2025 año en números

16 067
Suscriptores
-2824 horas
-1797 días
-77630 días
Archivo de publicaciones
Repost from N/a
عاشق دختر اربابم شدم!من احمد، خانزادهی ماردین؛ یه روز صاحبِ اسم و رسم، یه روز طرد شده از هر چی داشتیم. دلباختهی دختری شدم که تو خونه سرایداری عمارتشون زندگی میکردیم. ساناز، نازپرورده و وارث امپراطوری جهانبخشها که هوش از سر مردا برده بود، اما از بچگی بهم گفتن اون خواهرخوندته و مجبور بودم اون حس رو تو قلبم دفن کنم. اما یه روز که عشقشو بهم اعتراف کرد، به همه چی پشت کردم. قرارهای یواشکیمون تو عمارت اوج گرفت و غیر قابل کنترل شد و فراموش کردیم کسی نباید بفهمه بین ما چی میگذره، اما یه روز خبرش مثل بمب تو عمارت ترکید، درست لحظهای که من با چشمای خودم دیدم معتمدترین فرد زندگیم، به ناموسم آسیب زد و غرورم رو له کرد. ساناز، دختری که دنیا رو بهخاطرش به آتیش میکشیدم رهام کرد، مال یکی دیگه شد و با خانوادم طرد شدم از عمارت! از اون روز قسم خوردم بشم ظالمترین فردی که بقیه به چشم دیدن. قسم خوردم از خاکسترم گرگ بسازم! ساناز باید دوباره مال من میشد! با اسلحه رفتم وسط مراسمش تا انتقام خودم و خانوادم رو از اون خاندان بگیرم، اما درست لحظهای که شلیک کردم اتفاقی افتاد که...🩸🔥 https://t.me/+g7KS8GGUzUZmMDc0 https://t.me/+g7KS8GGUzUZmMDc0 الماس زرد | عاشقانهای پرشور، انتقامی و نفسگیر بین خانزادهی طرد شدهی ماردین و دختر ارباب با پیچهای غافلگیرکننده و لحظههایی که فراموش نمیشن…این روزا خیلی سروصدا کرده بین مخاطباش!
3800
Repost from N/a
-۱۲ بار زنگ زدی که بگی هوس کیک کردم؟ کیکِ مرگ بخوری دخترهی احمق!
-حماس یه نفر به اسم عذابِ دو عالم ۱۲بار با گوشیت تماس گرفته!
با صدای خندون و بلند همون نگاه متعجبم و از باغ مقابلم گرفتم و سعی کردم خونسرد بمونم و گفتم:
-تذکر دادم وسط مهمونی به این مهمی گوشیمو جواب ندی هومن!
هومن با حس لجبازی صفحه روشن گوشی را سمتم گرفت و گفت:
-آخه خودش و کُشت بس که زنگ زد.
با حرصی که فرو خوردمش از مهمانها عذرخواهی کردم و سمت در رفتم.
گوشی و از دست هومن گرفتم و تا تماس و وصل کردم گفتم:
-سوراخ کردی گوشیمو... نگفتم حق نداری وقتی تو مهمونیام زنگ بزنی؟
با مکث صدای ترس خورده و پشیمونش و شنیدم که گفت:
-ببخشید... دیگه مزاحم نمیشم.
ضربان قلبم از شنیدن مظلومیت صداش تند شد، ولی چاره چی بود که عشقمون قربونی خودخواهی و اشتباه باباش شده بود.
با عصبایت از زور دلتنگیای که تو خودم خفهش کردم گفتم:
-کارتو بگو؟
باز هم منتظر موندم تا بالاخره گفت:
-آخه واجب نیست... ولش کن.
کلافه از طفره رفتنش توپیدم:
-واجب نبود ۱۲ بار زنگ زدی؟!
صداش لرزید. معلوم بود که بغض کرد و گفت:
-به بهجت خانوم گفتم عجیب هوس کیک کردم گفت بلد نیستم کیک بدون قند درست کنم... خواستم شماره اون قنادیای که همیشه سفارش میدی رو بگیرم.
۱۲ بار زنگ زده بود چون هوس کیک کرده بود؟
عقل نداشت این دختر؟
همون اسم عذاب دو عالم بیشتر برازندهش بود تا دلجو... دلجویی که دلم و اسیر خودش کرده بود و حالا جای عشق باید نفرت و بیزاری خرجش میکردم تا یادم بره باباش قاتل برادرم بود.
-قطع کن خودم زنگ میزنم سفارش میدم بیاره برات.
خواستم قطع کنم که یکدفعه صدام کرد:
-حماس؟
اومدم بگم جانم ولی دستم مشت شد و زمزمه کردم:
-بله؟
-میشه امشب بیای خونه... کارت دارم؟
بعد از آخرین رابطهمون که یک ماه قبل بود دیگه خونه نرفته بودم.
میخواستم با ندیدنش فراموشش کنم.
میخواستم هر دومون و عذاب بدم، ولی خودم بیشتر تو این آتیش سوختم.
از سر لجبازی گفتم:
-نه نمیام... هر چی نبینمت حالم بهتره... زودتر فراموشت میکنم.
دیگه بهش اجازه ندادم حرفی بزنه. تماس و قطع کردم و روبه هومن گفتم:
-به سفارش من زنگ بزن شیرینی فروشی که اشتراک دارم و بگو یه کیک ویژه از همون مخصوصهاش بفرسته عمارت.
کم پیش میومد که ازم چیزی بخواد.
این کیک رو هم به خاطر نوع پختش ازم خواسته بود.
چند ساعتی درگیر بزم و مهمونی شدم تا باز هومن بیهوا کنار گوشم صدام کرد و عصبانی گفتم:
-باز چی شده؟
مضطرب جوابمو داد:
-از عمارت زنگ زدن گفتن حال دلجو بهم خورده... بردنش بیمارستان خودتو برسون خونه!
دلجو که خوب بود؟
خودم باهاش صحبت کرده بودم؟
نفهمیدم خودم و با چه سرعتی به عمارت رسوندم که اورژانس هم رسید.
بهجت گریه میکرد و مدام تو صورتش میزد:
-بمیرم براش... تا کیکو خورد بعدش زیر و رو شد.
نگاه ناباورم سمت پزشک اورژانس برگشت که پرسید:
-همسرتون سابقه دیابت داره؟
باناباوری جواب دادم:
-بله ولی کیک مخصوص دیابت براش سفارش دادم!
پزشک به باقی مونده کیک روی میز اشاره کرد:
-مثل این که اینطور نبوده... متاسفم!
دنیا روی سرم خراب شد.
دلجو رو با خودشون بردن و من مات فاکتور کیک موندم.
هومن احمق از یه شیرینی فروشی دیگه کیکو سفرش داده بود و حال دلجو خوب نبود!
وقتی رسیدم به بیمارستان دکتر دلجو صدام کرد و با لحن متاثری گفت:
-متاسفانه همسرتون به کما رفتن و امکان سقط خیلی بالاست.
انگار که تو گوشم سیلی خورد و شوکه پرسیدم:
-زن من... دلجو... حاملهست؟
دکتر سری تکون داد با "بله" گفتن از کنارم رد شد.
سرم و به شیشه اتاقش چسبوندم و ضجه زدم:
-پاشو دلجو... پاشو دورت بگردم... پاشو دار و ندارم... پاشو خودت خبر بارادریتو بهم بده... مگه برای همین به منه احمق نگفتی شب بیام خونه...؟
https://t.me/+2ZtkO1Xq9FI2OWM0
https://t.me/+2ZtkO1Xq9FI2OWM0
https://t.me/+2ZtkO1Xq9FI2OWM0
https://t.me/+2ZtkO1Xq9FI2OWM0
4400
Repost from N/a
#پارت405
- شب عیده پس زنت کو عمه جان؟
عمه خانوم متعجب سوال پرسیده بود که معید سمت خواهرش چرخید
- آیه کجاست مائده؟
مائده لاقید شانه بالا انداخت
- خونه دیگه... مگه قرار بود کجا باشه داداش؟
ناباور اخم هایش در هم رفته بود
- یعنی چی خونه؟ مگه قرار نبود همه باهم بیاید...
عمه خانوم بین حرفش رفت
- خودت کجا بودی که خانومتو نیاوری پسرجان؟
خودش؟ خودش خانواده ی خاله خانومش را آورده بود اما...
- باتوام زبون نفهم کجا سر خرو کج کردی؟! میگم
آیه رو چرا نیاوردید؟
لعنتی... عصبانی بود باورش نمیشد از صبح تا به الان نفهمیده بود دخترک را با خودشان نیاورده اند...
- چیشده مادر؟ چرا داد می زنی؟
کجا می آورد اون دختره رو! ما آبرو داریما...
من گفتم نیاد. موند خونه... ننداختیمش که کوچه!
تک خند معید عصبی بود
- زن منو از خونه ی خودش بندازید بیرون؟ چی میگی حاج خانوم! مگه من نگفتم باهم بیاید؟
مادرش به صحرای کربلا زد
- معید! به خداوندی خدا قسم بخوای طرف اون دختره باشی شیرمو حلالت نمیکنم. اون دختر قاتل بابات کجا بیاد بشینه جلو چشمم هان؟
کم دلم خونه که اسمش تو شناسنامه ی بچمه؟
بعد تعطیلات طلاقش میدی بره گمشه... آینه ی دق من خون بهاییشو نخواستم... همین نازی... حرف زدم با خالت اینا راضین... عین دسته ی گله دختره... معلومه بهت بی میلم نیست.
مات مانده بود. پس تمام این خوش خدمتی هایی که مادرش مجبورش می کرد انجام دهد بخاطر نازی بود...
که زنش را طلاق بدهد و او را بگیرد.
با برداشتن سوییچ مادرش از بازویش گرفت
- کجا معید؟ به خدا اگه بذارم بری... منه پیرزن و بکش بعد برو... چند ماهه مجبور شدم با اون قاتل...
معید غرید:
- بابای حرومیش قاتله نه خودش!
مادرش به سینه اش کوبید
- دختره جادوت کرده... یادت رفته بابای اون باعث شد بدبختی بکشیم. من کم مادری کردم برات؟ اگه آقات بود...
نفس زدن های مادرش و غش کردن هایش نمایش بود اما معید را ماندنی کرده بود
کمی بعد همه دور سفره ی هفت سین جمع شده بودند که با ترکیدن توپ گوشی اش زنگ خورد
دخترک بود
- سلام خوبی؟ عیدت مبارک!
صدای گرفته اش قلب معید را می فشرد که غرید:
- نمی دونستم نیاوردنت فردا برمیگردم خودم خونه!
دخترک آرام بود. آرام و تنها... بعد مردن پدرش تنها شده بود و فقط معید را داشت که دیگر انگار نداشت
- معید، عزیزم عیدت مبارک...
صدای نازی را خوب می شناخت. مادر معید گفته بود در همین سفر قرار بود نامزد شوند و دخترک...
- م...من مزاحم نشم سفر خوش بگذره زنگ زده بودم عید و بهت تبریک بگم، سال خوبی داشته باشی...
آرزوی سال خوب کرده بود برای معید بدون خودش و نمی دانست که این سال بدترین سال زندگی معید قرار بود باشد وقتی ثانیه به ثانیه اش را دنبال او می گشت...
#پارتواقعی
https://t.me/+3mQFUrCuSvE0MzI0
https://t.me/+3mQFUrCuSvE0MzI0
https://t.me/+3mQFUrCuSvE0MzI0
https://t.me/+3mQFUrCuSvE0MzI0
5500
Repost from N/a
-چرا نگفتی کوروش برگشته و واحد رو به روییت خونه گرفته ماهور؟!…اگه حاج بابات بفهمه شبونه اثاثاتو میکشه میبره مادر…نباید ازمون قایم میکردی…
دستمال کاغذی رو به چشمام فشار میدم…
هق میزنم…
قلبم میسوخت…
رو به روی خونه ی من خونه خریده بود تا دقم بده…
_فایده نداره مامان…هر جا برم سایه به سایه باهام میاد…
مامانم با توپ پر لب میزنه:
_مگه شهر هرته؟!…بعد از پنج سال اومده چی میگه؟!…مزاحمت ایجاد کرد زنگ بزن پلیس…مگه این مملکت قانون نداره؟!…
ثنا با دو سمتم میدوعه…
محکم به آغوش می کشمش…
دخترکم…
_مامان حرفا میزنیا…زنگ بزنم بگم شوهرم اذیتم میکنه!!!اذیتشم اینه که شب به شب یه خروار خوراکی میگیره میده به ثنا میگه به مامانتم بده بخوره حتما!!!
_وا…مونده ی خورد و خوراکشی مگه…اصلا واسه چی تا حالا صدات در نیومده…فردا خاور میگیرم کل اثاثتو بار میزنیم میبریم ببینم دیگه میخواد چیکار کنه…
قلبم آتیش میگیره…
_نمیتونم…چند ماه پیش خواستم برم…گفت از اینجا جُم بخورم ثنا رو ازم میگیره…شوخی نمیکنه مامان…واقعا بچه رو ازم میگیره…
مامانم حرصش میگیره:
_غلط میکنه با هف پشتش…بچه ای که پدری براش نکرده رو چجوری میخواد بگیره ازت؟!…
_پدری کرده یا نه رو که نمیفهمه کسی …مهم خونه…سروموروگنده ام هست…خیلی راحت میتونه ازم بگیره پاره ی تنمو…
مادرم مستأصل سر تکون میده…
_اینجوری که نشد…الان چه وقت اومدن بود…رفتی خب میرفتی تا ابد…خیر پیش…پسر عصمت خانومم جواب میخواد ازت هر چه سریعتر…تو که نمیخوای برگردی به کوروش؟!…بگو طلاقتو بده حداقل جوونیت حروم نشه…
تا جواب مادرمو بدم…صدای پر خشم کوروش توی خونه می پیچه…
دستش پر از کیسه های خریده…
_کی میخواد زن منو ،شوهر بده؟!…
عصبی کیسه هارو روی اپن می کوبه و سمتمون میاد…
ثنای وروجک در و برای پدرش باز کرده بود…
مادرم سینه سپر کرده مقابلش می ایسته:
_وقتی رفتی یادت نبود زن مثل دسته گلتو ول کردی و رفتی پی یللی تللیت…الان فیلت یاد هندستون کرده؟!…
خیلی خودداری میکنه که احترام نگه داره:
_مشکلات بین منو ماهور بین خودمونه فاطمه خانوم…بهتره که کسی دخالت نکنه…بعدش من دخترمو زیر دست مرد غریبه نمیدم…ماهور اگه بخواد میتونه بره ولی بدون ثنا…
نقطه ضعفم رو شناخته بود…
هنوزم بعد سالها منو نمیخواست و دخترشو میخواست فقط…
عصبی از جام بلند میشم و زانوی غمی که بغل کردمو کنار میزنم…
_تف به غیرتت بی شرف…تف به شرفت…من هنوز زنتم که حواله ام میدی به اینو اون…
مثل ابر بهار اشک میریزم که ناگهان دستاش دور کمرم پیچیده میشه…
_زنمی…همین امشب برمیگردی واحد رو به رویی…زن و شوهر که نباید از هم دور بمونن تا یه عده فرصت طلب…واسشون شوهر پیدا کنن…
تنمو هل میده و دست ثنا رو میگیره…
_من با دخترم تو اون واحد منتظرت میمونیم ماهور…ثنا رو اگه خواستی بیا…اگه نخواستی ام با مادرت برو…
تا اعتراض کنم از خانه بیرون رفته و وارد خانه رو به رو میشن…
کوروش درو محکم می بنده…
میدونم که اگه نرم…ثنا رو تا ابد به من برنمیگردونه….
ماتم زده به مادرم زل میزنم:
_چاره ای هست برای نرفتنم؟!…
ادامه😭😭😭😭😭👇🏽👇🏽👇🏽
https://t.me/+g2gofxkcCTBmMGU0
https://t.me/+g2gofxkcCTBmMGU0
https://t.me/+g2gofxkcCTBmMGU0
❤ 1
3400
Repost from N/a
-وقتی خر سوارها پالونشونو عوض میکنن و بنز سوار میشن، کاش بفهمن که کوچه ارث ننشون نیست که خرشونو وسطش ول کنن برن سر قبر ننشون.
و پشتبند حرفش لگدی به ماشین زد.
جلو رفت و با تعجب نگاهی به دخترک ریز نقش جلو ماشین انداخت.
-ببخشید…
دخترک طلبکار به عقب برگشت و دست به کمر زد.
دیدن هیبت بزرگ و چهره پر جذبه مرد کمی ترس به جانش انداخت اما خودش را نباخت.
-بله؟!
چشمان کاوه ریز شد. این دختر ماهی بود؟!
زن عقدی غیابی او!
شانس آورده بود عکسش را دیده بود!
و حالا باید اعتراف میکرد از عکسهایش زیباتر است.
-من جای غریبی پارک نکردم. جلوی خونه خودم پارک کردم.
ماهی پورخندی عصبی زد.
-خونه خودت؟ کسخل گیراوردی؟! این خونه منه… اصلا گمشو تا زنگبه پلیس نزدم.
صدای عمویدی هر دو را از جا پراند.
-کاوهخان ببخشید… کلیدای خونه روآوردم.
با دیدن ماهی متعجب گفت:
-تو اینجایی عمو؟ من بیخود برای کاوه کلید اوردم پس.
ماهی تازه متوجه شد فرد روبرویش کیست؟!
چند بار پشت هم پلک زد تا باورش شود خواب نیست.
با صدایی لرزان گفت:
-کارای سند عمارت انجام شه این عقد صوری و غیابی باطل میشه…
این اقا اینجا چی میخواد؟!
من حاضر نشدم حتی عکسشو ببینم و فقط به خاطر وصیت چرت پرت اقاجون و وقف نشدن عمارت، قبول کردم ولی حالا خودشو اوردین؟!
کاوه نیشخندی زد.
بدش نمی آمد در مدت حضورش در شیراز حال ایندختر را بگیرد.
چسم و ابرویی به یدی آمد تا در باز کند.
یدی سریع انجام داد و کاوه بی معطلی
جلوتر از ان دو وارد خانه شد.
ماهی پشت سرش دوید.
-هوی یارو… کجا… اینجا طویله بابات نیست که یه اهنی… اوهونی…
کاوه میانه حیاط وایساد و به سمت ماهی برگشت.
به چهره سرخ شده ماهی نگاه کرد و رخت آویز را نشانه رفت.
-سوتین شورتای سرخت رو از روی رخت اویز جمع کن زن.
باید رخت چرکای منو بشوری…
زندگی متاهلی شروع شد…
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
پر از کلکل های جذاب و طنز قوییی🙂↕️🔥
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
پارت واقعی رمان❌
کپی ممنوع❤️🔥
1600
Repost from N/a
_ببخشید که زندگیتو خراب کردم...
مرد بی آنکه اعتنایی به چشمان بغض کرده و غمزدهی دخترکِ حامله بکند، با لج میغرد:
_خراب نکردی! ریدی توش!
قلبِ دخترک مچاله میشود!
از دار دنیا تنها همین مرد را داشت و او هم از او متنفر و بیزار بود...
_من دوسِــت داشتم
فکر میکردم میتونیم با هم خوشبخت بشیم!
مرد مانند همیشه پوزخندی میزد و تحقیرش می کند.
_از کِی تا حالا آدم میتونه با کسی که با قاتل خواهرش همدسته، خوشبخت بشه؟!
بلافاصله اشک کاسهی چشم دخترک را پر میکند.
هیچکس حرفش را باور نمیکرد!
باور نمیکردند اینها همه زیر سر مادر شوهرش ناهید خانم است و او هیچ کاری با قاتلِ خواهرِ میراث ندارد!
_به شرافتم قسم، من با قاتل خواهرت، با چاووش سلوکی دست به یکی نکردم!
من فقط با اون کار میکردم...
مرد عصبانی بود!
از آنکه حس میکرد گول خورده...
از آنکه فکر میکرد با اعتمادش بازی شده...
از آنکه فکر میکرد دخترک به او خیانت کرده...
همین هم شد یک دلیل برای آنکه لحنش سراسر نفرت باشد موقع جواب دادن به دخترک!
_به چیزی که نداری قسم نخور!
مرد انگار نمیدید!
نه چشم های خیس دخترک و نه حتی صداقت درون نگاهش را...
_چرا حرفمو باور نمیکنی میراث؟
زبان دخترک آماده بود تا دوباره به بی گناهی اش اعتراف کند!
تا یکبار دیگر تلاش کند حقیقت را برای میراث تعریف کند، اما با گفتهی میراث قلبش از تپش میایستد!
_طلاقت میدم!
دیگه نمیخوام به این زندگی مزخرف و اجباری ادامه بدم...
عشقش میخواست او را طلاق دهد و…
و زندگی مشترکشان، عشقشان برای میراث شده بود مرخرف؟!
مرد اما با سنگدلی ضربهی بعدی را محکم تر از قبلی میزند:
_فردا میرم خواستگاری دختر خالم رویا!
مادرم راست میگفت...
هر کس باید با هم سطح خودش ازدواج کنه.
تورو چه به من آخه دخترهی دهاتی؟!!!
مرد میگوید!
می گوید و می رود و...
و نمیبیند شکستن همسرش را...
همسرش که باردار بود و بچهی او را در شکم داشت!
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
چند دقیقه بعد
"مــیراث"
_آقا؟!
میراث با صدای ابراهیم چرخیده و خیره به آمادگی هایی که برای ازدواج مجددش با دختر خالهاش رویا بود ، لب می زند:
_چیشده؟!
شرمندگی از صورت ابراهیم میبارید اما در نهایت با نهایت تاسف شروع میکند به تعریف کردن:
_آقام، اون نوچهی قاتلِ خواهرتون، دست راست آقای سلوکی
مغور اومد و…
نفس میراث در سینهاش حبس میشود اما با گفتههای بعدی ابراهیم دنیا بر سرش ویران میشود:
_کژال خانم با آقای سلوکی فقط کار میکردن!
هیچ توطئه ای در کار نیست گویا!
آقای سلوکی یه قرارداد سفت و سخت امضا شده هم از کژال خانم دارن!
دخترک بیچاره بیگناه بود و او چــــه کرده بود؟!
گفته بود دهاتیست و طلاقش میدهد؟!
میراث بدون آنکه به حرف های ابراهیم بیشتر از آن گوش دهد، با عجله خودش را به اتاقشان میرساند.
_کژال کژال؟!
اما با دیدن دخترک لبهی پنجره، نفسش برای لحظهای در سینهاش حبس میشود:
_کژال چیکار میکنی؟
بیا پایین عزیزم...
دخترک با چشمان بی فروغش که انگار هیچ اُمیدی درونشان وجود نداشت، در چشمان میراث خیره شده و لب میزند:
_میخوام تو رو از شر دخترهی دهاتی رو مخ که زندگیتو مزخرف کرده خلاص کنم میراث!
میگوید و دستش را روی شکمش، روی بچهشان که قرار نبود بیشتر از آن زنده بماند، میکشد و ادامه میدهد:
_دیگه نه من مزاحمت میشم نه بچم!
خوشبخت بشی عشقم...
میگوید و با پایین افتادن …
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
#پارتواقعیرمان /کپــی ممنوع❌
1000
Repost from N/a
ـ فاتح! بیام امشب پیشت بخوابم؟
به دخترک که پتویش را بغل زده بود با اخم نگاه کرد، به قد و بالایی که هرروز خانمانه تر می شد.
ـ دیگه بچه نیستی قمری!
مدتی می شد که دیگر به چشم مرد ان دخترک اوارهی کوچک نبود، اما انگار پرندهی قفسی اش هنوز نمی فهمید و حق داشت.
ـ نباشم، چجور اون زنا میان تو تختت می خوابن؟ ... بذار بخوابم.
منتظر اجازهی فاتح خان نشد، دخترک بی خبر از همه جا مثل تمام سالهای قبل ارام کنار دست او خزید.
ـ من گفتم بیای؟
هر چند در روز نمی توانست یک ساعت هم از او بی خبر باشد، اما شب فرق داشت...از مدتی پیش...
ـ نگو، خودم اومدم... بگو امشب کسی نیاد، تو رو خدا...من خواب خیلی بدی دیدم.
خواست اینبار با عصبانیت بیرونش کند اما دست ظریف او دور کمرش پیچید، صدای دخترک پر بغض شد.
ـ خواب دیدم مردی، یکی از اون زنا وقت اون کارا با چاقو زدت تو مردی.
اون کارها! منظورش سکس بود، چیزی که در دنیای دخترانهی او حتی فهمیدن در موردش ممنوع بود.
ـ اون کارا؟ ... مگه نگفتم شبا تو اتاقت بمون؟
اما جای حساب بردن بیشتر به فاتح چسبید، همیشه می ترسید یکی از آن صدا ها و التماسها روزی به فاتحش آسیب بزنند.
ـ بگو دیگه نیارنشون...
تن دخترک که به تنش چسبید نفسش را حبس کرد، چیزهایی بود که نمی خواست او هرگز بفهمد.
ـ پاشو برو اتاقت...
ضربان قلبش بالا رفت، ان هم برای قمری خودش، برای دخترکی که بزرگ شدنش را لحظه به لحظه دیده بود.
ـ نمیخو...
حرفش تمام نشده در اتاق فاتح زده شد، گفته بود خدایار از فاحشه خانهی رقیه دختر جدیدی بیاورد...
ـ بیا تو.
باید قمری را می فرستاد برود، او ساده تر از چیزی بود که بفهمد چگونه مدتی ست حال فاتح را خراب می کند.
ـ نیا تو...
دخترک آرامو مظلومی که تا لحظه ای پیش ارام او را بغل کرده بود با عصبانیت از کنارش بلند شد.
ـ گفتم بگو نیان...
از جایش بلند شد، دو دختر پوشیده در حجاب حریر پشت سر خدایار دیده می شدند. صدای فریاد قمری حتی خدایار را هم شوکه کرد.
ـ گمشو بیرون...گمشو دیگه نبینمت نمک نشناس...
دخترک به یکباره ساکت شد، قمری همیشه آرامش پنجه کشیده و حالا فقط نگاهش کرد.
ـ خودت گفتی... من قمری توام... اگه بیرونم کنی دیگه من و نمی بینی...
فاتح عصبانی بود، هرگز کسی جرات نکرده بود برایش تکلیف مشخص کند و حالا...
ـ گمشو قمری تا خودم نکشتمت...
دخترک بی هیچ حرفی رفته بود، از کنار خدایار رد شد، به اتاقش رفت، می دانست امشب آن دخترها زنده بیرون نمی امدند...
ـ به دل نگیر قمری! اون عادت نداره حرف رو حرفش بیاد.
به خدایار نگاه کرد، تمام این سالها او مثل پدرش بود.
ـ میخوام بخوابم.
فاتح که همیشه هوایش را داشت، حالا قلبش را شکسته بود...
...........
پک محکمی به سیگار زد، باز هم ارضا نشده بود و دخترها نیمه جان بودند... وضع بدتر هم بود، قمری مثل همیشه نیامده بود که آرامش کند... زیادی به او رو داده بود.
ـ دخترا رو بردن، قمری خوابه...بیدارش...
دود سیگار را بیرون داد. وجودش برای دیدن او له له می زد اما...
ـ نمی خواد... یه مدت این زنا رو نیار...
کلافه لباس پوشید و به رختخواب رفت... صبح هنوز آفتاب نزده بود که سر و صدا بلند شد...
ـ قمری کجاست؟... بچه ها دنبالش بگردید...
با این جملات و صدای خدایار از خواب پرید، قمری رفته بود؟
از جا بلند شد و دوید بیرون، تمام خانه از ادمهایش پر بود... حتی بیرون عمارت... داشت خواب می دید؟
ـ خدایار خان! ... یه جنازه تو چاه اب باغ هست... بدویید...
لال شد، زبانش بند آمد... یعنی قمری اش بود؟...دوید ...پیش از همه...
https://t.me/+LFU1e4aOV1k4MGE0
https://t.me/+LFU1e4aOV1k4MGE0
https://t.me/+LFU1e4aOV1k4MGE0
1900
Repost from N/a
-چرا نگفتی کوروش برگشته و واحد رو به روییت خونه گرفته ماهور؟!…اگه حاج بابات بفهمه شبونه اثاثاتو میکشه میبره مادر…نباید ازمون قایم میکردی…
دستمال کاغذی رو به چشمام فشار میدم…
هق میزنم…
قلبم میسوخت…
رو به روی خونه ی من خونه خریده بود تا دقم بده…
_فایده نداره مامان…هر جا برم سایه به سایه باهام میاد…
مامانم با توپ پر لب میزنه:
_مگه شهر هرته؟!…بعد از پنج سال اومده چی میگه؟!…مزاحمت ایجاد کرد زنگ بزن پلیس…مگه این مملکت قانون نداره؟!…
ثنا با دو سمتم میدوعه…
محکم به آغوش می کشمش…
دخترکم…
_مامان حرفا میزنیا…زنگ بزنم بگم شوهرم اذیتم میکنه!!!اذیتشم اینه که شب به شب یه خروار خوراکی میگیره میده به ثنا میگه به مامانتم بده بخوره حتما!!!
_وا…مونده ی خورد و خوراکشی مگه…اصلا واسه چی تا حالا صدات در نیومده…فردا خاور میگیرم کل اثاثتو بار میزنیم میبریم ببینم دیگه میخواد چیکار کنه…
قلبم آتیش میگیره…
_نمیتونم…چند ماه پیش خواستم برم…گفت از اینجا جُم بخورم ثنا رو ازم میگیره…شوخی نمیکنه مامان…واقعا بچه رو ازم میگیره…
مامانم حرصش میگیره:
_غلط میکنه با هف پشتش…بچه ای که پدری براش نکرده رو چجوری میخواد بگیره ازت؟!…
_پدری کرده یا نه رو که نمیفهمه کسی …مهم خونه…سروموروگنده ام هست…خیلی راحت میتونه ازم بگیره پاره ی تنمو…
مادرم مستأصل سر تکون میده…
_اینجوری که نشد…الان چه وقت اومدن بود…رفتی خب میرفتی تا ابد…خیر پیش…پسر عصمت خانومم جواب میخواد ازت هر چه سریعتر…تو که نمیخوای برگردی به کوروش؟!…بگو طلاقتو بده حداقل جوونیت حروم نشه…
تا جواب مادرمو بدم…صدای پر خشم کوروش توی خونه می پیچه…
دستش پر از کیسه های خریده…
_کی میخواد زن منو ،شوهر بده؟!…
عصبی کیسه هارو روی اپن می کوبه و سمتمون میاد…
ثنای وروجک در و برای پدرش باز کرده بود…
مادرم سینه سپر کرده مقابلش می ایسته:
_وقتی رفتی یادت نبود زن مثل دسته گلتو ول کردی و رفتی پی یللی تللیت…الان فیلت یاد هندستون کرده؟!…
خیلی خودداری میکنه که احترام نگه داره:
_مشکلات بین منو ماهور بین خودمونه فاطمه خانوم…بهتره که کسی دخالت نکنه…بعدش من دخترمو زیر دست مرد غریبه نمیدم…ماهور اگه بخواد میتونه بره ولی بدون ثنا…
نقطه ضعفم رو شناخته بود…
هنوزم بعد سالها منو نمیخواست و دخترشو میخواست فقط…
عصبی از جام بلند میشم و زانوی غمی که بغل کردمو کنار میزنم…
_تف به غیرتت بی شرف…تف به شرفت…من هنوز زنتم که حواله ام میدی به اینو اون…
مثل ابر بهار اشک میریزم که ناگهان دستاش دور کمرم پیچیده میشه…
_زنمی…همین امشب برمیگردی واحد رو به رویی…زن و شوهر که نباید از هم دور بمونن تا یه عده فرصت طلب…واسشون شوهر پیدا کنن…
تنمو هل میده و دست ثنا رو میگیره…
_من با دخترم تو اون واحد منتظرت میمونیم ماهور…ثنا رو اگه خواستی بیا…اگه نخواستی ام با مادرت برو…
تا اعتراض کنم از خانه بیرون رفته و وارد خانه رو به رو میشن…
کوروش درو محکم می بنده…
میدونم که اگه نرم…ثنا رو تا ابد به من برنمیگردونه….
ماتم زده به مادرم زل میزنم:
_چاره ای هست برای نرفتنم؟!…
ادامه😭😭😭😭😭👇🏽👇🏽👇🏽
https://t.me/+g2gofxkcCTBmMGU0
https://t.me/+g2gofxkcCTBmMGU0
https://t.me/+g2gofxkcCTBmMGU0
2100
Repost from N/a
-وقتی خر سوارها پالونشونو عوض میکنن و بنز سوار میشن، کاش بفهمن که کوچه ارث ننشون نیست که خرشونو وسطش ول کنن برن سر قبر ننشون.
و پشتبند حرفش لگدی به ماشین زد.
جلو رفت و با تعجب نگاهی به دخترک ریز نقش جلو ماشین انداخت.
-ببخشید…
دخترک طلبکار به عقب برگشت و دست به کمر زد.
دیدن هیبت بزرگ و چهره پر جذبه مرد کمی ترس به جانش انداخت اما خودش را نباخت.
-بله؟!
چشمان کاوه ریز شد. این دختر ماهی بود؟!
زن عقدی غیابی او!
شانس آورده بود عکسش را دیده بود!
و حالا باید اعتراف میکرد از عکسهایش زیباتر است.
-من جای غریبی پارک نکردم. جلوی خونه خودم پارک کردم.
ماهی پورخندی عصبی زد.
-خونه خودت؟ کسخل گیراوردی؟! این خونه منه… اصلا گمشو تا زنگبه پلیس نزدم.
صدای عمویدی هر دو را از جا پراند.
-کاوهخان ببخشید… کلیدای خونه روآوردم.
با دیدن ماهی متعجب گفت:
-تو اینجایی عمو؟ من بیخود برای کاوه کلید اوردم پس.
ماهی تازه متوجه شد فرد روبرویش کیست؟!
چند بار پشت هم پلک زد تا باورش شود خواب نیست.
با صدایی لرزان گفت:
-کارای سند عمارت انجام شه این عقد صوری و غیابی باطل میشه…
این اقا اینجا چی میخواد؟!
من حاضر نشدم حتی عکسشو ببینم و فقط به خاطر وصیت چرت پرت اقاجون و وقف نشدن عمارت، قبول کردم ولی حالا خودشو اوردین؟!
کاوه نیشخندی زد.
بدش نمی آمد در مدت حضورش در شیراز حال ایندختر را بگیرد.
چسم و ابرویی به یدی آمد تا در باز کند.
یدی سریع انجام داد و کاوه بی معطلی
جلوتر از ان دو وارد خانه شد.
ماهی پشت سرش دوید.
-هوی یارو… کجا… اینجا طویله بابات نیست که یه اهنی… اوهونی…
کاوه میانه حیاط وایساد و به سمت ماهی برگشت.
به چهره سرخ شده ماهی نگاه کرد و رخت آویز را نشانه رفت.
-سوتین شورتای سرخت رو از روی رخت اویز جمع کن زن.
باید رخت چرکای منو بشوری…
زندگی متاهلی شروع شد…
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
پر از کلکل های جذاب و طنز قوییی🙂↕️🔥
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0
پارت واقعی رمان❌
کپی ممنوع❤️🔥
700
Repost from N/a
_ببخشید که زندگیتو خراب کردم...
مرد بی آنکه اعتنایی به چشمان بغض کرده و غمزدهی دخترکِ حامله بکند، با لج میغرد:
_خراب نکردی! ریدی توش!
قلبِ دخترک مچاله میشود!
از دار دنیا تنها همین مرد را داشت و او هم از او متنفر و بیزار بود...
_من دوسِــت داشتم
فکر میکردم میتونیم با هم خوشبخت بشیم!
مرد مانند همیشه پوزخندی میزد و تحقیرش می کند.
_از کِی تا حالا آدم میتونه با کسی که با قاتل خواهرش همدسته، خوشبخت بشه؟!
بلافاصله اشک کاسهی چشم دخترک را پر میکند.
هیچکس حرفش را باور نمیکرد!
باور نمیکردند اینها همه زیر سر مادر شوهرش ناهید خانم است و او هیچ کاری با قاتلِ خواهرِ میراث ندارد!
_به شرافتم قسم، من با قاتل خواهرت، با چاووش سلوکی دست به یکی نکردم!
من فقط با اون کار میکردم...
مرد عصبانی بود!
از آنکه حس میکرد گول خورده...
از آنکه فکر میکرد با اعتمادش بازی شده...
از آنکه فکر میکرد دخترک به او خیانت کرده...
همین هم شد یک دلیل برای آنکه لحنش سراسر نفرت باشد موقع جواب دادن به دخترک!
_به چیزی که نداری قسم نخور!
مرد انگار نمیدید!
نه چشم های خیس دخترک و نه حتی صداقت درون نگاهش را...
_چرا حرفمو باور نمیکنی میراث؟
زبان دخترک آماده بود تا دوباره به بی گناهی اش اعتراف کند!
تا یکبار دیگر تلاش کند حقیقت را برای میراث تعریف کند، اما با گفتهی میراث قلبش از تپش میایستد!
_طلاقت میدم!
دیگه نمیخوام به این زندگی مزخرف و اجباری ادامه بدم...
عشقش میخواست او را طلاق دهد و…
و زندگی مشترکشان، عشقشان برای میراث شده بود مرخرف؟!
مرد اما با سنگدلی ضربهی بعدی را محکم تر از قبلی میزند:
_فردا میرم خواستگاری دختر خالم رویا!
مادرم راست میگفت...
هر کس باید با هم سطح خودش ازدواج کنه.
تورو چه به من آخه دخترهی دهاتی؟!!!
مرد میگوید!
می گوید و می رود و...
و نمیبیند شکستن همسرش را...
همسرش که باردار بود و بچهی او را در شکم داشت!
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
چند دقیقه بعد
"مــیراث"
_آقا؟!
میراث با صدای ابراهیم چرخیده و خیره به آمادگی هایی که برای ازدواج مجددش با دختر خالهاش رویا بود ، لب می زند:
_چیشده؟!
شرمندگی از صورت ابراهیم میبارید اما در نهایت با نهایت تاسف شروع میکند به تعریف کردن:
_آقام، اون نوچهی قاتلِ خواهرتون، دست راست آقای سلوکی
مغور اومد و…
نفس میراث در سینهاش حبس میشود اما با گفتههای بعدی ابراهیم دنیا بر سرش ویران میشود:
_کژال خانم با آقای سلوکی فقط کار میکردن!
هیچ توطئه ای در کار نیست گویا!
آقای سلوکی یه قرارداد سفت و سخت امضا شده هم از کژال خانم دارن!
دخترک بیچاره بیگناه بود و او چــــه کرده بود؟!
گفته بود دهاتیست و طلاقش میدهد؟!
میراث بدون آنکه به حرف های ابراهیم بیشتر از آن گوش دهد، با عجله خودش را به اتاقشان میرساند.
_کژال کژال؟!
اما با دیدن دخترک لبهی پنجره، نفسش برای لحظهای در سینهاش حبس میشود:
_کژال چیکار میکنی؟
بیا پایین عزیزم...
دخترک با چشمان بی فروغش که انگار هیچ اُمیدی درونشان وجود نداشت، در چشمان میراث خیره شده و لب میزند:
_میخوام تو رو از شر دخترهی دهاتی رو مخ که زندگیتو مزخرف کرده خلاص کنم میراث!
میگوید و دستش را روی شکمش، روی بچهشان که قرار نبود بیشتر از آن زنده بماند، میکشد و ادامه میدهد:
_دیگه نه من مزاحمت میشم نه بچم!
خوشبخت بشی عشقم...
میگوید و با پایین افتادن …
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
https://t.me/+Mhye4GwoGnswZDk0
#پارتواقعیرمان /کپــی ممنوع❌
1000
Repost from N/a
ـ فاتح! بیام امشب پیشت بخوابم؟
به دخترک که پتویش را بغل زده بود با اخم نگاه کرد، به قد و بالایی که هرروز خانمانه تر می شد.
ـ دیگه بچه نیستی قمری!
مدتی می شد که دیگر به چشم مرد ان دخترک اوارهی کوچک نبود، اما انگار پرندهی قفسی اش هنوز نمی فهمید و حق داشت.
ـ نباشم، چجور اون زنا میان تو تختت می خوابن؟ ... بذار بخوابم.
منتظر اجازهی فاتح خان نشد، دخترک بی خبر از همه جا مثل تمام سالهای قبل ارام کنار دست او خزید.
ـ من گفتم بیای؟
هر چند در روز نمی توانست یک ساعت هم از او بی خبر باشد، اما شب فرق داشت...از مدتی پیش...
ـ نگو، خودم اومدم... بگو امشب کسی نیاد، تو رو خدا...من خواب خیلی بدی دیدم.
خواست اینبار با عصبانیت بیرونش کند اما دست ظریف او دور کمرش پیچید، صدای دخترک پر بغض شد.
ـ خواب دیدم مردی، یکی از اون زنا وقت اون کارا با چاقو زدت تو مردی.
اون کارها! منظورش سکس بود، چیزی که در دنیای دخترانهی او حتی فهمیدن در موردش ممنوع بود.
ـ اون کارا؟ ... مگه نگفتم شبا تو اتاقت بمون؟
اما جای حساب بردن بیشتر به فاتح چسبید، همیشه می ترسید یکی از آن صدا ها و التماسها روزی به فاتحش آسیب بزنند.
ـ بگو دیگه نیارنشون...
تن دخترک که به تنش چسبید نفسش را حبس کرد، چیزهایی بود که نمی خواست او هرگز بفهمد.
ـ پاشو برو اتاقت...
ضربان قلبش بالا رفت، ان هم برای قمری خودش، برای دخترکی که بزرگ شدنش را لحظه به لحظه دیده بود.
ـ نمیخو...
حرفش تمام نشده در اتاق فاتح زده شد، گفته بود خدایار از فاحشه خانهی رقیه دختر جدیدی بیاورد...
ـ بیا تو.
باید قمری را می فرستاد برود، او ساده تر از چیزی بود که بفهمد چگونه مدتی ست حال فاتح را خراب می کند.
ـ نیا تو...
دخترک آرامو مظلومی که تا لحظه ای پیش ارام او را بغل کرده بود با عصبانیت از کنارش بلند شد.
ـ گفتم بگو نیان...
از جایش بلند شد، دو دختر پوشیده در حجاب حریر پشت سر خدایار دیده می شدند. صدای فریاد قمری حتی خدایار را هم شوکه کرد.
ـ گمشو بیرون...گمشو دیگه نبینمت نمک نشناس...
دخترک به یکباره ساکت شد، قمری همیشه آرامش پنجه کشیده و حالا فقط نگاهش کرد.
ـ خودت گفتی... من قمری توام... اگه بیرونم کنی دیگه من و نمی بینی...
فاتح عصبانی بود، هرگز کسی جرات نکرده بود برایش تکلیف مشخص کند و حالا...
ـ گمشو قمری تا خودم نکشتمت...
دخترک بی هیچ حرفی رفته بود، از کنار خدایار رد شد، به اتاقش رفت، می دانست امشب آن دخترها زنده بیرون نمی امدند...
ـ به دل نگیر قمری! اون عادت نداره حرف رو حرفش بیاد.
به خدایار نگاه کرد، تمام این سالها او مثل پدرش بود.
ـ میخوام بخوابم.
فاتح که همیشه هوایش را داشت، حالا قلبش را شکسته بود...
...........
پک محکمی به سیگار زد، باز هم ارضا نشده بود و دخترها نیمه جان بودند... وضع بدتر هم بود، قمری مثل همیشه نیامده بود که آرامش کند... زیادی به او رو داده بود.
ـ دخترا رو بردن، قمری خوابه...بیدارش...
دود سیگار را بیرون داد. وجودش برای دیدن او له له می زد اما...
ـ نمی خواد... یه مدت این زنا رو نیار...
کلافه لباس پوشید و به رختخواب رفت... صبح هنوز آفتاب نزده بود که سر و صدا بلند شد...
ـ قمری کجاست؟... بچه ها دنبالش بگردید...
با این جملات و صدای خدایار از خواب پرید، قمری رفته بود؟
از جا بلند شد و دوید بیرون، تمام خانه از ادمهایش پر بود... حتی بیرون عمارت... داشت خواب می دید؟
ـ خدایار خان! ... یه جنازه تو چاه اب باغ هست... بدویید...
لال شد، زبانش بند آمد... یعنی قمری اش بود؟...دوید ...پیش از همه...
https://t.me/+LFU1e4aOV1k4MGE0
https://t.me/+LFU1e4aOV1k4MGE0
https://t.me/+LFU1e4aOV1k4MGE0
❤ 1
1400
