عشق ممنوعه استاد_دانشجوشیطون بلا
رفتن به کانال در Telegram
♥️ کانال اصلی رمان عشق ممنوعه استاد ♥️ نویسنده آوا دو رمان توی کانال قرار داره توجه کنید 1_ عشق ممنوعه استاد 2_ دانشجوی شیطون بلا خرید رمان👇 @Ava2973
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

12 237
مشترکین
-1224 ساعت
-837 روز
-32330 روز
آرشیو پست ها
#Part209
چند روزی از اومدنمون به این خونه میگذشت و در ظاهر همه چی در امن و امان به سر میبرد و هیچ اطلاعی از اون مرکزی که آراد رو ازش دزدیده بودم نبود
چون مدارک آنچنانی هم دستشون نداده بودم و روزای آخرم با این فکر زرنگی کرده بودم و اون مقدار کمی هم که پیششون داشتم از توی دفترشون برداشته بودم
حالا خیالم راحت بود که نمیتونن به هیچ وجه پیدام کنن و به همین دلیل آسوده خاطر بودم و همه توی این محله فکر میکردن من و آراد زن و شوهریم و اینم بچمونه هرچند اشتباهم فکر نمیکردن
فقط تنها چیزی که الان سخت بود نداشتن پول بود ، یه مقدارم که پس انداز داشتم توی این مدت داشتن تموم میشدن چون یه خورده وسایل برای اتاقمون گرفته بودم و از اون طرفم خورد و خوارکمون هم بود حالا نمیدونستم از این به بعدش رو باید چیکار کنم
پووف انگار زندگی من نمیخواست درست بشه و همیشه مشکلاتم رو از قبیل کار و پول باید داشته باشم دیگه واقعا خسته و بریده شده بودم
طبق عادت این چندروز کنار آراد نشسته و مشغول ماساژ دادن بدنش با چندروغن درمانی که براش گرفته بودم تا کم کم از اون خشکی و بی تحرکی دربیاد چون وسیله ای چیزی نداشتم که باهاش ورزشش بدم مجبور بودم از دستای خودم کمک بگیرم
که گندم خودش رو بهم رسوند و با بغض گفت :
_مامانی منم میخوام برم مدرسه
_برای تو زوده عزیزم
❤ 41👍 10👏 2
#Part208
چشمای خمار آرادم گرد شد
زودی خجالت زده از روش بلند شدم و به سمت گندمی که اون سمتمون به خواب نسبتأ عمیقی بود رفتم
دستای کوچولوی اونی که حالا سعی داشت سر جاش بشینه رو گرفتم و با حالی بد و صدایی که شدیدأ میلرزید صداش زدم
_جانم مامانی چی شده ؟؟
_خواب بد دیدم
_عیبی نداره عزیزم
_گرسنمه مامان
دستپاچه بلندش کردم :
_باشه بلند شو اول دست و صورتت رو بشور
سنگینی نگاه آراد روی خودم حس میکردم ولی اصلا نیم نگاهی هم سمتش ننداختم ، فقط با عجله دخترکم رو به حیاط بردم
و به دنبال پیدا کردن شیر آب و دستشویی نگاهمو به اطراف چرخوندم بعد از اینکه گندم کارهاش رو کرد
خسته دستش رو گرفتم و به اتاق برش گردوندم ولی هیچی برای خوردن نداشتیم و حالا نمیدونستم باید چیکار کنم
گندم پیش آراد نشوندم و جدی بهش گفتم :
_بمون اینجا پیش عمو تا برم بیرون چیزی برای خوردن پیدا کنم باشه مامانی ؟؟
سری تکون داد و با لحن بچگشونه اش باشه ای زمزمه کرد که زودی کیف پولم رو برداشته و راهی خیابون شدم
با ترس و لرز شالمو جلو کشیدم تا شناسایی نشم و با عجله به قدم هام سرعت بخشیدم
❤ 42👍 16
#Part207
لبخند خسته ای روی لبهام نشست که با حس سنگینی نگاهش روی نیم رُخ صورتم سرمو کج کردم و باهاش چشم تو چشم شدم
نگاهش پر از حرف بود
پر از حرفای ناگفته و یه حس خاص یه حسی که داشت منو به سمت خودش میکشوند و زیادی برام جذاب به نظر میومد
دیگه نفهمیدم چی شد فقط وقتی به خودم اومدم که سرمو جلوتر برده درحالیکه نگاه خیرم به لبهاشه ، لبهایی که خیلی وقته توی حسرت داشتنشون میسوختم و میساختم
متوجه نگاهم شد که سرش رو پایین آورد و نگاه تب دارش روی لبهام نشست بی اختیار بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم و موقعیت رو بسنجم لبامو جلو برده و با یه حرکت روی لبهاش گذاشتم
همین که لبهاش رو لمس و حس کردم چیزی توی دلم تکون خورد و دیگه بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم شروع کردم به حرکت دادن لبهام و بوسیدنشون
در کمال ناباوری اونم لبهاش رو تکونی داد و بوسیدم دستمو روی صورتش گذاشته و با حرص لب پایینش رو توی دهنم کشیده و با این کار غرق لذت شده و شدت بوسه هامون فراتر رفت
و دیگه نفهمیدم چی شد که روش خیمه زدم
و درحالیکه دستامو دو طرف صورتش میزاشتم لباش رو با شدت بیشتری توی دهنم کشیدم
اونم باهام همکاری میکرد
بیقرار دستم به سمت باز کردن دکمه های پیراهنش جلو رفت و چنددکمه اولی رو باز کردم و دستمو روی سینه اش کشیدم
و همین که میخواستم سرمو توی گودی گردنش فرو بکنم و بیشتر ببوسمش صدای خواب آلود گندم که داشت صدام میزد به خودم آوردم و وحشت زده ازش فاصله گرفتم
_مامان ....
❤ 53👍 10👏 3
#Part206
_بله جانم مامان جان ؟؟
سرش رو به سینه ام فشرد و با خواب آلودگی نق زد :
_خوابم میاد
_باشه عزیزم الان میزارمت زمین اونوقت راحت بخواب باشه مامانی ؟؟
روی قالی کهنه ای که اونجا بود درازش کردم و بعد از تا کردن و گذاشتن یکی از لباسام زیر سرش یکی از لباسای دیگمم روش کشیدم تا سردش نشه و با خستگی به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم
حس میکردم نای حرکت کردن دیگه ندارم و همونجا میخوام جون بدم با دردی که توی کمرم پیچید بی اختیار کج شدم و ناله ای از سر درد کردم که صدای نامفهومی از اطراف به گوشم رسید و همین باعث شد چشمام باز بشن
اون صدای نامفهوم از آرادی بود که سعی داشت باهام حرف بزنه و من لعنتی به کل فراموشش کرده بودم
لبخندتلخی گوشه لبم نشست و با شرمندگی به سمتش رفتم و گفتم :
_ببخشید توام خسته شدی ؟؟ بزار بیارمت پایین استراحت کنی
حالا که مطمعن شده بودم آرادِ دیگه هیچ حس بدی نسبت به اینکه لمسش کنم یا بغلش کنم نداشتم پس دستاش رو گرفتم و درحالیکه بغلش میکردم به سختی کمکش کردم تا روی زمین دراز بکشه
خودمم بی جون کنارش روی زمین افتادم و با نفس نفس به سقف قدیمی اتاق خیره شدم و زیرلب زمزمه کردم :
_پوووف باورم نمیشه بالاخره نجات پیدا کردیم !!
❤ 55👍 12🔥 1
#Part205
این حرف رو زد ولی بعدش انگار تازه به خودش اومده و متوجه وضعیت آراد شده باشه از ماشین پیاده شد و به آراد کمک کرد بعد از کلی سختی سوار ماشین شه
همین که توی ماشینش نشستیم و پاشو روی پدال گاز فشرد و از اونجا دور شد انگار یادم اومده باشه نفس بکشم گندم رو بیشتر توی بغلم فشردم و نفس عمیقی از ته دلم کشیدم
برای این ازش خواسته بودم به بیمارستان ببردمون چون نمیخواستم سوار این ماشین شدم دقیق در خونه ای که اجازه کردم برم و اگه یک درصد چیزی شد لو برم
آره باید زرنگ باشم و چندتا ماشین عوض کنم که گیر نیفتم وگرنه کارم زار بود و یه مدت نگذشته پیدامون میکردن و اینم چیزی نبود که من بخوام
با رسیدن در بیمارستان همین که پیاده شدیم و بعد از کلی تشکر کردن از راننده با عجله ویلچر رو به سمت بیمارستان حرکت دادم تا به چیزی شک نکنه
همین که ماشین دور شد و میدونستم دیگه خطری تهدیدمون نمیکنه با عجله باز کنار جاده برگشتیم و دستمو برای ماشینایی که میگذشتن بلند کردم
بالاخره بعد از کلی سختی کشیدن و سوار چندماشین شدن خودمو به خونه ای که قبلا اجاره کرده بودم رسوندم
دیگه صبح شده و مشکلی نبود پس با نفس نفس کلید رو توی قفل چرخوندم و هُلی به ویلچر دادم و داخل شدیم متوجه نگاه کنجکاو آراد بودم که چطوری در و دیوار نگاه میکنه و متعجبه
ولی وقت اینکه چیزی رو بهش توضیح بدم رو نداشتم پس فقط هُلی به ویلچرش دادم و وارد حیاط شده و درو بستم و بهش تکیه دادم
بخاطر تقلاهایی که کرده بودم نفسم به سختی بیرون میومد و حالم رو به راه نبود ولی الان وقت کم آوردن نبود
پس ویلچر رو سمت اتاقمون حرکت دادم و همین که داخل شدیم زودی خم شدم و گندمی که بدجور بدخواب شده و داشت نق میزد رو از روی پاها و بغل آراد بلند کرده و به آغوش کشیدم
❤ 52👍 11👎 1🔥 1
#Part204
دیگه چیزی نمونده بود تا قفل باز بشه که حس کردم صدایی شنیدنم صدایی مثل شکستن شاخه های درخت یا همچین چیزی
دیگه نفهمیدم چطوری قفل در رو باز کردم و دسته های ویلچرو گرفته و قبل از اینکه وقت رو تلف کنم با عجله توی خیابون افتادم به خاطر اینکه سرعتم بیشتر باشه و مانعی نباشه درست وسط خیابون راه میرفتم
از شدت استرس و ترس حس میکردم نفسم بالا نمیاد و حالم بده ولی الان وقت کم آوردن نبود باید زودی در میرفتیم و به جای امن پناه میبردیم
کلی که راه رفتیم با رسیدن سر خیابون اصلی ایستادم و با عجله توی تاریک روشن خیابون دستمو برای ماشین هایی که از رو به رو میومدن بلند کردم
ولی کسی حاضر نبود برامون بمونه
و همین هم داشت آزارم میداد چون فقط داشتم زمان رو از دست میدادم و این هم چیزی نبود که من بخوام
نمیدونم چقدر اونجا ایستاده بودم و برای هر ماشینی که میگذشت دست بلند کرده و حرص میخوردم که بالاخره یه ماشین که به نظر شخصی میومد کنار پام متوقف شد
با امیدواری تکونی به ویلچر دادم و یه کم جلوش بردم که شیشه سمتمون پایین کشیده شد و راننده که یه مرد حدود ۵۰ ساله به نظر میومد نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت :
_کجا میرید بابا جان ؟؟
به دروغ گفتم :
_بچه ام مریضه باید برسونمش بیمارستان
با نگرانی نگاهش رو به گندمی که توی بغل آراد بود دوخت
_باشه پس بیاید سوار شید زود باشید !!
❤ 54👍 16🔥 2
#Part203
توی حیاط لا به لای درختا ویلچرش رو متوقف کردم و کنار پاش زانو زده و آروم گفتم :
_آروم باش و همینجا بمونم تا برم گندم رو بیارم و بریم باشه ؟؟
به سختی سری تکون داد که با عجله بلند شده و بعد از اینکه بوسه ای روی گونه اش نشوندم به سمت اتاقمون پا تند کردم
بند چمدون کوچیک روی دوشم انداختم و بعد از اینکه گندم رو که توی خواب عمیق بود بغل زدم پاورچین پاورچین از اتاق بیرون زدم
به آراد که رسیدم به اجبار گندمو روی پاهاش یعنی توی بغلش گذاشتم و دستاش رو که جدیدا یه کمی جون گرفته بودن رو دورش گذاشته و گفتم :
_خوابه.... فقط نزار از توی بغلت بیفته !!
با این حرفم با دستای کم جونش به سختی سعی کرده گندم رو توی بغلش فشار بده و محکم بگیردش با دیدن حس خاصش نسبت به گندم ته دلم غنج رفت و بی اختیار لبخندی روی لبهام نشست
ولی قبل از اینکه وقت رو تلف کنم دسته های ویلچر رو گرفتم و با عجله بهش سرعت دادم باید قبل از اینکه هوا روشن میشد و گیر میفتادیم از این جا میرفتیم
خداروشکر اینجا زیاد امنیت آنچنانی نداشت و فقط شب که میشد نگهبان تنبل درها رو قفل میکرد و میرفت توب اتاقش تخت میگرفت میخوابید
منم از قبل زاپاس کلیدهاش رو برداشته و پنهان کرده بودم پس الان هیچ چیزی مانع از خروجمون نمیشد
با رسیدن به در دستای لرزونم توی جیبم فرو کرده و کلیدها رو بیرون کشیدم و با احتیاط سعی کردم قفل رو باز کنم
❤ 52👍 17👏 3🥰 2
30 پارت جدید ❤️
فکر میکردم تعداد پارتا کمه و میتونم همه رو بزارم ولی انگار خیلی زیادن 😕
پس سعی میکنم هر روز تعداد زیادی بزارم تا تموم شن
دوست دارم رمان اینجا تموم کنم
و هدفم اینه که خاطره بدی از من نویسنده توی دهنتون نمونه
شب خوش تا فردا ❤️
❤ 205🙏 42👏 19👍 18🤬 4
#Part202
واقعا خوشحال بودم چون یه فرصت رو برای خودمون خریده بودم و میتونستم بالاخره کاری کنم و از این مشکلات و دلهره ها رهایی پیدا کنم
ولی نباید زیادی طولش میدادم پس وقتی که وقت خواب شد تموم وسیله ها و لباسای گندم رو توی چمدون ریختم و آماده شدم
آره برای نصف شب آماده شدم
چون میترسیدم الان که سرشبه بیرون بزنم و اتفاق بدی بیفته یعنی گیر بیفتم
پس پتویی روی گندمی که به خواب عمیقی فرو رفته بود کشیدم و بیقرار منتظر شدم تا ببینم چی پیش میاد و کی میخوان بخوابن
وقتی که چندساعتی گذشت و میدونستم به احتمال زیاد همه خوابیدن بلند شدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون زدم و راهی اتاق آراد شدم
چشماش بسته بود
با نگرانی دستمو روی گونه اش گذاشتم که در کمال تعجب چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد
چرا حس میکردم توی نگاهش درد موج میزنه و حالش خیلی بده ؟؟
برای اینکه خوشحالش کنم سرمو پایین بردم و آروم کنار گوشش پِچ زدم :
_اومدم که با خودم ببرمت !!
سرمو عقب بردم که با دیدن چشماش که برق میزد و لبخندی که گوشه لبش نشسته بود دیگه وقت رو تلف نکردم و زودی ویلچر رو جلو آوردم
و به هر سختی که بود اونو روش نشوندم و با ترس و قلبی که تند تند توی سینه ام میکوبید از اتاق بیرونش بردم
❤ 92👍 13👏 9
#Part201
کلافه گفت :
_نه نمیشه !!
خانوم مدیر عصبی اخماش رو توی هم کشید
_یعنی چی نمیشه ؟؟ تایرهاشو عوض کن دیگه
میفهمی که من بیکار نیستم معطل شما بشم
_میدونم شما هم حق دارید ولی زاپاس توی ماشین نیست که عوض کنم تازه یک تایر هم نیست دوتاش پنچر شده
خانوم مدیر با تعجب گفت :
_چی ؟؟؟
_آره دیگه معلومه کسی از قصد این کارو کرده
با این حرفش عرق سردی روی تنم نشست و سعی کردم اصلا به اون مرد نگاه نکنم که سوتی بدم
خانوم حیدری کلافه دستی به مقنعه اش کشید و گفت :
_نمیدونم دیگه زودی تا شب نشده یه کاری بکنید
مرده کلافه دستی پشت گردنش کشید و در همون حال که با گوشیش شماره ای میگرفت گفت :
_باشه ببینم چیکارش میتونم بکنم
توی دلم خدا خدا میکردم درست نشه و نتونن از اینجا ببرنش تا من یه کاری کنم
تا خود شب مشغول بودن ولی نمیدونم خدا بهم نظر کرد یا هر چیز دیگه ای نشد و نتونستن ماشین رو درست کنن و اینطوری شد
که همه چی دست به دست هم داد و اونا رفتن و قرار شد فردا برای بردنش برگردن وقتی که بالاخره بعد ساعت ها رفتن اینقدر خوشحال شدم که سر از پا نمیشناختم
❤ 63👍 9🔥 3👏 2
#Part200
میدونستم این قسمتی که ماشین رو پارک کردن دوربینی چیزی نصب نیست پس نمیتونن بفهمن کار منه !!
پس با عجله بلند شدم ولی همین که وارد حیاط شدم چشمم خورد به همون مردی که داشت با مدیر حرف میزد و حالا داشت به این سمت میومد
با قدمای بلند وارد آشپزخونه شدم و چاقو رو توی یکی از کابینت ها پنهون کردم و حالا با خیال راحت تری راه میرفتم
میتونستم از این فاصله دور هم ببینمش نامحسوس حواسم بهش بود که چطور عصبی دور ماشین میچرخه و کلافه اس !!
قبل اینکه منو ببینه و به چیزی شک کنه با قدمای بلند و با عجله به سمت ساختمون یعنی جایی که آراد حضور داشت راه افتادم
انشالله که کاری که کردم تاثیر داشته باشه !!
دلم عین سیر و سرکه میجوشید و به شدت بیقرار بودم بیقرار و عصبی ، طوری که روی پا بند نبودم و نمیدونستم باید چه غلطی بکنم
پشت در اتاقش رسیدم
دیگه کسی نبود جز خانوم مدیری که مشغول حرف زدن باهاشون بود ، حالا از شدت استرس روی پاها بند نبودم
نزدیکشون رسیدم و با احتیاط گوش وایسادم
دیگه مثل قبل دیونه بازی و داد و بیدای نکردم تا بهم شک کنن
ولی نمیتونستم مانع از لرزش دستام نشم به همین خاطر اونا رو داخل جیب مانتوم فرو بردم و سرمو تا حدی پایین انداختم
اینطوری که پیدا بود
آراد رو بیهوش کرده بودن تا راحت تر منتقلش کنن و داشتن در مورد کارهای پایانی ترخیصش صحبت میکردن
که اون مردی که بیرون کنار ماشین بود با اخمای درهم اومد و درحالیکه بهمون نزدیک میشد گفت :
_نمیشه مریض منتقل کرد تایرهای ماشین داغون شدن !!
_چی ؟؟ نمیشه عوضش کنی ؟؟
❤ 56👍 11🔥 4👏 1
#Part199
مرده دستی به یقه اش کشید و جدی گفت :
_تونستیم بهش دارو تزریق کنیم و بیهوشش کنیم فقط مونده بردن و انتقال دادنش
با این حرفش بدنم یخ زد و دستام به لرزش افتاد ، حالم خیلی خیلی بد بود
فکر اینکه ببرنش و به هیچ وجه دستم بهش نرسه داشت دیوونه ام میکرد باید تا دیر نشده یه کاری میکردم آره
ولی چیکار ؟؟؟
زود باش نازی فکرت رو به کار بنداز
دستپاچه و در ظاهر نگاهم به دهن اونایی بود که مشغول حرف زدن بودن ولی در باطن فکرم درگیر پیدا کردن راهی برای فرار بود
یکدفعه با چیزی که به خاطرم رسید سرمو پایین انداختم و نامحسوس و دور از چشم بقیه از بین دخترا بیرون زدم و با عجله خودم رو به حیاط رسوندم
تنها راه حل الان همین راه بود و بس ...
با عجله خودم رو به آشپزخونه رسوندم و بعد از پیدا کردن چاقویی اون رو زیرلباسم پنهون کردم و بیرون زدم
با دست و پایی لرزون به خیابون رسیدم و نیم نگاهی به اطراف انداختم
خوبه کسی نبود
بدون اینکه وقت رو تلف کنم کنار ماشینشون که تقریبا شبیه آمبولانس یا هر چیزی که بشه مریضی رو باهاش جا به جا کرد بود ، خم شدم
و بی مجابا چاقو تا ته توی تایرش فرو بردم
ولی بازم دلم خنک نشد پس با اون یکی تایرش هم اینکارو کردم و قبل از اینکه کسی ببینتم بلند شدم
❤ 53👍 9👏 4
#Part198
سرد توی چشمام زُل زد و گفت :
_کسایی هستن که برای بردنش اومدن
انگار به یکباره روح از تنم رفته باشه بی جون لب زدم :
_چیییی ؟؟
خوشحال جلو اومد و روی پاشنه پا ایستاد و همونطور که سعی میکرد به داخل اتاق دیدی داشته باشه گفت :
_آره دیگه اومدن که ببرنش
پشت بندش صاف ایستاد و نگاهش رو بین همه چرخوند و با خوشحالی که سعی در پنهون کردنش نداشت گفت :
_خیلی خوب میشه ببرنش و یه نفر کم شه نه دخترا ؟؟
همه دخترا یه چیزی گفتن
جز منی که مات و مبهوت خشک شده خیره دهنش شده بودم و حتی پلکم نمیزدم
مگه نگفته بود چندروز دیگه میان میبرنش پس الان چی شده بود ؟؟
اون شادی میکرد و میخندید
و من توی ذهنم این میگذشت که اون چرا باید تا این حد از نبود آراد خوشحال باشه ؟؟
یکدفعه یاد تماس مشکوکش افتادم و با چشمای ریز شده از شک خیره اش شدم ولی یکدفعه با باز شدن در اتاق آراد توجه ام به اون سمت جلب شد
که یکی از مردا بیرون زد و خانوم مدیر درحالیکه به سمتش میرفت جدی پرسید :
_بالاخره چی شد ؟؟
❤ 52👍 9🥰 2🔥 1😁 1
#Part197
ولی پرستارای دیگه مانع دیدم شده بودن و سعی داشتن جلومو بگیرن عصبی و بیقرار بودم اونم خیلی زیاد
نمیدونستم باید چیکار کنم چیکار نکنم
اصلا چرا این همه مرد باید توی اتاق پیشش باشن ؟؟
به سمت یکی از پرستارا برگشتم و با نگرانی پرسیدم :
_چی شده اینا کین ؟؟ چرا اینطوری دورش کردن ؟؟
_همون مردی که همیشه میاد بهش سر میزنه اومد بهش سر زد یهویی نمیدونم چی شد بعدش این چندتا مرد که دکتر یا همچین چیزی به نظر میان ریختن توی اتاقش
چشمام گرد تر از این نمیشد
یعنی چی ؟؟ مگه همچین چیزی امکان داشت ؟؟
_چی ؟؟ یعنی نمیدونید اینا کین ؟؟
گیج شونه ای به معنای ندونستن بالا انداخت
_نه نمیدونیم !!
وحشت به جونم افتاد
و با نگرانی سعی کردم دستاشون رو کناری بزنم
_نمیدونید و بی تفاوت اینحا موندید تا هر بلایی که میخوان سرش بیارن ؟؟ برید کنار ببینم
_ولی نمیشه ک...
_یعنی چی که نمیشه دیوونه شدید ؟؟
خواستم باز تقلا کنم که یکدفعه صدای جدی خانوم مدیر از پشت سرم باعث شد خشکم بزنه و بی حرکت بمونم
_آروم باش من از همه چیز اطلاع دارم
به سمتش چرخیده
و با اشاره به اتاق با نگرانی ادامه دادم :
_از همه چی ؟؟ پس میشه بگید اینا کین ؟؟
❤ 56👍 11🥰 3
#Part196
و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_اونجا چه خبره !!
به قدمام سرعت بخشیدم و زودی جلو رفتم ولی همین که جمعیت رو که بیشتر همکارام بودن رو کناری زدم و توی قاب در ایستادم
با دیدن وضعیت پیش اومده بند دلم پاره شد و به معنای واقعی یخ زدم
چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد
چندتا مرد دست و پای آراد رو محکم به تختی بسته بودن و سعی داشتن اونی که به تازگی یه کم به خودش اومده بود و کم کم داشت حرف میزد و حالا با داد و فریادهاش کل اتاق روی سرش گذاشته بود رو آروم نگه دارن
چندثانیه توی شوک بودم
کم کم از شوک بیرون اومدم و با صدایی که لرزشش دست خودم نبود پرسیدم :
_اینجا چه خبره ؟؟
یکی از مردایی که روی آراد خم شده بود و سعی میکرد چیزی رو بهش تزریق کنه گفت :
_حال مریض خوب نیست لطفا همه بیرون !!
عصبی جلو رفتم
_چی چی رو برم بیرون ؟؟ ولش کنید تو رو خدا
وقتی دیدن من کوتاه بیا نیستم با سر اشاره ای به بقیه کرد و گفت :
_مگه وضعیت رو نمیبینید ببریدش بیرون زود باشید
اینطوری شد که به زور و بی اهمیت به تقلاهام من رو از اتاق بیرون بردن و مانع از داخل اتاق رفتنم شدن
وحشت زده بودم و حالم بد بود
طوری که اهمیت به شالی که دور گردنم افتاده بود و چشمای اشک آلودم نمیدادم و با بغض سعی میکردم به داخل اتاق دیدی داشته باشم
❤ 50👍 13🥰 2👎 1🔥 1
#Part195
اگه به محله قدیمی برمیگشتم و میتونستم با اون پول یه اتاق اجاره کنم اینطوری خوب میشد آره
با این فکر بلند شدم و با عجله به سمت اتاقمون رفتم تا لباسامو عوض کنم و بیرون برم
ولی یکدفعه با یادآوری اینکه شبه و الان نمیشه رفت تموم بادم خالی شد
ولی عیبی نداشت فردا صبح میرفتم
بعد از اینکه اون شب رو به هر سختی که بود گذروندم و تا خود صبح از این پهلو به اون پهلو شدم
صبح زود بیدار شدم و بعد از اینکه مرخصی چندساعتی گرفتم گندم رو به همکارام سپردم تا مواظبش باشن و خودم با عجله بیرون زدم
نمیخواستم درست توی همون محله قدیمیم باشم پس رفتم چندمحله اون ور تر و جایی که تقریبا از محله قبلیم دور بود و کسی رو نمیدیدم شروع کردم دنبال خوته گشتن
کلی گشتم و درگیر بودم تا اینکه بالاخره تونستم توی یه خونه قدیمی یه اتاق نقلی کوچولو اجاره کنم
خداروشکر فقط دو نفر دیگه توی اون خونه ساکن بودن و هر کدومشون اتاق جداگانه ای داشتن که به نظر آدمای بدی نمیومدن
بعد از اینکه با صاحبخونه قرارداد رو تنظیم کردم شاد و سرحال به سرکارم برگشتم ولی همین که از ماشین پیاده شدم با دیدن ماشین عجیب و غریبی
که دقیق در مرکز ایستاده بود
با کنجکاوی به سمتش رفتم و سعی کردم داخلش رو دید بزنم
ولی اینطوری که پیدا بود کسی داخلش نبود
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و وارد حیاط شدم و میخواستم به سمت اتاقم و سروقت گندم برم
ولی یکدفعه نمیدونم چه حسی بود که منو به سمت اتاق آراد کشوند با خستگی از چندتا پله ای که بود بالا رفتم
ولی همین که سمت راهرو چرخیدم
با دیدن کسایی که دم در اتاق آراد جمع شده بودن بند دلم پاره شد و نگرانی به جونم افتاد
❤ 47👍 9🥰 2👎 1🔥 1
#Part194
آره زدم بیرون چون نمیتونستم کنارش باشم و عادی انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته رفتار کنم
چون هر کسی خبر نداشت خودم که خبرداشتم که زمان زیادی تا رفتنش از اینجا نمونده و به همین دلیل ذهنم زیادی آشفته و بهم ریخته بود
توی حیاط روی تاب نشستم و به آسمون سیاه شب خیره شدم و با قلبی گرفته و ناراحت و بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود زیرلب شروع کردم با خدا راز و نیاز کردن
ازش خواستم بهمون یه نگاه بندازه چون توی این برحه زمانی زیادی به کمکش احتیاج داشتیم
دستامو بغل گرفتم و توی خودم جمع شدم حالا باید چیکار میکردم از همه جا درمونده شده بودم و حالام که این بلا سرمون اومده بود
نگاهمو به آسمون دوختم و با غم لب زدم :
_شکرت ولی الان درست زمانی که پیداش کردم باید همچین چیزی سرمون نازل میشد آخه ؟؟
از شدت درموندگی کم مونده بود سرمو به در و دیوار بکوبم چون اصلا حالم دست خودم نبود و فکرم هزار جا میرفت ولی به هیچ چیزی نمیرسیدم
اگه یه مقدار پول داشتم که میتونستم باهاش یه جایی رو اجاره کنم حتما از اینجا میرفتم و اون رو هم همراه خودم میبردم
درسته به مقدار پس انداز برای روز مبادا گندم کنار گذاشته بودم ولی دلم راضی نمیشد به اونا دست بزنم
چون اونقدری هم نمیشدن که باهاشون بشه یه خونه ای اجاره کرد مخصوصا با کرایه خونه هایی که امروزه اینقدر بالا رفته بودن اون پول در واقع هیچ کاری برام نمیکرد
باید یه فکر دیگه میکردم ولی چیکار ؟؟
یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید چشمان برقی زد و صاف نشستم
❤ 62👍 10👏 2👎 1🔥 1
#Part193
برای اینکه به چیزی شک نکنه زودی لبخند دستپاچه ای زدم و به سمتش رفته و دستش رو گرفتم
_به چیزی احتیاج داری ؟؟؟
بی اهمیت به سوالم هنوز با چشمای تیزبینش خیره ام بود و پلکم نمیزد
دیگه میدونستم معنی این نگاهش چی میتونه باشه و داره ازم میخواد که خودم با زبون خودم اعتراف کنم چه مرگمه
پس کلافه نگاه ازش دزدیدم و با سری پایین افتاده گفتم :
_میخوان منتقلت کنن و ببرنت یه جای دیگه !!
به وضوح دیدم رنگ نگاهش تغییر کرد و ناراحت و گرفته شد یه طوری شده بود انگار بیقرار و کلافه اس
با دیدن حالش فشاری به دستش آوردم و برای اینکه آرومش کنم با اینکه خودمم خودم رو باور نداشت با لحن مطمعنی گفتم :
_نترس نمیرارم ببرنت !!
صورتش هنوز گرفته بود ولی من مجبور بودم برای اینکه بیش از این ناراحت نباشه دروغی سرهَم کنم
پس کلی باهاش حرف زدم و امیدواری دادم تا اینکه بالاخره آروم گرفت ولی خودم که میدونستم فقط دارم حرف میزنم و نمیتونم کاری بکنم
به همین خاطر هم کلافه بودم
چون نمیدونستم باید چیکار کنم و چه راه حلی برای این مشکل پیدا کنم
بعد از اینکه شامش رو دادم و برعکس عادت این چندوقته دیگه کنارش نموندم و با عجله از اتاقش بیرون زدم
❤ 58👍 9😢 6👎 2🔥 1👏 1
#Part192
مطمعن بودم هر جایی ببرنش به خوبی من ازش پرستاری نمیکنن تا حالش رو خوب کنن و همین فکرا مثل خوره داشت وجودم رو میخورد
با وردم به اتاقش انگار منتظرم بوده باشه نگاه نگرانش روی من نشست با عجله سمتش رفتم و سعی کردم ناراحتی رو از خودم دور کنم و یه طوری رفتار کنم که دلهره رو ازش دور کنم
پس خودم رو شاد نشون دادم و با لبخندی گفتم :
_چیزی نیاز نداری تا برات بیارم ؟؟
سری به نشونه منفی به اطراف تکون داد و هنوز نگران به نظر میرسید
ولی من نمیتونستم چیزی بهش بگم کنارش لبه تخت نشستم و دستاشو گرفتم و بی اختیار توی فکر فرو رفتم
باید یه کاری میکردم آره
نمبتونستم بزارم ازم جداش کنن
ولی چیکار ؟؟
توی فکر بودم و شدیدأ حال روحیم خوب نبود
و نمیدونستم باید چیکار کنم چیکار نکنم
که با دست کم جونش فشاری به دستم آورد که توجه ام به سمتش جلب شد به سختی لبهاش رو تکونی داد و پرسید :
_خوبی ؟؟
لبخند خسته ای بهش زدم
_آره نگران نباش چیزی نیست
دروغ میگفتم آره
چون نمیخواستم حال اون رو هم مثل خودم داغون کنم و بفهمه که قراره ازم جداش کنن
کلافه بلند شدم و بیقرار شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن ، باید تا دیر نشده یه کاری میکردم ولی چیکار ؟؟
نه پس اندازی داشتم
نه جا و مکانی غیر اینجا داشتم که با خودم ببرمش لعنتی زیرلب با خودم زمزمه کردم و دستامو مشت کردم که یکدفعه چشم تو چشم با آرادی شدم که با وجود مریض بودنش هم با تیزبینی خیرم شده بود و حتی پلکم نمیزد
❤ 66👍 14👎 1🔥 1
