2025 سال در اعداد

50 268
مشترکین
-4624 ساعت
-457 روز
-5330 روز
آرشیو پست ها
01:00
Video unavailableShow in Telegram
❄️ســــلام
☃صبح زیبایج تون بخیر
❄️حال دلتون خوب
☃وجودتون سلامت
❄️زندگیتونغرقدرخوشبختی
☃ایام به کامتون
❄️و روز و روزگارتون شـاد
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@kapfko💓🧿
IMG_8534.MP421.69 MB
❤ 29🙏 6🥰 2
00:51
Video unavailableShow in Telegram
سبزترین خاطرات ازآن کسی است که
در ذهنمان صمیمانه دوستشان داریم❤
دوم دی ماهی جان تولدت مبارک🎈🎉
IMG_8533.MP44.43 MB
❤ 16👏 5🎉 3
نمایش همه...
❤ 2🕊 1
01:06
Video unavailableShow in Telegram
♡♡♡♡♡♡
🌍همراهان گرامی
با افتخار یکی از زیباترین و جذاب ترین
کانال های تلگرامی را به شما معرفی می کنم.
◾️پادکست
◾️ حالِ خوب
◾️شعر و ادبیات زنان
◾️منتخبی از بهترین فیلم ها
◾️دلنوشته های زیبا و احساس
◾️جـذابترین"ڪـلیپ های رقص و موسیقی"
🔻🔻🔻🔻
https://t.me/joinchat/AAAAAERMwD0pQDbVHVxZEQ
⚪️به شدت این کانال را پیشنهاد می کنم...
.♡♡♡♡♡♡
8.38 MB
❤ 7
Repost from N/a
🔴 #اطلاع_رسانی عزیزان جنسامون تکه به دلیل نداشتن کارتن قیمت مفت میدیم
https://t.me/+YPwtR0V_JqRkZDM0
💯 کاملا مورد تایید است 💯 😍
❤ 1👍 1
🎖رقص کلیپ
🎖زنان ادبیات
🎖خبری پروکسی
🎖تاریخ دانستنی
🎖آشپزی ترفند
🎖متن عاشقانه
🎖طب گیاهان
🎖هواشناسی پروکسی
🎖انرژی مثبت
🎖فیلم موسیقی
🎖 طنز استوری
🎖 خاطرات نوستالژی
🎁پرطرفدارترین چنلایvipتلگرام🎁
01:01
Video unavailableShow in Telegram
✨خـــدایا
❄️در این شب سرد زمستانی
✨آرامش را نصیب همه دلها بگردان
❄️خـدایا
✨شبی بی دغدغه
❄️آروم و بی نظیرقسمت
✨عزیزان و دوستانم بگردان
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
❄️زمستانی را
✨براتون آرزو دارم که :
❄️بارانش
✨برای شستن دلتنگی هاتون
❄️برفش
✨برای زدودن غم هاتون باشد
❄️به امید طلوعی دیگر
✨شبتون بخیر
❄️در پنـاه خدای مهربون
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@kapfko💓🧿
IMG_8520.MP422.03 MB
🙏 16❤ 14🕊 1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهودوم
بهرام خندید و متعجب گفت میشناسیدش؟گفتم البته مدتی منشیش بودم اما قسمت نبود بیشتر درخدمتشون باشم.نگاهی به دختر زیبا کردم و گفتم دخترتونو چند بار با همسر دکتر طاعت دیدم برای همین فهمیدم دکتر طاعت شوهر خواهرتون هست بعد پرسیدم همسرتون اجازه میده بچه به این کوچیکی رو هر روز بیارید مریضخونه؟بهرام نگاهی بهم کرد و گفت اگه من همه این سوالها رو روی کاغذ مینوشتم بازم نمیتونستم انقد دقیق بپرسمشون از فضولی خودم و سوالهای زیادم خجالت کشیدم.بهرام سری تکون داد و گفت مادرش چند ماه پیش عمرش و داد به شما جا خوردم نه از خبر فوت همسرش از اینکه از شنیدن خبر مرگ کسی اینطورخوشحال شده بودم از خودم بدم اومد تو دلم گفتم بهرام تو تو این مدت کوتاه چی به سرم آوردی به زحمت دست و پامو جمع کردم و گفتم خدا رحمتشون کنه.بهرام گفت نقطه مشترک من و تو در اینه که مرگ عزیزانمونو به چشم دیدیم روز مرگ مادر و برادرت و فراموش نمیکنم
همونطور که روز مرگ پدر و همسرم و نمیتونم فراموش کنم خداروشکر وقتی مادرم مرد من پیشش نبودم.زهره پشت پدرش قایم شده بود و دست پدرش و میکشید و میگفت بریم خونه عمه وگاهی هم نگاهی به من مینداخت.ظرف غذام و کنار گذاشتم و به طرف زهره گرفتم صورتش گرد و سفید بود و مژه وابروهاش مثل پدرش بور بودروی زانوهام نشستم و زهره رو محکم بغل کردم و گفتم یه روز بیا خونه ما و با دخترام بازی کن.اونطور که معلوم بود یه سالی از احمد من کوچیکتر بودنگاه خیره ای بهم کرد و چیزی نگفت از نزدیک که نگاش کردم بی نهایت شیرین و دلربا بود و تموم زیبایی های پدرش و به ارث برده بودبهرام نگاهی به من کرد و با تعجب گفت مگه تو بچه داری؟غمگین سرم و تکون دادم و گفتم بله سه تا بچه رو دستم مونده پدرشون با بی انصافی طردمون کرد و پی عشق و عاشقی اش رفت.بهرام مکثی کرد و گفت متاسفم اما بنظرم بخاطر همین سختی ها انقد معقول و خانوم شدیدباور کن با اون دختر ساده ده زمین تا آسمون فرق کردی.نمیدونستم چی بگم ولی دوست داشتم اون ساعتها باهام حرف بزنه و من گوش بدم.وجودش در من انگیزه ی دوبرابر ایجاد کرده بوداز شبهای بعدتا دیر وقت تو مطبخ ناهار فردا رو آماده میکردم دوست داشتم وقتی کنارم میاد خوراکی قابلی بهش تعارف کنم.صبح ها برعکس قبل به سر و صورتم میرسیدم و با ظاهر مرتب میرفتم سرکارم.طلعت همه حرکاتم و زیر نظر داشت و میپرسید چه عجب به سر و وضعت میرسی و به خورد و خوراکت اهمیت میدی؟اما من هر بار از جواب دادن طفره میرفتم.دوست داشتم خانوم جان حالا حالاها از ده نیاد میترسیدم با هوشی که داره خیلی زود به حال درونم پی ببره.بعضی وقتا دلم میخواست بشینم و با ملک ناز در مورد احساسی که تودرونم بپا شده بود حرف بزنم اما خجالت میکشیدم من تمام عمر حرفهامو ریختم تو خودم اما ملک ناز مثل من نبود اون بعضی وقتها از درگیری های عاطفیش برام حرف میزد و منم تا جایی که میتونستم راهنماییش میکردم نمیدونم تو اون مدت چی به سرم اومد که یهو دیدم بی پروا دارم به بهرام ابراز علاقه میکنم و اونو مثل جون خودم دوست دارم اونم در جواب محبتهای من میخندید و میگفت چه سالهای سختی رو گذروندیم اما بازم شکر هر چند دیر اما دیدمت وقتی تو رو پیدا کردم از زمین و زمان ناامید بودم و تو با محبتت به من امید رفته ام وبرگردوندی دلمون از اون میسوخت که خدا از سالهای پیش ما رو سر راه هم گذاشته بود اما ما نادیده گرفته بودیم بهرام میگفت پدرت مرد روشنفکر و عاقلی بود اما نمیدونم چرا تو رو انقد زود راهی خونه بخت کردبا کنجکاوی ازش پرسیدم تو چی ؟ تو کار بزرگتر و عاقلتر از من بودی تو اون ده به دختری یا من فکر کرده بودی؟بهرام چشماشو تنگ میکرد و با شوخی میگفت نه اگه میخواستم به دخترهای دور و برم توجه کنم قطعا تو اخرین نفر بودی نمیدونم چی تو تو تغییر کرده که انقد خواستنی و خانوم شدی کاش میگفتی چه وردی خوندی که منو اینطور مجذوب خودت کردی.با این حرفهاش من قهر میکردم و اونم با شیطنتهای خاص خودش روزها سر راهم سبز میشد تا منو بخندونه و آشتی کنیم تموم عشقس که سالها انتظارش و میکشیدم بهرام نثارم میکرد و منم سعی میکردم محبتی که تو وجودم نسبت بهش دارم و تقدیمش کنم.حدودا بیست و دو سه سالم بودامااحساس میکردم مثل دختر نورسی پر از طراوت و احساسم بعضی وقتها خودمو تو آیینه نگاه میکردم برعکس قبل چهره ام بشاش و با نشاط شده بود و زیبایی های خودمو میدیدم و دلیل همه اینااحساسی بود که بهرام در من روشن کرده بود و مدام ازم تعریف میکرد
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤ 116🙏 7👍 5🤔 4👏 2🕊 1
Repost from N/a
🔴 #اطلاع_رسانی عزیزان جنسامون تکه به دلیل نداشتن کارتن قیمت مفت میدیم
https://t.me/+YPwtR0V_JqRkZDM0
💯 کاملا مورد تایید است 💯 😍
🎖رقص کلیپ
🎖زنان ادبیات
🎖خبری پروکسی
🎖تاریخ دانستنی
🎖آشپزی ترفند
🎖متن عاشقانه
🎖طب گیاهان
🎖هواشناسی پروکسی
🎖انرژی مثبت
🎖فیلم موسیقی
🎖 طنز استوری
🎖 خاطرات نوستالژی
🎁پرطرفدارترین چنلایvipتلگرام🎁
01:05
Video unavailableShow in Telegram
چنان روزی رسان روزی رساند
که صد عاقل از آن حیران بماند...
IMG_8510.MP412.93 MB
🙏 40❤ 19👍 17🤔 8👏 3🕊 2
01:09
Video unavailableShow in Telegram
🗃 کپشن پست :
رودخانه آمازون زیباترین جهنم روی زمین است! جایی که حتی کروکودیلها هم از ترسِ هیولاهایی که توپ بولینگ را خرد میکنند، فرار میکنند. خونخوارترین موجودات دنیا اینجا منتظر شما هستند!
IMG_8508.MP425.13 MB
😱 39❤ 9😢 7🤔 4🕊 1
Photo unavailableShow in Telegram
هیج گاه...
بخاطر هیچ کس
دست از ارزش هایت نکش.
چون زمانی که آن فرد از تو دست بکشد.
تو میمانی و یک من بی ارزش!
👍 33❤ 11🕊 2🥰 1
Repost from N/a
🧿تکنیک بی نظیر قهوه و نمک
🟣دفع دیتاهای منفی ، برای 👈بازگشایی گره های #مالی و عاطفی ، روابط کات شده 👇تکنیک تسبیح
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
@Admiin_moj
❤ 1
🍁 موسیقی
🍁 طنز
🍁خبری
🍁پروکسی
🍁 طبی
🍁 روانشناسی
🍁هنرمندان
🍁کلیپ
🍁عاشقانه
🍁تاریخی
🍁زنان
🍁استوری
🎖بهترین چنل های تلگرامی 🎖
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهویکم
اون خوش قیافه بود محاسنش تیره و چشم و ابروی روشنی داشت قد و قامتش چهار شونه و مردونه بود با خودم که تعارف نداشتم ظاهر جذابش در مرحله اول جذبم کرده بودتا ظهر همه فکرم درگیر اون بودبالاخره ظهر شد و ظرف ناهارم و برداشتم و به سمت حیاط مریضخونه رفتم.چهار زانو گوشه ای دنج و ساکت نشستم و مشغول خوردن ناهارم شدم که یهو از پشت سرم صداشو شنیدم غذا تو دهنم موند انگار قدرت بلعمو از دست داده بودم قلبم داشت خودشو میکوبید به دیوار سینه ام با شیطنت گفت چی شد فکرهاتونو کردید؟با مکافات اونچه تو دهنم بود و قورت دادم و به طرفش برگشتم و با حرص گفتم خیر من شما رو یادم نمیاد بهتره خودتون و معرفی کنید وگرنه.خندید و گفت وگرنه چی؟حرفی نداشتم که بگم دستام به وضوح میلرزید با اخم بلند شدم و روی نیمکت فلزی نزدیکم نشستم اما اون از رو نرفت و اومد کنارم نشست وگفت اززندگیت راضی هستی؟ یادمه خیلی بچه بودی که شوهرت دادن با اینکه نمیدونستم اون کیه اما دلم میخواست بهش بفهمونم که دیگه همسری ندارم به روبرو خیره شدم و گفتم سالهاس که متارکه کردم.به طرفش برگشتم و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد چشمان جذابش برقی زد که برقی که نشان از تعجبش داشت.از شیطنتهاش خوشم می اومددلم میخواست زمان متوقف بشه به خودم نهیب زدم و بلند شدم و به طرف ساختمون قدیمی مریضخونه راه افتادم و با حرص گفتم نزاشتید ناهارم رو بخورم
دوباره با اون نگاه شرش نگاهم کرد وگفت خوب میخوردی ترسیدی باهات هم لقمه بشم؟!از خودم که اینطور داشتم دل به یه مرد غریبه میدادم شرم کردم برام خیلی عحیب بود تو این مدت کم چطور دلباخته اون شده بودم.یادم افتاد چقد منیره رو بخاطر حسش به محمود سرزنش کردم حالا خودم دست کمی از اون نداشتم.یاد پرویز افتادم که چطور بارها بهم ابرازعلاقه کرد و قصدش ازدواج بود و من با اینکه به حسش اطمینان داشتم اما همچین احساس شیرینی نسبت بهش نداشتم اما حالا بدون هیج مقاومتی داشتم افسار دلم و به یه غریبه میباختم یه لحظه به خودم گفتم نکنه زن داشته باشه کاش میتونستم ازش بپرسم راه افتادم تا ازش فاصله بگیرم چند قدم دور نشده بودم که گفت من بهرامم دستیار طبیب تو ده یادت نیومد؟منو باش که فکر میکردم تو دختر باهوشی هستی؟ناباور برگشتم و نگاهش کردم چقد تغییر کرده بود اون پسر شیرین و خوش قیافه الان برای خودش مرد مقبولی شده بودبنظرم سه سالی از اکبر کوچیکتر بودموهاش بلند تر از قبل شده بود و چهره اش پخته تربه صورتش با دقت نگاه کردم چطور اونو نشناختم من؟ته دلم از اینکه منو توخطاب کرده بود قند آب میشد نمیدونم اون همه شجاعت و از کجا آورده بودم
گفتم ببخشید که شما رو نشناختم خیلی عوض شدید! ازدواج کردین؟بهرام سری تکون داد و گفت بله با این حرف لبخند روی لبهام خشکیدسعی کردم متوجه ناراحتیم نشه خودمو جمع و جور کردم و گفتم در هر صورت خوشحال شدم دیدمتون.بهرام بدون اینکه حرفی بزنه همونجا نشست و من برگشتم.حرفهایی در مورد عشق در یک نگاه شنیده بودم اما باور نمیکردم که اون اینطور منو تونسته باشه بی قرار کنه تو دلم خودمو سرزنش میکردم از اینکه همچین حسی به مرد متاهل دارم شیطون لعنت کردم و سعی کردم از فکر بهرام خارج بشم اون روز به هر طریقی بود خودمو سرگرم کردم و همه تلاشم و کردم تا دیدار اونو فراموش کنم
شب که به خونه رفتم ماجرای دیدارم با بهرام و به طلعت و زن عمو گفتم زن عمو گفت بهرام و میگی؟!عجب پسر معقولی بود از طبیب شنیدم پدرش مرده و مادرش با یه مرد بداخلاق ازدواج کرده
و بهرام و خواهرش زیر دست ناپدری افتادن.مردک بی وجدان همون روزهای اول بهرام و از خونه بیرون میکنه اما شانس اورد و خواهرش با یه پزشک ماهر ازدواج میکنه و بهرام مدتی پیش خواهرش میمونه و بعد هم برای کار کردن و کسب تجربه میاد ده ما پیش طبیب کار میکنه تا هم جا و مکانی داشته باشه هم کاری یاد بگیره تا بدرد آینده اش بخوره همیشه از فضولی های زن عمو که دوست داشت ته همه چی رو در بیاره کلافه بودم
اما اون شب قلباً خوشحال بودم که زن عمو اون اطلاعات و داره موقع خواب احمد و که بیشتر از دخترا بهم وابسته بود بغل کردم و بوسیدم و از خدا خواستم این محبت ناغافل و از قلبم بیرون کنه از اینکه به مرد متاهلی دلباخته بودم ازخودم متنفر بودم.صبح که بیدار شدم اماده شدم تا برم مریضخونه قلبم بی قراری میکرد اما با خودم عهد بستم اگه دیدمش فقط به سلام و علیکی ساده اکتفا کنم و زود ازش دور بشم ظهر روی همون نیمکت نشسته بودم و مشغول خوردن ناهار بودم که بهرام با دختری کوچیک و زیبا کنارم اومد و گفت این هم دختر من زهره نگاهی به زهره کردم همون دختری بود که یکبار بغل همسر دکتر طاعت دیده بودم متوجه شدم که همسر دکتر طاعت خواهر بهرام هست
گفتم دکتر طاعت شوهر خواهرتون هست؟
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤ 89🤔 19👌 13👍 2🕊 1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهم
خاطرات شب آخر جلوی چشام رژه میرفت.مراسم تو اتاق فخر السادات بودیکراست به طرف اتاقش رفتیم و یه گوشه نشستیم.دایه رضوان پایین اتاق و فخر السادات بالای اتاق نشسته بودن و گریه میکردن.فقط عمه بی بی بود که داشت خودشو میکشت منیره با فاصله از بقیه نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بودعمه بی بی جوری بی قراری میکرد دل سنگ هم به حال و روزش آب میشدهر چی نگاه کردم وجیهه رو ندیدم یه زن که من نمیشناختم خرما تعارف کرددنبال نیر میگشتم اما اونم نبودیکم نشستیم و فاتحه ای خوندیم و بلند شدیم.عمه بی بی با گریه داد زد کجا میرید بمونیدبمونید و حال و روز تماشایی ما رو نگاه کنیدحرفهاش بوی کنایه میداد خانوم جون موءدبانه دست رو سینه اش گذاشت و گفت خدا صبرتون بده بقای عمر شما و عزیزانتون باشه و بعد از خداحافظی اززنهای مجلس راهمونو کشیدیم و به طرف حیاط رفتیم که یهو اکبر و دیدم که آفتابه ای تو دستش بود و به طرف حیاط پشتی میرفت.خیلی لاغر شده بود و انگار قوز دراورده بود و راه رفتنش شل و ول بودما رو بین زنها ندیداز دیدنش تو اون حال و روز خشکم زددو تا بچه کوچیک هم سر حوض آب بازی میکردن حدس زدم اونا مهناز و مهدی دوقلوهای اکبر و وجیهه بودن محو اوضاع اونجا بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد و به سمت صدا برگشتم.درست میدیدم نیر بود که دور و بر بچه های اکبر میپلکید اونم ما رو ندیدتو اون مدتی که ازش خبر نداشتم چقد شکسته شده بوداز زیر چارقد تور مشکیش موهای وز و نامرتبش که حنا گذاشته بود بیرون اومده بودمثل قدیم چادرشو به کمرش بسته بوداما هنوزم فرز بود دلم میخواست جلو برم و بغلش کنم هیچ کس باور نمیکرد که اون چقد توقلبم برام عزیز هست.نیر بدون اینکه توجهی به زنهای در حال رفت و امد بکنه با صدای بلند گفت ننه مهدی جان تموم جونت و خیس کردی شب دوباره تب میکنی ها یه ساعت نیست لباسهاتو عوض کردم ومهدی رو بغل کرد و دست مهناز و گرفت و کشان کشان به طرف اتاق قدیمی من رفت.نمیدونم چرا خنده ام گرفت زن عمو زیر لب گفت پناه بر خدا جوری ننه ننه میگه انگار خودش اینا رو زاییده اون بچه ها خیلی خوش شانس بودن که تو اون زندگی داغون نیر بود که هواشونو داشته باشه چون فقط من میدونستم نیر چقد مهربون و منصف هست.با عجله از خونه خارج شدم حال و هوای اون خونه داشت خفه ام میکردبی تفاوتی منیره و غیبت منیژه بی خیالی های اکبر و حال و احوال نیر گیجم کرده بودزن عمو به محض بیرون اومدن گفت ای داد بیداد دیدین حال و روز نیر و مشخص بود گرفتارمعتاد شده و اکبر هم بخاطر همین دلش به اون گرم شده چند روز بعد دوباره همون جوون و دوباره دیدم.این بار لبخندی بهم زد و تا لبخندش و دیدم معذب شدم و راهم و کج کردم با خودم اینم یکی ازهمون آدمای فرصت طلب هست که شرایطم و فهمیده و میخواد ازم سوء استفاده کنه چند قدمی ازش فاصله نگرفته بودم که با صدای پر صلابتش گفت درست میبینم؟ نازبانو هستید؟برگشتم با تعجب نگاهی بهش کردم چند قدمی جلو اومد و با لبخند شیرینی بهم نگاه کرد و گفت منو نشناختی؟متعجب به چشمای جذابش نگاه کردم و گفتم خیرنمیدونم چرا نگاهش اونقدر رو من تاثیر داشت از حس ناگهانی و درونی قلبم یه لحظه ترسیدم به سفارش خانوم جون شیطان و لعنت کردم تا خواستم راهم و کج کنم و برم گفت حق دارید نشناسید به گمانم هشت سال از آخرین دیدار ما گذشته هست.هر چند حق میدم منو از پشت این محاسن نشناسی از کنجکاوی داشتم میمردم هم اونو دیده بودم هم تلاشم برای یاد آوری اون بی نتیجه بود
برخلاف میلم اخمی کردم و گفتم قصد ندارید خودتون و معرفی کنید؟باز،خندید و انگار با لبخند دلچسبش جون به تن بی رقم تزریق میکردبا شیطنت گفت تا ظهر وقت دارید فکر کنید و مرا به یاد بیارید و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه راهش و کشید و رفت
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤ 77🤔 20👏 3👍 2🕊 1
00:11
Video unavailableShow in Telegram
منو رفیقم وقتی میخوایم همکاری کنیم:😝
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
6.08 KB
🤣 24😁 23❤ 2
00:21
Video unavailableShow in Telegram
اينجوری پیر بشید 😍
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
AQPtLcR1hv5v48Ra400cwAsHJY3_2wbOEuiaMGz_zaIy_ZOlA8le3Uno3_mBFMZ.mp48.09 MB
❤ 54👏 8
