داستان کده | رمان
Ir al canal en Telegram
2025 año en números

152 078
Suscriptores
+30324 horas
+1 1597 días
-65130 días
Archivo de publicaciones
هدار میشیم. یه دوقلو، یه دختر و یه پسر! اسم پسرمون رو میذاریم محمدآرتین اسم دخترمون رو هم الیزابتزهرا! که حاج آقا هم راضی باشه. بعدشم هر روز برات ترانه میخونم. نسترن با تو دلِ مـــــن…توی گلخونهی یاره…» با حرص گفت: «برو بمیر!» گوشی رو قطع کرد و هر چی هم زنگ زدم دیگه جواب نداد. تُف به این زندگی! دلم میخواست خودکشی کنم ولی تخمش رو نداشتم. حرف زدن با نسترن و یادآوری خاطراتش، اثر الکل و سیگار، حشریت، ناامیدی همشون دوباره من رو هُل داد تو تلگرام. به زنه پیام دادم: «هنوز اون بات پلاگه تو کونته؟» فکر نمیکردم دیگه جواب بده ولی بلافاصله آنلاین شد و پیامم رو سین کرد. سی ثانیه بعد یه عکس دیگه فرستاد که به پشت دراز کشیده بود و پاهاش رو داده بود بالا و تو آینه عکس گرفته بود. کُس سفید صورتی و بات پلاگی که تو کونش بود دوباره هواییم کرد. نوشتم: «اووووف! من میمیرم واسه همچین بدنی. ممههاتم نشونم میدی؟» اینبار رو دو تا زانوهاش وایساد و یه عکس از روبهرو فرستاد که گوشی جلو صورتش بود ولی سینهها و کُسش قشنگ معلوم بود. سینههای گرد و سفید با یه هالهی قهوهای کمرنگ و یه نوک کوچیک. کیرم رو از تو شلوار درآوردم و همینطور که میمالیدمش گفتم: «جوووون! دلم میخواد سرتا پات رو لیس بزنم عزیزم.» نوشت: «الان دیگه داری کیرتو میمالی نه؟» -آره! خیلی حشریم. +یه کُس مصنوعی واسه خودت سفارش بده.(با یه شکلک خنده) -ازکجا سفارش بدم؟ +از آنلاین شاپِ شبهای خیلی داغ! محصولاتشون کاملاً اصل و با کیفیته، ارسالشون سریعه، امنه و کاملاً محرمانهست. -میشه این قسمت رو واسه تبلیغ بذارم تو کانال؟ +آره بذار(شکلک خنده)ولی فعلاً جقتو بزن. -خیلی وقته حتی جقم نزدم. +میخوای تماس تصویری بگیرم؟ به وضع و اوضاع اطرافم نگاه کردم و گفتم: «نه! با تماس تصویری راحت نیستم.» گفت:«پس بذار برات یه فیلم بگیرم.» چند دقیقهای رفت و ازش خبری نشد. کمکم کیرم داشت میخوابید که دوباره آنلاین شد و یه فیلم برام فرستاد. زدم روش به خاطر سرعت تخمی اینترنت یکی دو دقیقهای طول کشید که باز بشه. یه دیلدوی صورتی کرده بود تو کُسش و ویبراتور رو گذاشته بود رو چوچولش. یه جوری آه و ناله میکرد که کیرم دو ثانیه بعد دوباره سیخ سیخ شد. انقدر با ویبراتور چوچولش رو مالید که اسکوئرت کرد و آبش پاشید رو دوربینِ گوشی. لبم رو گاز گرفتم و زیر لب گفتم:«آخ! لعنتی!» انقدر تحریک شده بودم که تا کیرم رو مالیدم، آبم با فشار پاشید رو شکم و سینهم. هنوز نفس نفس میزدم و حالم جا نیومده بود که نوشت:«آبت اومد؟» نوشتم: «یه آب داغی ازم اومد که تا گردنم پاشید و همه جام تاول زد. تو چقدر هاتی لامصب!» یه شکلک خنده فرستاد و بعد نوشت: «کو؟! ببینم!» یه عکس نما بسته از زیر کیرم گرفتم که کیر و تخمام و آبی که روم بود کاملاً معلوم باشه. وقتی عکس رو براش فرستادم نوشت: «جووون! چه کیر کلفت و خوش فرمی داری! وقتی از این فاصلهی دور میتونم اینجوری آبتو بیارم اگه پیشم باشی که…» داشتم دیگه تسلیم میشدم. گفتم: «شوهرت کی میاد؟» گفت: «حالا حالاها نمیاد. میخوای بیای پیشم؟» -دوست داری بیام؟ +من که از خدامه! -زنمم مثل تو حشری بود. +بود؟ یعنی دیگه نیست؟ -دو ماهه گذاشته رفته. +اسمش چیه؟ -نسترن! +واقعاً متأسف شدم. من اگه جای نسترن بودم هیچ وقت این کیر رو ترک نمیکردم. شاید بتونم کاری کنم یکم از شدت درد دوریش کم بشه. حتی کوتاه مدت… -آره واقعاً بهش احتیاج دارم. +پس منتظر چی هستی؟ -میخوای بیام یه جوری از کون بکنمت دوباره آبت بپاشه؟ +آااااره! میخواااام! -پس بات پلاگتو درنیار تا بیام خودم درش بیارم. +بیا سکسی منتظرم.( با یه قلب قرمز) فوراً بلند شدم و رفتم تو حموم. لباسام رو درآوردم. یه دوش فوری گرفتم و پشمام رو زدم. گشتم یه دست لباس تمیز پیدا کردم و عطر زدم. داشتم همهی قوانینم رو زیر پا میذاشتم اونم واسه خاطر زنی که اصلاً نمیشناختمش. یه بسته کاندوم با یه ژل روان کنندهی خوش بو واسه کادو، زدم زیر بغلم و دِ برو که رفتیم. تو راه بهش پیام دادم و آدرس دقیق رو ازش گرفتم. با احتیاط رفتم تو ساختمونشون. یه آپارتمان قدیمی درب و داغون بود. حواسم رو جمع کردم که کسی من رو نبینه. زنگ در رو که زدم در باز شد یه گله آدم ریختن رو سرم. با خشونت دستام رو کشیدن پشت و بهم دستبند زدن. مردای لباس شخصی و زنهای چادری. هنوز شوکه بودم که یکیشون یه کشیده زد دم گوشم و بلند گفت: «ای عاملِ فسادِ فيالارض! همین الان آدرس محل انبار آلات فساد و جرمت رو بهم میدی یا همینجا حکم اعدامت رو اجرا میکنم؟» به تته پته افتاده بودم. گفتم:«ب…به جون الیزابت زهرام من انبار ندارم.» با اخم یه چک دیگه زد تو گوشم و گفت: «گوه نخور! پس این محصولاتِ ترویج فساد رو کجا نگه میداری؟» گفتم: «تو خونهم!» گفت
لیوان رو دادم دستش. گفت: «این چیه داری به من میدی؟ من نماز میخونم!» گفتم: «این رو بخور گرم شو بعد برو نماز بخون.» معلوم بود داره الکی ناز میکنه. گفت:«اگه حاج آقا میدید داری به دخترش الکل تعارف میکنی تیکه بزرگت گوشت بود.» خندیدم و گفتم: «من فقط میخوام دختر حاج آقا رو گرم کنم. همین.» ویسکی رو خورد و گونههاش گل انداخت. پتو رو کامل انداخت رو زمین. فقط یه تیشرتِ گشادِ من تنش بود و شورتِ مشکیِ توری. اومد نشست رو پاهام گفت: «یه جور دیگهام میتونی گرمم کنی.» شروع کردم از پشت گردنش رو بوسیدن. آروم آروم تا پشت گوشش اومدم. دستام رفت زیر تیشرت و سینههاش رو گرفتم. نوکِ سینههاش از سرما و شهوت سفت شده بود. نفسش تند شد. سرش رو چرخوند و لبام رو گرفت. همونجور که داشتم میبوسیدمش، خودمم حس کردم کیرم داره از زیر شلوار راه خودش رو به کون نسترن باز میکنه. تیشرت رو درآوردم، شورتش رو هم کشیدم پایین. هنوز نشسته بود رو پام. پاهاش رو باز کرد و کُسش رو از روی شلوار گذاشت روی کیرم. خیسِ خیس بود. گفت: «حسش میکنی چقدر داغ شدم؟» گفتم: «آره، الانه که بسوزم.» شلوارم رو که کشید پایین، کیرم پرید بیرون. دستش رو دورش پیچید و یه کم مالید. بعد بلند شد، چرخید و روبهروم نشست. کُسش رو گذاشت رو سرِ کیرم. آروم آروم رفت پایین و کیرم تا ته رفت تو کُسش. یه آهِ بلند کشید و سرش رو انداخت عقب. موهاش ریخت رو صورتش. نگاه کردنش تو اون حالت، زیر نورِ کم رمق شمع خیلی حشریم کرده بود. شروع کرد بالا پایین کردن. اولش آروم حرکت میکرد و بعد ریتمش رو تندتر کرد. منم پهلوهاش رو گرفته بودم و از زیر محکم تلمبه میزدم. صدای شالپ و شلوپ و نالههای هردوتامون پر شده بود تو خونهی سرد و تاریک. گفت: «محکمتر… جرم بده…» باسنش رو گرفتم بالا و بلندش کردم. چهار دست و پا گذاشتمش رو مبل. از پشت دوباره کیرم رو کردم تو کُسش. هر بار که تا ته میزدم یه جیغِ ریز میکشید و میگفت: «آره… همینجوری…» چند دقیقه بعد گفت: «وااای…دارم میام…» کُسش شروع کرد تنگ و شل شدن دور کیرم. منم دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. محکم چسبیدم بهش و تموم آبم رو ریختم توش. همونجور که آبم میریخت اونم یه جیغِ خفه کشید و کُسش کلی آب انداخت که تا رونهام رو خیس کرد. افتاد رو مبل، نفسنفس میزد. منم دراز کشیدم کنارش و پتو رو کشیدم روش. هنوز بدنش داغ بود. سرش رو گذاشت رو سینهم و همینطور که انگشتاش رو بین موهای سینهم حرکت میداد آروم گفت: «تو این شب خیلی سرد رو برام تبدیل کردی به یه شب خیلی داغ.» همون شب بود که با خودم فکر کردم این زن قطعاً بزرگترین جفت شیشِ زندگیِ منه! میخواستم یه زندگی رویایی براش بسازم. همون شبی که بعدش یه فکر مثل جرقه افتاد تو سرم: «شبهای خیلی داغ!» صبحش زنگ زدم به اون دوستم که تو گمرک کار میکنه. تمام پسانداز زندگیمون رو که طلاهای نسترن رو هم شامل میشد، زدم تو کار… گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به نسترن. با تأخیر و یه لحن تند جواب داد: «باز چیه؟» -عاشقتم نسترن! بخدا خیلی میخوامت. +بازم مست کردی الدنگ؟ -جون مادرت قطع نکن. بابا به چی قسم بخورم که بفهمی تو این دو ماهی که نبودی من واقعاً آدم شدم؟ تازه کارم داره میگیره. به زودی پولدار میشیم. جون من برگرد بیا خونه. تو زندگیِ منی. خونه بدون تو روح نداره.» چشمم افتاد به خونهای که انگار موشک خورده بود. همه چیز درهم و برهم بود. انقدر آشغال و لباس کثیف توش تلنبار شده بود که بوی توالتِ پمپ بنزینا رو میداد. گفت: «من زندگیتم؟ زندگیِ تو دیلدو و بات پلاگ و ویبراتور و ژل روان کننده و تنگ کننده و تآخیری و ست bcdl… حرفش رو قطع کردم و اصلاح کردم:«ست bdsm عزیزم. خیلیم کامله. قلاده، دستبند، شلاق، دم سگ، لباسای چرمی، همه چی داره خیلی خفنه…» گفت: «خاک تو سرت! دیدی تو آدم نمیشی؟» -تو برگرد بیا من همهی اینا رو جمع میکنم از خونه. دارم دنبال یه انبار میگردم که جای امنی باشه و به خونه هم نزدیک باشه. قول میدم. +صد بار این قول رو دادی! بعدشم حاج آقا میگه این نونا حرومه! توام حرومزادهای که از این راه نون درمیاری… تو به من نگفته بودی قراره با طلاهام اینا رو بخری… گفتی میخوای از چین جانماز و تسبیح و تربت کربلا وارد کنی… تو گولم زدی… دیدم داره پشت گوشی گریه میکنه. گفتم:«نسترن سادات خانم! فروش محصولات جنسی حتی تو عربستان که مهد اسلام بوده هم آزاده! طلاهات رو هم میخرم پس میدم. یکم مهلت بده اینا فروش بره. بعدشم حاج آقا باید از من ممنون باشه. بهش بگو من اینا رو برای زن و شوهرا میفرستم که رابطهی زناشوییشون محکمتر بشه و به هم وفادارتر بشن و نرن سراغ زِنای محصنه!» با گریه گفت: «ولی با این کارت ریدی تو رابطهی زناشویی خودمون.» گفتم: «همه چیز رو درست میکنم عزیزم. با هم بچ
سنپ باکس گرفتم که سه-چهارتا از سفارشای داخل شهری رو برسونه. وقتی رسید، بستهها رو بهش دادم و گفتم:«با کارت ملی فقط به سفارش دهنده تحویل میدیا.» گفت: «چیه توش؟ مواد که نیست؟» گفتم: «یه نمه از مواد خصوصیتره! حواست رو جمع کن.» چشماش گرد شد و گفت: «آقا من مسئولیت قبول نمیکنما. اگه چیز غیرقانونیه باید پول اضافه بدی.» با اخم گفتم: «هر دفعه هر کدومتون میاین باید سر این قضیه با هم بحث کنیم؟ تقصیر منه که یه پیک ثابت استخدام نمیکنم که دیگه این داستانا رو نداشته باشیم. برو تا امتیازت رو کم ندادم!» غرغرکنان بستهها رو گذاشت تو باکسِ موتور و حرکت کرد. برگشتم بالا. نیمروم یخ زده بود. یه لقمه ازش خوردم و دوباره رفتم تو گوشی. دلم میخواست دوباره هیکل زنه رو ببینم ولی به وسوسهی خودم غلبه کردم و دوباره رفتم رو سوالا. -این ویبراتوراتون مردونه نداره؟ جواب دادم: «ویبراتور اسپرته زنونه مردونه نداره. خواستین رنگ آبیش رو براتون ارسال میکنم.» -ببخشید تنگ کنندهی واژن تا چه حد جواب میده؟ زیر لب گفتم سیاهچالهی فضایی و سوراخ لایهی اوزون رو که نمیتونه ببنده خواهرِ من! اگه کُس و کونت یکی شده برو عمل کن! جواب دادم: «خرمالوی کال خوردین دهنتون جمع شه؟ تقریباً اونجوریه!» -بستهبندی محرمانست؟ محرمانهست و درد بیدرمون! جواب دادم: «بله تو جعبهی آدامس میذارم میفرستم براتون خوبه؟» -کاندوماتون تضمینیه؟ سوراخ نشه وسط کار؟ نفسم رو پوف کردم و گفتم: مگه میخوای موشکِ بالستیک شلیک کنی باهاش؟ جواب دادم: «از لحظهی باز شدن بسته، نُه ماه گارانتی داره. ضد گلوله، ضد تانک، بپوش برو جنگ!» و سرم رو به مبل تکیه دادم. دیدم یه اکانتی برام عکس فرستاده. زدم رو عکس. یه زن لخت که قمبل کرده بود و کون سفید و بزرگش دقیقاً رو به دوربین بود. قلبِ یه بات پلاگِ قلبی رو تو سوراخ کونش تشخیص دادم. یه کمر باریک و موهای بلوندش پشتش رو پوشونده بود. آب دهنم رو قورت دادم و نوشتم: «مبارکتون باشه. ایشالا به خوشی استفاده کنین.» آنلاین بود. نوشت: «دوست داشتی؟» مردد بودم چی بنویسم. از منی که همیشه در لحظه جواب میدادم بعید بود بخوام کم بیارم. نوشتم: «شما خودتون خوشتون اومد؟ راضی بودین؟» نوشت: «خیییلییی خوبه. محصولاتی که میفرستی حرف ندارن. الان کونم حسابی داغ شده و آمادهی گاییده شدنه.» حس میکردم بدنم گُر گرفته. نوشتم: «خدا رو شکر که تونستم رضایتتون رو جلب کنم. ایشالا پارتنرتون هم راضی باشه.» -پارتنر ندارم. یعنی شوهرم خونه نیست. دلم میخواد یکی بیاد منو بُکنه. همین الان! دیگه واقعاً آمپرم داشت میزد بالا. خیلی وقت بود سکس نداشتم و خیلیم حشری شده بودم. همین بود که خودم رو راضی کردم به چت کردن ادامه بدم. نوشتم: «من جای شوهرت بودم اصلاً از خونه نمیرفتم بیرون. این کونِ سفید ِ خوشفرم خوراکه تلمبه زدنه.» -از کونم خوشت میاد؟ +کی خوشش نمیاد؟ -الان داری کیرت رو میمالی نه؟ +نه هنوز دارم مقاومت میکنم. -اگه پیشم بودی خودم برات ساک میزدم. +پس چقدر حیف که پیشت نیستم. -میتونی بیای پیشم باشی. یه لوکیشن برام فرستاد. شاید با ماشین ده دقیقه راه بود. نوشتم: «خیلی دوری عزیزم. بعدشم من با زن شوهردار سکس نمیکنم.» نوشت: «اگه شوهرم خودش راضی باشه چی؟» یه لحظه یاد اون فیلم افتادم و برگشتم دوباره زدم روش و با این عکس مقایسهش کردم. هر چند زاویه شون فرق میکرد ولی انگار خودش بود. از رو تختیش تشخیص دادم. نوشتم: «شوهرت همون کاکولدست که برام فیلم فرستاده بود؟» -آفرین خودشه. +حتماً خودشم وایساده اونجا با سکس چت کردن تو جق بزنه هان؟ -نه! خونه نیست. ولی واقعاً مشکل جنسی داره. نمیتونه منو بُکنه. کیرش اصلاً راست نمیشه مگر اینکه من رو زیر یکی دیگه ببینه. +خب ببرش دکتر دوایی چیزی بهش بده. -زیاد رفتیم پیش درمانگر ولی فایده نداره. +طلاق بگیر. -نمیتونم! دوسش دارم. +خدا همهتونو شفا بده جمیعاً! دیگه ادامه ندادم و از صفحهی چتش خارج شدم. حالم خیلی بد بود. یه سیگار روشن کردم ولی فایده نداشت. از تو جا یخی عرق سگی برداشتم و همونجوری با بطری سرکشیدم. تو آشپزخونه راه میرفتم و با خودم حرف میزدم و عرق سگی با کلوچهی لاهیجان میخوردم. یادم اومد همون شبایی که هنوز نسترن خونه بود و من هنوز «شبهای خیلی داغ» رو راه ننداخته بودم، یه شب زمستونیِ لعنتی بود که برق قطع شد. آپارتمان طبقهی چهارم، پکیج خاموش، بخاری برقی خاموش، فقط صدای باد بود که از لای پنجره میپیچید تو خونه. تو پذیرایی فقط دوتا شمع روشن بود. نسترن یه پتو دور خودش پیچیده بود و غر میزد که: «این خونه لعنتی چرا انقدر سرده؟» من رفتم تو آشپزخونه، یه بطری ویسکیِ ارزون که از عروسی یکی مونده بود پیدا کردم. دو تا لیوان ریختم و برگشتم. پتو رو از روش کشیدم کنار. نشستم پشتش و
شبهای خیلی داغ!
#طنز #زن_شوهردار
کانال آنلاین شاپم رو باز کردم و عکس و تبلیغ چند تا محصول جدید رو اضافه کردم: پکیج ویژهی ولنتاین شامل شکلات تحریک کنندهی جنسی خانمها و ویبراتور مدل خرسی! در بسته بندی کاملاً امن و محرمانه. پارتنر خود را برای ولنتاین سورپرایز کنید! ارسال شهر تهران در همان روز و مابقی شهرها از طریق تیپاکس در 72 ساعت! از همین الان برای داشتن یک شب خیلی داغ برنامه ریزی کنید! دیدم بازم کلی سوال واسم فرستادن: -آقا بستهبندیاتون محرمانهست؟ نفسم رو با صدا دادم بیرون. پونصد بار تو کانال تأکید کرده بودم که بستهبندیا کاملاً محرمانهست و بازم نصف سوالا همین بود. جواب دادم: «بله آبجی کاملاً فوق محرمانهست! زیر خونهتون تونل میکَنن میان داخل تحویل میدن از همونجام برمیگردن.» -سلام ببخشید کاندوماتون طول 35سانت رو پوشش میده؟ یه پوزخند زدم و گفتم: کیر خرم سی و پنج سانت نیست آخه ازگل. میخوای بگی سایزت خیلی خفنه؟ جواب دادم: «مال خودم که شونزده سانته رو کامل پوشش میده یه خوردهام اضافه میاد ولی تا حالا رو مالِ اسب امتحانش نکردم شرمنده!» -آقا تأخیریاتون زمان رو چقدر اضافه میکنه؟ یه ساعت جواب میده؟ سرم رو به نشونهی تأسف تکون دادم و گفتم سه دقیقه رو نمیتونه بکنه یه ساعت مطمئناً. معجزهی درمان زود انزالی که نیست! جواب دادم: «تو نود دقیقه تموم نکنین میره وقت اضافه بعدشم پنالتی!» -من فانتزی گاییدن مامانم رو دارم. مجبور شدم دو بار بخونمش. میفهمیدم چیگفتهها ولی متوجه نمیشدم. براش نوشتم: «خدا خودش شفاتون بده من که واسه این دردا دوایی ندارم.» -کاندوماتون چربه؟ دست کردم تو موهام و یکم سرم رو خاروندم. جواب دادم: «حالا خودتونم واسه اطمینان یه روغن کاری بکنین بد نیست.» -با سلام! آیا نام محصول روی جعبه نوشته میشود یا شخصی است؟ ای خدا ذلیلتون کنه که حرف حالیتون نمیشه! این همه با فارسی سلیس و روان نوشتم محرمانهست. این دفعه مینویسم Top secret شاید متوجه شدین. جواب دادم: «با سلام! بله کاملاً شخصی است. با هواپیمای شخصی ارسال میشود و هر کسی را هم که ببیند به قتل میرسانیم تا رازتان مخفی بماند.» -داداش این کاندومای کاپوت که کپوتشون دو رنگ نیس؟ زیر لب براش دهن کجی کردم و گفتم هِه هِه هِه خیلی گوله نمکی. جواب دادم: «نه داداش! فابریکه! فقط یه لکه آفتاب سوختگی داره که با پولیش حل میشه.» یکی برام یه فیلم فرستاده بود با کلی قلب و تشکر. زدم رو فیلم؛ دیدم زنه لُخت رو تخت خوابیده و پاهاش رو گرفته بالا و یه مرده با ویبراتورای ما داره بهش حال میده. زنه با صدای خیلی لطیفی ناله میکرد. معمولاً دیدن فیلم پورن تحریکم نمیکرد ولی این زنه انقدر پوست صاف و سفیدی داشت و انقدر هیکلش قشنگ بود که حس کردم کیرم تکون خورد. مخصوصاً که خیلیم هات و سکسی بود. نوشتم: «نوش جونتون! امیدوارم شبهای خیلی داغی رو تجربه کنین باهاش.» طرف آنلاین بود. نوشت: «شما مدیر کانال شبهای خیلی داغ هستین؟» -بله خودم هستم. دیدم داره تایپ میکنه. تو این فاصله یه بار دیگه فیلم رو نگاه کردم و زیر لب گفتم: «اوووف! عجب چیزیه لامصب!» دیدم نوشته: «ما یه نفر سوم میخوایم. دوست دارم یکی جلو چشم خودم زنم رو جر بده و زنم زیرش ناله کنه.» خیلی وقت بود حواسم رو جمع کرده بودم که تو تلهی کسی نیفتم. سرم رو به نشونهی تأسف تکون دادم و براش نوشتم: «خدا شفاتون بده ایشالا. برید تو شهوانی آگهی بزنین حتماً یه نفر پیدا میشه.» نوشت: «میخوام اون یه نفر شما باشین.» حتی فکرشم حشریم میکرد اما نوشتم: «من از این فانتزیا ندارم.» -از کدوم فانتزیا؟ کلافه شده بودم. نوشتم: «از این فانتزیا که یه زن رو جلو چشم شوهرِ کاکولدِ کُسکشش بگیرم از کُس و کون جر بدم رو ندارم.» یه دقیقه چیزی ننوشت بعد دوباره شروع کرد به تایپ کردن. فکر کردم الان دو تا فحش ناموسی بارم میکنه ولی در کمال تعجب نوشت: «اوووف آقا دمت گرم. همین جملهت باعث شد آبم بیاد.» چشمام چهارتا شده بود. دیگه جواب ندادم و صفحهی چتش رو بستم. سرم رو به مبل تکیه دادم. دیدن بدن اون زن بدجوری حالم رو خراب کرده بود. میخواستم حواسم رو ازش پرت کنم ولی نمیشد. کارتن محصولات جدید رو تو پذیرایی رو هم انبار کرده بودم طوریکه حتی جلوی میز تلوزیون رو هم گرفته بود. روی زمین پر بود از آت و آشغال. از جعبهی پیتزا و بستهی چیپس و پفک گرفته تا ته سیگار و لباس چرکایی که دیگه رو مبلا براشون جا نداشتم. بعد از نسترن دیگه به این زندگی سگیِ مجردی عادت کرده بودم. با پام آشغالا رو زدم کنار که بتونم برم تو آشپزخونه. همزمان زدم زیر آواز: بعد از نسترن هیچی دیگه نمونده باقی… اون رفته منو کاشته تو این باغ اقاقی… بعد از نسترن هیچی دیگه برام نمونده… به زور یه ماهیتابهی تمیز پیدا کردم و دو تا تخم مرغ نیمرو کردم. همزمان یه ا
.» سر تکون دادم و سرخ شدم. «زنهای کمی میتونن کل کیر منو توی گلوشون بگیرن.» «ممنون، آقای من. عاشق مکیدن کیر بیلم. مال شما ولی خیلی بزرگه. برای همین اول وحشت کردم.» «خب، میتونم تصور کنم شوهرت خیلی از مکیدنش توسط تو لذت میبره.» سرخ شدم و سر تکون دادم. «امیدوارم زودتر وقت بیشتری پیدا کنیم تا لذت دهن تو روی کیرم رو ببرم.» دستهام دوباره روی کیرش بود و محکم مالش میدادم. «دوست دارم، آقای من. شاید بتونم زیر میز به کیرتون رسیدگی کنم وقتی کار میکنید…» خندید: «آره، تو خیلی مؤثر قراره اینجا باشی.» شونههام رو گرفت و برد به لبه میزش و فشار داد پایین تا سینههام روی کاغذهای پخش روی میز فشرده بشه. «اما الان، واقعاً میخوام کُست رو روی کیرم حس کنم.» آه کشیدم: «اوهههه… بله، آقای من… خیلی دوست دارم.» کُسم از مردهای قبلی خوب خیس بود، اما وقتی سر کیرش رو فشار داد توی سوراخم، نفس آنان گفتم. مثل هیچوقت پرم کرد. فوری شروع کردم به ناله و آه کشیدن وقتی بیشتر و بیشتر فرو کرد. بالاخره حس کردم سرش به ته واژنم خورد و دوباره ناله کردم. از روی شونهام نگاه کردم وقتی محکم کوبید توم، هر بار از داخل بهم خورد. «همهتو گرفتم؟» «هنوز نه… باید داخلت کش بیارم… همهش رو میخوای؟» «اوه خدایا، آرهههههه!» شنیدم پشت سرم خندید. همزمان محکمتر فرو کرد و آروم حس کردم متفاوت و عمیقتر بهم میخوره. گایید و گایید. فریاد زدم و ناله کردم. کامل فراموش کردم توی دفتر هستیم، دیگران ممکنه بشنون، حتی با درهای بسته. اینقدر پر از کیر بودم، کانال واژنم کش اومده و از حمله این هیولا میلرزید. زیادی شد و ارگاسم… بلند. پاهام سست شد، اما روی میز خم شدم و باسنش منو سر جاش نگه داشت. ضربههاش رو کند کرد وقتی بدنم از ارگاسم لرزید، اما هیچوقت وایستاد. حتماً حس کرد بدنم داره آروم میشه، چون اسپاسمهای کُسم کند شد، چون دوباره شروع کرد محکم گاییدن. محکم کوبید توم و فهمیدم همهش رو گرفتم وقتی ثبت شد توی مغزم که باسنش به باسن من میخوره. انگار زاویه نفوذش رو تغییر داد با بالاتر بردن بدنش و کوبیدن پایین توی کُسم. اثرش این بود که به نقطه جیاسپاتم بخوره. ارگاسم دیگهای سریع داشت میاومد وقتی حس کردم کیرش سفت و متورم شد، بعد پرید توم وقتی اسپرت پس از اسپرت بذرش توم پاشید و شست. کمی بعد، ارگاسم بعدیام مثل طوفان اومد و شنیدم ناله کرد و آب بیشتری از کیرش بیرون زد. داغون بودم. اگه مجبور بودم هم نمیتونستم تکون بخورم. حس کردم کیرش آروم داره بیرون کشیده میشه و حس خالی بودن وحشتناکی بهم دست داد. «اوه… ایتان… میخوام… دوباره برگرده تو.» خندید، محکم گرفت توی بغلش و نشوندم روی صندلی. پایین نگاه کردم و دیدم پاهام کامل باز، آب از کُس گشادم سرازیر. خندیدم: «خوب شد صندلیها قابل شستشو هستن.» لباسهاش رو جمع کرده بود و داشت میپوشید. نگاهم کرد و لبخند زد. «بمون چند دقیقه استراحت کن.» نشست و زل زد بهم. دوباره سرخ شدم. حتماً مثل یه جنده فاحشه به نظر میرسیدم. «آقای من، نظرتون چیه؟» «چیه؟» «فکر میکنید مصاحبهام خوب بوده که استخدام بشم؟» «اوه، کارول عزیز. هیچوقت واقعاً شکی نبود. اما اگه شکی هم بود، تو عالی بودی. گاییدن محشری هستی.» لبخند زدم و ضعیف بلند شدم. این رو به فال نیک گرفتم. با آب بیشتری روی داخل رانهام از دفتر بیرون رفتم و راه رفتنم شد یه راه رفتن مغرورانه، سینههای بزرگم تاب میخوردن و میپریدن وقتی از کنار میز منشی که حالا میدونستم مال منه رد شدم به سمت دفتر جری. «آقای من؟» روی چارچوب در زده بودم و سرم رو داخل کرده بودم. وارد شدم و جلوی میزش ایستادم. «با همه مردها ‘مصاحبه’ کردم.» از این حرفش لبخند زد. «آقای من، کی میتونم انتظار داشته باشم خبر بگیرم که کار رو گرفتم یا نه؟» درست همون لحظه هر دو صدای باز و بسته شدن در بیرونی رو شنیدیم و صدایی که گفت: «آقای مورتنسن؟» جری بلند شد و رفت سمت در. «کار رو گرفتی، کارول. بیا، این تکنسین آیتی ساختمانه که کمک میکنه سیستمت رو راه بندازی، برنامهها، رمزها و مجوزها رو تنظیم کنه.» از در به تکنسین آیتی نگاه کردم، بعد به لباسهام روی صندلی. بازوم رو گرفت و کشید سمت در. «وقت برای اون نیست. نمیتونیم آیتی رو منتظر نگه داریم، مگه نه؟» وقتی وارد فضای باز شدیم، اطراف رو نگاه کردم، بعد به در دفتر کوین. جری پرسید مشکلی هست. «چیزی مهم نیست، آقای من. فقط سعی میکردم یادم بیاد شورتام رو کجا جا گذاشتم.» جری منو برد پیش تکنسین آیتی که کاملاً شوکه شده بود و احتمالاً بهترین روز حرفهای زندگیش رو در راهاندازی سیستم کامپیوتر تجربه میکرد. نوشته: بکن خان
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
که هنوز بیشتر میخواد. در حالی که کوین و برایان فقط همین کار رو کرده بودن، ایتان بلند شد، دور میز اومد، دستم رو گرفت و آروم کشید توی آغوش راحت، دستهاش روی کمرم موند. جا خوردم. انتظار داشتم بندازم روی میز و با یه کیر سیاه بزرگ بگاید (همون کلیشهای که تصور کرده بودم). به جاش منو برد به صندلی جلوی میزش و خودش لم داد روی لبه میز. یه بطری آب باز نشده آماده داشت. درش رو باز کرد و داد دستم. «خب، مصاحبه… چطور پیش میره؟» خندید. خندیدم و سرخ شدم. آخرش من برهنه نشسته بودم جلوی این مرد لباسپوشیده خیلی خوشتیپ، و معلوم بود سه مرد قبلی ازم استفاده کردن. «فکر کنم خیلی خوب… آقای من.» یه جرعه بزرگ آب خوردم، بعد یکی دیگه. مزهش خوب بود و احتمالاً لازم بود بعد از بلعیدن آب جری و تمیز کردن دو کیر دیگه. «ممنون بابت این.» بطری رو بالا گرفتم. فقط لبخند زد و نگاهم کرد. اعتمادبهنفس و آرامشش مثل جری بود. اون دو تا شاید فروشندههای خوبی باشن، اما جری و ایتان چیزی بیشتر داشتن که… قدرتمند بود شاید. «میتونم یه سؤال بپرسم؟» سر تکون داد. «شما واقعاً فکر میکردید زنی پیدا میکنید که این کار رو بکنه؟» خندید. «نه. حداقل من باور نداشتم. اما بعد جری وقتی داشتی پرسشنامه ارزیابی رو پر میکردی، ما رو صدا کرد. درباره سفرش به مکزیک گفت، و یه شب یه زوج دیگه دعوتش کردن به اتاقشون. قبلاً این داستان رو نشنیده بودیم، اما گفت اون زن تو بودی. خواست بدونه آیا باید دنبال منشی خیالپردازیمون بره یا نه. ما گفتیم برو دنبالش. فقط اون متاهل بود، پس…» دستهاش رو بالا گرفت با شونه بالا انداختن. «و حالا اینجاییم.» نگاهم کرد و خوندم. «میتونم منم یه سؤال بپرسم؟» نوبت من بود سر تکون بدم. «تو و شوهرت انگار خیلی فکر کردید به این. چی باعث شد اینقدر مایل باشی؟» خندیدم: «سالها خیالپردازی مشترک داشتیم، اما بیشتر به حرف زدن محدود بود. جری رو یادم نبود. خیلی مشروب خورده بودیم، و اون یکی از خیالپردازیهای اصلیمون بود… من با مرد دیگه بخوابم. دیگه تکرار نشد. فکر کنم هر دو میترسیدیم واکنش طرف مقابل چطور باشه وقتی واقعاً اتفاق بیفته. بعد… اغلب نقشبازی میکردیم که من مطیع باشم. معلوم شد این میل اصلی منه، اما باز هم سخت بود صادقانه حرف بزنیم، پس فقط خصوصی تظاهر میکردیم. وقتی جری پیشنهاد داد و رفتم پیش بیل، خیلی عصبی بودم، اما هر دو فهمیدیم این فرصته که واقعاً زندگی کنیم چیزی که عمیقاً میخواستیم. جمعه گذشته کامل تسلیم بیل شدم، و این کار وسیلهای بود برای اینکه مرتب شریک بشم. رویایمون بود، فکر کنم، که بالاخره واقعی شد.» «واقعی واقعی.» لبخند زد و منم همراهش لبخند زدم. «حالا که شروع کردی، نگرانی داری، تردید یا پشیمونی؟» محکم سرم رو تکون دادم: «هیچکدوم. در واقع، نمیتونم صبر کنم تا هر جزئیاتی رو با بیل در، وقتی فرصت شد، درمیون بذارم. این قراره زندگیمون رو به چیزی خیلی بهتر برای ما تبدیل کنه. هیچ شکی ندارم.» بلند شد و کمربندش رو باز کرد، بعد شلوارش رو، و شلوار و شورتش رو انداخت پایین. خدای من! واقعاً کلیشه درسته؟ چیزی که جلوم آویزون بود یه کیر بزرگ بود. و هنوز نرم بود. بطری آب رو گذاشتم زمین و زانو زدم. کیرش رو با دستهام گرفتم با حس شگفتی وقتی لمسش کردم و اندازهش رو سنجیدم. سرش رو لیسیدم و بالا نگاهش کردم. فقط لبخند زد. مطمئن بودم خیلی زنها اولین بار این واکنش رو نشون دادن. دهنم رو باز کردم و سرش رو گرفتم تو، مکیدمش، زبانم دورش چرخوند در حالی که یک دستم ساقه در حال سفت شدن رو مالش میداد و دست دیگه کیسه بیضههاش رو ماساژ میداد. دهنم رو پایین بردم روی ساقه سفتشونده، بالا کشیدم، و دوباره پایین، هر بار بیشتر گرفتم. وقتی سر کیرش به ته گلوم خورد، لحظهای وحشت کردم. دهنم رو بیرون کشیدم و بالا نگاهش کردم، خجالتزده. «ببخشید، آقای من. فقط خیلی بزرگه.» دوباره سرش رو بوسیدم، نفس عمیق کشیدم و تلاشم رو از نو شروع کردم. کیرش حالا سفت بود، اما حس کردم منتظره ببینه چیکار میتونم بکنم. چند بار پایین رفتم تا سرش دوباره به ته دهنم رسید. لحظهای اونجا نگهش داشتم تا روی نفس کشیدنم تمرکز کنم. بیل همیشه از دیپثروت کردنم لذت میبرد، اما اون ۲۵ سانتیمتر و ضخیم نبود. به خودم گفتم میتونم. فقط آروم… و از بینی نفس بکش و از رفلکس خفه شدن رد شو. آروم فرو کردم توی گلوم و بالا کشیدم، بعد دوباره پایین، بالا، پایین تا همهش… به نحوی همهش توی دهن و گلوم بود! به صورتم دست زد و من کیرش رو بیرون کشیدم، بزاق اضافی رو مکیدم وقتی بیرون میاومد. بالا نگاهش کردم و لبخند میزد، که باعث شد حس خیلی خوبی کنم و منم لبخند زدم. بلندم کرد تا بایستم جلوش. کفشهاش رو درآورد و شلوار و شورتش رو کامل خلاص کرد. «گفتی همه اینا برات جدیده
م رو باز کردم وقتی انگشتهاش از کُسم بیرون اومد و دیدم داره کمربند و شلوارش رو باز میکنه و بین پاهای بازم بلند میشه. کیرش سفت بود و به سمت کُس بازم نشانه رفته بود. وقتی سر کیرش رو گذاشت جلوی سوراخم، آروم گفت: «میتونم ببینم، خانم هوگان. هیچ شکی ندارم که دقیقاً همین کار رو میکنی.» و با یک فشار محکم، کیرش کامل رفت توم. جیغ کشیدم در حالی که به عقب خم شدم و آرنجهام رو گذاشتم روی میز وقتی محکم توی کُس تنگم فرو میرفت، که خیلی آماده ارگاسم بود. محکم و عمیق گاییدم، هر فشارش منو روی سطح میز هل میداد، سینههام روی سینهام بالا و پایین میپریدن. پاهام رو گرفت و منو کشید به لبه میز و همچنان محکم کیرش رو کوبید توم. خدایا، عاشقش بودم. نمیتونستم باور کنم واقعاً دارم این کار رو میکنم. بعد از کل آخر هفته حرف زدن با بیل دربارهش، تنظیم قوانین برای من توی دفتر و معمولاً خونه، بالاخره داشتم توسط مردی که نمیشناختم گاییده میشدم. و این قراره عادی بشه! ظاهراً برای من که بالاخره خیالپردازی رو واقعی کردم خیلی هیجانانگیز بود، برای اونم همینطور بود چون زیاد دووم نیاورد. محکم فرو کرد و غرید: «اوه، لعنتی… دارم… میام، جنده. دارم… توت میام!» نیازم رو فریاد زدم: «آره! آره، آره… آره، آره… توم بیا… بذار تو توم بکار!» کُسم دور کیر در حال پاشیدنش تنگ شد وقتی ارگاسمم کیرش رو با آبم شست. بعد از اینکه آخرین قطرههای بذرش توم ریخت، افتاد عقب روی صندلیش، کیرش از کُس گشادم افتاد بیرون و بذرش چکه کرد. فقط لحظهای نفس کشیدم، از میز سر خوردم پایین و جلوی صندلیش زانو زدم. کیر نرمشوندهش رو تو دهنم گرفتم، مایعات مشترکمون رو مکیدم، بعد کل طولش و بیضههاش رو لیسیدم. بعد سر کیرش رو بوسیدم و بلند شدم و رفتم کنار میزش. با چشمهای نیمهمات بهم نگاه کرد. آروم پرسیدم: «چیزی دیگه لازم دارید، آقای من؟» سرش رو تکون داد. با پاهای لرزان رفتم سمت درش با لبخند راضی. بعدی برایان بود. وقتی از فضای باز دفتر رد میشدم – جایی که میز کار آیندهام بود – فکر کردم آیا هر روز قراره اینجوری باشه. آیا صبحها یکییکی ازم استفاده میکنن، یا توی طول روز پخش میشه؟ انگشتهام روی سطح میز کشیده شد وقتی از بین میز و در راهرو به آسانسورها رد شدم. احساس جسارت خاصی داشتم که برهنه این کار رو میکردم، با این دانش که آدمهای دیگه ممکنه از کنار رد بشن و هیچی از اتفاقی که اینجا داره میافته ندونن. برایان فوری بلند شد وقتی وارد شدم و شلوارش رو پایین کشید. رفتم پیشش و جلوش زانو زدم، کیرش رو تو دهنم گرفتم. خیلی سریع توی دهنم بزرگ شد. بعد از فقط چند دقیقه، صورتم رو از روی کیرش بلند کرد. وقتی بلند شدم و منتظر دستور بودم، دستهاش روی باسنم همه دستور لازم رو داد. چرخوندم و عقب عقب برد تا دامنش. پاهام رو باز کردم روی پاهاش، از بین پاهام دست دراز کردم و کیرش رو هدایت کردم توی کُسم. تا روی سرش پایین رفتم و نفس تیز کشید وقتی کُس داغ و خیسم سر کیرش رو بلعید. کمی بالا رفتم، بعد بیشتر پایین، بیشتر کیرش رو گرفتم. دفعه بعد روی رانهاش نشسته بودم و کامل توم بود. با دستهام روی زانوهاش برای تکیه، شروع کردم به گاییدنش با ضربههای قوی و کامل. کیرش متوسط بود، حدود ۱۵ سانتیمتر، و موقعیت برای نفوذ عمیق عالی نبود، اما مطمئن بودم براش راضیکنندهست. به پشتی صندلی فشرده شده بود، دستهاش محکم دستهها رو گرفته بودن، باسنش بالا میاومد تا ضربههای منو جواب بده وقتی اوجش نزدیک میشد. ناامید شدم وقتی یهو سفت شد و کیرش توی کُسم پرید، آبش ریخت توی کُس پر از بذر قبلیام. ارگاسمم داشت میاومد، اما هنوز نرسیده بود که افتاد عقب به صندلی و منو محکم کشید عقب توی بغلش، که هر حرکت دیگهای رو سخت کرد. بعد از چند لحظه، روی باسنم زد که انگار یعنی تموم شد. بلند شدم از روی کیرش، حس از دست دادن و ارضا نشدن با بیرون اومدنش همراه شد. چرخیدم و زانو زدم تا کیرش رو تمیز کنم. مرخص شدم. ایتان کسی بود که بعد از دیدار صبح، کنجکاوم کرده بود. مرد سیاهپوست بزرگ. تقریباً خجالت کشیدم که ذهنم رفت سمت کلیشههای صنعت پورن، اما کنجکاو بودم وقتی روی چارچوب درش زدم. جالب بود که همه مردها به جز جری مجرد بودن، اما بعداً فهمیدم کوین و برایان هر دو طلاق گرفته بودن، کار براشون مهمتر از زنهاشون بوده ظاهراً. ایتان فرق داشت. بعداً فهمیدم هیچوقت ازدواج نکرده، بلکه خوشحال و راضی بوده از همراهی مداوم زنهای مختلف، هم سیاه و هم سفید. این تفاوت توی دفترش هم معلوم بود وقتی وارد شدم. برهنه بودم، موهام بههمریخته، داخل رانهام از مایعات چکهکننده برق میزد، نوک سینههام مثل سنگ سفت شده بود. پوست صورتم، گردنم و سینهام از هیجان قرمز شده بود. تصویر کامل یک جنده تازهگاییده شده
سم کشیده شد. «خیلی خیسی، کارول.» «بله، آقای من. فکر کردن به اینکه این میتونه بخشی منظم از روزم باشه اگه شانس آورده باشم و این کار رو بهم بدن، خیلی هیجانانگیزه.» «خب، خانم هوگان، گرفتن این کار کاملاً به خودت بستگی داره حالا. سه تا مصاحبه دیگه داری… اهم… که نشون بدی چه جور عضو تیمی میتونی باشی.» لبخند زدم و رفتم سمت لباسهام روی صندلی. «نه… لازم نیست، خانم هوگان.» هر بار که «خانم هوگان» صدام میکرد، بدنم مورمور میشد چون مستقیماً داشت به این یادآوری میکرد که من زن متأهلیام با شوهری که بیرون شهره. «فکر نکنم برای مصاحبههای بعدی به لباس نیاز باشه.» «البته، آقای من.» به سمت در برگشتم و بازش کردم که: «کارول…» برگشتم، ایستاده توی در باز به فضای باز دفتر، فقط با شورت، جوراب و کفش پاشنهدار. جلوی وسوسه نگاه کردن عصبی به اطراف فضای باز و بهخصوص در خروجی به راهروی طبقه نهم رو گرفتم و با دقت… و صداقت جواب دادم: «نه، آقای من، تجربه دختر با دختر نداشتم. ولی… افتخار میکنم اگه اولین بارم با همسر شما باشه.» لبخند گشادی زد و توجهش رو برگردوند به میز کارش. روی چارچوب در دفتر کوین زدم و بیرون موندم تا گفت بیام تو. وقتی وارد شدم، دستم رو گذاشتم روی دستگیره تا در رو ببندم و اون سر تکون داد. رفتم جلوی میزش در حالی که صندلیش رو عقب کشید و راحت نشست تا از بالا تا پایین نگاهم کنه. «صبح بخیر دوباره، آقای من. اومدم مصاحبه رو ادامه بدیم.» گونههام سرخ شد: «وقت دارید برام؟» «حتماً دارم، کارول.» روی لبه میز جلوش زد. «بیا اینجا بنشین تا شروع کنیم.» دور میز رفتم و از بین میز و زانوهاش رد شدم. چند تا کاغذ رو جابهجا کردم و جایی که نشون داد نشستم. روی دستههای صندلیش زد. اول گیج شدم، بعد فهمیدم چی میخواد. شروع کردم پاهام رو بذارم روی دستهها، اما جلوم گرفت. بند شورت رو با انگشتهاش گرفت: «بیا این رو هم از سر راه برداریم، باشه؟» عصبی سر تکون دادم در حالی که شورت رو از روی باسنم پایین کشید و گذاشت بیفته زمین تا پام رو ازش بیرون بیارم. وقتی دوباره نشستم روی میز و پاهام رو گذاشتم روی دستهها، خیلی خوب حس کردم که با مردی که فقط صبح باهاش آشنا شدم، کُس خیسم نه تنها داره براش نمایان میشه، بلکه با باز کردن پاهام روی دستهها، دارم کُسم رو کامل باز میکنم جلوی چشمهاش که فقط یک متری فاصله داره. تمام معنای واقعی اتفاقی که داشت میافتاد مثل صاعقه بهم خورد. حرف زدن با بیل درباره به اشتراک گذاشته شدن با مردهای دیگه یه چیز بود. زانو زدن نیمهبرهنه و مکیدن کیر جری چیز دیگه. اما این… خدای من!… این واقعی واقعی بود… باز کردن کُسم برای یه مرد غریبه، با این دانش که قراره به نحوی ازم برای لذتش استفاده کنه، خیلی فراتر از خیالپردازی بود. بدنم لرزید و واقعاً حس کردم آبم داره از کُس بازم چکه میکنه. اونم متوجه شد. به سوراخم خیره شد، بعد به سینههام. دستهاش بالا اومد تا سینههام رو بگیره و بلند کنه، وزنشون رو حس کنه. «گفتم نمیتونم صبر کنم تا اینا رو بگیرم دستم.» توی چشمهام نگاه کرد: «سینههات محشرن. همیشه به سینههای گنده علاقه داشتم.» شستهاش رو روی نوک سینههای سفتم کشید در حالی که نوازششون میکرد. آه کشیدم از این دستکاری آشکار. «ممنون… آقای من. خوشحالم که… دوستشون دارید.» «آره، خیلی.» دستهاش سینههام رو رها کرد و روی بدن برهنهام پایین اومد به سمت رانهام. دستهاش رفت به زانوهام و تا پاهام با کفش پاشنهدار، بعد برگشت بالا روی داخل رانهام به سمت کُسم. شستهاش کنار لبههای کُسم کشیده شد. «خب، کارول، یه کم بگو چرا این کار رو میخوای؟» تعجب کردم که واقعاً انگار میخواست حرف بزنه. وقتی شستش روی کلیتوریسم کشیده شد، نفسزنان گفتم: «من… قبلاً منشی بودم… قبل از اینکه بیایم اینجا… و فکر کردیم پول اضافی…» کوین یک انگشت فرو کرد توی کُسم. نفس زنان ناله کردم. «نه، اون کار نه، کارول. منظورت این کاره؟» حالا دو تا انگشت توم بود. ناله کردم: «من… ما… منظورم شوهرم… و من… ما… خیالپردازیهایی داشتیم… درباره اینکه من… با مردهای دیگه شریک بشم… و مطیع باشم.» نفس زنان لبه میز رو محکم گرفتم وقتی انگشت سوم هم محکم فرو رفت توی سوراخ خیسم. «فاحشهای، کارول؟» «اوه، خدای من، نه، آقای من. هوممم… ننننن… من… دارم این کار رو میکنم… چون شوهرم… شوهرم میخواد.» «ولی جندهای، خانم هوگان.» اوه، لعنتی! دوباره همون. من زن متأهلم، برهنه توی دفتر، و انگشتهای یه غریبه توی کُسم. «آره… اوه، آرهههه… من… جنده شوهرمم… جنده مطیعش.» انگشت چهارم رو هم فرو کرد و سوراخم رو بیشتر باز کرد. «فکر میکنی عضو خوبی برای تیم اینجا باشی، خانم هوگان؟» اوه، لعنتی آره! «بله، آقای من… هر کاری… لازم باشه انجام میدم.» خندید. چشمها
منشی متاهل (۱)
#منشی #همسر #ترجمه
قسمت اول هر سؤالی که ممکن بود در ذهنم داشته باشم درباره اینکه این ماجرا چگونه پیش خواهد رفت، با حرفهای جری برطرف شد. «قبل از هر چیز دیگری، کارول، بلند شو و بلوز و دامنت رو دربیار.» «عالی.» داشت به کل بدنم نگاه میکرد، اما مدام چشمش به سینههام برمیگشت. «من عاشق سینههای خیلی بزرگم. فکر کنم زنم حسودی کنه.» همچنان داشت منو ارزیابی میکرد: «لباس زیرت هم قشنگه. توری و سکسی. جورابهای ساقبلند رو هم دوست دارم. مثل بیل، من هم از جوراب شلواری خوشم نمیاد.» بلند شد و در رو باز کرد: «بذار برات یه دور نشون بدم.» برگه قوانین رو برداشت. اول اتاق کنفرانس و تجهیزاتش رو نشونم داد و اطمینان داد که نحوه استفاده درستشون رو بهم یاد میدن. بعد رفتیم به سمت اتاق کوچیک ناهار/استراحت. بهم یاد داد چطور قهوه تازه دم کنم و گفت که قهوه هیچوقت نباید بیشتر از دو ساعت بمونه. روی چارچوب در اولین دفتر اون طرف راهرو زد. سه فروشنده دیگه بودن و این یکی ایتان بود؛ مرد سیاهپوست بزرگهیکل و عضلانی، حدود ۱۹۰ سانتیمتر و ۱۰۵ کیلو، احتمالاً اوایل چهلسالگی. بعد از معرفی ما، جری حضور من رو توضیح داد (نه برهنگی نسبیام رو): «کارول برای پست منشی داره مصاحبه میده.» ایتان با لبخند آگاهانهای نگاه کرد، بهخصوص به وضعیت لباس پوشیدنم. جری برگه قوانین رو بهش داد و خواست بخونه. «سؤالی داری کارول، چیزی رو روشن کنه؟» ایتان با لبخند گشاد گفت هیچ شکی نداره. وقتی به سمت در برگشتیم، جری گفت: «میخوام تو هم مصاحبهش کنی تا مطمئن شی عضو خوبی برای تیم میشه.» ایتان دوباره لبخند زد. این کار برای دو دفتر دیگه هم تکرار شد: برای برایان و کوین. برایان سفید پوست بود، حدود ۱۸۳ سانتیمتر و ۹۰ کیلو. کوین سفیدپوست، حدود ۱۷۵ سانتیمتر و ۸۲ کیلو. هر دو هم اوایل چهلسالگی بودن. حالا که سند توسط همه امضا شده بود، جری منو برد کنار دستگاه کپی/پرینتر و چهار کپی گرفتم. برگشتیم به دفترش. یک کپی رو گذاشت روی میز کناریش برای آرشیو بعدی و اصل رو زیر کیفم گذاشت. هنوز سه کپی دیگه دستم بود. ازم خواست یک کپی به هر کدوم از بقیه مردها بدم. فوری برگشتم، اما یه لحظه بهم برخورد که زندگیم چقدر دیوونهوار شده: دارم توی فضای باز دفتر، فقط با ست توری سوتین و شورت، جوراب ساقبلند و کفش پاشنهدار، راه میرم و به هر کدوم از مردها کپی میدم. توی دفتر کوین، کشوی پروندههای میز کارش رو باز کرد و گفت بذارمش توی پوشهای که روش نوشته «شخصی». کنار کشوی باز زانو زدم، پوشه رو پیدا کردم و کپی رو گذاشتم توش. از بالا شنیدم: «سینههای بزرگت رو خیلی دوست دارم، کارول. نمیتونم صبر کنم تا بگیرمشون دستم.» بهش نگاه کردم و لبخند زدم: «ممنونم، آقای من. مطمئنم بهزودی فرصت خواهید داشت.» وقتی برگشتم، عمداً خودکارش رو از روی میز زدم زمین. از کمر خم شدم، پاهام صاف، تا برش دارم. شنیدم از پشت نفسش بند اومد وقتی شورت تنگم روی باسنم کشیده شد. عذرخواهی کردم: «ببخشید که اینقدر دستوپا چلفتیام، آقای من.» شنیدم زیر لب غرغر کرد وقتی بیرون رفتم، قلبم تند میزد از این تحریک آشکار. میدونستم کُسم چقدر خیس شده از هیجان چیزی که قراره بعدش بیاد، و این خیسی حتماً روی شورت معلوم بود. بعد از اینکه به هر کدوم از مردها کپی دادم، روی چارچوب در دفتر جری زدم. وقتی وارد شدم، دیدمش پشت میزش نشسته، شلوارش تا مچ پاش پایین بود و داشت آروم کیر نیمهسفتش رو مالش میداد. در رو بستم و جلوی پاهاش زانو زدم. ازم خواست سوتینم رو دربیارم، که بدون معطلی درآوردم. باز هم اونم از اندازه سینههام تعریف کرد و دست دراز کرد تا هر کدوم رو با یک دست بگیره، در حالی که من به سمت دامنش خم شدم و دستهام جاش رو روی کیرش گرفت. زبانم رو از طول کیر در حال بزرگ شدنش کشیدم، موقعیت به اندازه کارهای من تحریکش میکرد. کیرش رو تو دهنم گرفتم، بیشتر فرو کردم، عقب کشیدم، بعد دوباره بیشتر، تا سر کیرش به ورودی گلوم رسید. ناله کرد، یک دستش سینهام رو رها کرد و روی سرم نشست در حالی که من تا جایی که میتونستم عمیق گرفتمش. یک دستم رو بردم سمت کیسه بیضههاش و ماساژشون دادم در حالی که مکیدم، لیسیدم و بوسیدم کیرش رو. وقتی حس کردم بیضههاش و کیرش متورم شدن، سفتتر شدن و شروع کردن به پریدن برای انزال، کیرش رو از دهنم بیرون کشیدم: «توی دهنم یا جای دیگه روی بدنم، آقای من؟» خواست ببلعمش، و خیلی طول نکشید که آبش رو ریخت توی دهنم و من با بلعهای سریع و پیدرپی، آبش رو فرستادم توی معدهام. کیرش رو تمیز لیسیدم در حالی که دوباره شروع کرد به نوازش سینههای آویزونم. صبر کردم تا دستهاش رو برداره بعد بلند شدم. دستش رو فرو کرد بین پاهام. پاهام رو باز کردم تا دسترسی بهتری داشته باشه وقتی انگشتهاش روی پارچه شورت روی لبههای کُ
یدونی که چقدر حشریم. تو هم که اجازه نمیدی بکنمت.» من: «آخه درد…» محمد: «قول میدم آروم باشم. تازه، تو کونت سفتتره و بیشتر بهم حال میده. پاره هم نمیشی.» اینو که گفت، یه حس کنجکاوی شیطانی اومد سراغم. انگار ته دلم میگفتم “بذار ببینم چجوریه.” از طرفی ترس وحشتناکی داشتم از اینکه قراره پاره بشم. من: «باشه، ولی اگه درد گرفت، سریع درش میاری. قول میدی؟» محمد: «قول شرف میدم، نفس من.» محمد رفت تو کشو و یه وازلین آورد بیرون. (وازلین! یعنی دیگه آخر فاجعه بود.) من رو به شکم خوابوند و پاهام رو باز کرد. نور اتاق کم بود و فقط یه چراغ خواب کوچیک روشن بود که سایهها رو بلند و کشیده میکرد. محمد شروع کرد به مالیدن وازلین روی سوراخ کونم. سردی وازلین که به اون قسمت رسید، تمام عضلاتم سفت شد. ناخودآگاه کونم رو منقبض کردم. محمد: «شل کن عزیزم، شل کن. اگه سفت بگیری، درد میگیره.» شروع کرد با انگشتش بازی کردن. اول یه انگشت. آروم، با نوک ناخنش ماساژ میداد. بعد یه کم فشار داد تا انگشتش رفت تو. یه درد خفیف، ولی قابل تحمل، مثل یه سوزش کوچک. نفس نفس میزدم. من: «آه… محمد… آروم…» محمد: «جووون، سوراخت چقدر تنگه، راضیه! چه کونی داری تو!» انگشت دوم رو هم اضافه کرد. حالا دیگه وازلین کار خودش رو کرده بود و اونقدر دردناک نبود، فقط یه حس پری بودن و گشادی که خیلی عجیب و غریب بود. وقتی انگشتاش رو تند تند بیرون و داخل میبرد، حس میکردم داره کمکم کونم رو باز میکنه. بعد از چند دقیقه، محمد انگشتاش رو درآورد. یه کم تف ریخت روی سر کیرش (کاندوم نداشت، نزد تا حال بیشتری ببره) و یه کم هم وازلین زد. نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم. لحظه موعود بود. محمد آروم سر کیرش رو گذاشت دم سوراخ کونم. یه فشار کوچیک داد. وای! انگار یه جسم خارجی داره وارد بدن من میشه، یه جایی که نباید باشه. محمد: «نفس عمیق، عزیزم… جووون.» و بعد، بدون اینکه فرصت بده اعتراض کنم، یه فشار نسبتاً محکم داد. فقط یه کلمه: جر خوردم! یه درد وحشتناک، مثل یه گوله آتش که فرو رفته باشه تو بدن من. سوراخ کونم یهو باز شد، انگار که استخوناش از هم جدا شدن. جیغ کشیدم. یه جیغ بلند و خفهشده تو بالشت. عضلاتم چنان سفت شدن که حس میکردم محمد داره با یه دیوار بتنی میجنگه. من: «آآآآآخ… درش بیار! محمد… تورو خدا…» محمد با صدای خشدار و نفسنفسزنان گفت: «صبر کن، صبر کن. الان جا باز میکنه. قول میدم بهتر بشه.» صدای تپش قلب خودم رو تو گوشم میشنیدم. کیرش تا نصفه رفته بود تو. یه توده گوشت داغ و سفت که داشت منو از درون پاره میکرد. میخواستم گریه کنم، ولی از فرط درد و شوک، اشکم نمیاومد. چند ثانیه تو اون حالت موندیم. محمد کاملاً ساکن بود. انگار منتظر بود تا من عادت کنم. سوراخ کونم چنان تنگ بود که کاملاً محمد رو چسبونده بود به خودش. حس میکردم یه چیز وحشتناک و شیرین داره اتفاق میافته. دردش قابل تحمل شده بود، اما فقط چون محمد حرکت نمیکرد. محمد: «حالا، یه کم دیگه…» و یه فشار دیگه داد. کل کیرش رفت تو کونم. تا ته. فکر کردم از وسط نصف شدم. اون حس جر خوردن برگشت، ولی این بار عمیقتر و وحشتناکتر. انگار یه چیزی توی شکمم داشت جا به جا میشد. من ناخودآگاه یه ناله عمیق و پر از درد و لذت از گلوم دادم بیرون. همین که حس کردم کیرش کاملاً تو کونم جا افتاده و دیگه دردش اون وحشت اول رو نداره، محمد شروع کرد به حرکت کردن. آروم، خیلی آروم. عقب جلو میکرد. من چشمهام رو بسته بودم و فقط دندونهام رو روی هم فشار میدادم. هر بار که کیرش بیرون میاومد و دوباره با یه ضربه نسبتاً محکم برمیگشت تو، یه لرزه عجیب تو ستون فقراتم حس میکردم. این حرکتها، با اینکه هنوز دردناک بود، ولی یه حسی داشت که تا حالا تو عمرم تجربه نکرده بودم. یه حس مالکیت، یه حس پر شدن کامل و بینقص. محمد سرعتش رو بیشتر کرد. نفسهاش تو گوشم داغ بود. بوی عرق و شهوت اتاق رو پر کرده بود. اون نالههای محمد که نشون میداد چقدر از تنگی کون من داره لذت میبره، کمکم درد رو برام کمرنگ میکرد و جاش یه حس جدید ادامه دارد… نوشته: شب بی قرار
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
کونم پاره شد (۱)
#دوست_دختر #آنال
وای خدا شاهده، هنوزم وقتی یاد اون شب میافتم، پشتم یه جوری میلرزه که انگار وسط زمستون تو قطب شمالم. اون شب، شب جر خوردنم بود. شب شروع ماجرای کونی شدن راضیه خانوم! بذارین از اول بگم. من و محمد تقریباً یک ساله دوست بودیم. محمد؟ اووووف، محمد فقط یه تیکه گوشت نبود، لامصب یه تیکه از بهشت بود که افتاده بود رو زمین. قد بلند، شونههای پهن، بدن ورزشی و یه کیر خفن که وقتی شلوار تنش بود، قشنگ میفهمیدی چه خبره زیر اون پارچه جین! ولی من یه مشکلی داشتم، نه اینکه کلاً مشکل داشته باشم، نه! مشکلم پرده بود. آره، من هنوز دختر بودم و هرچقدرم محمد التماس میکرد که «بیا بذار بکنم تا راحت شیم»، من میترسیدم. نه به خاطر از دست دادن پرده، بیشتر به خاطر حرف مردم و اون شب لعنتی اول عروسی. میخواستم اولین بار رو تو حجله تجربه کنم، نه تو آپارتمان اجارهای محمد. اون شب ولی دیگه طاقت جفتمون تموم شده بود. خونه خالی بود و هوا هم خنک و عالی. محمد اومد دنبالم و منو برد خونه. همین که در رو بستیم، دیگه هیچی نفهمیدم. لامصب مثل یه حیوون گرسنه افتاد روم. حتی فرصت نکردیم بریم اتاق خواب. تو راهرو، چسبوندم به دیوار و شروع کرد به لب گرفتن. نه از اون لبای آروم و عاشقانهها، لبهای گشنه، لبهایی که بوی عطش و شهوت میداد. زبونش که وارد دهنم میشد، قشنگ حس میکردم که داره مغزم رو میخوره، نه فقط زبونم رو. لباسامون رو تو چند ثانیه در آوردیم. من یه تاپ کرم پوشیده بودم با یه شورتک نخی. محمد که تاپم رو درآورد، سوتینم رو پرت کرد یه گوشه. سینه هام، که خدا رو شکر همیشه خوب بودن و نوکهای سفت و صورتیای داشتن، افتادن جلو چشمش. وای، عکسالعمل محمد دیدنی بود! مثل کسی که بعد از هزار سال بیابونگردی یه چشمه آب پیدا کرده باشه. سرش رو مثل یه بچه شیرخوار گذاشت لای سینههام و شروع کرد به خوردن. چنان با ولع سینه راستم رو میمکید که فکر میکردم الان شیرم میاد! دندونهای سفیدش رو آروم به نوکش میکشید و من از لذت، ناخودآگاه یه آخ بلند گفتم و دستام رو چنگ زدم تو موهاش. محمد آدم عجولی بود، ولی تو سکس واقعاً حرفهای بود. قشنگ میدونست چطوری باید یه دختر رو دیوونه کنه. درازم کرد رو مبل و شروع کرد به خوردن کل بدنم. از گردنم، لیسزنان اومد پایین. زیر بغلم، روی شکمم، نافم. دلم میخواست جیغ بزنم، ولی صدام تو گلوم خفه شده بود. وقتی رسید به پاهام، دیگه مغزم کاملاً قفل کرده بود. پاهام رو داد بالا و شروع کرد به خوردن انگشتای پام! وای، مگه میشه یه آدم اینقدر حشرش بالا باشه؟ انگشتامو دونه دونه میکشید تو دهنش و میمکید. من غش کرده بودم. این لیس زدنهای ریز و دقیق، صد برابر خود سکس حشری کننده بود. حس میکردم یه ملکه هستم که یه بنده داره تمام وجودش رو پرستش میکنه. بعد نوبت من بود که خدمتش رو بکنم. محمد رو خوابوندم و شلوار و شورتش رو درآوردم. کیرش رو که دیدم، یه لحظه نفسم رفت. اندازه کهکشانه راه شیری بزرگ بود! یه رگهای برجسته داشت، مثل سیم بکسل که دور یه تنه درخت پیچیده شده باشه. سرش هم که مثل یه قارچ بزرگ باز شده بود و یه قطره آب شفاف روش برق میزد. گرفتمش تو دستم. گرم بود، سفت بود، سنگین بود. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به ساک زدن. اولش آروم، مثل یه بچه که داره آبنبات میمکه. ولی بعد که دیدم محمد داره ناله میکنه و موهام رو تو دستش فشار میده، سریعتر و عمیقتر کردم. دهنم رو تا ته باز میکردم و تمام کیرش رو تا حلقم میبردم تو. مزهاش… مزه مردونگی و تمیزی میداد. صدای «ملچ ملوچ» دهن من و کیر محمد که به هم میخورد، کل خونه رو پر کرده بود. اونقدر حشری شده بودم که دیگه خجالت برام معنا نداشت. هر بار که سرم رو بالا پایین میکردم، محمد با یه “آخ جون” بلند منو بیشتر حریص میکرد. بالاخره نوبت رسید به کار اصلی. خوابیدیم تو اتاق خواب. بدن هامون عرق کرده بود و هر دو داغ بودیم. محمد رفت سمت کشو و یه کاندوم آورد بیرون. وقتی دیدم داره نزدیک میشه، یه لحظه ترس وجودم رو گرفت. من: «نه محمد، صبر کن! تورو خدا. نه هنوز… من میترسم پردهام…» محمد: «جووون، پردهات کجاست عزیزم؟ آخه این چه حرفیه؟ من که مراقبم.» من: «نه، نه. نمیخوام الان پاره بشم. بذار واسه بعد.» محمد که دید من دارم میلرزم و قشنگ معلومه ترسم واقعیه، یه نفس عمیق کشید. دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و بوسیدم. محمد: «چشم، خانم باکره ما. فعلاً که اجازه نمیدی از اون در بیام تو، پس راه چاره چیه؟» بعد یه لبخند شیطنتآمیز زد و با انگشتش آروم اشاره کرد به سوراخ پشت من. وای… کون! راستش رو بخواین، تا اون لحظه اصلاً به کون دادن فکر نکرده بودم. البته، همیشه میدونستم کونم قشنگه. گرد و سفت بود، ولی خب، این فقط یه نقطه لذت بود، نه یه راه ورود! محمد: «عزیزم، بیا فقط امشب رو… م
یه پسر کم سن سکسی تو استخر
#گی #استخر
سلام تازه اومدم شهوانی و این اولین داستان که… این داستان چند هفته پیش برام اتفاق افتادش ۴۵ سالمه و ساکن کرجم و عاشق استخر و جکوزی و… هفته پیش رفتم استخر محل که تقریبا شلوغ بود که بخاطر تعطیلی مدارس بخاطر آلودگی هوا بودش …بگذریم مایو ایی که دارم بلنده تا زیر زانو هستش ولی جنسش جوریه که آب میخوره قشنگ بدن نما میشه به خاطر رنگ سفیدش که البته قسمت جلو و پشت مایو از زیر آستر داره که کیر و کون دیده نشه… خلاصه یکمی شنا کردم و دیدم که بچه زیادی شوخی میکنن و سر صدا در اومدم و رفتم قسمت سونا جکوزی که خوشبختانه خلوت بود و آبش حسابی داغ لبه حوضچه نشستم و پاهامو انداختم تو آب تو حال خودم بودم که ۳ نفر اومدن داخل سنشون بین ۱۳ تا ۱۶ بود اگه اشتباه نکنم یکم نشستن و حرف و شوخی باهم که یکیشون گفت بریم دیگه بسه و در اومدند که برن که یهو یکیشون گفت شما برید من یکم بشینم تو آب گرم و بیام.رفتن او دوتا اونم نشست تو آب داغ یه لحظه متوجه شدم پسره زیر زیرکی حواسش به منه هی نگام میکنه گفتم شاید آشنام براش کنجکاو شده …تو خودم بودم که گفت بهم چرا نمیای تو آب فقط پاهاتو کردی تو آب مکث کردم که یه جوابی بدم که زیاد پیله نشه که یهو گفت میترسی بسوزه تعجب کردم از حرفی که زده گفتم منظورت چیه چی بسوزه…که گفت خداییش بزرگه حتی وقتی خوابه معلومه چیه…هنگ بودم که خودش متوجه شد با سر اشاره کرد به بدنم که دیدم بله اون قسم آستر مایو جمع شده رفته کنار و جناب سالار داره خودنمایی میکنه که سریع درستش کردم گفتم ببخش حواسم نبود اینطوری شده …که گفتش نگفتم بهت که درستش کنی که بهش گفتم پس منظورت چیه هنوز گیج و منگ بودم که جناب سالار یه تکونی بخودش داد و حسابی قد کشید و پسره فهمید و گفت من مشکلی ندارم اگه هستی بریم داخل سونا بخار اون لحظه اصلا مغزم کار نمیکرد بخودم اومدم دیدم داخل سونام نشستیم و اومد کنار گفت جون ببینمش تا کسی نیومده دست آورد جلو بند مایمو باز کرد و گرفت دستش سالارو ماشاالله سالار هم حسابی قد کشیده بود عرض اندام میکرد …پسر یه دستش کیر من یه دستشم تو شورت خودش گفتم درش بیار ببینم چی داری از خدا خواسته سریع قبول کرد و انجام داد دیدم یه کیر فندقی خوشگل صورتی از نوع قلمی جمع و جور داره…بهش گفتم تا حالا تجربه داشتی که گفت ننه با این سن و سایز ولی دوست دارم…از چشام فهمید پایه ام باهاش و شروع کرده ساک زدم اونم با چه ولعی🤤 یکم خورد پاشد بشین من آمار دوستامو بگیرم بیام سریع برگشت و گفت زود تموم کنیم که حیف نشه متوجه شدم که بله کونی که خارش میکنه خودش سفارش میکنه من رو پله سونا بودم و اونم اومد جلوم حالت رکوع شد بخارم که زده بود و تف کوچولو انداختم و با یه فشار کوچیک سر سالار رد شد و صدای ناله از لذتش در اومد چندتایی تلمبه زده بودم که دیدم داره سفت میکنه خودشو و فهمیدم داره میشه که چنتا محکم زدم و با دستم کیر فندقی قلمیشو گرفتم و آبش سریع پاشید انصافا آب زیادی ازش اومد و خیلی پر فشار بود …اون شد منم در آوردم سالار و اومد نشست و گرفت دهنش حالت ساک و جلق شروع کرد گفت خواست بیاد بگو در بیارم که بریزه رو صورتم و منم خالی شدم رو صورتش و رفتیم سریع شستیم و برگشتیم حوضچه آب گرم …سرحال که اومد گفت تا حالا اینجوری حال نکرده بودم خلاصه رفیق شدیم و شماره بازی کردیم و بعد اون یه روز در میون زیر خوابمه و یکی دیگه از دوستاشم که از خودش خیلی بهتره آورده نوشته: Shahed Ali
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
لی خب تهش جنده از اب در اومد اینم داستان سکس من با شیرین شرمنده اگه زیاد سکسی نبود فقط خواستم خاطراتمو باهاتون در میون بزارم نوشته: پدرام مثلا
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
سکس یهویی با شیرین
#دوست_دختر #آنال
اسما رو بخاطر امنیت بیشتر ویرایش میکنم ولی کل داستان واقعیه سلام من پدرامم ۱۹ سالمه اهل شیرازم و اکسم شیرین ۲ سال ازم کوچیک تره اگه بخوام از خودم بگم قدم ۱۸۴ بدنسازی میرم و وزنم بین ۸۳.۴ تا ۹۰ معمولا بالا پایین میشه به واسطه رژیم غذایی سالم و ترشح زیادی هورمون های جنسی یه آدم دائم الشقم شیرین هم ک یه دختر در ظاهر پاک و معصوم قد حدودا ۱۶چ وزنشو نمیدونم ولی یه دختر اسکینی فوق العاده سکسیه و اون کونش ک شبیه گلابیه رو فقط تو فیلما میشه دید از نرمیش هم نگم برات من اهل شیرازم و این داستان برمیگرده به تقریبا یه سال پیش چند وقتی بود آشنا شده بودیم چند باری اطراف خونشون تو کافه های فضل آباد و فدک می نشستیم و از همون دیت اول باهم راحت شده بودیم جوری ک میرفتیم سفره دستمو از پشت میکردم تو شلوارش و چون تکیه داده بودیم فک میکرون فقط تو بغل همیم نمیدونستن اون زیر چه آبشاری فورانه یه روز شیرین با دوستش غزل اومده بودن ک بریم همون اطراف بچرخیم تو کافه نشسته بودیم ک یهو گوشی غزل زنگ خورد مامانش گفت کجایی گفت خونه شیرین گفت خب بیا پایین من دم درم اینم یهو سرخ شد و دوتایی بدو بدو رفتن منم داشتم کم کم میرفتم خونه ک یهو دیدم شیرین زنگ زد و عذر خواهی کرد و گفت بیا پارک لاله منتظرتم رفتم اونجا شب بود خلوتم بود پشت شمشاد ها درحال لب بازی و مالیدن اون کون نرمش بودم ک گوشیش زنگ خورد و مادرش گفت امشب میخوام خونه عزیز جون بمونم اماده باش تا بیام دنبالت اینم خودشو زد به مریضی ک نره و از قضا خونشون خالی بود و مطمئن بودیم کسی نمیاد باباشم ک شیف تو کارخونه بود ۵ صب میرسید خونه خونشون اپارتمانی بود و به گفته خودش همسایه های فضولی داشتن ولی خب به خیر گذشت هیچ وقت یادم نمیره کلیدو انداخت رفتیم تو سریع درو بستم همون دم در شروع کردم لب گرفتن و لباساشو در اوردم اونم ک از من بدتر یه دقیقه نشده بود رفته بودیم ک دیدم جفتمون لخت رو تختیم از اونجایی ک دوس داشتم خاطره قشنگی واسه جفتمون باشه سریع باز ازش لب گرفتم و رفتم سراغ سینه هاش یکیو تو دستم اروم میمالیدم و اون یکی رو میخوردم و با زبونم تحریکش میکردم و هی جاشونو عوض میکردم ک واسه خودمم لذت بخش بود بعد با بوسه های ریز اومدم تا زیر شکمش تا رسیدم بالای کسش رو مثانش یه کبودی خوشگل درست کردم که آخش رفت بالا از اونجایی ک دختر پاکدامن قصه ما پرده داشت پاهاشو وا کردم لبامو گذاشتم رو لاله های کس قشنگش و زبونم کردم تو کسش و بالا پایین کردم هم زمان هم چوچولشو مک میزدم و اب کسش با تف من مخلوط شده بود ک رسیده بود به قاش کونش همونجور ک کسشو میخوردم با انگشت وسطم کردم تو کونش که جیغش رفت بالا و ارضا شد بغلش کردم یکم با هم ور رفتیم و قربون صدقه هم رفتیم ک دوباره جون گرفت منم ک این وسط از شق درد داشتم میمردم خواستم بکنمش ولی دیدم مثل قبل باز هات نیست رو کمر خوابوندمش یکم روغن زیتون مالشی ریختم رو بدنش و از سینه هاش شروع کردم چرب کردن و مالیدن تا کف پاهاش دستمو دایره ای روی سینه هاش میمالیدم و همونجور رو شکمش میکشیدم بردم سمت کسش ک خوب مالیدم و کونشو انگشت کردم این بار با دو انگشت و ازش لب میگرفتم داگیش کردم کیرمو با همون روغنه چرب کردم یکمم باز ریختم تو کونش کیرم شده بود مثل سنگ یکم سرشو کردم توش دیدم داره نفس نفس میزنه سر شونه هاشو گرفتم و نصفشو کردم توش که جیغش رفت بالا اروم اروم سرشو میکردم تو کونش اما تلمبه نمیزدم کیرم بد جور تحت فشار بود ولی خب به خودمم حال میداد هم اینکه یه کون تنگ زیرمه هم اینکه ناله های یه دخترو اینجوری دراوردم یکم گذشت خواستم تلمبه بزنم دیدم هنوز میگه درد داره دستمو از رو شونه هاش بردم سمت سینه هاش و مالیدمشون و اروم اروم قلب جلو میکردم واقعا داشتم میترکیدم ک کنترل خودمو از دست دادم دستم بردم جلو دهنش و تا ته کردم تو کونش و تلمبه های وحشت ناک میزدم نزدیک نیم ساعت تلمبه زدم تا اینکه ابم اومد ک تا قطره آخرش تو کون تنگش خالی کردم ک کشیدم بیرون یکم نگاش کردم دیدم صورتش سرخ شده و اشک تو چشاش جمع شده انگار از یه چیزی ناراحت باشه نفس نفس زنان رفت دستشویی و برگشت دراز کشید منم دیدم بیچاره خیلی مثل اینکه درد کشیده خوابیدم پیشش و یکم نازشو کشیدم تا اروم شد و بغلم کرد پاشدیم یه دوش دو نفره گرفتیم یه غذا سفارش دادیم خوردیم یکم پیش هم بودیم ک نگا به ساعت کردم دیدم شده ۱ رو مبل نشسته بودم ک اومدتو بغلم و با کیرم ور رفت درش اورد و یکم ساک زد ک شلوارشو در اوردم و یه لاپایی مشتی هم زدم اخراش واقعا کمر درد گرفتم و نزدیک ۴۰ دقیقه تلمبه میزدم اون دوبار ارضا شد و من نه ک باز نشستم رو مبل ک جلوم نشست و برام یه ساک مجلسی زد و آبمو تا قطره آخرش خورد بعدم همو بوسیدیم کم کم داشتم میرفتم خونه ک بغلم کرد و گفت بهترین شب زندگیم بود … و
یرش را روی کس خیس مانا مالید، لبهایش را باز کرد، آرام وارد شد. حس کرد چقدر تنگ است، چقدر داغ، دیوارهای کسش دور کیرش پیچید و مکید. «مانا… دوست دارم… تو همه دنیای منی… تو تنها نوری هستی که تو این تاریکی حس میکنم…» حرکت شروع شد، اول آرام و عمیق، مثل تانگو، بعد تندتر، وحشیتر. مانا پاهایش را دور کمر آریا قفل کرد، کونش را بالا آورد تا کیرش تا آخر برود و به جاهای حساسش بخورد. «محکمتر آریا… بکن منو… ارضام کن… میخوام حس کنم کیرت تو کصم میزنه و منو پر میکنه…» صدای بدنهایشان که به هم میخورد اتاق را پر کرد، صدای نالهها، صدای نفسهای بریده، صدای کس خیس مانا که دور کیر آریا میلغزید. عرقشان با هم مخلوط شد، بوی عشق و شهوت فضا را سنگین کرد. مانا اول ارضا شد؛ بدنش لرزید، کسش دور کیر آریا تنگ شد و نبض زد، آبش ریخت بیرون، جیغش پر از اشک و عشق بود: «آریا… اومدم… خدایا… دوست دارم… تو همه چیزمی…» آریا هم دیگر نتوانست نگه دارد. کیرش در کس مانا نبض زد، آب کیرش داغ و غلیظ فواره زد داخلش، پرش کرد، تا آخرین قطره. افتاد روی مانا، گریه کرد، اشکهایش روی سینه مانا ریخت. «مانا… تو منو از مرگ نجات دادی. حتی اگه فردا همه چیز تموم بشه… این لحظه… این عشق… ابدیه.» مانا او را محکم بغل کرد، انگار میخواست در وجودش فرو برود. «ما با هم یه دنیای جدید ساختیم، آریا. دنیایی که هیچکس نمیتونه ازمون بگیره. حتی اگه همیشه تو تاریکی باشه… تو نور منی.» از آن شب به بعد، هر جلسهشان فقط رقص نبود. عشقی بود عمیق، شهوانی، پر از ترس و خواستنی که نمیشد خاموشش کرد. در شهری که عشق را زنجیر کرده بودند، آنها در آغوش هم آزادترین انسانهای زمین بودند. نوشته: عمو
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
