Haafroman | هاف رمان
Closed channel
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
Show more2025 year in numbers

21 984
Subscribers
-2824 hours
-2177 days
-20830 days
Posts Archive
Repost from N/a
- بابا میشه من با خاله نگار عروسی کنم؟
ارسلان خندید:
- اگه تو با خاله نگار عروسی کنی تکلیف من چی میشه؟
لب های بردیا آویزان شد:
- قبول نیست من زودتر خاله رو دوست داشتم، جرزنی کردی خاله رو از من گرفتی.
- مگه دوست نداشتی خاله همیشه با ما زندگی کنه؟ من بخاطر تو میخوام باهاش ازدواج کنم.
- که بخاطر بردیا میخوای با من ازدواج کنی؟
ارسلان و بردیا هر دو به طرف نگار برگشتند و نگار پشت چشم نازک کرد. ارسلان دست هایش را به حالت تسلیم بالا برد و لب زد:
- غلط کردم.
بردیا از فرصت پیش آمده استفاده کرد و با خباثت گفت:
- خاله بابا دوستت نداره بخاطر من میخواد باهات عروسی کنه.
ارسلان متعجب از بردیایی که بینشان موش میدواند گفت:
- نگاه چطور داره زیر پای منو خالی میکنه جا برای خودش باز بشه.
نگار اما هنوز با غیظی ساختگی به ارسلان نگاه میکرد، دست پشت کمر بردیا گذاشت و گفت:
- میدونم خاله بابای تو غیر از خودش هیچ چیز و هیچ کس رو دوست نداره.
ارسلان جلو آمد برای به دست آوردن دل نگار زیر گوشش آرام گفت:
- بذار این بچه عرصه رو خالی کنه نشونت میدم غیر از خودم دیگه چیارو دوست دارم...
خلاصه:
قصه ما با یه اتفاق شروع میشه، با یه درگیری، با حادثه ای که باعث اختلاف شدید بین شخصیت های اصلی میشه...
نگار صاحب یک خانه بازی بعد از اینکه با سهل انگار باعث میشه پای بردیا تنها پسر ارسلان فاتحی بشکنه
ارسلان از خطای اون نمیگذره و نگار رو به دادگاه میکشونه
اما درست چند روز به رای نهایی دادگاه، ارسلان میفهمه که نگار کسی نیست جز...
اگه میخواید بدونید بقیه ماجرا چیه با ما همراه بشید👇👇
https://t.me/+vn8wRn-QvuphZjJk
https://t.me/+vn8wRn-QvuphZjJk
800 پارت آماده 🤩
تا انتها رایگان😍
❌پیشنهاد ویژه، عضوگیری محدود، از دست ندید❌
27000
Repost from N/a
گوشهی مبل کز کرده بود. مثل یک وصلهی ناجور بود در این مهمانی خانوادگی.
نگاهش به خندههای سرخوشانهی نیکی بود و لبخندی محو روی لبش. تولد نیکی بود؛ تنها دوستش. تنها کسی که در دانشگاه جلو آمده و با او دوست شده بود.
نمیخواست بیاید. با اینکه میدانست سهند پسرعمهی نیکی و همکلاسیاش هم در این تولد هست اما چه فایده وقتی به چشم این پسر بلند قامت نمیآمد؟!
مامان پوری از میان آشپزخانه با چشم به او اشاره کرد. دستپاچه بلند شد و به سمتش رفت:
-جانم؟
-این قرص و آبو برای سهندم میبری قربونت؟ بچهم سرما خورده انگار. سردرد داره.
دلش لرزید و نگاهش به آنی چرخید روی سهند که اخمالود به ستون تکیه داده بود.
-چشم.
لرزان و ارام به سمتش رفت. سادهترین لباسش را پوشیده بود؛ یک کتوشلوار نیلی رنگ. با خود لج کرده بود و برای اینکه به خودش ثابت کند دیگر سهند را دوست ندارد این لباس را پوشیده بود!
مقابلش که ایستاد سهند حتی نیمنگاهی خرجش نکرد. پیشدستی را جلو برد:
-بفرمایید.
-نمیخورم.
-مامان پوری گفتن سرتون درد میکنه. اگه با قرص اوکی نیستین، دمنوشِ...
سهند کلافه به سمتش چرخید:
-یه لطفی کن این یه ساعتی که من اینجام دور و بر من نباش. میخوام با خانوادهام تنها باشم! میتونی؟
خون در بدنش خشک شد. بغض تا گلویش بالا آمد. لب گزید و به سختی گفت:
-میتونم.
و نایستاد و به سرعت خود را به اتاق لباسها رساند. اشکها که از گونهاش راه گرفتند، به خودش نهیب زد: چته؟ خب حق داره. میخواد تو خونهی مادربزرگش راحت باشه! تو که عضو این خونه نیستی احمق!
****
چند ساعتی بود که آواره کوچه و خیابان شده بود. چندین بار موبایلش زنگ خورده بود. میدانست نیکی است اما آنقدر بغض داشت که نمیتوانست حرف بزند! کاش حداقل میتوانست به خانهی خودشان برود!
همین وقت ماشینی کنار پایش روی ترمز زد و شیشه که پایین آمد سهند خشمگین توپید:
-یه جشنو به گند کشیدی و اونهمه آدمو نگران خودت کردی که نصفه شبی خیابونای تهرانو قدم بزنی؟ نگاه به ساعتت کردی؟!
سارا شوکه نگاهش میکرد که سهند غرید:
-بیا سوار شو!
عاشق این پسر و موهای بستهاش بود اما غرورش ترک برداشته بود. نمیخواست دیگر مزاحم و سربار باشد. تلاش کرد بغضش را ببلعد:
- مزاحم شما نمیشم. آژانس میگیرم.
-چرا عین دختربچهها رفتار میکنی؟ این وقت شب آژانس هست مگه؟
دلشکسته لب زد:
-مگه نگفتی شما رو با خانوادهت تنها بذارم؟ الان چی میگین؟
سهند کلافه و عصبی تِل روی موهایش را کشید:
-ببینمن نه عاشق چشم و ابروتم! نه بیکار و علاف. اگه اینجام به خاطر مامان پوری و نیکییه که از نگرانی دق کردن! بیا بشین گفتم!
سارا مستاصل نگاهش کرد و در دل نالید: فقط به خاطر نیکی.
و به اجبار در را باز کرد و کنارش نشست.
سهند خیرهی خیابان غرید:
-ازت خوشم نمیاد زنگنه! ولی مجبورم تحملت کنم. گفتم دور و برم نباش. ولی منظورم این نبود که قهر کنی بذاری بری. منظورم این بود که یه جوری رفتار کن انگار منو نمیبینی. از خودشیرینی و...
به سارا که نگاه کرد ناگهان قطرهای اشک از چشمان دخترک چکید. حرف در دهان سهند ماند.
سارا تند دست زیر چشمانش کشید و رو برگرداند:
-منو برسونین خونه.
https://t.me/+bCgcdn8iAnI0YWFk
https://t.me/+bCgcdn8iAnI0YWFk
https://t.me/+bCgcdn8iAnI0YWFk
❤ 1
66200
Repost from N/a
-لی لی لی لی....عروس چقدر قشنگهههه....
این را خواهرش از داخل ماشین پدرش فریاد زده بود.
دخترک دیوانه سرش را از پنجره بیرون داده بود و برای خوشبختی تک خواهرش این گونه ابراز شادی میکرد.
-نخیییییر....دوماد خوش آب و رنگهههههه
این را نیز برادر راستین گفته بود.
پسرک بد تر از خواهر خودش دیوانه و سرخوش بود.
خنده ای از شوق زیاد کرده و رو به چهره راستین که این یک ساعت اخیر بعد از عروسی تماماً در هم رفته بود کرد و با خنده ای نازدار که در وجود مرد ولوله ای که مرد سعی در انکارش داشت به پا میکرد ، لب زد:
- راستین جــــانـــم....
مرد اما اخمالو جواب داد:
- هــــوم...
دخترک که این اخمالو بودن را پای خستگی و دوندگی های امروز که روز عروسیشان بود گذاشته بود ، با گرفتن پنجه های زمخت مرد در دستان لطیف و نرمش ، با لحنی لطیف تر لب زد:
- قربونت برم که خسته شدی امروز....نگران نباش الان که رسیدیم خونه راحت میشی....
مرد چیزی نگفت و با نیم نگاهی به چهره همچون فرشته دخترکی که امروز همسرش شده بود و بعد از آن برگرداندن صورتش به جلو به دلیل ازدواجشان فکر کرد.
دلیلی که نامش انتقام بود.
انتقام از پدر دخترکی که همسرش بود.
مردی که با نامردی تمام به دختر اوی انتقام گیر تجاوز کرده و دخترکش را راهی تیمارستان کرده بود و ککش نیز از این باب نمیگزید.
اصلأ او برای همین با مهان ، دختر آن مرد ازدواج کرده بود.
برای گرفتن انتقام جوانی خواهرکش که مجنون شده بود.
آخ از امشب....آخ از امشبی که قرار بود چوب حراج بزند بر آبروی پدر دخترک....
آن هم با به بازی گرفتن احساسات دخترکش....
مهانی که با لباس سپید وارد خانه بخت میشد اما همین امشب کفن پیچ میشد.
بعد از آنکه به خانه رسیدند و از خانواده ها خداحافظی کردند ، او ماند و تازه عروسی که امشب پا به حجله اش می نهاد.
لحظاتی بعد این خودش و مهان بودند که بر روی تخت در هم پیچ و تاب میخوردند و این خود نامردش بود که بدون آماده کردن دخترک بی تجربه ، سر اصل مطلب رفته و جیغ دخترک را در آورده بود.
- آخ....راستین آرومتر...راستین جون...آی توروخدا
توجهی به دخترک و جیغ و التماسهایش نکرده و با اتمام کارش ، بی آنکه به حال دخترک اهمیتی بدهد ، پارچه خونین را که نماد پاکی دخترک بود برداشته و حین گرفتن فندک در زیر پارچه ، رو به چشم و نگاه حیران دخترک با کینه لب زد:
-حالا دیگه انتقامم کامل میشه...
- راستین...چی...چیکار میک....
با به آتش کشانیده شدن پارچهٔ خونین، حرف در دهان دخترک سنگ شد و مرد با کینه و خشم بی نهایت بر روح دخترک بی جان تاخت:
- پاشو تن لشتو جمع کن دختره کثافت....الان که زنگ زدم به بابای قرمساقت و تشت رسواییتون از رو بوم افتاد ، همون بابای حرومزادت میفهمه که نباید با آبروی پدرم بازی می کرد تا منم با آبروی دخترش بازی نکنم...
گفت و بی توجه به چهره بی روح دخترکی که در یک لحظه تمام آرزوهایش نیست و نابود شده بود با پدر دخترک ، تماس گرفت.
اینکه چه ها پشت گوشی گفته شد را به یاد نداشت....
تنها این را فهمید که با ورود پدرش ، چنان زیر مشت و چک و لگد هایش گرفته شد ، که دیگر جانی برایش نماند.
آن هم زمانی که سخن مردی که بالاتر از جان عاشقش بود را شنید ، اینکه دخترک را اگر میخواهند بکشند ، بیرون از خانه او بکشند.
چرا که نمیخواست خون اوی هرزه در خانه اش بریزد....آخر کراهت داشت ریخته شدن خون دخترکی چون او در خانه اش....
همان شب بود که دخترک از دست خانواده اش فرار کرد و گریخت....
رفت تا سال ها بعد با دست پُر برگردد....
زمانی که میتوانست بی گناهی خود و کثافت بود مرد را به همه نمایان سازد....
و آنجا بود که دیگر اگر مرد اظهار پشیمانی و عاشقی نیز میکرد هم دیگر نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود....
مرگ عشقی که نسبت به او دیگر در سینه دخترک وجود نداشت...
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
45000
Repost from N/a
-مگه زورکی هم میشه یکیو سر سفره عقد نشوند آخه خدارو خوش میاد؟
نیشخندی زد و قدمی جلوتر بهم خودش نزدیک تر کرد.
-چرا نشه هورانم؟ مگه من چیم بده دختر عمو!؟
قدمی لرزون عقب رفتم که جلو تر اومد تموم وجودم از ترس پر شده بود اما نمی خواستم آیندم فدای این وحشت کنم.
-من نمی خوام ازدواج کنم خان بابام اگه هنوز زنده بود قطعا مانع این رسم رسوم مزخرف می شد!
اخم هاش در هم کشید رگ های گردنش باد شدن یهو مچ دستم محکم گرفت و تابی بهش داد که اشک هام باریدن.
-با همه اره به من که میرسه نه؟ واسه من ننه من غریبن بازی در نیار چندبار خودم دیدم با پسرا چطور چشم هم چشمی میکنی دخترر!
آخی از بین لبم در رفت و چشمام محکم بسته بودم که ولم کرد و خاک نشسته رو کتش رو تکوند.
-بعد عمو خدابیامرز غیرتم نمیزاره دختر عمومم بشه سوژه نگاه های بقیه عشایری ها چه بخوای چه نه من شوهرت میشم هوران!
چونم چنگی زد که چشمای اشکیم باز کردم.
-دلم نمی خواد چهار سوا دیگه ببینم کسی جز من دست روت گذاشته!
به لباس عروس اشاره کرد و بعد به دشکچه پر از گلبرگ گفت:
-یالا عاقد منتظرمونه...
https://t.me/+Z3w-erdZ_QBlZDlk
#دلخراش #دلهره_آور #خشن_جنجالی رمان بدون حذفیات❌ با صحنه های غیر قابل حضم🚷🔥 🍷✨ یاقوت سرخ بنر زنی
11400
Repost from N/a
- بابا میشه من با خاله نگار عروسی کنم؟
ارسلان خندید:
- اگه تو با خاله نگار عروسی کنی تکلیف من چی میشه؟
لب های بردیا آویزان شد:
- قبول نیست من زودتر خاله رو دوست داشتم، جرزنی کردی خاله رو از من گرفتی.
- مگه دوست نداشتی خاله همیشه با ما زندگی کنه؟ من بخاطر تو میخوام باهاش ازدواج کنم.
- که بخاطر بردیا میخوای با من ازدواج کنی؟
ارسلان و بردیا هر دو به طرف نگار برگشتند و نگار پشت چشم نازک کرد. ارسلان دست هایش را به حالت تسلیم بالا برد و لب زد:
- غلط کردم.
بردیا از فرصت پیش آمده استفاده کرد و با خباثت گفت:
- خاله بابا دوستت نداره بخاطر من میخواد باهات عروسی کنه.
ارسلان متعجب از بردیایی که بینشان موش میدواند گفت:
- نگاه چطور داره زیر پای منو خالی میکنه جا برای خودش باز بشه.
نگار اما هنوز با غیظی ساختگی به ارسلان نگاه میکرد، دست پشت کمر بردیا گذاشت و گفت:
- میدونم خاله بابای تو غیر از خودش هیچ چیز و هیچ کس رو دوست نداره.
ارسلان جلو آمد برای به دست آوردن دل نگار زیر گوشش آرام گفت:
- بذار این بچه عرصه رو خالی کنه نشونت میدم غیر از خودم دیگه چیارو دوست دارم...
خلاصه:
قصه ما با یه اتفاق شروع میشه، با یه درگیری، با حادثه ای که باعث اختلاف شدید بین شخصیت های اصلی میشه...
نگار صاحب یک خانه بازی بعد از اینکه با سهل انگار باعث میشه پای بردیا تنها پسر ارسلان فاتحی بشکنه
ارسلان از خطای اون نمیگذره و نگار رو به دادگاه میکشونه
اما درست چند روز به رای نهایی دادگاه، ارسلان میفهمه که نگار کسی نیست جز...
اگه میخواید بدونید بقیه ماجرا چیه با ما همراه بشید👇👇
https://t.me/+vn8wRn-QvuphZjJk
https://t.me/+vn8wRn-QvuphZjJk
800 پارت آماده 🤩
تا انتها رایگان😍
❌پیشنهاد ویژه، عضوگیری محدود، از دست ندید❌
16400
Repost from N/a
گوشهی مبل کز کرده بود. مثل یک وصلهی ناجور بود در این مهمانی خانوادگی.
نگاهش به خندههای سرخوشانهی نیکی بود و لبخندی محو روی لبش. تولد نیکی بود؛ تنها دوستش. تنها کسی که در دانشگاه جلو آمده و با او دوست شده بود.
نمیخواست بیاید. با اینکه میدانست سهند پسرعمهی نیکی و همکلاسیاش هم در این تولد هست اما چه فایده وقتی به چشم این پسر بلند قامت نمیآمد؟!
مامان پوری از میان آشپزخانه با چشم به او اشاره کرد. دستپاچه بلند شد و به سمتش رفت:
-جانم؟
-این قرص و آبو برای سهندم میبری قربونت؟ بچهم سرما خورده انگار. سردرد داره.
دلش لرزید و نگاهش به آنی چرخید روی سهند که اخمالود به ستون تکیه داده بود.
-چشم.
لرزان و ارام به سمتش رفت. سادهترین لباسش را پوشیده بود؛ یک کتوشلوار نیلی رنگ. با خود لج کرده بود و برای اینکه به خودش ثابت کند دیگر سهند را دوست ندارد این لباس را پوشیده بود!
مقابلش که ایستاد سهند حتی نیمنگاهی خرجش نکرد. پیشدستی را جلو برد:
-بفرمایید.
-نمیخورم.
-مامان پوری گفتن سرتون درد میکنه. اگه با قرص اوکی نیستین، دمنوشِ...
سهند کلافه به سمتش چرخید:
-یه لطفی کن این یه ساعتی که من اینجام دور و بر من نباش. میخوام با خانوادهام تنها باشم! میتونی؟
خون در بدنش خشک شد. بغض تا گلویش بالا آمد. لب گزید و به سختی گفت:
-میتونم.
و نایستاد و به سرعت خود را به اتاق لباسها رساند. اشکها که از گونهاش راه گرفتند، به خودش نهیب زد: چته؟ خب حق داره. میخواد تو خونهی مادربزرگش راحت باشه! تو که عضو این خونه نیستی احمق!
****
چند ساعتی بود که آواره کوچه و خیابان شده بود. چندین بار موبایلش زنگ خورده بود. میدانست نیکی است اما آنقدر بغض داشت که نمیتوانست حرف بزند! کاش حداقل میتوانست به خانهی خودشان برود!
همین وقت ماشینی کنار پایش روی ترمز زد و شیشه که پایین آمد سهند خشمگین توپید:
-یه جشنو به گند کشیدی و اونهمه آدمو نگران خودت کردی که نصفه شبی خیابونای تهرانو قدم بزنی؟ نگاه به ساعتت کردی؟!
سارا شوکه نگاهش میکرد که سهند غرید:
-بیا سوار شو!
عاشق این پسر و موهای بستهاش بود اما غرورش ترک برداشته بود. نمیخواست دیگر مزاحم و سربار باشد. تلاش کرد بغضش را ببلعد:
- مزاحم شما نمیشم. آژانس میگیرم.
-چرا عین دختربچهها رفتار میکنی؟ این وقت شب آژانس هست مگه؟
دلشکسته لب زد:
-مگه نگفتی شما رو با خانوادهت تنها بذارم؟ الان چی میگین؟
سهند کلافه و عصبی تِل روی موهایش را کشید:
-ببینمن نه عاشق چشم و ابروتم! نه بیکار و علاف. اگه اینجام به خاطر مامان پوری و نیکییه که از نگرانی دق کردن! بیا بشین گفتم!
سارا مستاصل نگاهش کرد و در دل نالید: فقط به خاطر نیکی.
و به اجبار در را باز کرد و کنارش نشست.
سهند خیرهی خیابان غرید:
-ازت خوشم نمیاد زنگنه! ولی مجبورم تحملت کنم. گفتم دور و برم نباش. ولی منظورم این نبود که قهر کنی بذاری بری. منظورم این بود که یه جوری رفتار کن انگار منو نمیبینی. از خودشیرینی و...
به سارا که نگاه کرد ناگهان قطرهای اشک از چشمان دخترک چکید. حرف در دهان سهند ماند.
سارا تند دست زیر چشمانش کشید و رو برگرداند:
-منو برسونین خونه.
https://t.me/+bCgcdn8iAnI0YWFk
https://t.me/+bCgcdn8iAnI0YWFk
https://t.me/+bCgcdn8iAnI0YWFk
👍 1
44400
Repost from N/a
-لی لی لی لی....عروس چقدر قشنگهههه....
این را خواهرش از داخل ماشین پدرش فریاد زده بود.
دخترک دیوانه سرش را از پنجره بیرون داده بود و برای خوشبختی تک خواهرش این گونه ابراز شادی میکرد.
-نخیییییر....دوماد خوش آب و رنگهههههه
این را نیز برادر راستین گفته بود.
پسرک بد تر از خواهر خودش دیوانه و سرخوش بود.
خنده ای از شوق زیاد کرده و رو به چهره راستین که این یک ساعت اخیر بعد از عروسی تماماً در هم رفته بود کرد و با خنده ای نازدار که در وجود مرد ولوله ای که مرد سعی در انکارش داشت به پا میکرد ، لب زد:
- راستین جــــانـــم....
مرد اما اخمالو جواب داد:
- هــــوم...
دخترک که این اخمالو بودن را پای خستگی و دوندگی های امروز که روز عروسیشان بود گذاشته بود ، با گرفتن پنجه های زمخت مرد در دستان لطیف و نرمش ، با لحنی لطیف تر لب زد:
- قربونت برم که خسته شدی امروز....نگران نباش الان که رسیدیم خونه راحت میشی....
مرد چیزی نگفت و با نیم نگاهی به چهره همچون فرشته دخترکی که امروز همسرش شده بود و بعد از آن برگرداندن صورتش به جلو به دلیل ازدواجشان فکر کرد.
دلیلی که نامش انتقام بود.
انتقام از پدر دخترکی که همسرش بود.
مردی که با نامردی تمام به دختر اوی انتقام گیر تجاوز کرده و دخترکش را راهی تیمارستان کرده بود و ککش نیز از این باب نمیگزید.
اصلأ او برای همین با مهان ، دختر آن مرد ازدواج کرده بود.
برای گرفتن انتقام جوانی خواهرکش که مجنون شده بود.
آخ از امشب....آخ از امشبی که قرار بود چوب حراج بزند بر آبروی پدر دخترک....
آن هم با به بازی گرفتن احساسات دخترکش....
مهانی که با لباس سپید وارد خانه بخت میشد اما همین امشب کفن پیچ میشد.
بعد از آنکه به خانه رسیدند و از خانواده ها خداحافظی کردند ، او ماند و تازه عروسی که امشب پا به حجله اش می نهاد.
لحظاتی بعد این خودش و مهان بودند که بر روی تخت در هم پیچ و تاب میخوردند و این خود نامردش بود که بدون آماده کردن دخترک بی تجربه ، سر اصل مطلب رفته و جیغ دخترک را در آورده بود.
- آخ....راستین آرومتر...راستین جون...آی توروخدا
توجهی به دخترک و جیغ و التماسهایش نکرده و با اتمام کارش ، بی آنکه به حال دخترک اهمیتی بدهد ، پارچه خونین را که نماد پاکی دخترک بود برداشته و حین گرفتن فندک در زیر پارچه ، رو به چشم و نگاه حیران دخترک با کینه لب زد:
-حالا دیگه انتقامم کامل میشه...
- راستین...چی...چیکار میک....
با به آتش کشانیده شدن پارچهٔ خونین، حرف در دهان دخترک سنگ شد و مرد با کینه و خشم بی نهایت بر روح دخترک بی جان تاخت:
- پاشو تن لشتو جمع کن دختره کثافت....الان که زنگ زدم به بابای قرمساقت و تشت رسواییتون از رو بوم افتاد ، همون بابای حرومزادت میفهمه که نباید با آبروی پدرم بازی می کرد تا منم با آبروی دخترش بازی نکنم...
گفت و بی توجه به چهره بی روح دخترکی که در یک لحظه تمام آرزوهایش نیست و نابود شده بود با پدر دخترک ، تماس گرفت.
اینکه چه ها پشت گوشی گفته شد را به یاد نداشت....
تنها این را فهمید که با ورود پدرش ، چنان زیر مشت و چک و لگد هایش گرفته شد ، که دیگر جانی برایش نماند.
آن هم زمانی که سخن مردی که بالاتر از جان عاشقش بود را شنید ، اینکه دخترک را اگر میخواهند بکشند ، بیرون از خانه او بکشند.
چرا که نمیخواست خون اوی هرزه در خانه اش بریزد....آخر کراهت داشت ریخته شدن خون دخترکی چون او در خانه اش....
همان شب بود که دخترک از دست خانواده اش فرار کرد و گریخت....
رفت تا سال ها بعد با دست پُر برگردد....
زمانی که میتوانست بی گناهی خود و کثافت بود مرد را به همه نمایان سازد....
و آنجا بود که دیگر اگر مرد اظهار پشیمانی و عاشقی نیز میکرد هم دیگر نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود....
مرگ عشقی که نسبت به او دیگر در سینه دخترک وجود نداشت...
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
❤ 1
79200
Repost from N/a
-من حاملم میفهمی؟ اخه چطور میتونی الان بزنی زیر همه چی امیرسالار!
تو نگاهش دودلی بود اما مطمئن تو چشمام زل زده بود.
-گفتم که نمیشه... از اولشم نشد... الانم نمیشه!
دست هام عصبی می لرزید قلبم داشت پرتپش می کوبید.
-بس کن این بازی مسخره رو درست من زنت نیستم اما، این بچه نباید تاوان گناه عشق مارو بده!
دستی تو جیب کت لوکس گرونش کرد و چندتا تراول روی میز گذاشت که ماتم زده وا رفتم.
-می دونم بخاطر عمل خواهرت راضی شدی رحمت به منو زنم اجاره بدی اما الان نمی دونم چی شد معجزه یا هر چیزی که می خوای اسمش بزار زنم حاملس و دیگه احتیاجی به بچه تو نداریم هوران!
حس کردم قلبم نمی زنه تنها روزنه امیدم در کوتاه ترین زمان غروب کرده بود دست پام سست شد و خواستم بیفتم که امیرسالار از دستم گرفت رو صندلی نشوندم.
https://t.me/+Z3w-erdZ_QBlZDlk
https://t.me/+Z3w-erdZ_QBlZDlk
-بس کن بیشتر از این خودت عذاب نده فردا صبح تمام پولی که باهات قرار کرده بودم تو حسابته و جای اون بچه دیگه نباید تو شکمت باشه! نمی خوامش...
اشک هام از این همه بی رحمیش پس زدم این همون مردیه که من عاشقش شدم؟ امکان نداره.
-ساکت جمع کن بعد سقـ*ـط بر میگردی خونت پیش خواهرت و مادرت!
خواست از در بره بیرون که عاجزانه سمتش رفتم از کتش گرفتم و تو چشم هاش مثل اون زمان هایی که عاشق هم بودیم زل زدم.
-نکن امیرسالار می دونی که گناهه این بچه سه ماه دیگه به دنیا میاد، قلبش میتپه من هرروز حرکاتش تو شکمم حس میکنم!
چشم های سیاهش از هر لحظه ای تیره تاریک تر شده بود.
-نمیشه اصرار نکن هوران دیگه تمومه فردا اون بچه میندازی حرف اول اخر من همینه!
کتش از تو دستم پس کشید و قبل بیرون رفتنش درحالی که پشتش بهم بود گفت:
-فکر احمقانه ای به سرت نزنه صبح دم درم می دونی که اگه دست از پا خطا کنی بدجوری تقاص پس میدی....
https://t.me/+Z3w-erdZ_QBlZDlk
رمانی از جنس عشق طبقاتی و کلی اتفاق های دلخراش با صحنه های غیر قابل هضم توجه لینک تا دقایقی دیگر منقضی می شود🚷❌ 🍷✨ یاقوت سرخ بنر زنی
19400
Repost from N/a
- بابا میشه من با خاله نگار عروسی کنم؟
ارسلان خندید:
- اگه تو با خاله نگار عروسی کنی تکلیف من چی میشه؟
لب های بردیا آویزان شد:
- قبول نیست من زودتر خاله رو دوست داشتم، جرزنی کردی خاله رو از من گرفتی.
- مگه دوست نداشتی خاله همیشه با ما زندگی کنه؟ من بخاطر تو میخوام باهاش ازدواج کنم.
- که بخاطر بردیا میخوای با من ازدواج کنی؟
ارسلان و بردیا هر دو به طرف نگار برگشتند و نگار پشت چشم نازک کرد. ارسلان دست هایش را به حالت تسلیم بالا برد و لب زد:
- غلط کردم.
بردیا از فرصت پیش آمده استفاده کرد و با خباثت گفت:
- خاله بابا دوستت نداره بخاطر من میخواد باهات عروسی کنه.
ارسلان متعجب از بردیایی که بینشان موش میدواند گفت:
- نگاه چطور داره زیر پای منو خالی میکنه جا برای خودش باز بشه.
نگار اما هنوز با غیظی ساختگی به ارسلان نگاه میکرد، دست پشت کمر بردیا گذاشت و گفت:
- میدونم خاله بابای تو غیر از خودش هیچ چیز و هیچ کس رو دوست نداره.
ارسلان جلو آمد برای به دست آوردن دل نگار زیر گوشش آرام گفت:
- بذار این بچه عرصه رو خالی کنه نشونت میدم غیر از خودم دیگه چیارو دوست دارم...
خلاصه:
قصه ما با یه اتفاق شروع میشه، با یه درگیری، با حادثه ای که باعث اختلاف شدید بین شخصیت های اصلی میشه...
نگار صاحب یک خانه بازی بعد از اینکه با سهل انگار باعث میشه پای بردیا تنها پسر ارسلان فاتحی بشکنه
ارسلان از خطای اون نمیگذره و نگار رو به دادگاه میکشونه
اما درست چند روز به رای نهایی دادگاه، ارسلان میفهمه که نگار کسی نیست جز...
اگه میخواید بدونید بقیه ماجرا چیه با ما همراه بشید👇👇
https://t.me/+vn8wRn-QvuphZjJk
https://t.me/+vn8wRn-QvuphZjJk
800 پارت آماده 🤩
تا انتها رایگان😍
❌پیشنهاد ویژه، عضوگیری محدود، از دست ندید❌
28800
Repost from N/a
گوشهی مبل کز کرده بود. مثل یک وصلهی ناجور بود در این مهمانی خانوادگی.
نگاهش به خندههای سرخوشانهی نیکی بود و لبخندی محو روی لبش. تولد نیکی بود؛ تنها دوستش. تنها کسی که در دانشگاه جلو آمده و با او دوست شده بود.
نمیخواست بیاید. با اینکه میدانست سهند پسرعمهی نیکی و همکلاسیاش هم در این تولد هست اما چه فایده وقتی به چشم این پسر بلند قامت نمیآمد؟!
مامان پوری از میان آشپزخانه با چشم به او اشاره کرد. دستپاچه بلند شد و به سمتش رفت:
-جانم؟
-این قرص و آبو برای سهندم میبری قربونت؟ بچهم سرما خورده انگار. سردرد داره.
دلش لرزید و نگاهش به آنی چرخید روی سهند که اخمالود به ستون تکیه داده بود.
-چشم.
لرزان و ارام به سمتش رفت. سادهترین لباسش را پوشیده بود؛ یک کتوشلوار نیلی رنگ. با خود لج کرده بود و برای اینکه به خودش ثابت کند دیگر سهند را دوست ندارد این لباس را پوشیده بود!
مقابلش که ایستاد سهند حتی نیمنگاهی خرجش نکرد. پیشدستی را جلو برد:
-بفرمایید.
-نمیخورم.
-مامان پوری گفتن سرتون درد میکنه. اگه با قرص اوکی نیستین، دمنوشِ...
سهند کلافه به سمتش چرخید:
-یه لطفی کن این یه ساعتی که من اینجام دور و بر من نباش. میخوام با خانوادهام تنها باشم! میتونی؟
خون در بدنش خشک شد. بغض تا گلویش بالا آمد. لب گزید و به سختی گفت:
-میتونم.
و نایستاد و به سرعت خود را به اتاق لباسها رساند. اشکها که از گونهاش راه گرفتند، به خودش نهیب زد: چته؟ خب حق داره. میخواد تو خونهی مادربزرگش راحت باشه! تو که عضو این خونه نیستی احمق!
****
چند ساعتی بود که آواره کوچه و خیابان شده بود. چندین بار موبایلش زنگ خورده بود. میدانست نیکی است اما آنقدر بغض داشت که نمیتوانست حرف بزند! کاش حداقل میتوانست به خانهی خودشان برود!
همین وقت ماشینی کنار پایش روی ترمز زد و شیشه که پایین آمد سهند خشمگین توپید:
-یه جشنو به گند کشیدی و اونهمه آدمو نگران خودت کردی که نصفه شبی خیابونای تهرانو قدم بزنی؟ نگاه به ساعتت کردی؟!
سارا شوکه نگاهش میکرد که سهند غرید:
-بیا سوار شو!
عاشق این پسر و موهای بستهاش بود اما غرورش ترک برداشته بود. نمیخواست دیگر مزاحم و سربار باشد. تلاش کرد بغضش را ببلعد:
- مزاحم شما نمیشم. آژانس میگیرم.
-چرا عین دختربچهها رفتار میکنی؟ این وقت شب آژانس هست مگه؟
دلشکسته لب زد:
-مگه نگفتی شما رو با خانوادهت تنها بذارم؟ الان چی میگین؟
سهند کلافه و عصبی تِل روی موهایش را کشید:
-ببینمن نه عاشق چشم و ابروتم! نه بیکار و علاف. اگه اینجام به خاطر مامان پوری و نیکییه که از نگرانی دق کردن! بیا بشین گفتم!
سارا مستاصل نگاهش کرد و در دل نالید: فقط به خاطر نیکی.
و به اجبار در را باز کرد و کنارش نشست.
سهند خیرهی خیابان غرید:
-ازت خوشم نمیاد زنگنه! ولی مجبورم تحملت کنم. گفتم دور و برم نباش. ولی منظورم این نبود که قهر کنی بذاری بری. منظورم این بود که یه جوری رفتار کن انگار منو نمیبینی. از خودشیرینی و...
به سارا که نگاه کرد ناگهان قطرهای اشک از چشمان دخترک چکید. حرف در دهان سهند ماند.
سارا تند دست زیر چشمانش کشید و رو برگرداند:
-منو برسونین خونه.
https://t.me/+bCgcdn8iAnI0YWFk
https://t.me/+bCgcdn8iAnI0YWFk
https://t.me/+bCgcdn8iAnI0YWFk
76600
Repost from N/a
مگه چاقها هم کادوی ولنتاين میدن؟ خودت خرسی خب
پق خنده ی بچه ها بلند شده و آیه باکس به دست خشکش زده بود
- عه پری!
پری با ناز به صندلی تکیه زد
- وا راست میگم خب مگه لیلی چی کم از خرس داره؟ ببین اندامشو...
دوباره صدای خنده شان در کافه پیچیده و چند نفری سمت شان چرخیده بودند
عادت داشت
همیشه او را مسخره کردند و اینبار هم رویش
- عه بچها! چی خریدی لیلی؟
این را مائده پرسیده بود که دخترک خجالت زده خرس قرمز رنگ را از باکسش در آورده و سمت معین گرفت
مرد نامردی که یکبار هم نشده بود طرفش را بگیرد
- دستت درد نکنه خرس کوچولو... خرستم شبیه خودته
بازهم با حرف معین خنده بچها بلند شده و مائده اخم الود از جا برخاست
- بیاید عکس بگیریم بسه
لیلی آرام جلو رفته و می خواست کنار معین بنشیند که باز هم پری به حرف آمد
- لیلی نشین تو بشینی کسی تو کادر جا نمیشه که!
یکم رژیم بگیر عزیزم اینجوری واقعاً زشته
باز هم بقیه خندیده و مائده چشم غره رفت.
- اینجا وایسا لیلی..
- نه... نه نه من میرم دستامو بشورم الان میام
داشت فرار میکرد
مثل همیشه تا کسی بغضش را نبیند اما دیده بود یک نفر دیده بود که بازویش را گرفت
- داری میری گریه کنی دختر کوچولو!
لیلی ترسیده به مرد مقابلش نگاه میکرد
چیکار میکنی آقا... ولم کن... معین
مرد با پوزخند کجی سر تکان داد
- منتظری نامزد عزیزت بیاد کمکت کنه؟
نمیاد خانوم کوچولو اوت بیشرف سرش به کسی دیگه گرمه...
لیلی وحشت زده نگاهش می کرد
- چ... چی میخوای ازم بخدا من هیچی ندارم پ...پولام...
مرد سرد و جدی غرید
- خودتو! خودتو برای یه بازی کوچیک لازم دارم... شبیه همین بازیی که نامزدت با نامزد من دارن میکنن، هستی؟
این مرد! این مرد صدرا بود؟ نامزد پری!
- میخوای باهاشون چیکار کنی؟
مرد پر نفوذ نگاهش میکرد
- همچن کاری که اونا باهامون کردن!
می رفت؟ یعنی ممکن بود معین بخاطر از دست دادنش دیوانه شود؟
محال بود اما حداقل پری را که زجر می داد...
با تکان سرش پر جرعت لب باز کرد
- قبوله
https://t.me/+Y8eRtiEolUQ5Yzg0
https://t.me/+Y8eRtiEolUQ5Yzg0
https://t.me/+Y8eRtiEolUQ5Yzg0
https://t.me/+Y8eRtiEolUQ5Yzg0
❤ 1
1 50200
Repost from N/a
- رابطه تائید شه، همینجا عقدتون خونده میشه.
پسر هیستریک میخندد. به مامور کلانتری نگاهی میکند و دستهای دستبند خوردهاش را به صورتش میکشد.
- ستوان! سروان! سرهنگ! سرگرد! ستون! من هی میگم نره، شما میگی بدوش! دارم واضح عرض میکنم خدمتتون… این خواهرِ ما، با لباس مجلسی، دمِ هتل پرید تو ماشینِ من!
- ماشین مالِ شما نیست جناب نیکخو!
پسر عصبی، دوست کنار دستش را نشان میدهد و تقریباً داد میزند:
- مالِ این کره خره اصلاً!
مرد نیز هول شده تائید میکند.
- بله! مالِ منِ کره خره!
میگوید و متهم ادامه میدهد:
- مهم اینه این خواهر پریده تو ماشین من!
- آدم به خواهرش تجاوز میکنه؟!
دختر، این را میگوید. با لباسهای مجلسیِ پاره در بغل، هقی میزند و اشک را با دستمالی که در دست دارد پاک میکند.
چشمان مرد گرد شده و تا پای سکته قلبی میرود.
- بابا خانم! من نوک انگشتم هم به شما نخورده! این خزعبلات چیه آخه میگی زن حسابی!
گریهی دختر اوج میگیرد. دست دیگرش را از زیر چادری که دورش پیچاندهاند، بیرون میکشد. کبودی دور مچش را نشان مرد میدهد و با بغض میگوید:
- جناب سرگرد ببینید! دور مچم قرمز شده انقدر فشارش داده.
مرد میانسال، استغفار میکند و نگاه از دستان سفید دختر میکشد.
- من سرگرد نیستم دخترم، سرهنگم!
پسری که صاحب ماشین است، زیر گوش متهم زمزمه میکند:
- بار هشتمیه که اینو میگه! رو درجههاش حساسه؛ کاش اونقدری که این رو ستارههای شونهاش حساسه، من رو دوست دخترهام حساس بودم! شاید ولم نمیکردن!
مرد، عرق پیشانیاش را با هر دو دست میگیرد و در جواب یاوهگوییهایش لب میزند:
- ماهان! به اسمم قسم! پا میشم یه جور گرهات میزنم، رو بواسیری که ازت بیرون میزنه حساس بشیآ!
ماهان تنش را جمع میکند.
- به عنوانِ یه متجاوزِ پست، خیلی زر میزنیآ! مفسد فیالارض!
مرد فک سفت میکند. دست بالا میبرد که توی دهان مرد بزند، که در اتاق باز شده و سربازی خود را داخل پرت میکند.
- جناب سرهنگ! نامه پزشک قانونی آمادهاس. باید خطبهی عقد جاری بشه ....
https://t.me/+h4iz6JFfT95lYjNk
https://t.me/+h4iz6JFfT95lYjNk
https://t.me/+h4iz6JFfT95lYjNk
پسره از آمریکا پاشده اومده باباش و پیدا کنه که یه دختر میپره تو ماشینشو… 😈🤭❤️🔥
❌پارت اول رمان/کپی ممنوع!❌
https://t.me/+h4iz6JFfT95lYjNk
34000
Repost from N/a
" تو چرا تا این موقع شب هنوز آنلاینی دختر خوشگله؟ "
نگاهم به پیام آریامهر روی صفحهی گوشی افتاد.
تپش قلبم بالا رفت و با دست لرزان صفحهی چتش در اینستاگرام را باز کردم.
" دختر خوشگله " تکه کلامش بود.
بیخود دلم را خوش نمیکردم!
انقدر نوشتم و پاک کردم که آخر تاب نیاورد و کفری نوشت:
" چی میخوای بگی دو ساعته ایز تایپینگی بچه؟ "
نفسم حبس شد.
لعنت به من و این احساسات جدید و ناشناختهای که به تازگی داشت دوباره سربرمیآورد!
نوشتم:
" بیدارم. چیزی شده؟ "
فکر میکردم پروندهی عشق یک طرفهام به آریامهر در همان دوران دبیرستان بسته شده بود!
اصلا با همین اطمینان به تهران آمدم.
ولی توقع نداشتم آریامهر از چهار سال پیش هم جذابتر و مردانهتر شده باشد!
جنتلمنتر...
خدای من!
بی شک دیوانه بودم که داشتم به همچین چیزهایی فکر میکردم!
من و آریامهر رفیق بودیم! نباید احساسات یک طرفهام را وارد این رابطه میکردم!
اینبار داشت برایم صدا پر میکرد و وقتی ویسش روی صفحهی چت پدیدار شد آه از نهادم برخواست.
به کدامین گناه ساعت دو نصف شب باید صدای بم و مردانهی او را گوش میدادم؟
صدا را پلی کردم:
" تو یه مرگیته بچه! حالیمه... این رفیق بیخیالت حالیشه که تو یه مدته خودت نیستی... دردت چیه؟ به درد عشق گرفتاری که اینطوری از خواب و خوراک افتادی؟ "
لعنت!
مثل همیشه درست وسط خال زد!
هول شده سریع برایش نوشتم:
" نه "
چند دقیقه هیچ پیامی نداد.
آریامهر به طرز وحشتناکی تیز بود و این من را میترساند!
اگر از احساساتم با خبر شده بود چه؟
خودم را لو دادم؟
نامش این بار روی گوشی نقش بست.
آریامهر دیوانه ساعت دو نصف شب زنگ زده بود!
تماس را متصل کردم:
- الو؟
صدای غرشش مو به تنم راست کرد:
- کسی اذیتت کرده بچهم؟
حرفی نزدم.
خودش اذیتم میکرد!
با دوست نداشتنم!
این ایدهی رفاقت از کجا آمده بود؟ همانجا را گل گرفتم!
بچهاش بودم؟
نمیخواستم!
بچهی آریامهر بودن را هم گل گرفتم!
من میخواستم دوست دخترش باشم!
از سکوتم، برداشت کرد پای کسی درمیان است و که غرید:
- پاییز... بشنوم، ببینم، باد به گوشم برسونه یکی بهت کم و زیاد گفته، یکی به بچهم گفته بالا چشش ابروئه، چپ و راستش میکنما! میدونی که سابقهشو هم دارم!
میدانستم!
به خاطر مزاحم دوران دبیرستان من، چون که پسرک را سر حد مرگ کتک زده بود، هم به زندان افتاد و هم دیهی سنگین داد!
با مکث پرسید:
- حواست که هست؟
با صدای ضعیف لب زدم:
- حواسمه...
صدایش خشدار شده بود وقتی گفت:
- خوبه... همیشه حواست باشه. اینو واس خاطر خودت نمیگما! واس خاطر اون یالغوزی که میخواد بیاد تو زندگیت میگم! اگه خاطرشو میخوای، ملتفتش کن که اگه عرضه و جنمشو نداشته باشه، از خشکت آویزونش میکنم!
صدایم از بغض گرفته بود.
نصف شب نباید زنگ میزد.
نصف شب، زمان طلایی برای گرفتن تصمیماا احمقانه بود!
بیاختیار پرسیدم:
- به عنوان رفیقم؟
گیج شد.
گنگ پرسید:
- چی؟
چانهام لرزید و نالیدم:
- به عنوان رفیقم برات مهمه با کی میرم تورابطه یا...
خفه شدم.
عقلم را از دست داده بودم که همچین سوالی از او میپرسیدم؟
معلوم بود که به عنوان رفیقم برایش مهم بود!
مکثهایش طولانی میشد.
با همان صدای گرفتهاش پرسید:
- یا چی؟
ماندم...
چهمیگفتم؟
یا به عنوان مردی که دوستم دارد؟
احمقانه بود!
حرفی نزدم که نفسش را صدادار بیرون فرستاد و خودش اینبار خبری گفت:
- همون یا چی!
نفس کشیدن یادم رفت.
چشمم گشاد شد.
ناباور نالیدم:
- آریامهر... مستی؟
کلافه بود.
از صدایش میفهمیدم!
- مست نیستم! به مرض لاعلاج گرفتارم!
- چ... چه مرضی؟
- مرضِ پاییز!
اشک از چشمم راه گرفت.
خواب بود؟ اگر خواب بود، چه خواب شیرینی!
بیطاقت گفت:
- تا یه ربع دیگه خونهم... بیدار باش، باید باهم حرف بزنیم!
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
85700
Repost from N/a
_تمام این سالها بزور کنارش می خوابیدم!
زیر پلکم نبض زد و اون ادامه داد:
_هیچوقت باهاش ارتباط نمیگرفتم. تمام اون شبایی که هم آغوشش میشدم صرفاً واسه رفع خواستههام می رفتم سراغش
قلبم به معنای واقعی از کار افتاده بود و نگاه ساکتم خیره ی لبهای اون بود که تندتند پشت هم نجوای مرگم زمزمه می کرد.
_نمی تونه راضیم کنه منم دیگه خسته شدم.
یکبار دیگه تبرش دوباره وارد سینه ام کرد.
_خودشم فهمیده در شان من نیست فهمیده لیاقت من بیشتر از ایناس بخاطر همین پیشنهاد داد توافقی از هم بگذریم!
صدای نفس هام خرناس مانندم رو در سینه خفه کردمو در جواب مادربزرگش که می پرسید:
_راست میگه پناه جان؟
چیزی نگفتم!
قلبم از درون دچار خونریزی شده بود اما در ظاهر سفت ومحکم ایستاده بودم.
مادربزرگش دوباره پرسید:
_مگه نمی گفتی عاشقشی؟
مگه تو نبودی که برای بدست اوردن این دختر چندسال تلاش کردی؟
_نقشه بود
با جمله محکمی که ادا کرد سمت چپ سینه ام عمیق تیر کشید.
_همش بخاطر انتقام از اون برادر لعنتیش بود فک نمی کردم این دختره هم عاشق بشه اگه این چندسال تحملش کردم از روی دلسوزی بود چون این گناهی نداشت جور خانوادشو کشید..
سر پایین افتاده ام بالا گرفتم و اینبار خوب نگاش کردم تا دقیق این لحظه رو توی ذهنم بسپارم.
جون به جون شدنمو به چشم دید و بازم ادامه داد.
_ولی دیگه نمی تونم بیشتر از اینا از سر دلسوزی پاسوزش بشم از وقتی که فهمیدم بخاطر اون بیماری چندسال پیشش باید تا آخر عمر دارو مصرف کنه و نباید بچه دار بشه
ضربه ای نثار سینه اش کرد و دوباره زل زد تو چشام و کلفتی صداشو به رخ منی کشید.
منی که پدرم تو چند دقیقه می تونست کل تهرون و خرید و فروش کنه و حالا انقدر حقیر شده بودم!
_من از هرچی بگذرم از بچه نمی تونم بگذرم!
همونجا شکست..
بتی که سالها برای پرستیدنش ازش ساخته بودم.
و اون خیلی خوب خود واقعیش بهم نشون داد.
مادربزرگش نگاهی به هر دومون انداخت.
_ولی این دختر گناه داره یعنی هیچ راهی برای درمانش وجود نداره؟
دستام مشت شد.
_نه ..
چون خودش می تونه بچه دار بشه اما بخاطر داروهایی که می خوره نباید تا آخر عمر حامله بشه..
و اینبار بعد از این همه وقت سکوت وقت شکستنش رسیده بود.
یک قدم به جلو برداشتم و اینبار سینه به سینه اش ایستادم.
دیگه سکوت بس بود هرچی که باید شنیده بودم.
_به وکیل پدرم سپردم کارای طلاق پیش ببره مهرمم حلالت یه لیوان آبم روش
از لحن محکمم جا خورد.
شاید توقع نداشت از پناهی که تا همین چند لحظه پیش حاضر بود برا یه نفس بیشتر اون خودش شرحه شرحه کنه
کیفمو روی شونه ام تنظیم کردم و اینبار همراه با لبخندی باقی جمله ام ادا کردم.
_امیدوارم بعد از این کسی بیاد تو زندگیت که هم با میل بری سراغش، هم خوشبختت کنه و هم
سرمو نزدیک بردم درست کنار گوشش و اینبار باصدای خیلی آهسته ای زمزمه کردم:
_و هم تو رو به بچه برسونه
لرزیدنش رو واضح به چشم دیدم و همراه با پوزخندی قدم برداشتم.
اولین قدم که برداشتم عمدا طوریکه انگار چیزی بخاطر آورده باشم به طرفش چرخیدم و گفتم:
_راستی یه امانتی پیش من داشتی یادم رفت بهت بدم
نگاه ساکتش روی من ثابت موند.
دست توی کیفم فرو بردم و پرونده ی آزمایشاتش رو بیرون کشیدم.
و همراه با لبخندی روبه اون و مادربزرگ پیرش گفتم:
_دیدین داشت یادم می رفت
پرونده رو روی میز بزرگ جلو مبلی هل دادم و اینبار من بودم که محکم زل می زدم تو چشماش.
_جواب آزمایشاتته
جفت ابروهاش بالا پرید:
_کدوم آزمایش؟
و من همراه با همون لبخندم گفتم:
_همونا که چندسال پیش با بهونه های مختلف ازت گرفتم
اینبار مادربزرگش پا پیش گذاشت.
_آزمایش چندسال پیش الان دیگه به چه درد می خوره؟
یک تای ابرومو بالا انداختم.
_اتفاقا خیلی بدرد می خوره
دوباره نگاهمو به طرف نگاه کنجکاو اون کشوندمهمون مردی که کل عمر و جوونیمو به پای عشقش ریخته بودم.
همونی که تا چند دقیقه ی پیش دلیل نفس کشیدنم بود و اینبار تیر نهایی رو رها کردم.
بی رحم ،درست مثل خودش
_این آزمایشات گویای حقیقته مهم نیست تاریخش مال کیه مهم اینه کل زندگیش تو اینه
نیشخندی زدم:
_من هیچ مشکلی برای بچه دارشدن ندارم تمام اون حرفا سناریویی بیش نبود فقط بخاطر خریدن غرور تو
پوزخندی می زنم:
_فقط بخاطر اینکه زیادی عاشقت بودم رو خودم عیب گذاشتم که اخم رو پیشوتی تو نیفته
انگشت اشاره ام به سمتش گرفتم.
_آره تویی که تمام وجودمو له کردی..
مشکل اصلی بچه دارنشدنمون از خودت بود و من تمام این سالها بهت دروغ گفتم..
من هروقت که اراده کنم می تونم بچه دار بشم..
و تو بخاطر تصادفی که سالها پیش داشتی هیچوقت نمی تونی پدر بشی
شل شدن زانوهاشو به چشم دیدم و صدای هین کشیدن مادرش رو
و بی توجه به همهمه ای که ایجاد شده بود قدم هامو به سمت در برداشتم.
https://t.me/+PUECFO67xFllYzA0
https://t.me/+PUECFO67xFllYzA0
❤ 2
1 53200
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۴۴
کمی نگاهش کردم ،
حالا که چشمانش بسته بود ، راحت میشد رفع دلتنگی کرد.
اما مگر با این اخلاق جدیدش ابراز دلتنگیام را علنی میکردم؟
نه...
_روی زمین میخوابم.
سمت تخت رفتم و دست سمت بالش کوچک بردم که با صدایی غرش گونه گفت:
لازم نکرده .
دستش را بند بالش کرد و نگذاشت .
صاف ایستادم.
خودش را کمی کنار کشید تا جایی باز شود.
با حرص و کمی خشم از رفتارش گفتم:
مصدع اوقات جنابِ آقا نمیشم.
دوباره ساعدش را روی چشمانش گذاشت:
خیلی وقته شدی.
لحنم شدت میگرفت:
_ میخوام دیگه نشم.
خونسرد و بی حس پاسخ داد:
دیره.
خواستم چیزی بگویم که تشرگونه گفت:
بخواب...
_ تشکر ....صرف شده.
تکرار کرد:
بخواب بذار دو دیقه زخمم جوش بخوره.
جملاتی که آماده کرده بودم ، با گفتن این حرف در نطفه خفه شدند.
از زخمش مایه گذاشت.
چیزی که دلم نمیآمد.
ناجوانمردانه بود...
نبود؟
مردد جلو رفتم.
روی تخت نشستم و حین اینکه میخواستم مثل خودش طاق باز بخوابم ، گفتم:
میخوابم که یه وقت جوش نخوردن زخمتو گردن من نندازی.
حس هنوز به لحنش رنگ نمیداد:
_آفرین.
طاق باز خوابیدن کنار اویی که خودش هم با این هیکلش به پشت خوابیده بود، میتوانست سخت باشد ،
اما غیرممکن نبود.
البته مکافات داشت.
تپش قلب داشت...
تند شدن نبض داشت....
🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉
جاهای حساس نزدیکه
نگید نگفتید 🧐
برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 223🥰 27🔥 21👍 10👏 4🌚 3
8 82400
Repost from N/a
00:07
Video unavailable
#توصیهی_ویژه💥
خلاصهی قصه♣️
دانا، پسر حاج بشیر بزرگ و وارث خاندان آژگان، بعد از تصادف وحشتناکی که داشت تا پای مرگ میره و وقتی از کما بیرون میاد فقط یه چیز توی سرشه.
یه بوسه!
کل شهرو واسه پیدا کردن دختر توی کابوساش میگرده اما درست روز عقدش، قبل اینکه عاقد خطبه رو بخونه اون دختر و میبینه!
و میفهمه اون دختر چشم طوسی مو فرفری که اینهمه وقت دنبالش بود دوست نامزدش بوده…
دیوونه میشه و همونجا جلوی چشم حاجباباش و بقیه دختره رو میبوسه و کاری میکنه که… ❌
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0
#یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥
🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
7.38 KB
46800
