es
Feedback
پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد

پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد

Ir al canal en Telegram

مصاحبه‌های پروژه‌ تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد به کوشش حبیب لاجوردی این کانال زیرنظر مدیران پروژه اصلی نیست. @AmirHAzad آدرس سایت: https://iranhistory.net/ حمایت مالی: https://hamibash.com/iranhistory

Mostrar más
2025 año en númerossnowflakes fon
card fon
53 563
Suscriptores
Sin datos24 horas
+57 días
+15930 días
Archivo de publicaciones
متن کامل مصاحبه حبیب لاجوردی با اردشیر زاهدی در پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد در سایت قرار گرفت. می‌توانید از این لینک به آن دسترسی پیدا کنید. تاریخ مصاحبه: ۲۴ بهمن ۱۳۷۰ محل مصاحبه: مونترو، سوییس ‌
Mostrar todo...
درباره دلیل تظاهرات مردم علیه حکومت شاه و شیوه برخورد با آن س- یک عده‌ای هستند که می‌گویند [از طرف حکومت] به اندازه‌ی کافی زور به کار نرفت در اواخر [سلطنت پهلوی]. وگرنه این‌جور [انقلاب] نمی‌شد. ج- آخر همه را بکشید؟ من به عواقبش کار ندارم. شما [اگر] می‌خواهید نظم را برقرار کنید خب درست. نظم برقرار کردن [را] بنده قبول دارم. اما این مستلزم این نیست که شما همین‌طور بزنید این‌طرف و آن‌طرف بکشید [و خون بریزید]. خب [من یک بار] به شاه گفتم. گفتم: «آقا [برای مقابله با تظاهرات خیابانی] گاز اشک‌آور هست. چوب و چماق هست.» [شاه] گفت: «بله ما راجع به پلیس کوتاهی کردیم.» گفتم: «خب آقا، این تانک که در خیابان می‌آورید، این برای جنگ است نه برای توی خیابان.» گفت: «بله، ما خیال نمی‌کردیم که مردم این‌جور باشند.» گفتم: «آقا! مردم این‌جور باشند، به ستوه آمدند [که] این‌جور شدند. آخر مردم اغتشاش را برای چه می‌خواهند؟ [خیال می‌کنید] حتماً خارجی باید انگولک‌ کند؟ باید یک محیط مساعدی باشد تا دیگران انگولک بکنند. اگر محیط مساعد نشد و مردم یک رضایت نسبی - نمی‌خواهم بگویم صددرصد، چون صددرصد نمی‌شود تقاضای آن‌ها را انجام داد - اما [یک رضایت] نسبی که [هرکس بگوید] آقا واقعاً از این ثروت [کشور] من هم سهم دارم سهیم بودم. خب وقتی این [رضایت نسبی] نیست [مردم اعتراض می‌کنند و] آن وقت شما می‌گویید «مردم چرا این‌جور شدند؟ خیال نمی‌کردم.» [خب نتیجه] همین است. [در نظرتان] مردم حیوان [اند]؛ بنابراین این [مردم در برابرتان] تسلیم محض‌اند نه.» [آن تفکر] نتیجه‌اش این شد که دیدند. بخشی از مصاحبه علی امینی (۱۲۸۴-۱۳۷۱) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار پنجم تاریخ مصاحبه: ۱۳ آذر ۱۳۶۰ مصاحبه‌ کننده: حبیب لاجوردی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
در هم ریختگی مدیریت اقتصادی ایران در سال‌های منجر به انقلاب ... و فکر می‌کنم تمام این‌ها، [یعنی] این مسائل اقتصادی که ایران با آن مواجه شد مخصوصاً بعد از [سال] ۱۹۷۲ (=۱۳۵۱) برای همین چیزها بود. برای این‌که سعی نشد در ایران institution building [نهادسازی] بشود یعنی بیایند و تشکیلات صحیح و منظّم دستگاه‌های مختلف بگذارند و به تدریج این‌ها پاشیده شد. البتّه این [روند منجر به فروپاشی] کاملاً روشن بود برای این‌که بعد از ۱۹۷۳ (=۱۳۵۲) که من برگشتم به بانک جهانی، [دوباره] برای یک مدّت کوتاهی رفتم به ایران تا ببینم که اثرات همین ازدیاد درآمد [نفت] چیست. من دیدم که اوضاع بسیار دگرگون است برای این که حتّی کوچک‌ترین [جمله ناتمام]. البتّه یک موقع‌هایی سعی می‌شد مثلاً سازمان برنامه و وزارت مثلاً اقتصاد یا بانک مرکزی یک افرادی داشته باشند که تحقیق کنندُ بررسی کنند. ولی بعد از این که درآمدهای نفت رفت بالا تمام این مراکز تحت، یعنی اصلاً اهمیتی برای این‌ها قائل نبودند. برای این‌که خب پول فراوان بود و می‌خواستند پول خرج بشود بدون این که هیچ کنترلی روی پول بشود و یا حتّی بررسی بشود که به چه نحوی از این پول‌ها به صحیح استفاده بشود. بنابراین سازمان برنامه و بانک مرکزی و وزارت اقتصاد کم‌کم آن قوای تفکّرشان را از دست دادند و من حقیقتاً از وضع بسیار نگران شدم بعد از این که درآمد نفت افزایش پیدا کرد. البتّه باز مجدداً ۱۹۷۸ (۱۳۵۶( قبل از این که انقلاب بشود من برای یک مدتی رفتم به ایران، سازمان برنامه آن‌موقع خواسته بود یعنی من بروم برای یک مدّت دو سه ماه برنامه آینده‌شان را نگاه کنم. س- چه سالی بود آقا؟ ج- درست قبل از انقلاب ۱۹۷۸. اوایل ۷۸ بود یعنی سال ایرانی البتّه هنوز من تا مارچ آن‌جا بودم قبل از عید برگشتم به… من ۷۸ یعنی در فوریه و مارچ من آن‌جا بودم… س- سال ۱۳۵۶. ج- بله تا همان موقعی بود که یعنی در تبریز این چیزها پیش آمد و من همان مدّت حقیقتاً وقتی review [مرور] کردم تمام برنامه‌های مختلف را دیدم که اصلاً کنترل در دست هیچ‌کس نبود. یعنی حقیقتاً کنترل مالی، کنترل پولی تمام این‌ها از دست مقامات ایرانی خارج بود و آدم این حس را می‌کرد که یک conspiracy [توطئه] وجود دارد. برای این که غیر قابل تصوّر بود ایران با یک سرعتی مثلاً صد مایل یک ساعت داشت می‌رفت جلو و هیچ‌کسی در آن‌جا نبود که پایش روی ترمز بگذارد steering wheel [فرمان] در دستش باشد که این کشور را به طرفی سوق بدهد. اصلاً حقیقتاً با توجه به این که درآمد نفت ایران یک درآمد نفت بیست میلیارد دلاری در سال داشت و من حساب کردم خود این در عرض پنج سالی صد میلیارد دلار یک برنامه‌ای بود که ایران یعنی هندوستان یک کشوری که در حدود بیست برابر ایران جمعیت داشت یک چنین برنامه‌ای را نداشت. درحالی‌که ایران باز با توجه به یک برنامه بسیار بزرگ سازمان برنامه در حقیقت نزدیک ورشکستگی قرار گرفته بود و تمام این شرکت‌های مختلف دولت که هفتاد هشتاد درصد منابع سازمان برنامه این‌ها، به این‌ها داده می‌شد هیچ مسئولیّتی نشان نمی‌دادند و هیچ حساب و کتاب صحیحی نداشتند و همان موقع‌هایی بود که بالاخره انقلاب شروع شد. به هر حال مسئولیّت این را باید مقامات ایرانی به عهده بگیرند. حالا یک عدّه‌ای‌شان تحصیل‌کرده بودند تردیدی نیست می‌توانستند بالاخره از یک‌چنین وضعی تا اندازه‌ای جلوگیری کنند. به هر حال این یک چیزی بود که یک سال قبل از انقلاب من مشاهده کردم و حقیقتاً وحشت کردم با توجّه به این که با تمام منابع بسیار عظیمی که ایران در دست داشت نتوانست این‌ها را به‌صورت صحیح manage [اداره] کند و وضع کشور را به جایی رسانده بود که بخش خصوصی‌اش کاملاً کنترل از دستش رفته بود با توجّه به این که بانک‌ها به‌طور غیرمعقولی به هر کسی وام می‌دادند هر کاری که می‌خواستند می‌کردند بخش دولتیش هم سازمان برنامه، اصلاً مسئولیّتی وجود نداشت. صحبت می‌کردیم با خصوصاً با بخش‌های مختلف مثلاً شهرسازی. صحبت‌ها از میلیارها دلار می‌شد بدون این که بدانند که برای چه می‌خواهند این منابع را خرج کنند. یک حسی بود که حقیقتاً هیچ کسی در کنترل نیست در ایران، درست یک سال قبل از انقلاب. البتّه من فکر می‌کردم که می‌شود این را کنترل کرد یعنی حقیقتاً جلوگیری کرد از این نحوه‌ای که ایران پیش می‌رفت ولی خب نشد. بخشی از مصاحبه بهمن آبادیان (۱۳۰۷-۱۳۹۷) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار اول تاریخ مصاحبه: ۱۳ تیر ۱۳۶۴ مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
روایت قاسم لاجوردی درباره برنامه کنترل قیمت‌ها و تورم یک روزی ساعت ۷ صبح بود آقای هوشنگ انصاری به من تلفن کرد که ساعت ۸ یک جلسه‌ای هست پیش نخست‌وزیر و راجع به مسئله قیمت‌هاست تو باید حتماً شرکت بکنی…رفتم دفتر نخست‌وزیری یک عده از وزرا بودند، رئیس بانک ملی، بانک مرکزی یا اتاق اصناف، یک عده زیادی بودند. وزیر تعاون و وزیر بازرگانی، منتها چون هیچی هم راه نمی‌افتاد. گفتند حالا چه اتفاقی خواهد افتاد یا چی خواهد بود. یک وقتی که هویدا آمد یک صفحه کاغذ دستش بود این را از آن ور میز پرت کرد به این طرف میز پیش وزیر نمی‌دانم ولیان بود یا یک کسی، یکی از وزرای روبرویش بود که این کافی نیست. این جرایم کافی نیست حتی اعدام هم باید باشد. قبول نکردند این طرح این‌ها را، باید بروید محکمش کنید، در این مرحله اول خواستند گربه را سر حجله بکشند که خود اصنافی‌ها بازرگان‌هایی که این‌ور آن‌ور نمایندگی داریم بدانیم یک مسئله بزرگی هست... بعد شروع کردند به توضیح دادن که بله بانک مرکزی شاخص قیمت‌ها را درآورده چند روز مرتباً قیمت‌ها بالا می‌رود، اجحاف دارد می‌شود درست که در خارج قیمت‌ها بالا رفته ولی چه‌کار به قیمت‌های اینجا دارد. آن کالاهای گران خرید که هنوز به اینجا وارد نشده، آن‌ها چند ماه طول می‌کشد تا بیاید. این‌ها که همه خریدند ارزان خریدند تولید کردند، این‌ها را نباید گران بکنند. بنابراین داریم قانون می‌گذرانیم که برای کالاهای عمومی که دولت اعلام خواهد کرد چه‌ها خواهد کرد. برنج، شکر، چایی، روغن، آرد این تعداد از کالاها هرکس گران‌فروشی بکند محاکمه خواهد شد و حداکثر مجازاتش هم که آنجا نوشته بود حبس ابد. این‌ها گویا می‌خواستند بگویند می‌خواهیم بکنیمش اعدام، شماها بروید همه‌تان روی این فکر بکنید که چه وظیفه‌هایی دارید که جلوی تورم گرفته بشود، قیمت‌ها ثابت بماند. قیمت‌ها باید برگردد به مثلاً اگر ماه مهر بودیم، برگردد به خرداد آن سال، سه ماه بروید به عقب. فکر می‌کنم ۵۵-۱۳۵۴ بود. رفتیم اتاق بازرگانی کمیسیونی درست کردیم مسئله را مطرح کردیم گفتند اینها به شوخی بیشتر شباهت دارد نمی‌شود جدی باشد. مگر می‌شود که مردم را مجبور کرد به قیمت سه ماه پیش بفروشند؟ ضرر می‌کنند آخرش این است که قحطی کالا خواهد شد. اینها دارند به قول دولت قیمت خرید می‌فروشند بعد چی می‌شود؟ بهتر است که دعوت از بازار بکنیم، مردم و نخست‌وزیر و وزیرانش بیایند اینجا توضیح بدهند به مردم که خب اثر خواهد داشت. بالاخره هم می‌بینند که دولت جدی است، هم این‌که اینها حرف‌های مردم را خواهند شنید... دعوت از طرف بازرگانی شد نخست‌وزیر هم آمد... نخست‌وزیر توضیح داد که اعلی‌حضرت ناراحت هستند از اینکه قیمت‌ها مرتب دارد بالا می‌رود. شما همه‌تان وطن پرستید. همه ما در مملکت کار می‌کنیم فرمانده مملکت این‌جور می‌خواهد بکنیم، هر چه این‌ها گفتند که خب حالا ما سه ماه دیگر هم که این جنس‌هایی که داشتیم فروختیم، شما که می‌دانید قیمت‌ها در خارج به خاطر همان مسئله نفت پیش آمده بود نفت گران شده بود همه دنیا تکان خورده بود. مواد شیمیایی چه جور بالا رفته ما یخچال که می‌خواهیم بسازیم، نمی‌دانم پارچه که می‌خواهیم بسازیم نخش چقدر بالا رفته آهن‌آلات چقدر بالا رفته، شکر چقدر بالا رفته. هرچه می‌گفتم، نظرشان این بود که فعلاً شما تا سه چهار ماه آتیه به قیمت سه ماه قبل بفروشید، از آن به بعد هر که می‌خواهد ترقی بدهد باید اجازه ترقی بگیرد و تشکیلاتش را درست بکند؛ و گفتند خب چه جوری باید شروع کنیم گفتند اتاق بازرگانی اتاق اصناف هم مسئول این کارند. در آنجا از همه خواستیم که شما دلایلی بیاورید که در ۳۱ خرداد قیمت‌هایتان چی بوده مدارکتان را بفرستید و قبول بکنید که به آن قیمت‌ها بفروشید اگر دلایلی دارید برای ترقی‌اش آن‌ها را بفرستید که برود توی کمیسیون. چندین هزار نوع کالا بود هر کالایی هم ممکن بود که اصلاً به چند سایز به چند فرم و این‌ها باشد. شب و روز یک عده‌ای توی اتاق بازرگانی کار کردند تا این چیزهایی که می‌رسد بتوانند کلاسه بکنند و بتوانند قیمت‌ها را مرتب بدهند به روزنامه‌ها به امضاء کارخانه‌ها که مثلاً بگویند روغن نباتی دو پوندی چهار پوندی شش پوندی هشت پوندی در ۳۱ خرداد این بوده قیمت‌ها حالا هم این است … چون نخست‌وزیر هم آن‌وقت گفت که اگر خودتان این کار را بکنید ما آن قانون را عقب می‌گذاریم، اگرنه آن قانون را به جریان می‌گذاریم؛ و مؤسسه‌ای هم درست کردند بررسی قیمت‌ها که رسیدگی بکند برای ترقی قیمت‌ها … مصاحبه قاسم لاجوردی با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار اول ‌
Mostrar todo...
متن کامل مصاحبه اردشیر زاهدی با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد فایل متنی این مصاحبه به‌تازگی و پس از درگذشت مصاحبه‌شونده در دسترس قرار گرفته است. https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
Ardeshir_Zahedi.pdf122.87 MB
Photo unavailableShow in Telegram
مصاحبه با آقای اردشیر زاهدی (۱۳۰۷-۱۴۰۰) وزیر امور خارجه (۱۹۶۷-۱۹۷۱) سفیر ایران در انگلستان سفیر ایران در امریکا تاریخ مصاحبه: ۱۴ ژانویه ۱۹۹۲ محل مصاحبه: مونترو، سوییس مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی ‌
Mostrar todo...
19:38
Video unavailableShow in Telegram
سخنرانی حبیب لاجوردی در سال ۲۰۱۴ این سخنرانی به مناسبت دومین گردهمایی دانشجویان مرکز مطالعات مدیریت ایران (ICMS) در استانبول در سال ۲۰۱۴ انجام شده است. اولین گردهمایی در سال ۱۹۸۹ در بوستون و دانشگاه هاروارد انجام شده بود. از کانال یوتیوب فرهاد کاشانی
Mostrar todo...
حبیب_لاجوردی_سخنرانی_۲۰۱۴_در_استانبول_JzQzoowobzE_136.mp4196.99 MB
خاطرات فرزند دکتر مصدق از حصر او در احمدآباد و درگذشتش (به مناسبت ۱۴ اسفند سالگرد درگذشت محمد مصدق) ج- بعد از اینکه دوران زندانش تمام شد آمد به احمدآباد دیگر. س- ببخشید، وقتی که رفتند احمدآباد به او [از طرف شاه] تکلیف کردند که بروند به احمدآباد یا...؟ ج- نه، گفتند که تهران نیاید. تبعید است برود احمدآباد بماند تهران نیاید که مبادا مردم دورش جمع بشوند. تهران نیاید. س- بعداً مثل اینکه… بعد از چند وقت بود که سرباز گذاشتند به بهانه اینکه.. ج- همیشه بود، سرباز بود آنجا. از روز اول که [پدرم] رفت احمدآباد سه تا ساواکی دم خانه ما همیشه می‌‌‌‌پاییدندش آنجا و پدرم پالتو مي‌خرید، برای اینها برای ساواکی‌ها هم پالتو می‌‌‌خرید. س- آن وقت چه کسانی اجازه داشتند بیایند و بروند؟ ج- فقط ما خانواده بود و گاه‌گاهی وکیل کارهای عدلیه‌اش هم نصرت‌الله امینی بود که گاه‌گاهی می‌‌‌آمد و می‌‌‌رفت.... بله، بعد از آن هم دو ماه به فوتش که بود [دچار] یک ورم سینوزیت [شد] که من اجازه گرفتم طبیب برایش بردم آنجا. س- فرمودید دکتر بردید، چه کسی را بردید؟ ج- دکتر اسماعیل یزدی، برادر همین دکتر [ابراهیم] یزدی که با خمینی آمد تهران. این متخصص جراحی فک و صورت بود و در دانشگاه کار می‌‌‌کرد. بعد بردیم تهران بیمارستان نجمیه. دو روز هم آنجا خواباندیم و یک بایوپسی کردند و تکه‌برداری کردند و دیدند یک پولیپی دارد که این ممکن است سرطانی بشود. گفتند که این را بایستی برق بگذارد، کوبالت. آن دکتر متخصص کوبالت این را زیاد گذاشت، این تمام غده‌های گردنش ورم کرد به این بزرگی شد، و [منجر به ] دردهای شدید. [از] درد فریاد می‌‌‌کرد. هی قرص مسکن خورد و سابقه یک زخم معده هم داشت پدر من و تب هم داشت خیلی ناراحت بود. دکتر [مهدی] آذر هم می‌‌‌آمد می‌‌‌دیدش و می‌‌‌رفت و اینها بالاخره به او قرص مسکن می‌داد بخورد تا [درد] ساکت بشود تا اینکه بالاخره یک دفعه این قرص‌های مسکن این زخم معده‌اش را چیز کرد شروع کرد خون قی کرد. افتاد به خون قی کردن، خون مزاجش عمل کرد. یک خونریزی شدیدی کرد تا صبح و خونریزی کرد و ... سه چهار روز بعد مرد. روز ۱۴ اسفند مرد. ‌ س- آن وقت برای مراسم و اینها مثل اینکه اجازه.. ج- مراسم نه. [پدرم] گفته بود «فقط بچه‌هایم و زنم تشییع جنازه از من بکشند.» [جنازه را به] ماشین سوار کردیم و بردیم احمدآباد و بازرگان هم آمد، مهندس [عزت‌الله] سحابی آمد و اینها آمدند همه، آیت‌الله [رضا] زنجانی آمد. آیت‌الله زنجانی بهش نماز گزارد. خود بازرگان و مهندس سحابی شستندش… س- عجب. ج- غسلش دادند، کفنش کردند، تو تابوت گذاشتند و دفنش کردند. قبرش هم خود [مهدی] بازرگان با ماله برداشت و آجر چید داد درست کردند. چون من از هویدا نخست‌وزیر پرسیدم که چه کار کنیم اینها؟ گفت همان بیاوریم.. ۳۰ تیر. پدرم وصیت کرده بود که کنار شهدای ۳۰ تیر در [گورستان] ابن‌بابویه [دفن شود]. آخر روزی که ما رفتیم ابن‌بابویه جایی که شهدای ۳۰ تیر را دفن کرده بودند همان موقع دو روز بعد از ۳۰ تیر، بیست و سه چهار نفر بودند که کشته شده بودند بیچاره‌ها در این راه. پدر من رفت سر قبر اینها نشست گریه کرد و خیلی ناراحت شده بود. بعد به من گفت «غلام، جای من پهلوی این بچه‌های من است. من روزی که مُردم باید همین‌جا پهلوی این بچه‌ها دفن بشوم.» این وصیت را کرد به من. [نصرت‌الله] امینی هم بود آنجا همه اینها بودند. امینی هم [آن زمان] شهردار [تهران] بود. بعد اینها گذشت...بعد من به هویدا، امیرعباس، با من دوست بود. برای شاه پیغام دادم که فلان کس همچین وصیتی کرد، [شاه] گفته بود «نه همان احمدآباد خاکش کنید.» جا نداشتیم، همان نهارخوری که همه نهار می‌‌‌خوردیم با هم رفتیم وسط اتاق نهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد... ما امانت گذاشتیم و تو تابوت گذاشتیم و دفنش کردیم و آنجا گذاشتیمش که یک روزی اگر شد بیاوریمش ۳۰ تیر. خوشبختانه هم نیاوردیم ... خلاصه، هر چه هم بختیار و اینها خواستند که ما ببریمشان من و احمد، داداشم، زیر بار نرفتیم، [گفتیم] نمی‌خواهیم. همین جور [که هست] باشد. همان‌جا احمدآباد ماند آنجا. س- کدام بختیار؟ ج- همین شاپور بختیار. بله. شاپور بختیار با [داریوش] فروهر خیلی اصرار کردند. فروهر برایش یک سنگ خارای بزرگ درست کردند، دکتر مصدق قبرش را نوشته بودند و حاضر کرده بودند که دفنش کنند.. س- زمان خمینی؟ ج- زمان خمینی. اصلاً آن سنگ را هم کندند و انداختند دور. خب، فروهر که رفت همه را جمع کردند. خوشبختانه [آنجا] دفنش نکردیم وگرنه می‌‌‌رفتند و می‌‌‌‌شکافتند قبر را و ... بخشی از مصاحبه غلامحسین مصدق (۱۲۸۵-۱۳۶۹) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سوم تاریخ مصاحبه: ۱۱ تیر ۱۳۶۳ مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
خاطرات نصرت‌الله امینی از علی‌اکبر دهخدا (به مناسبت سالگرد درگذشت علامه دهخدا) یادم هست که یک روزی که من در مریضخانه نجمیه در همین ساختمانی که مرحوم [محمدحسن] شمشیری [درست] می‌کرد چون از طرف ایشان افتخاری نظارت می‌کردم آن‌جا بودم، اتفاقاً آقای الهیارخان صالح را آورده بودم که ایشان این ساختمان شمشیری را ببینند. با ایشان داشتیم می‌گشتیم که دکتر غلامحسین‌خان [مصدق] با عجله آمد که «آقا بفرمایید زود برویم از منزل دهخدا یک پرستار خواسته‌اند و حال ایشان بد است برای آمپول و این حرف‌ها.» آقای صالح و بنده سوار شدیم آقای دکتر غلامحسین‌خان یک پرستار هم برداشتند با عجله خودش پشت رل نشست و به منزل علامه دهخدا رفتیم. وقتی رفتیم دیدیم که بله حال ایشان به‌اصطلاح در حال سکرات هستند و در حال احتضار، ولی هنوز هوش‌وحواسی داشتند. مرحوم آقای دکتر [محمد] معین که خدایش رحمت کند ایشان را رو به قبله تقریباً نشانده بودند مثلاً … و مرحوم دهخدا همیشه هم از تنفس رنج می‌برد [چون] یک آسم خیلی شدیدی داشت. و آقای دکتر معین گفتند که آقا؛ جناب آقای الهیار صالح، جناب آقای دکتر غلامحسین مصدق و نصرت‌الله امینی به عیادت شما آمدند. ایشان توانایی این‌که خیلی حرف بزنند نداشتند. گفتند: «من مخلص دکتر مصدق‌ام» با همان طرز «من مخلص دکتر مصدق‌ام... که مپرس، که مپرس». این چندبار این «که مپرس» را تکرار کرد. آقای معین گفتند آقا منظورتان از «که مپرس» غزل حافظ است؟ گفت «آره.» گفت «می‌خواهید بیاورم بخوانم؟» رفت و دیوان حافظ را آوردند آن غزل معروف حافظ را شروع کردند خواندن تا رسیدن به این بیت که: «گشته‌ام در جهان و آخرکار / دلبری برگزیده‌ام که مپرس» گفتند و تمام شد و مردند. ... آن روزی که به اتفاق آقای بزرگمهر خدمتشان بودیم فرمودند که بله «می‌دانید که مرا چند روز قبل»، البته من خبر داشتم، «[تیمسار حسین] آزموده احضار کرد و از صبح در دادرسی ارتش برد و روی صندلی چوبی که من عادت نداشتم که بنشینم از صبح شروع کردند از من تحقیق کردن که تو [پس از خروج شاه از ایران] می‌خواستی رئیس‌جمهور بشوی و بالاخره شب مرا تشنه و گرسنه و فلان آوردند و انداختند توی جوی درب خانه که بگویند مثلاً من بیرون آمدم خودم تصادفاً و من افتادم اصلاً بدون این‌که حالی داشته باشم. تصادفاً رفتگر محل رد می‌شود و مرا می‌بیند.» خب معمولاً دهخدا به این‌ها خیلی کمک می‌کرد. اصولاً مرد عجیبی بود. [رفتگر] نگاه می‌کند می‌بیند ایشان افتاده توی جوی. فوراً درب خانه را در می‌زند صدا می‌کند آقا افتاده‌اند می‌روند بغل می‌کنند می‌برند. خب طبیب خبر می‌کنند حالش جا می‌آید. صبح ایشان یک قطعه‌ای ساخته بودند که: «یقین کردمی مرگ اگر نیستی‌ست / از این ورطه خود را رهانیدمی بدان عرصه‌ی پهن بی‌ازدحام/ پروبال خود را کشانیدمی به جسم و به جان هر دو وان مردنی / ز گیتی رسن بگسلانیدمی من این معدن خار و خس را به‌جای / بدین خوش علف گله مانیدمی» که این را به آقای بزرگمهر داد و بزرگمهر هم به آقای دکتر مصدق دادند و آقای دکتر مصدق این را در محکمه [نظامی] خواندند. و بعد هم اشاره کردند به همین نظامیانی که آن‌جا بودند «به این خوش‌علف گله مانیدمی.» ... و روزی که دهخدا فوت کرده بود خب ما جاهای مختلفی که می‌خواستیم ایشان را ببریم [تا دفن کنیم] به هر کجا متوسل شدیم [موفق نشدیم]. نظر من اول این بود که چون علامه [محمد] قزوینی هم در سر قبرش، شیخ ابوالفتوح رازی همان‌جایی که قائم‌مقام [فراهانی] هم مدفون هست، [دهخدا را] آن‌جا دفن کنیم. متولی حضرت عبدالعظیم که خودش استاد دانشگاه بود غیبش زد و جاهای دیگر [هم چنین مشکلاتی بود.] بالاخره خدا بیامرزد مرحوم شمشیری گفت «آقا نگرانی شما چیست؟» گفتیم چنین چیزی، گفت «این خودش کس بود می‌خواهد چه کند؟» به همان لغت عامیانه «این خودش کس بود، می‌خواهد چه کند پهلوی کس دیگر برود بخوابد؟ یک جای دیگر بگیریم، جایی بگیریم که دیگران را این‌جا بیاوریم.» و محلی تهیه شد و دهخدا را در آن‌جا دفن کردند. و باید این را هم اضافه کنم که خب دانشجویان خیال داشتند در تشییع جنازه‌اش شرکت کنند ولی رئیس دانش‌سرای عالی آقای دکتر [خانبابا] بیانی درب دانشسرا را قفل کرد که شاگردان نتوانند بیرون بیایند و بروند در تشییع جنازه. بخشی از مصاحبه نصرت‌الله امینی (۱۲۹۴-۱۳۸۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار پنجم تاریخ مصاحبه: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۲ مصاحبه کننده: ضیاء صدقی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
درباره فساد مالی در ارتش شاهنشاهی و دستگیری رمزی عطایی فرمانده نیروی دریایی اصولاً [عباس رمزی] عطایی از اول در راه غلط گام گذاشت و آدمی بود که زندگی خودش را هیچ‌وقت نمی‌توانست اداره کند مثل یک بچه، آدم صغیر بود ولی فوق‌العاده حراف و زبان‌باز. با کمال تأسف در یک کشوری که سیستم ضعیف است اشخاص زبانباز، چاخان، متقلب همیشه جلو می‌افتند و نتیجتاً این هم همین‌طوری با چاخان بازی آمده بود بالا. بعد خوب ایشان فرمانده [نیروی دریایی] شد و بلافاصله کاری [را] که قبلاً شروع کرده بود ادامه داد. این دفعه در سطح وسیع‌تر. تمام آن دارودسته‌ای که در فرمانده ناوگان در خرمشهر داشت و از بودجۀ تعمیرات کشتی‌ها و این‌ها همه را لیست درست می‌کردند و می‌خوردند تمام آن دارودسته را منتقل کرد به تهران. این‌دفعه در سطح وسیعی شروع کردند به کار. حالا دیگر پول نفت هم آمده بود بودجه‌های ارتش زیاد شده بود. ولی وقتی آمد عملاً وقتی اوضاع منفجر شد معلوم بود در قضیۀ [طرح] چابهار می‌بایستی یک چیزی در حدود شاید سیصد میلیون دلار رشوه گرفته بشود و در این مورد تنها خود عطایی و بعضی از همکارانش نبودند. بلکه اشخاصی از دربار هم دست داشتند مثل مثلاً [اسدالله] علم تا آن‌جایی که من خبر دارم. خیلی علم با این‌ها در رفت‌وآمد بود. علم کاری ندارد با فرماندۀ یک نیرو یا با بعضی از معاونانش. حالا بحث این است که خوب چطور در سیستمی که همه می‌دزدیدند چطور عطایی و این‌ها را گرفتند؟ راستش به درستی من هنوز نمی‌دانم. چند مسئله هست یکی این‌که این‌ها خیلی سروصدا کردند، خیلی‌ها هستند دزدهای بی‌سروصدا بودند کسی سردرنمی‌آورد ولی این‌ها مثلاً به همدیگر هدیۀ روز تولد یک ماشین کورسی می‌دادند. آقا حقوق فرماندۀ نیروی دریایی چه هست که از این غلط‌ها بتواند بکند؟ و نتیجتاً اولاً سروصدا ایجاد شد. بعد رقابت‌های دیگران و گزارش‌هایی که دیگران می‌دادند همین از طریق نیروهای دیگر با طریق‌های مختلف… یعنی اعلی‌حضرت متوجه شد که سروصدای عظیمی بلند شد. این‌ها هم به اتکا این‌که با علم و این‌ها همکارند [خیالشان راحت بود که] دیگر مسئله حل است. …آهان یکی دیگر که باعث ناراحتی شد در این مورد باز هم مسئلۀ دزدی به آن حد نبود به نظرم مسئلۀ انگشتری بود که همه می‌دانیم تو روزنامه هم آمد. گویا ملکه شهبانو می‌خواهند یک انگشتری بگیرند می‌برند پیش او می‌گویند پنج میلیون تومان. می‌گوید، «نه، برای من گران است.» نمی‌خرد. هفتۀ بعد تصمیم می‌گیرد آن را بخرد. می‌فرستد می‌گویند نه دیگر این نیست. می‌گوید، «چه کسی خریده؟» می‌گویند، «خانم فرمانده نیروی دریایی.» باز هم… از آن‌جا سروصدا تو دربار این‌دفعه راه افتاد…. مجموع این‌ها خلاصه دست به دست کرد و دستور داده شد تحقیقات بشود بعدش هم خب این‌ها بازداشت شدند همه‌شان. [حالا] چرا مجازات تخفیف پیدا کرد؟ از همان لحظه که این‌ها رفتند تو دادگاه پارتی‌ها به کار افتاد. همان‌هایی که با این‌ها بودند آن هفت نفر معروف مخصوصاً شروع کردند به دیدن این و آن و یک نقصی هم قوانین ما دارد. [این که] همان اندازه که پول کشف می‌شود، دزدی رو آن case چیز می‌کنند. اگر چیزهایی کشف نشده آن‌ها را کاری ندارند ولو این‌که تقریباً اثبات بشود این دزدی‌ها هم شده. نتیجتاً بسیاری از دزدی‌ها عیان نشد، نیامد تو دادگاه. [فقط] یک ۲۵ میلیون تومانی عنوان شد از این صحبت‌ها و این‌ها محکومیت پیدا کردند. ولی باز هم این محکومیت در قوانین ارتش دو تا ده سال است… در پرونده‌هایی که شما علل مخففه دارید دو سال است، آنجا که علل مشدده دارید ده سال است. این دادگاه دستش باز است شما وقتی یک گروهبان دزدی می‌کند شما دو سال می‌گیرید ولی فرمانده نیرو دزدی می‌کند شما ده سال باید [محکومیت] بگیرید و یا بیشتر. من با [تیمسار ضیاء] فرسیو دادستان [ارتش] سر آن [مساله] اتوبوسرانی تهران که چهارصد میلیون تومان دزدی شده بود بحث کردم. آن‌موقع دادستان نیروی دریایی بودم آمده بود جنوب. گفتم تیمسار «شما این case را چه می‌گیرید؟» گفت، «خوب، سوءاستفاده است.» گفتم «همین دو سال تا ده سال طبق ماده فلان؟» گفت، «بله.» گفتم «نه، این توطئه بر علیه امنیت ملی است و [حکمش] اعدام. چگونه ۴۰۰ میلیون دلار در اتوبوسرانی تهران دزدی شده؟ مردم ناراحت، می‌آیند و می‌ایستند در گرمای تابستان در سرمای زمستان، دندان به هم می‌زنند و فحش می‌دهند به دولت و به دستگاه. این توطئه بر علیه امنیت ملی است. » به‌هرحال، خلاصه این پارتی‌ها به کار افتاد و عطایی این‌ها تخفیف پیدا کردند. بعد از آن هم همان پارتی‌ها مرتب گل فرستادند به زندان… بعد هم کمک کردند و این را از زندان آوردند بیرون. بخشی از مصاحبه کمال حبیب‌اللهی (۱۳۹۵-۱۳۰۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار چهارم تاریخ مصاحبه: ۲۱ بهمن ۱۳۶۳ مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
درباره فساد مالی در ارتش شاهنشاهی و دستگیری رمزی عطایی فرمانده نیروی دریایی اصولاً [عباس رمزی] عطایی از اول در راه غلط گام گذاشت و آدمی بود که زندگی خودش را هیچ‌وقت نمی‌توانست اداره کند مثل یک بچه، آدم صغیر بود ولی فوق‌العاده حراف و زبان‌باز. با کمال تأسف در یک کشوری که سیستم ضعیف است اشخاص زبانباز، چاخان، متقلب همیشه جلو می‌افتند و نتیجتاً این هم همین‌طوری با چاخان بازی آمده بود بالا. بعد خوب ایشان فرمانده [نیروی دریایی] شد و بلافاصله کاری [را] که قبلاً شروع کرده بود ادامه داد. این دفعه در سطح وسیع‌تر. تمام آن دارودسته‌ای که در فرمانده ناوگان در خرمشهر داشت و از بودجۀ تعمیرات کشتی‌ها و این‌ها همه را لیست درست می‌کردند و می‌خوردند تمام آن دارودسته را منتقل کرد به تهران. این‌دفعه در سطح وسیعی شروع کردند به کار. حالا دیگر پول نفت هم آمده بود بودجه‌های ارتش زیاد شده بود. ولی وقتی آمد عملاً وقتی اوضاع منفجر شد معلوم بود در قضیۀ [طرح] چابهار می‌بایستی یک چیزی در حدود شاید سیصد میلیون دلار رشوه گرفته بشود و در این مورد تنها خود عطایی و بعضی از همکارانش نبودند. بلکه اشخاصی از دربار هم دست داشتند مثل مثلاً [اسدالله] علم تا آن‌جایی که من خبر دارم. خیلی علم با این‌ها در رفت‌وآمد بود. علم کاری ندارد با فرماندۀ یک نیرو یا با بعضی از معاونانش. حالا بحث این است که خوب چطور در سیستمی که همه می‌دزدیدند چطور عطایی و این‌ها را گرفتند؟ راستش به درستی من هنوز نمی‌دانم. چند مسئله هست یکی این‌که این‌ها خیلی سروصدا کردند، خیلی‌ها هستند دزدهای بی‌سروصدا بودند کسی سردرنمی‌آورد ولی این‌ها مثلاً به همدیگر هدیۀ روز تولد یک ماشین کورسی می‌دادند. آقا حقوق فرماندۀ نیروی دریایی چه هست که از این غلط‌ها بتواند بکند؟ و نتیجتاً اولاً سروصدا ایجاد شد. بعد رقابت‌های دیگران و گزارش‌هایی که دیگران می‌دادند همین از طریق نیروهای دیگر با طریق‌های مختلف… یعنی اعلی‌حضرت متوجه شد که سروصدای عظیمی بلند شد. این‌ها هم به اتکا این‌که با علم و این‌ها همکارند [خیالشان راحت بود که] دیگر مسئله حل است. …آهان یکی دیگر که باعث ناراحتی شد در این مورد باز هم مسئلۀ دزدی به آن حد نبود به نظرم مسئلۀ انگشتری بود که همه می‌دانیم تو روزنامه هم آمد. گویا ملکه شهبانو می‌خواهند یک انگشتری بگیرند می‌برند پیش او می‌گویند پنج میلیون تومان. می‌گوید، «نه، برای من گران است.» نمی‌خرد. هفتۀ بعد تصمیم می‌گیرد آن را بخرد. می‌فرستد می‌گویند نه دیگر این نیست. می‌گوید، «چه کسی خریده؟» می‌گویند، «خانم فرمانده نیروی دریایی.» باز هم… از آن‌جا سروصدا تو دربار این‌دفعه راه افتاد…. مجموع این‌ها خلاصه دست به دست کرد و دستور داده شد تحقیقات بشود بعدش هم خب این‌ها بازداشت شدند همه‌شان. [حالا] چرا مجازات تخفیف پیدا کرد؟ از همان لحظه که این‌ها رفتند تو دادگاه پارتی‌ها به کار افتاد. همان‌هایی که با این‌ها بودند آن هفت نفر معروف مخصوصاً شروع کردند به دیدن این و آن و یک نقصی هم قوانین ما دارد. [این که] همان اندازه که پول کشف می‌شود، دزدی رو آن case چیز می‌کنند. اگر چیزهایی کشف نشده آن‌ها را کاری ندارند ولو این‌که تقریباً اثبات بشود این دزدی‌ها هم شده. نتیجتاً بسیاری از دزدی‌ها عیان نشد، نیامد تو دادگاه. [فقط] یک ۲۵ میلیون تومانی عنوان شد از این صحبت‌ها و این‌ها محکومیت پیدا کردند. ولی باز هم این محکومیت در قوانین ارتش دو تا ده سال است… در پرونده‌هایی که شما علل مخففه دارید دو سال است، آنجا که علل مشدده دارید ده سال است. این دادگاه دستش باز است شما وقتی یک گروهبان دزدی می‌کند شما دو سال می‌گیرید ولی فرمانده نیرو دزدی می‌کند شما ده سال باید [محکومیت] بگیرید و یا بیشتر. من با [تیمسار ضیاء] فرسیو دادستان [ارتش] سر آن [مساله] اتوبوسرانی تهران که چهارصد میلیون تومان دزدی شده بود بحث کردم. آن‌موقع دادستان نیروی دریایی بودم آمده بود جنوب. گفتم تیمسار «شما این case را چه می‌گیرید؟» گفت، «خوب، سوءاستفاده است.» گفتم «همین دو سال تا ده سال طبق ماده فلان؟» گفت، «بله.» گفتم «نه، این توطئه بر علیه امنیت ملی است و [حکمش] اعدام. چگونه ۴۰۰ میلیون دلار در اتوبوسرانی تهران دزدی شده؟ مردم ناراحت، می‌آیند و می‌ایستند در گرمای تابستان در سرمای زمستان، دندان به هم می‌زنند و فحش می‌دهند به دولت و به دستگاه. این توطئه بر علیه امنیت ملی است. » به‌هرحال، خلاصه این پارتی‌ها به کار افتاد و عطایی این‌ها تخفیف پیدا کردند. بعد از آن هم همان پارتی‌ها مرتب گل فرستادند به زندان… بعد هم کمک کردند و این را از زندان آوردند بیرون. بخشی از مصاحبه کمال حبیب‌اللهی (۱۳۹۵-۱۳۰۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار چهارم تاریخ مصاحبه: ۲۱ بهمن ۱۳۶۳ مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
روایت عبدالمجید مجیدی از عوامل انقلاب سال ۱۳۵۷ یک جلسه‌ای که یک سال قبل از اینکه حکومت [امیرعباس] هویدا برود بود، یک جلسه‌ای حضور اعلی‌حضرت تشکیل دادیم که در آن جلسه اعلی‌حضرت بودند و هویدا بود و هوشنگ انصاری، وزیر امور اقتصادی و دارایی، بود و حسنعلی مهران، رئیس بانک مرکزی، بود و من بودم که به حساب وزیر مشاور برای برنامه و بودجه که مشکلات رو آمده بود دیگر. گرفتاری‌های واقعاً سخت و لاینحلی به وجود آمده بود [و بابت این مسائل] خیلی اعلی‌حضرت مغموم و دپرسد بودند و خیلی روحیه چیزی داشتند اینها. فرمودند: «چطور شد یک دقعه به این وضعیت افتادیم؟» خب، آقایان همه ساکت بودند. من گفتم: «قربان اجازه بفرمایید به عرضتان برسانم. ما درست وضع یک مردمی را داشتیم که در یک دهی زندگی می‌کردند و زندگی خوشی داشتند. منتها خب، گرفتاری این را داشتند که خشکسالی شده بود و آب کم داشتند و آن قدر آب نداشتند که بتوانند کشاورزی بکنند. خب هی آرزو می‌کردند که باران بیاید و باران بیاید. یک وقت سیل آمد. آن قدر باران آمد که سیل آمد زد تمام این خانه‌ها و زندگی و چیز مزروعی اینها همه را خراب کرد و شکست و این حرف‌ها. آدم‌ها خوشبختانه زنده ماندند که توانستند جانشان را به در ببرند. ولی زندگی‌شان از همدیگر پاشید و از اصلاً دیگر به هم ریخت. ما هم درست همین وضع را داریم. ما یک مملکتی بودیم که خوش داشتیم زندگی می‌کردیم. خب، پول بیشتری دلمان می‌خواست، درآمد بیشتری دلمان می‌خواست که [مملکت را] بسازیم. یک دفعه این [افزایش] درآمد نفت که آمد مثل سیلی بود که تمام زندگی ما را شست و رفت». که [اعلی‌حضرت] خیلی هم از این حرف من خوششان نیامد و ناراحت شدند و پا شدند جلسه را تمام کردند و رفتند بیرون. همه هم به من اعتراض کردند که «این چه حرفی بود زدی؟» گفتم: «آقای انصاری، این واقعیت است بایستی به اعلی‌حضرت بگوییم. این درآمد نفت است که پدر ما را درآورد». ببینید حتی می‌گویم، بحث‌های اینطوری هم داشتیم دیگر. توجه می‌کنید؟ س- آها. ج- به هر صورت، این را می‌خواهم بگویم که گرفتاری ما این بود. گرفتاری ما این بود که ۱) institution (نهاد)های مملکت درست کار نمی‌کرد. بنیادها درست کار نمی‌کرد. یعنی مجلس [شورای ملی] یک مجلس واقعی اینکه طبق قانون اساسی عمل بکند نبود. دادگستری‌مان یک دادگستری‌ای که آن طور که به اصطلاح قانون اساسی مستقلاً و با قدرت عمل بکند نبود. دولت‌مان که قوه مجریه بود آن طوری که باید و شاید قدرت اجرایی نداشت. توجه می‌کنید؟ این فرم‌ها و این بنیاد‌هایی که می‌بایست عمل بکند. این institution‌هایی که بایستی عمل بکند و در نتیجه آن حالت اعتماد و گردش منطقی امور را به دنبال خودش داشته باشد، وجود نداشت دیگر. در نتیجه، آن تغییر گروهی که در دولت باید وجود داشته باشد، گاه‌گداری یک گروهی بروند، گروه دیگری بیایند، وجود نداشت. آن اعتمادی که مردم بایستی به دستگاه‌ها داشته باشند که وقتی وکیل مجلس صحبت می‌کند حرف مردم را دارد می‌زند، وجود نداشت. آنجایی که یارو پرونده‌اش می‌رفت به دادگستری، می‌بایستی اعتماد داشته باشد که قاضی با بی‌طرفی قضاوت می‌کند، وجود نداشت. در نتیجه، خوب در طول زمان تمام کوشش در این بود که از نظر مادی و از نظر رفاهی وضع مردم بهتر شود و بهتر هم شد. موفقیت فوق‌العاده‌ای هم در این زمینه داشتیم که از نظر تغییر مادی، از نظر تغییرشکل زندگی، از نظر مدرنیزه شدن، از نظر توسعه آموزش مدرن خیلی پیش برویم. وضع زندگی مردم از نظر رفاهی خیلی بهتر شد. غذای بهتری می‌خوردند، زندگی بهتری داشتند، خانه‌های بهتری داشتند. ولیکن آنچه که می‌بایست اینها را با هم متحد می‌کرد و به آن‌ها این چیز را می‌داد که از دستگاه حمایت بکنند از رژیم‌شان، از مملکت‌شان، از سیستم‌شان دفاع بکنند، به علت اینکه آن اعتقاد در آن‌ها وجود نداشت، نکردند دیگر. یعنی در جایی که می‌بایستی آن گروه، به‌خصوص طبقه متوسط که از تمام این پیشرفت‌ها بهره‌گیری حداکثر کرد، می‌ایستاد، هم از خودش دفاع می‌کرد، هم از منافع خودش دفاع می‌کرد، هم از منافع مملکت، هم سیستم را حفظ می‌کرد وا زد، گذاشتند در رفتند یا اینکه آنجا همراه آخوندها شدند، همراه مخالفین رژیم شدند. بخشی از مصاحبه عبدالمجید مجیدی (۱۳۰۷-۱۳۹۲) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار هفتم تاریخ مصاحبه: ۲ آبان ۱۳۶۴ مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
روایت هوشنگ نهاوندی از آخرین دیدارهایش با شاه پیش از خروج او از کشور آخرین روزهای کابینه ازهاری با اولین روزهای کابینه بختیار بود. ولی هنوز ۱۶ ژانویه [روز خروج شاه] نشده بود و بختیار کابینه‌اش را معرفی نکرده بود. [البته] بختیار مأمور غیررسمی تشکیل کابینه شده بود. [قرار شد با گروهی از استادهای دانشگاه و اشخاص مختلف] برویم در کاخ و به اعلی‌حضرت بگوییم که ما می‌خواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کم‌کم یک عده‌ای به ما ملحق بشوند... خلاصه یک قالی راه بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم. گروهی رفتیم به‌‌هرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا، دختر [کریم] امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود. دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت، مصفا هم اصولاً خیلی موافق اعلی‌حضرت نبود مصدقی بود به‌اصطلاح، ولی به‌هرحال معتقد بود به اینکه الان باید جلوی [رفتن شاه را گرفت] و خیلی هم با [دکتر غلامحسین] صدیقی نزدیک بود. مصفا شعر خواند و که پدر بچه‌اش را نمی‌گذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. علیاحضرت شروع کردند به گریه کردن که بنده معنای گریه ایشان را نفهمیدم، و اعلی‌حضرت عصبانی شدند گفتند «شما به ما دارید درس سیاست می‌دهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از ایشان می‌ترسیدیم. جا زدیم و مثل سگ دم‌مان را گذاشتیم روی کولمان و برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی. بنده مع‌ذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم. دکتر باهری گفت «خوب هر کدام‌مان جداگانه برویم دوباره.» بنده وقت خواستم رفتم پهلوی اعلی‌حضرت. شبانگاهی بود، سه‌شنبه قبل از حرکت ایشان بود از ایران. شش هفت روز بود قبل از رفتن. آخرین، گفتم، «بنده والله»، شب بود خیلی هم وضع خراب. شهر تاریک. آخر شبی رفتم و دیدیم اتومبیل سفیر انگلیس و اتومبیل سفیر آمریکا در جلوی کاخ ایستاده. اتفاقاً پرچم هم زده بودند هر دوتای‌شان. شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفتم «قربان می‌دانم اعلی‌حضرت خسته هستید و حرف بنده را هم می‌دانید. من از روی صمیمیت آمدم با شما صحبت کنم. [از ایران] نروید.» گفتند که «اگر نروم کشتار می‌شود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار می‌شود منتها ماها کشته می‌شویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی می‌شود و اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق، [بلکه] به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند وگرنه مملکت از بین می‌رود. از ایران تشریف نبرید.» گفتند که «بله دکتر صدیقی هم همین را می‌گفت. محض همین ما قبولش نکردیم. خارجی‌ها هم دلشان می‌خواهد ما از ایران برویم.» گفتم، «این دو نفر [سفیر انگلیس و امریکا] همین را خواسته بودند؟» گفتند که «بله، شما از کجا می‌دانید؟» گفتم، «خوب اتومبیل‌شان پایین بود.» گفت «عجب! با اتومبیل رسمی آمده بودند؟» گفتم، «بله.» گفت، «خجالت نمی‌کشند؟» «نه خیر.» سؤال جواب‌ها اصلاً خیلی پراکنده بود. بعد گفتند، «خوب، من اگر بخواهم»، باز هم یک چیزی که اصلاً معلوم بود ایشان دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه می‌شود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً [سوال بی‌ربطی است]. گفتم، «قربان نمی‌دانم. بنده مراسم نظامی را نمی‌دانم چطور می‌شود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما می‌گویم و حضور مبارکتان عرض می‌کنم به‌هرحال. از بین می‌رویم همه‌مان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را این‌جوری کرد به کله‌اش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب می‌کرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی؛ این کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند. ولم کنید. می‌خواهم بروم. ارتش هم هر غلطی می‌خواهد بکند خودش بکند از دست من دیگر کاری برنمی‌آید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم به ایشان و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم. بخشی از مصاحبه هوشنگ نهاوندی (۱۳۱۲) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم تاریخ مصاحبه: ۷ فروردین ۱۳۶۵ مصاحبه‌کننده: شاهرخ مسکوب #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
02:48
Video unavailableShow in Telegram
"ساعدی از روزهای انقلاب می‌گوید." بخشی از مصاحبه غلامحسین ساعدی (۱۳۱۴-۱۳۶۴) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد تاریخ مصاحبه: ۱۶ فروردین ۱۳۶۳ مصاحبه کننده: ضیاء صدقی ویدئو از دلارام شمیرانی
Mostrar todo...
CY1tUxfKjww.mp411.33 MB
درباره برخورد استالین با قوام‌السلطنه در مسکو و عکس‌العمل قوام‌السلطنه در آن سفری که قوام‌السلطنه رفت برای [دیدار با استالین و حل] قضیه آذربایجان به روسیه… س- که می‌شود مارچ ۱۹۴۶ (بهمن و اسفند ۱۳۲۴). ج- بله درست تاریخش را نمی‌دانم آن‌موقع بوده. بله رفت به روسیه یک هیئتی که همراهش رفتند مرحوم نیک‌پور بود و چند نفر دیگر که نمی‌دانم ولی خلاصه جهانگیر تفضلی هم قاطی این‌ها بود. جهانگیر تفضّلی سال‌ها بعد که من رفتم ایران سه چهار سال پیش بود یکی‌اش که حرف می‌زد راجع به قوام‌السلطنه آن مطلب را گفت خیلی برای من جالب بود. می‌گفت ما وارد روسیه که شدیم، وارد مسکو که شدیم بعد از ظهری بود، شبی بود، ما را بردند به یکی از این ویلاهایی که مخصوص مهمان‌های خارجی است. آن‌جا بودیم و بعد گفتند شب بیایید به خدمت مارشال استالین برسید. می‌گفت رفتیم و اول که وارد کرملین شدیم [ویاچسلاو] مولوتف [وزیر خارجه شوروی] بود و مولوتف ما را برد در اتاق انتظار مارشال استالین. [جهانگیر تفضلی] می‌گفت در حدود یک هفت هشت دقیقه‌ای ما آن‌جا منتظر شدیم بعد در باز شد و گفتند بروید تو پهلوی مارشال. می‌گفت قوام‌السلطنه رفت و پشت سرش ماها رفتیم و می‌گفت دیدیم تو اتاق هیچ‌کس نیست. یک نقشه‌ای به دیوار است و استالین وایستاده دارد این نقشه را تماشا می‌کند پشتش هم به ما است. گفت اولین چیزی که من متوجه شدم دیدم استالین برخلاف آن غولی که ما فکر می‌کردیم استالین خیلی آدم بالاخره پرجثه‌ای باشد دیدیم یک آدم خیلی قد کوتاه و کوچکی هم هست ولی پشتش به ما بود دارد یک نقشه تماشا می‌کند. بالکل اصلاً برنگشت به ما هیچ حرفی هم بزند. تا بعد از یک چند دقیقه‌ای مولوتوف یک سرفه‌ای کرد یک سروصدایی درآورد که این استالین برگردد ببیند چه خبر است. استالین برگشت آمد جلو و دست داد و خیلی تشریفاتی یک چند دقیقه‌ای نشست و گفت خیلی خب بروید و دو ساعت دیگر بیایید مذاکرات را شروع می‌کنیم. دو ساعت دیگر می‌شد ساعت یازده این موقع‌های شب. می‌گفت معلوم بود از چهره قوام‌السلطنه که واقعاً خیلی عصبانی است. وقتی آمدیم از اتاق بیرون به مترجم که کسی گویا به اسم حبیب دُری بوده همچین اسمی حبیب دُری مترجم بوده آن‌جا. می‌گفت [قوام‌السلطنه] به این [مترجم] گفت که «به آقای مولوتف بگویید که دیگر لزومی نداره ما امشب جلسه‌ای داشته باشیم، چون ما داریم برمی‌گردیم و این چمدان‌های ما را هم بگویید از ویلا بگذارند توی ماشین و برمی‌گردیم فرودگاه. ما برمی‌گردیم برویم مملکتمان. ما حرفی نداریم با هم.» می‌گفت ماند مترجم و یک مدتی مکث کرد که ببیند [آیا] درست دارد می‌شنود. [قوام‌السلطنه] گفت آقا همین که گفتم عین این را شما ترجمه کنید. گفت عین این را ترجمه کرد به مولوتف و مولوتف گفت چرا چطور شده؟ گفت «برای این‌که به من اهانت شده. شما صدراعظم ایران را نمی‌توانید ده دقیقه بیست دقیقه تو اتاق انتظار نگه دارید، بعد هم که من وارد اتاق می‌شوم مارشال دارد نقشه تماشا می‌کند پشتش به من است بی‌احترامی به من کرده من تحمل این را ندارم و برمی‌گردم و هیچ حرفی هم ندارم هر کار هم می‌خواهید بکنید بکنید. تصمیم شما خیلی قوی است و زورتان می‌رسد هر کار می‌خواهید بکنید بکنید ولی حق اهانت به من را ندارید. و حق اهانت را به من ندارید و من برمی‌گردم.» مولوتف هم گفت «این‌که نمی‌شود.» [قوام‌السلطنه] گفت «نه همین که هست هست و خواهش هم می‌کنم من هم از این‌جا می‌روم سفارت ماشین بفرستید چمدان‌های ما را بیاورند ما برمی‌گردیم همین امشب.» بعد راهش را کشید رفت. بعد از نیم‌ساعت فوری مولوتف برگشت و دور زد که آقا مارشال [استالین] خیلی عذرخواهی کردند این سوءتفاهم شده همچین چیزی نبوده و برگردید شام را با مارشال بخورید می‌گفت وقتی برگشتیم اصلاً ورق برگشته بود مارشال استالین خیلی روی خوش نشان داد و خیلی پذیرایی گرمی کرد و خیلی احترام گذاشت به قوام‌السلطنه و این‌ها. می‌گفت خلاصه این[روس‌]‌ها دیدند قوام‌السلطنه یک آدمی نیست که بتوانند روز اول بترسانندش و این‌ها. این را از شجاعت قوام تعریف می‌کرد. بخشی از مصاحبه احمد قریشی (۱۳۱۳-؟) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سوم تاریخ مصاحبه: ۹ بهمن ۱۳۶۱ مصاحبه‌ کننده: حبیب لاجوردی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
روایت فریدون جم درباره سرنوشت رضاشاه پس از استعفا از سلطنت حوالی بیست‌ویک، بیست‌ودوم شهریور بود که از رادیو شنیدیم که اعلی‌حضرت [رضا شاه] از تهران حرکت کرده‌اند به طرف اصفهان و از سلطنت استعفا کرده‌اند به نفع ولیعهد. با وجودی که تب داشتم، سوار ماشین شدم و به استقبال رفتم. تقریباً یک پنجاه شصت کیلومتر من با آن حالت تب در حالی‌که سرم دَوَران داشت، ماشین راندم و بعد رسیدم به یک جایی، کنار جاده ماشین را نگه داشتم و به‌قدری حالم بد بود که پیاده شده و جلوی اتومبیل روی زمین دراز کشیده بودم. نیم‌ساعت سه‌ربعی که گذشت دیدم یک اتومبیل خیلی قراضه و لکنته‌ای آمد و ایستاد و درش باز شد. دیدم اعلی‌حضرت تک‌وتنها با یک کیف‌دستی از ماشین پیاده شدند. گویا در راه ماشین‌شان خراب شده و اعلی‌حضرت و عده‌ای مسافر که اعلی‌حضرت را شناخته بودند پیاده شده بودند و اتومبیلشان را داده بودند به اعلی‌حضرت. اعلیحضرت هم گفته بود که «خیلی خوب این ماشین را که تعمیر کردید آن‌ها را سوار کنید و بیاورید»، با آن ماشین آمده بودند بدون اسکورت و کاملاً تنها با یک کیف‌دستی و عصا. من که دراز کشیده بودم دیدم یک کسی با عصا به من می‌زند که «پسر بلند شو تو اینجا چرا خوابیده‌ای، روی زمین چرا خوابیده‌ای؟» من تب خیلی شدیدی داشتم بلند شدم و وقتی اعلی‌حضرت را دیدم البته خیلی به من تأثیر کرد. دیگر به این وضع که اعلی‌حضرت را دیدم اصلاً نمی‌توانستم خودم را نگه دارم. شروع کردم به گریه کردم. هم مریض بودم و اعلی‌حضرت با آن دم‌ودستگاه و با آن شخصیت را با این وضع دیدم آمده‌اند. اعلی‌حضرت گفتند که یعنی چه؟ پاشو و بنشین اتومبیل مرا ببر خانه. سؤال فرمودند کجا هستید و گفتم در اصفهان در خانه‌ای هستیم. عقب اتومبیل سوار شدند و من راندم و بردمشان خانه. دو سه روزی آنجا بودند، صحبت‌هایی شد که کجا بروند، بنا بود از ایران خارج شوند، ایشان می‌گفتند برای من فرقی نمی‌کند. من مایل به خارج شدن از ایران نیستم. مردن در ایران را به زندگی در خارج ترجیح می‌دهند. می‌گفتند زندگی ایشان دیگر تمام است... پیشنهاد شد که برویم شیلی یا آرژانتین و اقداماتی هم بعداً در تهران شد، حتی انگلیسی‌ها هم شنیدم موافقت کرده بودند که حاضرند ایشان بروند به آمریکای جنوبی و قرار بر این شده بود که حرکت کنند بروند به بمبئی، در بمبئی ده یا بیست روز بمانند و بعد یک کشتی جنگی بیاید و ایشان را بردارد و ببرد مثلاً به طرف سواحل شیلی... کشتی راه افتاد و ما رفتیم... از دور پس از دو سه روز ساحل بمبئی پیدا شد و ما با دوربین نگاه می‌کردیم. یک هتلی بود هتل تاج‌محل معروف است. از راه دوربین این را می‌دیدیم و نگاه می‌کردیم و لباس پوشیده بودیم و چمدان‎‌ها را بسته بودیم و حاضر شده بودیم که برویم آنجا پایین. بعد از مدتی که آنجا ایستاده بودیم در صحنه کشتی ما دیدیم که چندتا از این ام‌تی‌بی‌ها (موتور توربیدو بوت) می‌آید. تویش هم سربازهایی که لباس سفید پوشیده بودند و تفنگ دستشان هست. به‌سرعت به طرف کشتی می‌آیند. کشتی ما هم وسط دریا ایستاد... پرسیدم موضوع چیست؟ گفتند که «بله دولت پادشاه انگلستان تصمیم گرفته است و از طرف وایس روی (نایب‌السلطنه) به ما دستور داده شده که من بیایم اینجا و به اعلی‌حضرت ابلاغ کنم که دریاها ناامن است و خطر دارد. کشتی‌های ژاپنی در دریا هستند و از این حرف‌ها و مدتی حالا لازم است بروند جزیره موریس...» بخشی از مصاحبه فریدون جم (۱۲۹۳-۱۳۷۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار اول و دوم تاریخ مصاحبه: ۳ آذر ۱۳۶۰ مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
42:22
Video unavailableShow in Telegram
سخنرانی حبیب لاجوردی در انجمن متخصصین ایرانی در مورد پروژه تاریخ شفاهی هاروارد شهر سانیویل کالیفرنیا، سال ۱۳۶۷ از کانال یوتیوب فرهاد کاشانی
Mostrar todo...
سخنرانی_دکتر_حبیب_لاجوردی_در_انجمن_متخصصین_ایرانی_در_مو_U_i8oKzwcS0.mp4329.84 MB
روایت هما ناطق از خیانت به انقلاب (به مناسبت ۱۰ دی سالگرد درگذشت هما ناطق) زنان آمدند تظاهرات کردند. من و خانم جزنی بلند شدیم رفتیم در دادگستری در اولین تظاهرات ما بودیم که سخنرانی کردیم، من سخنرانی از طرف دانشگاهیان کردم و خانم جزنی هم از طرف سازمان [چریک‌های فدایی]. این اولین تظاهرات زنان بود علیه نظام خمینی و واقعاً داشت می‌لرزاند. س – همان زمانی که دستور حجاب صادر شد. ج – بله اولین بار. خب این جنبش داشت ادامه پیدا می‌کرد. زنان بسیج شده بودند. حتی زنان چادری بودند. بلند شدم و رفتم، اینها توی آیندگان چاپ شده است، توی سالن ورزشی دانشگاه و گفتم دیگر تظاهرات نکنید، این تظاهرات شما علیه نظام کنونی [مانند] جریان شیلی است. کودتای شیلی می‌خواهید به راه بیاندازید که زنان بورژوازی هم به خیابان‌ها ریختند؟ نه شما نباید تظاهرات کنید حالا وقت تظاهرات نیست. [این حرف من] یعنی چه؟ یعنی [مشابه همان] وحدت کلمه است که خمینی می‌گوید. چه فرقی دارد؟ و تظاهرات زنان را من بر هم زدم. یعنی عامل برهم‌زنندۀ تظاهرات زنان بودم برای این که گروه‌های چپ هم تحت تأثیرم بودم بر هم زدم. همه با حالت افسرده آمدند و گفتند خانم ناطق چرا این کار را می‌کنی؟ این درست نخواهد شد. سرکوب بیشتر خواهد شد. من هی استدلال کردم برای این که سازمان [این‌طور] گفته بود. گفتم نه این درست نیست. با وجود این که خودم ته دلم باور نداشتم ولی من بانی و باعث این خیانت به زنان ایران شدم، این که از این. […] باور کنید که انگار منطق را از من گرفته بودند انگار که من فکر نمی‌کردم. یعنی نه از دانشجو خجالت می‌کشیدم نه از [فریدون] آدمیت که با من همکاری می‌کرد خجالت می‌کشیدم. س – من الان دقیقاً می‌خواستم از شما بپرسم که نظر آقای دکتر فریدون آدمیت راجع به این کار‌های شما چه بود؟ ج – می‌گفت خودت را قربانی این سازمان نکن، تو داری با آبرو و حیثیت فردای خودت بازی می‌کنی و من گوش نمی‌کردم. می‌گفتم فریدون لیبرال شدی و … یک همچین خیانتی کردم یعنی آگاهانه خیانت کردم نه این که ناآگاهانه، آگاهانه این کارها را کردم. بعد شد دوران [ریاست‌جمهوری] بنی‌صدر. دخترخاله همین آقای [ابوالحسن] بنی‌صدر به من زنگ زد و گفت خانم ناطق یک عده زن اینجا ایستاده‌اند و به من می‌گویند که به خانم ناطق تلفن کن بگو اگر که، خانم ناطق در این تظاهرات شرکت بکند ما هم می‌رویم، شما می‌آیید شرکت بکنید علیه حجاب؟ من گفتم نه آقا، این [حرکت] ارتجاعی است و من شرکت نمی‌کنم. این زنان رفته بودند، خواهر‌های خود من هم رفته بودند که بعد با گریه به خانۀ من آمدند. آنجا رفته بودند و حیوونی‌ها شعار نداشتند و تمام منتظر این بودند که حالا فدایی‌ها می‌آیند الان مجاهدین [خلق] می‌آیند، الان نیرو‌های رزمنده می‌آیند و به اینها شعار می‌دهند و اینها را حمایت می‌کنند. هی این روسری‌هایشان را بالای سرشان می‌چرخاندند به این امید که الان خلاصه [دستی] از غیب برون آید و کاری بکند. هیچ کس نرفت. هیچ کس از این نیروها نرفتند. نه تنها نرفتند یکی از همکاران ما توی روزنامه کار زنان نوشتند که اینها همه طرفداران بختیار بودند که رفتند، اینها ضد انقلابی هستند، اینها لیبرال هستند، حجاب در این جامعه مطرح نیست؛ مهم نیست. من هم پا به پای آنها رفتم [و گفتم] که آقا مهم نیست پتو سرمان می‌کنیم اگر قرار باشد [جمله ناتمام]. اصلاً بدون این که فکر کنم که این کسی که به من می‌گوید چگونه بپوش همان خواهد بود که به من خواهد گفت چگونه بیندیش. این دو تا لازم و ملزوم همدیگر هستند. هیچ گونه اعتراضی نکردم […] یعنی یک پارچه بگویم ما خیانت کردیم نه تنها به خودمان بلکه به همان انقلابی که اینقدر از آن تعریف می‌کنیم. ما بزرگترین خائنین به انقلاب بودیم نه آقای خمینی. آقای خمینی از اول توی [کتاب] ولایت فقیه همین حرف را می‌زد، من احمق بودم که نفهمیدم. مجاهد از روز اول همین حرف‌ها را می‌زد من خر بودم که نفهمیدم، سازمان [چریک‌های] فدایی می‌دانستم که از اول گرایشات توده‌ای دارد. نوشته‌‌های بیژن جزنی همان نوشته‌‌های پلنوم چهارم حزب توده و آقای [عبدالصمد] کامبخش است من بودم که متوجه نبودم. اینها دیگر عدم توجه نبود. آن هم به عنوان یک آدم آگاه، به عنوان یک آدمی که ۱۵ سال روی تاریخ ایران کار کرده است. مطلقاً یک بار قلم علیه شوروی برنداشتم. بخشی از مصاحبه هما ناطق (۱۳۱۳-۱۳۹۴) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم تاریخ مصاحبه: ۱۲ فروردین ۱۳۶۳ مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
روایت نعمت میرزازاده از جلسه جلال آل‌احمد در منزل محمدتقی شریعتی حدود دی ۱۳۴۷ [جلال] آل‌احمد آمد مشهد. آل‌احمد هفت هشت روزی در مشهد بود. در آن روزها در فرصتی دانشجویان دانشکده ادبیات را دید. روز بعد ما را ساواک خواستند. با من همراه من آمد و گفت‌وگویی هم با رئیس ساواک پیش آمد آنجا سر مجله ما که توقیف شده بود. و اما از نظر تاریخی مهم‌تر از همه، آن دیداری بود که آل‌احمد در منزل آقای شریعتی بزرگ با شریعتی پدر و پسر و از جمله علی خامنه‌ای، و این‌ها آنجا در یک روز چهارشنبه‌ای این ملاقات شد. قضیه این بود که آل‌احمد خانه ما بود بیشتر جوانان دانشجویان و جوان‌ترهای مربوط به ادب و هنر و به هر صورت نیروهایی که از نظر سیاسی یا چپ باید نامیده بشوند یا ملی یا … به هر صورت غیر مذهبی و بیشتر هنری و اینها دور و بر آل‌احمد بودند و دوستان دیگر مشهدی ما، دوستان مذهبی دوستان کانونی می‌گوییم. یعنی کانون نشر حقایق اسلامی، هی گله می‌کردند که آل‌احمد را می‌خواهیم ببینیم گفتیم خیلی خوب. یک روزی قرار گذاشتیم و آمدیم به منزل آقای محمدتقی شریعتی. از مسائلی که آنجا کاملاً یاد من هست این است که آل‌احمد یک بحثی کرد، همان بحثی که در [کتاب] «خدمت و خیانت روشنفکران» بارها کرده. آل‌احمد [در آنجا] یک بحثی کرد که مضمونش این بود که نهضت‌های اجتماعی ایران در دهه‌ها و سده اخیر از این باب از مشروطیت هم مثال می‌آورد که: «آن‌گاه که روحانیت به تنهایی خواسته کاری بکند نتوانسته، آن گاهی هم که روشنفکر جدا از روحانیت جدا از بدنه جامعه خواسته تحولی ایجاد کند حکومت ملی مصدق و نهضت ملی را مثال می‌آورد، موفق نشده. هر جا که روشنفکر در دو چهره گوناگون روشنفکر مذهبی یعنی آخوند روشنفکر لائیک یعنی ما مثلاً هر جا این‌ها در تاریخ ایران یعنی در تاریخ اخیر این‌ها با هم کار کردند موفق شدند.» حتی یادم هست که گفت که: «امام زمانی هم نیست و امام زمان یعنی هر کسی در زمان خودش بتواند پیشوایی باشد.» این تزش را که گفت به حساب صحبت می‌کرد. یادم هست که رو کرد با همان حالت خاصش که شما می‌شناختیدش خوب و با آن صمیمیت‌ها و قاطعیت‌ها و قرص و قایم یک چیز را بریدن و تمام کردن، گفت: «این‌ست رئیس حالا.» رو کرد به خامنه‌ای که نشسته بود، گفت: «خیلی خوب. من نماینده روشنفکرها هستم. منِ قرتی نماینده روشنفکر، نماینده روحانیت کو؟ تو هستی؟ دستت را بده به من، چراکه این نهضت باید این جوری درست بشود از ترکیب اینها.» این‌ها زمستان ۱۳۴۷ بود در مشهد در منزل محمدتقی شریعتی با حضور عده‌ای از دوستان آقای شریعتی و اعضای کانون نشر حقایق اسلامی. س- پاسخ آقای خامنه‌ای چه بود؟ ج- پاسخ آقای خامنه‌ای اینگونه بود که حرف‌های آل‌احمد به اعتبار شخصیت آل‌احمد برای من مهم بود و عین جملاتش حتی تقریباً می‌توانم توی ذهنم برای شما بگویم، پاسخ خامنه‌ای یعنی وقتی آل‌احمد دستش را به طرف خامنه‌ای دراز کرد و گفت: «من نماینده روشنفکران کو نماینده روحانیت؟ تو هستی؟ دست به من بده.» اولاً خامنه‌ای همچین کسی در خودش سراغ نداشت که به او بگوید: “بله، من نماینده روحانیت.” و هم آنکه آقای شریعتی آنجا نشستند و خیلی دیگر. و از آن گذشته شخص علی خامنه‌ای از نظر من کسی نبود که حرفی را که او می‌زند عیناً توی ذهن من باشد اما این به یاد من هست که این تز را آقای خامنه‌ای حتماً تأیید کرد، آقای شریعتی پدر و پسر و همه. بله این که بایستی روحانی و روشنفکر با هم حرکت کنند. این [سال] ۴۶ بود اما در زمستان ۵۷ ده سال بعد وقتی نخستین دسته‌های راهپیمایی از جلوی دانشگاه تهران عبور می‌کرد ناگهان سر و کله یک شعاری دیدیم پیدا شد. وقتی رسید جلوی دانشگاه و آن شعار این بود که می‌گفت: ”روحانی، دانشجو پیوندتان مبارک“، و من آنجا ایستاده بودم به یکی از رفقایمان که اتفاقاً مشهدی بود و در آن جلسه حضور داشت، گفتم «یادت هست این تز کی مطرح شد؟» ده سال گذشت از زمستان ۱۳۴۷. [گفت:] «آل‌احمد، بله دقیقاً» بخشی از مصاحبه نعمت میرزازاده (آزرم) (۱۳۱۷-) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم تاریخ مصاحبه: ۴ خرداد ۱۳۶۳ مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...
فهرست مصاحبه‌شوندگان پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد بر اساس سال تولد ابوالحسن ابتهاج (۱۲۷۸) | محمدابراهیم امیرتیمور (۱۲۸۰) | محمد دفتری (۱۲۸۳) | محمدناصر قشقایی (۱۲۸۴) | مظفر فیروز (۱۲۸۵) | حاج‌علی کیا (۱۲۸۵) | حبیب نفیسی (۱۲۸۸) | اسدالله مبشری (۱۲۸۸) | مظفر بقایی کرمانی (۱۲۹۱) | ابوالقاسم خردجو (۱۲۹۴) | حمید قاجار (۱۲۹۷) | مهدی حائری یزدی (۱۳۰۲) | غلامرضا مقدم (۱۳۰۵) | اردشیر زاهدی (۱۳۰۷) | حسن حاج سیدجوادی (۱۳۰۸) | ویلیام میلر (۱۳۱۰) | غلامحسین ساعدی (۱۳۱۵) | هادی خرسندی (۱۳۲۲) | مهدی آذر (۱۲۸۰) | ابراهیم مهدوی (۱۲۸۰) | صفیه نمازی فیروز (۱۲۸۲) | علی اکبر مهتدی (۱۲۸۳) | صادق امیرعزیزی (۱۲۸۳) | فضل الله همایون (۱۲۸۳) | علی امینی (۱۲۸۴) | کریم سنجابی (۱۲۸۴) | حسین آزموده (۱۲۸۵) | غلام علی فریور (۱۲۸۵) | شمس‌الدین جزایری (۱۲۸۵) | علی ایزدی (۱۲۸۶) | فریدون کشاورز (۱۲۸۶) | غلامحسین مصدق (۱۲۸۶) | احمد زیرک‌زاده (۱۲۸۶) | محمدرضا آشتیانی (۱۲۸۹) | ابوالحسن بهنیا (۱۲۸۹) | جرج میدلتون (۱۲۸۹) | جعفر شریف‌امامی (۱۲۸۹) | دنیس رایت (۱۲۹۰) | ابونصر عضدقجر (۱۲۹۱) | حسن علوی‌کیا (۱۲۹۱) | حسن طوفانیان (۱۲۹۱) | خسرو اقبال (۱۲۹۲) | کاظم جفرودی (۱۲۹۳) | فریدون جم (۱۲۹۳) | نصرت‌الله امینی (۱۲۹۴) | محمد‍ درخشش (۱۲۹۴) | محمود فروغی (۱۲۹۴) | احمد مهبد (۱۲۹۴) | هرمز قریب (۱۲۹۵) | ابوالفتح محوی (۱۲۹۵) | تهمورس آدمیت (۱۲۹۶) | محسن مبصر (۱۲۹۶) | فلیکس آقایان (۱۲۹۷) | محمد باهری (۱۲۹۷) | فتح‌الله مین‌باشیان (۱۲۹۷) | احمد میرفندرسکی (۱۲۹۷) | فاطمه پاکروان (۱۲۹۷) | مهدی سمیعی (۱۲۹۷) | امیرخسرو افشار قاسملو (۱۲۹۸) | مهرانگیز دولتشاهی (۱۲۹۸) | منوچهر هاشمی (۱۲۹۸) | عطاءالله خسروانی (۱۲۹۸) | مصطفی لنکرانی (۱۲۹۸) | پیتر رمزباتم (۱۲۹۸) | عظما عدل نفیسی (۱۲۹۹) | ریچارد فرای (۱۲۹۹) | محسن هاشمی‌نژاد (۱۲۹۹) | مولود خانلری (۱۲۹۹) | حسن نزیه (۱۲۹۹) | مهدی پیراسته (۱۲۹۹) | هلاکو رامبد (۱۲۹۹) | امیر امیرکیوان (۱۳۰۰) | شاپور بختیار (۱۳۰۰) | قاسم لاجوردی (۱۳۰۰) | حسین ملک (۱۳۰۰) | رحمت‌الله مقدم مراغه‌ای (۱۳۰۰) | پروین روحانی (۱۳۰۱) | اکبر لاجوردیان (۱۳۰۲) | فرهنگ مهر (۱۳۰۲) | محمد شانه‌چی (۱۳۰۲) | محمد یگانه (۱۳۰۲) | احمد بنی‌احمد (۱۳۰۳) | پرویز خسروانی (۱۳۰۳) | عیسی پژمان (۱۳۰۳) | علی اصغر حاج سیدجوادی (۱۳۰۴) | منوچهر کلالی (۱۳۰۴) | ابوالقاسم لباسچی (۱۳۰۴) | بهمن آبادیان (۱۳۰۶) | مصطفی الموتی (۱۳۰۶) | عبدالرحمن برومند (۱۳۰۶) | بدری کامروز آتابای (۱۳۰۶) | پرویز مینا (۱۳۰۶) | محسن پزشک‌پور (۱۳۰۶) | شاهین آقایان (۱۳۰۷) | خداداد فرمانفرمائیان (۱۳۰۷) | داریوش همایون (۱۳۰۷) | علینقی عالیخانی (۱۳۰۸) | دزموند هارنی (۱۳۰۸) | احمد مدنی (۱۳۰۸) | عبدالمجید مجیدی (۱۳۰۸) | عباس رمزی عطایی (۱۳۰۹) | موسی موسوی اصفهانی (۱۳۰۹) | کمال حبیب‌اللهی (۱۳۰۹) | محمد پدرام (۱۳۰۹) | امیر پیشداد (۱۳۰۹) | مهدی مؤتمنی (۱۳۱۰) | هوشنگ نهاوندی (۱۳۱۰) | فریدون مهدوی (۱۳۱۱) | ابوالحسن بنی‌صدر (۱۳۱۲) | هدایت‌الله متین دفتری (۱۳۱۲) | ناصر پاکدامن (۱۳۱۲) | احمد قریشی (۱۳۱۳) | منوچهر هزارخانی (۱۳۱۳) | مهدی خانبابا تهران (۱۳۱۳) | هما ناطق (۱۳۱۵) | سعید رجائی خراسانی (۱۳۱۵) | طلا فردوست (۱۳۱۶) | خسرو شاکری (۱۳۱۷) | نعمت میرزازاده (۱۳۱۸) | عبدالکریم لاهیجی (۱۳۱۹) | مهدی ضرغامی (۱۳۲۰) | فرشته انشاء (رضوی) (۱۳۲۱) | همایون کاتوزیان (۱۳۲۱) | احمد سلامتیان (۱۳۲۳) | مسعود رجوی (۱۳۲۴) | کامران کاشانی (۱۳۲۵) | علیرضا محفوظی (۱۳۳۵) https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Mostrar todo...