es
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

Ir al canal en Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

Mostrar más
2025 año en númerossnowflakes fon
card fon
21 866
Suscriptores
-2624 horas
-1527 días
-130 días
Archivo de publicaciones
Repost from N/a
00:10
Video unavailableShow in Telegram
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞 https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Mostrar todo...
51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp41.23 MB
تخفیف روز مادر. تا فردا شب ساعت ۱۲ با ۱۲۵ تومن هر ۴ فایل رو وقت دارید که خریداری کنید❤️
Mostrar todo...
Repost from N/a
بریم برای معرفی یه رمان پر از شور😍
دخترمون اسمش روجاست، روجا چالاکی
نوه‌ی خسروخان چالاکی؛ مالک و صاحب شالیکوبی و شالیزارهای تالش.... یه دختر شیطون و شلوغ و طناز اهل تالش... اینقدر بلاست که اهالی معتقدن روح مادربزرگش توش حلول کرده. کمترین توصیف براش اینه که سینا می‌گه: - والا از همون وقتی که به دنیا اومدی تا همین حالا، با سلام و صلوات و چه بدونم نادعلی و دعای توسل زنده نگهت داشتیم. هزار ماشاالله این‌قدر شری که همیشه برای دوباره دیدنت باید یه ختم قرآن نذر کرد.
مرد داستانمون اسمش رادمانه،
یه مرد مرموز که تازه اومده به تالش یه غریبه است کسی درست نمی‌شناسدش. داره زمین‌های چالاکی‌ها رو دونه دونه بالا می‌کشه. کسی نمی‌دونه از کجا اومده و هدفش چیه...ولی روی ماشین عموی روجا با خون نوشته: - خون تک‌تک‌تون رو می‌کنم تو شیشه، چالاکی‌ها!!! این وسط یه کلبه هست وسط جنگل به اسم کلبه ثنا و جنگل ثنا... ثنا مادربزرگ روجا بود که 50 سال پیش معلوم نیست چه بلایی سرش اومده و همه معتقدن روحش هنوز تو اونجا سرگردونه و هیچ وقت سمت کلبه ثنا نمیرن... ولی یه اتفاق عجیب افتاده رادمان همون مرد مرموز اومده و داره تو اون کلبه زندگی می‌کنه! و روجا باید بفهمه این مرد کیه؟ به ماشینش ردیاب می‌زنه و تو کلبه دوربین کار می‌ذاره، ولی نمی‌دونه اونجا پراز تله است و به محض بیرون اومدن می‌افته تو تله‌ی این مرد مرموز!!! https://t.me/+D8Je9k6P2gw5Zjc0 https://t.me/+D8Je9k6P2gw5Zjc0
Mostrar todo...
Repost from N/a
با صدای در اتاق بی اختیار به عقب برمی گردم و با دیدن اسد آن  هم در آن وقت روز شوکه نگاه به او می دوزم. نگاهش به تنم آن قدر کثیف است که تازه یادم می آید حوله پیچ تازه از حمام بیرون زده‌ام. همزمان رعنا جلوی در می دود و از همان جا می گوید: _ اسد خان این وقت روز توی این جا چی کار داری؟ اسد وحشیانه به سمت او نگاه می اندازد: _ به تو چه زنیکه ... گمشو ! آن قدر ترسیده ام که رسما بدنم قفل کرده است. نمی توانم فرار کنم... اصلا کجا فرار کنم وقتی مردی به تنومندی او مقابلم ایستاده و راه بیرون رفتن را سد کرده است. رعنا باز ملتمس می گوید: _ اسد خان ناهار آماده است. بیا یه چیزی بخور واسه این کارا دیر نمیشه. قطرات آب از موهایم روی سرشانه های عریانم می ریزند تنها کاری که توانسته ام بکنم دستانی‌ست که روی سینه‌هایم سپر کرده‌ام. صدای فریاد اسد هر دویمان را می پراند: _ گمشو زنیکه. و به سمت در می رود و با هل دادن رعنا در را قفل می کند. رسما راه خروج مسدود می شود. با جان کندن می نالم: _ تو قول دادی اسد. نیشخند می زند: _ تو هیچ وقت لقب من به گوشت نخورده دختر؟ بی نفس نگاهش می کنم. از چشمانش شراره‌های شهوت فوران می کنند...   می خندد و نگاهش را از روی سرشانه تا سینه‌هایم می لغزاند  و می گوید: _ به من می گن اسد بدقول... چطور توانسته گولم بزند؟ لعنتی باید می فهمیدم که برای راضی کردنم دست به هر نیرنگی می زند. عقب می کشم و زمزمه وار می گویم: _ تو یه کثافتی...‌ قدم بلندی به سمتم برمی دارد و بازوانم را محکم به چنگ می کشد و پر از لذت می غرد: _ یه کثافت بدقول... اینو هیچ وقت یادت نره من شوهرتم و تو برای ابد مال منی! با یک حرکت حوله را از روی تنم کنار می زند و ... https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0 خلاصه رمان #درمسیردریا دریا دختر رنج دیده‌ای است که در یک تولیدی لباس عروس مشغول به کار است اما پدر معتادش در ازای پرداخت بدهی او را به اسد مردی که ساقی مواد مخدر است می فروشد. اما درست وقتی که دریا از همه چیز ناامید می شود با ورود  یک قاضی عماد سبحان جوان بداخلاق و سختگیر مسیر زندگی‌اش تغییر می کند و در تازه ای به روش باز میشه... قراره اقای قاضی دریامونو ببره خونه‌اش و اون وقته که...😍😍 این رمان کامل شده https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0 https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0 _ مگه نگفتی آدمای شوهرش دنبالشن؟ اگه به خاطرش به بچه ات ضرر بزنن؟ عماد تو داری چی کار می کنی؟ چطور همچین چیزی رو اجازه می دی؟ صدای عماد محکم بود و جدی وقتی که گفت: _ روزانه اون بیرون برای ده ها نفر حکم صادر می کنم اما توی خونه خودم باید از شما اجازه بگیرم چی کار کنم ؟ عفت خانم باز کم نیاورد: _ اون جا قاضی مردمی اما این جا پسر منی و من مادرتم. عماد کلافه غرید : _ مگه نگران خونه و زندگی تون نبودید؟ مگه نمی گفتی تا کسی نیاد عسل رو نگه داره نمی تونید راحت برید خونه تون... حالا دریا اومده ... شمام می تونی بری به زندگیت برسی. عفت خانم یک تای آبرویش را بالا داد: _ دریا ؟! عماد دست پشت گردن کشید: _ منظورم دریا خانم بود. عفت خانم اخم کرد: _ اجازه نمی دم زن نامحرم توی این خونه پا بذاره... مگه نمی گی شوهرش مرده ؟ خب به خودت حلالش کن! چشمان عماد متحیر به مادرش دوخته شد . مادرش می دانست دست روی چه چیزی بگذارد تا منصرفش کند. او بعد از پریسا به هیچ زنی فکر نکرده بود. https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0 https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:50
Video unavailableShow in Telegram
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
Mostrar todo...
57.12 MB
Repost from N/a
یه لباس‌خواب خوشگل داشتی شب آخر پوشیده بودی... صورتی بود... دستش را زیر گردنش گذاشت ‌و تا روی سینه‌اش کشید: تور بود... داریش هنوز؟ منتظر پاسخ کمند نماند ‌و ادامه داد: امشب اونو بپوش... خوشگل بودی آخرین شب... اون‌قدر خوشگل که من هنوز همهٔ اون شبو یادمه... کمند ناامید بود اما می‌خواست تلاشش را بکند. حالا که خودش سکوت را شکسته و عجیب‌ترین خواسته‌اش را مطرح کرده بود او هم می‌توانست یک خواهش خشک و خالی داشته باشد. دستش را روی دست نیما گذاشت. نیما نیم‌نگاهی به دست او انداخت و به روبه‌رو زل زد: -قدیما وقتی یه چیزی می‌خواستی این کارو می‌کردی؟ چرا این‌قدر سردی؟ از چی ترسیدی؟ کمند آهسته گفت: -نریم خونه‌باغ... خواهش می‌کنم. نیما حرفی نزد. تنها واکنشش این بود که دستش را تکان داد و کمند مجبور شد دستش را پس بکشد اما نیما دستش را چنگ زد و انگشتان کمند را نوازش کرد و با ملایمت گفت: -تینا رو برمی‌داریم بعد هر دوتونو می‌ذارم خونه بعد خودم برمی‌گردم خونه‌باغ... از گوشهٔ چشم نگاهش کرد و ادامه داد: -تو هم فرصت داری تا من برمی‌گردم خونه لباس خوشگل بپوشی و یه آرایش خوشگل بکنی... اون وروجکم بخوابون... خودت ولی نخواب... کمند می‌شنید اما نمی‌فهمید. حرف‌های بی‌ربط و بی‌سروته نیما را نمی‌فهمید. می‌دانست این خواسته‌ها برای پرت کردن حواسش بود و بیشتر برای پرت کردن حواس خودش وگرنه در این سردی احساسات ‌و به‌هم‌ریختگی اوضاع به تنها چیزی که نمی‌شد فکر کرد لباس‌خواب و آرایش و دغدغهٔ بیدار ماندن و نخوابیدن تینا بود. نمی‌توانست بی‌خیال باشد. نمی‌توانست ته دلش غنج بزند و خوش‌خیالانه با خودش واگویه کند «همین‌قدرم غنیمته!» التماس کرد: -تو هم نمون نیما‌. با من و تینا برگرد خونه. نیما از شیشهٔ ماشین به بیرون نگاه کرد و جواب داد: -زود برمی‌گردم. -بذار برادرت خودش تصمیم بگیره! نیما به روبه‌رو نگاه کرد. فرمان را فشرد و دستش را از دست کمند جدا کرد و شنید: -دخالت نکن نیما! خواهش می‌کنم. همو دوست دارن... -دخالت نکن کمند! خواهش می‌کنم... کمند چشم بست. بی‌فایده بود. از اول هم می‌دانست این خواهش‌ها آب در هاون کوبیدن است و به هیچ جایی نخواهند رسید. نیما تصمیمش را که می‌گرفت دیگر گرفته بود و کسی نمی‌توانست منصرفش کند. حتی همان وقت‌ها چه برسد به حالا که دیگر نه نیما عشقی بهش داشت، نه دوست داشتنی در کار بود و نه ارج و قربی. به خانه‌باغ نزدیک می‌شدند و این نزدیک شدن شبیه دیدن صحنه‌های ترسناک و نفس‌گیر فیلم‌هایی بود که نفس آدم را بند می‌آورد. -داری اون لباس‌خوابو؟ کمند بی‌حوصله گفت: -نیما خواهش می‌کنم! منو این‌قدر احمق فرض نکن... ماشین که به‌سرعت در حاشیهٔ خیابان توقف کرد کمند پلک زد. می‌دانست نیما لبریز است و نباید کاری کند که سر برود اما حالا به این نقطه رسانده بودش‌‌. باید مثل یک دختر خوب می‌گفت «دارم» و بعد هم دست تینا را می‌گرفت و می‌رفت به خانه‌شان و بقیهٔ مراحلی که خواسته بود را انجام می‌داد. نیما دست گذاشت روی شانه‌اش و با ملایمت زمزمه کرد: -منو ببین کمند... کمند نگاهش کرد. غم از نگاهش می‌ریخت و کلی حرف پشت‌ لب‌هایش، پشت چشمانش، پشت خطوط صورتش جا خوش کرده بود و توان گفتنشان را نداشت. -بودن با من حماقته! کمند با درد لبخند زد: -بودن با تو این روزا شده آرزویی که برآورده نمی‌شه. دوری... دست‌نیافتنی..‌. سردی... مجبوری به‌خاطر تینا... نیما پوزخند زد: -هستی!... احمقی خودت خبر نداری... چانهٔ کمند را نوازش کرد و میان ماشین و تاریکی خیابان سر جلو برد و لب‌های نیمه‌باز کمند را بوسید. عمیق و آرام و طولانی. کمند که با نفس‌نفس به سرشانه‌اش چنگ زد و نامش را زمزمه کرد بوسه‌اش را تا روی گونهٔ او ادامه داد و کنار گوشش زمزمه کرد: -دیگه قهر نکن!... فرار نکن!... رفیق نیمه راه نباش!... لطفاً! به‌خاطر تینا! چشم‌های کمند داغ شد. پشت پلک‌هایش یک دنیا اشک جمع شده بود‌. این هم از شانس افتضاحش بود که این لحظات عاطفی‌شان بعد از سال‌ها دوری و ماه‌ها کنار هم بودن رنج‌آور و کشنده‌شان باید این‌جا رقم بخورد. او باشد و نیما و به‌جای یک خانهٔ گرم و یک اتاق نیمه‌تاریک و بستری خوشبو و دعوت‌کننده، یک ماشین تاریک میان یک خیابان شلوغ و بی‌انتها مقابلشان باشد و ته بوسهٔ داغ نیما و زمزمه‌های دیوانه‌کننده‌اش به هیچ جایی ختم نشود. https://t.me/+azNsJNae6TtlOTk0 https://t.me/+azNsJNae6TtlOTk0 https://t.me/+azNsJNae6TtlOTk0 برملا شدن رازی که فاجعه‌بار است... نیما رازی را فاش می‌کند که دودش در چشم همه می‌رود. جنون لابد همین حالی است که نیما دارد! 🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ متن فیک نیست. در متن رمان آمده...
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
سر کلاس کنکور از دیدن استاد حیرت کردم... پسری که از بچگی عاشقش بودم... یک استاد سختگیر که پوستم را کند تا از حقوق قبول شوم و بعد یکهویی ناپدید شد.... رفت و دلم را هم با خود برد! امروز زنی هستم در آستانه‌ی طلاق که هیچ وکیلی حاضر نیست پرونده سنگینم را قبول کند، جز یک نفر...! اویی که شبانه به من زنگ می‌زند و می‌گوید: _ سحر صبح برای امضای وکالت بیا. همان استادی که یکهویی ناپدید شده بود، تنها وکیل تهران بود که حاضر شد برای نجاتم وارد میدان شود. https://t.me/+O8015ypolmYyNTZk https://t.me/+O8015ypolmYyNTZk صابر استاد کنکور و وکیل معتبر شهر که برای نجات عشق سابقش مردانه وارد می‌شود و درست وقتی که بزرگترین تهدید او را نشانه رفته، می‌گوید:
- با من ازدواج کن تا شر هر نامردی رو‌ از سرت کم کنم!
https://t.me/+O8015ypolmYyNTZk
Mostrar todo...
Repost from N/a
_محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌ پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊 حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂 _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده. ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت: _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد: _اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد . خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد. چشمان دخترک گرد شد: _جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت: _می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟ ساواش قهقهه وار خندید: _دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. _آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌ _می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه. سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت. ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟ لب گزید و زیر لب نالید: _هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر  خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره.  صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید: _ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه. باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن . سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد. تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش  را در گلو خفه کرد.  اما صدای ساواش  وحشتزده‌اش کرد: _عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂 یه #همخونه‌ای‌طنززززوعاشقانه https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه قصه‌ی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:50
Video unavailableShow in Telegram
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
Mostrar todo...
57.12 MB
Repost from N/a
یه لباس‌خواب خوشگل داشتی شب آخر پوشیده بودی... صورتی بود... دستش را زیر گردنش گذاشت ‌و تا روی سینه‌اش کشید: تور بود... داریش هنوز؟ منتظر پاسخ کمند نماند ‌و ادامه داد: امشب اونو بپوش... خوشگل بودی آخرین شب... اون‌قدر خوشگل که من هنوز همهٔ اون شبو یادمه... کمند ناامید بود اما می‌خواست تلاشش را بکند. حالا که خودش سکوت را شکسته و عجیب‌ترین خواسته‌اش را مطرح کرده بود او هم می‌توانست یک خواهش خشک و خالی داشته باشد. دستش را روی دست نیما گذاشت. نیما نیم‌نگاهی به دست او انداخت و به روبه‌رو زل زد: -قدیما وقتی یه چیزی می‌خواستی این کارو می‌کردی؟ چرا این‌قدر سردی؟ از چی ترسیدی؟ کمند آهسته گفت: -نریم خونه‌باغ... خواهش می‌کنم. نیما حرفی نزد. تنها واکنشش این بود که دستش را تکان داد و کمند مجبور شد دستش را پس بکشد اما نیما دستش را چنگ زد و انگشتان کمند را نوازش کرد و با ملایمت گفت: -تینا رو برمی‌داریم بعد هر دوتونو می‌ذارم خونه بعد خودم برمی‌گردم خونه‌باغ... از گوشهٔ چشم نگاهش کرد و ادامه داد: -تو هم فرصت داری تا من برمی‌گردم خونه لباس خوشگل بپوشی و یه آرایش خوشگل بکنی... اون وروجکم بخوابون... خودت ولی نخواب... کمند می‌شنید اما نمی‌فهمید. حرف‌های بی‌ربط و بی‌سروته نیما را نمی‌فهمید. می‌دانست این خواسته‌ها برای پرت کردن حواسش بود و بیشتر برای پرت کردن حواس خودش وگرنه در این سردی احساسات ‌و به‌هم‌ریختگی اوضاع به تنها چیزی که نمی‌شد فکر کرد لباس‌خواب و آرایش و دغدغهٔ بیدار ماندن و نخوابیدن تینا بود. نمی‌توانست بی‌خیال باشد. نمی‌توانست ته دلش غنج بزند و خوش‌خیالانه با خودش واگویه کند «همین‌قدرم غنیمته!» التماس کرد: -تو هم نمون نیما‌. با من و تینا برگرد خونه. نیما از شیشهٔ ماشین به بیرون نگاه کرد و جواب داد: -زود برمی‌گردم. -بذار برادرت خودش تصمیم بگیره! نیما به روبه‌رو نگاه کرد. فرمان را فشرد و دستش را از دست کمند جدا کرد و شنید: -دخالت نکن نیما! خواهش می‌کنم. همو دوست دارن... -دخالت نکن کمند! خواهش می‌کنم... کمند چشم بست. بی‌فایده بود. از اول هم می‌دانست این خواهش‌ها آب در هاون کوبیدن است و به هیچ جایی نخواهند رسید. نیما تصمیمش را که می‌گرفت دیگر گرفته بود و کسی نمی‌توانست منصرفش کند. حتی همان وقت‌ها چه برسد به حالا که دیگر نه نیما عشقی بهش داشت، نه دوست داشتنی در کار بود و نه ارج و قربی. به خانه‌باغ نزدیک می‌شدند و این نزدیک شدن شبیه دیدن صحنه‌های ترسناک و نفس‌گیر فیلم‌هایی بود که نفس آدم را بند می‌آورد. -داری اون لباس‌خوابو؟ کمند بی‌حوصله گفت: -نیما خواهش می‌کنم! منو این‌قدر احمق فرض نکن... ماشین که به‌سرعت در حاشیهٔ خیابان توقف کرد کمند پلک زد. می‌دانست نیما لبریز است و نباید کاری کند که سر برود اما حالا به این نقطه رسانده بودش‌‌. باید مثل یک دختر خوب می‌گفت «دارم» و بعد هم دست تینا را می‌گرفت و می‌رفت به خانه‌شان و بقیهٔ مراحلی که خواسته بود را انجام می‌داد. نیما دست گذاشت روی شانه‌اش و با ملایمت زمزمه کرد: -منو ببین کمند... کمند نگاهش کرد. غم از نگاهش می‌ریخت و کلی حرف پشت‌ لب‌هایش، پشت چشمانش، پشت خطوط صورتش جا خوش کرده بود و توان گفتنشان را نداشت. -بودن با من حماقته! کمند با درد لبخند زد: -بودن با تو این روزا شده آرزویی که برآورده نمی‌شه. دوری... دست‌نیافتنی..‌. سردی... مجبوری به‌خاطر تینا... نیما پوزخند زد: -هستی!... احمقی خودت خبر نداری... چانهٔ کمند را نوازش کرد و میان ماشین و تاریکی خیابان سر جلو برد و لب‌های نیمه‌باز کمند را بوسید. عمیق و آرام و طولانی. کمند که با نفس‌نفس به سرشانه‌اش چنگ زد و نامش را زمزمه کرد بوسه‌اش را تا روی گونهٔ او ادامه داد و کنار گوشش زمزمه کرد: -دیگه قهر نکن!... فرار نکن!... رفیق نیمه راه نباش!... لطفاً! به‌خاطر تینا! چشم‌های کمند داغ شد. پشت پلک‌هایش یک دنیا اشک جمع شده بود‌. این هم از شانس افتضاحش بود که این لحظات عاطفی‌شان بعد از سال‌ها دوری و ماه‌ها کنار هم بودن رنج‌آور و کشنده‌شان باید این‌جا رقم بخورد. او باشد و نیما و به‌جای یک خانهٔ گرم و یک اتاق نیمه‌تاریک و بستری خوشبو و دعوت‌کننده، یک ماشین تاریک میان یک خیابان شلوغ و بی‌انتها مقابلشان باشد و ته بوسهٔ داغ نیما و زمزمه‌های دیوانه‌کننده‌اش به هیچ جایی ختم نشود. https://t.me/+azNsJNae6TtlOTk0 https://t.me/+azNsJNae6TtlOTk0 https://t.me/+azNsJNae6TtlOTk0 برملا شدن رازی که فاجعه‌بار است... نیما رازی را فاش می‌کند که دودش در چشم همه می‌رود. جنون لابد همین حالی است که نیما دارد! 🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ متن فیک نیست. در متن رمان آمده...
Mostrar todo...
من کیانم ! یه دکتر فوق تخصص مغروری که حاضر نبود قبول کنه عاشق دختر سرایدرش شده و برای فرار از این عشق مسخره از همه چیز و همه کس فرار کردم ، ولی خبر نداشتم که نمیشه از سرنوشت فرار کرد . بعد از سال‌ها دیدمش ولی با یه بچه‌ای که عجیب بهم شباهت داشت و فهمیدم که ....🔥❌ https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0 https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0
Mostrar todo...
عید همگی مبارک😍تخفیف عیدانه تا فردا شب ساعت ۱۲ هر ۴ فایل نویسنده رو به جای ۱۸۰ تومن با ۱۲۰ تومن تهیه کنید✅️
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
سر کلاس کنکور از دیدن استاد حیرت کردم... پسری که از بچگی عاشقش بودم... یک استاد سختگیر که پوستم را کند تا از حقوق قبول شوم و بعد یکهویی ناپدید شد.... رفت و دلم را هم با خود برد! امروز زنی هستم در آستانه‌ی طلاق که هیچ وکیلی حاضر نیست پرونده سنگینم را قبول کند، جز یک نفر...! اویی که شبانه به من زنگ می‌زند و می‌گوید: _ سحر صبح برای امضای وکالت بیا. همان استادی که یکهویی ناپدید شده بود، تنها وکیل تهران بود که حاضر شد برای نجاتم وارد میدان شود. https://t.me/+O8015ypolmYyNTZk https://t.me/+O8015ypolmYyNTZk صابر استاد کنکور و وکیل معتبر شهر که برای نجات عشق سابقش مردانه وارد می‌شود و درست وقتی که بزرگترین تهدید او را نشانه رفته، می‌گوید:
- با من ازدواج کن تا شر هر نامردی رو‌ از سرت کم کنم!
https://t.me/+O8015ypolmYyNTZk
Mostrar todo...
Repost from N/a
_محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌ پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊 حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂 _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده. ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت: _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد: _اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد . خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد. چشمان دخترک گرد شد: _جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت: _می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟ ساواش قهقهه وار خندید: _دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. _آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌ _می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه. سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت. ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟ لب گزید و زیر لب نالید: _هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر  خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره.  صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید: _ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه. باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن . سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد. تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش  را در گلو خفه کرد.  اما صدای ساواش  وحشتزده‌اش کرد: _عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂 یه #همخونه‌ای‌طنززززوعاشقانه https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه قصه‌ی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:50
Video unavailableShow in Telegram
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
Mostrar todo...
57.12 MB
Repost from N/a
_اول شوهر کن بعد هر غلطی خواستی بکن. من آبرو دارم. مردم نمی‌گن شهباز پس غیرتت کو که این دختر شوهر که نداره هیچ یه بچه رو هم بسته به دمش. چشمانم از شدت حیرت گرد می‌شود اما مهلت حرف زدن نمی‌دهد. _اجازه نمی‌دم تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنی. دستانم را روی میز می‌چسبانم و می‌غرم: _چیکارش کنم؟ بذارمش پرورشگاه؟ پوزخند می‌زند: _نخیر!... شوهر کن. عصبانی می‌گویم: _بابا! _بابا بی بابا. اگه می‌خوای مسئولیت قبول کنی باید سروسامون بگیری. یه عمر دست مادرت بودی و اختیارت با خودت بود این شد زندگیت... داغ می‌کنم: _کو شوهر اصلاً؟!... اگه سر چهارراه می‌فروشن همین الان برم بخرم بیارم خدمتتون. لبخند می‌زند. نرم و عمیق بعد می‌گوید: _نه نیازه بخری نه نیازه راه دور بری. مهیار چند وقت پیش اومد پیشم و گفت... پلک می‌زنم. احساس خفگی دارم. با ناتوانی زمزمه می‌کنم: _من هنوز محرمشم... چشم می‌بندم و پشت پلک‌هایم محسن است با آن لبخند عمیقش. شهباز ثابت باز روی مستبدش را نشانم می‌دهد: _فردا آخرین جلسه دادگاهت با اون مرتیکه تموم می‌شه. مهیار هم آشناست هم می‌خوادت. برای اون بچه هم پدری می‌کنه. کمی روی میز خم می‌شود و آهسته می‌گوید: _مهم‌تر از همه اینه که چشم بسته رو بیوه بودنت. چشمانم از خشم و حیرت دودو می‌زند. مشتم را روی میز می‌کوبم و داد می‌زنم: _خیلی لطف کردن. به سرعت می‌چرخم. موقع خروج از دفتر با مهیار سینه‌به‌سینه می‌شوم. احساس تهوع دارم. تا می‌پرسد: _خوبی؟ داد می‌زنم: _ ازت متنفرم! اخم می‌کند: _عموشهباز چی بهت گفته؟ هر چی گفته از طرف خودش بوده‌. هر حرف اضافه‌ای جز اینکه من دوستت دارم. مهلت حرف زدن پیدا نمی‌کنم. باورم نمی شود در جایی که اصلاً انتظارش را ندارم ظاهر بشود‌. صدایش ترسناک است وقتی می‌گوید: _زن منو دوست داری مهیارخان؟ یک قدم دیگر که بردارد می‌رسد به مهیار و من در حال جان دادنم. هنوز هم با همهٔ اتفاقات تلخی که بینمان افتاده... دوستش دارم... با دیدن صحنهٔ پیش رویم جان از پاهایم می‌رود و... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0 https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0 https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0 https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
Mostrar todo...