2025 año en números

16 096
Suscriptores
-2824 horas
-1797 días
-77630 días
Archivo de publicaciones
♦️کانالهایvip رایگان شد🎁
با توجه به درخواستهای مکرر شما، با جمعی از نویسندههای مطرح تصمیم گرفتیم لیست کانالهای vip رو رایگان در اختیارتون قرار بدیم💰
فقط همین امروز زمان دارید از این فرصت بهره ببرید🕰
https://t.me/addlist/fyuOE2pMNLxmZWQ0
فقط ۱۰۰ نفر ظرفیت داریم⏳👏👏
الویت با کسانی هست که اول جوین میدن💯
رو به اتمام #فقط۳۰نفر باقیمانده❌
2600
اگه دنبال رمان های جدید و بدون سانسور هستین که به دور از کلیشه باشه و خیلی هم خفن باشم پیشنهاد میکنم یه سر به چنل زیر بزنید💋❤️
https://t.me/+lcCnU1sAC3gyMTE0
https://t.me/+lcCnU1sAC3gyMTE0
59900
Repost from N/a
♦️کانالهایvip رایگان شد🎁
با توجه به درخواستهای مکرر شما، با جمعی از نویسندههای مطرح تصمیم گرفتیم لیست کانالهای vip رو رایگان در اختیارتون قرار بدیم💰
فقط همین امروز زمان دارید از این فرصت بهره ببرید🕰
https://t.me/addlist/fyuOE2pMNLxmZWQ0
فقط ۱۰۰ نفر ظرفیت داریم⏳👏👏
الویت با کسانی هست که اول جوین میدن💯
رو به اتمام #فقط۳۰نفر باقیمانده❌
400
🛑کانالهایvip رایگان شد🎁
با توجه به درخواستهای مکرر شما، با جمعی از نویسندههای مطرح تصمیم گرفتیم لیست کانالهای vip رو رایگان در اختیارتون قرار بدیم💰
فقط همین امروز زمان دارید از این فرصت بهره ببرید🕰
https://t.me/addlist/fyuOE2pMNLxmZWQ0
فقط ۱۰۰ نفر ظرفیت داریم⏳👏👏
الویت با کسانی هست که اول جوین میدن💯
رو به اتمام #فقط۴۱نفر باقیمانده❌
1900
Repost from N/a
✅کانالهایvip رایگان شد🎁
با توجه به درخواستهای مکرر شما، با جمعی از نویسندههای مطرح تصمیم گرفتیم لیست کانالهای vip رو رایگان در اختیارتون قرار بدیم💰
فقط همین امروز زمان دارید از این فرصت بهره ببرید🕰
https://t.me/addlist/fyuOE2pMNLxmZWQ0
فقط ۱۰۰ نفر ظرفیت داریم⏳👏👏
الویت با کسانی هست که اول جوین میدن💯
رو به اتمام #فقط۵۵نفر باقیمانده❌
700
Repost from N/a
💝کانالهایvip رایگان شد🎁
با توجه به درخواستهای مکرر شما، با جمعی از نویسندههای مطرح تصمیم گرفتیم لیست کانالهای vip رو رایگان در اختیارتون قرار بدیم💰
فقط همین امروز زمان دارید از این فرصت بهره ببرید🕰
https://t.me/addlist/fyuOE2pMNLxmZWQ0
فقط ۱۰۰ نفر ظرفیت داریم⏳👏👏
الویت با کسانی هست که اول جوین میدن💯
رو به اتمام #فقط۶۱نفر باقیمانده❌
300
Repost from N/a
♥️♣️کانالهایvip رایگان شد♣️♥️
با توجه به درخواستهای مکرر شما، با جمعی از نویسندههای مطرح تصمیم گرفتیم لیست کانالهای vip رو رایگان در اختیارتون قرار بدیم💰
فقط همین امروز زمان دارید از این فرصت بهره ببرید🕰
https://t.me/addlist/fyuOE2pMNLxmZWQ0
فقط ۱۰۰ نفر ظرفیت داریم⏳👏👏
الویت با کسانی هست که اول جوین میدن💯
رو به اتمام #فقط۷۳نفر باقیمانده❌
1400
Repost from N/a
🎗خیلیهاتون شکایت کردین که چرا کانالهایvip تعرفههاشون اینقدر بالاست!!
با جمعی از نویسندگان مطرح تصمیم گرفتیم تا این کانالهارو رایگان در اختیارتون بذاریم🔥🔥
⚠️ ظرفیت فقط برای ۱۰۰نفر بازه و لینکها تا پایان امشب باطل میشن❌
https://t.me/addlist/fyuOE2pMNLxmZWQ0
#کانالهای_جدید🎁
🔥 1
400
Repost from N/a
«ازت دور نمیشم. نه امشب… نه بعدش.»
«اگه باز عقب بکشی… فکر نکنم ببخشم.»
او زیر لب خندید؛ خندهای کوتاه و گرم.
«هیچجایی نمیرم.»
https://t.me/+A9naVlq8HeBkMzY0
https://t.me/+A9naVlq8HeBkMzY0
«فکر کردی دوباره میتونی ازم فرار کنی؟»
دختر مچش را کشید تا آزاد شود.
«فکر نکردم لازم باشه با تو بجنگم.»
مرد فشار دستش را بیشتر کرد.
«گاهی تنها راه حرف زدن… همینـه.»
دختر از عقب ضربهای زد و خودش را آزاد کرد، اما تنها یک ثانیه طول کشید—مرد دوباره هجوم آورد.
دختر جاخالی داد، دستش را گرفت و آن را پیچاند.
مرد با نفس تند خندید.
«بهتر شد.»
با یک حرکت سریع، مرد خودش را چرخاند و این بار دختر را از بازو گرفت و هر دو روی زمین افتادند—اما قبل از برخورد کامل، مرد وزنش را کنترل کرد تا فشار روی او نیفتد. با این حال، دستهایشان در هم قفل شد و فاصلهشان خطرناک کم بود.
دختر نفسزنان گفت:
«از سر راه برو.»
مرد با صدایی پایین و خشن جواب داد:
«وقتی هنوز داری ازم فرار میکنی؟ نه.»
دختر تلاش کرد دست مرد را کنار بزند، و همین حرکت باعث شد صورتشان از چند سانتیمتر عبور کند—نفسهایشان در هم گره خورد.
چشمان دختر درخشان شد، ترکیبی از خشم و چیزی عمیقتر.
با یک فشار، مرد را کنار زد و هر دو دوباره ایستادند، این بار روبهروی هم.
دختر اخم کرد.
«میدونی این کارا باعث میشه کمتر ازت بترسم؟»
مرد یک قدم نزدیک شد، نه بهعنوان تهدید—بهعنوان چالشی که نمیشد نادیده گرفت.
«خوب. شاید هم… دقیقاً همینه که میخوام.»
https://t.me/+A9naVlq8HeBkMzY0
«تمام مسیر دنبالم میاومدی؟»
صدای رِو کمجان اما لرزدار بود.
مرد سرش را کمی خم کرد، نگاهش از چشمان دختر به لبهایش کشیده شد و برگشت.
«اگه قصد داشتی پنهان بمونی، باید بهتر از این تلاش میکردی.»
دختر یک قدم عقب رفت، اما پشتش به دیوار خورد.
مرد همزمان یک قدم جلو آمد.
فاصله بینشان کمتر از یک وجب شد.
دختر زیر لب گفت:
«این چیزیه که تو میخوای؟ گیر انداختن؟»
مرد آرام دستش را بالا برد و کنار صورت او گذاشت—تماس نبود، اما فاصلهی میلیمتری هوا، حس لمس را واقعیتر میکرد.
صدايش بم و آرام شد:
«نه. چیزی که میخوام… اینه که دیگه جلوی خودت رو نگیری.»
دختر نفسش را حبس کرد.
چیزی در نگاه مرد بود که هم خطرناک بود هم آشنا…
مثل لبهی تیغ—و همزمان امنترین نقطهی دنیا.
مرد کمی خم شد، آنقدر نزدیک که انگار میخواست حرفی در گوشش بگوید اما نگفت.
حرارت حضورش، دیوار سرد پشت دختر را بیاثر میکرد.
دختر با صدایی که میلرزید گفت:
«اگه اینقدر نزدیک بمونی… نمیتونم درست فکر کنم.»
مرد لبخند کمرنگی زد.
«شاید… دقیقاً همین رو میخوام.»
https://t.me/+A9naVlq8HeBkMzY0
https://t.me/+A9naVlq8HeBkMzY0
یه پایان هیجان انگیز برای خفن ترین سهگانه دنیا😎
رمانتیک، هیجانی و عاشقانه😍🫢
9600
Repost from N/a
#پارت۲۷۲
_ حاجی رو تن دختره یه کیلو روغنه… انگشت میکشی، چرکش میآد رو دستت!! نمیخوامش!
یک ساعت قبل از عقدمان میخواست بزند زیر همهچیز؟
مغزم سوت کشید از دروغش.
_ چرا آبروریزی راه میندازی محمدحسین؟ اینحرفای زشت چیه؟
_ زشت تویی که چسبیدی بیخ ریش من. زن گرفتن زوریه؟ برو زنگ بزن فامیلای دهاتیتون بگو داماد پشیمونه. الکی صابون نزنن به شیکمشون!
صدای شکستن قلبم را شنیدم.
اشکم چکید:
_ تو یه قول دیگه داده بودی…
پدرش توپید بهش:
_ این دختر تو اون روستا آبرو داره. اگه نمیخواستیش، همون اول میگفتی پسر. نه الان که همه میدونن صیغه بودید و عاقد تو راهه!
_ اون صیغه فردا مدتش تمومه پدر من. نمیخوام زن عقدیم شه. بعدم این هنوز هیجدهسالشم نشده!! چی میفهمه زن بودن چیه!!
مادرش به صورت خود کوبید.
میهمانها یک ساعت دیگر میرسیدند.
دستهگل از دستم افتاد.
کتشلوار دخترانهی نباتی تنم بود و نمیدانستم چه خاکی بر سر بریزم.
با حس تحقیر و دردی که توی قلبم پیچیده بود گفتم:
_ اگه الان بزنی زیر همهچی، عموهام سرمو میبُرن.
هوار کشید:
_ به من چههه!! حالا چون سه ماه باهات پریدم و چهارتا ماچت کردم و یه شب بهم پا دادی، باید خودمو بدبخت کنم؟؟ تو از خدات بود خودتو تقدیم من کنی بابا!!
انگار کسی با پتک به سرم میکوبید.
تمام تنم میلرزید.
تا من بجنبم و جوابی بدهم یکدفعه قدمهای محکم مردی وارد راهروی خانهشان شد.
چشمهایم از حدقه بیرون زد!
خودش بود.
برسام هامون!
شریک تجاری پدرش و خریدارِ تابلوهای من برای خرجِ دوا و درمان مامان.
مثل دفعات قبل، پرغرور و مدعی و بیاعصاب!
_ شما… شما اینجا چی کار میکنین؟
_ این بود اون حرومزادهای که میخواستی؟
حسّ شرم و خجالت و تحقیر تا ته استخوانم را سوزاند…
حق داشت سرکوفت بزند!
بارها آمده بود سمتم و با همان غرور بیاندازه گفته بود میخواهد من خانمکوچیکِ عمارتش شوم…
گفته بود جانش میرود برای تن ریزهمیزهی من!
محمدحسین هوار کشید:
_ حرف دهنتو بفهم. شریک بابامی یا وکیل زنم؟؟
_ ببر صداتو وگرنه زبونتو رنده میکنم پسرهی بیلیاقت بیناموس!
دکتر ملوکیان نتوانست جلویش را بگیرد. مادر محمدحسین و من همزمان با مشتی که به صورت محمدحسین کوبید جیغ کشیدیم.
لبهایم لرزید.
دستم را کشید:
_ راه بیوفت!
_ آقا برسام…
_ آقا برسام و زهر مار!
همینکه محمدحسین با دهان خونی بلند شد، برسام با اخمی وحشتناک برگشت سمتش:
_ دیگه دور و بر این دختر نمیبینمت. ببینم، دستوپاتو قلم میکنم، میریزم تو دیگ بجوشه و بعد به خورد سگ میدم!
نه میتوانستم بازگردم روستا، نه جایی برای رفتن داشتم، نه پول و کاری…
در عمارت یک مرد غریبه و سرشناس مثل او هم نمیتوانستم بمانم…
نه تا وقتی میدانستم نامزد دارد!
نه تا وقتی میدانستم یک ساعت دیگر، عموهایم تشنهی خونم میشوند…
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
پنج سال بعد
با دیدن لوندیهای دختری که از دور میآمد و عینک آفتابی داشت سوتی کشید. زیبایی بیاندازهی دختر، چشمش را گرفته بود.
_ این کیه؟
_ طراح جدیده هولدینگه. خیلی هنرمنده! فقط با ایمیل، رزومه و طرحاشو فرستاد. دکترملوکیان و آقای هامون پسندیدند.
دختر با اعتماد به نفس ریموت ماشینش را زد و آمد سمت ورودی هولدینگ.
همان لحظه برسام هم از اتاق جلسه خارج شد. دو دستیار که هردو دختر جوانی بودند کنار قدم میگذاشتند.
شاپرک عینکش را درآورد و لبهای سرخش جنبید:
_ سلام روز به خیر، با دکتر ملوکیان جلسه داشتم. طرحام رو فرستاده بودم!
چشمهای محمدحسین گشاد شد.
قلبِ بیصاحبِ برسام با دیدن دخترک و شنیدن صدایش ریخته بود و وحشتناک میکوبید…
دختری که چند سال دنبالش گشت و نیافت!
_ شاپرک… تو…
شاپرک چشم روی حلقهی او بست.
تمام وجودش درد میکرد. نباید اشک میریخت.
با حفظ ظاهر لبخند زد و از مقابل دو مردجوان و دستیارها گذاشت.
محمدحسین دنبالش میدوید….
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
نویسنده رمان معروف ارسوپریزاد بازم غوغا کرده و ترکونده😎🔥
یک عشق، دو رقیب، کلی اتفاق هیچانانگیز و عاشقانه و خفن!❤️🔥❤️🔥
کافیه ده پارت اول رو بخونید ببینید هیجان و قلم قوی نویسنده رو🥰🥰🔥🔥🔥
3300
Repost from N/a
#تانگو45
او تماس میگیرد و من جوابش را با کلمات تایپشده روی صفحه میدهم.
«برو.»
«بسه دیگه.»
«چهجوری بگم میخوام تمومش کنم!؟»
از کلمههایم حرصش گرفته است که مشت به در خانه میکوبد. فقط یکی... از دستش در رفته است آن هم. دیگر نمیکوبد تا حتماً کسی فکر مزاحمت برای دختر جوان خانه به سرش نزند. مامانبزرگ از قدیمیهای محله است. باقی مشتها را با تکرار صدای زنگ آیفون و گوشی به گوشم میکوبد.
قبل از آنکه بیستونه تماس بیپاسخش با یک تماس دیگر رُند شود، جوابش را میدهم.
تهاجمی و طلبکار... و باز توی سر دلم میزنم که بیخیال چشمهایش...!
ـ چی میخوای سامان؟ دیوونهم کردی!
ـ من یا تو؟
هنوز هم داد نمیزند!
شش ماه از آشناییمان میگذشت. دعوا کرده بودیم. تعطیلات بود. مامانبزرگ رفته بود ترکیه پیش دایی و من نمیتوانستم تنها بمانم.
باید میرفتم بوشهر. بیخبر رفته بودم و جوابش را نمیدادم. دو روز بعد طاقتم طاق شده بود. جوابش را که داده بودم انتظار دادوبیداد داشتم؛ اما گفته بود: «صداتو که میشنوم، مغزم فراموشی میگیره انگار.»
سامان دیوانه بود.
ـ سپید.
مشتم را به پیشانیام میکوبم. باید بهش میگفتم: «نگو سپید... دیگه نگو سپید.»
ـ برو سامان. من در رو باز نمیکنم. الانم قطع میکنم. تو هم دیگه زنگ نزن.
ـ همین؟
https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0
https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0
من سپیدهام
بهخاطر اتفاقی که توی پونزدهسالگیم افتاده از مردها متنفرم.
نمیخواستم ازدواج کنم تا وقتی با سامان آشنا شدم. سامان که بهم میگه سپید و نمیدونه چقدر سیاهم!سامان که وقتی بهش گفته بودم از مردها بیزارم بهم گفته بود:
«نشد دیگه! بیا از همین اول مردونه زنونهش نکنیم. منم همهی تلاشم رو میکنم که آدم باشم!»
نتونستم بهش نــــه بگم...!نتونستم مثل تمام سالهای قبلش از مردها بیزار بمونم...
حیف که نشد روی خوش زندگی مال من بمونه...
چون فهمیدم کابوس پونـــزدهسالگــی من؛ دایـی سامانـــه!https://t.me/+1_iXX_nbaj4wZGFk
5300
Repost from N/a
#part53
- کجا بودی که ساعت سه شب یادت افتاد زن داری و اومدی خونه؟!
محسن نیم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و با نیشخند گفت: ساعت هنوز سه نشده! جای بدی نبودم!
صورت مادرش سرخ شد.
- پیش اون دختره بودی؟! همون که باهاش رفته بودی کافی شاپ!
محسن نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد و با خنده گفت: نه! اون که به لطف شوکا خانوم به هم خورد! این یکی دیگه بود! فقط خوشم میاد خبرها رو زود بهت می رسونه!
مادرش مات و مبهوت نگاهش کرد.
- شوکا زنته محسن! عمر و جوونیش رو به پات گذاشته! هیچی برات کم نذاشته! چطور می تونی انقدر راحت از دوست دخترهات حرف بزنی؟!
محسن کلافه نچی کرد.
- بس کن دیگه مامان! تو مادر منی یا اون که انقدر طرفداریش رو می کنی؟! عمر و جوونیش رو به پای من نذاشته! هر وقت دیدمش یا داشته غذا می پخته یا خونه رو تمیز می کرده! هیچوقت یه آرایش ساده نداشته! نه از رنگ مو چیزی می دونه، نه از لاک ناخن! مانیکور پدیکور بخوره فرق سرش!
- صدات رو بیار پایین!
محسن سکوت کرد، اما خیلی دیر شده بود! شوکا تمام حرف هایش را شنیده بود و بیش از پیش در تصمیمش مصمم شده بود! هرطور که شده بود از محسن جدا میشد!
فضای خانه آنقدر برای شوکا سنگین بود که با همان پای گچ گرفته و دردش از خانه بیرون زد.
https://t.me/+enlwBQFcKnI2N2Y0
https://t.me/+enlwBQFcKnI2N2Y0
🍃خلاصه ای از رمان "هر گُلی بویی دارد"
شوکا دختر مظلوم و زودباوری است که در سن کم با اصرار و خواست مادرش با محسن ازدواج می کند.
محسن که وضع مالی خوبی دارد و کمک های مالی اش همیشه به خانواده ی شوکا رسیده است، توانسته است زندگی خوبی را برای شوکا نیز مهیا کند.
شوکا هم از زندگی اش با محسن راضی است، بیشتر روزها در خانه است و مشغول خانه داری تا آنکه یک روز محسن را دست در دست زنی دیگر می بیند.
در همان حین تصادف می کند و طرف دیگر تصادف کسی نیست جز آرش شهیر، بازیگر و مدل محبوب!
آرش شهیری که جمله ی معروفش هر گلی بویی دارد است، اما فقط در حضور دختران و زنان تنها از این جمله استفاده می کند!
باید دید که شوکا به زندگی اش با محسن ادامه می دهد؟!
آهوی داستان شوکاست، اما گرگ داستان کیست؟!
3000
#پارت7
این مرد مرا عصبی میکند. به سربازها نگاه میکنم و تلاش می کنم اوضاع را درک کنم.
اما آنها حتی پلک هم نمیزنند و به سمت من نگاهی نمی کنند.
با نگرانی رشتههایی از موهای صورتی پاستلیام را بین انگشتانم میپیچم. پدر و مادرم همیشه از اینکه موهایم را صورتی رنگ میکردم متنفر بودند.
اما این رنگ مورد علاقه من است و با رنگ زیتونی پوستم هماهنگ دارد. تازه، این کمترین کاری است که می توانستند از من بخواهند تا به عنوان جلاد کوچکشان، انجام دهم.
«خب، امروز روز شانس توعه، امری.»
پوشه را میبندد و انگشتانش را در هم میپیچد و آنها رابه لبهایش می فشارد و لبخند دیوانهوار خود را مخفی میکند.
«تو رو از دنیای غیرنظامی ها بیرون میکشن و به نیروهای تاریکی میسپارن.این یه شاخه نظامیِ که هرگز اسم اون رو نشنیدی و هرگز هم نخواهی شنید چون اصلاً وجود نداره »
چشمهایم گشاد میشوند.
یک شاخه نظامی محرمانه؟
حداقل آنها به یکی از خانوادههایی که پدرم به آنها خیانت کرد، مرتبط نیستند.
موقتا اعصابم کمی آرام می گیرد. بهتر از این است که یک خانواده رقیب مرا دستگیر کند.
«این یک عملیات زیرزمینی که یکی از محرمانهترین رازهای دنیاست. در اصل، تو از حکم اعدام رها میشی. من راهنمای انتقال تو به پایگاه آلاسکا خواهم بود. می تونی منو ژنرال نولان خطاب کنی.»
ابروهایم در هم گره میخورد و لب هایم کج می شوند.
یک ژنرال دارد من را اسکورت میکند؟
چرا فقط سرباز سطح پایین یا چیزی شبیه به آن نفرستادهاند؟
«_ صبر کن، چی؟»
رانم را نیشگون میگیرم تا مطمئن شوم که در حال حاضر کاملاً هوشیار هستم.
او طوری وانمود میکند که انگار قرار است مرا به نیروهای مسلحی که اصلا وجود خارجی ندارند منتقل کنند.
چرا من؟ من قرار نیست مثل آنهایی که نگهبانان زندان مسخره میکردند، اعدام شوم؟
نولان دوباره به من نگاه میکند و چشمانش هنوز بی تفاوت باقی مانده است.
«-امری، اگر انتظار داری از محاکمههای زیر شکنجه جون سالم به در ببری، باید خیلی تیزتر از این باشی.»
دستهای دستبند زدهام را روی میز می کوبم. فنجان قهوهی ژنرال سرازیر میشود، و چهار سربازی که نگهبانی میدهند، لحظه ای بعد تفنگهایشان را به سمتم نشانه میگیرند.
«کدوم محاکمهها؟ کدوم نیروهای تاریکی؟حرفهات برام بی معنیِ. بهم بگو چرا منو از سلولم دزدیدین؟ من و برگردون. من علاقهای به ملحق شدن به هیچ سیرکی ندارم.»
نولان با حالتی خشک دستش را بالا میبرد تا سربازان سلاحهایشان را پایین بیاورند.
«_این یک انتخاب نیست. از امروز، هر زندگیای که قبلاً داشتی تموم شده است. تا جایی که مردم می دونن تو مُردهای و خودت رو تو سلولت حلق آویز کردی.
❤ 7
51200
#پارت6
مرد روبرویم سیگارش را روشن میکند و جعبه را دوباره در جیبِ روی سینهاش، میگذارد.
بالاخره چشمانش را میبینم.
قهوهای روشن است. آنقدر بیرنگ که تقریباً خاکستری به نظر میرسند.
موهای حناییاش از دو طرف تراشیده شده و از بالا کمی بلندتر است.به قدری که میتواند آن را به سمتی دیگر شانه کند.
ته ریشی، نیمه ی پایینی صورتش را پوشانده و فکش را برجستهتر کرده است.
یک ادکلن دودی و ماهاگونی، هوای اطرافش را پر کرده است.
بویی که مرا به یاد مردان ثروتمند و فاسدی می اندازد؛ که در کلوپهای شبانه پرسه میزنند و پول زیادی برای خرج کردن دارند.
او به عنوان کسی که فکر میکنم چهل و چند سال دارد؛ خوشقیافه است. اما طرز نگاهش به من که این چنین پوچ به نظر میرسد، ذهنم را مشوش می کند.
او کیست؟ چرا یک زندانی مثل من قبل از اینکه روز دادگاهم تمام شود، منتقل میشود؟
گلویش را صاف میکند.
«-انتظار نداشتم زن جوونی از نسل تو انقدر خشن باشه. خب این به اندازه ی به دنیا اومدن تو خانوادهی ماوستلی، یکی از ثروتمندترین خانواده ها تو ساحل غربی، تکون دهنده اس.
به خصوص اینکه می بینم چقدر کوچولویی.»
وقتی نام خانوادگیام را از زبانش میشنوم، گلویم خشک میشود.
نگاهش تاریک می شود.
به نظر دارد مرا امتحان میکند. اجازه نمی دهم ظاهر بیاحساسم از هم بپاشد.
روزنامهای را که زیر بغلش گذاشته بود را تکان میدهد و میخواند:
« زن بیست و چهار ساله ای که بالاخره بعد از جنایات دردناکِ ده قتل تایید شده، در چهار سال گذشته، دستگیر شد.»
وقتی تیتر را با بیتفاوتی میخواند، صورتم را جمع میکنم.
عادت دارم این ها را با تحقیر و انزجار بیشتری بشنوم.
به نظرم وحشتزده بودنش مناسب تر از بیتفاوتی است و همین بی تفاوتی اش باعث می شود سواظنم نسبت به این افسر بیشتر شود.
آرامش و هوش در حرکاتش موج میزند.
انگار قبلاً یک میلیون بار این کار را کرده است.
با نوک خودکارش، پروندهام را که کنار گذاشته بودم باز می کند.
یک پوشهی مانیلایی که فقط چند صفحه داخلش بود و کلی عکس از قربانی هایم داشت.
«ـ امری سیسیلیا ماوستلی. اسم رسمین همینه، درسته؟»
چشمانش که به سمتم می دوند سرم را تکان می دهم.قبل از اینکه حرفش را ادامه دهد، ابروهایش را کمی بالا انداخت.
«ـ قراره این نام خانوادگی تو کوتاه کنیم و به میوز تغییر بدیم. همون طوری که تو بیشتر کارتهای شناسایی و جعلیت نوشته شده.
فقط برای اینکه اگه مشکلی با بقیهی دانشجوها پیش اومد با توجه به هویتت و باقی مسائل»
نفس عمیقی می کشم.
میوز در امان است. بعد از رسوایی عمومی جنایت هایم. اگر کسی بداند که نام خانوادگیام ماوستلی است من مردهام.
البته مشخص نیست چند آدمکش دنبالم هستند!
❤ 3
33700
#پارت5
روی صندلی چرمی جابجا میشوم.
ناراحتم از اینکه زنجیرها مچ پاهایم را فقط، ده سانتیمتر از هم فاصله میدهند.
بعد از کمی رانندگی از زندان، نگهبانان مرا به ساختمانی بردند و مجبورم کردند دوش بگیرم و لباسهایم را عوض کنم.
فقط میتوانستم حدس بزنم که این کار برای جلوگیری از جلب توجه بیش از اندازه به ما بوده است.
چیزی که بعد از آن به خاطر دارم این بود که دوباره مرا اسیر کردند و سوار یک ماشین شخصی با قطاری شدیم که به سمت بلینگهم، واشنگتن میرفت.
عجیب است که آنها مسیر را از من مخفی نگه نمیدارند، اینطور نیست؟
شاید هم این واقعاً آدمربایی نباشد.
در حالی که سناریوهای مختلف را در ذهنم مرور میکنم، چشمم به مردی که روبرویم نشسته نمیافتد.
او لباس نظامی مشکی پوشیده و با انگشتش به میز ضربه میزند که باعث عصبی شدنم می شود.
سیگارش را روی لبه سینی میگذارد. سیگار دیگری از جعبه ی روی میز بیرون می آورد و به من تعارف می کند.
نگاهم را برمیگردانم و با کج خلقی، به بیرون نگاه میکنم.
یک ساعت پیش از سیاتل رد شدیم و منظره چیزی جز خلیج، قایقهای ماهیگیری و ابرهای طوفانی نبوده است.
هرچه بیشتر وسعت دریا و بزرگی جهان را می بینم و اینکه در مدت زمان کوتاهی جهان من چقدر کوچک شده است؛ فلز دور مچ دستم سردتر به نظر می رسد.
من هرگز واقعاً آزاد نبوده ام که مثل دیگران گردش دنیا را تجربه کنم.
با این حال، همیشه مرا مسخره می کردند.
زندگی بدون خانواده ماوِستلی.
« ـ میدونی، اولش وقتی خوندم که یه زن جوون و دوستداشتنی مثل تو چی کار کرده شوکه شدم»
صدایش برای لحظهای مرا از جا میپراند.
ساعتها سکوت محض بوده و به آن عادت کرده بودم.
وقتی مردم این را میگویند، در سمت چپ قفسه سینه ام یک کسالت و خستگی خاص، احساس میکنم.
شاید به این دلیل است که من شوک کاری که انجام میدهم را مانند آنها احساس نمیکنم.
یا شاید به این علت باشد که چیزی عمیقاً در من اشتباه است.
به نظر میرسد دیگر نمیتوانم چیز زیادی حس کنم. احتمالاً به نفعم است، چون نمیخواهم بدانم الان چه احساسی خواهم داشت.
ناامیدی. ترس. پشیمانی!
این مردها به نظر نمیرسند با نگهبانانی که پدرم با آنها همکاری می کند ، مرتبط باشند.
خانوادهها معمولاً لباس رسمی نمیپوشند و این افراد قطعاً نظامی به نظر میرسند.
مطمئن نیستم سرنوشتی که به سمتش می روم،بهتر است یا بدتر.
❤ 11
56710
#پارت4
فصل اول
امری
قطار در مسیر بلینگهَم، واشنگتن، چهار بار توقف میکند.
تنها نشانههای موقعیت مکانی من، تابلوهای نزدیک شدن به ایستگاهها و اعلانهای مسئول قطار از طریق تلفن داخلی ، برای مسافران عادی است.
نفسی خسته از دهانم خارج میشود و آرزو میکنم کاش یکی از شهروندانی بودم که به شهر بعدی سفر میکردند.
دست و پام بسته و زنجیر شده.
چهار سرباز مسلح در دو خروجی ایستادهاند و یک ژنرال نظامی روبروی من نشسته و سیگار میکشد.
او گاهی اوقات سیگارش را فوت میکند و خاکسترش را روی سینیِ زیر آن میریزد، درحالی که مرا ارزیابی میکند.
من در سیستم قضایی متخصص نیستم، اما فکر نمیکنم که این نحوه برخورد معمول با مجرمان در موقعیتی مانند من باشد.
از طرف دیگر، فکر میکنم وضعیت من کمی خاص است.
شک دارم که سربازانی با لباسهای عملیاتی مشکی، همراه با یک ژنرال، ساعت سه صبح به سلول یک قاتل معروف بیایند و خیلی عادی، او را به زمین بیندازند، دهان و دستوپایش را ببندند و او را از زندان بدزدند.
در حالی که نگهبان ارشد و رئیس زندان ایستادهاند و حین کشیدن سیگارهای بدطعمشان فقط نگاه میکنند.
حقیقت دارد!؟
یا من توهم میزنم؟
زیرا فکر میکنم همین حالا توسط یک عملیات نظامی دزدیده شده ام.
درحالی که نشانها یا لباسهایشان را نمیشناسم و نمیتوانستم درک کنم که دولت چطور چنین چیزی را امضا میکند!
میدانید دیگر منظورم بحث آبرو و تصویر آدم مقابل نگاه مردم و از این قبیل حرف ها..
پس چه جهنمی در حال رخ دادن است!؟
❤ 6😐 1
45900
