fa
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

رفتن به کانال در Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

نمایش بیشتر
2025 سال در اعدادsnowflakes fon
card fon
21 866
مشترکین
-2624 ساعت
-1527 روز
-130 روز
آرشیو پست ها
Repost from N/a
00:11
Video unavailableShow in Telegram
این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂 تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم! پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍 هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟ گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟ من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟ به درک مگه حرف مردم مهمه؟ اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂 وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎 نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎 https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0
نمایش همه...
1.89 MB
#پارت_1034 _دکتر چی گفت؟ آزمایش دادی؟ _آره، از صبح درگیرش بودیم. ارسلان بی طاقت سرش را تکان داد. _خب؟ نتیجه اش چیشد که حالت اینه؟ نیشخند یاسمین‌ تا مغز و استخوانش را سوزاند. _مگه حالم چشه؟ _یه جوری رفتار میکنی انگار بهت خبر دادن که قاتل بابات منم... چیزی میان سینه ی دخترک مثل کوه فرو ریخت. انگار در لحظه سرمایی عجیب، جان بهمن زده اش را زیر و رو کرد. خندید‌... آنقدر تلخ که دردش به جان ارسلان سرایت کرد. _نه نگران نباش. هنوز همچنین خبری بهم ندادن. انگار کسی با مشت توی شقیقه ی ارسلان کوبید. دیگر نفهمید چطور ماشین را از وسط اتوبان به حاشیه کشاند و روی ترمز زد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد. _چته ارسلان؟ چیکار می‌کنی؟ سر او که مثل دیوانه ها سمتش چرخید، با دیدن مردمک های قرمزش، هراس به دلش افتاد. _من چمه؟ یا تو که مثل برج زهرمار نشستی کنارم و جوری رفتار میکنی انگار مچ منو با یه خری رو تخت گرفتی. با کش امدن سکوت او و چشمان بی حالتش، خم شد سمتش و خواست چانه اش را بگیرد که یاسمین بلافاصله سرش را عقب کشید. دست ارسلان در هوا ماند و نگاه پر از بهت و حیرتش به چهره ی او! _میخوای با حرف نزدن روانیم کنی؟ خب زبون باز کن بگو چیشده لامصب. یاسمین نیشخند زد. امشب دو واژه مراعات کردن و ملاحظه ‌بلکل برایش بی معنی شده بود. _از کجاش بگم؟ دکتر گفت مشکل تو وخیم تر از این حرفاست. گفت دیگه دارو برات کار ساز نیست و شاید زیاد زنده نمونی... دست ارسلان میان هوار کشیدنش بالا رفت. _چیزشر تحویل من نده یاسمین. به جون خودت یه جوری میزنمت که... _که چی؟ زودتر بکشیم؟ زودتر بمیرم؟ دست ارسلان که در یک میلی متری صورتش متوقف شد، یاسمین محکم چشم بست. امشب اگر قرار بود قیامت به پا کند، باید جور همه چیز را میکشید. حتی شاید ضرب دست او را... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 همین الان برو و پارت واقعی این رمان و بخون… بیش از ۱۰۰۰ پارت آماده و جذاب🙂 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
نمایش همه...
کمتر دخترى پیدا مى شه توى مراسم عروسی عشق از دست رفته ش شرکت کنه!
اما من رفتم وپرنفرت به چشم های دوست صمیمی ام زل زدم: - مى دونم کار تو بوده.درست زمانى که ادعاى رفاقت مى کردى،چشمت دنبالش بود.تو یه بازنده اى که ادعاى برنده شدن دارى. قلب آرمان هرگز مال تو نمى شه! و چندسال بعد، آرمان بود که در به در دنبال من می گشت تا بالاخره یه روز خفتم کرد و... https://t.me/+OoolmCaXqBcxMjRk
نمایش همه...
Repost from N/a
اتفاقات جالب و در عین حال اعصاب خردکن، از زمانی افتاد که به یک کوچه بن بست قدیمی اثاث کشی کردیم  و با تنها خانواده ساکن در آنجا همسایه دیوار به دیوار و پشت بام به پشت بام شدیم. که اتفاقاً دشمنی دیرینه ای با پدرم داشتند.... این همسایه محترم یک پسر بدجنس و اعصاب خورد کن داشت، به اسم نواب.... آدمی که از همان روز اول، من در چشمش جوجه اردک زشت بودم و او به چشم من، یک قلدر عوضی..... این رمان قصه ی زندگی من در آن کوچه بن بست با آن پسر زبان نفهم همسایه است.... #بن_بست_نائب رمان جدیدی از: پریا فروغی در ژانر: سنتی، طنز، عاشقانه....
رمان تحسین شده ی مخاطبان با عاشقانه هایی منحصر بفرد
https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
نمایش همه...
Repost from N/a
- بار آخری بود که پدرتون توی حیاط خونه‌ی ما شاخه گل میندازه واسه مامان من! من نمیدونم شما با چه فرهنگی بزرگ شدی آقا عماد، ولی ما اینجا آبرو داریم! https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 هاج و واج نگاهم می‌کرد و نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد. خودش که هیچ، چند نفری که دورش جمع شده بودند هم با تعجب نگاهم می‌کردند. تازه فهمیدم که بی‌اجازه پا توی دفتر کارش گذاشته بودم و گند زدم به یک جلسه‌ی کاری خیلی مهم. - من معذرت می‌خوام...می‌رسم خدمتتون‌. گفت و مقابل نگاه متعجب بقیه با قدم‌های بلند به سمتم آمد. مچ دستم را محکم چسبید و دنبال خودش به بیرون از اتاق کشاند. - دستم درد گرفت...ولم کن! بلاخره از حرکت ایستاد...توی نگاهم خیره شد و پر از خشم غرید: - چه غلطی میکنی معلوم هست؟ اخمی کردم و مچ دستم را به سختی بیرون کشیدم. - مودب باشید آقای محترم! - مودب باشم؟ گند زدی به مهمترین قراداد من و ازم انتظار ادب و احترام داری؟ دختر جون کوتاه بیا بزار شر بخوابه. بابای ما چقدر بره و بیاد تا شما رضایت بدین؟ دوره زمونه برعکس شده؟ نگاهی به سر تا پایش انداختم و تمسخرآمیز گفتم: - عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند. سر جدت بیخیال ما شو آقا عماد. دست و پای باباتم جمع کن، وگرنه دفعه‌ی بعدی با مامور کلانتری میام سراغت. گفتم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم، راهم را به سمت در خروجی کارخانه کج کردم. - صبر کن دختر! پر از خشم ایستادم. به سمتش چرخیدم و بی‌اختیار گفتم: - من اسم دارم! گیسو. خندید و حواس من پرت چال روی صورتش شد. دست و پایم را گم کردم و او بی‌ملاحظه گفت: - چه اسم قشنگی! نفسم توی سینه حبس شد. انگار پاهایم به زمین چسبیده بودند، تکان از تکان نخوردم. او اما نزدیکم شد. آنقدر نزدیک که ضربان قلبم ناگهان اوج گرفت و زیر نگاه کنجکاو کارگران کارخانه‌ فرش بافی‌اش آب شدم. - میتونیم درباره‌اش حرف بزنیم گیسو هوم؟ نمی‌خوام دل بابامو سر پیری بشکنم! حرفش خنده دار بود. لب باز کردم تا جواب دندان شکنی به او بدهم. اما تلفن همراهش ناگهان زنگ خورد. عذرخواهی کرد و تماس برقرار شد. - سلام طلا جان...گرفتارم الان...بگیرمت بعدا؟ طلا جان؟! توی رابطه بازن دیگری بود و دل من لرزیده برایش؟ https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 ماجرا از جایی شروع میشه که گیسو خانوم ما عاشق یه دونه پسر تازه از فرنگ برگشته‌ی خواستگار سیریش مادر بیوه‌اش میشه و...🙈😍 این رمان پر از حس و حال خوبه، اگه دلت واسه خندیدن از ته دل تنگ شده، این لینک واسه خودته😜👇🏻 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
نمایش همه...
Repost from N/a
00:11
Video unavailableShow in Telegram
این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂 تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم! پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍 هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟ گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟ من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟ به درک مگه حرف مردم مهمه؟ اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂 وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎 نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎 https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0
نمایش همه...
1.89 MB
#پارت_886 _ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری! لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد! _من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟  یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید. _بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟ ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد. _چیشده ارسلان خان؟ سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است. _تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟ یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"... _میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟! یاسمین شاکی نگاهش کرد؛ _خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم. ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید. _منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟ چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود. _الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟ یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌. _برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست. ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید. https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
نمایش همه...
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه، یه زن..... - آخرش رو بگو..... - می‌گفت چند ماهه باهاش رابطه داری ،می گفت بارداره - که چی ؟ تو چرا  معترضی؟ - حالت خوبه؟  معترض نباشم ...؟ - نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری - می فهمی چی می گی ،انگار  یادت رفته زنتم..... - زنم ،نه ،تو فقط دختر عطا دریاداری .... - چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟ https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
نمایش همه...
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه، یه زن..... - آخرش رو بگو..... - می‌گفت چند ماهه باهاش رابطه داری ،می گفت بارداره - که چی ؟ تو چرا  معترضی؟ - حالت خوبه؟  معترض نباشم ...؟ - نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری - می فهمی چی می گی ،انگار  یادت رفته زنتم..... - زنم ،نه ،تو فقط دختر عطا دریاداری .... - چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟ https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
+یادته منو مسخره می‌کردی؟! سنگینی نگاهش را حس میکنم‌. -من؟ سرم را بالا می‌آوردم. جان میکنم تابگویم +آره بهم می‌گفتی موهات زشته! زاوش بانگاهِ عجیبی به من خیره شده.انگار که توانایی خواندنِ تمامِ احساساتم را از دریچه‌ی چشم‌هایم داشته باشد +یه‌بارم اومدم تواتاقت که باهات دوست شم بهم گفتی من با تو دوست نمی‌شم! بی‌حرف نگاهم می‌کند. +یادته اون سال تولدت کامران برات یه ماشینِ خرید؟ زاوش سری تکان می‌دهد ومن نمی‌دانم چرا با بازگو کردنِ این خاطرات،کینه‌ای از ارتفاعِ سینه‌ام پایین می‌افتد +اومدم بهت گفتم بده من باهاش بازی کنم گفتی من به بچه‌های کثیف اسباب‌بازی نمی‌دم! تلاشم را می‌کنم تااشک درچشمانم نباشد +منم فرداش همه‌ی ماشیناتو برداشتم منتظرِ خنده‌اش می‌مانم،اما او،هنوز باهمان نگاهِ کنجکاوانه به من خیره شده‌.نمی‌دانم چرا هیچ واکنشی از خودش نشان نمی‌دهد. بی‌توجه به من،با لبخندِ غیرمعمول می‌گوید: -من باید برم ونوس! نگاهِ متعجب و بی‌حس شده‌ام را به او می‌دوزم‌.نمی‌خواست چیزی بگوید؟ به خودم که می‌آیم،می‌بینم من مانده‌ام ویک سوال:
چرا راجع‌به گذشته با او صحبت کردم؟
https://t.me/+o1uMFi49h99iN2Nk عالیه😍
نمایش همه...
Repost from N/a
- رابطه تائید شه، همینجا عقدتون خونده میشه. پسر هیستریک می‌خندد. به مامور کلانتری نگاهی می‌کند و دست‌های دستبند خورده‌اش را به صورتش می‌کشد. - ستوان! سروان! سرهنگ! سرگرد! ستون! من هی میگم نره، شما میگی بدوش! دارم واضح عرض می‌کنم خدمتتون… این خواهرِ ما، با لباس مجلسی، دمِ هتل پرید تو ماشینِ من! - ماشین مالِ شما نیست جناب نیک‌خو! پسر عصبی، دوست کنار دستش را نشان می‌دهد و تقریباً داد می‌زند: - مالِ این کره خره اصلاً! مرد نیز هول شده تائید می‌کند. - بله! مالِ منِ کره خره! می‌گوید و متهم ادامه می‌دهد: - مهم اینه این خواهر پریده تو ماشین من! - آدم به خواهرش تجاوز می‌کنه؟! دختر، این را می‌گوید. با لباس‌های مجلسیِ پاره در بغل، هقی می‌زند و اشک را با دستمالی که در دست دارد پاک می‌کند. چشمان مرد گرد شده و تا پای سکته قلبی می‌رود. - بابا خانم! من نوک انگشتم هم به شما نخورده! این خزعبلات چیه آخه میگی زن حسابی! گریه‌ی دختر اوج می‌گیرد. دست دیگرش را از زیر چادری که دورش پیچانده‌اند، بیرون می‌کشد. کبودی دور مچش را نشان مرد می‌دهد و با بغض می‌گوید: - جناب سرگرد ببینید! دور مچم قرمز شده انقدر فشارش داده. مرد میانسال، استغفار می‌کند و نگاه از دستان سفید دختر می‌کشد. - من سرگرد نیستم دخترم، سرهنگم! پسری که صاحب ماشین است، زیر گوش متهم زمزمه می‌کند: - بار هشتمیه که این‌و میگه! رو درجه‌هاش حساسه؛ کاش اونقدری که این رو ستاره‌های شونه‌اش حساسه، من رو دوست دخترهام حساس بودم! شاید ولم نمی‌کردن! مرد، عرق پیشانی‌اش را با هر دو دست می‌گیرد و در جواب یاوه‌گویی‌هایش لب می‌زند: - ماهان! به اسمم قسم! پا میشم یه جور گره‌ات می‌زنم، رو بواسیری که ازت بیرون می‌زنه حساس بشی‌آ! ماهان تنش را جمع می‌کند. - به عنوانِ یه متجاوزِ پست، خیلی زر می‌زنی‌آ! مفسد فی‌الارض! مرد فک سفت می‌کند. دست بالا می‌برد که توی دهان مرد بزند، که در اتاق باز شده و سربازی خود را داخل پرت می‌کند. - جناب سرهنگ! نامه پزشک قانونی آماده‌اس. باید خطبه‌ی عقد جاری بشه جناب. https://t.me/+GxzaKArwPTU2YTVk https://t.me/+GxzaKArwPTU2YTVk پسره از آمریکا پاشده اومده باباش و پیدا کنه که یه دختر می‌پره تو ماشینش‌و… 😈🤭❤️‍🔥 https://t.me/+GxzaKArwPTU2YTVk https://t.me/+GxzaKArwPTU2YTVk ❌پارت اول رمان/کپی ممنوع!❌
نمایش همه...
Repost from N/a
‌ ‌نگاهش روی سر و صورتم چرخید. _دلت بد تنگ شده‌ ها! ‌ راست می‌گفت؛ حالم زیادی عیان بود. _باز خودشیفتگیت گُل کرد؟‌ ‌ تای ابرویش را بالا برد. _نشده یعنی؟‌ نگران از این‌که نکند کسی سر برسد، نگاهم تا در آشپزخانه رفت و برگشت. _تو خیالات تو انگار شده. دستش را توی جیبش برد و با تفریح گفت: _تو واقعیت هم شده، دختر خوبی باش و بگو. ‌ _نمی‌دونم درباره‌ی چی حرف می‌زنی. همان‌طور دست به جیب جلو آمد و جلوی دیدم را گرفت. _بگو دلت تنگ شده. با لبخند بازیگوشی که نمی‌توانستم مخفی‌اش کنم گفتم: _نیا جلو الان یکی میاد. ‌ برخلاف حرفم جلوتر آمد. _بگو تا نیام.‌ ‌ عقب رفتم و سر بالا انداختم. _نمی‌گم، برو عقب. نزدیک‌تر شد و فاصله‌ی میان‌مان را کم و کمتر کرد. با چشم‌های درشت شده خودم را یک قدم بزرگ عقب کشیدم. _چیکار می‌کنی؟ ‌ بی‌اعتنا به حرص خوردنم، فاصله‌ای را که انداخته بودم، جبران کرد و باز جلو آمد. نگاهش پر از شیطنت بود و گوشه‌ی چشم‌هایش چین افتاده بود. _نمیگی؟‌ _نمی‌گم. باز جلو آمد، آن‌قدر که فاصله‌مان را به هیچ رساند و مرا بین خودش و کابینت‌ها گیر انداخت‌. ‌ میان شور و دلهره و خنده تشر زدم: _نکن دیوونه الان یکی میاد. ‌ _پس بگو تا نیومده. ‌ از کنار شانه‌اش سرک کشیدم، درِ آشپزخانه را دید زدم و با عصبانیتی که از بی‌خیالی‌اش توی صدایم دویده بود گفتم: _میگم یهو یکی میاد. بی‌اعتنا جواب داد: _خب بیاد. چند لحظه حرصی زُل زُل نگاهش کردم و چون دیدم از رو نمی‌رود، تنه‌ام را به سمت راست کشاندم اما قبل از این‌که قدمی بردارم، دو دستش را لبه‌ی سنگ روی کابینت گذاشت و تنم را در حصار تنش حبس کرد.‌ ‌ ترس روی تمام احساساتم سایه انداخت. هراسان و عصبی از بی‌ملاحظگی‌اش دست راستم را بالا بردم، روی سینه‌اش گذاشتم و سعی کردم به عقب هلش دهم اما یک ذره هم از جایش تکان نخورد. دست چپش را بالا آورد و روی دستم گذاشت و به قفسه‌ی سینه‌‌اش فشارش داد. حرارت تنم ناگهانی بالا رفت و گیج و ناخواسته صدایش زدم. _زمان! دستم را بیشتر روی تنش فشار داد. _جونم؟ ‌ به سختی تمرکزم را جمع کردم و نالیدم: _برو تو رو خدا. از چهره‌ و حال میان چشم‌هایش معلوم بود دارد از این بازی لذت می‌برد. _بگو تا برم... ‌https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 عاشقانه‌ای لطیف و پرهیجان با ۹۰۰ پارت در کانال عمومی 🧡
نمایش همه...
Repost from N/a
00:10
Video unavailableShow in Telegram
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞 https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
نمایش همه...
51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp41.23 MB
تخفیف روز مادر. تا فردا شب ساعت ۱۲ با ۱۲۵ تومن هر ۴ فایل رو وقت دارید که خریداری کنید❤️
نمایش همه...
Repost from N/a
بریم برای معرفی یه رمان پر از شور😍
دخترمون اسمش روجاست، روجا چالاکی
نوه‌ی خسروخان چالاکی؛ مالک و صاحب شالیکوبی و شالیزارهای تالش.... یه دختر شیطون و شلوغ و طناز اهل تالش... اینقدر بلاست که اهالی معتقدن روح مادربزرگش توش حلول کرده. کمترین توصیف براش اینه که سینا می‌گه: - والا از همون وقتی که به دنیا اومدی تا همین حالا، با سلام و صلوات و چه بدونم نادعلی و دعای توسل زنده نگهت داشتیم. هزار ماشاالله این‌قدر شری که همیشه برای دوباره دیدنت باید یه ختم قرآن نذر کرد.
مرد داستانمون اسمش رادمانه،
یه مرد مرموز که تازه اومده به تالش یه غریبه است کسی درست نمی‌شناسدش. داره زمین‌های چالاکی‌ها رو دونه دونه بالا می‌کشه. کسی نمی‌دونه از کجا اومده و هدفش چیه...ولی روی ماشین عموی روجا با خون نوشته: - خون تک‌تک‌تون رو می‌کنم تو شیشه، چالاکی‌ها!!! این وسط یه کلبه هست وسط جنگل به اسم کلبه ثنا و جنگل ثنا... ثنا مادربزرگ روجا بود که 50 سال پیش معلوم نیست چه بلایی سرش اومده و همه معتقدن روحش هنوز تو اونجا سرگردونه و هیچ وقت سمت کلبه ثنا نمیرن... ولی یه اتفاق عجیب افتاده رادمان همون مرد مرموز اومده و داره تو اون کلبه زندگی می‌کنه! و روجا باید بفهمه این مرد کیه؟ به ماشینش ردیاب می‌زنه و تو کلبه دوربین کار می‌ذاره، ولی نمی‌دونه اونجا پراز تله است و به محض بیرون اومدن می‌افته تو تله‌ی این مرد مرموز!!! https://t.me/+D8Je9k6P2gw5Zjc0 https://t.me/+D8Je9k6P2gw5Zjc0
نمایش همه...
Repost from N/a
با صدای در اتاق بی اختیار به عقب برمی گردم و با دیدن اسد آن  هم در آن وقت روز شوکه نگاه به او می دوزم. نگاهش به تنم آن قدر کثیف است که تازه یادم می آید حوله پیچ تازه از حمام بیرون زده‌ام. همزمان رعنا جلوی در می دود و از همان جا می گوید: _ اسد خان این وقت روز توی این جا چی کار داری؟ اسد وحشیانه به سمت او نگاه می اندازد: _ به تو چه زنیکه ... گمشو ! آن قدر ترسیده ام که رسما بدنم قفل کرده است. نمی توانم فرار کنم... اصلا کجا فرار کنم وقتی مردی به تنومندی او مقابلم ایستاده و راه بیرون رفتن را سد کرده است. رعنا باز ملتمس می گوید: _ اسد خان ناهار آماده است. بیا یه چیزی بخور واسه این کارا دیر نمیشه. قطرات آب از موهایم روی سرشانه های عریانم می ریزند تنها کاری که توانسته ام بکنم دستانی‌ست که روی سینه‌هایم سپر کرده‌ام. صدای فریاد اسد هر دویمان را می پراند: _ گمشو زنیکه. و به سمت در می رود و با هل دادن رعنا در را قفل می کند. رسما راه خروج مسدود می شود. با جان کندن می نالم: _ تو قول دادی اسد. نیشخند می زند: _ تو هیچ وقت لقب من به گوشت نخورده دختر؟ بی نفس نگاهش می کنم. از چشمانش شراره‌های شهوت فوران می کنند...   می خندد و نگاهش را از روی سرشانه تا سینه‌هایم می لغزاند  و می گوید: _ به من می گن اسد بدقول... چطور توانسته گولم بزند؟ لعنتی باید می فهمیدم که برای راضی کردنم دست به هر نیرنگی می زند. عقب می کشم و زمزمه وار می گویم: _ تو یه کثافتی...‌ قدم بلندی به سمتم برمی دارد و بازوانم را محکم به چنگ می کشد و پر از لذت می غرد: _ یه کثافت بدقول... اینو هیچ وقت یادت نره من شوهرتم و تو برای ابد مال منی! با یک حرکت حوله را از روی تنم کنار می زند و ... https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0 خلاصه رمان #درمسیردریا دریا دختر رنج دیده‌ای است که در یک تولیدی لباس عروس مشغول به کار است اما پدر معتادش در ازای پرداخت بدهی او را به اسد مردی که ساقی مواد مخدر است می فروشد. اما درست وقتی که دریا از همه چیز ناامید می شود با ورود  یک قاضی عماد سبحان جوان بداخلاق و سختگیر مسیر زندگی‌اش تغییر می کند و در تازه ای به روش باز میشه... قراره اقای قاضی دریامونو ببره خونه‌اش و اون وقته که...😍😍 این رمان کامل شده https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0 https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0 _ مگه نگفتی آدمای شوهرش دنبالشن؟ اگه به خاطرش به بچه ات ضرر بزنن؟ عماد تو داری چی کار می کنی؟ چطور همچین چیزی رو اجازه می دی؟ صدای عماد محکم بود و جدی وقتی که گفت: _ روزانه اون بیرون برای ده ها نفر حکم صادر می کنم اما توی خونه خودم باید از شما اجازه بگیرم چی کار کنم ؟ عفت خانم باز کم نیاورد: _ اون جا قاضی مردمی اما این جا پسر منی و من مادرتم. عماد کلافه غرید : _ مگه نگران خونه و زندگی تون نبودید؟ مگه نمی گفتی تا کسی نیاد عسل رو نگه داره نمی تونید راحت برید خونه تون... حالا دریا اومده ... شمام می تونی بری به زندگیت برسی. عفت خانم یک تای آبرویش را بالا داد: _ دریا ؟! عماد دست پشت گردن کشید: _ منظورم دریا خانم بود. عفت خانم اخم کرد: _ اجازه نمی دم زن نامحرم توی این خونه پا بذاره... مگه نمی گی شوهرش مرده ؟ خب به خودت حلالش کن! چشمان عماد متحیر به مادرش دوخته شد . مادرش می دانست دست روی چه چیزی بگذارد تا منصرفش کند. او بعد از پریسا به هیچ زنی فکر نکرده بود. https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0 https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
نمایش همه...
Repost from N/a
00:50
Video unavailableShow in Telegram
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
نمایش همه...
57.12 MB