یکباره در دهان کوچکش جا کرد _شما گنده‌این ترسم کم میشه. فکر کنم اون کسی‌ام که بهش نامه میدادم مثل شما گنده بود. یه بار از پشت دیدمش. اگر اینجا بود خودکشی نمی‌کردم با دهان پر سیب زمینی دیگری برداشت ایلیا کام محکمی از پیپ گرفت بی‌توجه به او نصف حرف های دخترک را نمی‌شنید _میخوان موهام و بِبرن برای ماهرخ چشمان ایلیا تیز به سمت نیم رخ دخترک پایین رفت پربغض داشت پوست سیب زمینی را می‌کَند پس.. این دختر همان سلیطه‌ی ریز معروف بود همان دختری که.. ماهرخ با دیدن موهای طلاییِ تا زانویش، پرحسرت تا دو روز لب به غذا نزده بود _موهام تنها چیزیه که شبیه مامان خورشیدمه نگاهش سمت موهای دخترک رفت خود او گفته بود موهای آن دختر را برای ماهرخ... قطره اشک دخترک _دیروز زنای روستا به زور نشوندنم توی دیگ آب جوش. خیلی قُل میزد با همان سر پایین هق زد _هرچـ..ی جیغ زدم نذاشتن بیام بیرون. میگفتن چون دست نامحر..م به اونجـ.ام خورده باید تمیز شه هق هقش اوج گرفت _اگر بپرم دیگه نیستم که اگر آقا برگشت روستا بهش بگم چیکارم کردن. 14 تا نامه بهش دا..دم. جواب هیچکدوم و نداد. اما وقتی تو یکیش بهش گفتم کس و کار ندارم و تو روستا بهم تجاوز کردن، فردا صبحش جنازه‌ی اون مردی که بهم تجا..وز کرده بود و وسط میدون روستا آویزون دیدیم. میدونم که اون گفت بکشنش دود پیپ از بینی و دهانش بیرون جهید نگاهش خیره مانده بود به موهای دخترک به جای حرف های دخترک صدای گریه های ماهرخ در گوشش می‌پیچید وقتی اولین بار سر بی‌مویش را در آینه.. بدون آنکه نگاه تاریکش از دخترک بگیرد.. پیپش را پرت کرد در آتش _برگرد. موهات و ببافم به آتیش نگیره دخترک مطیع و با ذوق تنش را برگرداند _آخرین بار مامان خورشیدم موهام و بافت موهای نرم دخترک را در دست بزرگش جمع کرد _اون آقاعه که بهش نامه میدم میدونین کیه؟ ایلیا چاقوی جیبی‌اش را از جیب پالتوی بلندش بیرون کشید _از 9 سالگی صیغه‌شم اما هم و ندیدیم. نوچه هاش و برای مراقبتم میفرسته. برگرده روستا میگم بهتون تحفه بده بدون آنکه ذره‌ای نگاهش نرم شود چاقو را زیر موهای دخترک گذاشت و.. لحن پرذوق دخترک _نمیدونه موهای منو برای خواهرش میخوان. خان و میگم ایلیا.. خشکش زد این دختر.. صیغه‌ی او بود؟ _اون فقط باهام مهربونـ... آخ آخ پردرد دخترک ایلیا سریع سر خم کرد نفس میان سینه‌ی پهنش گره خورد همراه موهای دخترک رگ گردن دخترک را هم با چاقو.. ادامه👇 https://t.me/+M_fCutLYIik3Yjg0
346
5
_ مریض اورژانسی داریم دکتر دختر 17ساله حامله‌ست طوفان اخم کرد تموم دخترهای ۱۷ ساله‌ی دنیا اونو یاد یک نفر‌ مینداختن ماهی کوچولوی خودش... سمت اورژانس قدم برداشت _ تصادف کرده؟ پرستار به سرعت شرح حال داد _ کتک خورده دکتر طوفان دندون روی هم سایید ماهی کوچولوی اونم کم کتک نخورد! خودش زده بود ، خود نامردش به تقاص انتقامی که ماهی توش بی گناه ترین بود _ شوهرش زده؟ _ صاحبکارش زده مثل اینکه! تو یک خونه کار میکرده ، یکی از تابلوهای عتیقه رو شکسته طرفم مست بوده تا خورده بچه رو زده هفت ماهه حامله‌ست طوفان از شدت خشم پوزخند زد سال ها برای انتقام انتظار کشید و بعد روی سر بی گناه ترین دختر داستان آوار شد! ماهی رو قربانی کرد ، انتقام گرفت و بعد... درست لحظه ای که از شدت پشیمونی و عذاب وجدان به خودش می‌پیچید ماهی گم شد! وارد اتاق شد و بدون اینکه به صورت دخترک نگاه کنه دستور داد _ عکساش اومد؟ پرستار عکس رو سمتش گرفت و طوفان تایید کرد _ خونریزی داخلی نداره ، یکی از‌ دنده ها ولی شکسته گفتید چند ماهه حاملست؟ پرستار با ترحم به دختربچه‌ای که روی تخت بود خیره شد _ هفت ماهه دکتر طوفان با جدیت ادامه داد _ استراحت مطلق باشه بفرستیدش سونوگرافی _ مچ دستش ورم داره ، اونم عکس گرفتیم طوفان با اخم خیره عکس جدید شد و با تاسف سر تکون داد _ مو برداشته ، بگید دکتر خیرخواه جا بندازن _ دکتر خیرخواه مرخصی هستن طوفان کلافه پوف کشید _ سونوگرافیش تموم شد بیاریدش بخش خودم جا میندازم گفت و بی توجه به دخترک از اورژانس بیرون زد ** ماهی چشماشو با درد باز کرد و پچ زد _ بچم؟ پرستار همونطور که تخت رو هل میداد توضیح داد _ الان سونو دادی خوب بود عزیزم ماهی بغض کرد _ منو کجا میبرید؟ _ مچ دستت در رفته میریم دکتر جا بندازن دلش گرفت چقدر تنها بود _ بعدش پلیس میاد ، شکایتتو ثبت کنه ترسیده سر تکون داد _ من شکایتی ندارم _ عقلتو از دست دادی بچه جون؟ زده ناقصت کرده ماهی بیچاره وار التماس کرد _ توروخدا به پلیس خبر ندید! صاحبکارم همیشه کتکم نمیزنن فقط وقتایی که اشتباه میکنم امشب چون مست بودن از دستشون در رفت! خواهش میکنم به پلیس نگید من هیچکسو ندارم گفت و بغضش ترکید بقیه چی میدونستن از بدبختیاش؟ دختری ۱۷ ساله ، شناسنامه سفید ، جنین ۷ ماهه ، بی خانواده و آواره پرستار تختش رو وارد اتاق کرد _ تا چنددقیقه دیگه دکتر میاد بهش نگو نمیخوای شکایت کنی! ماهی میون گریه نالید _ چرا؟ پرستار بی خیال شونه بالا انداخت _ من که نمیدونم ولی همکارا میگن دوست دخترش هم سن تو بوده چند ماه پیش غیبش میزنه بعضیا میگن مرده! از اون روز به بعد اخلاق دکتر به سگ میگه برو من جات هستم! از من به تو نصیحت که هیچی نگی چون عصبی میشه روی دخترای کم سن و بدبخت حساس شده! گفت و با خنده بیرون زد طوفان با اخمی عمیق سمت اتاق قدم برداشت عصبی بود شاید چون صاحبکار بی رحم و کثافت دخترک اونو یاد خودش مینداخت! مگه نه اینکه اونم بارها دست روی ماهیِ مظلوم بلند کرد؟ وارد اتاق شد و دهن باز کرد تا حرفی بزنه که صدای آشنای ماهی خشکش کرد _ تو هم امشب ترسیدی جوجه‌ی مامان؟ زانوهای طوفان لرزید باور‌نمی‌کرد! _ من خیلی ترسیدم مامانی! وقتی اون تابلو شکست دوست داشتم فرار کنم اما جایی رو نداشتم کسیو نداشتم تا برم پیشش فکر‌ نمیکردم انقدر محکم کتک بزنه! سر طوفان گیج رفت ماهی کوچولوش حامله بود؟ شب آخر‌باهاش رابطه داشت بدون جلوگیری! باور نمیکرد دخترک ۱۶ ساله رو مادر کنه! ماهی بغض کرده با پسرکوچولوش حرف میزد _ سیلی اول رو که زد گفتم هرجور شده میرم اما کجا؟ سیلی دوم رو که زد گفتم شب تو پارک میخوابم اما وقتی تو دنیا بیای چی؟ سیلی سوم رو که زد یادم اومد نوزادا جای گرم و نرم میخوان ، حالا تن و بدن مادرشون کبود باشه مگه مهمه؟ غمگین خندید و ادامه داد _ بعدش با مشت و لگد به جونم افتاد و من تصمیم گرفتم تحمل کنم فقط دستمو دور شکمم حلقه کردم که تو کتک نخوری! بغضش منفجر شد و طوفان چشم بست لعنت به او! _ دیدی پرستار چطور با تحقیر‌ نگاهمون میکرد؟ کاش میتونستی تو به جای من حرف بزنی من دارم از درد میمیرم مامانی کاش تو زبون داشتی و تعریف میکردی بابات چیکار باهامون کرد که چطور طوفان شد تو زندگیِ دخترعمه‌ی ۱۷ سالش تا از اصلان خان خسروشاهی انتقام بگیره اینا چی میفهمن از بی پناهی؟ به هق هق افتاد دستشو روی شکمش کشید و نالید _ تو مرد باش پسری! تو اگر بزرگ شدی و خواستی مثل بابات انتقام بگیری یادت باشه بری سراغ اصل کاریا! نه دختر بیچاره‌ی داستان رو با تجاوز و شناسنامه‌ی سفید و یک بچه ول کنی تو این مملکت بی در و پیکر صدای خش دار طوفان می‌لرزید _ باباش هفت ماهه همین مملکت بی درو پیکرو زیر و رو کرده تا پیدات کنه و بگه غلط کردم خانوم کوچولو... https://t.me/+Gy43XSjqqJM5NWI0 https://t.me/+Gy43XSjqqJM5NWI0
351
6
_مادر باران این ماهم که باردار نشدی سه ساله از ازدواج‌تون گذشته نمی‌خواین دوا درمون کنین! تلخندی روی لب هام نقش بست. نگاه سنگین شوهرم و با اون اخم های همیشه درهمش حس کردم و سر بالا کشیدم. _ما مشکلی نداریم مادرجون بچه هم مسئولیت زیادی میخواد، هنوز زوده واقعا هم مشکل نداشتیم. امیررضا پسر عموم بود و از بچگی ناف بریده‌ش بودم ولی اون منو نمی‌خواست. _پسر دکتر رفتین حالا مشکل از کیه! با کلافگی تموم فقط سکوت کردم. و پشت این سکوتم سه سال تنهایی بود. چطور به مادربزرگ حالی می‌کردم که تا حالا امیررضا حتی دستم و نگرفته چه برسه به باردار شدن _خانوم جون این بحث و تموم کن لطفا تو برنامه‌ی آینده‌ی من فعلا ها بچه نیست. بغض بیخ گلوم نشست. برنامه‌ی آینده‌ش مهاجرت کردن با معشوقه‌‌‌‌ی چهارسالش بود. همون دختری که با باباش شریک بود و محبت و عاشقانه خرجش می‌کرد. _مادر حرف من نیست که حرف خانواده‌هاست مادر و پدرتون چشم انتظار یه نوه هستن یهو امیررضا صورتش سرخ شد و با عصبانیت تن صداش و کمی از حالت معمول بالاتر برد. _بس کن توروخدا خانوم جون من هر چی میکشم از خانوادمه تو اوج پیشرفت اجبار کردن با ناف بریدم ازدواج کنم نه حتی اون کسی که خودم می‌خوام، حالا گیر دادن به نوه! مادربزرگ با اخم های درهم اعصاش و محکم به زمین کوبید. _بچه برای من صدا بالا نبر، تو بزرگ تری کوچک تری حالیت نمیشه! یا تا ماه دیگه شکم زنت میاد بالا یا پدر و عموت مدیریت شرکت و ازت می‌گیرن واقعیت خسته بودم. از این اجبار و دستور ها، از این زندگی مشترک که به جای خوشبختی، بدبختم کرد. _باران میریم خونه با قدم های بلند و غرور به حرف مادربزرگ بی توجهی کرد و از عمارت خارج شد. _از طرف من ببخشید مادرجون این روزها فشار کار زیاده و یکم عصبیش کرده _باران من ببخشید نمی‌خوام یکم زنانگی تو وجودت میخوام که مردت و رام کنی و ازش باردار بشی شب خوش دخترم با قلبی شکسته از عمارت بیرون اومدم. از نوجونی آرزوم همسر امیررضا شدن و بچه داشتن ازش بود، ولی قلبش حتی با محرمیت عقدی به اسمم نشد و برام نتپید. به محض اینکه تو ماشین نشستم، امیررضا با یه خداحافظی عاشقانه تماس و قطع کرد. _باشه نفسم منم دلتنگتم تا نیم دیگه تو بغلمی خوشگلم با نوک انگشت نامحسوس نم اشک چشمم و گرفتم. _کارای مهاجرت‌مون اوکی شده هفته دیگه برای همیشه با پریا از ایران می... _پس من چی میشم پسر عمو! دستش و دور فرمون مشت کرد. هفته‌ی دیگه برای همیشه تنهام می‌ذاشت و حسرت گرفتن دست و آغوشش روی قلبم می‌موند. _نمی‌تونم قبل رفتن طلاقت بدم. یعنی اجازه‌ش و ندارم و نمی‌خوام خانوادم تا قبل رفتنم خبر دار بشن بعد چند وقت که پیدام نشه میتونی غیابی طلاق بگیری _تمام این سه سال تنهایی کشیدم و دم از کارات نزدم. حتی همیشه پشتت و گرفتم نمی‌خوای برام جبران کنی! با چشمای تار خیرش شدم و خیرم شد. _ازم چی می‌خوای! خونه رو به اسمت بزنم! _نه پسرعمو ازت یه یادگاری میخوام که تو این دنیا تنها نباشم. برای جبران بچه می‌خوام و این بچه حق منه چهره‌ش ناخوانا بود. هیچ امیدی به قبول کردنش نداشتم و با نیشخند روی لبش تحقیرانه بهم تازوند. _آخه دختر من صبح به صبح می‌بینمت حالت تهوع می‌گیرم از وجودت تو خونم تو فقط اجباری که وبال گردنم شدی، بعد بیام به عشقم خیانت کنم! اگه روزی بیچاره‌ی عالمم بشم سمتت نمیام سمتم اومد. درست دو سال بعد مهاجرت کردن و به زندان افتادنش و بالا کشیدن تمام اموالش توسط پریا با هزار بدبختی عموم نجاتش داد و برگشت. حالا مدیریت شرکت پدربزرگ دست من بود و دیگه همسرش نبودم، بلکه فقط دخترعمویی بودم که با هزار منت و تحقیر قبول کردم زیر دست و کارمند شرکتم بشه... https://t.me/+8OV4nwwA7MU3MzE0 https://t.me/+8OV4nwwA7MU3MzE0 https://t.me/+8OV4nwwA7MU3MzE0 https://t.me/+8OV4nwwA7MU3MzE0 ❌️توصیه ویژه نویسنده
939
7
🔮طلسم دفع بیماری🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 🧿باطل السحر اعظم و
🔮طلسم دفع بیماری🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم ❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥 ✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه 🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇☃️6 https://t.me/telesmohajat 💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat همیشه وصل، همیشه @xproxy👑
6 758
8
_ باسنتو میندازی بیرون به بهونه سوال فیزیک میای اینجا؟ دخترک اخم کرد و کتاب فیزیکش را محکم تر به خود فشرد _ یعنی چی؟ مگه لخت اومدم؟! سمیه پوزخند زد _ این شلوارک فرقی با لخت بودن نداره اونم با اون باسن گنده تو هرروزم که اینجایی _ خود امیرپاشا گفت هروقت سوالی داشتی بیا بپرس پشت درب اتاق ایستاند و سمیه غرید _ لخت شدن جواب نمیده، خیلی بچه‌ای هنوز باسنت شاید بزرگ باشه اما جلوت تخته دوست دخترای داداش من هرکدوم اندازه هندونه سینه داشتن دخترک ادایش را در آورد و بی توجه به در تقه زد دفعه ی پیش بدون اجازه و ضربتی وارد اتاقش شد و او را لخت وسط اتاق دید! حالا چه عیبی داشت اینگونه ببیندش؟! گفته بود با هم ندار بودند؟ خیلی خیلی ندار بودند! _بیا تو آخ که چقدر دلش برای صدای استاد نازنینش تنگ شده بود. خندان وارد اتاق شد و کتاب فیزیک را بالا آورد. _سلام استاد جونی. امیر پاشا داشت تماشایش می کرد بی هیچ واکنشی. و این عجیب بود! پریناز به سمتش رفت و کتاب را روی میز کارش قرار داد. خواست چیزی بگوید که صدای امیر پاشا را شنید. _نگو اومدی واسه درس که یه کلمه هم جواب نمیدم سوالاتو! پریناز بچگانه لب ور چید و کوله ی مدرسه اش را زمین گذاشت. _چرا استاد؟! امیرپاشا چپ چپ نگاهش کرد، این استاد استاد گفتن ها کی از دهانش می افتاد خدا می دانست. سیگاری آتش زد و باز به سمت دخترک چرخید: چون شاگرد تنبل نمی خوام... ریاضیه هفته گذشته ات رُسِ من و کشیدی تا بری برگه سفید تحویل بدی جوجه؟! پریناز هین کشید. او از کجا می دانست؟! _نه کی گفته برگه رو سفید دادم؟! امیر پاشا چپ چپ نگاهش کرد و چشم غره رفت. پریناز از رو نرفت و سربالا انداخت. _اگه تو هم من و لخت وسط اتاق میدیدی تک به تک امتحاناتو بعدش می افتادی. دخترک شر بود و سر به هوا... داشت با آتش بازی میکرد با این مثال آوردنش؟! میز را دور زد و مقابل امیر پاشا ایستاد. دست بردار نبود و تا کاری دست جفتشان نمی داد ول نمی کرد! _یعنی برم خونمون استاد... دلت میاد ؟! امیر پاشا مرموز نگاهش کرد... و کامی دیگر از سیگارش گرفت. _شب میام خونتون... با حاجی کار دارم. هر سوالی داری از اونجا بپرس. برق چشم های پریناز به او هم سرایت کرپ و لب هایش به بالا انحنا پیداکرد وقتی که شنید. _جدی میگی استاد؟ اممم غیر از ریاضی و فیزیک دیگه چی بلدی تدریس کنی استاد؟! دود حاصل از سیگاررا توی صورت دخترک فوت کرد. این دختر گولوله ی آتش بود. اگر جرقه ای بینشان می خورد، جواب حاجی را چه می داد؟! ته مانده ی سیگار را داخل جا سیگاری له کرد و فاصله را به صفر رساند وقتی که آرام توی صورت دخترک پچ زد: _ زیست شناسی هم می تونم تدریس کنم... پریناز توی حرفش پرید. _ کدوم مبحثشو؟! امیرپاشا لبخندش را خورد و باز به آرامی پچ پچ کرد. _مثلا فصل هفت رو... پریناز یک قدم جلو آمد و و دستش را روی سینه ی امیرپاشا گذاشت و با سرانگشتانش به آرامی روی سینه اش را طرح زد. اغواگرانه گردن کشید تا بتواند امیر پاشا را بهتر ببیند و نالید. _ اون فصل در مورد اندامای جنسی زن و مردِ استاد، اگه بخوای تئوری پیش بری من هیچی یاد نمی گیرم! امیرپاشا به خنده افتاد دخترک می خواست عملی یاد بگیرد. _ خیلی پررویی جوجه! کمرش را چنگ زد و کنار گوشش زمزمه کرد _ میتونی دیگه؟ میدونی از این به بعدش دیگه شوخی و مسخره بازی بچگونه نیست؟ دخترک بلافاصله سر تکان داد _ میتونم آرام لاله گوشش را گزید و دستش را سمت باسنش هل داد _ از روز اول دوست داشتم چنگشون بزنم نفس در سینه دخترک حبس شد این حرف هارا از استادش میشنید؟ آرام لب زد _ امیر پاشا... امیرپاشا سمت تخت هلش داد اما نه به پشت، به شکم!!! چه کار قرار بود بکند _ هیش... نترس حواسم بهت هست اما تو هم باید راه بیای با حرکت دستش و چیزی که از کشو پاتختی بیرون آورد چشمان دخترک گشاد شد و‌‌.... https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0 https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0 https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0
755
9
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
638
10
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
881
11
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
1
12
_بخورش! دست دختر روی کمر شلوار امیرپاشا نشست و سعی کرد پایین بکشدش که امیر پاشا خودش را کنار کشید. _اینو گفتم بخور پری...جوجو خوابیده الان. اشاره اش به لیوانِ در دستش بود. اما دخترک این حرفا حالیش نبود. تنها با یک جام شراب به مستی افتاده بود! دختر کشیده نچ زد و باز به شلوار امیرپاشا چنگ انداخت. امیر پاشا کلافه او را سمت خودش کشید. موهای بلند کلاغی رنگش صورتش را قاب گرفته بودند و چشمانش آنقدر گریه کرده بود که پف دار و قرمز شده بود! ارام نوازشش کرد و در آغوشش گرفت. _جی جیه من از چی ناراحته که به مستی افتاده؟! چرا تو پریودی مشروب میخوری جوجه؟!هوم؟! دست های پریناز روی سینه ی امیر پاشا چنگ شد. آب دماغش را بالا کشید و تبدار و کشیده زمزمه کرد. _دیشب می خواستم... نکردی! ازت متنفرم امیر پاشا! امیر پاشا پوف کشید. به بد دردسری افتاده بود. مشکلات زندگیه زناشویش از نظرش خنده دار بودند اگر کسی می شنیدشان! صورت دختر را از روی سینه اش بلند کرد و با هر دو دستش، صورتش را قاب زد و خم شد تا فاصله قدیشان را اندکی کم کند وقتی که گفت: _دیشب پریود بودی عزیزم... الانم پریودی. با خون بکنم؟! آخه تو چرا برعکسی؟! چرا وقتی تمیزی پا نمیدی به آدم لامصب! پریناز به سان کودکی زبان نفهم یک پایش را بر زمین کوفت. دست های امیر پاشا را کنار زد و کشیده نچ زد و پافشاری کرد. _نمی خوام... من حالم بده امیر پاشا.... تو من و دوست نداری... میدونممممم! امیر پاشا پر حرص نفسش را بیرون داد و دست به کمر به تماشای او و نگاه خیره و مظلوم و خاستنی اش ایستاد که پر از التماس دعا بود برای پذیرش خواسته ی نامتعارفش! تسلیم شد و نگاهش را به پایین تنه ی پریناز داد. شورتکی که تنش بود جذب بود و نوار بهداشتی لایِ پایش بیرون زده بود و مشخص بود. دوباره دستش را گرفت و به چشم های پرنیاز ش چشم دوخت و زمزمه کرد. _ برو دراز بکش اگه خون کم بود رو پد، انجامش می دیم. اگه نه، فعلا بیخیالش می شیم. خب؟ لب های دخترک پرخنده کش آمد و به سکسکه افتاد. _ باشششش... پریناز با لب های کش آمده و تلو تلو کنان خودش را روی تخت انداخت و انگشت کوچکش را به سمت امیر پاشا گرفت! _برووووو تو کارش پسر حاجی! امیر پاشا پرخنده سر با افسوس تکان داد و هشدار آخرش را داد، اگر چه دختر بعد مستی و پاک شدن از پریودی همه چیز را یادش می رفت! _ببین منو جو جو... بعد نیای هوار بکشی چرا کردی و دلم درد می کنه و فلان. اوکی قربونت؟! پریناز با ناز خندید و سرش را چشم بسته تکان داد که امیر پاشا با یک حرکت شورتک را از پایِ دخترک کشید و....❌ https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0 https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0 https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0
724
13
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
1 858
14
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو صیغه کردی؟؟ نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت : -خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری! دستمو روی سینه‌اش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد -صداتو ببر کیارا. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست پدربزرگم فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی کابوس می‌دیدی آتیشت زدن و التماسم میکردی یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟ قطره‌های اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو.... سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم حس تحقیر شدن داشت دیوونه‌ام میکرد         -شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞 دستش سمت اولین دکمه‌ی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... همه چیزو واسم تعریف کرد حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید یه قدم عقب رفتم و خیره‌ی نگاه مات مونده‌اش شدم دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم : -زنت همه چیزو واسم گفت سوران! مقصر سوختن خونوادت من بودم؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟ دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام کیو ازم گرفتی؟ من که از وقتی به دنیا اومدم توی همین عمارت کلفتی کردم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد... دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینه‌ای رو بیشتر از هرکسی میشناختم خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش : -به من تجاوز کردی... توی همون ویلایی که مامان بابات آتیش گرفتن و هر لحظه ممکنت سقفش روی سرم بریزه گناه من چی بود هان؟؟ هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : کیارا... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که ترانه واست گفته پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم : -پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری سوران! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من از وقتی خودمو شناختم عاشق نوه‌ی ارباب شدم! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینه‌ی قدیمی اومدی سراغ من. زنت... نذاشت ادامه بدم و پچ زد : -زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی کیارا، بفهم اینو! آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. میخواستم دلم خنک بشه ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی... خواست عقب بره که یقه‌ی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم -وایسا سوران. نمیذارم بری... حرف بزن! دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ اون زنیکه هرزه که خانوادمو آتیش زد و یادم رفت واسه انتقام اومدم با خودت نگفتی سوران چرا هرشب میاد این ویلای سوخته؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟ پدربزرگم دنبالته... بعد از ۱۷ سال میخواد تاوان خون فرهاد رو از تو بگیره من.... نمیذارم... دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم -اینا منو قانع نمیکنه سوران. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب.... دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : دیره کیارا! پدربزرگ بیرون منتظره ازت خدافظی کنم... واسه آخرین بار قراره قربانیِ سومِ سوختن این ویلا تو باشی بوی سوختن چوب مشاممو پر کرد و سوران یه قدم عقب رفت نفس کشیدن واسم سخت و آخرین چیزی که زمزمه کردم این بود -من ازت حامله‌ام.... از شدت ترس و فشار عصبی پلکام روی هم افتاد و.... https://t.me/+H-h0SoP0FPs0Mzg0 https://t.me/+H-h0SoP0FPs0Mzg0 من ســــ🔥ـــوران کیهانی وقتی فقط ۵ سالم بود جسد سوخته خونوادمو دیدم و عهد بستم که انتقام بگیرم ۲۰ سال شب و روز نقشه کشیدم و حالا اون طعمه تو آغوش منه کیارا، دختر همون زنی بود که پدر و مادرمو زنده زنده آتیش زد... حالا باید یه شهر تماشا میکرد که چطور دخترِ افسون باید تاوان مادر فاسدش رو پس بده و توی شعله‌های سوزنده‌ی آتیش جون بده.... ! #محدودیت‌سنی 🔞 🔥✨
8 254
15
- زنِ پریودِت‌و خوابوندی توی آب یخ؟! مرد میخندد و سر بالا و پایین میکند. -زنمِ مالمِ، به کسی چه؟! مرد با تاسف به پسر کله شق‌اش نگاهی می اندازد. چرا این پسر انقدر بی دین و ایمان شده بود؟! -پسر تو چرا اینکارارو با زنت میکنی؟مگه به دشمنت خوردی؟ از جایش بلند میشود. -زبون درازی کرد تنبیه شد، تو زندگی ما دخالت نکن. اخم های مرد درهم گره میخورد. -زنت.. کمی با حرص سر تکان میداد. -استغفرلله..زنت عفونت گرفته مرد! نمیتونه روی پاش وایسه از بس سوزش و درد داره، تو چهار روز دیگه از این زن بچه نمیخوای؟ چجوری حامله شه؟ پوزخند مرد روی اعصاب اتابک خط می اندازد. -چه جوریش و من بلدم، شما نمیخواد حرصش و بخوری..به اون زنتم بگو انقدر لیلی به لالای اون دختر نذاره، لوس میشه! اتابک کمی جلوتر می آید. -اینکارارو ادامه بدی زنت فرار میکنه، تو برده گرفتی یا زن؟! اردلان از جایش بلند میشود و قدمی به سمت پدرش برمیدارد. -اخ ارباب اتابک..ببین کی داره این حرف هارو میزنه! اون زمان مامان ما بردت بود؟! اتابک اخم روی صورتش غلیظ تر شد. -گذشته ها گذشته، من اون زمان جوون و خام بودم اما تو مردی شدی، هوای زنت رو داشته باش! قبل از اینکه جوابی بدهد، زن سراسیمه وارد اتاقک شد. -دختر..دخترم.. باده افتاده روی خون ریزی! اردلان با نگرانی و به سرعت به سمت او میرود. -یعنی چی افتاده به خون ریزی؟! زن پشت هم نفس نفس میزند. -میگه..میگه بچم سقط شد! https://t.me/+bW0nrIgXHBplOWY0 https://t.me/+bW0nrIgXHBplOWY0 https://t.me/+bW0nrIgXHBplOWY0
3 673
16
-این ازدواج از اولم صوری بود ارشد، یعنی چی که باید حامله شم؟ صداش می‌لرزید، اما نگاهش هنوز می‌جنگید. ارشد بی‌رحمانه دستی به ته‌ریشش کشید؛ حرکتی عصبی، مثل کسی که دارد آخرین لایه‌ی صبرش را می‌کند. با پوزخندی سرد گفت: -این حامله شدنت هم جزو بازیه، هایال. یه بچه برای این خاندان میاری، بعد طلاقت میدم. هایال خشکش زد. پلک زد، انگار جمله را درست نشنیده باشد. -چی داری میگی…؟ ارشد با خشم بهش خیره شد؛ چشماش تنگ، فکش قفل. -کری مگه؟ همین که شنیدی. مرضیه نازاست. باید قبل از طلاق دادنت، یه وارث برامون بیاری. بعدش هری. هوا سنگین شد. هایال ناخودآگاه یک قدم عقب رفت، نفسش برید. -بمیرمم همچین کاریو نمی‌کنم. همین فردا میریم طلاق، تموم میشه این شکنجه. تو هم میری با دخترخاله‌ی عزیزت عقد می‌کنی. جمله هنوز تو هوا بود که ارشد با خشم جلو پرید. مچ دست هایال رو گرفت؛ فشار انگشت‌هاش دردناک بود. کشیدش سمت تخت و فریاد زد: -زر زر نزن! تو عددی نیستی که بخوای برای من تعیین تکلیف کنی! تا وقتی زنمی باید وظیفتو انجام بدی. بکن لباساتو یالا. هایال با گریه قصد فرار میکنه و قدم به سمت در برمی‌داره که ارشد بی‌رحمانه از پشت موهای طلایی هایال رو چنگ میزنه و روی تخت پرتش می‌کنه: -دختره پاپتی دوبار به روت خندیدم فکر کردی غلامت شدم؟ جای زر زر کردن شوهرتو تمکین کن که شب طولانیی در پیش داریم. همین امشب تخممو تو شکمت میکارم، نه ماه بعدم بچه رو میذاری تو بغل مرضیه و خودت گم میشی میری! هایال جیغ کمک کشید که ارشد سیلی محکمی روی گونش زد و با فریاد گفت: -تا صبح کاری میکنم زمینو گاز بگیری سلیطه بی‌آبرو. لخت نمیشی نه؟ خودم لختت میکنم چموش خانم. و وحشیانه دست انداخت وسط لباس هایال و پارش کرد... با نشستن دستش روی کمربندش، هایال چشماشو‌ بست و به جهنمی تازه سلام کرد.... __________________________ « ۹ماه بعد » -بعد زایمان تورو به خیر و مارو به سلامت! هایال با وحشت دستی به شکم بزرگش کشید و هق زد. ۹ماه هرروز التماسشون کرد تا نکنن اینکارو...اما حالا روز جدایی رسیده بود. تا نیم ساعت دیگه زایمان شروع میشد و رابطه هایال و ارشد برای همیشه تموم میشد... با هق هق چشم بست و تو دلش داشت با پسرش خداحافظی می‌کرد که پرستار بغل گوشش زمزمه کرد: -گریه نکن دختر خوب. از حرفاتون شنیدم چخبره...من کمکت میکنم بعد زایمان با پسرت فرار کنی از دستشون... https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0 https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
5 037
17
‍ ‍ وارد سالن شدیم الحق زیبا بود و مثل قصر می‌موند! نورجهان حق داشت طمع کنه و بخواد هر طور شده من و عروس این خونه کنه! - کجا رو نگاه می‌کنی؟ دخترها رو ببین! با صدای نورجهان نگاهم و چرخوندم تو سالن دیدم تقریباً چهل پنجاه تا زن و دختر نشستن و یکیشون با یه لباس طلایی خوشگل مشغول رقص عربیه کنجکاو پرسیدم: این‌ها کین؟ چه خبره؟ - فامیل و دوست و آشنا! فرح بانو خانوم قرار عروس شاهبد و انتخاب کنه! از حرکت ایستادم - منظورت چیه؟ برای همین گفتی لباس رقص عربی بپوشم؟ - هر کی ناز و عشوه‌ی بیشتری داشته باشه و بتونه بهتر برقصه زن شاهبد می‌شه! شیخ شاهبد هر زنی و نمی‌پسنده! تا اومدم اعتراض کنم دستم و کشید و به زور نشوند روی مبل همه نگاه‌ها سمت من جلب شد و همه شروع کردن به‌پچ پچ حتی صداشون به گوش خودم هم می‌رسید - این خیکی کیه؟ چرا انقدر چاقه! می‌گن دختر مخافظ آقاست! با تمسخر خندیدن - زشته نه؟ وگرنه چرا روبند زده؟ همیشه با چادر چاقچوله! بازم خندیدن نورجهان کنار گوشم به حرف اومد - نگفتم روبند نزن! آبروم و بردی! حرصی به حرف اومدم - من نخوام زن اون شم کی رو باید ببینم؟ چشم نداره من و ببینه! همیشه مسخرم می‌کنه! بهم می‌گه خیکی! زد تو صورتش - چرا درورغ می‌گی دختر؟ شیخ با اون ابهتش میاد به تو می‌گه خیکی؟ اگه بگه هم حق داره! یکم خودت و نشون بده! روبند زدی! هزار تا هم لباس می‌پوشی زیر چادر! لابد فکر کرده با یه هیکل ناقص طرفه! بفهمه زیباییات و پنهون کردی به پات میفته! - اون وحشی یه خنده رو لبش نمیاد! کل روز و پاچه این و اون و می‌گیره! زن‌ها رو اصلاً داخل آدم حساب نمی‌کنه! روزی یکی دوست دختر می‌گیره بیاد به پای من بیفته؟ تازه خودت خوب می‌دونی دستور باباست! بفهمه چادر و روبندم و در آوردم روزگارم و سیاه می‌کنه! - اون با من! خودت و آماده کن برای مارش یه خودی نشون بدی شاید چشمش و گرفتی! کلافه نگاهم و ازش گرفتم دیدم نگاه فرح بانو خانوم به منه نگاهش و داد به نورجهان با کنایه به حرف اومد - چی شد تو مهمونی شرکت کردی نورجهان؟ مگه پیغام نفرستادم فقط دخترهایی که قراره برقصن و جزو گزینه‌های... نوجهان حتی نذاشت حرفش و تموم کنه - نفیسا هم می‌خواد برقصه! همه خندیدن حس حقارت بهم دست داد نورجهان به زور دستم و گرفت و بلندم کرد تا اومدم باز اعتراض کنم خیلی جدی به حرف اومد - به جون خودم امروز نرقصی حلالت نمی‌کنم! امروز باید به فرح بانو ثابت کنم هیچی از هیچ دختری کم نداری! می‌دونی چند بار تو رو برای شاهبد پیشنهاد دادم و جلوی جمع و در و همسایه و دوست و آشنا با تمسخر و تحقیر ردت کرد؟‌ پای حیثیتم در میونه!  خودم هم بدم نمیومد دهن همشون و ببندم! اگه به خاطر بابا نبود نمی‌ذاشتم کسی اینجوری مسخرم کنه! روم رو برگردوندم و چادر و در آوردم؛ ولی روبندم و نه یه نیم تنه و دامن حریر آبی ملیله دوزی شده تنم بود و پولک‌های سکه‌ای هم از کنار دامن و نیم تنه آویزون بود و دامنش از دو طرف چاک داشت. تا روم و برگردوندم همه نگاه‌ها سمتم جلب شد فرح بانو خانوم هم متعجب ابرویی بالا انداخت با پلی شدن موزیک لبخند دلبرانه‌ای زدم و با عشوه  سمت فرح بانو خانوم قدم برداشتم با رسیدن به نزدیکیش موهام و تو هوا چرخوندم و شروع کردم به ضرب گرفتن بدنم... چون کلاس ژیمناستیک هم رفته بودم بدنم خیلی انعطاف‌پذیر بود و می‌توانستم هر حرکت سختی و که از پس هر کسی برنمیاد و به راحتی انجام بدم.‌.. بدون خستگی می‌رقصیدم و عشوه میومدم… دخترها هم با حسادت مشهودی نگاهشون به من بود و یه لحظه چشم برنمی‌داشتن با پایان موزیک کمرم و تا جای ممکن خم کردم عقب و لبخند عمیقی زدم و چرخیدم طرف فرح بانو خانوم واکنشش و ببینم دیدم شاهبد دست‌به جیب کنارش ایستاده و نگاهش به منه حسابی خجالت کشیدم و تا اومدم روم رو برگردوندم روبند از سرم کشیده شد و... https://t.me/+5b_9-Xlou70wNThk https://t.me/+5b_9-Xlou70wNThk https://t.me/+5b_9-Xlou70wNThk روبند می‌زد! چادر می‌ذاشت! چاق بود! عارم میومد نگاهش کنم! حتی اگه تنها دختر روی زمین بود! مسخره‌اش می‌کردم! تحقیرش می‌کردم! ولی یه روز با دیدن رقصش با اون لباس عربی حریر آبی رنگ، همرنگ با چشم‌های خمارش و اون هیکل توپر و بی‌نقص دل و باختم و..
10 024
18
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
1
19
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
1 085
20
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
637