2025 año en números

50 347
Suscriptores
-4324 horas
+437 días
-6730 días
Archivo de publicaciones
00:07
Video unavailableShow in Telegram
به نام خداوند شعر و سخن
نخستین سخن در همه انجمن
آغاز میکنیم شنبه ششمین
روز از زمستان و دی ماه را...
" اول هفته تون سرشار از موفقیت "
IMG_8712.MP42.60 MB
❤ 19🙏 5🥰 4
00:25
Video unavailableShow in Telegram
۶ دیماهی جان تولدت مبارککککک
💫🌹💫🌹💫🌹💫
(\(\
IMG_8859.MP44.91 MB
🎉 7❤ 3👏 3🕊 2
چشماتونو برای هر کانالی خسته نکنید
پیشنهـاد ویــژه ما به شمــا عزیــزان
⚜⚜
https://t.me/joinchat/PCy-zEWJdJAFU2Jk
❤ 2👍 2🕊 1
03:36
Video unavailableShow in Telegram
یکی ازمفیدترین ڪانالهاے تلگرام
ڪانالے آرامشبخش با انرژے مثبت
🎼 آهنگ هاے شاد قدیمے و جدید
دنبال کانال خوب میکردی بدووبیا
بیا اینجاااا
⚜⚜⚜⚜⚜
https://t.me/joinchat/PCy-zEWJdJAFU2Jk
📣 تا فرصت هست عضو شو....
17.60 MB
❤ 1👍 1
Repost from N/a
🔴 #اطلاع_رسانی خانم،های مشهدی وسایر استان هاجنسامون تکه به دلیل نداشتن کارتن قیمت مفت میدیم🔻
https://t.me/forosh9d2
💯 کاملا مورد تایید ماست 💯 😍
❤ 3
☘رقص کلیپ
☘زنان ادبیات
☘خبری پروکسی
☘تاریخ دانستنی
☘آشپزی ترفند
☘متن عاشقانه
☘طب گیاهان
☘هواشناسی پروکسی
☘انرژی مثبت
☘فیلم موسیقی
☘ طنز استوری
☘ خاطرات نوستالژی
🎖پرطرفدارترین چنلایvipتلگرام 🎖
00:12
Video unavailableShow in Telegram
شبتون به زیبـایی
عشقِ خـــــ♡ـــــدا
و بـه لطافـتِ
مهرِ خـــــــ♡ـــــدا
#شب بخیر
IMG_8841.MP44.45 MB
❤ 13🙏 9👏 3🕊 1
00:20
Video unavailableShow in Telegram
❄️الهـی کـه
✨هیچ وقت غـم نبینید
❄️و نـور خـدا
✨همیشه زینت بخش
❄️زندگیتـون باشـه
✨آرزو میکنم وجودتون
❄️پر شه
✨از عشق به خــــدا
❄️پر شه از خوشبختی
✨و پر شه از خیر و برکت الهی
❄️مهـرتون ماندگار
شب زیباتون بی غم 🌙🌹
IMG_8843.MP47.24 MB
🙏 21❤ 11🕊 3🤗 3
00:58
Video unavailableShow in Telegram
آدمهاى كه شخصيتى سالم دارند اينطور رفتار مى كنند
IMG_8839.MP421.10 MB
👍 30❤ 7👏 7
00:45
Video unavailableShow in Telegram
اونی که معلمشو با قرمهسبزی عوض میکنه بینظیره به نظرم
IMG_8836.MP48.19 MB
😁 25❤ 5🤯 3🥰 2
Repost from N/a
🧿تکنیک بی نظیر قهوه و نمک
🟣دفع دیتاهای منفی ، برای 👈بازگشایی گره های #مالی و عاطفی ، روابط کات شده 👇تکنیک تسبیح
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
@Admiin_moj
❤ 1
🍁 موسیقی
🍁 طنز
🍁خبری
🍁پروکسی
🍁 طبی
🍁 روانشناسی
🍁هنرمندان
🍁کلیپ
🍁عاشقانه
🍁تاریخی
🍁زنان
🍁استوری
🎖بهترین چنل های تلگرامی 🎖
00:12
Video unavailableShow in Telegram
عادت کنید همیشه برای مردم بد نخواید، اینو یادتون باشه که نیت پاک همیشه به شما برمیگرده❤️
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
8.89 KB
👍 54❤ 13🕊 2🙏 1
00:00
Video unavailableShow in Telegram
تو بازار کریسمس این سگ بیخانمان از یک عروسک خوشش میاد و با دندون میگیره و ولش نمیکنه.
یه کسی این صحنه رو میبینه و پول عروسک رو میده به مغازهدار.
خوشحالی سگ از داشتن عروسک رو ببینید فقط😅😭😭
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
9qV11ohlaZBmOA_remux.mp411.18 MB
❤ 44👍 13😢 3🤔 2🤯 1🕊 1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصتوچهارم
حسی که اون لحظه داشتم قابل وصف نیست هم خوشحال بودم هم خجالت میکشیدم هم از اینکه بالاخره بعد چهارسال ثمره عشقمو تو شکم داشتم ذوق داشتم.خیلی زود خبر غش کردن من به گوش بهرام رسیده بود و همون موقع با نگرانی اومد تو و گفت چی شده چرا اینطور شدی دکتر و خانوم الیاسی رفتن بیرون تا من با بهرام تنها باشم.با نگرانی اومد کنارم و گفت حتما فشار کاریت زیاد شده اصلا نمیخاد بیای مریضخونه دیگه
با ذوق گفتم داری دوباره بابا میشی.جوری هر دومون خوشحال بودیم که انگار این اولین بچه هر دومون هست.بهرام کلی خداروشکر کرد.اون روز هر دومون مرخصی گرفتیم و برگشتیم خونه تو راه بهرام برخلاف مخالفت من یه جعبه شیرینی خرید تا به بچه ها هم این خبر و بدیم.دخترها خیلی ذوق کرده بودن اما من خجالت میکشیدم ازشون دخترا خدا خدا میکردن که دختر بشه و احمد هم با اخم نگاهی بهشون کرد و گفت خجالت نمیکشید سه تا دخترید من تنهام حقمه که یه داداش داشته باشم.بهرام باخوشحالی زد پشت احمد و گفت راست میگه پسرم بعد چشمکی به من زد و گفت هر چی بود هدیه خداس و من دوست دارم.دوباره خاطرات لعنتیم به مغزم هجوم اوردن یاد تولد طوبی افتادم که اکبر و فخر السادات چقد تحقیرمون کردن.ملک ناز پا ماه بود و منم تازه یک ماهم شده بود و هر لحظه منتظر به دنیا اومدن بچه ملک ناز بودیم.اون هفته خواب مادرم و دیدم بعد سالها نشسته بود لب حوض خونه ملک ناز و رو به من گفت برو پیش خواهرت انگار همون سالهای بچگیمون بود و ملک ناز باعروسکش تو اتاق بازی میکرد مادرم دو بار بهم اشاره کرد که برمپیش ملک ناز از خواب پریدم دلنگرون شده بودم و به بهرام گفتم فردا میرم ده .بهرام هم موافقت کرد و گفت بچه ها رو نبر خودم مرخصی میگیرم تو خونه میمونم شاید این روزا قراره ملک ناز فارغ بشه که مادرت اومده به خوابت.صبح زود بهرام منو با ماشین دربست راهی کرد که برم
ده.عجیب هوای مادرمو کرده بودم رسیدم ده و اول رفتم قبرستون و سر خاک مادرم فاتحه ای خوندم و بعد برگشتم سمت ده دودل بودم که برم خونه خانوم جون یا ملک ناز از جلوی خونه خانوم جون که خواستم رد بشم ابراهیم در و باز کرد و از دیدن من تعجب کردبرگشتم سمت خونه و گفتم خانوم جون خونس ؟ابراهیم گفت نه رفته خونه ملک ناز خانوم.دیشب انگار حالش خوب نبود خداحافظی کردم و به سمت خونه ملک ناز پاهامو تند کردم.بالاخره رسیدم دم در و در زدم ملک ناز حالش اصلا خوب نبود و خانوم جون وسایلشو جمع کرده بود تو ساک گذاشته بود و جلوی در منتظر حمید بودن که رفته بود ماشین پدرشو بیاره تا ملک ناز و ببرن مریضخونه.ملک ناز از دیدن من انگاربغضش ترکید و همونجا رو پله ایوون نشست خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم.بیچاره خواهرم درد بدی داشت و سعی میکرد صداش بلند نشه.کمی دلداریش دادم و نوازشش کردم بالاخره بهرام با ماشین اومد و زود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.آدرس مریضخونه خودمونو دادم تا دکتر حبیبی خودش بالاسر ملک ناز باشه.از حالتهاش حدس زدم باید سزارین بشه بعد چند ماه کارکردن پیش دکتر و دیدن خانمهای جورواجور حامله یکم متوجه میشدم.به قدری افکار همه درگیر درد کشیدن ملک ناز بود که حتی خانوم جون هم از اومدن من چیزی نپرسید و فقط گفت خوب شدکه اومدی مادر من دست تنها نمیتونستم از پسش بربیام دیگه جون جوونی رو ندارم.راهی که خودم دو ساعته اومده بودم برامون اندازه یه سال طول کشید تا برسیم مریضخونه.سریع با کمک حمید ملک ناز و بردیم مطب دکتر حبیبی شانس ما اون روزم مریض زیاد بود و تادیدن حال و روز ملک ناز خیلی خرابه راه دادن و بردمش تودکتر از دیدنم تعجب کرد و گفت مگه قرار نشد امروز بری مرخصی با عجله گفتم دکتر خواهرم حالش بده فکر کنم جنین بریچ هست دکتر معاینه اش کرد و گفت سریع ببرین اتاق عمل منم الان میام کاراشو سریع انجام دادم و ملک ناز رفت اتاق عمل خودمم کنار دکتر بودم و کمکش کردم نزدیک اذان ظهر پسر خوشگل و تپل ملک ناز بدنیا اومد تو همون نگاه اول مهرش به دلم افتاد بوسیدمش و گفتم خوش اومدی خاله جون ملک ناز بیهوش بودهنوزبچه رو بردم به حمید و خانوم جون نشون دادم و حمید از خوشحالی گفت یه کادوی خوب پیش من دارید من برم به آقام و مادرم خبر بدم دلنگرونن ملک ناز و بردیم تو بخش و به خانوم جون گفتم بره خونه طلعت من پیش خواهرم میمونم.زن بیچاره دیگه توان ایستادن نداشت و بدون هیچ مقاومتی قبول کرد از جلوی در بیمارستان براش تاکسی گرفتم و راهیش کردم.ملک ناز تازه به هوش اومده بود و کمک کردم تا پسرش و شیربده اشک از،چشماش جاری بود و با درد شیر میداد یاد شیر خوردن طوبی افتادم.اون شب کنار ملک ناز موندم بهرام اخر شب اومد بهمون سر زد و رفت.فردا صبح خانوم جون و طلعت و مونس اومدن مریضخونه برا دیدن ملک ناز ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
❤ 100😁 6👍 5🕊 3🤔 2
