کانال انشا
رفتن به کانال در Telegram
📚 ڪانال تلگـــرامــے #انشا 📚 💙صفر تا صد نوشتن انشای شما توسط ما #رایگان است💙 📊 درخواست انشا : @enshaa_bot
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

28 891
مشترکین
-3924 ساعت
-2657 روز
-92530 روز
آرشیو پست ها
📚 #انشا درمورد : شب یلدا 🍉
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هنوز سرمست کوچه باغ های رویایی و برگ های هزار رنگ هستیم، گوش به موسیقی دل انگیز باران داریم و مشاممان لبریز از بوی خاک باران خورده است.
هنوز غرق زیبایی های توصیف ناپذیر هستیم که چشمانمان به روی سفره ای دیگر گشوده می شود.
نمی شود منتظر ماند ، باید دل سپرد و همراه شد، باید در لحظه بود و هر ثانیه زیبایی ها را حس کرد.
پای سفره رنگارنگ می نشینیم ، همه چیز خیره کننده است ، هر کدام ازدیگری دلرباتر.
گرمای کرسی با گرمای وجود بزرگترها در هم آمیخته است.
صدای گوش نواز شاهنامه خوانی روح زندگی را جار می زند ، فال حافظ نوید بهترین هاست.
خنده و شادی برپاست.
غلغل سماور ، چای تازه دم کرده ، سرخی انار و هندوانه ، شیرینی های رنگارنگ ....همه و همه ما را به مهمانی بزرگی فرا می خوانند.
یک دقیقه بیشتر با هم بودن را جشن می گیریم و خدا را برای داشتن همه چیز شاکر می شویم.
این همدلی و یکرنگی ، این سفره رنگارنگ نوید زیباتری را نیز به همراه دارد.
نوید طلوع فصلی دیگر از زندگی.
نوید روزهای سپید پوش.
روزهای سوز و سرما
روزهای مهر و گرما.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 38❤ 13👏 2
📚 #انشا درمورد : #پدر ، با رعایت مقدمه ، بدنه ، نتیجه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درباره پدر میخواهم بنویسم.کسی که از ابتدای تولد همراهم بود ،کسی که درهیچ جای زندگی جای خالی اش را حس نکردم.
◀️بند بدنه ۱ ،توصیف ویژگی های ظاهری :
مردی ۴۰ ساله ساله باپوستی تیره وچهره ای که ناتوانایی وخستگی درآن موج می زند.باقد۱۸۵سانتی مترموهای موج دارکه بعضی ازتارهای آن سفیدشده بودو سنش رابالاترنشان می داد.هیچ وقت لباس راه راه به تن نمیکردشلواری کتان میپوشیدوازشلوارهای پارچه ای خوشش نمی آمد.
◀️بند بدنه ۲ ،توصیف رفتار :آدمی توداربودهیچ وقت از مسایلی که ناراحتش میکردحرف نمیزدآدمی ساکت بودالبته بعضی اوقات شوخ ،علاقه زیادی به ورزش بخصوص فوتبال نداشت وهیچوقت هم فوتبال تماشانمیکردنمیدانم چرا شایدازبی حوصلگی اش بودوشایددلایل دیگری که من نمیدانم. راستگوبودالبته همه انسان هادروغ هایی گفته اندبعضی وقتامجبورمی شوندکه دروغ بگویندبه هردلایلی،اما پدرم هرگز به من دروغ نگفت.این فردپدرمن است مردی که همیشه درزندگی کنارم بودودرمشکلات من رایاری کرده است کسی که به من امیدزندگی کردن داده است.پدری که مانندستون خانه است اگرنباشدهمه چیزبه هم میریزد.
◀️بند نتیجه گیری :امیدوارم همه ماقدراین پدرهای مهربان خودرادانسته باشیم پدری که ازجان خودبرای زندگی خانواده وبچه هایش مایه میگذارد.دعامیکنم همه ماوقتی که پدرهاومادرهایمان به مااحتیاج دارندکنارشان باشیم مانندانهاکه وقتی بهشان احتیاج داشیم کنارمان بودن.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 31🤮 8❤ 5👏 4👎 3
📚 #خاطره_نویسی درمورد : یک صبح سرد و برفی زمستان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
انشا درباره یک صبح سرد و برفی زمستان؟ می توانست جالب باشد! اگر ما هنوز همان کودکان دیروز بودیم... اگر بهار را نفس می کشیدیم, تابستان را می خندیدیم و پاییز را قدم می زدیم.
زمستان برای ما کودکان امروز, تیغ صبح است, بر گلوی بی خوابیمان!
اولین بارش برف را به نظاره می نشینم. آسمان نمک می پاشد بر زخم خیابان ها! کلاغ هایی که متن زندگیشان سراسر یأس است, تاریکی صبح را لای بال و پر خود جذب می کنند. سگی تکیده که تمام عمرش را ناله کرده، در کوچه خاموش می شود. شاخه درختی سست و خمیده از رکود هوا به رکوع رفته و سپس می میرد.
دیدهء خیره ام در سیاهی سحر غرق می شود, نه ماهی مانده نه ستاره ای!
حتی کواکب هم در سرمای این صبح, کبود گشته اند. انگار که ما تنها بازماندگان زمینیم.
برف, چرکِ کهنه زخمِ خانوار است، بربامِ خانه ها! مانند توبهء پیریست در آستانه مرگ. پشیمانی مردمی که زمانی شوریده اند...
عصیان عصا را می بینم در دستان پیرمردی که در صف نان ایستاده، و حسرت خواب صبحگاهی بر چهرهء پسرکی که با پلکهای لحیم شده راهی مدرسه است...
چشم انتظار طلوع، ناگهان نخستین پرتوهای مشعشعِ محدب, قاب یخ زده پنجره را می شکند و سِحرِ سَحَر را باطل می کند. هجوم نور، حجم تاریکی را می بلعد و در خود هضم می کند. کسرِ عظمِ عظیمی است برای بیداد بامداد.
برای اولین بار معنای واقعی روزنهء امید را درک می کنم. زمینِ روی گردان دوباره سپید می شود و مهر دوباره جای خود را در آسمان قلب شهر پیدا می کند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 27❤ 10
📚 #انشا ادبی درمورد : پاییز و یلدا
➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی قدم های آخر پاییز که به سنگینی برداشته می شوند و صدای لخ لخ پاهایش را می شنوم، یک جورهایی دلم برای آخرین لحظه های دیدارش به تاپ تاپ می افتد.
دلم برای موسیقی باد که برگ هایش در هوا می رقصند و موج می زنند تا مهمان زمین شوند، برای لباسهای رنگی درختان که هیچ فصلی تکرار کننده ی آن نیست، برای گریه های گاه و بیگاهش که سخاوتمندانه به زمین تقدیم می کرد، برای پاییزی که با هوای ابری قهر می کرد و اشک می ریخت و دل های به غم نشسته را با خود همراه می کرد و یا روزهای آفتابی که خنده بر لب داشت و عده ای را در شادی و شعف خود شریک می کرد،
تنگ می شود!
اما ماه ته تغاری پاییز،
دختری دارد به نام یلدا!
هر طرّه ای از گیسوانش پیوند دهنده ی دل هایی است تا شومینه ی هر دلی را گرم کند و مهر و محبت را به آن ها ارمغان دهد تا در کنار هم بودن را بهانه ای برای دیداری مجدد تازه کند.
یلدا دختر پاییز!
هندوانه را قاچ می کند و به زیر کرسی می رود.
دانه های انار را درون دل های شکسته ای بذر پاشی می کند تا چادر به رنگ اناری اش را بر روی دل های رنجیده بگستراند.
کتاب حافظ باز می کند، خوش یمنی و خوش خبری بارش برف و باران برای فصل زمستان را فال می گیرد.
او با بهانه و بی بهانه دامنش را سفره میکند تا قصه ی هزار و یک شب، این شب زایش مهر و میترا، شبی تکرار نشدنی را در کنار مهمانانش تا صبح سر کند که مبادا هیچ غمی در گوشه و کنار ی از دل لانه کند هر چند برای یک دقیقه بیشتر!
یلدا این دختر پاییز...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 28❤ 5🥰 3👏 2👎 1🔥 1
📚 #انشا ادبی درمورد : آسمان شب
➖➖➖➖➖➖➖➖
بر روی سکوی خانه ی مادربزرگ نشسته ام و به تابلوی زیبای خداوند می نگرم . آسمان مانند حوضی زیبا است ، که درون آن ماهی های خندانی وجود دارد که بعد هر چند ثانیه به من می خندند . تصویر افتاده شده ی ماه در حوض ، بیشتر از گیسوان تیره ی شب و ستاره های روشنش که مانند گل سر های سفید است ، این اثر زیبای خداوند را به چشم میآورد. شاید ما اصلا به این آسمان زیبای خداوند دقت نکنیم ، اما این اثر آنقدر زیبا است که من را مانند یک سیاهچاله به درون خود میکشاند . در آنجا باد ، من را به آغوش خود برده و بی دغدغه و سبکم می کند و من را به رقص پرواز در میآورد . من بالا میروم ، بالای بالا . از بین ابر های پشمکی و نرم عبور میکنم . آنقدر بالا که انگار میتوانم ستاره ها را مانند سیب بچینم و در آغوشم بگیرمشان . آرامشی که در این لحظات دارم ، مانند هیچ چیزی نیست.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 14❤ 4👏 2👎 1
📚 #انشا ادبی درمورد : نامه ای به دوست
➖➖➖➖➖➖➖➖
سلام جانانمن
یک سالی است ،که پروانه ی دل ، هوای پرواز و سرزدن به شکوفه نگاهت رادارد. ام دوری و فاصله باعث بی قرار تر شدن این پروانه می گردد .🦋
شاید هنگام خواندن ایننامه ی خاموش ِ پرصدا با خود بگویی ؛ ( وقتی ما هر روز باهم در دل هایمان سخن می گویم دیگر چه لزومی به نوشتن نامه است ؟؟) راستش خودم هم نم دانم . دیوانگیست دیگر ، ناگهان هوای دلم دگرگون شدو ح خواست دست به قلم شود.که این قلم عشق و جوهرش آتش عشق است. و هیچ چیزی مانند نوشتن افکار را ارام و ذهن را خُجسته نمی کند .
جانان من ، کاش شمعم می شدی و من نیز پروانه ات .آنگاه تا جانی باقی بود، در شعله ات میسوختم
جانان من ، دلممی خواست باز هم درکنارم می بودی و غم های دلم را با نگاه گرم و لبخند شیرینت زیبا می کردی تویی که لبخند هایت به زیبایی طلوع خورشید و صداقت چشمانت به زلالی دریا و صوت صدایت بارانی بر دل است.
جانان من افسوس که هرساعت دلتنگی به هفته ها و حال به سال ها دارد تبدیل می شود
و تنها مرهم دلتنگی ام این است که می دانم در آسمان ،بهشت خدا، به ارامش رسیده ای و می دانم که هر چند جسمت در بین خروار ها خاک فرو رفته باشد و فاصله ها بین ما زیادباشدقلبت به من نزدیک است و حرف هایم را می شنوی
خدا همیشه بهترین هارا انتخاب می کند دلم برایت تنگ است خوب من کاش این نامه را می توانستی بخوانی...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 28👏 4❤ 3🌚 3
📚 #انشا درمورد : مترسک مزرعه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️صدای خه خه قطع درختان از دور دلم را می لرزاند انگار که دارند تکه هایی از وجودم را می برند.
به زور چشمانم را باز می کنم. هنوز حتی خورشید خانم هم در رخت خواب است.اما به گمانم صبا بیدار شده . این را از خنکای نفسش که بدنم را نوازش می کند حس می کنم.لباس پاره پوره ام را که دیگر از قهوه ای به خاکی میخورد از تنم باز کرد و برد و چه خوب شد که برد. هزار سال است که من دارم با این تکه پارچه سر می کنم هر چند که این پارچه ی دلربا همدم چندین ساله ی من بوده است.منی که مجبورم یک جا بایستم و از دور بازی پرندگانی را تماشا کنم که ظاهرا دارند از من بدگویی می کنند و یا کلاغ هایی را ببینم که با هر دوز و کلکی سعی در ربودن ذرت های مزرعه تحت حفاظت مرا دارند.هر چند، چند روزی است که آن ها هم دیگر ترسشان ریخته .شاید آن ها نیز فهمیده اند که توی این بدن کاهی قلب یخی نیست،بلکه یک تکه سنگ آذرین زیبا است که به نظر می رسد تازه از یک کوه آتشفشان به بیرون پرتاب شده است.با تابش نور بر چشمانم مجبورم آنان را باز کنم البته چشم که نه. دکمه های لنگه به لنگه ای که یکیشان سبز است و دیگری قرمز .وای گنجشککم آمد.گنجشکک من! همانی که با بقیه گنجشکها فرق داشت.چشمانش درشت تر بود و پرهایش مثل پر قو نرم و لطیف بود،اصلا انگار به قول آدم ها سرخاب سفیداب کرده بود. لب هاش که نگو عین انار قرمز قرمز است. ولی او سال های سال است که به من نزدیک نشده !تقریبا از وقتی که تیری به سویش پرتاب شد تا الان!او حتی مرا نگاه هم نکرده . انگار که در این دنیا وجود ندارم!اما خوب تقصیر من چیه که نه پایی دارم که بتوانم به طرفش بروم و نه دستی که با آن او را نوازش کنم؟ اما اما من قلبی دارم که به جای هر دویمان عاشقی می کند،به جای هر دویمان کلاغ های چشم چران را چپ چپ نگاه می کند تا مزاحم هیچ کودکی نشوند و به جای هر دویمان آواز می خواند! من برای او شعر میگویم و صبا برایش پست می کند.اما او چه؟حتی دیگر ننگش می اید که من صدای جیک جیکش را بشنوم.الا ای گنجشکک اشی مشی لپ قرمزی، من تو را با تمام وجود دوست دارم.چیزی ندارم که برایت هدیه بفرستم،اما قلبی دارم که برای تو می زند و روحی که هر روز برای در بر گرفتن تو پرواز می کند به این سو و ان سو حتی به کهکشان ها! آی آدم ها!اگر روزی،جایی گنجشکی را دیدید که از چشمانش غم می بارد و دوست ندارد که بخواند.سلام مرا به او برسانید و بگویید مترسک بدون تو می میرد؛برگرد.بیا تا دنیا را برایت آباد کند!بگوییدش،برگرد تا برایش چایی بار بگذارم و حافظی بخوانم.خدا را چه دیدید شاید او هم عاشقم شد!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 11❤ 10👏 5
📚 #انشا درمورد : #دختر 👩🏻🦰
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
من یک دخترم!
زیبا، برازنده و قوی!
منعطف، پر از عاطفه و مهربان
من دخترم!
من نه فقط!
ما دختریم!
دخترانی ازجنسِ نور، امید و دوست داشتن
دخترانی از دیارِ عشق، عاطفه و محبت
ما دختران، بسان آفتاب هستیم.
تشعشعِ عشق و محبتمان اطرافمان را مملوِّ از آرامش مینماید.
همان زمانی که پر از دردیم، لبخند میزنیم
همان زمانی که شکست خوردیم، امید میدهیم.
و همان زمانی که نادیده گرفته میشویم، عشق میورزیم
زیباییم و ریحانه!
ریحانه ییم و مهربان
و در آخر دختریم با قلبی بسان آبیِ دریا
آری!
رنج ها را در آغوش میکشیم، بهشان محبت میکنیم.
با درد آشناییم و آن را پله ای برایِ ترقی می انگاریم.
دخترانی هستیم که در نا امید کننده ترین دوران زندگی میکنیم.
در دورانی که دیگر روزمان را کمتر کسی یادش هست.
کمتر کادو دریافت میکنیم.
کمتر تحویل گرفته میشویم و کمتر دیده میشویم.
اما هنوز لبخند میزنیم، مهر میشویم و مهر میگسترانیم.
با لبخند دنیا را میسازیم.
با عشق به جهانیان میرسیم.
با مهربانی و صداقت به پیش میرویم.
هیچچیز جلو دارِ ما و قلبِ ما و احساساتِ ما نیست. ما ادامه میدهیم
چون یک دختریم!
قوی، مصمم و با اراده...!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 18❤ 15👏 1
📚 #انشا درمورد : نامه ای به معلم (ریاضی)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️سلام به تو ای انتهای نامتناهی ترین مجموعه های جبر دنیا.
اکنون بدون نوشتن حکم و فرض یا استدلال و اثباتی برای حرفهایم با تو،آنچه در دل و سر ای دلم هست برایت باز گو میکنم.
شاید ندانی ولی همیشه برای من جالب و شگفت آور بوده که چگونه یک نفر میتواند در عمق فضای خشک و خفقانِ فرمولهای ریاضی لبخند بر لبان از ترس بسته ی دانش آموزان بیاورد.
شاید من با شش دست و پای عنکبوتیم برایت نامه می نویسم بعد از اینکه به ما گفتی :اگر این روابط را نفهمیدید عنکبوت شوید.ولی من و همان شش دست و پای عنکبوتی ام عاشق آن پاچه های گشاد و نگاه نافذت هستیم وقتی وارد کلاس میشوی.
وقتی درکلاس هستی و میپرسی: همه این درس را متوجه شدندیا نه؟ عاشق آن توضیحات. دوباره ات هستم که میگویی برای خودت است.
یا آن وقتها که میگویی با خودت حرف میزنی درحالی که برای ما که برای بار صدم نفهمیده ایم ،حرف میزدی.
میدانم نیمه های کلاس ،اگرکلاس را برانداز کنی،چه میبینی،
چهرههایی با موهای به شانه شدگی و مرتبی موهای انیشتین، وبا چشمهایی مانند چشمان یک دورگه چینی_ ژاپنی و دهانهایی با شعاع همان دایره هایی که وقتی از تصحیح برگه های امتحانی میپرسیم دور خودت میکشی،همان وقت ها که میگویی به شعاع سیصد متری ات نزدیک نشویم.
واز همه اینها که بگذریم،عاشق آن بیست وپنج صدم هایی هستم که در برگه های امتحان از ما کم میکنی که وقتی به خودمان می آییم به ناگاه با پنج نمره کم شده مواجه میشویم.
ودر آخر میخواهم صورت مسئلهی همه اینها را با شیشه پاک کن، پاک کنم ، اعتراف کنم و بگویم با اینکه تیره عنکبوتهای دانش آموز ،هشت چشم دارند، بعید میدانم سرجلسه درس حتی یکی از چشمهایم متوجه درس شده باشند.
دوست دارت،شاگرد عنکبوت شده ی همیشه خنگ تو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
❤ 12👍 10🤪 3💯 1
📚 #انشا درمورد : شادی و غم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
▪️به نظر من شادی یعنی هرکس در عمق وجودش آرامشی مملو از شادی را در خود حس کند که با هیچ طوفانی از غم ،ذره ای اظطراب در آن پیدا نکند.شادی که نتوان آن را با هیچ اندوه دنیا عوض کرد.
در این دنیا شادی های زیادی وجود دارند،ولی افسوس که به چشممان نمی آیند. آیا شادی غیر از این است که در میان هزاران غم و کولبار سنگین پدر و مادر ، لبخندی بر لبان آنان که نمایانگر هزاران غم است ببینی؟
همانطور که در ابتدا گفتم، شادی همانی است که در دلت حس آرامش را ایجاد می کند ،نه غم ،ترس و اندوه..
برخلاف شادی ،غم را توصیفیس که تنها با اشک ریختن می توان آن را فهمید .اشک ریختن و گریه کردن از غم و اندوه درون مان می کاهد و حال مان را بهتر می کند و روبه شادی می آورد. غم ،برخلاف شادی فرد را گوشه گیر می کند و در ناامیدی تمام غرق می کند.
شادی و غم هردو در ذات انسان هستند و هر شخصی آن را تجربه می کند .
ولی ما باید تلاش کنیم که از غم و اندوه زندگی گذر کنیم و به شادی روی آوریم...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 44❤ 3😁 2🤯 1
📚 #انشا درمورد : #ترس
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کوچیک که بود همیشه تو اوج شادمانه های کودکانه ،ترس از گم شدن رو داشتم ،همیشه سفت دست مامانم رو میچسبیدم تا مبادا جایی بمونم و تنها شوم ، گاهی وقت ها که به مشهد میرفتیم از بین اون همه خانمه چادر مشکی دنبال مامانم میدویدم تا گم نشم ،یکدفعه مثل همیشه گوشه چادر مامانم رو گرفته بودم و مدت ها دنبالش کشیده شدم اما وقتی برگشت سمتم
دیدم مامان من نیست!
بماند که چقدر گریه کردم...
من هنوز هم از گم شدن میترسم،نه گم شدنی که تو خیابان شلوغ رهات می کنه ،
نه اونی که تو تاریکی با سرو صدای وحشتناک در گوشه ای گمت میکند ،شاید آنی که که گمت میکند در دنیای فکر و خیال!
همونی که دست و پات رو تو تنهایی گره می زنه و چسب محکمی از ندانم کاری روی دهانت میبندد ...
همانی که گمت میکند در کشتی ای مقصدش مشخص نیست و روی آب رهایت میکند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 11🤨 7❤ 4👏 2🤔 2😱 1
📚 #سفرنامه_نویسی درمورد : سفر به مشهد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
♡به نام خدا♡
۱۶ ساله بودم دلم هوای امام رضا کرده بود ؛ نمیدانستم به کدام سو بروم تا شاید دلم آرام بگیرد.
با خانواده تصمیم گرفتیم به بهترین مکان برای تفریح و زیارت، یعنی مشهد مقدس برویم.
با ماشین های شخصی خود در نوروز سال۱۳۹۸ به زیارت رفتیم... نوروزی که بهارش بوی امام رضا را داشت و دل ،هوس ِ رفتن به حرم او را داشت.
در راه همه چشم انتظار بودند و دل ها بی قرار دیدن آن گنبد طلایی بود.
بعد از این که دو روز در راه بودیم به مشهد مقدس رسیدیم. بعد از یک ساعت ،جستجو و انتخاب سوئیت برای سکونت به داخل آن سوئیت وارد شدیم ، پنجره سوئیت روبه روی حرم بود.
بعد از کمی استراحت همراه با خانواده به حرم رفتیم، در راه رفتن به حرم همه قوم ها را می دیدم که برای زیارت امام رضا آمده بودند ...قوم هایی از قبیل ترک، عرب، کرد و شیعیان و...
به حرم که رسیدیم دلم وا شد. صدای نقاره های حرم در گوشم موج میزد ،نزدیکتر رفتم ،گنبد طلایی حرم آقا امام رضا را دیدم که همچون طلایی ،براق و درخشان و تابان بود.
موجی از جمعیت غرق تماشای صحن و سرای گنبد آقا امام رضا بودند.
حس عجیبی داشتم. عطر دلنشین حرم و دستان ِ رو به آسمان برده ی مردم و کبوتر های سفیدی که روی زمین و گنبد نشسته بودند و همچنین پرندگانی که بالای سقاخانه ی حرم بودند و دانه می خوردند، برایم بسیار زیبا و دلنشین بود.
روزهای بهاری سال بود ،باران نم نم می بارید و فضای صحن و سرای حرم را زیبا کرده بود.
بعد از اینکه باران تمام شد به داخل حرم رفتیم و ضریح امام رضا را زیارت کردم بعد از بیرون آمدن از حرم وارد صحن شدم و در آنجا نماز خواندم.
هنگام برگشت از حرم، دلم از آن بغض و کینه ای که در دل داشت خالی شد و حس بسیار خوبی داشت... احساسی که همه خانوادهام در آن با من شریک بودند.
بعد از زیارت ِ حرم همراه پدر و مادر و خواهرم به بازار رفتیم و خریدهایی را انجام دادیم.
بهترین هدیه ای که آقا امام رضا در آن روز به من داد این بود که مهمان ِخانه ی او شدم و برای صرف نهار به هتل امام رضا رفتیم.
به به چه غذاهایی!چه عطر و طعمی! چه حس دلنشینی .
همه ی این ها مرا محو تماشای عظمت امام رضا کرده بود.
در هنگام برگشت از هتل امام رضا ،همراه خانواده به موزه ی حرم امام رضا رفتیم و از آنجا دیدن کردیم و عکس هایی گرفتیم .
در روزهای بعد هم صبحها و شبها برای نماز و زیارت به حرم می رفتیم و عصر ها به بازار یا گردش در باغ های مشهد می رفتیم .
خلاصه بعد از یک هفته ماندن در مشهد و حس خوبی داشتن، تصمیم گرفتیم که به شهرستانهای دیگر هم برویم .در هنگام برگشت از مشهد به مسیر هایی همچون شمال ،گیلان و ...رفتیم
شمالی که پر از درختان سرسبز، باران نم نم و جنگل هایی پر از گل های رنگارنگ بهاری بود .
خلاصه بعد از یک هفته ماندن در مشهد و حس خوبی داشتن، تصمیم گرفتیم که به شهرستانهای دیگر هم برویم .در هنگام برگشت از مشهد به مسیر هایی همچون شمال ،گیلان و ...رفتیم
شمالی که پر از درختان سرسبز، باران نم نم و جنگل هایی پر از گل های رنگارنگ بهاری بود .
خلاصه بعد از گردش ۱۵ روزه به شهرستان میناب بازگشتیم.
*سفرها می آیند و می روند مهم این است که همراه خود از سفر ها چیزهایی را به همراه بیاوریم و خاطره های زیبا و دلنشینی از آنها بر جای بریم*
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 20🤡 8❤ 7
📚 #خاطره_نویسی درمورد : اولین روز مدرسه 🏤
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اولین روز سال هشتم مدرسه مان بود. روزی که دوماجرای فراموش نشدنی رقم خورد.
من و دوستم میخواستیم دقیقا ردیف وسط کلاس تخت دوم بنشینیم. که سر صف دوستم گفت؛ سوگند من میرم به مدیر میگم دلم درد میکنه بذاره برم تو جا بگیرم باشه؟ گفتم؛ ماهگل آخه اگه بفهمن چی؟
_ن بابا خوب نقشمو بازی میکنم.
بعد هم آنقدر با سیاست رفتار کرد و نقشش را خوب بازی کرد که اجازه دادند. من دیگر خیالم راحت شده بود. قرار شد به کلاس برویم ...
محض احتیاط تند تند رفتم داخل دیدم کسی نیست. کیفم را همان جای مدنظر گذاشتم ک متوجه شدم ماهگل نیست.
به دنبالش رفتم.. دیدم در یک کلاس دیگر همانند مار به خودش میپیچد!! صدایش زدم.
گفت: دیدی جارو گرفتم بیا دیگه.
اونموقع منم این شعرو ک تو یه فیلم دیدم بهش گفتم:
خاک چو سبزه بر دمد از سر تو!.
کلاسو اشتباهی اومدی عقل کل.
_ اههه حییف شد که!!
+ نشد بیا بریم من جارو گرفتم.
یک زنگ گذشت. معلم ادبیاتمان آمد و اوایل کلاس حرف زد و اواسط زنگ شروع کرد به درس دادن ما هم حوصله مان سر رفته بود..
دیدیم دوستمان مائده محدثه را ک جلویش نشسته بود اذیت میکرد و میخندید. قدش بلند بود و پاهایش را به نیمکت جلویی میزد و آن ها را خاکی میکرد. و پاهایش وسط نیمکت آنها بود. شیطنت ما دوتا بغل دستی ها گل کرد. نقشه ای کشیدیم تا بساط خنده را راه بیاندازیم.
تقی تقییی؟(مخفف فامیلی اش بود) گفت = چیه؟
ببین به بهونه یه چیز برو پایین میز بند کفش مائده رو به نیمکت گره بزن. اول گفت آخه نمیشه اما بعد ما راضی اش کردیم.
رفت پایین اول دو بند کفشش را به هم سپس به میله نیمکتا گره زد. مائده تا پاهایش را تکان داد متوجه شد. خودش هم خنده اش گرفته بود. معلم صدا زد صفایی؟ حواست کجاست؟
بیا پای تابلو این موضوع جلسه قبل رو چی کن ینی بگو...
چی کن چی تکه کلام معلم گرامی هان بود!
حالا من مائده را نگاه میکردم ک اصلا نمیتواست تکان بخورد معلم وقتی ک آمد اورا در آن وضعیت دید تازه همه کلاس متوجه شدند و کلاس رفت رو هوا... همه از خنده قرمز بودیم.
مگر بند کفشش باز میشد! معلم هم هل کرده بود ناگهان خواست گره را با دندانش باز کند ک یک بار هم انجام داد ما اول بهت زده به او نگاه کردیم سپس دوباره خنده ها شروع شد. خداروشکر معلم همراه و مهربانی بود...
من و ماهگل هم داشتیم به شیطنتمان میخندیدیم. چون زرنگ بودیم و درسخوان کسی به ما شک هم نمیکرد!
معلممان هم از سر شوخ طبعی و جنبه بالا گفت: خدا نگم چیکارتون کنه بساط خنده رو چی کردید یعنی راه انداختید ناقلا ها!!
آن روز آنقدر خوش گذشت و حادثه آفرین بود ک صفحه پررنگی از خاطرات خنده دار این چندسال اخیرم را ایفا می کند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 23🤯 9🤬 9❤ 7👎 5🔥 4😁 2
📚 #خاطرنویسی درمورد : #زنگ_انشا 👨🏻🏫
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
حوالی ساعت ۸ صبح بود . زوزه ی باد در چهار چوب کلاس ، رقص مسگری می رفت . یادم است که سکوتی مرگبار در کلاس حاکم بود.
زنگ انشا بود و معلم از ما خواسته بود تا شادی را در یک جمله توصیف کنیم. به راستی شادی چه بود؟... همان لحظات ، باران شدت گرفت! بی وقفه به شیشه میزد . شاید سخنی داشت! اما من زبان بارانی بلد نبودم... معلم در انتظار ما طول و عرض کلاس را طی میکرد.
دست در گردن حس انداخته بودم و تمام سعی خود را در ساختن یک جمله میکردم. در آن لحظات حتی تخته سیاه هم مرا به مزاح گرفته بود و از ته دل ، قاه قاه کنان میخندید.
تا به حال به توصیف شادی فکر نکرده بودم! باید از فکر های ساده شروع میکردم! خب شادی رایگان است . فضای خاکستری کلاس اجازه نمیداد که فکرم کمی آن طرف تر برود. قطرات باران به تکاپو افتاده بودند و رو به اتمام بودند ، ذوق آسمان را میشد برای روشنایی دید.
چشمان خود را بستم! تاریک بود، تاریکه تاریک! انگار که در راهروی چشمانم ، تیر برقی برای روشنایی نبود. صدایی به گوشم رسید ! فاطمه بود که گفت شادی یعنی همان شکلاتی در دستان دختربچه ای مهربان! یکی دیگر گفت شادی یعنی ذوق زمین برای لباس عروس پوشیدن و عروسِ زمستان شدن.
یادم است که فقط چشم های خود را بسته بودم تا که معجزه ای نازل شود. میدانستم چیست ولی انگار نمیدانستم یعنی چه! خب شادی همان رقص گندمی در گندمزار است یا... چیزی به ذهنم خطور نمیکرد.
تقریبا تمام بچه های کلاس نظرات خود را گفته بودند . ناگهان برقی از جلوی چشمانم رد شد و بعد چشم های خود را گشودم و گفتم ، شادی یعنی تا زمانی که دندان داری بخند ، یعنی اینکه اگر بخندی میگذرد ، اگر هم گریه کنی میگذرد ، پس بخند تا خوش بگذرد.
خاطره ها چیز های عجیبی هستند. گاهی اوقات میخندیم به روز هایی که گریه میکردیم و گاهی گریه میکنیم به یاد روزهایی که میخندیدیم ، اما به هر حال خوب است که خاطره را با شادی جمع ببندیم . حاصلش همان آرامش لحظه ای است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 14❤ 11🍌 3😁 1
📚 #انشا درمورد : #معلم و نامه ای به او 👨🏻🏫
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️ سلام معلمم. سلام منبع علم و تعلمم. چقدر منتظر چنین فرصتی بودم تا نمایان کنم لطف شما را ،تا همگانی کنم محبتت را،تا بگویم تو بهترین شاهکار من هستی . تا باز گوکنم چه زحماتی برای من کشیدی تا بگویم مرا چگونه رشد و پرورش دادی ،تا نمایان کنم بر ایرانیان محترم که بدانند معلم بهترین اعجاز خداست که برای داشتنش باید وضوی باران گرفت.اسم معلم مهربان و خوبم سرکار خانم تهذیبی است ،معلمی که واژه ها تاب عظمتش را ندارند.اینکه چرا ایشان را بهترین اعجاز می دانم از آنجا شروع شد که رابطه ای مشترک بین ما پیدا شد!!!معلمم شعر می سرود و من نیز شعر می سرودم.واقعاخوشحالم معلمم تو مرا از منجلاب نا آگاهی ها بیرون کشیدی و به من آموختی چگونه با مشکلات در ستیز باشم. همچنین آموختی مبارزه با مشکلات اصلا سخت نیست زیرا اگر میم مشکلات را برداری دهانت را با مزه ی شکلات شیرین کردی !!!معلم مهربانم سپاس از این که مرا راهنمایی کردی تا مستقل شعر بگویم و بسرایم در مدح معلمی همچون سرکار خانم تهذیبی!!!معلمم ای معنای پروازم از اینکه یک سال برای من زحمت کشیدی سپاسگزارم، ممنونم از لطفت، ممنون از بزرگیت و ممنون از محبتت !
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 20🤩 8🗿 6👎 3😍 3💊 3❤ 1
📚 #انشا درمورد : طلوع و غروب آفتاب☀️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هر پگاه، آفتاب عالم تاب از مشرق زمین طلوع می کند و بی هیچ گونه چشم داشتی، از گوهر وجودی خود می کاهد و پرتو های پرمهرش را، بر سر مردمان این کره خاکی فرو می ریزد.
می گویند انسان تا چیزی را از دست ندهد، ارزشش و احساسات درونی خود را درباره آن نمی فهمد؛ مگر اندکی از افراد آگاه. این گونه است که آفتاب طلوع می کند، ولی ما حتی سری بالا نمی بریم تا پاسخ صبح بخیر او را دهیم؛ اما او می تابد و می تابد و می تابد تا آنجا که پیمانه روزانه اش پر می شود و درمی یابد که به هنگامه غروب، قریب گشته است، می رود تا پشت کوهی، از دیدگانمان محو گردد.
آن هنگام که آفتاب قصد رفتن می کند؛ آدمی تازه از خواب غفلت بیدار می شود و در می یابد که عشقی نهان؛ به آن گوی آتشین در وجود خود داشته، بی آن که خود بداند. آن وقت است که انسان لحظات پایانی را غنیمت می شمارد و خود را در آغوش بانویی مهربان و زیبا، به نام ساحل می اندازد تا بتواند از پشت پرده اشک، نظاره گر رفتن معشوقه خود باشد. دریغا که زود دیر می شود.
اما همان طور که گفتم، برخی افراد از اسرار دل خود آگاه اند و حتی می دانند درد دل خورشید را که این است « من که امروز مهمان توام فردا چرا؟» وکار امروز را به فردا نمی افکنند، دل را به دریا می زنند و پیش از رخ نمایی معشوقه، در بالای کوهی بلند، بر سر راه او می نشینند، به مشرق چشم می دوزند و بعد از طلوع، پرتو های صبحگاهی آن شهاب ثاقب را،با هر نفس می بلعند. این گونه انسان ها در پایان روز و هنگام غروب بسیار شاد و مسرور اند؛ چرا که قدر آن روز را دانسته اند و احساسات خویش را پیش از پایان روزی که دیگر باز نخواهد گشت ابراز کرده اند.
داستان طلوع و غروب استعاره ای از زندگی ما انسان ها ست. تمام عمر خود را پی خوشبختی می دویم، بی آن که نیم نگاهی به آدم های اطراف خود داشته باشیم، بی آن که تشکری زبانی از برای حضورشان کنیم. این گونه است که ما هرگز عشق خود را به خورشید های زندگی مان ابراز نمی کنیم، تا آن هنگام که عزیزانمان در حال غروب از آسمان زندگی اند، آن گاه از خواب غفلت بیدار می شویم و با اشک و آه پایان عمر عزیزانمان را نظاره می کنیم. اما هستند افرادی که تا هنگامی که در پرده سیاه تنهایی محصور نشوند، قدر آفتاب های زندگیشان را در نمی یابند.
حواسمان باشد که زود دیر می شود؛ طلوع و غروب از آن چه که فکر می کنید به یک دیگر نزدیک تر اند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 20👎 5❤ 2💊 2
📚 #انشا درمورد : ماه و نامه ای آن 🌙
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ماه من چه شده؟ چرا هروقت نگاهت میکنم غمگینی؟ چهرهات درخشان اما دلگیر است. تو دیگر چرا؟ چندین بار به حرف های آدم هایی مثل من گوش داده ای و سنگ صبورشان شدی؟ می دانی چرا تو را بیشتر از همه دوست دارم؟ چون تو مهربانی. نور تو خشن نیست. چشم آدم را کور نمیکند. میتوانم تمام شب را به تماشای تو بنشینم و مستقیم به تو اشعه های نورانی و زیبایت زل بزنم اما تو آنقدر مهربانی که نمی گذاری چشمانم از دیدن زیباییت به درد بیاید. چهره ات انقدر مظلوم و غمزده است که گاه دلم به حالت می سوزد. شاید تنهایی؟ اره.... توی آسمان تک و تنها نشسته ای و به سفره ی ستاره ها که دست جمعی دورهم و در فاصله ی خیلی زیاد از تو جمع شده اند و بهشان خوش میگذرد. ای کاش ماه من میتوانستی بیایی این پایین پیش من. میتوانی اینجا دوستی پیدا کنی و من هم دیگر لازم نیست برای رساندن صدایم به تو فریاد بزنم. دیگر تنها نخواهیم ماند. میتوانیم شب ها از پنچره به شب های بدون تو نگاه کنیم و ستاره های مغرور را ببینیم که از نبودنت متعجب و حتی ناراحت شده اند. این نامه را برایت مینویسم تا بتوانم به دستان باد به تو برسانم و تو آن را بخوانی و دلت شاد شود از این که کسی در این جهان به فکرت است و تو را غیر از چیزی که بقیه به ظاهر می بینند می بیند. می توانی هرشب وقتی که احساس تنهایی کردی و غم به سراغت آمد به جای غبطه خوردن به جمع ستاره ها نامه ی من را بخوانی در آغوشت بفشاری و حتی اشک بریزی. و انوقت دیگر خودت را تنها نمیبینی.
اشک بریز.... اشکالی ندارد. چون من گریه هایت را نمیبینم و صدای هق هق هایت را نمیشنوم. پس رها کن خودت را . بگذار اشک هایت سرازیر شود.... ما که نمیتوانیم همیشه قوی باشیم ... گاهی اوقات لازم است گریه کنیم تا به خودمان یاد آوری کنیم که ما هم قلب داریم.... روزی پر میشود و دیگر جایی برای نگه داشتن حرف ها و اصرار ندارد .....ما هم حس میکنیم هر چیزی را که در اطرافمان اتفاق می افتد یا نمی افتد.
این ها را می نویسم به امید روزی که بتوانم به جای کلمات از زبانم استفاده کنم و برایت بگویم و تو هم بگویی از هر چیزی که هیچ وقت نتوانسته ای بگویی. امیدوارم نامه ام به دستت برسد چون هم تو و هم من به آن نیاز داریم. به امید دیدار ماه من... ارادتمند شما تکه ای از وجودت.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 38❤ 8🍌 8💊 2🌚 1
📚 #انشا درمورد : من کیستم⁉
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فردی را مینگرم، خسته، بی رمق، بیتفاوت. نا امیدی و افسردگی از سروکولش بالا میرفتند.
انگار چیزی برای از دست دادن ندارد و تنها منتظر زمان مرگش است، حس نزدیکی بسیاری بین خودم و او میبینم. او منی است در جلد انسان، در بدن یک شخص. با این تفاوت که او همیشه خود واقعیاش است، از زندگی خسته میشود، تحملش به سر می اید ولی چاره ای جز ساختن و صبر ندارد.
تفاوت ما در این است، تفاوتی که انگار چندین سیاره از هم دوریم، ولی هم او اینجاست و هم من. پس این فاصله چیست؟ کافیست تا فقط دستم را دراز کنم یا سرم را بچرخانم، آن موقع است که تمام فاصله ها تنها به اندازه یک نفس بین منو او جای میگیرد. او مرده است، مرده ای که نفس میکشد و منی که برای هر نفس او جانم راهم میدهم. ولی فایده ای دارد؟ مگر من کیستم شخصی که مدام نقاب این و آن را میزند، قلب هارا میشکند، بارها و بارها دروغ میگوید، و در این لجنی که برای خود ساخته است بیشتر فرو میرود. چنین شخصی هیچ زمان لیاقت دوست داشته شدن ندارد. خودخواه و خودپرست، دیدن خوشبختی دیگران از دور تنها سرگرمی آن شده است و تنها چیزی که هربار میتواند او را نابود کند و یا از نو بسازد.
از آنجا نرو بگذار حداقل چند دقیقه بیشتر به تماشایت بنشینم. تو هیچ گاه نمیدانی نمیبینی من برای وجودت برای آن حس بودنت دست به چه کارهایی که نزدم. تنها خواسته ام کنار تو بودن بود، ولی ببین چه ساختی مرا به چه تبدیل کردی.
حالا از پشت این بادها، لمست میکنم وجودت نزدیک ترین به من است، تو چطور هنوز هم وجودم را حس میکنی، جسمی که همیشه کنار خودت داشتی، آن حلقه در دستت، همان حلقه ای که ساعت ها با چشمانی پر از اشک محو تماشایش میشوی. من همانم، همان حلقه، همان اشک ها و تمام این ساعت هایی که میگذرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 41👎 10❤ 10🌭 1
📚 #انشا درمورد : #پاییز و توصیف آن ، با رعایت مقدمه ، بدنه ، نتیجه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مقدمه🍁: چشمانم را می بندم این بار قرار است به کجا بروم ؟در آنجا شادم یا بازهم غمگینم؟سرزمینی سحر آمیز است،جایی که درختان در آغوش خاک قرار دارند.
بند میانی🍁:از درختی بالا می روم تا شاخه ای را که در این فصل میوه اش نشد دلداری دهم. باد میپیچد و بر گونه ام دست میکشد.برگ ها را کنار می زند ،خزان را به من می سپارد و می رود. باد پاییزی هوهو کنان مرگ برگ هارا خبر می دهد . این برگ هارا رها کن پروانه نمی شوند فقط در آرزوی بادو خزان بر شاخه ها می لرزند. رها شو ای برگ،راز های جهان بدون خزان ناچیزند ،رها شو ای تقویم بگذار این باد با لبانش تو را ورق بزند. در خوابم درختان را پشت سر هم کاشته اند تا باغ ها در خزان خالی نمانند . گنجشکی شاخه به شاخه نزدیک میشود در میان شاخه ها کمین کرده و جیرجیرک را می بلعد . جیرجیرک من نگران نباش فردادان گنجشک با صدای تو اواز خواهد خواند . با صدای گنجشک مورچگان جفت گیریشان را رها میکنند ،صوت بلبل در گوش گل نمی ماند ،ارامش اب از دست می رود و بر دورترین شاخه ها برگی زرد در انتظار باد. می دوم سنگریزه ها در زیر پاهایم بخار میشوند من گر گرفته ام از رازی که هرچع مینویسم شعر نمی شود.کنار برکه ای می ایستم و ابر ها مثل جوجه اردکی که تازه از تخم در امده مرا میجویند.
بند پایانی (نتیجه گیری)🍁: ترک میخورد خواب من و انچه در دلم بود بالشم را خیس میکند شعر را رها میکنم تا این غروب تمام شود و مادرم پنجره را می بندد . شاخه ای از درخت توت لای پنجره میشکند. برگی که از باد به اتاقم پناه اورده بود در سکوت میمیرد . دوباره چشمانم را میبندم و می اندیشم آیا تمام این اتفاقات این زردی و نارنجی و این پاییز پیام آور یک حقیقت اند .
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 26❤ 10🤮 5👏 2
📚 #انشا درمورد : #پرنده و #پرواز آن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هر پروازی نیاز به بال ندارد و هر آنچه پرواز میکند پرنده نیست .
_ هر پریدنی پرواز نیست و هر افتادنی سقوط نیست.
«پرواز» یعنی : رها کردن امروز ثانیه های دیروز ، از زندان رهایی یافتن از قفل و زنجیر آزاد شدن ، ثانیه به ثانیه را در اوج سپری کردن ،در رویا ها و آرزو ها سپری کردن ، در دورانی غیر از هیاهوی امروز سفر کردن ، زیبایی های نهفته در پس هر اتفاق را حس کردن ، فردایی از جنس آرامش ساختن ، پرواز یعنی اوج گرفتن !
پرواز ، گذاشتن دست دغدغه های امروز در دست فراموشی شب است و اعزام کردن آن ها به یک مرخصی اجباری ؛ شب، شب بهترین زمان پرواز است ؛ زمانی که تو در سکوت آن با یکتا معبود به سخن لب می گشایی و طنین آرامش را موسیقی دل نشین آن لحظه ها قرار می دهی !
« رها شدن » سر آغاز پرواز است ؛ در جست و جوی خیابانی باش ساکت و آرام ، افکارت را به قطار آرامش بسپار و کوچه های پر پیچ و خمه ذهنت را ریل آن قرار بده ، بار دغدغه های همیشگی را روی شانه هایش بگذار و آن ها را راهی سفری طولانی کن ؛ پلک هایت را بر هم بگذار و طوفان افکارت را آرام کن ، پرواز را دوست به دار و خودت را از کمند دنیا نجات بده ،مگذار هیچ ترسی بر تو غلبه کند و بیم نداشته باش از هر آنچه که پیش روی تواست •••
پرواز کن و به یاد داشته باش : اوج بهترین پرواز ها در سخت ترین لحظات زندگی است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 41❤ 6🤮 2🍓 1
