Haafroman | هاف رمان
Closed channel
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
Show more2025 year in numbers

21 999
Subscribers
-2724 hours
-2007 days
-23030 days
Posts Archive
Repost from N/a
-هر یدونه تتو یدونه بوس. قبوله؟
دخترک با دم و دستگاه تتو کاری پر شوق و ذوق مقابل حماس ایستاده بود و این راه گفت.
حماس پوزخندی زد و فندک زیرِ سیگارش کشید.
-سردیت نکنه بچه! واسه هر تتو یه بوس؟ زرنگی؟
دلجو با تاپ و شلوار سانتی که به تن داشت، پا روی زمین کوبید و دستگاه تتواش را به سینه چسباند.
هیچکس مدلش نمیشد.
او هیچ دوستی نداشت.
-تورو خدا حماس. به خدا گناه دارم!
حماس عصبی نُچی کرد.
-ساییدی بچه! اون از تتو یاد گرفتنت که یه ماه روی مخم راه رفتی، اینم از تمرین کردنت. تن من مگه دفتر نقاشیه؟
اشک میان چشمان درشت دلجو جمع شد.
-چرا دوسم نداری توام؟ مگه من چیکار کردم هیچکی نمیخوادم؟
دخترک بیچاره دو ماه نبود که از خانواده طرد شده بود آن هم بعد دیدنش کنار حماس صاحب زاده، مافیای عتیقه.
حماس ملایم شد.
-کی گفته دوستت ندارم؟ چون نمیذارم رو تنم نقاشی کنی شدم آدم بده؟
دلجو دلش میخواست گریه کند، اما حالا وقتش نبود.
باید حماس را راضی میکرد.
-تو که این همه تتو داری، چی میشه منم یکی بزنم؟
تورو خدا حماس جون. فقط یکیِ یکی. کوچولو. قول میدم درد نداشته باشه. آروم میزنم.
حماس نیشخندی زد. انگار داشت بچه گول میزد.
مرد مقابل با این هیکل ورزیده یک دستش کامل از تتو پلمپ بود.
کلافه سیگارش را درون زیر سیگاری خاموش کرد. این دختر را خودش از خانهاش آواره کرده بود.
-بیا... بیا اون چشای ورقلمبیدتو واسم مظلوم نکن. فقط یدونه. اونم کوچیک. زیادم لفتش بدی من میدونم و تو.
دلجو با هیجان آخ جونی گفت و بدو به سمت حماس رفت.
کنارش نشست و بازوی برجستهاش را لمس کرد.
-اینجا میزنم. بین این دوتا تتو. طرحو خودم انتخاب کنم حماسی؟
حماسی؟ حماس صاحبت زاده، مافیای عتیقه را حماسی صدا میزد؟
نفسش را سخت بیرون داد.
دخترک رسما لخت و پتی بود.
-بزن... بزن فقط ولم کن. خدایا منو با زن بچه سال امتحان نکن... پدرِ منو درآورده.
زن جوون گرفتن اینارم داره حماس خان🥹
https://t.me/+mBWgBJULuHc1YTZk
https://t.me/+mBWgBJULuHc1YTZk
https://t.me/+mBWgBJULuHc1YTZk
https://t.me/+mBWgBJULuHc1YTZk
https://t.me/+mBWgBJULuHc1YTZk
1 48200
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۵۰
_تو داری سکته میدی فعلا .
لحاف را کنار زدم.
واقعا خسته شده بودم از مبهم بودن چرایی رفتارش.
دستش را کنار زدم و نشستم.
موهایم را بستم و بلند شدم و سمت لباس هایم رفتم:
سر خودم با خودم میجنگی.... بعد نگران جونمی؟
در تمام مدت تعویض لباس هایم نگاهش را روی خودم حس میکردم.
سمت کیفم رفتم تا موبایلم را پیدا کنم.
چشمم که به آن نخورد ،
با عجله محتویات کیف را بیرون ریختم و از انتهایش موبایل را چنگ زدم و سمت در رفتم.
ایستادم.
دلگیر زمزمه کردم:
منمیرم... هر وقت عماد خودم برگشت صدام کن.
در را باز کردم ، دو قدم برنداشته بودم که صدای عصبیاش آمد:
عماد خودت وقتی که تکیهگاه شد و تو گفتی تکیه نمیدی و وزنت روی پاهای خودته گم و گور شد.
حرف دیشبم یادم آمد.
برگشتم.
با حرص نشسته بود:
می ارزید جونتو قسم بدی؟
جلو رفتم.
در را پشت سرم بستم:
_نمیدادم میگفتی؟
جواب نداد،
لحاف را از روی خودش هم کنار زد و پاهایش را روی زمین گذاشت.
پس این حرفم او را اینچنین کرده بود.
_من منظورم این نبود!
ایستاد.
سمت لباس هایش رفت.
چیزی نگفت.
به طرفش رفتم و رو به رویش ایستادم:
واقعا منظورم چیز دیگهای بود عماد.... اصلا تو قبلشم اخلاقت تند شده بود....
_ ولی این به همم ریخت.
دستم روی بازویش نشست:
نمیبینی تکیه دادنمو؟
نگاهم کرد:
_نه.... نمیبینم.
مغموم نگاهش کردم.
ادامه داد:
وقتی زندگیم شده تو... ولی ارزش تکیه دادن ندارم.... پس یه چیزی غلطه!
خواست برود که محکم بازویش را گرفتم:
غلط نیست.... من فقط نگران بودم.... هنوزم هستم.... نگران همه چیز... وگرنه هیچی واضح تر از این نیست که تو برام تکیهگاهی.
_واضح بودنش مهم نیست.... عمل کردنش مهمه..... وقتی میری تو خودت ، وقتی لب به چیزی نمیزنی اگر میزنی هم با اکراه ، وقتی پرت میشی توی افکارت، وقتی بغض میکنی ، اینا یعنی تکیه ندادی.
روی پنجه پا ایستادم و دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم:
_دادم.... من فقط از غیر منتظره ها میترسم.
_این ترسات منو داغون میکنه.
چانهاش را بوسیدم:
نذار دروغ بگم که نمیترسم.... من آدم چندماه پیش نیستم.... نه خودم ، نه شرایطم.... پس درکم کن.
_تو چی درکم میکنی؟
با تردید برای گفتن ادامه داد:
میدونی وقتی واسه یکی بدویی ولی احساس آرامش نکنه چه حس لجنیه؟
🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉
جاهای حساس نزدیکه
نگید نگفتید 🧐
برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 274👏 21💔 15🥰 7🤔 7😍 2🌚 2👍 1🥴 1
4 71700
Repost from N/a
#پارت_301
#پارت_VIP🍃🌺
-دراز بکش رو یونیت!
نگاهم را از پشت به بازوهایش که نزدیک بود فرم پزشکی اش را جر بدهد دوختم.
-درد داره؟
نیم نگاهی به من انداخت و از کشو آمپول را در آورد!
-بی حسی می زنم.
به یونیت دندانپرشکی شبیه هیولایی که قصد بلعیدنم را دارد نگاه کردم.
اگر همین حالا فرار می کردم چه می شد؟
-تو هم قراره دندونتو بکشی بدی آقا موشه؟
با پاهای آویزان از یونیت نگاه متعجبم چسبید به دخترک کوچولویی که جلوی در ایستاده بود.
با دیدن نگاهم خندید و جلو آمد
-نترس عمو دکتر خیلی مهربونه!
عمو دکتر جذابش بم و مردانه خندید:
-مرسی که تبلیغمو می کنی آریانا.
بعد هم با آمپول به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت.
-پاهاتو دراز کن سرتو بچسبون کامل... خوبه!
دهنتو باز کن!
چراغ را تنظیم کرد و بعد خم شد رویم... عطر تلخش زیر بینی ام زد و همین که امپول را نزدیک کرد سرم کج کردم و با ترس مچ دستش را چسبیدم
-نه نمی خوام... قرص بده خوب شه آمپول نه!
با اخمی غلیظ نگاهم کرد و چانه ام را آرام گرفت و برگرداند.
-سرماخوردگی نیست که با آمپول خوب شه، باز کن دهنتو مهتاب!
لب برچیدم و مانند بچه ها التماسش کردم... در حالی که مچ درشتش را چسبیده بودم
-تو رو خدا... آیهاااان؟
نگاهش از ان فاصله سر خورد روی لب های آویزانم و سیبک گلویش تکانی خورد
بی رحم اما دستم را پایین اورد
-اونجوری مثل گربه نگام نکن بچه، باید درست کنی دندونتو امروز! آریانا میتونی دستشو نگه داری من آمپولشو بزنم؟
دختر کوچولو جلو آمد و روی سکوی کناز یونیت ایستاد. با دستان کوچولویش دستانم را گرفت و رو به آیهان چشمکی زد!
-من دارمش، تو بزن عمو دکتر قهرمانم!
آیهان آرام چانه ام را لمس کرد، انگشت شستش را که روی لبم کشید حس کردم هری دلم ریخت و دهانم را خود به خود باز کردم
لبخند محوی زد
-دخترخوب!
آمپولم را زد و بعد عقب کشید
-بی حسی اثر کنه شروع می کنم.
دست یخ شده ام که توسط آریانا رها شد نگاهش کرد
سرش را به من نزدیک کرد و لبخند دندانی ای زد
-چقدر چشمات درشت و خوشگلن... تو سرندپیتی هستی؟
گیج نگاهش کردم که انگشتش را جلو آورد و آرام توی لپم فرو کرد
-هیععع... چقدر لــپپپپ!
آیهان آمد و بالای سرم ایستاد... او هم خیره به لپ هایم بود!
-لپاش گاز زدنی ان مگه نه؟
نفسم در سینه حبس شد و آریانا بیخ گوشم خندید و بعد با چیزی که گفت حس کردم قلبم یک ضربان را جا انداخت
-عمو دکتر سرندپیتی همونی نیست که عکسش تو گوشیت بود و اون روز داشتی نگاش می کردی؟
نگاه خیره ی آیهان را حس کردم و دخترک بی توجه ادامه داد
-تازه داشتی قربون صدقش هم می رفتی...
گفتی قربون اون لبخند موشیت بشم من!
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
عشق یه آقای دکتر جذاب و هیکلی به دخترکوچولوی هاتی که ۱۰ سال از خودش کوچکتره و پیش مادربزرگش زندگی می کنه!
این رمان یه عاشقانه های داغی داره که اصلا من از همین الان غش کردم براشششش🥹🔥😍
اگه از رمانایی که پسر و دخترش فاصله ی سنی زیاد دارن خوشتون میاد جاتون اینجا خالیه👇🤤
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
78100
Repost from N/a
❤️🔥
دو طرف پتو رو روی سرم میزون کردمو گفتم
_ عجب آدم بی فکریه این استاد جلالی ...
این همه مدت تصمیم به تعمیر شوفاژ داشت اونوقت الان وسط زمستون دست به کار شده
لیوان چای ام رو به لب هام نزدیک کردمو زیر لب گفتم
_ اینم که یخ کرد
ساعت از ده گذشته بود و من هم اینقدر پذیرایی رو بالا و پایین کرده بودم که به نفس نفس افتاده بودم .تلاشی که برای گرم شدنم داشتم بی فایده بود .
تازه روی مبل لم داده بودمو قهوه آم رو می خوردم که صدای زنگ در بلند شد.بلا جبار پتو رو کنار گذاشتمو به سمت در رفتم دیر وقت بود. موهای بازم رو یک طرف شانه ام رها کردمو کلاه هودی پشمیم رو روی سرم کشیدم
_ حتما بازم خانم همسایه هست با این فکر در رو باز کردمو بر عکس تصورم با استاد جلالی چشم تو چشم شدم
_سلام
دستش رو توی جیب شلوار اسلشش گذاشتو کمی نزدیکتر آمد
_ سلام خانم اون روز عرض کردم خدمتتون که قراره شوفاژ ها تعمیر بشه .از صبح شروع به کار کردیم ولی متاسفانه همزمان برف و بوران هم شروع شد .شما مشکلی ندارید؟
_ اممم خیلی طول میکشه استاد ؟
به خاطر کلمه ای استادی که آخر جمله ام گذاشته بودم به خودم لعنت فرستادم
برای اولین بار لبخندی زد و گفت
_ احتمالا چند روزی طول بکشه
_ چند روز ؟
من فکر کردم فردا تموم میشه
_ نه بیشتر طول میکشه اون روز گفتین وسیله ای گرمایشی دارید ! درسته ؟
_ فکر کردم زیاد طول نمیکشه نمی خواستم تو زحمت بیافتین دروغ مصلحتی گفتم
لحنش صمیمانه تر شد و گفت
_ یعنی الان بدون بخاری تو خونه هستین ؟
ـ بله به دروغ ادامه دادم اولش سرد بود ولی کم کم به هوای خونه عادت کردم
_ این چه حرفیه می زنید الان براتون بخاری میارم
_ نه نمی خواد ممنون نمی خوام تو زحمت بیافتین
به سمت پله ها رفت و گفت
_ الان برمیگردم
دمپای ها انگشتی که پوشیده بود با پلویر بافتش جور در نمی آمد .همین که تکیه ام رو به در بسته دادم چند ضربه به در کوبیده شد. چقدر زود برگشته بود.
در رو باز کردمو نگاهم رو به بخاری نسبتا بزرگی که پشت در بود دادم
_ممنون زحمت کشیدید
نفسی گرفتو با اشاره به در نیمه بازی که من جلوش ایستاده بودم گفت
_اجازه هست ؟
_بله ممنون
در رو کامل باز کردمو استاد جلالی بخاری رو بلند کرد. هنوز داخل خانه نشده بود که به سمتش رفتمو دستم رو گوشه ای بخاری گذاشتم .
_ زحمت نکشید خودم میبرم
_ نه خانم لازم نیست زیاد طول نمیکشه زود نصبش میکنم
برداشت دیگری از حرفم کرده بود .هول آرومی به در داد و داخل خونه شد. بخاری رو گوشه ای روی زمین گذاشتو گفت
_ همین جا نصبش کنم یا ببرم داخل اتاق
_ ممنون همین جا خوبه
دو شاخه اش رو به پریز زد و بخاری رو روشن کرد .نگاهش روی هودی که پوشیده بودم چرخید و لب زد
_ کاش زودتر می اومدم امروز هوا خیلی سرد بود
لحن ملایم و نوازشی که توی صداش پیچیده بود دلم رو لرزوند . نگاهم رو به در نیمه باز پذیرای دادم و نفس آسوده ای کشیدم .برعکس تصورم کم حرف و خشک نبود
دوباره روی بخاری خم شد و گفت
_ طرز کارش رو بلدید ؟
_ نه متاسفانه
_ بیاید بهتون بگم
کنارش ایستادمو مثل خودش کمرم رو خم کردم. کمی دگمه ها رو بالا و پایین کرد و طرز کارش رو توضیح داد. تشکری کردمو ازش فاصله گرفتم بار دیگر بخاری رو چک کرد و گفت
_ تنها زندگی میکنید درسته ؟
از سوال بی موردش جا خوردم
_ گاهی تنها هستم
جواب مسخرهای داده بودم ولی اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم آمده بود همین بود
به دنبالش به سمت در می رفتم که.....
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
26300
Repost from N/a
#پارت_781
آیه وارد خونهش میشه و خواهر ناتنیش رو با شوهرش میبینه و فکر می کنه بهش خیانت کردند و....
از صدای برخورد دسته کلید و کولهام با زمین سر هر دو به طرف من چرخید، از پشت پرده اشک دیدم که مردِ من، زن رو پس زد.
قدمی عقب رفتم.
_آیه... برات توضیح میدم.
بدون اینکه به حرفش اهمیت بدم از خونه بیرون زدم.
اسمم رو با فریاد صدا زد.
_آیــه؟
بهم رسید و با فاصله چند قدم ازم ایستاد.
_آیه... برات توضیح میدم عزیزم...
قدمی عقب رفتم که داد زد:
_ وایستا... پشتت جاده است، بیا بریم همه چیزو برات تعریف میکنم قربونت برم، به جون مامان فاطمه اشتباه متوجه شدی.
قدم دیگهای عقب رفتم.
چی رو میخواست توضیح بده؟
اشتباه متوجه شدم!؟ آره من همیشه اشتباه متوجه میشم...!
_به جون لوبیا اشتباه فهمیدی...
دستم رو به شکمم گرفتم.
کجا میرفتم؟ من تنهایی، جایی رو نداشتم، لوبیا هم بود، لوبیا نه پسرم!
تصویر آیهای که هیچکس نمیخواستش، نکنه پسرمم رو کسی نخواد...!؟
قدم دیگهای عقب رفتم، مامان فاطمه هم لنگان لنگان پشت سر یزدان رسید.
تمام تصویر ذهنی منو پسر بچهای گرفت که هیچکس نمیخواستش... من نتونستم از خودم مراقبت کنم، از بچهام میتونستم؟ آواز اذیتش میکرد.
هر دو دستم رو به شکمم گرفتم به طرف جاده برگشتم، ماشینی به سرعت به ما نزدیک میشد.
_خودم مراقبتم.
دو قدم بلند برداشتم، صدای ترمز ماشین و فریاد یزدان و یا فاطمه زهرا گفتن مامان فاطمه، میون دردی که همه جونم رو گرفت محو شد، وقتی بعد از برخورد با ماشین روی زمین افتادم صدای شکستن استخونام رو میشنیدم.
تصویر فرو ریختهی مردی که قرار بود پدر بچهام باشه رو میدیدم.
دست راستم رو احساس نمیکردم اما دست چپم رو به شکمم رسوندم، دیگه حتی نمیتونستم لبهامو تکون بدم مغزمم داشت خواب میرفت اما به پسرم قول دادم نذارم کسی اذیتش کنه.
+++++++++++
https://t.me/+iNeuFM9kEv00Nzg8
https://t.me/+iNeuFM9kEv00Nzg8
https://t.me/+iNeuFM9kEv00Nzg8
24500
Repost from N/a
به همین سادگی بیژن متأهل شد و سمرا پانــــزده ساله شوهردار!در خانه را که باز کردند، بابک به استقبال آمد. انگار امید داشت که اجازه دهند سمرا به خانهی خود برگردد. با دیدن سمرا میان پدر ومادرش و چهرهی برزخی بیژن، مبهوت گفت: "واقعا تمام شد؟! عقدشون کردند؟" بیژن تنهای محکم به برادرش زد و فریاد زد: "آره!.... آره تموم شد. به همین سادگی دختر روستایی شون رو انداختن بهمون و ما هم مثل بز ایستادیم و نگاه کردیم." جمشید اخطارگونه گفت: "بیژن!..... مواظب حرف زدنت باش!" بیژن تازه انگار به عمق ماجرا پی برده بود؛ داد زد: "دیگه چرا؟ دیگه چرا خفه بشم؟ مگه برا داد کشیدن هم میان میکشنمون؟.... دیروز تا حالا منتظرم شاید یه فکری کنی. یه شکایتی، یه پلیسی! چیکار کردین؟ هان! آسونترین راه رو انتخاب کردین. عقدش کن تمام." متانت خانم با عصبانیت جواب داد: "آقا بیژن! هرکی خربزه میخوره پا لرزشم میشینه! وقتی صدبار گفتم گرد این دختر نچرخ گوش دادی؟ حالا بکش! یاد بگیر هر کارت عواقب داره. یاد بگیر که دنیا باری و به هرجهت نیست. این درس عبرتی میشه برات که برای هر کاری خوب جوانبش رو در نظر بگیری. برای تو هم بد نشد، نه چک زدی و نه چونه یه دختر ترگل و ورگل اومده تو بغلت. از چی شاکی هستی نمی دونم!" «مامانی» که با کلافگی گفت حاکی از قبول داشتن حرفهای مادرش بود. بیاهمیت به سمرا که اکنون اسم زنش را یدک می کشید، به اتاقش رفت. بیژن غریبهای شده بود که انگار اولین بار بود می دیدش. از آن پسری که با لبخند و چشمک و حرفهای عاشقانه دلش را برده بود، اثری نبود. همه چیز به مثابه یک کابوس بود که انگار تهش بیداری نبود. کشدار و بی پایان. از شهر که خارج و وارد آزاد راه شدند، قلب سمرا مچاله شد. به شکل ملموسی باورش شد که از شهر و دیارش خارج شده است. قطرههای اشک راه خودشان را پیدا کردند و چکیدند. https://t.me/+jDeOLHeDAN81Mzc0 بیژن با صدای آرامی که سعی داشت به گوش دخترک نرسد، ولی می رسید، گفت: "مامان!..... حالا چی میشه؟" مادرش برگشت و نگاهش کرد: "چی؟ چی میشه؟" "اَه!... مامان! این وضع،..... این دختر! به فامیل چی بگیم؟! مضحکهی خاص و عام میشیم. نمیگن با این هم ادعا رفتن چشم بازار رو کور کردن با این عروس آوردنشون." "فعلا نباید حرفی از عروس بزنیم. تا جایی هم که امکان داره از فامیل بپوشونیم تا یه کم روبهراه بشه." "منظورت سر و صورتشه؟" "بچهای؟ سر و صورتش که نهایت یکی دو هفتهای خوب میشه. منظورم حرف زدن و رفتارشه. لهجهی شدیدشه! بیژن! اینجوری نمیتونیم نشون فامیل بدیمش. باید خوب باهاش کار کنیم. چه میدونم معلم بگیریم. خودمون غلطاش را تصحیح کنیم. یادش بدیم. خلاصه یه ملا لغتی سختگیر بشیم. شاید یه کم درست شد. درسش رو بخونه. بخوایم به عنوان عروس معرفیش کنیم، باید بگیم حداقل داره درس می خونه. نمیدونم بیژن یه سنگی انداختی توی چاه که از صدتا عاقل هم کاری بر نمیاد." "به خدا اگه میدونستم اینجور میشه! فکرشم نمیکردم مامان! من تازه سال چهارمم، سه سال دارم تا عمومی بگیرم و بعد برا تخصص. خودت میدونی چقدر برنامه داشتم برای آینده ام." "الانم چیزی عوض نشده. تو برنامههات رو اجرا میکنی. اینو مجبور میکنیم با تو کنار بیاد." سعی کرد لحن شوخی به حرفهایش بدهد: "تازه! کارت راحتتره. یه زن داری که میتونه خستگیات رو از بین ببره. همه جوره." بیژن از حمایت مادرش جسور شد. "میدونی که مامان، من بخوام کوهی برم یا پارتی، با هرکس که دوست داشتم میرم. گفته باشم!" "من حرفی ندارم. درکت میکنم. تو هنوز جوونی و زوده که بخوای پایبند تعهد و تأهل بشی! راحت باش. تو فقط به درست و آیندهت فکر کن، اینو بسپار به من." https://t.me/+jDeOLHeDAN81Mzc0 https://t.me/+jDeOLHeDAN81Mzc0 سمرا یه دختر چشم وگوش بسته ۱۵ از طایفه عربه که عاشق بیژن، دانشجوی پزشکی می شه که به خاطر کار پدرش یکی دو ترم با خانواده اومده اهواز و همسایهی سمرا هستند. بیژن برای سرگرمی با سمرا دوست میشه ولی سمرا عاشقشه. و وقتی خانواده سمرا موضوع رو می فهمن، پدرش حکم میکنه یا میکشنش یا باید عقدش کنن... سمرا در حالی عروس بیژن میشه که نه پسره و نه خانوادهش از این وصلت راضی نبودن....
71400
Repost from N/a
#پارت_301
#پارت_VIP🍃🌺
-دراز بکش رو یونیت!
نگاهم را از پشت به بازوهایش که نزدیک بود فرم پزشکی اش را جر بدهد دوختم.
-درد داره؟
نیم نگاهی به من انداخت و از کشو آمپول را در آورد!
-بی حسی می زنم.
به یونیت دندانپرشکی شبیه هیولایی که قصد بلعیدنم را دارد نگاه کردم.
اگر همین حالا فرار می کردم چه می شد؟
-تو هم قراره دندونتو بکشی بدی آقا موشه؟
با پاهای آویزان از یونیت نگاه متعجبم چسبید به دخترک کوچولویی که جلوی در ایستاده بود.
با دیدن نگاهم خندید و جلو آمد
-نترس عمو دکتر خیلی مهربونه!
عمو دکتر جذابش بم و مردانه خندید:
-مرسی که تبلیغمو می کنی آریانا.
بعد هم با آمپول به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت.
-پاهاتو دراز کن سرتو بچسبون کامل... خوبه!
دهنتو باز کن!
چراغ را تنظیم کرد و بعد خم شد رویم... عطر تلخش زیر بینی ام زد و همین که امپول را نزدیک کرد سرم کج کردم و با ترس مچ دستش را چسبیدم
-نه نمی خوام... قرص بده خوب شه آمپول نه!
با اخمی غلیظ نگاهم کرد و چانه ام را آرام گرفت و برگرداند.
-سرماخوردگی نیست که با آمپول خوب شه، باز کن دهنتو مهتاب!
لب برچیدم و مانند بچه ها التماسش کردم... در حالی که مچ درشتش را چسبیده بودم
-تو رو خدا... آیهاااان؟
نگاهش از ان فاصله سر خورد روی لب های آویزانم و سیبک گلویش تکانی خورد
بی رحم اما دستم را پایین اورد
-اونجوری مثل گربه نگام نکن بچه، باید درست کنی دندونتو امروز! آریانا میتونی دستشو نگه داری من آمپولشو بزنم؟
دختر کوچولو جلو آمد و روی سکوی کناز یونیت ایستاد. با دستان کوچولویش دستانم را گرفت و رو به آیهان چشمکی زد!
-من دارمش، تو بزن عمو دکتر قهرمانم!
آیهان آرام چانه ام را لمس کرد، انگشت شستش را که روی لبم کشید حس کردم هری دلم ریخت و دهانم را خود به خود باز کردم
لبخند محوی زد
-دخترخوب!
آمپولم را زد و بعد عقب کشید
-بی حسی اثر کنه شروع می کنم.
دست یخ شده ام که توسط آریانا رها شد نگاهش کرد
سرش را به من نزدیک کرد و لبخند دندانی ای زد
-چقدر چشمات درشت و خوشگلن... تو سرندپیتی هستی؟
گیج نگاهش کردم که انگشتش را جلو آورد و آرام توی لپم فرو کرد
-هیععع... چقدر لــپپپپ!
آیهان آمد و بالای سرم ایستاد... او هم خیره به لپ هایم بود!
-لپاش گاز زدنی ان مگه نه؟
نفسم در سینه حبس شد و آریانا بیخ گوشم خندید و بعد با چیزی که گفت حس کردم قلبم یک ضربان را جا انداخت
-عمو دکتر سرندپیتی همونی نیست که عکسش تو گوشیت بود و اون روز داشتی نگاش می کردی؟
نگاه خیره ی آیهان را حس کردم و دخترک بی توجه ادامه داد
-تازه داشتی قربون صدقش هم می رفتی...
گفتی قربون اون لبخند موشیت بشم من!
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
عشق یه آقای دکتر جذاب و هیکلی به دخترکوچولوی هاتی که ۱۰ سال از خودش کوچکتره و پیش مادربزرگش زندگی می کنه!
این رمان یه عاشقانه های داغی داره که اصلا من از همین الان غش کردم براشششش🥹🔥😍
اگه از رمانایی که پسر و دخترش فاصله ی سنی زیاد دارن خوشتون میاد جاتون اینجا خالیه👇🤤
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
❤ 1
45100
Repost from N/a
.
تا اینکه به سپهری رسیدم سینی رو جلوی روش گرفتمو منتظر برداشتن چای شدم...صدای ماشاالله ماشاالله گفتن های مادرش روی اعصابم بود..
هنوز دستش به لیوان چای نرسیده بود که موهای بلند و ابشاریم از روی شانه ام سُر خورد و پشت دستش نشست
لحظه ای بی حرکت ایستاد ! تا اینکه به خودش آمد و دستش رو عقب کشید...
خیلی خجالت کشیده بودم....زیر لب ببخشیدی و گفتمو به سمت آشپزخونه حرکت کردم ...
هنوز قدمی برنداشته بودم که مادرش صدام کرد. و گفت
_کجا دخترم ؟!
وقتی به سمتش برگشتم به کنارش روی مبل اشاره کرد و گفت
_ بیا اینجا بشین
از اینکه مجبور به نشستن توی جمع شون بودم دمغ شدمو با قدم های آرام به سمت مبل دو نفره رفتم
همین که کنارش جای گرفتم دم گوشم گفت
_ دل پسرم رو بردی دختر لااقل یه کم اینجا بشین تا از دور نگاهت کنه گناه داره ..
این شیطنتها به ظاهرش نمی خورد
کمی بعد حاج خانم صداش رو کمی بلند کرد و گفت
_ والله آقای کریمی شما و فرشته خانم بعد از چند سال دیگه باید بدونین برای چی امشب مزاحمتون شدیم
منظورش از چند سال رو متوجه نشدم
بابا در جوابش گفت
_ خواهش میکنم حاج خانم این چه حرفیه
حاج خانم دستم رو کرفتو گفت
_ اگه اجازه بدید پسرم با مهرناز خانم برن حرف ها شون رو با هم بزنن تا ببینم خدا چی می خواد
بابا حرفش رو تصدیق کرد و مامان رو بهم گفت
_ مهرناز دخترم با آقای مهندس برید تو اتاق حرف هاتون رو بزنین ..
فکر اینجاش رو نکرده بودم
به ناچار از روی مبل بلند شدمو گوشه ای منتظرش ایستادم ...وقتی حضورش رو کنار دستم حس کردم به سمت اتاق حرکت کردم
جلوی در اتاق در رو باز کردمو زیر لب گفتم
_ بفرمایید .
_ نه خانم شما راه بلدید
با این حرف بیشتر اصرار نکردمو داخل اتاق شدم .
با صدای بسته شدن در به سمتش برگشتم
با اینکه جلوی روم ایستاده بود ولی
هنوز حضورش رو داخل اتاق باور نکرده بودم
به صندلی میز تحریرم اشاره کردمو گفتم
_ بفرمایید ...
خودم هم روی تخت نشستم
همان طور که به صندل های سفید رنگم خیره بودم به ایمیل دیشبش فکر کردم .به یاد لحن دستوری اش افتادمو ناخواسته اخم روی صورتم نشست ..
بلاخره به حرف آمد
_ چرا می خوای استعفا بدی ؟
از اینکه حرف رو به کار کشیده بود نفس راحتی کشیدمو بهش خیره شدم
این مرد هنوز هم تو عالم خودش بود به تابلوی جودی اَبُتی که بالای تختم نصب بود خیره مانده بود. و منتظر جوابم بود
_ راستش یه کم درس ها سنگین شده و وقت ازاد زیادی ندارم ...
بلاخره دیوار رو رها کرد و نگاهش روی من نشست .از خیرگی نگاهش ناخواسته موهایی که کنار صورتم ریخته بود رو جمع و جور کردمو توی شالم جا دادم
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم که گفت _ چرا این همه مدت منتظرم نگه داشتی
سرم رو بلند کردمو با تعجب گفتم
_ آقای مهندس سر هم فکر کنم یک ماه هم نشد که نتونستم به سایت سر بزنم
نگاهش روی موهام نشستو تا روی سینه ام پایین آمد
_ منظورم سایت نبود
کاش دوباره مثل قبل به در و دیوار خیره میشد ..دست و پام رو گم کرده بودم.به سختی زبان باز کرد مو گفتم
_ راستش متوجه ای منظورتون نشدم
نگاهش روی صورتم چرخید و گفت
_ هیچی مهم نیست .نظرت چیه ؟
_ درباره ی چی ؟!
برای اولین بار لبخندش رو دیدم .ولی خیلی زود جدی شد و گفت
_ من برای چی اینجام
بی پرده و صریح در جوابش گفتم
_ نمی دونم
دستانش رو روی سینه اش قلاب کرد و گفت
_ باشه بهت میگم....ما اینجا هستیم که درباره ای ازدواج و زندگی آینده مون با هم صحبت کنیم .
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
12200
Repost from N/a
_یا عقدش می کنند و امشب باخودشون میبرنش یا با بنزین همین جا آتیشش میزنم.
با این حرفهای بابا، خودکشی و فرار تنها راههایی بود که به ذهنم میرسید.
صدای همهمه از بیرون اومد. در باز شد و زیبا خانم با صورت تویهم وارد شد.
_ پاشو دخترم.
دستم رو گرفت و بلندم کرد. چادر سفیدی که روی دستش بود رو روی سرم انداخت.
با چشمایی پر اشک گفت:
_ تو رو عروس خودم میدونستم، به مرتضی قول داده بودم به محض تموم شدن درستون بیایم.
اشکاش ریخت و گفت:
_ امروز دل من و پسرمم شکسته.
با بغض خجالت چشم دزدیدم منو به آغوش کشید و تکرار کرد:
_ عروسم نشدی اما همیشه دخترمی...
همراه زیبا خانم بیرون رفتم و نگاه شرم زدهام رو به زمین دوختم.
هنوز همه سر پا بودند جز بابا و حاج آقایی که روی مبلهای تک نفره نشسته بودند.
زیبا خانم منو به طرف مبل دو نفره برد و کنارم ایستاد، وقتی یزدان کنارم ایستاد زیبا خانم کنار رفت.
متوجه شدم یزدان لباساش رو هم عوض کرده و بوی همون عطری که من براش خریده بودم رو میداد.
با پلک زدنم اشکم چکید.
صورت همه از ناراحتی توی هم بود، مادر یزدان حتی آروم اشک میریخت و اشکاش رو با دستمال از روی صورتش پاک میکرد.
بابا بیتحمل رو به عاقد گفت:
_ بخون آقا.
عاقد ذکری زیر لب گفت و شروع به گفتن چند آیه، بعد هم خطبه عقد کرد، با هر کلمهاش یک قطره اشک میریختم.
برعکس همیشه که توی هپروت میرفتم مغزم هوشیار هوشیار بود و ریز به ریز حرکات و رفتارهای بقیه رو آنالیز میکرد.
وقتی به مهریه رسید، عاقد نگاهی به جمع انداخت و تا یزدان خواست حرفی بزنه بابا گفت:
_ مهریه نمیخواد.
صورتم دچار لرزش عصبی شده بود، یزدان رو به عاقد گفت:
_ داره، هرچی خود آیه بخواد.
صدای پوزخند بابا مثل یه خنجر روی روح و روانم بود.
توی اون لحظه فقط دوست داشتم همه چیز تموم بشه و دیگه نبینمش.
یزدان منتظر نگاهم میکرد تا مهریهام رو بگم. من فقط زمزم کردم:
_ مهریه نمیخوام.
یزدان با ناراحتی نگاهم میکرد و سنگینی غم نگاهش هم دلم رو به درد میآورد.
توی اون لحظه حتی از یزدان هم بدم میاومد، چرا وقتی پدر خودم برام ناراحت نیست، اون هست.
با خوندن خطبه همون بار اول بله رو گفتم... نه قرار بود دنبال گل و گلاب برم، نه کسی رو داشتم که کنارم بایسته و اینا رو بگه...
ولی یزدان بعد از من چیزی نگفت و پوزخندی زد و باعث شد بابام عصبانی بشه و سمتمون خیز برداره ....
_آبرومو میبرید، زندهتون نمیگذارم.... با بنزین آتیشتون میزنم....
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
باباهه از طریق خواهر ناتنیه آیه، آیه رو با یزدان گیر میندازه، مجبورشون می کنه عقد کنند ولی خبر نداره یزدان برای انتقام اومده که...
15400
Repost from N/a
به همین سادگی بیژن متأهل شد و سمرا پانــــزده ساله شوهردار!در خانه را که باز کردند، بابک به استقبال آمد. انگار امید داشت که اجازه دهند سمرا به خانهی خود برگردد. با دیدن سمرا میان پدر ومادرش و چهرهی برزخی بیژن، مبهوت گفت: "واقعا تمام شد؟! عقدشون کردند؟" بیژن تنهای محکم به برادرش زد و فریاد زد: "آره!.... آره تموم شد. به همین سادگی دختر روستایی شون رو انداختن بهمون و ما هم مثل بز ایستادیم و نگاه کردیم." جمشید اخطارگونه گفت: "بیژن!..... مواظب حرف زدنت باش!" بیژن تازه انگار به عمق ماجرا پی برده بود؛ داد زد: "دیگه چرا؟ دیگه چرا خفه بشم؟ مگه برا داد کشیدن هم میان میکشنمون؟.... دیروز تا حالا منتظرم شاید یه فکری کنی. یه شکایتی، یه پلیسی! چیکار کردین؟ هان! آسونترین راه رو انتخاب کردین. عقدش کن تمام." متانت خانم با عصبانیت جواب داد: "آقا بیژن! هرکی خربزه میخوره پا لرزشم میشینه! وقتی صدبار گفتم گرد این دختر نچرخ گوش دادی؟ حالا بکش! یاد بگیر هر کارت عواقب داره. یاد بگیر که دنیا باری و به هرجهت نیست. این درس عبرتی میشه برات که برای هر کاری خوب جوانبش رو در نظر بگیری. برای تو هم بد نشد، نه چک زدی و نه چونه یه دختر ترگل و ورگل اومده تو بغلت. از چی شاکی هستی نمی دونم!" «مامانی» که با کلافگی گفت حاکی از قبول داشتن حرفهای مادرش بود. بیاهمیت به سمرا که اکنون اسم زنش را یدک می کشید، به اتاقش رفت. بیژن غریبهای شده بود که انگار اولین بار بود می دیدش. از آن پسری که با لبخند و چشمک و حرفهای عاشقانه دلش را برده بود، اثری نبود. همه چیز به مثابه یک کابوس بود که انگار تهش بیداری نبود. کشدار و بی پایان. از شهر که خارج و وارد آزاد راه شدند، قلب سمرا مچاله شد. به شکل ملموسی باورش شد که از شهر و دیارش خارج شده است. قطرههای اشک راه خودشان را پیدا کردند و چکیدند. https://t.me/+jDeOLHeDAN81Mzc0 بیژن با صدای آرامی که سعی داشت به گوش دخترک نرسد، ولی می رسید، گفت: "مامان!..... حالا چی میشه؟" مادرش برگشت و نگاهش کرد: "چی؟ چی میشه؟" "اَه!... مامان! این وضع،..... این دختر! به فامیل چی بگیم؟! مضحکهی خاص و عام میشیم. نمیگن با این هم ادعا رفتن چشم بازار رو کور کردن با این عروس آوردنشون." "فعلا نباید حرفی از عروس بزنیم. تا جایی هم که امکان داره از فامیل بپوشونیم تا یه کم روبهراه بشه." "منظورت سر و صورتشه؟" "بچهای؟ سر و صورتش که نهایت یکی دو هفتهای خوب میشه. منظورم حرف زدن و رفتارشه. لهجهی شدیدشه! بیژن! اینجوری نمیتونیم نشون فامیل بدیمش. باید خوب باهاش کار کنیم. چه میدونم معلم بگیریم. خودمون غلطاش را تصحیح کنیم. یادش بدیم. خلاصه یه ملا لغتی سختگیر بشیم. شاید یه کم درست شد. درسش رو بخونه. بخوایم به عنوان عروس معرفیش کنیم، باید بگیم حداقل داره درس می خونه. نمیدونم بیژن یه سنگی انداختی توی چاه که از صدتا عاقل هم کاری بر نمیاد." "به خدا اگه میدونستم اینجور میشه! فکرشم نمیکردم مامان! من تازه سال چهارمم، سه سال دارم تا عمومی بگیرم و بعد برا تخصص. خودت میدونی چقدر برنامه داشتم برای آینده ام." "الانم چیزی عوض نشده. تو برنامههات رو اجرا میکنی. اینو مجبور میکنیم با تو کنار بیاد." سعی کرد لحن شوخی به حرفهایش بدهد: "تازه! کارت راحتتره. یه زن داری که میتونه خستگیات رو از بین ببره. همه جوره." بیژن از حمایت مادرش جسور شد. "میدونی که مامان، من بخوام کوهی برم یا پارتی، با هرکس که دوست داشتم میرم. گفته باشم!" "من حرفی ندارم. درکت میکنم. تو هنوز جوونی و زوده که بخوای پایبند تعهد و تأهل بشی! راحت باش. تو فقط به درست و آیندهت فکر کن، اینو بسپار به من." https://t.me/+jDeOLHeDAN81Mzc0 https://t.me/+jDeOLHeDAN81Mzc0 سمرا یه دختر چشم وگوش بسته ۱۵ از طایفه عربه که عاشق بیژن، دانشجوی پزشکی می شه که به خاطر کار پدرش یکی دو ترم با خانواده اومده اهواز و همسایهی سمرا هستند. بیژن برای سرگرمی با سمرا دوست میشه ولی سمرا عاشقشه. و وقتی خانواده سمرا موضوع رو می فهمن، پدرش حکم میکنه یا میکشنش یا باید عقدش کنن... سمرا در حالی عروس بیژن میشه که نه پسره و نه خانوادهش از این وصلت راضی نبودن....
❤ 1
52400
Repost from N/a
#پارت_301
#پارت_VIP🍃🌺
-دراز بکش رو یونیت!
نگاهم را از پشت به بازوهایش که نزدیک بود فرم پزشکی اش را جر بدهد دوختم.
-درد داره؟
نیم نگاهی به من انداخت و از کشو آمپول را در آورد!
-بی حسی می زنم.
به یونیت دندانپرشکی شبیه هیولایی که قصد بلعیدنم را دارد نگاه کردم.
اگر همین حالا فرار می کردم چه می شد؟
-تو هم قراره دندونتو بکشی بدی آقا موشه؟
با پاهای آویزان از یونیت نگاه متعجبم چسبید به دخترک کوچولویی که جلوی در ایستاده بود.
با دیدن نگاهم خندید و جلو آمد
-نترس عمو دکتر خیلی مهربونه!
عمو دکتر جذابش بم و مردانه خندید:
-مرسی که تبلیغمو می کنی آریانا.
بعد هم با آمپول به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت.
-پاهاتو دراز کن سرتو بچسبون کامل... خوبه!
دهنتو باز کن!
چراغ را تنظیم کرد و بعد خم شد رویم... عطر تلخش زیر بینی ام زد و همین که امپول را نزدیک کرد سرم کج کردم و با ترس مچ دستش را چسبیدم
-نه نمی خوام... قرص بده خوب شه آمپول نه!
با اخمی غلیظ نگاهم کرد و چانه ام را آرام گرفت و برگرداند.
-سرماخوردگی نیست که با آمپول خوب شه، باز کن دهنتو مهتاب!
لب برچیدم و مانند بچه ها التماسش کردم... در حالی که مچ درشتش را چسبیده بودم
-تو رو خدا... آیهاااان؟
نگاهش از ان فاصله سر خورد روی لب های آویزانم و سیبک گلویش تکانی خورد
بی رحم اما دستم را پایین اورد
-اونجوری مثل گربه نگام نکن بچه، باید درست کنی دندونتو امروز! آریانا میتونی دستشو نگه داری من آمپولشو بزنم؟
دختر کوچولو جلو آمد و روی سکوی کناز یونیت ایستاد. با دستان کوچولویش دستانم را گرفت و رو به آیهان چشمکی زد!
-من دارمش، تو بزن عمو دکتر قهرمانم!
آیهان آرام چانه ام را لمس کرد، انگشت شستش را که روی لبم کشید حس کردم هری دلم ریخت و دهانم را خود به خود باز کردم
لبخند محوی زد
-دخترخوب!
آمپولم را زد و بعد عقب کشید
-بی حسی اثر کنه شروع می کنم.
دست یخ شده ام که توسط آریانا رها شد نگاهش کرد
سرش را به من نزدیک کرد و لبخند دندانی ای زد
-چقدر چشمات درشت و خوشگلن... تو سرندپیتی هستی؟
گیج نگاهش کردم که انگشتش را جلو آورد و آرام توی لپم فرو کرد
-هیععع... چقدر لــپپپپ!
آیهان آمد و بالای سرم ایستاد... او هم خیره به لپ هایم بود!
-لپاش گاز زدنی ان مگه نه؟
نفسم در سینه حبس شد و آریانا بیخ گوشم خندید و بعد با چیزی که گفت حس کردم قلبم یک ضربان را جا انداخت
-عمو دکتر سرندپیتی همونی نیست که عکسش تو گوشیت بود و اون روز داشتی نگاش می کردی؟
نگاه خیره ی آیهان را حس کردم و دخترک بی توجه ادامه داد
-تازه داشتی قربون صدقش هم می رفتی...
گفتی قربون اون لبخند موشیت بشم من!
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
عشق یه آقای دکتر جذاب و هیکلی به دخترکوچولوی هاتی که ۱۰ سال از خودش کوچکتره و پیش مادربزرگش زندگی می کنه!
این رمان یه عاشقانه های داغی داره که اصلا من از همین الان غش کردم براشششش🥹🔥😍
اگه از رمانایی که پسر و دخترش فاصله ی سنی زیاد دارن خوشتون میاد جاتون اینجا خالیه👇🤤
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
❤ 2
1 00400
Repost from N/a
Photo unavailable
من مهرنازم
چون دختر یک نظامی معروف تو شهرمون بودم نمیتوانستم اونجوری که خودم میخوام لباس بپوشمو بگردم !
خواستگارهام هم همشون شبیه بابام مذهبی بودند ....
وقتی به خاطر دانشگاه از خانواده دور شدم تازه تونستم اونجوری که می خوام باشم!
لباس باز میپوشیدم و موهام باز بود و شالم همیشه روی گردنم افتاده بود
اگر کسی منو می دید، باورش نمیشد که من دختر جناب سرهنگ باشم!
کار نیمه وقتی هم در همان شهر پیدا کردم و منشی یک شرکت بزرگی بودم
رئیسم هم از آن آدمهای مذهبی کله گنده بود
وقتی برای تعطیلات به خونه برگشته بودم
پای خواستگار سمجم که من هرگز ندیده بودمش به خونمون کشیده شد!
اون شب وقتی مهمانها وارد خونه شدند با دیدن رئیس شرکتم به عنوان داماد بالای مجلس نشسته بود شوکه شدم
باورم نمیشد خواستگاری که سالها منتظر جواب مثبت من بود همان رئیس مذهبی و کله گنده شرکتی بود که توش کار میکردم!
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
79100
Repost from N/a
-دلمو به چند شب فروختی؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❤ 1
62000
Repost from N/a
"تــــو همهی چیزی هستی که از دنیا طلب دارم."چقدر زمزمههای عاشقانهاش در گوشش زیبا مینشست. قلبش مملو از احساس شد. احساس خواسته شدن و دوست داشتنی بودن. احساسی که برای اولین بار بود که حس میکرد. اولین بار بود مردی کنار گوشش زمزمه عاشقانه سر میداد. اولین بار بود که حس میکرد ماه کوچک روی زمین است. درسته برای انتقام آمده بود، اما پیدا کردن نیمه گمشده که هر روز اتفاق نمیافتاد. پس میتوانست کنار اهدافش به عشقش هم برسد. عشق شیرینی که فقط در داستانها خوانده بود. همان که از چشمها حرف دل را بفهمد. https://t.me/+0hQWtQlI8QUzYmNk https://t.me/+0hQWtQlI8QUzYmNk چند ضربه به در زد و در را باز کرد "نیلوفر جون!" حرف در دهانش ماسید. چشمهایش دید و مغزش ارور داد. این مرد که با کراوات شل شده و یقه باز نیلوفر را کنار پایش نشانده، همان نامردی بود که دیشب کنار گوشش نجوای عاشقانه سر داد. همانی که فکر میکرد نیمه گمشدهاش است....! همان مردی که فکر کرد از میان رمانهای عاشقانه آمده. همان شهزاده زرینکمر سوار بر اسب سفید بود و برای خوشبخت کردن او پیدا شده بود. اما انگار همش خواب شیرین بود. "ماهک هرچی هست بذار بعدا. وقت ندارم." بیحس و بیجان در را بست. خود را کشانکشان تا اتاقش برد. تنش روی صندلی آوار شد. باید باور میکرد که عشق قصه است و در دنیای واقعی عشقی وجود ندارد. باید میفهمید اگر عشق رؤیا نبود که این همه برایش داستانسرایی نمیکردند. سهم او از این دنیا فقط انتقام بود و بس! انتقام حامدی که همین افعی باعث مرگش شده بود.... شاید لازم بود افعی را بخورد و اژدها شود! https://t.me/+0hQWtQlI8QUzYmNk https://t.me/+0hQWtQlI8QUzYmNk
❤ 1
98100
Repost from N/a
- این دختر الان تو سن بلوغه که تو چپ و راست برمیگردی میگی زشته ، دو صباح دیگه که بزرگتر بشه این جوشا میره ، پرز صورتشو برمیداره ، مثل ماه میشه !
شیرین میگفت...
و بامداد اما این حرف ها حالیاش نمیشد
حینی که داشت کرواتش را می بست نیشخندی میزند
- یعنی تو توقع داری من از زندگیم کارم بزنم ، بشینم اینجا ببینم کی خانم جوش صورتش خوب میشه و بند میندازه سیبیلاشو برداره که بگیرمش؟ ول کن مادر من ، بچه برادرتو میخوای به زور بهم غالب کنی ، تبلیغ چیشو میکنی؟
من مگه خرم دختری رو بگیرم که ازش خوشم نمیاد
تلفن همراه و سوئیچ اتومبیلش را برمیدارد و ادامه میدهد
- من این دختره پای سفره میاد اشتهام کور میشه ، یه لقمه غذا از گلوم پایین نمیره ، بعد تو گیر دادی بیا عقدش کن.؟
داشت از رها میگفت...
دختری که میان در نیمه باز مانده اتاق ایستاده بود و صحبت های مادر و پسر را می شنید...
بامداد هم متوجه حضورش شده بود که با بدجنسی ادامه میدهد
- اینو به من نمیتونی بندازی ، مگر اینکه پسر اون اصغر سگ سیبیل بیاد بگیرتش ، کفتر بازه یارو ...کچلم هست ...در و تخته با هم جورن ...این قیافه داغون اونم داغون ...
شیرین کفری می غرد
- خدا لعنتت نکنه بچه نمیخوایش نخواه ، این چه طرز حرف زدنه؟
زهرخندی میزند
- دروغ میگم مگه؟
برو مادر من ، برو یه ور دیگه واسه یتیم داداشت شوهر پیدا کن ...هی گفتی حرف دارم باهات همین بود؟
مکثی میکند
بلیط پرواز و مدارکش را برمیدارد
- میخواستی قبل رفتن بحث این دختره رو بکشی وسط که شاید قید رفتن رو بخاطر این بزنم و بمونم؟
بوسه ای به سر مادرش میزند
- شاید یه در و داف می آوردی پشیمون میشدم ، ولی این آخه؟
داشت دل میشکست..
با حرف هایش داشت بدجور قلب دخترکی که حتی انتظارش را نداشت روزی این حرف ها را از زبان او بشنود میشکست ....
رها خیال میکرد هر که تحقیرش کند
مسخره اش کند
بامداد اینکار را نمیکند
روی این مرد حساب دیگری باز کرده بود...
از پشت در سوی اتاقش می دود
حتی نمی ایستد از او خداحافظی کند..
بامداد هم برایش خداحافظی از آن دختر مهم نبود...
آدم حسابش نمی کرد
آن روز به فرودگاه رفته و از ایران رفته بود
* * *
پنج سال از رفتنش میگذشت
خبر داده بودند شیرین احوال خوشی ندارد ، قلبش بیمار شده است و برگردد
برگشته بود
پشت در عمارت بود که سید مرتضی در را برایش باز میکند
پا به داخل میگذارد
هنوز قدمی جلو نگذاشته که دخترکی جوان با کوله ای که به دوش انداخته بود سمت او و سید مرتضی می آید
- وای سید ماشین اومد؟
نگاه بامداد مبهوت چهره دخترک بود
نمی شناختش...
زیبا بود و ریز و میزه
گونه های سرخ و سفیدش جان میداد برای گاز گرفتن ..
اینجا چه میخواست؟
دوست خواهرش پناه بود؟
میتوانست از او شماره اش را بگیرد ها؟
سید در جواب آن دختر با خنده بگوید
- رسیده دخترم نگران نباش منتظرته ...
با رفتن دخترک
این بامداد است که رو به سید مرتضی میپرسد
- این کی بود حاجی؟
سید با تعجب نگاهش میکند
- نشناختی پسرم؟ رها خانم بود...دختر داییت...بایدم نشناسی بابا ، بزرگ شد این دختر ، الان واسه خودش خانم دکتری شده ، امشبم خواستگاریشه...داماد رو دیگه میشناسی بابا ...رفیق خودته ...شهاب...
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
بشین خواستگاری رفیقتو ازش ببین بامدادخان😃👆
❤ 1
1 51900
Repost from N/a
_تو کجا؟!…ما فقط چهار تا صندلی رزرو کردیم!
رژ لب را نصفه نیمه کشیده بودم که خنده روی لبم خشک میشود…
لب هایم را میبندم…
علیرام وارد اتاق میشود:
_نه بابا من که گفتم پنج تا صندلی رزرو کن رهام قراره بیاد باهامون…
ساحره پشت چشمی نازک میکند:
_شنیدم،ولی گفتم که چهار تا صندلی خالی بیشتر نداره!
علیرام با تعجب نگاهش میکند:
_میگفتی واسه آزاد میخوای رزرو کنی خالی میکرد!
ساحره حرص میخورد:
_حالا این دختره ی دهاتیو نندازی دنبال باسنمون نمیتونی شام بخوری؟!…
از اتاق بیرون آمده بودم تا کمتر بشنوم و خورد شوم ولی ساحره انقدر بلند حرف میزد که مطمئن شود به گوشم صدایش میرسد:
_اصلا آزادم از این دختره خوشش نمیاد…کجا میخوای دنبالمون راش بندازی…یه شامه دیگه…میمونه تو خونه کوفت میکنه…جایی ام نداره بره که…همینجا همون جوجه و کباب و سفارش بده بیاد بخوره!
علیرام با مراعات می گوید:
_خب حالا…رها پرستار پناهه …هیزم تر نفروخته بهت که اینجوری حرف میزنی ساحره…بعدشم آزاد کجا گفته ازش بدش میاد؟!…
گوش تیز میکنم…این جمله واقعا قلبم را شکسته بود…
درست بود بی کس و کار بودم ولی قرار نبود مرد این خانه با زور تحملم کند…
اگر جوابش قانع کننده بود همین امشب میرفتم…حتی اگر از دوری از پناه میمردم هم برنمیگشتم دیگر…
_مگه ندیدی اون شب خودش گفت به رها نگید قراره تولد بگیریم واسه پناه…مثل پاپتیا تیپ میزنه نمیخوام به عنوان پرستار بچم معرفیش کنم…آبروریزیه…
قلبم له میشود…
عکسهای تولد پناه را دیده بودم…
همین یک هفته پیش جشن گرفته بودند و پس به خاطر این حرف آزاد مرا دعوت نکرده بودند!!!
از بغض در حال خفه شدن بودم…
به سرویس میروم و تمام آرایشم را میشویم…
هق هق هایم را در گلو خفه میکنم و بالاخره صدای آزاد و پناه توی سالن می پیچد…
_حاضرید؟!…بریم؟!…
صدای پاشنه های کفش ساحره زودتر از همه روی سالن به صدا در می آید:
_آره…آره…
پناه با لحن بچگانه میپرسد:
_لها کو؟!…
باز هم ساحره جواب میدهد:_نمیاد…بریم
همین و بعد خانه خالی میشودو سکوت و سکوت و سکوت…
از سرویس بیرون میروم…
مقصد اتاق و چمدانم است…
با گریه همه ی لباس ها را بار چمدان میکنم…
سیم کارتم را از گوشی بیرون میکشم و ان را خاموش میکنم…و در آخر یک نامه…
_ببخشید اگه لایق پرستاری از دختر شما نبودم و این مدت منو لباسای دهاتیمو تحمل کردید…دل کندن از پناه واسم سخته ولی اینکه میبینم به زور تحملم میکنید سخت تره…
نامه را روی میز میگذارم و از خانه بیرون میزنم…
اشک هایش مثل قندیل روی صورتم خشک میشود…هوا خیلی سرد بود…
زیاد دور نشده بودم که ماشین آزاد پیچ کوچه را می پیچد و با باز کردن در پارکینگ داخل میرود…
تنها بود!!!
کنجکاو بودم که ببینم واکنشش از نبودم چه خواهد بود؟!…
پشت در باز پارکینگ کمین میکنم…
آزاد را می بینم که چطور بعد از خواندن نامه و گشتن خانه بهم ریخته بود!!!
صدای’ مشترک مورد نظر خاموش می باشد هم توی خانه می پیچد…
به گوشی خاموشم نگاه میکنم…
بلاشک با من تماس میگرفت…
و بعد صدای علیرام:
_جانم آزاد؟!…
عصبی بود:_کدوم بی پدری این چرت و پرتا رو به رها گفته که رفته هان؟!…
_ساحره!!!بهش گفتم داری زیاده روی میکنی…زد دختره رو پوکوند…
_بهش بگو رها رو پیدا میکنی برمیگردونی ساحره وگرنه من میدونم و تو!!!
با تعجب نگاهش میکنم…
انقدر مهم بودم و خبر نداشتم!!!
حالا که به خیالشان رفته بودم باید میرفتم…
سمت چمدان برمیگردم و دسته ی آن را چنگ میزنم…
صدای بیرون آمدن آزاد را میشنوم و با سرعت تر میدوم…
ولی صدای بلند آزاد ، پاهایم را متوقف میکند:
انگار با تمام جانش …صدایم میزند:
_رها!!!
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
47100
Repost from N/a
- نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی.
- بَبَعی!
- جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید!
- بَبَعی؟
- میگم نگید!
- نگم بَبَعی؟
با حالت گریه گفتم:
- نگو بَبَعی.
یه حلقه از موهای مشکی فر شدهم کشید که مثل فنر برگشت سرجاش.
با ذوق دوباره کشیدش و گفت:
- آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟
- خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟
سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد:
- دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم!
گیج سر تکون دادم:
- هرم چیچی؟
روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونهم کشید:
- افعی چی میخوره؟
بی حواس گفتم:
- بَبَعی؟
تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت:
- تو چی هستی؟
مثل خنگا تکرار کردم:
- بَبَعی؟
به قهقهه افتاد:
- خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی.
جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم:
- جاااوید. نگو اینجوری بهم.
نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید.
حتی نتونستم نفس بگیرم.
همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد.
- هین... جناب رئیس دارید چکار...
جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود.
ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید:
- خانوم شمس شما اخراجی.
https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0
https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0
https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0
https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0
این جاوید رسماً دهنسرویسکنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
❤ 1
78800
