es
Feedback
رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

Ir al canal en Telegram
2025 año en númerossnowflakes fon
card fon
7 937
Suscriptores
-324 horas
-357 días
-17630 días
Archivo de publicaciones
#تجانس🪐 #پارت۴۸۹✨ #زیبا_سلیمانی راستین سرش را بالا گرفت و کوتاه پلک زد، قلبش داشت با هر قطره اشک آوا توی دهانش خرد می‌شد اما او آدم گذشتن از شرفش نبود و امنیت برای او فقط باتوم و مشت و لگد یک مشت سرباز نمایِ توی خیابان نبود. امنیت برایش معنی شرافت داشت و نمی‌توانست حتی به قیمت از دست دادن آوا از آن بگذرد. با مکث نسبتا" طولانی رو به دفتردار گفت: ـ آقای اصلانی من از دنیا همین یه نفر رو دارم. وقتی می‌خواد بره نمی‌تونم جلوش رو بگیرم. صدایش تکه تکه بود مثل تمام خاطراتی که در این یک سال تکه‌تکه شده بود و کف ذهنش شلخته و نامرتب ریخته شده بود. گاهی می‌رفت به نخلستان سعدون در آبادان و گاهی روی پل هوایی دختری معلق را می دید که بین مرگ و زندگی می‌جنگید برای آرمانش و قلبش کنده می‌شد. کف دستش را روی صورتش کشید و نفسش صدا دار شد. دفتردار سری به طرفین تکان داد و نگاهش با مکث روی آوای نشست که شمار اشکش از دست خارج شده بود: ـ خانم عاصی نمی‌خواید تجدید نظر کنید؟ آوا دستمال توی دستش را پرپر کرد و لبش را بهم فشرد و سعی نکرد حتی خش صدایش را کنترل کند: ـ اونی که باید تجدید نظر کنه من نیستم. همین‌ قدر عیان التماس او را کرده بود تا پسش نزد و راستین اینبار بلند شد و گفت: ـ کجا رو باید امضا کنم؟ محضر دار دستانش را مشت کرد و با مکث به جایی که باید امضا می‌شد اشاره کرد و راستین بدون مکث خم شد و امضا زد. نگاه بهت زده‌ی آوا روی خودکار توی دستش ماند و اینبار اشک نریخت و حیران از آنچه اتفاق می‌افتاد با دستی لرزان بلند شد و کنار امضای او را امضا کرد.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۸۸✨ #زیبا_سلیمانی یک طوری که سر یکی از پسرها از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا به پایین خم شد و با حیرت او را دید که سرش را میان دستانش گرفته. صبح روز بعدش اما ماجرا فرق می‌کرد. اشک‌هایش را شب قبل ریخته بود؛ حالا قرص و محکم نشسته بود مقابل محضردار درست برخلاف آوا که بی‌صدا و ممتد اشک می‌ریخت و دستمال کاغذی توی دستش را پرپر می‌کرد. کسی همراهشان نبود و محضردار برگه‌های مقابلش را زیر رو کرد و گفت: ـ مدارکتون کامله فقط چرا شاهد ندارید؟ محکم و کوبنده جواب داد، جوابی که دل آوا را خون کرد: ـ آقای اصلانی من بچه‌ی پروشگاهم؛ کسی رو نداشتم که بیارم. خانوم هم چون خانواده‌شون مخالف بودن کسی نیومد همراهمون.. مرد کف دستش را روی صورتش کشید و خیره نگاهش کرد و حس کرد این چشمان شفاف و این صدای رسا چه روزهای را از سر گذرانده که به اینجا رسیده. ـ متأسفم نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. پوزخندش بی‌ارادی بود: ـ شما چرا متأسف باشید؟ اونی که من رو گذاشت سر همین خیابون جلوی مسجد هرگز متأسف نشد. آوا تشر رفت با همان صدای پر از خش و گرفته‌اش: ـ راستین! سرش را به سمت او چرخاند و توی چشمان خیسش نگاه کرد و لب زد: ـ کامرانم آوا...کامران. دیگر روی «و» آوا تشدید نگذاشت بود و همین کافی بود تا صدای بغض ترکیده‌ی آوا سالن را پر کند. آقای اصلانی دستمال کاغذی را مقابل آوا گرفت رو به راستین گفت: ـ من الان می‌تونم ازتون وکالت بگیرم و بعدش خطبه‌ی طلاق جاری بشه، دوتا شاهد هست همیشه این‌ورا اما نمی‌خواید یه کم بیشتر به هم فرصت بدید و تجدید نظر کنید؟
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۸۷✨ #زیبا_سلیمانی بی‌هیچ حرفی سرش را بالا گرفت و ماه را نگاه کرد. دلش زیر رو می‌شد از جفای روزگار. لبش را از تو مکید و قطره درشتی اشک روی صورتش راه گرفت. مثل کودکی که به خانه پناه ببرد و خیالش راحت باشد که آنجا هر کاری بخواهد می‌تواند بکند، به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد بدون هیچ واهمه‌ی. دقایقی بعد بابا طاهر لیوان چایی کنارش گذاشت و بدون حرف دور شد. بخار از روی چای داغ بلند می‌شد و در هوا پخش می‌شد و او حس می‌کرد چطور داغی عشقش در هوایی که مناسب او نبود دود شده و از بین رفته بود. بابا طاهر این آمدن‌هایش را خوب می‌شناخت و می‌دانست برای تنهایی آمده. همین هم باعث شده بود تنهایش بگذارد. زمان آنقدر کش آمد و آنقدر در تنهایی نشست که نفهمید کی سپیده زده اما نگاهش روی صفحه‌ی چتش با آوا مانده بود که برایش نوشته بود: ـ فردا بیام کدوم محضر؟ یک جمله‌ی ساده داشت؛ زندگی و عشقی که سال قبلش در همین حوالی و همین هوا شکل گرفته بود به دنیای جدایی‌ها می‌کشاند. فکر می‌کرد خواب باشد آوا اما دو تیک سین کنار پیامش مثل آخرین گلوله‌ی بود که به تنش اثابت کرده بود در هوای تب داری که او را به سردی آبهای آرمیده در اروند کشانده بود. درد داشت وقتی جواب آوا را دید: ـ ساعت یازده دفترخونه‌ی شماره 167. دفترخانه‌ی شماره‌ی 167 را خوب می‌شناخت. دفترخانه‌ی در دل خیابان اندرزگو.. نفسش را با صدا بیرون فرستاد و آخرین قطره‌ی اشک از چشمش جاری شد؛ اندرزگو همیشه برایش شوم بود این را صدای در خاطراتش به کرار تکرار می‌کرد و می‌گفت به وفت سوم اسفند ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و هشت. کوتاه برای آوا پیام فرستاد. ـ باشه. همین یکی کلمه با او کاری کرد که فراموش کند کجا ایستاده با صدا زد زیر گریه.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۸۶✨ #زیبا_سلیمانی تی‌شرت آستین کوتاه آبی رنگ و شلوار جین تنش بود بدون بالاپوش بیرون زده بود و هوای سرد باید دمای بالای بدنش را بالانس می‌کرد اما حجم آتش دورنش آنقدر زیاد بود که هیچ چیزی روی آن تاثیری نداشت. دستی روی بازوان پرش کشید و پر حسرت آسمان ابری را نگاه کرد که فقط نور ماه روشنش کرده بود. آوا از تصمیمش برای رفتن به ژنو گفته بود. از درخواست ویزای برای سفر به سویس و حتی گفته بود که او هم همراهش شود. دوست داشت قلبش را از سینه بیرون بکشد و محکم فشارش بدهد تا آنقدر بی‌قراری رابین‌هودی را نکند که حالا عزم سفر از این شهر را کرده بود. سرش را بالا گرفت و به آسمان سیاه شب خیره شد و نگاهش مات ماند روی قرص ماهی که کامل بود. می‌دانست آوا ویزای شینگن دارد و رفتن به سوئیس برایش کافی است به اندازه‌ی گرفتن یک بلیت زحمت دارد. اگر به او گفته بود درخواست ویزا داده فقط خواسته کمی زمان بدهد به اوی بلاتکلیف. لبش را از تو مکید و رو به ماه کامل لب زد: ـ هر وقت کاملی یکی بهم تیر می‌زنه. آن شبی هم که تنش شده بود سیبل تیرِ دشمنان ماه کامل بود. فکش بلاتکلیف تکانی خورد و بی‌سبب باز و بسته شد و در نهایت گفت: ـ اینبار فقط جنس تیرش فرق داره. کاری‌تره‌ها یه وقت فکر نکنی بهم لطف کردی. دستش را روی قلبش گذاشت و با همان صدای زخمی گفت: ـ اینبار اینجا داره خونریزی می‌کنه. قدمی دیگر جلو رفت، حالا درست مقابل زنگ خانه‌ی بهشت بود. دم کوتاهی گرفت و بدون فکر دستش را روی زنگ گذاشت و بفشار داد. باباطاهر پنج سالی بود که در خانه‌ی بهشت ساکن شده بود و به سبب پر رفت و آمد بودنش به آنجا او را می‌شناخت. در که بدون هیچ حرفی به رویش باز شد. قدم گذاشت به حیاتی که انتظار را با او ذره ذره چشیده بود. توی تاریکی به سمت نور حرکت کرد و دید که بابا طاهر دستی توی هوا برایش تکان داد. با تکان دست جواب باباطاهر را داد و روی نیمکت زیر درخت کاج داخل حیاط نشست.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۸۵✨ #زیبا_سلیمانی صدای انکر الصواتی که سالها از او دور نشده بود و به همان کیفیت باقی مانده بود « ای لامروت نکن ما رو اذیت که عشقت ما رو کشته...تیرِ نگاهت دوتا چشم سیاهت مثل آهو درشته... هی با فاطی لاس می‌زنی چیشمک به عباس می‌زنی.. ای لامروت». پک بعدی را محکم‌تر به تن سیگار توی دستش زد و وقتی دودش را توی هوا رها می‌کرد، صدای سفیر گلوله‌ها بود و تنی که به یکاره غرق خون شده و بعدش سردی آبی روان جانش را به قهقرای مرگ می‌کشاند که او سی و چند سال مرگ را زندگی کرده بود. حالا که آمده بود اجاقِ روشن و چراغِ روشن خانه را ببیند، حالا که آمده بود دلدادگی کند و عشق را مزه مزه کند، یک سربازِنمای خودفروخته‌ زده بود زیر کاسه کوزه‌ی عاشقیش و آوّایش همین ساعت قبل در نگاهش زل زده بود و گفته بود: ـ واسه من گل نفرست..گل هیچ دردی رو دوا نمی‌کنه. بغض از گلوی زخمی‌اش راه گرفت و نشست در چشمان آفتابگردانی‌اش و نگاهش سُرخورد روی سر در خانه‌ی بهشت. خانم سماواتی مدتها بود که از آنجا رفته. بازنشسته شده بود اما آن شب بیشتر از آغوش پر مهر مهران و مهکام دلش خانه‌ی بهشت را می‌خواست آن هم وقتی سرش را روی پای خانم سماواتی می‌گذاشت و گله می‌کرد از طعنه دوستانش او با صبوری نوازش می‌کرد موهایش را که حسرت نوازش مادر به دلش مانده بود. حتی دلش دعوا کردن با حمید و عباس و کمیل را می‌خواست سر یک پرس غذای بیشتر و شاید هم دعوا کردن با خانم محبی که ترش کرده و با اخم به او که سراغ رویا را‌ گرفته بود، گفته بود« رویا رفت، دیگه نپرس کجاست. عمه‌اش برده‌اش.» دوست داشت کسی بود تا در سومین دهه از زندگی‌اش دستش را بگیرد و ببرد. ته سیگارش را روی زمین انداخت و کفشش را روی آن گذاشت محکم فشرد. خشمش از دنیا را داشت روی هم ته سیگارِ جا مانده در زیر کفشش خالی می‌کرد.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۸۴✨ #زیبا_سلیمانی *** ( تنهایی) خسته بود از مشاجره‌های پیاپی و بی‌ثمر. زندگیشان بعد از آن قراری که آوا رفت دیگر آنی نبود که باید. آوا یا سکوت می‌کرد یا هیاهو.. در هر دو حالت نابلد بود برای آرامش کردنش. هر دو زخمی می‌شدند؛ ذره ذره اما عمیق. از بحث‌های بی‌فرجام و طولانی که می‌گذشتند تازه می‌رسیدند به قهرهای طولانی، قهرهای که شاید عادت او بود اما آوا، نه بلدش بود، نه حتی دوستش داشت. آوا یادگرفته بود مسائل را با گفتگو حل کند و او قهر فرق بینشان زیاد بود. و او این را می‌فهمید؛ از شاخه گل‌های که هر روز دور انداخته می‌شد و کسی مدام زیر لب تکرار می‌کرد« فقط بلده قهر کنه». هیچ کدام پیش قدم نمی‌شدند برای تمام کردن این قهرهای خسته کننده و مشاوره می‌گفت آنها به گفتگو بیشتر نیاز دارند تا قهر؛ اما جان از تنش به در می‌شد که نمی‌توانست حتی به مشاوره هم درد آوا را درست و بدون پرده بگوید و این هم بخش بزرگی از شغلش بود. مثلا" بگوید از هم کیشانِ من، دوست آوا را کشته‌اند و آوا حالا با دیدن من در لباس مشابه لباس آنها بدحال می‌شود. آنقدر که به سرش می‌زند ترک وطن کند. از وقتی که وکیل آوا از متارکه به او گفته حالش دست خودش نبود. حس اعدامی را داشت که هر آن ممکن بود چهارپایه را از زیرپایش بکشند. روزهای آخر حیاتش را گویی زندگی می‌کرد. حالا هم از مشاجره‌ی نافرجام بیرون زده بود تا تنهایی را مرور کند، کاری که سالها آن را زندگی کرده بود. نفهمیده بود چطور شده بود که ماشینش به جای اینکه راه بلد خانه‌ی مهران باشد رفته و رسیده بود به کوچه و خیابانی که سر در بزرگی به تمام کودکی‌هایش دهن کجی می‌کرد و بزرگ و درشت نوشته بود« خانه‌ی بهشت». سیگاری آتش زد و مقابل درب بسته‌ی آن ایستاد. صدای رسول توی گوشش بود «شاباش سرش ریختم توی‌کاباره تهران، قری می‌داد لامصب». خنجری توی قلبش فرو می‌رفت و تمام وجودش را زخم می‌زد...پلک می‌زد و دود سیگارش در هوای سرد پاییزی معلق می‌ماند و کم کم محو می‌شد و اینبار صدای لُنگ خیس رسول توی گوشش بود وقتی آن را توی هوا تاب می‌داد و کریه به کمرش قر می‌داد و می‌خواند.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۸۳✨ #زیبا_سلیمانی ـ توقع داری بهت بگم خسته نباشی؟ توقع داری برات اَدای چیزی رو در بیارم که نیستم؟ نرو مأموریت...ول کن این تعهد بی‌فرجام رو... تا الان ازت نخواستم اما الان ازت می‌خوام همه چی رو ول کنی و باهام بیایی بریم از ایران.. دستی توی هوا تکان داد: ـ همه چیز به این سادگی که تو می‌گی نیست. من آدم خودم نیستم که بخوام خودم فقط تصمیم بگیرم..یه نظام... میان کلامش رفتم با تمام زخمی که از او شغلش خورده بودم. ـ مرده شور یه نظام و هر چی که پشتش هست رو ببرن وقتی تو واسه زنت نیستی.. اگه الان بهت گفتم ول کن واسه اینه که دو فردا دیگه گله و شکایتی نباشه که بگی، نگفتی، نخواستی و اگه می‌خواستی من این کار رو می‌کردم ...اگه بنا به کندن باشه من دارم از شهرم و از کشورم می‌گذرم که خودت بهتر از هر کسی می‌دونی چطور براش جون می‌دم. کف دستش را بالا گرفت: ـ صبر کن آوّا مرمت می‌کنیم این دیوار کج رو.. قلبم داشت توی سینه خودش را می‌کشت که حتی اگر شده برای دلخوش کردن من همه که شده وعده‌ی تو خالی بدهد اما او هرگز این کار را نکرد. شاید اگر کامران به من از وعده‌های توخالی می‌گفت روزی که خشمم در ژنو خالی شده بود حسرت این را نمی‌خوردم که این دیوار کج را شاید می‌شد مرمت کرد. دهانم را چندبار بی‌صدا باز و بسته کردم و دست آخر حرف آخر را زدم: ـ دیوار کج رو باید ریخت. باید ریخت و از اول ساخت کامران.. این را گفتم و اولین پتک را به دیوار کج خانه‌یمان زدم آن هم وقتی که وکیلم پیام دادم تا با توجه به داشتن حق طلاق کارهایم را پیگری کند. دیوار سست بود و همان اولش به یکبار فروریخت.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۸۲✨ #زیبا_سلیمانی راضی به ترک وطنم شده بودم منی که جان می‌دادم برای هر وجب از این خاک او چه غریبانه مرا به مسلخ انتخاب می‌کشاند: ـ آوّا جان یه کم من رو در... سه روز بی‌خبری به اندازه‌ی کافی به‌همم ریخته بود. عصبی شدم و پر حرص میان کلامش رفتم: ـ پس کی من رو درک کنه؟ سه شبه چشمم به این دره که بیایی. که زنگ بزنی که بگی سالمم که من قرار بگیرم.. ملتمسانه لب زد: ـ وسط ماموریت بودم عزیزم...ببخش نشد بهت خبر بدم.. درکش نمی‌کردم چرا که در شرایط درک کردن نبودم. خودم شدیدا" نیاز داشتم کسی مرا درک کند. ـ قدِه یه پیام وقت نکردی؟ ـ نتونستم واقعا عملیات ویژه‌ی بود..یه کم از آدم‌های رادمنش رو گرفتیم اما خودش.. فراموش کردم نیمه شب است و صدایم اوج گرفت: ـ فکر کردی با گرفتن رادمنش همه چی درست می‌شه؟ این دیوار از خشت اولش کج بنا شده سرباز.. کلافه دستش روی موهایش رفت: ـ الان خیلی خسته‌ام بذار بعد حرف بزنیم باشه؟ ـ این بعدا" کی می‌آد.. صدای او هم اوج گرفت: ـ یه ذره درک کن آوا همه چیز که دست من نیست.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۸۱✨ #زیبا_سلیمانی راستین که آمد چشمم بدون اینکه اراده کنم در تاریکی حجم حضورش را جستجو کرد و پاهایم بدون اینکه بگویم به سمتش قدم برداشت. مقابلش که ایستادم تنها چیزی که می‌خواستم آغوشش بود. بدون اینکه حرفی بینمان رد و بدل شود دستش دور سرشانه‌ام حلقه شد و لبش چسبید به موهایم: ـ حبیبتی. عمیق عطر آغوشش را به جان خریدم و حس کردم بدون او چقدر خالی خواهم شد از او و از عشقش. ـ نگرانت شدم. بوسه‌اش اینبار روی شقیقه‌ام نشست: ـ قربونت برم. ـ دیگه نرو. داشتم التماس حضورش را می‌کردم و او نمی‌دانم چرا حجم عشقی که به او داشتم را ندید. نمی‌دیدمش اما حس کردم چشمانش را بست چرا که نفس‌هایش به عادت همیشه صدا دار شد. ـ ببخش که نگرانت کردم. سرم را بالا گرفتن همانا و خالی شدن کاسه‌ی پر چشمانم همانا: ـ من‌و ول نکن راستین. گفته بودم راستین و این یعنی داشتم از او خواهش می‌کردم از این بلاتکلیفی رها کند مرا. حلقه‌ی دستش دور تنم تنگ‌تر شد: ـ قبلا" هم گفتم من آدم رها کردن نیستم. دلخور شدم و تقلا کردم برای بیرون رفتن از آغوشش: ـ اما داری من‌رو رها می‌کنی. خسته بود و من بی‌اراده بدترین زمان را انتخاب کرده بودم برای حرف زدن: ـ بعدا" حرف بزنیم؟ هوم؟! سری به طرفین تکان دادم: ـ بیا از ایران بریم.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۸۰✨ #زیبا_سلیمانی ـ مشاور هم مثل من نظرش به اینه شتاب زده ازدواج کردیم اما پیشنهادش متارکه نیست. مکث کردم و صادقانه در چشمانش نگاه کردم وگفتم: ـ من راستین رو دوست دارم دلوان.. اگه حرفی از متارکه زدم به این دلیل نیست که نخوامش، موضوع مهمی که در مورد من وجود داره اینه که من در تمام ادوار زندگیم با خودم رو راست بودم و تکلیفم با خودم مشخص بود. این بلاتکلیفی این سردرگمی به اندازه‌ی خیلی زیادی من رو از خودم دور کرده و تا زمانی که خودم نباشم بودنم کنار راستین نه تنها به این زندگی پا در هوا کمک نمی‌کنه که بیشتر به اون صدمه می‌زنه. بهش گفتم بذار یه مدت کنار هم نباشیم قبول نکرد. گفتم بذار خودمون رو پیدا کنیم و بعد دوباره شاید بشه همه چیز رو ساخت.. سرم را رو به سقف گرفتم و سعی کردم با پلک زدن اشک‌هایم را مهار کنم. ـ یه وقتای موندن لطمه زدنه... من آدم لطمه زدن به عزیزم نیستم. راستین شما الان کامران منه، انقدر که از نگرانی سلامت بودنش قرار از دست دادم نمی‌تونم بشینم و وقتی که اومد به جای یار بودن بار باشم روی دوشش. مسیر راستین با من دو مسیر مجزاست دلوان.. ما در یک مسیر قدم نمی‌زنیم. لبش را به دندان گرفت و اینبار او برایم لیوان آبی آورد و دست آخر گفت: ـ تو دختر کاملی هستی و به قول مامان غم نون نداری اما اینکه غم مردمت رو داری خیلی شریفه و نشون می‌ده چقدر انسان بودن رو بلدی. توی این میسر بیشتر به راستین زمان بده. آن شب حضور دلوان مثل شریان گرمی در لحظه‌های سردم راه گرفت و من فهمیدم گاهی لازم است با کسی به جز مامان و یکتا حرف بزنم تا آرام شوم. شب بعدش که راستین آمد نیمه شب بود و خانه در تاریکی مطلقی فرو رفته بود. میان همان تاریکی روی کاناپه نشسته و زانوانم را بغل کرده بودم.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۹✨ #زیبا_سلیمانی صدایش می‌لرزید اگرچه به ظاهر آرام بود. موی لجبازش با سرخورد توی صورتش او آرام آن را به عقب راند و کمی رو به جلو خم شد: ـ هفته‌ی پیش که دیدمش شادابی قبل رو نداشت که هیچ، مثل روزهای اول اومدنش پرخاشگر شده بود. ازش نخواه بین و تو شغلش انتخاب کنه، تو بهش خانوداه دادی و این شغل بهش هویت.. نمی‌شه از هیچ کدومشون گذشت. شاید بی‌رحمانه باشه این حرفی که می‌زنم اما راستین بی‌خانواده بودن رو سالها زندگی کرده. نخواه بی‌هویت بودن رو هم زندگی کنه. اندرزگو رو دوست نداشت. چون بعدها فهمیده بود مادرش حوالی اندرزگو زندگی می‌کرده و اسم فامیل خودش هم اندرزگو بود....حس می‌کرد مالک واقعی این اسم زندگی رو ازش گرفته. اون به همون اندازه که مادرش رو توی رها شدنش مقصر می‌دونست، پدرش رو مقصر می‌دونست و همین باعث نفرتش از اندرزگو بود. هر دو دستم را توی دستش گرفت و در چشمانم زل زد: ـ تو عزیز دل راستینی. عزیز دلِ راستین نه فقط عزیز دلمون که نور چشم ماست...نور چشممون رو ازمون نگیر آوا. پس خبرِ تصمیم را که فقط به علی گفته بود به گوش او هم رسیده بود. هر دو چشمم پر از اشک شد و بغض‌هزارپاره‌ام ترکید. ـ دارم زخمی‌ترش می‌کنم، اون آدم زندگی کردن با کینه نیست. ـ رفتن تو، همه‌ی چیزایی که براش جنگیده رو ازش می‌گیره. یکی از دستانم را از دستش بیرون کشیدم و اشکم را پاک کردم: ـ شاید از اول اشتباه بود. ـ یه کم بیشتر فکر کن. ـ مشاوره می‌ریم هر دمون.. نگفت علی بهت.. سری به طرفین تکان داد: ـ نه...قضیه‌ی طلاق رو هم وقتی داشت از یه وکیل مشاوره می‌گرفت شنیدم.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۸✨ #زیبا_سلیمانی یه اینجای حرفش که رسید چشمانش را بست و از گوشه‌ی چشم دیدم که اشک از گوشه‌ی چشمش راه گرفت. حالش مثل من تلخ بود..تلخِ تلخ...بلند شدم و برایش لیوانی آب آورد. جرعه‌ی نوشید و ادامه داد: ـ مهکام که به خانواده‌مون اضافه شد همه توی خوف و رجا بودیم. مهران هر لحظه با عقد مهکام ممکن بود تعلیق بشه...اون به کنار وارد بازی خطرناکی شده بود و کوچکترین اشتباه ممکن بود به قیمت جون هر دوشون تموم بشه. بعد از یه نامزدی خیلی طولانی عروسی گرفتیم اما داداش نیومد. نشد که بیاد. حسرتش همیشه به دلم موند. بگم موهای مامانم توی اون ایام سفید شد دروغ نگفتم. آرزوهای زیادی برای مهران داشتیم که نشد بهشون برسیم اما حالش با مهکام خوب بود این یعنی حال همه خانواده خوب بود. مهران، مهکام و علی خسته نشدن از مبارزه اِنقدر که تا پای جون جلو رفتن و دست آخر پرنده‌ی عجیبی رمز گشایی شد اونم درست زمانی که حتی باورش نمی‌کردیم. نفس تازه کرد و به سمتم چرخید و گفت: ـ اینا رو نگفتم که مثلا" بهت بگم ما دردمون از تو بیشتر بود یا زیادتر سختی کشیدیم و خدای نکرده به عمقِ دردی که داری می‌کشی توهین کنم. اینا رو گفتم بگم، یه روزی که روزش باشه خدا درهایی رو به روت باز می‌کنه که حتی باورش برات محاله..صبر کن آوا خدا به درستی که با صابرینه. لبخند زدم. این دختر اگر همسر علی نبود جای تعجب داشت. درست مثل خود علی مواخده بلد نبود و یار بود. شب پر تنشم با حضور دلوان کمی آرام شده بود. ـ ممنونم که اومدی. اینبار او لبخند زد:‌ ـ راستین وقتی به خانواده‌مون اومد مامان انگار دوباره بچه‌دار شد. جانِ شایان و جان مهران و راستین نداره. جون هر سه‌شون قسم راست خونواده‌است. مثل آب تو سینی مهران ازش مراقبت کرد. زخم‌هاش عمیق بودن. مرهم زدن بهشون سخت بود اما شاید خند‌ه‌ات بگیره وقتی اولین‌ها رو تجربه می‌کرد ما بیشتر از اون ذوق می‌کردیم. حجار زخم بدی بهش زد و بعد از حجار باورمون نمی‌شد راستین بتونه دل ببنده. شبی که فهمیده بود دوست داره رفته بود سراغ مامان و گفته بود انگاری دارم دلدادگی واقعی رو تجربه می‌کنم. قند توی دل مامانم آب شد بود. رخت دامادی که تنش دید شبش بهم گفت راستین از یادم برد مهرانم لباس دامادی نپوشید.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۷✨ #زیبا_سلیمانی ـ توی سوگ اگر فقط به از دست دادن‌ها فکر کنی زندگی متوقف می‌شه، یکی از آداب سوگ پذیرش اونه با همه‌ی ابعاد تلخش. سرم را به پشتی مبل تکیه داد و زمزمه کردم: « سخت و سنگی شده این راه؛ ایثاری کن بارها توبه شکستند، مسلمانی کن آن خس و خاشاک کجا زلف گره خورده‌ی در باد کجا؟ شبق اندر شبق است این شب ظلمانی، نور را وعده بگیر رو شهر را چراغانی کن « زیباسلیمانی» او هم مثل من سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و لب زد: ـ روزهای اول نامزدیمون خیلی ترسناک و تلخ بود. هر وقت یاد اون روزها می‌افتم این عشقی که ریشه‌اش کهن‌تر از درخت بلوطه رو باور نمی‌کنم. لیا نامزد سابق مهران و خواهرعلی مرده بود. نه که مرده باشه به بدترین شکل کشته بودنش. تن هر دو خانواده پیراهن سیاه بود. نزدیک به دوسال بود مهران رو ندیده بودم. فقط شب خواستگاری اومده و رفته بود و همین. بعدش ماه‌های زیادی کسی ندیدش... داغ لیا تازه بود. انقدر تازه که هر بار پلک می‌زدیم زیر پلکمون جنازه‌ی زخمی لیا نقش می‌بست.. مادرم نگران این وصلت بود. مهران و علی مثل مرغ سرکنده به هر جا و هر چیزی که بگی دست بردن برای رسیدن به قاتلش...نامزدیمون طولانی بود و کیانا خواهر کوچیک علی، خیلی دل به دل من نمی‌داد و مهران رو مقصر مرگ خواهرش می‌دونست... همه چیز یه جوری گره خورده بود که هیچ وقت باور نمی‌کردم باز بشه این در رو، صبح بشه این شب اما شد. مأموریت پشت مأموریت.. استرس پشت استرس...نگرانی و ترس یه کاری کرده بود که تا گوشی موبایلم زنگ می‌خورد بنددلم کشیده می‌شد که نکنه دیگه نیان..نکنه دیگه نبینمشون. ماجرا ماجرای مرگ یه لیا نبود. لیاهای زیادی گیر پرونده بودن. قتل لیا یه بخش کوچکی از پرونده بود..
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۶✨ #زیبا_سلیمانی دست آخر دلوان روز دوم به سراغم آمد و وقتی دید که رنگ پریده و نگران روی مبل نشستم نزدیکم شد و دستش را روی دستم گذاشت و گفت: ـ درکت می‌کنم. سرم را بلند کردم و در شبق موهایش خیره شدم: ـ نمی‌تونی درکم کنی چون جای من نیستی.. این را در حالی گفتم که از درد توی سینه‌اش بی‌خبر بودم. لبخند مهربانی زد: ـ درسته که جای تو نیستم اما روزهای زیادی رو منتظر بودم.. مسیر نگاهم را تغییر دادم و در چشمانش نگاه کردم. مصمم لب زدم: ـ از شغلش متنفرم. لبش را بهم فشرد و با مکث نسبتا" طولانی گفت: ـ نمی‌خوام توجیه کنم پس چیزی هم نمی‌گم که مکدر بشی. اینکه سعی در توجیه چیزی نداشت خودش یک گام بزرگ به حساب می‌آمد. دست لرزانم را مقابلش گرفتم و گفتم: ـ ببین. خوب نگاش کن! تا چندماه پیش من ده طبقه رو بدون ترس بالا می‌رفتم و عین خیالم نبود، الان حتی نمی‌تونم منتظر باشم. دستم را توی دستش گرفت و مهربان فشرد: ـ این لرزشا مال عشقه. سری به نشانه‌ی انکار تکان دادم: ـ کی گفته توی عشق فقط باید درد بکشیم؟ کی گفته عشق قراره حالمون رو خراب کنه؟ اون عشقی که قرار باشه؛ قرار و آرامش رو از من بگیره نمی‌خوام. طره مویش را به عقب راند و نفس عمیقی کشید: ـ بعد از هر سختی آسونی آوا. نگاهش کردم. بغض هزارپاره به سینه‌ام چنگ زد: ـ سخت‌تر از از دست دادن باران؟
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۵✨ #زیبا_سلیمانی باورهای زخمی دیر پیوند می‌خورند و شاید هرگز مرمت نشوند. اما علی در سایه ماند...مردی در سایه‌ی که هرگز به زخمی شدن باورم خرده نگرفت و ذره ذره مرا احیا کرد.. دو ماهی بود که بچه‌ی علی و دلوان را به رحم مهکام انتقال داده بودند و شرایط مهکام با وجود سلامت جنین و خودش، خیلی رو به راه نبود و تقریبا بارداری سختی را می‌گذراند، نه که نخواهم کمک حالشان باشم نمی‌توانستم. احساس می‌کردم حضورم بیشتر بار سنگینی روی دوششان است. فقط چندباری جوجو را می‌آوردم و پیش خودم نگه می‌داشتم که بیشتر برای احیایی روح خودم بود تا همراهی با آنهای که حالا بخشی از خانواده‌ام بودند. یکی از شب‌های که در سکوت مطلق گذشت و در همان سکوت شام خوردیم و بی‌هیچ حرف مشترکی به خواب رفتیم، کامران نیمه شب بلند شد و شتابان به ماموریتی اعزام شدکه نمی‌دانستم چیست. فقط می‌دانم وسط گیجی خواب و بلاتکلیفی زندگی خودم اسلحه را به دستش دادم. خودم بدرقه‌اش کردم برای رفتن. وقتی هم که رفت نشستم به کالبد شکافی رفتارم. کدام درست بود؟ اینکه او را بدون تعهد به شغلی که داشت بخواهمش درست بود؟ یا اینکه او را با تمام زاویه‌ی دیدی که با من داشت بپذیرم؟ انتخاب، ملاک عشق بود یا پذیرش؟ اگر پذیرش ملاک بود که من پیش‌تر کامران را با تمام تناقضش پذیرفته بودم؛ و اگر انتخاب ملاک بود که من پیش‌ترش هم انتخاب کرده بودم. حالا پس چرا وقتی اسلحه به دستش می‌دادم دلچرکین و غم زده نگاهش می‌کردم؟ چرا مکدر بودم از اینکه رها نکرده بود شغلش را و مرا معلق نگهداشته بود بین خواستن و نخواستن؟ آن شب که کامران به ماموریت رفت، 72 دو ساعت از او خبری نداشتم. بی‌خبری تلخی که گاهی ترس و گاهی وحشت را به جانم می‌انداخت و گاهی هم از فشار درد بی‌حس می‌شدم که حالا به جهنم که رفته و خبری نمی‌دهد. به مهکام زنگ نزدم. می‌دانستم حالش خوش نیست و بارداری سختی را بعد از انتقال جنین به رحمش تجربه می‌کند. نمی‌خواستم بیشتر از آن نگرانش کنم و مطمئن بودم که اگر خبری شود خودش جلوتر به من خبر می‌دهد. چندباری با دلوان تماس گرفتم و او هم اظهار بی‌اطلاعی کرد.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۴✨ #زیبا_سلیمانی حالا مادر باران را درک می‌کردم. مادرِ داغ دیده‌ی که جامعه او را به سمت قهرمان شدن سوق داده بود و اصلا" هم به این فکر نکرده بود آیا او پتانسیل قهرمان بودن را دارد؟ اصلا" می‌خواهد قهرمان باشد؟ مادرانی مثل مادرِ باران که هزینه‌ی گزافی را برای آزادی داده بودند خسته‌تر از آن بودند که باز محل اجابت آرمان یک جامعه باشند، کاش افکار عمومی دست از سرشان برمی‌داشت. کاش می‌گذاشت به حال خودشان باشند و از آنها سپر بلا نمی‌ساخت. کاش باری روی دوششان نمی‌شد. همدردی و درک عمیق ماجرای جدایی از بار روی دوش شدن داشت، در همان مدت کم دیده بودم که حرفهای خودشان را خواسته‌های خودشان را به نام آنها می‌زدند و بار روی دوش این خانواده‌ها می‌شدند. این دردها کم نبودند. همین هم مرا خسته‌تر از همیشه کرده بود. به هر حال قبولی فاطیما در رشته‌ی پزشکی مرا کنده بود از مجازها و رسانده به حقیقتی که رنگ زندگی داشت. برای اسکان فاطیما هر چه اصرار کردم پیش ما بیاید نه مادرش پذیرفت نه خودش و دست آخر تن داد به خوابگاه. ثبت نامش مرا کشانده بود به رزوهای دانشجوی و آرزو می‌کردم کاش برگردم به همان روزها. آن وقت هیچ ثانیه‌ی از بودن با باران را از دست نمی‌دادم. فاطیما که جاگیر شد، پاییز که آمد، دیگر رخوت بود که در خانه حاکمرانی می‌کرد. برگ‌ها تند و تند می‌ریختند و آسمان تند تند سیاه می‌شد و شب خانه می‌کرد در خانه‌ی که نور خورشید را فراموش کرده بود، حتی اگر دوتا مزرعه‌ی آفتاب‌گردان درونش داشت. گه‌گاهی جوجو حال دلم را خوب می‌کرد. روزهای که با او بودم دنیا رنگی‌تر از هر زمانی بود. اما جوجو هم مثل تمام آدم‌های زندگی‌ام یک اسلایس از روزهایم را پر می‌کرد نه همه‌اش را. رعد پاشیده بود. الهام مثل شروین و پرهام به مهاجرت فکر می‌کرد. رضا در گیرودار نامه‌ی بود که راستین به او داده بود و تهش می‌ترسیدم از اینکه رضا رنگ عوض کند چرا حالا خوب فهمیده بودم توی آن نامه‌ی محرمانه برای رضا چه بود. مهران می‌رفت و می‌آمد. دلداری می‌‌داد و همدردی می‌کرد. از اَهم مهماتی که برای آن لباس امنیت پوشیده بود می‌گفت و من می‌دانستم دورغ نمی‌گوید اما باورم زخمی شده بود.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۳✨ #زیبا_سلیمانی آوا« بغض هزار تکه» دو راهی زندگی بیش‌تر از هر زمانی خودش را به رخ می‌کشید. ماندنم تعبیر تلخی داشت و رفتنم تعبیرِ زشت. بین زشتی و تلخی هر کدام را بر می‌گزیدم کامم تلخ بود...تلخ...تلخ. آنچه که بیشتر از هر چیزی مسجل بود، این بود که ماندنم کنار اویی که بی‌قراری‌ام بی‌قرارترش می‌کرد، اشتباه محض به شمار می‌رفت. چرا که زخمی می‌کردمش حتی اگر نمی‌خواستم این اتفاق بیافتد. او در کل ادوار زندگی‌اش به اندازه‌ی کافی زخمی بود که نتواند بیش از این را تحمل کند. نا بلدی‌هایش را می‌دیدم و خودم آنقدر از خودم دور بودم که نتوانم بلدش کنم در مسیر سنگلاخی زندگی. پیمان بسته بودیم برای غم و شادی و همین پیمان مرا مصمم‌تر می‌کرد برای تصمیمی که گرفته بودم. بارزترین خصوصیت اخلاقی‌ام در کل زندگی‌ایم این بود که تکلیفم با خودم مشخص بود. می‌دانستم چه می‌خواهم و نگاهم به دنیا مشخص بود. وقتی هم که از معین راهم را جدا کردم دلیلش این بود که واضحا" می‌دانستم از دنیایی پیرامونم چه می‌خواهم و حالا چیزی که مرا در سردرگمی فرو برده بود همین بلاتکلیفی بود. دوست داشتن کامران غیرقابل انکار بود اما مگر همین دوست داشتن کافی بود؟ حداقل در آن برهه از زندگی که من نیاز داشتم کسی زخم‌هایم را مرمت کند این دوست داشتن تنها کافی نبود. باید هم میسر می‌شدیم اگرچه از تجانس هم خارج بودیم. جواب دانشگاه فاطیما آمده بود و شده بود سرگرمی روزهای که حوصله‌ی خودم را هم نداشتم. کامران راضی بود از سرگرمی جدیدم؛ خودم گیج بودم که چطور می‌توانم هم باشم هم نباشم؟ چطور آنقدر عجیب به دو نیم تقسیم شده‌ام. قلبم کامران را می‌خواست و روحم در تکاپوی سیاه پوشیدن برای مظلومیت دختری بود که شده بود محل تغذیه‌ی کفتارها..دختری که برای آرمانش رفته بود، یک مشت بی‌آرمانِ بی‌بته او را مصادره به مطلوب کرده بودند. دردی از این کشنده‌تر بود؟
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۲✨ #زیبا_سلیمانی مهکام حرفش را تایید کرد و او خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. توی لابی بود که شماره‌ی آوا را گرفت و صدای خسته و بی‌جان آوا با تاخیر توی گوشش نشست: ـ بله.. نفسش را کوتاه بیرون فرستاد و سعی کرد مهربان‌تر از همیشه باشد: ـ خوبی خوشگلم؟ آوا مکث کرد و گفت: ـ مفاهیم انتزاعی دنیا چقدر به درد نخورن، خوب... بد... زشت ... زیبا .... شاد ... غمگین ... تلخ ... شیرین... راستین نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و آوا پرسید: ـ خوب بودن و خوشگل بودن هم مفهموم انتزاعی دارن دیگه نه؟ ـ برای من ندارن. خوبِ من تویی، زیبای من تویی... هیچ مفهومی مطلق‌تر از این نیست که تو تمام منی.. اینبار آوا مکث کرد و با تاخیر جواب داد: ـ و تمام من گمشده کامران.. ـ با هم پیدایش می‌کنیم عزیزم. ـ با هم یه مفهموم مطلق داره، به درد آدم‌های که یکی به شرق می‌ره یکی به غرب نمی‌خوره.. ـ آوا من دوستت دارم.. ـ عجیب‌ترین اتفاق دنیا اینه که من هم دوستت دارم اما این کافی نیست.. آوا تا خواست تماس را قطع کند راستین به سرعت پرسید: ـ چی کار کنم که کافی باشه؟ ـ از یه گمشده راه نمی‌پرسن اینطوری بدتر گم می‌شن.. ـ آوا من بلد نیستم منت عشق رو بکشم.. آوا میان کلامش رفت: ـ عشق که منت نداره پسر خوب.. ایمان و باور داره که من جفتش رو ندارم.. و تماس کوتاهاشان قطع شد. مثل قطع شدن طناب یک کوهنورد در واپسین دقایق سقوط.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۱✨ #زیبا_سلیمانی راستین قدمی به سمت در برداشت و در همان حال گفت: ـ یه بار فقط ازم پرسید« اگه طلاق بخوام اذیتم که نمی‌کنی».. مهکام شقیقه‌هایش را میان دستانش گرفت و تلخ چشم بست: ـ وای من... آوا که حق طلاق داره چرا این رو گفته؟ راستین برگشت و در چشمان مهکام خیره شد: ـ نکنه فکر کرده.. با مشتش چند ضربه‌ی کوتاه به پیشانی‌اش زد و گفت: ـ آخ آخ این نکنه از ترس خانواده‌اش کنارمه؟ مهکام سری به طرفین تکان داد و اینبار قاطعانه جواب داد: ـ نه اصلا" اینطور فکر نکن. آوا آدم هر چی باشه آدم ترسیدن نیست. اون آدمی که من دیدم وقتی بی‌مهابا ماشه می‌کشیده نمی‌ترسیده حالا از یه همچین چیزی هرگز نمی‌ترسه. با مکث کوتاهی ادامه داد: ـ اون وقتی که این سوال رو پرسید تو چی بهش گفتی؟ ـ پرسیدم چرا باید طلاق بخوای. ـ خب؟! ـ جواب نداد، بلند شد رفت بخوابه...تا صبح هم نخوابید. ـ خیلی حواست بهش باشه راستین اون دختر الان خیلی تنهاست.. راستین سری تکان داد و تاکیدی گفت: ـ این چند روز خیلی حواست به خودت و بنیتا باشه تا مهران بیاد. هر کاری هم داشتی زنگ بزن.. الان که جوجو با علی اما سعی کن چند روز اصلاً بیرون نری.
Mostrar todo...
#تجانس🪐 #پارت۴۷۰✨ #زیبا_سلیمانی ـ هیچ انگیزه‌ی نداره. پک دیگری به سیگارش زد، صدایش می‌لرزید وقتی که داشت آخرین حرفهایش را به مهکام می‌زد: ـ آوا تمام خانواده‌ی منه، نمی‌خوام از دستش بدم. دیدنش توی این شرایط نابودم می‌کنه. اینکه هیچی ازم نمی‌خواد، نه فقط از من؛ که از خودش هم هیچی نمی‌خواد جونم رو می‌گیره. اینکه گم شده توی یه اتفاق و نمی‌خواد خودش رو پیدا کنه دیونه‌ام می‌کنه. اینکه خودش رو از مادرش از پدرش و از آرش گرفته دیونه‌ام می‌کنه.. ـ بهش محبت کن.. انقدر محبت کن که باورت کنه.. پوزخندی زد و گفت: ـ چشم محبت می‌کنم. و مهکام تا ته حرفش را خواند. اوضاعشان یکهو بی‌اندازه بهم ریخته بود. راستین بلند شد و همانطور که چنگی به پاکت سیگارش می‌زد گفت: ـ مهران که برگرده شاید بشه کاری کرد. مهران سه روزی بود که برای ماموریتی فوق سری از کشور خارج شده بود و این را حتی آوا هم نمی‌دانست. ـ شام بذارم الان بیاید خونه‌ی ما؟ ـ نمی‌آد، خونه پدر و مادرش نمی‌ره اون بنده‌های خدا هم مدام زنگ می‌زنن اما این اصلا" انگار نمی‌خواد قبول کنه یه چیزایی از دست ما خارجه.. ـ بحث آوا فقط مرگ باران نیست. آوا باورش خراب شده و قطعا" زمان می‌بره که باورش درست بشه. تو هم به جای خوندن این همه آیه‌ی یاس کنارش باش. قدم به قدم توی این گم شدن باهاش گم شو، یهو می‌بینی ناغافل هر دوتون توی زندگی هم پیداتون شد. یه دیدی وسط یه ماز هزار تو هم رو پیدا کردید. مرهم بذار روی باور زخمیش. وقت قهر کردن‌های تو نیست. الان وقتشه که به هر قیمتی که شده کنارش باشی. آوا از همه بریده اما از تو نبریده که توی خونه‌ات مونده و به قول خودت توی بغلت می‌خوابه حتی اگه با تو نخوابه. بال پروازش باش. آوا آدم برکه نیست اون مال آسمونه. آسمونش باش راستین.
Mostrar todo...