آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
رفتن به کانال در Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

21 865
مشترکین
-2624 ساعت
-1527 روز
-130 روز
آرشیو پست ها
Repost from N/a
00:31
Video unavailableShow in Telegram
دانا آژگان!
پسر حاجی پولدار و مغروری که اسمش خوف تو دل همه میندازه.
دانا به خاطر تصادف یک سال توی کما میمونه.
کمایی که توش همش خواب و خیال یک دختر با نگاه خاکستری و موهای فر رو میبینه.
بعد از به هوش اومدنش، درست روزی که میخواد با نامزدش عقد کنه، اون دختر رو سر سفرهی عقدش میبینه و میفهمه دختر تو خیالش رفیق نامزدش بوده…
دختر بی گناهی که از هیچی خبر نداره امّا دانا اون رو جلوی همه میبوسه و کاری میکنه که....
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
#یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥
🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
3.33 MB
Repost from N/a
دستانش از سرما میلرزند و جنین کوچکش بیقراری میکند. دست روی شکمش میگذارد.
-آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
پایش را به سختی روی برفها میگذارد و خودش را مقابل برج بلند روبهرویش میرساند. نگاهی به ساختمان بلند و لوکس میکند و با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانه میرساند. میشنود از داخل صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی.
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود.
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بودم و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهایش بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و در را به روی آیهی بیچاره میبندد. برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد..
آیه میرود و آمین نمیداند برگهی سونوگرافیای که پشت در افتاده......
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Repost from N/a
#پارت۲۷۲
_ حاجی رو تن دختره یه کیلو روغنه… انگشت میکشی، چرکش میآد رو دستت!! نمیخوامش!
یک ساعت قبل از عقدمان میخواست بزند زیر همهچیز؟
مغزم سوت کشید از دروغش.
_ چرا آبروریزی راه میندازی محمدحسین؟ اینحرفای زشت چیه؟
_ زشت تویی که چسبیدی بیخ ریش من. زن گرفتن زوریه؟ برو زنگ بزن فامیلای دهاتیتون بگو داماد پشیمونه. الکی صابون نزنن به شیکمشون!
صدای شکستن قلبم را شنیدم.
اشکم چکید:
_ تو یه قول دیگه داده بودی…
پدرش توپید بهش:
_ این دختر تو اون روستا آبرو داره. اگه نمیخواستیش، همون اول میگفتی پسر. نه الان که همه میدونن صیغه بودید و عاقد تو راهه!
_ اون صیغه فردا مدتش تمومه پدر من. نمیخوام زن عقدیم شه. بعدم این هنوز هیجدهسالشم نشده!! چی میفهمه زن بودن چیه!!
مادرش به صورت خود کوبید.
میهمانها یک ساعت دیگر میرسیدند.
دستهگل از دستم افتاد.
کتشلوار دخترانهی نباتی تنم بود و نمیدانستم چه خاکی بر سر بریزم.
با حس تحقیر و دردی که توی قلبم پیچیده بود گفتم:
_ اگه الان بزنی زیر همهچی، عموهام سرمو میبُرن.
هوار کشید:
_ به من چههه!! حالا چون سه ماه باهات پریدم و چهارتا ماچت کردم و یه شب بهم پا دادی، باید خودمو بدبخت کنم؟؟ تو از خدات بود خودتو تقدیم من کنی بابا!!
انگار کسی با پتک به سرم میکوبید.
تمام تنم میلرزید.
تا من بجنبم و جوابی بدهم یکدفعه قدمهای محکم مردی وارد راهروی خانهشان شد.
چشمهایم از حدقه بیرون زد!
خودش بود.
برسام هامون!
شریک تجاری پدرش و خریدارِ تابلوهای من برای خرجِ دوا و درمان مامان.
مثل دفعات قبل، پرغرور و مدعی و بیاعصاب!
_ شما… شما اینجا چی کار میکنین؟
_ این بود اون حرومزادهای که میخواستی؟
حسّ شرم و خجالت و تحقیر تا ته استخوانم را سوزاند…
حق داشت سرکوفت بزند!
بارها آمده بود سمتم و با همان غرور بیاندازه گفته بود میخواهد من خانمکوچیکِ عمارتش شوم…
گفته بود جانش میرود برای تن ریزهمیزهی من!
محمدحسین هوار کشید:
_ حرف دهنتو بفهم. شریک بابامی یا وکیل زنم؟؟
_ ببر صداتو وگرنه زبونتو رنده میکنم پسرهی بیلیاقت بیناموس!
دکتر ملوکیان نتوانست جلویش را بگیرد. مادر محمدحسین و من همزمان با مشتی که به صورت محمدحسین کوبید جیغ کشیدیم.
لبهایم لرزید.
دستم را کشید:
_ راه بیوفت!
_ آقا برسام…
_ آقا برسام و زهر مار!
همینکه محمدحسین با دهان خونی بلند شد، برسام با اخمی وحشتناک برگشت سمتش:
_ دیگه دور و بر این دختر نمیبینمت. ببینم، دستوپاتو قلم میکنم، میریزم تو دیگ بجوشه و بعد به خورد سگ میدم!
نه میتوانستم بازگردم روستا، نه جایی برای رفتن داشتم، نه پول و کاری…
در عمارت یک مرد غریبه و سرشناس مثل او هم نمیتوانستم بمانم…
نه تا وقتی میدانستم نامزد دارد!
نه تا وقتی میدانستم یک ساعت دیگر، عموهایم تشنهی خونم میشوند…
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
پنج سال بعد
با دیدن لوندیهای دختری که از دور میآمد و عینک آفتابی داشت سوتی کشید. زیبایی بیاندازهی دختر، چشمش را گرفته بود.
_ این کیه؟
_ طراح جدیده هولدینگه. خیلی هنرمنده! فقط با ایمیل، رزومه و طرحاشو فرستاد. دکترملوکیان و آقای هامون پسندیدند.
دختر با اعتماد به نفس ریموت ماشینش را زد و آمد سمت ورودی هولدینگ.
همان لحظه برسام هم از اتاق جلسه خارج شد. دو دستیار که هردو دختر جوانی بودند کنار قدم میگذاشتند.
شاپرک عینکش را درآورد و لبهای سرخش جنبید:
_ سلام روز به خیر، با دکتر ملوکیان جلسه داشتم. طرحام رو فرستاده بودم!
چشمهای محمدحسین گشاد شد.
قلبِ بیصاحبِ برسام با دیدن دخترک و شنیدن صدایش ریخته بود و وحشتناک میکوبید…
دختری که چند سال دنبالش گشت و نیافت!
_ شاپرک… تو…
شاپرک چشم روی حلقهی او بست.
تمام وجودش درد میکرد. نباید اشک میریخت.
با حفظ ظاهر لبخند زد و از مقابل دو مردجوان و دستیارها گذاشت.
محمدحسین دنبالش میدوید….
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
نویسنده رمان معروف ارسوپریزاد بازم غوغا کرده و ترکونده😎🔥
یک عشق، دو رقیب، کلی اتفاق هیچانانگیز و عاشقانه و خفن!❤️🔥❤️🔥
کافیه ده پارت اول رو بخونید ببینید هیجان و قلم قوی نویسنده رو🥰🥰🔥🔥🔥
Repost from N/a
فکر کردم
" خب در اینکه سردمه شکی نیست ولی بذار ببینیم وقتی کاپشن قباد رو تنم ببینه عکسالعملش چیه؟"
و بعد توی دلم با بدجنسی به افکار شیطنتآمیزم خندیم.
کمی بعد او آنجا بود. با کاپشن پفی خزدار کرم و شلوار جین ذغالی رنگ! من و قباد اول سلام کردیم. نگاهش از روی قباد تندی گذشت و به من که رسید استپ کرد و با برانداز کردنم توی کاپشن قباد همان طور که پیشبینی کرده بودم وسط ابروانش گره افتاد. جواب سلاممان را با تاخیر داد و بعد حالم را پرسید. میتوانستم با گلایه بگویم " از احوالپرسیهای شما!؟"
اما به جاش کوتاه و سرسنگین گفتم
_خوبم!
با چشمانش داشت کاپشن قباد را به تنم جرواجر میکرد.
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
من توی فکر بودم که چطور یخ بینمان را بشکنم که او زودتر از من به حرف آمد. مخاطبش هم قباد بود.
_تو چرا زن نمیگیری قباد؟
من و قباد که از سوال عجیب و غیرمنتظرهاش یکه خورده بودیم نگاه سردرگم و حیرانی به هم انداختیم. معلوم نیست چرا بدون مقدمه این را گفت؟
قباد که جدی جدی خودش را در مقام جواب دیده بود با کمرویی خندید و گفت
_کی میاد زن من بشه؟
همیشه از اینکه عزت نفس نداشت و اینقدر خودش را دست کم میگرفت لجم را درمیآورد. واقعا ناراحت میشدم و دست خودم نبود که بهش در اینباره معترض نشوم.
_خیلیها! فقط کافیه اشاره کنی... یادته اونروز اومدی دم دانشکدهمون دنبال من دخترها چطور برات غش و ضعف میکردن و چقدر به من حسودیشون شد که جلوی ماشینت نشستم.
دروغ نگفته بودم. فقط کمی پیاز داغش را زیاد کرده بودم. همانقدر که حرفهای صریح و پرآب و تاب من باعث تعجب و حتی خرسندی و ذوقزدگی زیرپوستی قباد شد دانیار را عصبی و برآشفته کرد. آنقدر که نتوانست بر صفرای خودش غلبه کند.
_من از طرف قباد از نظر لطفت و اینکه اینقدر تعصبش رو میکشی ممنونم.
لحنش بوی مزاح یا حتی تمسخر نمیداد. علنا داشت به خاطر اعتماد به نفسی که به قباد میدادم توبیخم میکرد. اما انگار میخواست از این مرحله هم رد شود قبل از اینکه من واکنشی به حرفهایش نشان بدهم دوباره گفت
_حالا مطمئنی غش و ضعف دخترها به خاطر خودش بود نه لندکروزی که زیر پاش بوده؟
این حجم از عقدهاش از قباد و لحن پرتحقیرش شوکه کننده بود. چطور میتوانست اینقدر راحت و بدون هیچ ملاحظهای آن حرفها را توی روی قباد بزند؟ واقعا از این کارش چه لذتی میبرد؟ حس نخوت و خودپسندیاش با تخریب قباد ارضا میشد؟
دل نگاه کردن به قباد را نداشتم و نمیخواستم ببینم لحن بیرحمانهی دانیار چه به روزش آورده. اما دست از حمایت ازش نکشیدم.
_اتفاقا هیچوقت با لندکروزتون دنبالم نیومد. اون روز هم با BMW قدیمی بابات اومده بود. دخترها عاشق خودش شده بودن. میگفتن اولش خیال کردن شهاب حسینیه!
البته آنها گفته بودند که "یه کم شبیه شهاب حسینیه!" من اما باز هم غلو کرده بودم.
نگاهش وقتی پر از لجاجت و مخالفت با من بود شبیه دانیار سیزده_چهاردهساله میشد. همانقدر خودخواه و مغرور و سرسخت! نیشخندی زد و گفت
_هه! شهاب حسینی! آره! منو هم تو امریکا با برد پیت اشتباه میگرفتن!
#ایگل_و_رازهایش با بیش از پانصد پارت آماده
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
تا حالا دختر نجار دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم. 😕
یه نفری که از نظر من زیادی گنددماغ و بیشعوره اما نه... 🥺
این یه نفر کیانه... کیان سپهسالار....!(یه آقای خوشتیپ و مارکدار....!)
عشق قدیمی من...!
این آدم اینقدر نفوذ و قدرت داره که هیچ احدی جرئت کار دادن به من رو نداشته باشه هرجا هم رفتم سهسوته اخراج شدم.
اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد....
پسر شرور محل!
کسی که سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه...
https://t.me/+A-xeqtvg8H85MzBk
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.43 KB
Repost from N/a
00:31
Video unavailableShow in Telegram
دانا آژگان!
پسر حاجی پولدار و مغروری که اسمش خوف تو دل همه میندازه.
دانا به خاطر تصادف یک سال توی کما میمونه.
کمایی که توش همش خواب و خیال یک دختر با نگاه خاکستری و موهای فر رو میبینه.
بعد از به هوش اومدنش، درست روزی که میخواد با نامزدش عقد کنه، اون دختر رو سر سفرهی عقدش میبینه و میفهمه دختر تو خیالش رفیق نامزدش بوده…
دختر بی گناهی که از هیچی خبر نداره امّا دانا اون رو جلوی همه میبوسه و کاری میکنه که....
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
#یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥
🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
3.33 MB
Repost from N/a
دستانش از سرما میلرزند و جنین کوچکش بیقراری میکند. دست روی شکمش میگذارد.
-آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
پایش را به سختی روی برفها میگذارد و خودش را مقابل برج بلند روبهرویش میرساند. نگاهی به ساختمان بلند و لوکس میکند و با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانه میرساند. میشنود از داخل صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی.
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود.
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بودم و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهایش بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و در را به روی آیهی بیچاره میبندد. برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد..
آیه میرود و آمین نمیداند برگهی سونوگرافیای که پشت در افتاده......
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Repost from N/a
#پارت۲۷۲
_ حاجی رو تن دختره یه کیلو روغنه… انگشت میکشی، چرکش میآد رو دستت!! نمیخوامش!
یک ساعت قبل از عقدمان میخواست بزند زیر همهچیز؟
مغزم سوت کشید از دروغش.
_ چرا آبروریزی راه میندازی محمدحسین؟ اینحرفای زشت چیه؟
_ زشت تویی که چسبیدی بیخ ریش من. زن گرفتن زوریه؟ برو زنگ بزن فامیلای دهاتیتون بگو داماد پشیمونه. الکی صابون نزنن به شیکمشون!
صدای شکستن قلبم را شنیدم.
اشکم چکید:
_ تو یه قول دیگه داده بودی…
پدرش توپید بهش:
_ این دختر تو اون روستا آبرو داره. اگه نمیخواستیش، همون اول میگفتی پسر. نه الان که همه میدونن صیغه بودید و عاقد تو راهه!
_ اون صیغه فردا مدتش تمومه پدر من. نمیخوام زن عقدیم شه. بعدم این هنوز هیجدهسالشم نشده!! چی میفهمه زن بودن چیه!!
مادرش به صورت خود کوبید.
میهمانها یک ساعت دیگر میرسیدند.
دستهگل از دستم افتاد.
کتشلوار دخترانهی نباتی تنم بود و نمیدانستم چه خاکی بر سر بریزم.
با حس تحقیر و دردی که توی قلبم پیچیده بود گفتم:
_ اگه الان بزنی زیر همهچی، عموهام سرمو میبُرن.
هوار کشید:
_ به من چههه!! حالا چون سه ماه باهات پریدم و چهارتا ماچت کردم و یه شب بهم پا دادی، باید خودمو بدبخت کنم؟؟ تو از خدات بود خودتو تقدیم من کنی بابا!!
انگار کسی با پتک به سرم میکوبید.
تمام تنم میلرزید.
تا من بجنبم و جوابی بدهم یکدفعه قدمهای محکم مردی وارد راهروی خانهشان شد.
چشمهایم از حدقه بیرون زد!
خودش بود.
برسام هامون!
شریک تجاری پدرش و خریدارِ تابلوهای من برای خرجِ دوا و درمان مامان.
مثل دفعات قبل، پرغرور و مدعی و بیاعصاب!
_ شما… شما اینجا چی کار میکنین؟
_ این بود اون حرومزادهای که میخواستی؟
حسّ شرم و خجالت و تحقیر تا ته استخوانم را سوزاند…
حق داشت سرکوفت بزند!
بارها آمده بود سمتم و با همان غرور بیاندازه گفته بود میخواهد من خانمکوچیکِ عمارتش شوم…
گفته بود جانش میرود برای تن ریزهمیزهی من!
محمدحسین هوار کشید:
_ حرف دهنتو بفهم. شریک بابامی یا وکیل زنم؟؟
_ ببر صداتو وگرنه زبونتو رنده میکنم پسرهی بیلیاقت بیناموس!
دکتر ملوکیان نتوانست جلویش را بگیرد. مادر محمدحسین و من همزمان با مشتی که به صورت محمدحسین کوبید جیغ کشیدیم.
لبهایم لرزید.
دستم را کشید:
_ راه بیوفت!
_ آقا برسام…
_ آقا برسام و زهر مار!
همینکه محمدحسین با دهان خونی بلند شد، برسام با اخمی وحشتناک برگشت سمتش:
_ دیگه دور و بر این دختر نمیبینمت. ببینم، دستوپاتو قلم میکنم، میریزم تو دیگ بجوشه و بعد به خورد سگ میدم!
نه میتوانستم بازگردم روستا، نه جایی برای رفتن داشتم، نه پول و کاری…
در عمارت یک مرد غریبه و سرشناس مثل او هم نمیتوانستم بمانم…
نه تا وقتی میدانستم نامزد دارد!
نه تا وقتی میدانستم یک ساعت دیگر، عموهایم تشنهی خونم میشوند…
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
پنج سال بعد
با دیدن لوندیهای دختری که از دور میآمد و عینک آفتابی داشت سوتی کشید. زیبایی بیاندازهی دختر، چشمش را گرفته بود.
_ این کیه؟
_ طراح جدیده هولدینگه. خیلی هنرمنده! فقط با ایمیل، رزومه و طرحاشو فرستاد. دکترملوکیان و آقای هامون پسندیدند.
دختر با اعتماد به نفس ریموت ماشینش را زد و آمد سمت ورودی هولدینگ.
همان لحظه برسام هم از اتاق جلسه خارج شد. دو دستیار که هردو دختر جوانی بودند کنار قدم میگذاشتند.
شاپرک عینکش را درآورد و لبهای سرخش جنبید:
_ سلام روز به خیر، با دکتر ملوکیان جلسه داشتم. طرحام رو فرستاده بودم!
چشمهای محمدحسین گشاد شد.
قلبِ بیصاحبِ برسام با دیدن دخترک و شنیدن صدایش ریخته بود و وحشتناک میکوبید…
دختری که چند سال دنبالش گشت و نیافت!
_ شاپرک… تو…
شاپرک چشم روی حلقهی او بست.
تمام وجودش درد میکرد. نباید اشک میریخت.
با حفظ ظاهر لبخند زد و از مقابل دو مردجوان و دستیارها گذاشت.
محمدحسین دنبالش میدوید….
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
نویسنده رمان معروف ارسوپریزاد بازم غوغا کرده و ترکونده😎🔥
یک عشق، دو رقیب، کلی اتفاق هیچانانگیز و عاشقانه و خفن!❤️🔥❤️🔥
کافیه ده پارت اول رو بخونید ببینید هیجان و قلم قوی نویسنده رو🥰🥰🔥🔥🔥
Repost from N/a
فکر کردم
" خب در اینکه سردمه شکی نیست ولی بذار ببینیم وقتی کاپشن قباد رو تنم ببینه عکسالعملش چیه؟"
و بعد توی دلم با بدجنسی به افکار شیطنتآمیزم خندیم.
کمی بعد او آنجا بود. با کاپشن پفی خزدار کرم و شلوار جین ذغالی رنگ! من و قباد اول سلام کردیم. نگاهش از روی قباد تندی گذشت و به من که رسید استپ کرد و با برانداز کردنم توی کاپشن قباد همان طور که پیشبینی کرده بودم وسط ابروانش گره افتاد. جواب سلاممان را با تاخیر داد و بعد حالم را پرسید. میتوانستم با گلایه بگویم " از احوالپرسیهای شما!؟"
اما به جاش کوتاه و سرسنگین گفتم
_خوبم!
با چشمانش داشت کاپشن قباد را به تنم جرواجر میکرد.
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
من توی فکر بودم که چطور یخ بینمان را بشکنم که او زودتر از من به حرف آمد. مخاطبش هم قباد بود.
_تو چرا زن نمیگیری قباد؟
من و قباد که از سوال عجیب و غیرمنتظرهاش یکه خورده بودیم نگاه سردرگم و حیرانی به هم انداختیم. معلوم نیست چرا بدون مقدمه این را گفت؟
قباد که جدی جدی خودش را در مقام جواب دیده بود با کمرویی خندید و گفت
_کی میاد زن من بشه؟
همیشه از اینکه عزت نفس نداشت و اینقدر خودش را دست کم میگرفت لجم را درمیآورد. واقعا ناراحت میشدم و دست خودم نبود که بهش در اینباره معترض نشوم.
_خیلیها! فقط کافیه اشاره کنی... یادته اونروز اومدی دم دانشکدهمون دنبال من دخترها چطور برات غش و ضعف میکردن و چقدر به من حسودیشون شد که جلوی ماشینت نشستم.
دروغ نگفته بودم. فقط کمی پیاز داغش را زیاد کرده بودم. همانقدر که حرفهای صریح و پرآب و تاب من باعث تعجب و حتی خرسندی و ذوقزدگی زیرپوستی قباد شد دانیار را عصبی و برآشفته کرد. آنقدر که نتوانست بر صفرای خودش غلبه کند.
_من از طرف قباد از نظر لطفت و اینکه اینقدر تعصبش رو میکشی ممنونم.
لحنش بوی مزاح یا حتی تمسخر نمیداد. علنا داشت به خاطر اعتماد به نفسی که به قباد میدادم توبیخم میکرد. اما انگار میخواست از این مرحله هم رد شود قبل از اینکه من واکنشی به حرفهایش نشان بدهم دوباره گفت
_حالا مطمئنی غش و ضعف دخترها به خاطر خودش بود نه لندکروزی که زیر پاش بوده؟
این حجم از عقدهاش از قباد و لحن پرتحقیرش شوکه کننده بود. چطور میتوانست اینقدر راحت و بدون هیچ ملاحظهای آن حرفها را توی روی قباد بزند؟ واقعا از این کارش چه لذتی میبرد؟ حس نخوت و خودپسندیاش با تخریب قباد ارضا میشد؟
دل نگاه کردن به قباد را نداشتم و نمیخواستم ببینم لحن بیرحمانهی دانیار چه به روزش آورده. اما دست از حمایت ازش نکشیدم.
_اتفاقا هیچوقت با لندکروزتون دنبالم نیومد. اون روز هم با BMW قدیمی بابات اومده بود. دخترها عاشق خودش شده بودن. میگفتن اولش خیال کردن شهاب حسینیه!
البته آنها گفته بودند که "یه کم شبیه شهاب حسینیه!" من اما باز هم غلو کرده بودم.
نگاهش وقتی پر از لجاجت و مخالفت با من بود شبیه دانیار سیزده_چهاردهساله میشد. همانقدر خودخواه و مغرور و سرسخت! نیشخندی زد و گفت
_هه! شهاب حسینی! آره! منو هم تو امریکا با برد پیت اشتباه میگرفتن!
#ایگل_و_رازهایش با بیش از پانصد پارت آماده
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
-لا اله الا الله، بچه ی من تو شکم توئه اون وقت از من عوقت می گیره؟
دست خودم نبود که با چندش صورتمو جمع کردم
- برو اون ور... بو میدی خب، خوشم بیاد ازت؟
خودشو بو کرد و با تعجب گفت
-من تازه رفتم حموم زن حسابی... بو شامپو میدم!
پیف پیفی کردم و جلوی بینیمو گرفتم
-شامپوتو عوض کن پس... بوی بلانسبت میده!
چشماش گشاد شدن و با ساییدن دندوناش رو هم خیز برداشت سمتم
-توله سگ امشب که مجبور شدی بغلم بخوابی بهت می فهمونم دقیق بوی چی میدم!
https://t.me/+65ovdU0lFFJiNTA0
بانوی بارانی تقدیم میکند عالیجناب شارلاتان🤩😍
Repost from N/a
00:31
Video unavailableShow in Telegram
دانا آژگان!
پسر حاجی پولدار و مغروری که اسمش خوف تو دل همه میندازه.
دانا به خاطر تصادف یک سال توی کما میمونه.
کمایی که توش همش خواب و خیال یک دختر با نگاه خاکستری و موهای فر رو میبینه.
بعد از به هوش اومدنش، درست روزی که میخواد با نامزدش عقد کنه، اون دختر رو سر سفرهی عقدش میبینه و میفهمه دختر تو خیالش رفیق نامزدش بوده…
دختر بی گناهی که از هیچی خبر نداره امّا دانا اون رو جلوی همه میبوسه و کاری میکنه که....
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
#یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥
🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
3.33 MB
Repost from N/a
دستانش از سرما میلرزند و جنین کوچکش بیقراری میکند. دست روی شکمش میگذارد.
-آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
پایش را به سختی روی برفها میگذارد و خودش را مقابل برج بلند روبهرویش میرساند. نگاهی به ساختمان بلند و لوکس میکند و با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانه میرساند. میشنود از داخل صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی.
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود.
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بودم و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهایش بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و در را به روی آیهی بیچاره میبندد. برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد..
آیه میرود و آمین نمیداند برگهی سونوگرافیای که پشت در افتاده......
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Repost from N/a
#پارت۱۶۹
_ بمیرمم زن توی وحشی نمیشم! فکر کردی با دوتا آیه همهچی درست شده؟ کور خوندی جناب!
_ جدی؟ پس مرد نیستم اگه همین امشب رامت نکنم!
یکدفعه کلید را در قفل چرخاند.
صورتش از خشم سرخ شده بود.
وحشتزده پریدم سمت در و داد زدم:
_ باز کن برسام! درو چرا قفل میکنی؟؟؟
_ زیاد به سازت رقصیدم، هوا برت داشت. یه ماهه منتظرم از خر شیطون پیاده شی. هرشب رو اون کاناپه تنها خوابیدم، احساس و غیرت و مردونگیمو کشتم که خودت بخوای و آدم شی!
_ تو منو زوریزوری عقد کردی!
_ ولت میکردم بری سمت اون بیناموس حروملقمه که…
_ دوستش داشتم! من محمدحسینو دوووستش دااشتم!
رگ گردنش داشت منفجر میشد.
انگار با آوردن نام محمدحسین به قلبش شلیک کردم که یکباره سوییچ و کلید اتاق را پرت کرد سمت دیگر اتاق و هوار کشید:
_ خفههه شووو!
کتش را درآورد.
قلبم داشت از ترس میایستاد.
دوییدم سمت کلید تا از زمین برش دارم. از پشت بازویم را کشید و با یک هل کوچک پرت شدم کنار تخت.
دیدم دکمههای پیرهنش را باز کرد.
_ چیکار میکنی؟
پیرهن مردانه را پرت کرد کنار. سینهی ستبر و عضلههای بزرگش نمایان شدند.
شروع کرد به باز کردن کمربندش.
قلبم داشت از جا درمیآمد.
چانهام لرزید. اشک ریختم.
دیوانه شده بود. من کشته بودمش. منِ احمقِ خر که آن روزها نمیدانستم کسی که همیشه عاشقم بوده اوست…
نمیدانستم اوست که بارها جانم را نجات داده!
«برسام هامون» با آن همه زیردست و شکوه و قدرت!
به در کوبیدم و کمک خواستم.
گفت:
_ برو خودت مثل بچهی آدم دراز بکش رو تخت.
رو به در داد زدم:
_ خاااتون!!! نگااارینخاااتون! کمممک!
کسی نیامد. میدانم که نمیآمدند. حرف، حرف او بود و دستورْ دستور او.
بازویم را کشید و به پشت افتادم روی تخت. کمرم کمی درد گرفت. دیدم که از دردِ من دردش آمد و لحظهای چین افتاد بین دو ابرویش.
رویم خیمه زد.
نفسنفس میزد از خشم و عشق و جنون:
_ تو شوهری کردن کم گذاشتم که هنوز دلت سر به هواست! از امشب به بعد که هر شب تو بغلم خوابیدی و یادت دادم زن بودنو، هوای بیرون از سرت میافته!!
چندین و چند بار مشت کوبیدم به قفسهی سینهاش.
فایده نداشت.
تنش داغ داغ بود و چشمهایش سرخ.
دستهایم خسته شد.
مشت ظریف را گرفت. بوسید.
_ نزن، دردت میآد!
هق زدم. من به او مشت میکوبیدم و او فکر درد من بود!
خم شد روی صورتم.
گفتم:
_ یه روز میرم! ترکت میکنم!
_ تو این شهر هرجا بری، حرف حرف منه!
گردنم را بوسید. مومورم شد. لعنت به قلب و جسمم که مقابلش کم آورده بود…
سست شدم…
دست بزرگ و گرمش روی تنم حرکت میکرد؛ ماهرانه و کاربلد!
اشکم چکید روی بالش.
با نفسی رفته نالیدم:
_ از این شهر میرم!
_ از شهر بریام، حرف حرف منه! پیدات میکنم!
_ ازت متنفرم!
شستِ داغش را به لبم کشید و نجوا کرد:
_ منم دوستت دارم!
با دستهای پرقدرتش مهارم کرده بود. لبهایم را با همهی وجود به کام گرفت و بوسید. طولانی و عمیق…
گفتم:
_ کاش… میمردم… کاش… بمیرم.
دستش را با خشونتی کنترلشده روی دهانم که هنوز طعم لبش را داشت، گذاشت:
_ ببر صداتو شاپرک! هنوز نفهمیدی جونم میره برات؟؟ نفهمیدی شاهرگمی؟ زنمی! زنمم باقی میمونی!
بوسهها ادامه داشت و کار خودش رو انجام میداد.
همان شب فهمیدم تنها راه، رفتن است! باید پسفردا که برای قرار کاری به خارج از شهر میرفت، من هم میرفتم.
ولی نه فقط از این شهر!
باید از ایران میرفتم تا از شر او و آدمهایش خلاص میشدم.
باید میرفتم تا انتقام عشقی که ازم ربوده بود را بگیرم و خودم و خانوادهام را خلاص کنم…
ولی خبر نداشتم این تازه اول ماجراست!
خبر نداشتم پنج سال بعد، وقتی هم را میبینیم که…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
❌رمان چاپی با قلم قوی، قصهای عاشقانههیجانی❌
توصیهی ویژهی خودمونه برای رمانخونهای حرفهای😍😍 چند پارت بخونید، اگه خفن و هیجانی نبود لفت بدید🥰
