23 294
Suscriptores
-3424 horas
-3687 días
-530 días
Archivo de publicaciones
🔴 رمان #حوای_بی_آدم در کانال دوممون سنجاق شده
⏬⏬⏬
https://t.me/+c8npI8Q1GtBlZTA8
https://t.me/+c8npI8Q1GtBlZTA8
❤🔥 2
9300
Photo unavailable
🔴رمان #وقت_دلدادگی
امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد مسن و مومن که مادر و پدر داماد بودن فقط حضور داشتند.اصلا داماد حتما کسر شانش بود در این آلونک را بزند و دختر بخواهد.
فاخته هم فقط یکبار سینی چای برده بود و بعد به اتاقش رفته بود.صحبتها را از اتاق میشنید......
ادامه رمان
❤ 3
83920
Photo unavailable
آماده راند دوم جنگ هستید⁉️
🚨اعلام جنگ اسرائیل به ایران..‼️
مشاهده اطلاعات تکمیلی ✅
👍 1
81100
00:30
Video unavailable
حال دلتون خوش✨❤️🔥🦋
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@shaparaakiiii
IMG_8666.MP45.92 MB
❤ 5🥰 1
1 749200
Photo unavailable
لاو ترکوندن جنجالی و بوسه ی بهرام رادان و همسر مدلش ! 🔞
⭕️مشاهده کامل کلیپ⭕️
https://t.me/+raAsHiWB4IhhYjc0
73100
Photo unavailable
ماجرای شرم آور جایزه سکس با لی لی برای بازیکنان تیم ملی فوتبال ایران زمان شاه
اینجا ببینید👇👇
https://t.me/+3QuJ7V2izR43ZTI0
73900
Photo unavailable
.پدر شوهرم خیلی مرد جذابی بود همیشه به من لطف داشت بیشتر از بقیه حتی دختراش بهم محبت میکرد
اون روز رفته بودم خونه پدرشوهرم مادرشوهرم رفته بود خونه خواهرش در شهرستان منم رفتم تا شب که پدرشوهرم از شرکت میاد میاد شام اماده کنم ولی بهش چیزی نگفتم که سوپرایز بشه نزدیکای ساعت نه شب بود هنوز نیومده بود تو آشپزخونه بودم که یهو در باز شد صدای پدرشوهرم میاومد که همراه دخترش اومد دستپاچه شدم پشت یخچال قائم شدم که یهو پدرشوهرم با حرفی که دخترش زد حالت تهوع گرفتم تموم تنم لرزید ....😱🚷👇🏻
https://t.me/+3QuJ7V2izR43ZTI0
100
00:14
Video unavailable
بهترین لحظهی زندگی
زمانیست که خدا آرزوی محال
و نشدنیات را
برایت برآورده میکند...
این لحظه را برایت آرزو میکنم...
🌙شبتون به زیبایی آرزوهاتون🤲💗
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@shaparaakiiii
5.57 KB
❤ 8🔥 1
1 848260
00:15
Video unavailable
بفرست واسه اونی که مثل کوه پشتته😍💞
#همسرانه ❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@shaparaakiiii
8.11 KB
❤ 6
1 694230
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺💃🔘 داستان کوتاه
چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!🌻
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@shaparaakiiii
❤ 10😁 5
1 819140
🔴 رمان #حوای_بی_آدم در کانال دوممون سنجاق شده
⏬⏬⏬
https://t.me/+c8npI8Q1GtBlZTA8
https://t.me/+c8npI8Q1GtBlZTA8
❤ 3
1 04300
🔴 رمان #حوای_بی_آدم در کانال دوممون سنجاق شده
⏬⏬⏬
https://t.me/+c8npI8Q1GtBlZTA8
https://t.me/+c8npI8Q1GtBlZTA8
6100

