fa
Feedback
عشق ممنوعه استاد_دانشجوشیطون بلا

عشق ممنوعه استاد_دانشجوشیطون بلا

رفتن به کانال در Telegram

⁦♥️⁩ کانال اصلی رمان عشق ممنوعه استاد ⁦♥️⁩ نویسنده آوا دو رمان توی کانال قرار داره توجه کنید 1_ عشق ممنوعه استاد 2_ دانشجوی شیطون بلا خرید رمان👇 @Ava2973

نمایش بیشتر
2025 سال در اعدادsnowflakes fon
card fon
12 237
مشترکین
-1224 ساعت
-837 روز
-32330 روز
آرشیو پست ها
#Part191 همین که کارم تموم شد با لبخند ورقه ها رو جمع کرد و گفت : _خوبه تو دیگه میتونی بری _میشه یه سوال بپرسم خانوم ؟؟ با تعجب گفت : _بپرس سوالی که ملکه ذهنم بود رو به زبون آوردم _چرا میخواید منتقلش کنید مشکل کجاست ؟؟ کلافه نگاه ازم گرفت و پشت میزش نشست _بیخیال نمیشی نه ؟؟ سرپرستش همچین درخواستی داده نه من !! _چی سرپرستش ؟؟ _آره همون مردی که هر از گاهی میاد بهش سرمیزنه دیگه با یادآوری آریا عرق سردی روی کمرم نشست پس کار اون بود ولی چرا میخواست آراد رو ببره کلی سوال بود که عین خوره به جونم افتاده بودن و داشتن مغز و روحم رو میخوردن ولی جرات نمیکردم چیزی بگم چون نمیخواستم بهم شک کنه و در ثانی هر چی هم در مورد آراد ازش میپرسیدم جواب درست حسابی بهم نمیداد پس هیچی نمیگفتم بهتر بود بعد از انجام کارهای مربوطه از اتاقش بیرون زدم و خسته راه اتاق آراد رو در پیش گرفتم اگه از اینجا میبردنش میخواستم چیکار کنم ؟؟ تازه پیداش کردم بودم و میخواستم ببینم علت این حال بدش چی میتونه باشه تازه بی من کجا میخواستن ببرنش بی منی که با تموم وجودم داشتم کمکش میکردم تا حالش بهتر شه
نمایش همه...
52😢 11👍 5👎 1👏 1
#Part190 با تعجب جلو رفتم _چی هست خانوم ؟؟ بی تفاوت سری تکون داد و انگار از چیزی خیلی خوشحاله گفت : _هیچی فقط مریضت رو قراره دو روز دیگه منتقل کنن به مرکز درمانی دیگه ای و تو باید برگه های آخر سلامت و درمانش رو تایید و امضا بزنی پس واقعیت داشت پاهام لرزید و برای اینکه نیفتم دستمو به مبل کنارم گرفتم با اینکه خیلی سعی کردم خوددار باشم ولی باز نتونستم مانع لرزش صدام بشم _چرا میخواین منتقلش کنید ؟؟ اخماش توی هم کشید _دنبال این سوال جواب ها نباش فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده _ولی خانوم حالش تازه داره یه کم بهتر میشه و .... بی حوصله توی حرفم پرید _این چیزا به من مربوط نیست همین که زودی انتقالش بدم و خلاص بشم کافیه چی ؟؟ خلاص بشه ؟؟ نکنه بخاطر اینکه آراد رو سر بار خودش میدید میخواست این کارو انجام بده ؟؟ قبلا هم متوجه شده بودم که چون از بازرس ها ترسیده پنهونش کرده ولی چرا ؟؟ توی فکر فرو رفته بودم و حواسم از همه جا پرت شده بود که صدام زد و گفت : _حواست کجاست ؟؟ بیا امضاهات رو‌ بزن و برو به اجبار به سمتش رفتم و با اینکه دلم نبود ولی امضایی پای ورقه هایی که جلو گذاشته بود زدم
نمایش همه...
54👍 10🙏 2👎 1🤔 1
#Part189 _نمیدونم فکر کنم یه مرکز دیگه _چی چرا ؟؟  اینطوری که نمیشه ؟؟ بی تفاوت شونه ای بالا انداخت _نمیدونم من از چیزی خبر ندارم دستکش های توی دستمو بیرون آوردم و روی میز پرت کردم _اوکی ممنون خودم میرم باهاشون صحبت کنم _موفق باشی من برم _برو ممنون !! با رفتنش تازه فهمیدم حالم اصلا خوب نیست و پاهام به قدری سست کرد که دستمو به تخت گرفتم و مانع از آوار شدم روی زمین شدم یعنی چی که میخوان از این مرکز ببرنش ؟؟ پس دلشوره ها و نگرانی های این چندوقتم بی دلیل نبودن باید میرفتم خودم شخصا از خانوم حیدری سوال میپرسیدم اینطوری فایده نداشت با حالی بد سمت آرادی که با نگرانی و نگاهی پر از سوال نگاهم میکرد خم شدم و گفتم : _نگران هیچ چیزی نباش ...باشه ؟؟ و پشت بند این حرف خم شدم و بی اختیار پیشونیش رو بوسیدم و از اتاق بیرون زدم با رسیدن در اتاقش تقه ای به در کوبیدم و با شنیدن صدای بفرماییدش با عجله داخل اتاق شدم _سلام با من کاری داشتید خانوم ؟؟ همونطوری که مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود سری تکون داد و اشاره ای زد تا جلو برم _آره بیا این ورقه ها رو امضا کن
نمایش همه...
55👍 10👎 1🔥 1👏 1
#Part188 چندروزی از اومدن آریا به اینجا میگذشت و خداروشکر دیگه خبری ازش نبود ولی من خودم نمیدونم چرا بدجوری دلم شور میزد و حس خوبی نداشتم آره حس خوبی نداشتم و همش دل نگران بودم طوری که برای ده دقیقه هم که آراد رو تنها میزاشتم وحشت زده هر طوری شده خودم رو بهش میرسوندم و باز نگاهش میکردم درسته نگاهش میکردم ببینم حالش خوبه کسی پیشش نیومده ؟؟ شاید بیخود زیادی حساس شده بودم ولی هیچ کدوم از این کارا دست خودم نبود طبق عادت این چندروزه سخت مشغول مراقبت و ماساژ دادن بدنش بودم تا کم کم بهتر بشه که تقه ای به در خورد زودی ازش جدا شدم و راست ایستادم که یکی از دخترا وارد شد و گفت : _خانوم مدیر گفت بری اتاقش اخمام درهم شد _نگفت چیکارم داره؟؟ _نه ولی ... _ولی چی ؟؟ نیم نگاهی به آراد انداخت و چیزی گفت که یکدفعه بند دلم پاره شد و یخ زدم _حس میکنم میخواد مریضت رو انتقال بدن !! وار رفته نالیدم : _چی !؟ کجا انتقال بدن ؟؟
نمایش همه...
50👍 11🔥 4🥰 2
#Part187 سرش رو به نشونه منفی به اطراف تکونی داد و به سختی لب زد : _نه !! امیدم رو از دست ندادم و باز پرسیدم : _چی بهت میگه وقتی میاد ؟؟ منتظر بودم چیزی از حرفاش بگه ولی در کمال ناباوری حرفی زد که خشکم زد : _هیچی !! چی ؟؟ هیچی ؟؟ مگه میشه اینطوری ؟؟ _واقعا ؟؟ پس چرا میاد به سختی سعی کرد حرفی بزنه ولی نتونست چون جدیدأ به سختی حرف میزد اونم فقط چندکلمه کوچیک وقتی تلاشش رو دیدم که داره زور میزنه چندکلمه بگه ولی نمیتونه دستش رو گرفتم و گفتم : _باشه باشه فهمیدم به خودت فشار نیار آروم باش آروم که شد کنارش نشستم و با عشق شروع به شونه کردن موهاش کردم حالا که فهمیده بودم حدسم درسته و صد در صد خود آرادِ دیگه هیچ مانعی بین خودم و خودش نمیدیدم و دوست داشتم ساعت ها کنارش بشینم و نگاهش کنم درسته بد از همدیگه جدا شده بودیم ولی اینطور دیدنش داشت از پا درم میاورد و نمیتونستم تحمل کنم و دیدن ناراحتیش باعث شده بود که به کل هر بدی در حقم کرده بود رو از یاد ببرم و بی اهمیت به همه چی باز بخوام کمکش کنم چون به خودم که نمیتونستم دروغ بگم هنوز قلبم براش میتپید
نمایش همه...
64👍 7👏 2👎 1
#Part186 نگران کنار تختش نشستم و به صورتش خیره شدم صورت جذابش که هنوز با وجود لاغری زیاد زیباییش رو از دست نداده بود باز اشکام سرازیر شد نگاه ازش دزدیدم و صورتم رو سمت پنجره برگردوندم و سعی کردم اشکامو پاک کنم ولی مگه میتونستم ؟؟ درسته اول شک داشتم آراد باشه ولی صد در صد مطمعن نبودم و هنوز اون ته مهای قلبم امیدوار بودم که اون نباشه و آراد سالم و‌ سلامت یه جایی داشته باشه زندگیش رو بکنه ولی الان با دیدن آریا مطمعن شده بودم که خودشه و همین هم مثل خنجر توی قلبم فرو رفته بود نمیدونم چقدر توی این حال بودم و فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم که یکدفعه با نشستن دستی کنار دستم به خودم اومدم و نگاهم سمت چشمای بازش کشیده شد چشمای باز خوشگلش که حالا داشت به جوری نگاهم میکرد حس میکردم توی نگاهش پر حرفه پلکی زدم که اشکام با سرعت بیشتری پایین چکیدن و نگاه اونم کدر شد و به سختی دستمو گرفت از نگاهش میخوندم که ازم میخواد گریه نکنم پس سری تکون دادم و درحالیکه به سختی جلوی ریزش اشکامو میگرفتم گفتم : _باشه گریه نمیکنم ....آراد از قصد اسمش رو گفتم تا ببینم عکس العملش چیه به وضوح دیدم چشمای ریز شد و توی فکر فرو رفت دوست داشتم درباره آریا ازش بپرسم پس گریه رو پس زدم و درحالیکه دستشو توی دستام میگرفتم جدی پرسیدم : _اون مردی که اومده بود دیدنت رو میشناسی ؟؟ آریا رو میگم
نمایش همه...
56👍 10😁 2👏 1
#Part185 نمیخواستم کسی از چیزی خبر دار شه پس به دروغ گفتم : _آره به خانوادم زنگ زدم گفتن حال مامانم خوب نیست _آخی عزیزم حالا میخوای بری ببینیش ؟؟ از دروغ هایی که میگفتم شرمنده سرمو پایین انداختم _نه راهم دوره نمیتونم خم شد و دستامو گرفته و با دلسوزی گفت : _هر کاری داشتی به من بگو برات انجام میدم _ممنونم !! کمی کنارم موند تا حالم که بهتر شد بعد رفت و تنهام گذاشت حالا من مونده بودم با کوله باری از غم ، غمی که بخاطر فهمیدن اینکه اون شخص کسی جز آراد نیست توی وجودم زبونه میکشید باورم نمیشد این بلا سرش اومده باشه دستام هنوز میلرزید و کنترل اعصاب خودم رو نداشتم حالا که باورم شده بود خودشه و اشتباهی در کار نیست نمیتونستم توی این حال و وضعیت ببینمش ولی باید قوی باشم آره... اگه میخوام همه چی رو از نو شروع کنم و بفهمم جریان از چه قراره باید قوی باشم و به آراد کمک کنم با این فکر اشکامو پاک کردم و بلند شدم و‌ به سمت اتاقش راه افتادم بعد از اینکه مطمعن شدم کسی پیشش نیست وارد اتاقش شدم خواب بود ولی حس میکردم صورتش رنگ پریده تر از هر موقع دیگه ای به نظر میاد
نمایش همه...
53👍 10👎 3👏 1
#Part184 چهره رنگ پریده و بدن ضعیفش جلوی چشمام جون گرفت و دیگه نتونستم مقاومت کنم و روی زمین نشستم و اشک بود که از چشمام سرازیر میشد درسته آخرین بار من تنهاش گذاشته بودم و با بچه ای که توی شکمم بود برای همیشه ترکش کرده بودم ولی .... نمیتونستم منکر علاقه ای که بهش دارم بشم علاقه ای که همیشه توی قلب و روحم بود و حتی اون موقع که ازش دور شده بودم و هیچ خبری ازش نداشتم نمیدونم چقدر توی اون حال بد دست و پا زدم که یکدفعه یکی از پرستارای همکارم از اتاق بیمارش بیرون زد و با دیدن من آوار شده روی زمین با عجله به سمتم قدم تند کرد _چی شده ؟؟ دستمو گرفت و با نگرانی ادامه داد : _حالت خوبه ؟؟ نمیتونستم مانع از ریزش اشکام بشم و خودم رو جمع و جور کنم فقط سری تکون دادم و به سختی لب زدم : _نه حالم خوب نیست _بلند شو بریم یه آبی به‌ سر و صورتت بزن دستمو گرفت و به هر سختی بود کمکم کرد تا دست و‌صورتم رو بشورم و خودش با عجله رفت و طولی نکشید با لیوان آب قندی به سراغم اومد _بگیر یه کم بخور حالت جا بیاد یه کمی ازش خوردم که کنارم نشست و با نگرانی پرسید : _چی شده ؟؟ اتفاق بدی برات افتاده ؟ کسی خبر بدی چیزی بهت داده؟؟
نمایش همه...
52👍 9👏 3🔥 1
#Part183 داشتم درست میدیدم ؟؟ این مرد آریا بود ؟؟ قبلم محکم به سینه ام میکوبید و از شدت ترس سر جام میخکوب شده بودم حس میکردم نفس کشیدن هم از یادم رفته و قدرت هیچ عکس العملی رو ندارم ولی همین که سرش رو بالا گرفت و به سمتم چرخید یهویی به خودم اومدم و قبل از اینکه صورتم رو ببینه چرخیدم و پشت بهش ایستادم کف دستام عرق کرده بودن و از شدت ترس چشمامو بسته بودم ترس از دیده شدن توسط کسی که سال ها بود ندیده بودمش ولی میدونستم تا چه حد پیگیر منه صدای قدم هاش که توی سالن برمیداشت توی گوشم طنین انداز شد و دست و پای من ترسون رو بیشتر از اینی که هست لرزوند چون من این سمت سالن بودم خداروشکر طرفم نیومد و از همونجا پیچید و بیرون رفت با صدای بسته شدن در سالن اصلی به یکباره انگار تموم انرژیم از دست داده باشم آنچنان پاهام لرزید که اگه دستمو به دیوار نگرفته بودم همونجا پهن زمین شده بودم باورم نمیشد ... آره چیزی که دیدم رو باور نمیکردم پس اون مردی که فکر میکردم فقط شبیه آرادِ ، خود خودشه ؟؟ اشکام مثل سیل روی صورتم رون شدن و بغض به گلوم چنگ انداخت وااای خدای من چرا باید آراد به این حال و روز بیفته با یادآوری حال و روز بدش بدتر حالم گرفته شد و شدت گریه هام به قدری زیاد شد که به سختی دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بالا نگیره
نمایش همه...
56👍 12😢 7👎 1👏 1😱 1
#Part182 _وااای بریم تا نرفته ببینیمش اینا داشتن در مورد کی حرف میزدن ؟؟ گیج بینشون ایستاده بودم _اینی که میگین کی هست ؟؟ حدیث با خنده گفت : _حق داری ندونی کی رو میگیم چون از وقتی تو اینجا اومدی اون نیومده بود تازه مریضش همونیه که تو ازش پرستاری میکنی چی ؟؟ منظورشون آراد بود یعنی واقعا کسی اومده بود تا بهش سر بزنه _واقعا ؟؟ فکر میکردم کسی رو نداره که بهش سر بزنه _درسته ولی این آقاهه هر از گاهی میاد بهش سر میزنه و فکر میکنم خودش هم اینجا بستریش کرده این حرف رو که از زیونش شنیدم دیگه نفهمیدم چطوری ملافه ای که برای تعویض توی دستم بود روی تخت پرت کردم و با عجله و بی اهمیت به چشمای گرد شده اون دو نفر بیرون زدم _چی شد کجا میری ؟؟ توی سکوت فقط دستی روی هوا براش تکون دادم و باعجله رفتم من باید تا دیر نشده و نرفته بود این مرد رو میدیدم باید میفهمیدم اینجا چه خبره ... و چرا باید این مرد که شباهت زیادی با آراد دارن اینجا بستری شه ولی همین که وارد سالن شدم با دیدن کسی داشت از اتاق بیرون میزد خشکم زد و‌ پاهام به زمین چسبید
نمایش همه...
52👍 8👏 2👎 1
#Part181 بعد از اینکه براش غذا آوردم و بهش دادم بخوره کنارش نشستم و روغن مخصوص آوردم تا بدنش رو یه کم ماساژ بدم بلکه از این خشکی دربیاد چون میدیدم چطور بخاطر زیادی خوابیدن و بی تحرک بودن بدنش خشک و بی جون شده دلم با دیدن بدن و زخماش ریش شد  پس بی اهمیت به اینکه این کارها مربوط به آقای کاظمی هستن و باید اون بیاد روی پهلو خوابوندمش و شروع کردم به کمرش پماد و روغن های مختلف مالیدن میدیدم چطور چشماش رو بسته و از حرکت دستام آرامشی گرفته همین برام کافی بود ... خوب که پمادو مالیدم خواستم دستمو پس بکشم که مُچ دستم اسیر دستای بی جونش شد هیچی نمیگفت فقط دستامو محکم‌ توی دستاش گرفته بود و بالاترین قدرتی که داشت فشارشون میداد بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست و سکوت کردم و گذاشتم دستم توی دستای سردش باقی بمونه همینطوری روزا پشت سرهم میومدن و میرفتن و با دیدن تغییراش کلی امیدوار شده بودم که یک روز که برای حدودأ نیم ساعتی به کمک یکی از همکارا رفته بودم و پیش مریض خودم نبودم یکی از پرستارای دیگه با نفس نفس وار اتاق شد و گفت : _اومدم بگم آقا خوشگله باز اومده !! پرستاری که برای کمک بهش رفته بودم با این حرف صورتش باز شد و با ذوق خاصی خطاب به دوستش گفت : _جون من راس میگی حدیث ؟؟ _آره بابا تازه اومد یکراستم رفت پیش مریضش
نمایش همه...
👍 44 10👎 1
#Part180 حس کردم چشماش خندید نسبت به روزای اول که یه جنازه متحرک بود خیلی تغییر کرده بود و همین هم داشت من رو امیدوار میکرد با حسی خاص که توی وجودم پیچیده بود یکدفعه کنار پاش روی زمین نشستم و دستش رو گرفته و با شوق گفتم : _منو چی میشناسی ؟؟ به یکباره خوشحالی از توی نگاهش پر کشید و تعجب و بهتی توی صورتش نشست که دل منو به لرزه درآورد با دیدن حالش فهمیدم به جای کار میلنگه نکنه منو نمیشناسه ؟؟ تکونی به دستش دادم _منو نگاه کن پرسیدم منو نمیشناسی ؟؟ نگاهش رو بی هدف توی صورتم چرخوند و باز هیچ عکس العمل یا حتی فشاری به خودش نیاورد که چیزی رو به زبون بیاره ناٱمید نگاه ازش گرفتم و این فکر توی سرم گذشت که نکنه واقعا آراد نباشه ..... توی همین فکرا بودم که یادم افتاد روزای اول مدیر گفته بود علاوه بر تموم مشکلاتی که داره هیچ چیزی رو هم به یاد نمیاره و یه طورایی فراموشی گرفته با یادآوری این حرف باز امیدوارانه به صورتش زُل زدم و تک تک اجزای صورتش رو با دلتنگی از نظر گذروندم درسته بار آخری که با هم بودیم خیلی باهام بد رفتار کرده بود و منو از خودش رونده بود که مجبور شدم اونطوری برم ولی دل عاشق من مگه این چیزا سرش میشد ؟؟ باز با دیدنش اونم بعد سال ها اینطوری از دست رفته و ساز ناسازگاری برداشته بود و نمیتونست نسبت بهش بی توجه باشه
نمایش همه...
66👍 8😢 6👏 1
#Part179 چند روزی از این ماجرا میگذشت و حس میکردم حالش خیلی بهتر از قبل شده و یه تغییراتی کرده ولی دوست نداشتم کسی از این ماجرا خبر دار شه مخصوصا خانوم مدیری که اون دفعه صدای حرف زدنش رو شنیده بودم و حس میکردم عجیب مشکوک میزنه پس هیچی در مورد بهبودی کمش به کسی نگفته بودم و فقط پیش خودم خوشحال بودم خوشحال از اینکه میتونستم کمک حالش باشم تا از این وضعیت رهایی پیدا کنه طبق عادت این چندوقته کنارش نشسته بودم و سعی میکردم با وسایل ورزشی یه کم عضلاتش رو تقویت کنم ولی همین که کار پاش تموم شده و دستش رو گرفتم و تکونی بهش دادم چشماش بالا اومد و روی صورتم نشست بی اهمیت کارمو ادامه دادم که زبونی روی لبهاش کشید و به سختی خواست حرفی بزنه چون این مدت دیده بودم هی تلاش میکنه ولی بیفایده اس و نمیتونه چیزی بگه پس این بار دیگه از تلاشاش ذوق نکردم و کارمو ادامه دادم به سختی در حال ورزش دادن دستاش بودم که یکدفعه صدای خفه ای ازش به گوشم رسید که باعث شد دستم بی حرکت بمونه و ناباور نگاهش کنم _گر‌...سنمه باورم نمیشد الان گفت گرسنمه ؟؟ از شوک بیرون اومدم و با تک خنده ای ذوق زده گفتم : _تو الان حرف زدی ؟؟ باورم نمیشه
نمایش همه...
58👍 10👎 2👏 2
#Part178 گویی تموم چیزهایی که چند دقیقه پیش بینمون گذشته و بخاطرش خجالت میکشیدم نگاهش کنم به یکباره از ذهنم پاک شده بودن که اینطوری ذوق زده داشتم نگاهش میکردم باز تقلا کرد ولی بازم چیزی جز آوای نامفهوم نشنیدم برای اینکه تشویقش کنم بیشتر تلاش کنه نمیدونستم باید چیکار کنم چون اینطور که پیدا بود خسته شده بود و ناٱمید سرش روی بالشت گذاشته و با چشمای غمگین نگاهم میکرد اولش ناٱمید شدم ولی با یادآوری روزای اولی که دیده بودمش که هیچ حرکتی نمیکرد و همیشه توی سکوت بیرون رو تماشا میکرد و یه طورایی یخ زده بود امیدوار گفتم : _عیبی نداره کم کم خوب میشی باهم صحبت میکنیم خواستم بلند شم و برم ولی مُچ دستمو رها نمیکرد و یه جورایی سفت منو چسبیده بود _دیگه وقت خوابه باید بخوابی و من برم بازم دستمو ول نکرد ... _تو خوابت نمیاد ؟؟ بی روح فقط خیره لبهام شده بود با حس نگاهش روی لبهام یه طورایی بی اختیار تنم گُر میگرفت _باید برم پیش گندم بیدار شه ببینه من نیستم گریه میکنه هاااا بی اراده اسم گندم روی زبونم جاری شدن بود ولی انگار تاثیرش از همه چیزا قوی تر بود که بالاخره دستمو رها کرد و من با عجله شب بخیری خطاب بهش گفتم و از اتاقش بیرون زدم
نمایش همه...
64👍 9😢 4🥰 1
#Part177 با تقلا سعی داشت خودش رو از تخت پایین بندازه با عجله به سمتش قدم تند کردم و مانع از افتادنش از روی‌ تخت شدم _چیکار میکنی آروم باش با شنیدن صدام دست از تقلا برداشت و با چشمای سرخ شده نگاهم کرد با دیدن نگاه خیره اش دستپاچه شدم خجالت زده زودی نگاه ازش دزدیدم و سعی کردم پتو روش مرتب کنم که یکدفعه مُچ دستم اسیر دستاش شد و خون توی رگهام یخ بست این الان عکس العملی از خودش نشون داد و دست منو گرفت ؟؟ ناباور نگاهم روی دستش نشست نگاهی که از روی دستش تا روی صورتش امتداد داشت لبهاش رو به زور تکونی داد و سعی کرد چیزی بگه انگار داشتم خواب میدیدم با چشمای گرد شده نگاهش میکردم که با شنیدن آوای نامفهومی که از بین لبهاش بیرون اومد به خودم اومدم خواب نبود .... واقعا سعی داشت یه چیزی رو بهم بفهمونه ولی چی ؟؟ با فکر به اینکه حتما چیزی رو به خاطر آورده و یا اصلا منو میشناسه میخواد چیزی بگه ذوق زده دستاش رو گرفتم _چی میخوای بهم بگی ؟؟
نمایش همه...
50👍 7🔥 4👎 2🥰 1
#Part176 _یه صداهایی از اتاق مریضت میاد اونوقت تو راحت اینجا نشستی ؟؟ صدای مدیر بود که داشت اینطور سرزنشگر با من حرف میزد دستپاچه شدم واای نکنه فهمیده من داشتم چیکار میکردم؟؟ حالم خوش نبود و چهارستون بدنم به لرزه دراومده بود دستپاچه به سمتش چرخیدم و لرزون گفتم : _ببخشید تازه اومدم هوایی بخورم _جای این کارا برو ببین مریضت چی شده اوووف خداروشکر انگار متوجه چیزی نشده بلند شدم و با دستپاچگی که از تموم حرکاتم معلوم بود گفتم : _باشه خانوم عصبی زیرلب غُر غُر کنان چیزهایی زمزمه کرد و از کنارم گذشت و رفت ولی من خشک شده مونده بودم و از پشت سر شاهد دور شدنش شدم اوووف خدایا این یهویی از کجا سر و کله اش پیدا شده بود ؟؟ نزدیک بود آبروریزی بزرگی به پا بشه خدا بهم رحم کرد... جلو رفتم و با دست و پاهایی لرزون به اجبار سراغ اون مرد رفتم اول فکر میکردم مدیر اشتباه شنیده ولی هر چی بیشتر به اتاقش نزدیک میشدم سر و صداها بیشتر میشد یعنی چی شده ؟؟ وحشت زده در اتاقش رو باز کردم که با دیدنش توی اون وضعیت چشمام گرد شد
نمایش همه...
56👍 8👏 1
#Part175 یکدفعه شوکه انگار به خودم اومده باشم ازش فاصله گرفتم و با چشمایی که تا آخر گشاد شده بودن نگاهمو توی صورتش چرخوندم صورتی که سرخ شده بود و حالا با چشمای خمار و تب دار نگاهم میکرد با نگاهش داشت ازم خواهش میکرد تا ادامه بدم ولی مگه میتونستم ؟؟ از کاریی که یهویی ازم سر زده بود شوکه بودم من به این مردی که بیمار بود دست زده بودم نگاهم روی بدنش چرخید و با دیدن حال بدش لعنتی زیرلب با خودم زمزمه کردم و دستی توی صورتم کشیدم و بلند شدم نگاهمو ازش دزدیدم و با بغضی که داشن خفه ام میکرد زیرلب زمزمه کردم : _منو ببخش !! و با عجله و بدون اینکه نگاهی سمتش بندازم از اتاق بیرون زدم و با دست و‌پایی که یخ کرده بودن شروع کردم بی هدف راه رفتن راه میرفتم و هزیون وار چیزهایی رو زیرلب با خودم زمزمه میکردم توی تاریکی شب روی تابی توی حیاط نشستم و وحشت زده دستامو توی هم گره زدم _چه غلطی بود که کردی هااا نازی مشت محکمم روی لبه تاب کوبیدم که صورتم درهم شد _وااای اگه کسی چیزی بفهمه چی ؟؟ همینجوری داشتم زیرلب با خودم غُر غُر میکردم که یکدفعه صدای از پشت سر و چیزی که گفت باعث شد چشمام از شدت وحشت گرد شه
نمایش همه...
55👍 8🥰 3👎 1
#Part174 حتی با فکر بهش هم لرزی به تنم نشست و شوکه خیره چشماش که از روی لبهام برنمیداشت شدم مقصر خودم بودم اون دفعه بوسیده بودمش و اینطوری هواییش کرده بودم طوری که الان میخواست به هر طریقی جلو بیاد و ببوستم وااای اگه مدیر میفهمید بدبختم میکرد لعنت به نازی اون چه کاری بود که کردی حالا اینطوری گیر بیفتی چون مسلمأ اون یک مرد بود و نیازایی داشت درسته بیمار بود ولی این دلیل نمیشد که نخواد بهم دست بزنه و حسی نداشته باشه آب دهنم رو با ترس قورت دادم و با عجله بلند شدم تا وسایل رو جمع کنم و زودی در برم ولی با دیدن تقلاهاش و صورت سرخ شده  و نگاه تب دارش یه لحظه نمیدونم چه مرگم شده بود که سمتش خم شدم و توی یه تصمیم آنی محکم لبامو روی لباش کوبیدم و با عطشی که درونم به پا شده بود شروع کردم با حرص خاصی لباش رو‌ بوسیدن حس کردم بالاخره آروم شد این رو از نفس عمیقی که کشید راحت میشد حدس زد دستم توی موهاش چنگ شد بی اختیار سرم رو کج کردم و لباش رو‌ بیشتر توی دهنم کشیدم لذت توی وجودم پیچیده بود و نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم فقط دوست داشتم این مرد من رو لمس کنه و باهاش یکی شم دستمو روی تنش کشیدم و درحالیکه عضلات سینه اش رو‌ لمس میکردم دستمو پایین بین پاهاش بردم همین که دستم به بدن آماده اش خورد
نمایش همه...
64👍 9🔥 1👏 1
#Part173 حس کردم با این حرکتم آب دهنش رو صدا دار قورت داد با دستای لرزون قاشق رو جلوتر بردم که بالاخره دهنش رو باز کرد و غذا رو خورد بعد از اینکه شامش تموم شد دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون کشیدم و قصد پاک کردن دور دهنش رو داشتم ولی همین که دستم روی لبش نشست باز اون نگاه معنی دارش رو بهم دوخت نگاهی که‌ برخلاف قبل دیگه‌ سرد نبود و حالا حس میکردم گرم و آشنا به نظر میرسه خواستم دستم رو پس بکشم که یکدفعه اونی که تقریبأ هیچ وقت هیچ تکونی نمیخورد دستمو گرفت و نمیدونم این قدرت رو از کجا آورده بود که توی یه حرکت محکم به سمت خودش کشیدم بخاطر حرکت یهوییش با ترس هینی کشیدم و توی بغلش افتادم سرم روی سینه اش افتاده بود و گرمای تنش رو حس میکردم دستپاچه ازش فاصله گرفتم ولی همین که سرمو عقب کشیدم با دیدن چشمای قرمز شده و نفس هایی که تند تند میکشید فهمیدم یه چیزیش شده اصلا یهویی این همه قدرتش از کجا اومد ؟؟ چرا منو سمت خودش کشید اصلا ؟؟ موهای کوتاهم که بخاطر این حرکتش آشفته توی صورتم پخش شده بودن رو از صورتم کناری زدم و دستپاچه پرسیدم : _این کارا چین میکنی ؟؟ چیزی شده ؟؟ با این حرفم همونطوری که نگاه خیره اش رو از روی لبهام برنمیداشت تکونی به خودش داد و سعی کرد به سمتم بیاد نگران دهن باز کردم چیزی بگم ولی یکدفعه با فکری که توی سرم چرخید گلوم خشک شد و نفس هام به شماره افتاد نکنه اون چیزی که توی فکرمه واقعیت داره و اون میخواد که....
نمایش همه...
👍 43 20👏 3🥰 2👎 1
سلام یه مدت بنا به مشکلاتی کلا نبودم قصد دارم به احترام کسایی که رمان رو قبلا خوندن و نیمه تموم رها شده بود رمان نیمه تموم عشق ممنوعه استاد رو اینجا تموم کنم پس سعی میکنم توی دو روز یا کمتر باقی پارتا رو بزارم و رمان تموم کنم از همه عذر خواهی میکنم ❤️💋
نمایش همه...
👍 152 114👏 19🙏 10🥰 9👎 3🤩 2🔥 1😢 1