Haafroman | هاف رمان
Closed channel
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
Show more2025 year in numbers

21 976
Subscribers
-2824 hours
-2177 days
-20830 days
Posts Archive
Repost from N/a
_ حلقه دستت ندیدم. نشون کرده نیستی؟💍
حاج خانومی که از اول پا توی مسجد گذاشته بود با دقت دخترک رو زیر نظر داشت، اینو پرسید.
_ نه حاج خانوم. مجردم و قصد ازدواج هم ندارم.
_ اگه پسر منو ببینی قصد ازدواج هم پیدا میکنی. هزار ماشالا از بَر و رو، قد و هیکل چیزی کم نداره.
بعد سرش را جلو آورد و با شیطنت و آهسته گفت:
_ از نظر قوه و بنیهاش هم هزار الله اکبر بچه قوی هست
آیماه لبش را زیر دندان کشید تا از خنده ریسه نرود.
باورش نمیشد که الان حاج خانوم با این حرف تبلیغِ نوهاش را کرده باشد.
آیماه چادرش را کامل در صورتش کشید تا خندهاش نمایان نشود که حاج خانوم به حساب شرم و حیا گذاشت.
_ هزار ماشالا برات مادر! دختر با شرم و حیای تو این روزا کمه. چند ماهه برای نوهام دنبال زن میگردم، یه دختری میخوام که مثل تو مومن، محجبه و اهل مراسمات امام حسین باشه ولی هر کسی رو پسرم نمیپسنده.
بعد هم با خندهای ریز اضافه کرد
_ البته که یه دختر خوشگل موشکل میخواد. تن و بدن سفید و تپل هم مهمه که ماشالا تو هم خوب بدنی داری.
دخترک از روی شیطنت حرفی نمیزد و نگفت که با اصرار مادربزرگش آمده و در دلش ریز ریز میخندید که حاج خانوم سرش را جلو کشید و ادامه داد
_ دخترهای این روزها همه نی قلیون شدن. ولی ادیبم دختر تپل میخواد... از بچگی هم عاشق این بود سر بذاره توی بغلم... میگفت این بالشتها نرمن.
ریز و بامزه خندید و با اشارهی چشم و ابرویش به بدن آیماه گفت:
_ که هزار ماشالا تو هم از این بالشتِ پَر قوها کم نداری.
آیماه چادر را کامل روی صورتش کشیده آن زیر از خنده ریسه میرفت
که حاج خانوم از میان جمع سینه زنان، پسرش را صدا زد.
_ ادیب، مادر بیا.
دخترک کنجکاوانه گوشهی چادرش رو کنار زد و با دیدن پسری قد بلند و هیکلدار که حتی توی لباس سیاه هم جذاب بود کلاً لال شد
دل به این بازی داد در حالیکه اویِ قرتی قطب مخالف این خانواده بود ولی وقتی نگاهش توی چشمهای ادیب گره خورد بازی شروع شده راه برگشتی نبود
مخصوصاً وقتیکه چند ماه بعد همکارِ آن بداخلاقِ بالشت پسند شد و...😉🤤
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
از اون عاشقانههای دل آب کن هست که خواب رو ازت میگیره
با بیش از ششصد پارت آماده در کانال😮💨
https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
❤ 1
49600
Repost from N/a
00:50
Video unavailable
به قول فامیل من یه پیردختر بودم.
بخاطر معلولیت برادرم، هیچکس جرأت نمیکرد پا به خونهمون برای خواستگاری بذاره.
عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگترم رو داد به کارگر مزرعهش که دوازده سال ازش بزرگتر بود.
خواهر کوچیکترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها.
خواهر کوچیکترم نمیتونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج میکردم، و من نمیخواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بیعشق بشه.
پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم…
پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمیخواست این وصلتو…
https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0
https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0
https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0
مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکهتورامنتظرند آغاز شد.
57.12 MB
❤ 1
82100
Repost from N/a
- من زنش نمیشم مامان
مامان با اشک و آه شانه به موهام کشیدم و گفت:
- چارهای نداري مامان جان... بابات از وقتی فهمیده تو دختر واقعی ما نیستی پاشو کرده تو یه کفش که باید از این خونه بری.
- برم تو خونه ای که سه تا پسر مجرده؟
- اونا پسرعموی تو هستن... خانواده واقعیت... اينجا توي فقر بزرگ شدی، اما اونجا توي پر قو زندگی میکنی
- از راه نرسیده زنش بشم؟
- چاره ای داری؟
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
با لباس عروس روی تخت منتظر دامادی نشسته بودم که هنوز ندیده بودمش...
پسرعمویی که دورگه بود.
همه از ثروت و قدرتش میگفتن...
اما
صدای پچپچ خدمتکارهای عمارت که از خشونت و طبع زیادی گرم اربابشون ميگفتن من رو به ترس انداخته بود.
- بیچاره دختره خبر نداره قراره بره تو تخت کی...
- آخه ارباب که سیرمونی نداره، چطور این لاغر مردنی میتونه تمکینش کنه؟
- هیسسس اگر يزدان خان صدات رو بشنوه امشب خوراک سگ پشت عمارت میشی
از ترس جون توي تنم نمونده بود.
ميگفتن بوکسوره، قدرت مشتش فیل رو از پا در میاره...
ميگفتن اگر دردت آورد فرار نکن، عصبی میشه.
ميگفتن وادارش کن به معاشقه...
در باز شد و هیبت مردی رو دیدم که از چهارچوب در به سختي وارد شد.
بوی عطرش همه اتاق رو گرفت.
نزدیک که شد، چشمان آبی رنگش رو که دیدم.
سینه ستبر ماهیچهایش رو که دیدم.
دل باختم
من این مرد رو هر چقدر خشن...
حتی اگر امشب از درد به خودم بپیچم هم میخواستم.
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
#vip
سرش را در گردنم فرو برد و دستانش را روی بدنم چرخاند.
- اینجاها رو ناز می داد.
ناخودآگاه بود که عکس العمل نشان دادم:
- آه
- جون دلم؟
به دیوار کوباندم. تور را از سرم کشیده و روی زمین پرت کرد.
روی تنم خم شده و سر در گودی گردنم فرو برد.
زبان گرمش را که جای دستش به نوازش صورت و گردنم آورد، نفس بریده بازویش را چنگ زدم.
- جونم نفس؟
- اینجا... اینجا که نمیشه؟
دستانش را هم به کمک آورده و منقلبم کرده بود.
- چرا نشه؟
- آی..
کمی خشونت به خرج داد.
- جووون؟🤤
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
❤ 1
1 61700
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۴۳
●○●○●○●○●○●○●○●○
در را با احتیاط باز کردم.
سکوت محض حکم فرما بود.
از سد خاتون و سوال ها و نگرانیهایش گذشته بودم و حالا دنبال پسرش میگشتم.
لولای در صدای کوتاهی داد.
لبم را گاز گرفتم از بدشانسی.
وارد اتاق شدم.
هیکل تنومندش را روی تخت دیدم.
ساعدش روی چشمانش بود و منظم نفس میکشید.
پاورچین جلو رفتم.
نمیدانستم خواب است یا بیدار.
اما این را از بر بودم که خوابش سبک است.
کمی که خوب اوضاع را سنجیدم و واکنشی هم از او ندیدم ،
کیفم را زمین گذاشتم .
شالم را درآوردم .
سمت آویز پشت در رفتم و داشتم شالم را رویش میگذاشتم که....
_ لوازمتو آوردی؟
تپش قلبم تند شد.
نه از ترس.
از صدای خش داری که معلوم بود بدخواب شده است.
برگشتم.
دستش همچنان روی صورتش بود.
_آره.
_الان آرومی؟
_آره.
دیگر چیزی نگفت....
نه عصبی بود نه خیلی آرام.
از این فاصله و با این حالت ، درست حس و حالش را متوجه نمیشدم.
مانتویم را درآوردم .
سمت ساک کوچکی که جمع کرده بودم رفتم و زمزمهوار گفتم:
با لباسای یکی دیگه راحت نبودم.
همچنان چیزی نگفت.
عادت نداشتم.
حداقل نه چند وقت گذشته را.
سینهاش منظم بالا و پایین میشد.
دلم سرکوفت زد که امروز چرا آنقدر زود از این آغوش بیرون آمدم.
چشم گرفتم و به سمت راهرو رفتم و دست و رویم را شستم و برگشتم.
لباس هایم را عوض کردم .
دلم دراز کشیدن خواست.
سرکوبش نکردم.
هیکلش کل تخت را گرفته بود.
به جز قسمت کوچکی که البته رویش جا نمیشدم.
کمی ایستادم و همان نقطه کوچک را برانداز میکردم که صدایش آمد:
بخواب.
لحن دستوری و جدیاش برای سالها و شاید ماه ها پیش بود.
و من دیگر آن غزل نبودم.
_ جا داشته باشم حتما اینکارو میکنم.
_وقتی صبح کله سحر جاتو ترک میکنی ، توقع پس گرفتنشو نداشته باش.
🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉
جاهای حساس نزدیکه
نگید نگفتید 🧐
برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 257😁 32🥰 26💔 14👍 5🌚 4
7 69500
Repost from N/a
Photo unavailable
من آلام
دختری که بازیچه و قربانی یک تجاوز شد!
دختری که از صبر و آرامشش دنیا بیش از اندازه سوء استفاده کرد و به محمد اجازه داد تمام بدی های جهان را بر سرش آوار کند!
آدم که همیشه صبور نیست یک جایی کم می آورد به دریا می زند و ریه هایش را پر از آب می کنم!
محمد به من توهین کرده بود و رفته بود!
و دقیقا لحظه های آخر امیدوار بودنم به زندگی یک جفت چشم عسلی زندگی را به من گره زد!
پژهان، تک پسر خانواده وثوق!
کسی که تمام عمرش در حال درس خواندن و ساخت و ساز و دختر بازی بود حالا شده بود ناجی عاشق یک دختر از همه جا خسته و بریده!
https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
36200
Repost from N/a
00:32
Video unavailable
#طنزعاشقانه
دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد:
_ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟
پوزخند می زنم:
_ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقهی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن.
عصبی می غرد:
_ از این شوخی خوشم نمیاد.
_ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه.
چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم :
_ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه.
_ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟
نگاهم به زخم روی بازویش است:
_ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم.
_ هه... از من برات داداش درنمیاد.
چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم:
_ اون وقت چرا؟
_ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن.
رمان #سوپداغداغ اثر تازهی شهلا خودیزاده. تم #طنز و فول #عاشقانه.
وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چارهای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچهها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱
https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
16.08 MB
10300
Repost from N/a
-امروز باهم بریم صدای قلب بچه رو بشنویم
دلم داشت برای صدای بچهم که قرار بود برای اولین بار صدای قلبشو بشنوم داشت در میاومد
با اخم های درهم پشت لپ تاپش نشسته بود و داشت تندتند چیزیو تایپ میکرد.بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
-نه امروز کلی کار دارم
بغض ته گلوم لانه کرد.این اولین بار نبود که اهمیت نمیداد اما اولین بار بود که می خواستیم باهم صدای قلب بچه رو بشنویم.بغضمو پس زدم:
-اما خودت قول دادی که باهم بریم منم وقت گرفتم
سرشو بلند کرد و نگاه پرخشمی حوالهم کرد و عصبی گفت:
-میبینی که کلی کار دارم نمیرسم
لب و چانهم لرزید و لرزشش به صدام رسید:
-اما خودت گفتی امروز مطب نمیری منم این تاریخو گرفتم
پوف کلافهای کشید و نگاه سرد عصبیشو را به نگاه خیسم دوخت :
-من نمیتونم یه روز تو این خونه لعنتی استراحت کنم
بغضم بزرگتر شد و اون بیمحابا با حرفاش تاخت:
-تو چقدر نفهمی زن...یه صدای قلبه دیگه خودتم میتونی بری بشنویش
و تند از جاش بلند شد و راه آشپرخانه را در پیش گرفت.با اون شکم نسبتا بزرگ پشت سرش عین جوجه اردک افتادم.
بطری آبی از یخچال بیرون کشید و یک نفس سر کشید
دستم روی شکم نشست و نوازشش کردم و زمزمه کردم:
-بابایی بازم نمیاد باهم بریم مطب کوچولو ولی غصه نخوری باشه مامانی
همین که خواست دوباره راهشو به سمت اتاق بچرخونه گفتم:
-پس حداقل کارتتو بهم بده
روبه روم ایستاد و با نفس سنگینی جواب داد:
-پس بخاطر همین میخواستی باهات بیام ؟
ماتم برد و حس کردم لکنت گرفتم.
-نه بخدا من فقط میخواست...
نذاشت ادامه بدم و توپید بین حرفم :
-پول ندارم بهت بدم هربار به یه بهانه برای اون بچه پول زور میگیری
بغصم آب شد و هق زدم.
-من کی از تو پول گرفتم اخه ؟ این اولین خرج این بچهاس
شونهای بالا انداخت و آب پاکی رو دستم ریخت
-به من ربطی نداره...خودت یه فکری کن...چه میدونم بگو زن آقای دکترم ازت پول ویزیت نگیرن
پوزخند تلخی زدم و لباسهام پوشیدم
***
https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0
https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0
به سختی تموم پلهها رو بالا رفتم.نفسم برام نمونده بود وقتی تموم راهو تا اینجا پیاده اومده بودم
با دیدن منشی و شلوغی اتاق به سمتش رفتم و سلام کردم.از گوشه چشم نگاهم کرد:
-نوبت داشتید ؟
سر تکون دادم که "اوکی " گفت و پشت بندش گفت:
-اسمتون ؟
همین که اسممو گفتم دستشو به سمتم دراز کرد و گفت :
-۵۲۰ تومان میشه کارتتون لطفا
سرم را نزدیک بردم و معذب پچ زدم:
-ببخشید من همسر آقای دکتر سعید ملک هستم
شونه بالا انداخت :
-خب به من چه هستید چیکار کنم ؟
هرچقدر من آرومتر صحبت میکردم اون صداش بیشتر بالا میرفت طوری که همه بیمارها به طرز بدی نگاهم میکردند
-خانم محترم ما که خیریه نداریم اگه هزینه ندارید بدید وقتم نگیرید لطفا
با حس تلخی که گرفته راه خروج از مطب در پیش گرفتم.صدای قلب بچهامم نشنیدم تنها تحقیر و بدبختی نصیبم شد.اما حالا منم دیگه به اون خونه برنمیگشتم پس به سمت ترمینال پا تند کردم
https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0
https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0
https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0
https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0
https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0
توصیهی ویژه این روزها♨️
10200
Repost from N/a
- با این قیافه میخوای به بچههای مردم درس بدی؟ از ترس میگرخن. گفتم که خانوم، ما نیازی به مدرس جدید نداریم!
یارا پوشهی مدارکش را به آرامی از روی میز منشی برداشت.
نگاهی به دستش انداخت. یادش رفته بود کرمپودر را روی لک و پیسهای پوستش بزند.
لکّی که به تازگی روی صورتش افتاده بود، بزرگ بود و به او جرأت مقابل آینه رفتن نمیداد.
منشی درست میگفت، بچهها به جای گوش دادن درس به معلّمشان با آن پوست ترسناک نگاه میکردند.
با لجاجت گفت: من بهتون قول میدم روی صورتم کرمپودر بزنم. با آرایش اصلا مشخص نمیشه. بذارین رئیس رزومه کاری منو ببینن. من به این کار احتیاج دارم.
منشی با قیافهای چندشوار روی چرخاند و برگهی معرفینامهاش را پاره کرد.
- همین که گفتم. اگه رئیسم بذاره من یکی نمیذارم. خودت وحشت نمیکنی؟ بچهی شش هفت ساله چجوری میخواد قیافهی تو رو تحمل کنه آخه. چیزی که ریخته کار، برو یهجا دیگه...
لبها را بهم فشرد. از این همه ظلم بغضش گرفته بود. چطور بخاطر یک مشکل پوستی که دست خودش نبود، مدام از این و آن میشنید!
چرخید تا زیپ کولهاش را باز کند و پوشهی مدارک را داخل آن بیندازد که با دیدن یک جفت کفش مردانه مقابلش، سر بلند کرد.
مرد کارتی را به طرفش گرفت و بم گفت: گفتی به کار احتیاج داری، به این شماره زنگ بزن!
با دیدن نام طلاییِ "نیک" روی کارت مات و مشکی رنگ، با تعجب پرسید: چه کاریه؟
- فکر کنم بتونی از پس چندتا پروژهی عکّاسی بربیای، نه؟
چشمهای درشتش گرد شد. منظور مرد را نمیفهمید. در لفافه حرف میزد و او را سردرگم میکرد...
- متوجه منظورتون نمیشم آقا. اصلا من دنبال کار نیستم. اینم کارتتون.
کارت را به طرف مرد گرفت امّا او، تنها با نگاهی عمیق قدمی جلو گذاشت.
سرش را جلو آورد و کنار گوشش آرام پچ زد: پسندیدهای. تو با این زیبایی و تفاوت، همهچی رو بهتر میکنی. فقط کافیه بیای تا مهر قرارداد رو بزنیم!
منشیِ آموزشگاه با حسادت به آن دو نگاه می کرد. مرد را میشناخت، صاحب برند بزرگ طلایِ نیک بود. آگهیهای تبلیغاتی پیجش را برای پیدا کردن یک مدل کاربلد دیده بود و حال یک دخترک سر به زیر با پوستی لکّهدار صاحب این جایگاه میشد!
یارا کارت را در میان دستهای عرق کردهاش فشرد و آرام پرسید: میتونم بپرسم شما کی هستین؟
- ناجیِ تو، سیامند!
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
49400
Repost from N/a
Photo unavailable
من آلام
دختری که بازیچه و قربانی یک تجاوز شد!
دختری که از صبر و آرامشش دنیا بیش از اندازه سوء استفاده کرد و به محمد اجازه داد تمام بدی های جهان را بر سرش آوار کند!
آدم که همیشه صبور نیست یک جایی کم می آورد به دریا می زند و ریه هایش را پر از آب می کنم!
محمد به من توهین کرده بود و رفته بود!
و دقیقا لحظه های آخر امیدوار بودنم به زندگی یک جفت چشم عسلی زندگی را به من گره زد!
پژهان، تک پسر خانواده وثوق!
کسی که تمام عمرش در حال درس خواندن و ساخت و ساز و دختر بازی بود حالا شده بود ناجی عاشق یک دختر از همه جا خسته و بریده!
https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
51200
Repost from N/a
پسره رو نمیخواد با دوستاش نقشه میکشن تا خاستگاری رو بهم بزنن ولی پسره...❌😂
-خلاصه که عسیسم فیس زیبا تو اولویت بنده قرار داره و اگه حتی یه خال کوچیک رو صورت کسی باشه اونو قبول نمیکنم...میدونین که؟
هر بار که دهنمو باز و بسته میکردم سعی داشتم قشنگ بوی پیاز توی اتاق بپیچه
و خب، موفقم بودم...
-د...درسته خانم
لبمو می گزم تا خندهی بی موقعام منو لو نده...
براش از زیبایی میگفتم ولی خودم...
مثل کپک جلوش نشسته بودم
با یه دماغ که به لطف گریم بزرگ شده بود...
یه خال گوشتی درست روش بود و...
و از همه بدتر اون چشایی که کجو کوله بودنش درست تو دید قرار میگیرفت...🤦🏻♀😂
-شمـ...ـما مسواک ندارین؟
گوشت رونمو زیر دستام فشار میدم و کاش این خندهی مزخرف کار دستم نده:
-مسواک؟این چیه؟ گفته باشما عسیســـم من از مردای سوسولی که مسواک استفاده میکنن اصلا خوشم نمیاد!
عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و من میدونم قیافه ی سرخ شدهاش بخاطر حبس کردن نفسشه
-بازم راست میگین خانم... پنجره رو باز نمیکنین؟
چشمای لوچ شدمو بهش میدوزم و اون رژ نارنجی زیادی خزو تو چشاش فرو میکنم
-باز کنم که در می ررررین... اصلا مشخصه تا رومو بر گردونم می رینو تنهام میزارین.
دستمو زیر چشمام میکشم و با مظلومیت اشکای نداشتمو پاک میکنم:
-چرا قیافهتون شبیه کساییه که از این خواستگاری ناراضینه؟یعنی انقدر بد و غیر قابل تحملم؟
تیرم درست خورده بود تو هدفم
با عذاب وجدان دستی به یقهاش میکشه و محجوب سرشو پایین میندازه:
-نـ...ـه نه خانم... من... من خیلی از شما خوشم اومده ولی اگه اجازه بدین من برم و شما جوابتونو بهم بدین؟ چطوره...
نیشخند میزنم و...
بخور باباجون... گفتم اگه این اقای به اصطلاح همهچی تمومو منصرف نکنم رزا نیستم...
-حتما مستر محمد...
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
اروم دستمال مرطوب رو روی صورتم میکشم و با نفس راحت به اون دوتا میگم
-وایی... این چه قیافهای بود... خودمم حتی چندشم شد...اییی
تا میخوان حرفی بزنن در با شدت باز میشه و قیافه سرخ شده از خشم بابا جلوی چشمم میاد
-خدا لعنتت کنه رزا... این چه کاری بود... این چـــه ابرو ریزی بود...اخ خــــدا
خیلی ریلکس از پشت میز بلند میشم
-خودتون خواستین... مگه بهتون نگفتم همچین ازدواجیو قبول ندارم. خودتون اصرار کردین
دستشو رو قلبش میزاره و چیزی میگه که تمام شریان های حیاطیمو قطع میکنه:
-این کارو کردی چیو ثابت کنی؟بهت گفتم هرکاریم کنی اون پا پس نمیکشه... هفتهی دیگه قراره محضر دارین خودتو اماده کن...
سقوط؟
قشنگ از بلندی فکرو خیال با مخ میخورم زمین... سقوط دیگه چیه در برابر این
-میخواد با من ازدواج کنه؟ اخر هفته؟هه...
بلند و بدون لحظهای مکث میخندم
-میکشمش... یه کاری میکنم سه طلاقم کنه... بخدا میکشمش...
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه همخونه ای طنزززز و عاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
می خوای دوتا داستان داغ و باحال همخونهای رو توی یه قصه بخونی؟😍
_محمد کاچی واسه چیته؟
_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟
نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!
_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....
محمد بلند خندید:
_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...
_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...
محمد باز خنده اش گرفت:
_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...
_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...
_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟
_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .
اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.
_بده رزا گوشی رو!
_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...
عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟
محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...
و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...
رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
قصه محمد و رزا از دست ندید
11800
Repost from N/a
-با اون لهجه زشتش فکر کن بلد نیست پیتزا رو تلفظ کنه تازه قراره بخوره
همراه با پوزخند پرتمسخری گفت.بهار خواهرش چشم غره رفت و دلسوزانه گفت :
-تو رو جون من این حرفا رو جلو خودش نگی ناراحت میشهها ؟
مرد جوان پوزخند زد :
-قول نمیدم چون مدام چشمم که بهش میفته داغ دلم تازه میشه
بهار دلخور زبان باز کرد :
-اخه چرا دختر به این خوبی ؟ از چیش خوشت نمیاد ؟
بنیاد با لب کج شده به زبان اومد :
-همهچیش ولی بیشتر از لهجه زشتش و اون لباس های رنگو رو رفته زشتش
خواهرش با دلسوزی لب گاز گرفت :
-یادم باشه ببرمش خرید وای خوب شد گفتی
بنیاد شمشیر را از رو بسته بود که با لحن بدی به حرف اومد :
-واسه این گدا گدورهها پولتو خرج نکن خواهر من فردا میذاره تو کاسهات از من گفتن بود
حواس مرد جوان به دل دخترکی که تازه از خواب بیدار شده بود و تمام حرفهایش را شنیده بود نبود
با بغض لب برچید که صدای زنگ در بلند شد.بنیاد با گفتن اینکه " پیتزا ها رو آوردن "
به سمت در رفت
صدای بنیاد باز با بیرحمی گوششو پر کرد :
-واسه اونم سفارش دادی ؟
در جواب نگاه دلخور خواهرش بیرحمتر جواب داد :
-بابا اون نون و پنیرم از سرش زیاده
بغض دخترک بزرگتر شد و بهار بلند با مهربانی چند بار صداش زد :
-مهیا عزیزم بیا غذاها رو آوردن
بغضشو پس زد و از پلهها پایین رفت.
کمی بعد زیر نگاه سرد و جذاب بنیاد بسته پیتزاشو برداشت.همین که اولین قاچ پیتزا رو تو دهانش گذاشت بنیاد با نیشخند گفت :
-خوشمزهاس فقط تو میدونی موادش چیاس ؟
لقمهاش به سختی قورت داد و دور دهانشو پر کرد و با سادگی تمام گفت :
-تو پرورشگاه میگفتن قارچ پنیر گوشت و فلفل و...
بنیاد نذاشت جملهاشو تموم کنه و با لبخند پرتمسخری خیره به دخترک گفت :
-از کل هیکلتو موادش گرونتره میدونستی
قلبش یخ زد و کسی انگار با چاقو دلشو نیشتر زد.بهار عصبی و تند غرید :
-بنیاد خجالت بکش
اشک تو چشماش دوید.اینجا دیگه جای موندن نبود.با همون چشمهایی که از اشک برق میزد روبه روش ایستاد و محکم گفت :
-من شاید پیتزا نخورده باشم اما خداروشکر میکنم حداقلش اینه آدم بد ذاتی نیستم
اما حواس بنیاد به حرف درشت دخترک نبود پرت چشمهای معصومی بود که پر از اشک بود
با تمام اصرارهای بهار نموند و تموم گرمای خونه رو با رفتنش برد
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
مهیا دختر پرورشگاهی که مجبوره برای آواره نشدن به عمارت دوستش بهار بیاد و همه چی خوبه تا اینکه سر و کلهی بنیاد برادر بهار پیدا میشه...
مرد مرموزی که از همون برخورد اول چشمش مهیا رو می گیره و با مخالفت خانواده رو به رو میشه و برای به دست آوردنش یه شب...❤️🔥
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
14600
Repost from N/a
- با این قیافه میخوای به بچههای مردم درس بدی؟ از ترس میگرخن. گفتم که خانوم، ما نیازی به مدرس جدید نداریم!
یارا پوشهی مدارکش را به آرامی از روی میز منشی برداشت.
نگاهی به دستش انداخت. یادش رفته بود کرمپودر را روی لک و پیسهای پوستش بزند.
لکّی که به تازگی روی صورتش افتاده بود، بزرگ بود و به او جرأت مقابل آینه رفتن نمیداد.
منشی درست میگفت، بچهها به جای گوش دادن درس به معلّمشان با آن پوست ترسناک نگاه میکردند.
با لجاجت گفت: من بهتون قول میدم روی صورتم کرمپودر بزنم. با آرایش اصلا مشخص نمیشه. بذارین رئیس رزومه کاری منو ببینن. من به این کار احتیاج دارم.
منشی با قیافهای چندشوار روی چرخاند و برگهی معرفینامهاش را پاره کرد.
- همین که گفتم. اگه رئیسم بذاره من یکی نمیذارم. خودت وحشت نمیکنی؟ بچهی شش هفت ساله چجوری میخواد قیافهی تو رو تحمل کنه آخه. چیزی که ریخته کار، برو یهجا دیگه...
لبها را بهم فشرد. از این همه ظلم بغضش گرفته بود. چطور بخاطر یک مشکل پوستی که دست خودش نبود، مدام از این و آن میشنید!
چرخید تا زیپ کولهاش را باز کند و پوشهی مدارک را داخل آن بیندازد که با دیدن یک جفت کفش مردانه مقابلش، سر بلند کرد.
مرد کارتی را به طرفش گرفت و بم گفت: گفتی به کار احتیاج داری، به این شماره زنگ بزن!
با دیدن نام طلاییِ "نیک" روی کارت مات و مشکی رنگ، با تعجب پرسید: چه کاریه؟
- فکر کنم بتونی از پس چندتا پروژهی عکّاسی بربیای، نه؟
چشمهای درشتش گرد شد. منظور مرد را نمیفهمید. در لفافه حرف میزد و او را سردرگم میکرد...
- متوجه منظورتون نمیشم آقا. اصلا من دنبال کار نیستم. اینم کارتتون.
کارت را به طرف مرد گرفت امّا او، تنها با نگاهی عمیق قدمی جلو گذاشت.
سرش را جلو آورد و کنار گوشش آرام پچ زد: پسندیدهای. تو با این زیبایی و تفاوت، همهچی رو بهتر میکنی. فقط کافیه بیای تا مهر قرارداد رو بزنیم!
منشیِ آموزشگاه با حسادت به آن دو نگاه می کرد. مرد را میشناخت، صاحب برند بزرگ طلایِ نیک بود. آگهیهای تبلیغاتی پیجش را برای پیدا کردن یک مدل کاربلد دیده بود و حال یک دخترک سر به زیر با پوستی لکّهدار صاحب این جایگاه میشد!
یارا کارت را در میان دستهای عرق کردهاش فشرد و آرام پرسید: میتونم بپرسم شما کی هستین؟
- ناجیِ تو، سیامند!
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
50500
Repost from N/a
_ امشب مراسم خواهرمه یه لباس درست بپوش باز آبروم رو نبری جلوی همه
مینا لب گزید
_ داداش چرا اینجوری با زنت حرف میزنی؟
گناه داره
با اخم توپیدم
_ به تو ربطی نداره مینا برو لباساتو انتخاب کن زودتر
صحرا ولی هیچی نگفت و بدون جواب رفت توی اتاق پرو
چند دقیقه بعد مینا بیرون اومد
_ چطور شدم داداش؟
همون لحظه صحرا هم بیرون اومد
لباس قرمزی پوشیده بود که توی تن سفیدش میدرخشید
بدون اینکه به روی خودش بیاره که چند دقیقه پیش چه حرفی بهش زدم با لبخند آرومی گفت
_ خوبه امیر؟
کفری بودم
کارهای شرکت و دعوایی که سر صبح با مامان داشتیم بهم فشار آورده بود
طبق معمول کیسه بوکسم صحرا بود
کسی که وقتی از همه جا پر بودم عصبانیتم رو سرش خالی میکردم و آروم میشدم
خصوصا امروز که سر صبح یه بحث کوچیک هم داشتیم
در عین حال خیالم راحت بود که اعتراضی نداره و حرفی نمیزنه
با همون اخم های درهم در جواب نگاه منتظرش توپیدم
_ این چیه پوشیدی؟
از بس میخوری مثل گاو شدی هیچی هم اندازهات نمیشه، این لباس واسه یکی مثل مینا با ۴۵ کیلو وزن خوبه نه تو که فقط پهلوهات زده بیرون
رنگ از صورتش پرید و لبخند روی لبش خشک شد
چشماش پر اشک بود
دلم آتیش گرفت ولی به روی خودم نیاوردم
فکر میکردم چندساعت بگذره یادش میره اما همه چیز از اون روز عوض شد
شب ها جدا ازم میخوابید و توی نگاهش دیگه عشقی نمیدیدم
تا اینکه یک روز ....
https://t.me/+PAEMWE5z9LcxOGI8
https://t.me/+PAEMWE5z9LcxOGI8
وقتی زنش ترکش میکنه تازه متوجه میشه که ...💔🥲
❤ 1
1 37400
Repost from N/a
00:10
Video unavailable
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp41.23 MB
33800
Repost from N/a
_میخوای زن یه پیرمرد هفتاد سالهشی باران!
توروخدا قبول نکن آبجی
از آینه با چشمای اشکی به سمانه خواهرم زل زدم.
شال سفید سرم تو ذوق بخت سیاهم و سالها تنهاییم میزد.
_چارهای جز قبول کردنش ندارم.
چهار ساله طرد شدم از خانوادم دیگه بسه
ترحم و دلسوزی در نگاهش چیزی نبود که تو این موقعیت بخوام.
سالها قبل همون زمانی که با لباس سپید عروس دزدیدنم و بی رحمانه مورد تجاوز قرار گرفتم هیچکس بی گناهیم و باور نکرد.
_کاش اونشب لعنتی با دوست پسرت فرار نمیکردی
با درد پلک بستم.
کاش نمک روی زخم عمیق قلبم نمیریخت و با کلمات بیشتر از این داغونم نمیکرد.
_فرار نکردم، دزدیده شدم
لطفا برو بیرون
_ازم دلخور شدی آبجی!
دیگه حسی برام نمونده بود.
ناراحت بشم و نشم در آخر باید تاوان پس بدم.
تاوان گناهی که نکردم.
_چی میدونی راجبش؟
_راجب کی باران؟
برام خیلی سخت بود.
سخت بود اسم مرد میانسالی رو بیارم که هیچ علاقهای بهش ندارم.
من همش بیست و پنج سال داشتم و این سرنوشت حقم نبود.
_آقا منصور
مکث و سکوتش کمی طولانی شد.
وقتی بعد چهار سال خانوادم سراغم اومدن برای بخشیدنم شرط گذاشتن
شرط ازدواج با یه پیرمرد
همهی اینها به خاطر بیشتر عذاب کشیدنم بود.
_پیشنهاد امیررضا بود.
ناباور از روی صندلی بلند شدم.
امیر رضا پسر عموم و نامزدم بود.
دامادی که شب عروسی با غیب شدن یهویی و تهمت فرار با دوست پسرم غرور مردانهش و آبروش سر زبون کل فامیل افتاد.
_حتی آقا منصور سرایدار شرکت امیررضایه میگن یه سالی هست زنش فوت شده
_پس میخواد ازم انتقام بگیره
ولی یه سوال سمانه
یعنی من هیچ ارزشی برای خانوادم نداشتم که همه همراهیش کردن!
ازم نگاه دزدید.
آهی از ته قلبم کشیدم.
_دو هفته دیگه امیررضا با تینا ازدواج میکنه
یکی یکی آرزوهام پر پر شدن
به دست کی! نمیدونم
هیچ وقت متجاوزم رو ندیدم فقط صداش، صدای زمخت ترسناکش کابوس هر شبم بود.
_اگه با بدبخت کردن من خوشبخت میشه باشه
دو تقه به در و دستگیره بالا پایین شد.
قامت بلند مردی رو دیدم که چهار سال دلتنگش بودم ولی از دلتنگی برق کینه و نفرت در نگاهش نصیبم شد.
_عروس فراری آمادهای!
شوهر آیندت مشتاق منتظرته
اشکام و با پشت دست پس زدم و بغضم رو قورت دادم.
لبخند کم رنگی روی لب هام کاشتم.
_آره آمادم
قبل اینکه از کنارش رد بشم بازوم و تو دستش اسیر کرد و محکم فشار داد.
_اون پیرمرد از سرتم زیاد و لیاقتته دختر عمو
خوشبخت بشی
_یه روز می فهمی وفادارترین به عشق بینمون من بودم.
ولی خیلی دیر میشه و بدجور شرمندم میشی امیررضا
از کنارش گذشتم و...
https://t.me/+0pf4hNuNC8c3M2U0
https://t.me/+0pf4hNuNC8c3M2U0
https://t.me/+0pf4hNuNC8c3M2U0
https://t.me/+0pf4hNuNC8c3M2U0
❌️توصیه ویژه نویسنده
❤ 3
74800
Repost from N/a
ـ خانم دکتر من حاملهام؟ بچه میبینی تو شیکمم؟
دختر شانزده سالهای توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود. دکتر دستگاه را روی شکمش چرخاند و دختر داشت بلند میشد که مانیتور را ببیند.
دکتر گفت:
- بشین عزیزم کجا پامیشی؟
حریر طفلکی گفت:
+ خانم دکتر بچه است؟ سنگ کلیه دارم؟ من چمه؟
دختر شانزده ساله ای که فقط یک بار قربانی مستی پسردایی بزرگسالش شدع بود چطور می فهمید فرق سنگ کلیه و بچه را.
دکتر پزسید:
- شوهرت کجاست؟
حریر زد زیر گزیه. شوهر کجا بود. فردای همان شب حامی تازه فهمید چه غلطی کرده گذاشت و رفت.
به جای مدرسه امده بود اینجا؛ دکتر! که ببیند علت حالت تهوع های پی در پی حاملگی است یا نه.
رنگش پریدع بود.
دکتر آهسته لب زذ:
- من باید با خانوادت حرف بزنم!
تو بارداری؛ اونم نه یکی! دوتا... باید...
ماتش برد
.دوقلو حاملع بود؟
التماس کرد
- خانم دکتر تروخدا بهشون نگید خواهش میکنم. اگه بفهمن منو میکشن...
او که پدر و مادر نداشت خان بابا پوستش را میکند....
++++
عمع مریم گفت باید سقط کند. خان بابا فهمید و چع اوضاعی شد...
پنج سال گذشت وبچه ها بزرگ شدن. توی حیاط خان بابا دیگ نذری گذاشته بودند. نذر خیریه ی مادر حامی بود...
از داخل اتاق صدای داد یک نفر آمد... داد زد « این توله سگ بچه کیههههه»
همه سراسیمه خودشان را رساندند.
نیکزاد بالای سرپدرش نشسته بود و پارچ اب توی دستش بود...
خندید و گفت:
- بالش منو برداشته مامانی! بهش گفتم بیدال شو خودش بیدال نشد...!!!
https://t.me/+VGH1xV1CQGkzY2Vk
https://t.me/+VGH1xV1CQGkzY2Vk
https://t.me/+VGH1xV1CQGkzY2Vk
❤ 2
1 33700
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۴۲
نمیدانستم چه کنم ،
چه بگویم ،
چگونه مرهم باشم.
اصلا سخت بود برایم.
من خودم در اعماق همین حال های آشفتهی او شنا میکردم و گاهی فرو میرفتم.
چه طور میتوانستم کمکش کنم.
اصلا باید کمک میکردم ،
یا میگذشتم ؟
مگر میشد عاطفه خندان را بغضآلود دید و گذشت؟
آرام زمزمه کردم:
دوست داره.
صدای آهش بلند بود.
ادامه دادم:
عاشقته...
سکوتش را که دیدم بیشتر جرئت گرفتم:
خودم تو چشماش دیدم.
نگاهم کرد،
آرام پرسید:
چشماش؟
_آره.... تو حیاط بیمارستان دیدمش....
به فکر رفت.
باز خیره شد به کوچهی کم رفت و آمد.
با خودش تکرار کرد:
عاشقمه....
پلک بست و خطاب به من گفت:
شاید من اندازه اون عاشق نیستم.
_دارم میبینم حالتو.
_نه... من گاهی بیشتر عاشق خودمم تا اون...
پلک باز کرد و چشمانم را نشانه گرفت:
همین منو میترسونه غزل.
سکوت کردم ،
تا همین جاهم احساس میکردم زیادی امید دادم.
من که زندگی و داستان او را نمیدانستم.
شاید بیشتر از این ناراحتش کند.
کمیکه در سکوت سپری کردیم،
با آه عمیقی، محکم دست روی چشمان و صورتش کشید .
چندبار آب دهانش را قورت داد.
صدایش را صاف کرد و گفت:
یه درصد اگه احتمال داشت من زنده بمونم ، الان با این معطل کردنمون دیگه نمیشه... شوهرت شَتَکم میکنه.
لبخندم از روی تحسین بود.
نمیدونم حسن است یا نه که میتواند زود خودش را بازیابد و شوخی هایش همیشه هستند.
اما....
من که نمیدانم در خلوت این دختر شاد و غمگین چه میگذرد،
شاید صدها برابر این شوخی ها ، غم دارد...
دست سمت سوئیچ برد و گفت:
حالا اجازه هست زنداداش عزیزم؟
_میتونی رانندگی کنی.
ماشین را روشن کرد و دقایق قبل را منکر شد:
از اولم میتونستم .... تو منو لوس کردی.... منم خوشم اومد.
🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉
جاهای حساس نزدیکه
نگید نگفتید 🧐
برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 219👍 41🥰 20😁 14🔥 3🌚 1
8 04100
