7 940
مشترکین
-1024 ساعت
-367 روز
-17630 روز
آرشیو پست ها
#تجانس🪐
#پارت۵۲۱✨
#زیبا_سلیمانی
اینکه چقدر آوای تنها و خسته را دیده بود دردی بود که به قطع نمیتوانست در موردش نظر بدهد اما میدانست تمامش را برای آوا گذاشته بود. اینکه تمام او برای آوا کافی بود یا نه خودش سوالی بود که یک به یک به ذهنش هجوم میبرد. آوا اینبار به او زنگ نزده بود. مثل دفعات قبل که قهر میکرد و آوا به سراغش میرفت نبود. این آوا خستهتر از آن بود که باز خودش را فراموش کند و به سراغ او برود. به صفحهی چتش با آوا رفت. انتظار پیغامی از او داشت، اما آنجا هم خبری نبود. پلک زد و اشکش را پشت غرورش پنهان کرد و از خودش پرسید که آیا آوا را دوست دارد یا نه و بعد نفهمید چه شد که صورتش خیس شد از اشکی که انگار آمده بود تا به او یادآوری کند این رهایی از سرخواستن بود و نخواستن همان چمدان و کارتنی بود که او با بیرحمی برده بود درِخانهیِ پدری آوا تحویل داده و خانه را به اولین خریدار واگذار کرده بود. آنقدر در خاطراتش کنکاش کرد که صبح شد وقتی به دل بیابان میزد کسی توی گوشش فریاد میزد« جواب هم صداییها پلیس ضد شورش نیست». تمام روز را در هوای او سپری کرد دیگر سراغ گوشی همراهش نرفت اما عصر که دیگر جانی در تنش نبود و خسته خودش را روی صندلی اتاق کوچکش رها کرد کسی توی دلش رخت شست و دلشوره را بهانهی دلتنگی کرد و بدون مکث سراغ صفحهی آوا رفت و با دیدن استوری کلوز فِرِند شدهی آوا دستش مکث کرد که باز کند آن را یا نه. استرس مواجه با آوایی جدید با او کاری کرد که گوشی را روی میز رها کرد و بلند شد و طول و عرض اتاق را طی کرد. مدام دستش میان موهایش چنگ میشد. ضربان قلبش بیسبب بالا رفته بود و حس میکرد برگشته به سالهای قبل به آن روزهای که رسول راست و دروغ از مادرش میبافت و به او تحویل میداد و او میترسید آنها را حتی در تنهایی هم با خودش مررو کند و حالا یک نفر که بند دلش بود یک استوری ساده گذاشته بود. کسی که خوب میدانست خیلی اهل مجازی نیست و حالا که آمده حتما" حرفی برای گفتن دارد. عرق از پیشانیاش راه گرفته بود و دلش مچاله بود که صدایش را بشنود و یا حتی تصویرش را ببیند اما نگران بود. نگران اینکه مبادا فراموش شده باشد. ساعتی را به همان شرایط تلخ و کشنده گذراند و دست آخر وقتی دستش نشست روی گوشی موبایلش که مطمئن بود او را به قوت روز اول دوست دارد.
#تجانس🪐
#پارت۵۲۰✨
#زیبا_سلیمانی
مهکام اینبار هم قاطعانه میان کلامش رفت:
ـ تو هم آرمان او رو میشناختی...تو هم توی همون اتاق بازداشت آوا رو دیدی و فهمیدی دختری که مقابلته چه نگاهی به دنیا داره. روزی که اومدی گفتی گیرِ این دختر شدم بهت گفتم شما دوتا پیکانید در جهت مخالفی و هیچ رقمه جور نمیشید. گفتی میآرمش توی تجانس خودم. اما چی شد؟ تهش جایی که باید کنارش میموندی مسیر خودت رو ادامه دادی..قدِ یه سال تو جادهی اون قدم میزدی تا باور کنه شرافت از خانواده شروع میشه و هر کسی لباس رزم پوشید بیشرف نیست که از قضا وجب به وجب این خاک مدیون شرافتشه.
ـ این زندگیه مهکام نه شوآف.
ـ پس جای شعار دادن زندگی رو زندگی کن.
ـ اومدم که همین کار رو کنم.
ـ با خودت رو راست باش.. تو رفتی تا وابستگیها رو کم کنی به خاطر همینه که الان نمیدونی حتی آوا رو دوست داری یا نه!
ـ سعی میکنم.
ـ وسط این سعی کردنات حواست باشه، حواس آوا بود که یه وقت زخمی نشی.
بند دلش با این حرف مهکام پاره شد و دلش به یکباره فرو ریخت از خواستنهای که در عمل شاید به رفتن شبیه بود اما عمق و ژرف که نگاه میکرد خودِ خواستن بود. آوا رفته بود اما تمام نشانههایش را گذاشته بود تا شاید به او بگوید که روزی که دور نیست بر میگردد و برای این برگشتن به او بیشتر از همیشه نیاز دارد. تماسش را خاتمه داد و گوشی را تکیه داد به پیشانیاش و از خودش پرسید:
ـ دلتنگشی یا نه؟
چیزی درون سینهاش از دلتنگیهای بیامانی میگفت که نشان از عشق داشت. سرش را بالا گرفت و از پنجره به ستارههای نگاه کرد که شاید آوا هم داشت به آنها نگاه میکرد.
ـ پس چرا جواب تلفنش رو ندادی؟
مکث کرد و لبش را بهم فشرد جوابی برای این سوال نداشت و این یعنی مهکام درست میگفت او رفته بود تا وابستگیها را کم کند. تمام شب در تختش دراز کشید و فکر کرد. ذهنش گاهی از اولین دیدار کشیده میشد به دختری که قرص و محکم در اتاق بازجویی نشسته بود و وا نمیداد و گاهی میرفت سراغ دختری که بیرون بیمارستان به او گله میکرد« بدون محاکمه کشتنش». آوا خسته بود و شاید تنها.
#تجانس🪐
#پارت۵۱۹✨
#زیبا_سلیمانی
ـ برو پسر خوب، شب با خودت خلوت کن و از خودت بپرس تا کجا تاوان نابلدیهات رو اون داد و از کجا افسارِ زندگی دست تو افتاد. تا وقتی که آوا سر پا بود که همه چی خوب بود چطور شد که تا آوا کم آورد همه چی پاشید؟
ـ هنوز سالگرد ازدواجمون نشده طلاق گرفت..گذاشت رفت. تحمل نکرد ببینه چی میشه چی نمیشه... از اولش مثل یه تیکه آشغال نگام کرد و تهش هم مثل همون آشغال انداختم بیرون..
ـ عزیز دلم فراموش نکن تو تنهاش گذاشتی. یه زن هر چقدر هم که محکم باشه وقتی پا میزاره توی یه زندگی مشترک نیاز داره همسرش حامیاش باشه حتی اگه اون آدم مثل تو حامی بودنش لنگ بزنه..دارم حقیقتها رو میکوبم توی صورتت تا یادت بیاد وقتی که نتونی ستون خانوادهات باشی نمیتونی ستون یه ملت باشی. تیرک سستی بودی که آوا از ترس نریختن دیوارِ خونش رفت تا وقتی جون گرفتی برگرده و بهت تکیه کنه.
تلخ خندید و سرش را بالا گرفت. همه جا تاریک بود و هوا سوز بدی داشت. میان آن سرمای کشنده به این فکر کرد که روزی چند بار صفحهی اینستاگرام آوایی را چک میکند که میداند اهل مجازی نیست و روزی چندبار نا امید میشود که او نشانی از حیات در او پیدا کند؟ لبش را از تو مکید و با تاخیر زیادی زمزمه کرد:
ـ دوستش داشتم..
مهکام بدون مکث پرسید:
ـ الان نداری؟
بین دوست داشتن و نداشتن آوا معلق بود و اینبار حقیقت را گفت:
ـ نمیدونم.
مهکام نفسش را رها کرد. ناامیدی داشت از تک تک حرفهای او سر ریز میشد به قلب زنی که عشق را روی تیغ امتحان کرده بود.
ـ خوبه که حداقل با خودت صادقی.
ـ آوا بد جایی تنهام گذاشت.
ـ تو تنهاش گذاشتی نه اون...اون نیاز به حمایت داشت. نیاز داشت یکی بگه هستم کنارت حتی اگه راهت غلط باشه.
گرچه خودش هم به آنچه میگفت باور نداشت اما باز انکار کرد:
ـ اینطور نیست.
ـ شما دوتا توی اولین سربالای زندگیتون سقوط کردید.
ـ مگه آوا شغلم رو نمیدونست؟ یادش رفته بود من رو توی اتاق بازداشت دیده بود؟نفهمیده بود من کیام؟
#تجانس🪐
#پارت۵۱۸✨
#زیبا_سلیمانی
ـ یادم نمیآد تو این لباس بهت بزدلی رو یاد داده باشن...مفهموم خانواده برای یه سرباز عمیقتر از این حرفاست. حفظ کیان خانواده اولینهای بوده که توی همین لباس یادگرفتی..پس اگه تنت کردی و سربالاست برای امن موندن، بلدش باش. با حرفهای کلیشهی خودت رو مبرا نکن از همسر بودن.که زندگی زناشویی یعنی همین الویت هم بودن.
نفسهایش به شماره افتاده بود که حس کرد صدای ضربان قلبش را میشنود انگار ماهیچهی میان سینهاش داشت خودش را به تکاپو میانداخت که مرا هم ببین.
ـ من مگه الویت آوا بودم؟
صدای مهکام از حقیقت تلخ تاریخ میآمد؛ جای که سره و ناسره جایشان را گم میکردند و عیارها در هم آمیخته میشد.
ـ بودی که پا گذاشت تو خونهی کسی که میدونست همرزماش دستی توی خون باران دارن. حالا تو تا صبح محشر هم که میگفتی من نبودم، یه سازمان آشغته بود به گناه دیگران.
بغض جای خشم را در صدایش گرفته بود و تنش میلرزید از تقصیرهای که گردن او نبود و او تاوان میداد:
ـ من اما تقاص گناه دیگران رو دادم.
ـ تا وقتی خودت رو توی این مسیر تنها میدونی همون آدم خودخواهی هستی که حتی عاشقی بلد نیست. اگه آوا هم پا به پای تو، توی این مسیر تاوان نداد پس کی داد؟
مثل کودکی که به نشانهها پناه ببرد به اولین نشانه چنگ زد:
ـ اون طلاق گرفت.
و قاطعانه جواب گرفت:
ـ اما تو طلاق دادی.
مصرانه سر حرفش ماند.
ـ حق طلاق داشت..
#تجانس🪐
#پارت۵۱۷✨
#زیبا_سلیمانی
فکش سفت و سخت شد و حس کرد نفسش از این همه خشم فوران کردهی مهکام توی سینه حبس مانده. مادری کرده بود برایش مهکام و این را خوب میدانست که حالا هم دارد همان کار را میکند.
ـ آوا رفت مهکام..
ـ آدمها وقتی خسته میشن میرن. آوا اما خسته نشده بود که رفت. اون رفت که تو خسته نشی.
دلخور بود از دنیا. از تمام تنهاییهای که کشیده بود بریده و پناه برده بود به مرز؛ که مرز بین بودن و نبودن را خوب درک کند و بداند که آدمها همیشه روی مرز بودن و رفتن زندگی میکنند مرزی به باریکی مرگ زندگی..
سکوتش که کش آمد مهکام لب زد:
ـ وقتی شب با وجدانت تنها میشی از خودت سوال کن چرا خونه رو فروختی؟ یا حتی چطور تونستی اسباب اون دختر رو جمع کنی و بفرستی خونه پدرش؟ آوا مگه خودش بلد نبود که بیاد کمدش رو جمع کنه؟ مگه بلد نبود که اسبابش رو ببره؟ نبرده بود که بری دنبالش که برای یه بار هم که شده حتی به دورغ بهش بگی تو الویت منی و حفاظت از کیان خانواده رو بلدی. تو اما خودخواهانه نکردی این کارا رو...
مثل زخمی که توی سینه بنشیند زوال صدایش توی سینهی مهکام نشست و تودلیش تکان خورد.
ـ آوّا من رو نخواست این رو بفهم.
مهکام دستش را روی شکمش گذاشت به آرامش دعوت کرد عزیز دلش را:
ـ تو چی تو آوا رو خواستی؟؟
دستش را جلو برد و هر چه روی میز بود را به زمین ریخت و صدای شکستنشان خلوت خوفناک پیران را شکست.
ـ من رو به چه به خواستن آخه؟
#تجانس🪐
#پارت۵۱۶✨
#زیبا_سلیمانی
دستی میان موهای پرش کشید. کلافگی داشت کارش را به جای باریک میکشاند اینجا وسط بلبشوی تاریخی آمده بود تا از میان مرزبانان غیور راستینی را پیدا کند که دین داشت به این آب و خاک و از قضا کسی که جانش در میرفت برای این آب و خاک قضاوتش میکرد. کسی که حالا بیشتر از هر کسی دلتنگش بود. جرعهی از نوشیدنیاش را مزه کرد و سعی کرد آرام باشد گرچه طوفانی مهیب در درونش به پا بود. خشم طوفانیاش را همرزمانش در روز گذشته در عملیاتی ویژه دیده بودند، حق داشت حتی نگران تو دلی عزیزی باشد که حتی علی و دلوان هم نخواسته بودند بدانند مهمانشان دختر است یا پسر. هر چه بود توتیای چشمشان بود این ته تغاری که ناز هم زیاد داشت و مهکام را یک خط در میان به بیمارستانی میکشاند که او از آن متنفر بود. نفس محبوسش را رها کرد و بدون اینکه به ذهنش اجازهی سرکشی بدهد شمارهی مهکام را گرفت. انتظارش خیلی طول نکشید که صدای گرم مهکام گوشش را پر کرد:
ـ یادمه یه روزی بهم گفتی وقتی دلت تنگ میشه سلام کردن یادت میره.
چشمانش را کوتاه بست و به خاطرات دوری رفت که مهکام برای ماموریت ویژه رفته بود او دلتنگش بود. لبخند تلخی روی لبش نشست و در جواب مهکام با تن صدای که دلتنگی از آن شره میکرد لب زد:
ـ هنوزم همونم.
ـ نیستی. گمات کردم میون یه عالمه بالا و پایین دنیا.
خشم مهکام را حتی از زوال توی صدایش هم میتوانست تشخیص بدهد.
ـ حبیبتی..
ـ نه راستین من محبوب تو نیستم همونطور که اون دختر نبود.
پس آمده بود به مأخذه مهکام..لبش انحنای تلخی گرفت و نام مهکام روی لبش طرح دلتنگی زد:
ـ مهکا..
صدایش توی گلو خفه شد چرا که مهکام اینبار فریاد زد:
ـ تو فقط تظاهر کردی که دلبستگی رو بلدی اما در واقع تو فقط وابستگی رو بلد بودی که رفتی تا اون رو هم ترک کنی. اونجا لب خط وقتی سربازی از دلتنگیش به محبوبش میگه، محض شرافتی که میدونم داری؛ بهش نگو درکت میکنم که تو آدم درک کردن هم نیستی.
#تجانس🪐
#پارت۵۱۴✨
#زیبا_سلیمانی
ـ چیه خب؟ یه مشت سیگار و ته سیگار و فندک و عطر و زیرپیرن شورت مردونه آوردی که چی؟
ـ من باید میرفتم هتل فری تو واقعا" دیگه قابل اعتماد نیستی..
ـ دیگه زمان به عقب بر نمیگرده عزیزم.
مشت آرامی به پهلویش زدم:
ـ واقعا که.
ـ ولی خوشگله ها. عکس مکس سکسی هم انداختید...
چشمانم درشت شد:
ـ دیگه چی؟
ـ هیچی فقط حیف اون چشاش که با تو هدر شده.
مشتم اینبار واقعی رو پهلویش نشست..
ـ وحشی دستِ بزندارِ فحاش.. میخواستم آدرس لئو رو بدم که بری فوشش بدی اما چون دست بزن داری این کار رو نمیکنم...اون پسره هم خوب کرده گذاشتت توی خماری جوابت رو نداده.. حیف اون چشا...
ـ برو بیرون از تو تختم فرییییی.
ـ خیلی خب وحشی میرم اما یادت باشه ما حتی اگه قدرت برگشتن به عقب رو داشتیم باز هم همون کارا رو میکردیم چون ما آدمیم و عاشق تجربه کردن.. خودت رو سرزنش نکن که چرا انتخابش کردی و یا اینکه حتی چرا رهاش کردی به جاش به این فکر کن که چطور میتونی مسیر غلط زندگیت رو بندازی روی راه درستش.. اونم با اون هیکل سکسیاش بره گمشه که دخترِ من رو رها کرده...
و خاله با همین شوخی خندهها به من یاد داد زمان به عقب بر نمیگردد و اگر هم برگردد ما باز همان کار گذشته را تکرار می کنیم حتی اگر بدانیم مسیرمان تهش بن بست است و این یعنی قدرت و ریسک تجربه کردن در آدمی.
#تجانس🪐
#پارت۵۱۳✨
#زیبا_سلیمانی
ـ همینقدر مزخرف ... بیخود و حال بهم زن.
دستش دیگرش روی موهایم نشست و نوازش وار گفت:
ـ تو چمدونت یه هودی مردونه داشتی..
چشمانم درشت شد:
ـ بازش کردی؟
شانهی بالا انداخت:
ـ فضولی داشت اذیتم میکرد عزیزم.
ـ خاله واقعا که!
ـ در هر صورت من بازش کردم و تو حتی اگه چشمات از کاسه هم در بیاد زمان به عقب بر نمیگرده که درستش کنه..
متعجب نگاهش میکردم که خودش گفت:
ـ زندگی دقیقا" همین شکلی آوا یه کارای میکنی که هر کاری کنی زمان به عقب بر نمیگرده درستش کنی. تو که به من نگفتی این کامران خان شما چه شغلی داره اما خب اینکه تو میدنستی شغلش چیه و انتخابش کردی بعدش بهش گفتی کارش رو رها کنه شاید در نگاه اول خودخواهانه به نظر بیاد اما اینکه اونم بین عشق و شغلش، کارش رو انتخاب کرده خودخواهانهاست. باید بگم متاسفانه دوتا آدم خودخواه به تور هم خوردید و نمیشه کاریش کرد.
ـ من خودخواهی نکردم..ما...یعنی شرایط یه طوری شد که نمیشد ادامه داد.
ـ پس اگه زمان رو برگردونن به عقب تو باز همین تصمیم رو میگیری..
سرم را بالا و پایین تکان داد و او با تاسف گفت:
ـ مثل من که اگه زمان رو برگردونن عقب بازم چمدونت رو باز میکنم.
صدای جیغم بلند شد:
ـ خاله..؟!
#تجانس🪐
#پارت۵۱۲✨
#زیبا_سلیمانی
اصرار کردم:
ـ چرا خیلی سرده.
ـ شما سرمات از چیز دیگهاست حالا هی حاشا کن..
چپ چپ نگاهش کردم که شانهی بالا انداخت و گفت:
ـ بلک فرایدی که تموم شد و نیومدی بیرون. خودم برات چند دست لباس خریدم گذاشتم کنار.. شب سال نو رو حداقل توی خونه نمون.
لحاف را روی سرم کشیدم و غر زدم:
ـ تو هر سال اینجا تنهایی الان هم فکر کنم من نیستم. از الان هم به جون من غر نزن برای کریسمس و بعدش شب سال نو هنوز یه عالمه مونده.
خاله بیتفاوت به غرهایم خودش را کشید زیر لحاف و گفت:
ـ خیلی بی ادب شدی. حتی به لئو هم فوش دادی.
زیر پتو به چشمان درخشانش نگاه کردم و گفتم:
ـ مغازهاش کجاست؟ چون فردا میخوام برم حضوری بهش فوش بدم.
لبش را از تو مکید و یکهو زد زیر خنده:
ـ فوش چیز دار فقط بهش نده بلده اونا رو..
ـ خاله من دارم جدی باهات حرف میزنم.
ـ منم دارم جدی بهت میگم، اینکه رد تماس نداده برو خدات رو شکر کن چون بعد از پونزده روز زنگ زدن رد تماس لازم داشت..
عصبی صدایش زدم:
ـ خاله!!
دستش را به زحمت از زیر سرم رد کرد و سرم را چسباند به سرشانهاش:
ـ جون خاله؟
ـ چرا اینطوری میشه؟
ـ چطوری میشه!
#تجانس🪐
#پارت۵۱۱✨
#زیبا_سلیمانی
ـ تو میدونستی راستین شغلش چیه. اینطور نیست؟
ـ آره میدونستم اما...
اینبار صدای او بالا رفت ضربتی و تشر گونه:
ـ اما نداره.
ـ داره وقتی پای عشق وسط باشه همه چیز اما داره.
این را گفتم و تماس را قطع کردم و گوشی را بدون فکر پرت کردم ته کوله پشتیام. پشیمان از روشن کردنش زیر لب شروع به غر زدن کردم. باید به سرعت بر میگشتم خانه و به خاله فرانک میگفتم که خوب کاری کردی که لئو را ترک کردی. عشقی که حالت را خوب نکند به لعنت خدا هم نمیارزد.
شب وقتی لحاف را تا زیر گردنم بالا کشیده بودم خاله با ماگی از شیر داغ به سراغم آمد و کنار تختم نشست و گفت:
ـ از وقتی که اومدی یه نفس فوش دادی..شیر بخور بشوره ببره این همه خشمت رو..
لحاف را بالاتر کشیدم و گفتم:
ـ حالا نشوره ببره چی میشه؟
ماگ شیر را روی پاتختی گذاشت.
ـ آوا واقعا" این همه بدهنی از تو بعید بود.
دستم را از زیر لحاف بیرون آوردم و گفتم:
ـ هیچی از من بعید نیست فری.
دستم را تاب دادم و پر حرص ادامه دادم:
ـ چطوری توی این سرما زندگی میکنی. استخونم یخ زد..
تای ابرویش بالا پرید:
ـ انقدرا هم سرد نیست. الکی شلوغش نکن..
#تجانس🪐
#پارت۵۱۰✨
#زیبا_سلیمانی
ـ و ایضا" دلتنگش شدی..با خودت رو راست باش.
دستم را مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و ها کردم. سرما دیگر برایم قابل تحمل نبود:
ـ خیلی خب تو فکر کن که من دلتنگشم شدم، میبینی که به کاه دون زدم.
ـ یه کم نازش رو بخر دیگه.
طلبکارانه جوابش را دادم:
ـ نه دیگه قرار نشد جامون عوض بشه.
ـ روزی که داشت میرفت به غار تنهایش بهش گفتم آدمهای ضیف میبرن بهم گفت اگه فکر میکردم اون آدم قویه سخت در اشتباه بودم.
فریاد زدم:
ـ عشق ترحم بر نمیداره علی..دوست داشتن شبیه این نیست که از یکی خوشت بیاد بعد سعی کنی یه کاری کنی به جای اینکه دوست داشته باشه بهت ترحم کنه. من اگه از راستین جدا شدم و اومدم اینجا یه دلیلش این بود که دست از سر ترحم کردن بهش بردارم و باور کنم اونه که مرد زندگیه نه من... اونه که قراره تکیه گاهم بشه نه من.. حالا اگه راستین دنبال اینه که من بهش ترحم کنه بره به جهنم..
ـ جهنم دیوار به دیوار بهشته...میتونم امیدوار باشم که آدرس غلط بهش ندادی.
ـ من به محض اینکه گوشیم رو روشن کردم، به جای پدر و مادرم به جای آرش و یکتا به اون زنگ زدم بعد اون نشسته توی غار تنهایش دیده زنگ زدم بعدش دایورت کرده کرده به درک که زنگ زده. الان هم تو داری به من از ترحم میگی واقعا" حرفی برای گفتن نمیمونه..
ـ از وقتی خارجی شدی آمپرت زود میره بالا...یه درصد فکر کن اصلا" ندیده زنگ زدی...من بهت از احتمالات گفتم که آمادگیش رو داشته باشی.
عصبی دستی در هوا تاب دادم:
ـ بیا و لطف کن به من از احتمالات نگو...تو و تیمت یه روز از احتمالات گفتید گند زدید به همه چی. الان یه آدم زخمی جلوتونه که حتی بلد نیستید چطور باهاش تا کنید..
#تجانس🪐
#پارت۵۰۹✨
#زیبا_سلیمانی
ـ نمیخوام بگم که ندیده و جواب نداده..میدونی اهل توجیح نیستم..اما خب ممکنه ندیده باشه..
عصبی سرم را به طرفین تکان دادم:
ـ آهان اُکی فهمیدم...رفته یه پیج گلفروشی پیدا کرده یه پولی ریخته به حسابشون که صبح به صبح گل برام بیارن بعدش خودش رفته توی غار و اصلا" یادش رفته آوایی بوده و برای چی رفته و اصلا" اون باعث رفتنش شده که مگه من ازش چی خواستم که نتونه بهش عمل کنه..
رگباری و تند جوابش را میدادم که شلاقی کلامم را شکست:
ـ صبر کن دختر خوب.. یه تنه به قاضی بری راضی بر میگردی.
کمرم را صاف کردم و سرم را بالا گرفتم انگار که او مرا میبیند نخواستم شکسته شدنم را ببیند.
ـ شما یه طرفه به قاضی نرو
ـ مثل اینکه یادت رفته تو ازش جدا شدی
نوبت من بود که میان کلامش بروم:
ـ خیلی خب علی فهمیدم که اصلا" قضاوت بلد نیستی...
صدای خندهاش اینبار هیستریک بود و عصبی:
ـ آوا تو یکی مثل آرش، من ، یا حتی معین رو ترک نکردی..تو کسی رو ترک کردی که یک عمر ترکش کرده بودن..
طاق آسمان از صراحت کلامش روی سرم خراب شد. وحشت توی قلبم شُره کرد:
ـ معلومه که مثل من، مثل آرش یا معین رفتار نمیکنه.. باید خودت رو آمادهی واکنشهای غیرمنتظرهی اون میکردی.
با تاسف سری تکان دادم:
ـ من فقط نگرانش شدم.
#تجانس🪐
#پارت۵۰۸✨
#زیبا_سلیمانی
ـ علی!
صدای خندهی نمکینش نشست در جانم:
ـ جان علی!
ـ راستین کجاست؟
مکث کرد و با طنازی جوابم را داد:
ـ من خوبم مرسی.. دلی هم خوبه.. مهکام و تو دلیش هم خوبه... فرماندمون هم خوبه.. جوجو یه کم بیتابیت رو میکنه اما اونم خوبه..
نگذاشتم همانطور ادامه بدهد مرا سلاخی کند با نیش توی کلامش:
ـ من ولی خوب نیستم علی.
ـ قربونت بشم که خوب نیستی. چی کار کنم که خوب بشی؟
بدون معطلی گفتم:
ـ بگو راستین کجاست!
ـ زیر آسمون خدا...
دلخور شدم:
ـ یعنی چی؟ چرا درست جوابم رو نمیدی؟
ـ یه روز بهت گفتم وسعت دردت رو درک میکنم چون راهی که تو داری میری رو من سالهای زیادی وجبش کردم. الان هم فقط میتونم بگم، آدما وقتی از نور میترسن به غار پناه میبرن. راستین هم به غار پناه برده...
عضلات دست و صورتم که بر اثر سرما و دلشوره مشت شده بود رها شد و کلافه گفتم:
ـ آدمایی که از غار میترسن چی اونا به کجا پناه میبرن؟
ـ به نور.. مثل تو که به نور پناه بردی.
ـ الان بهش زنگ زدم جوابم رو نداد.
صدای نچ کشیدنش توی گوشی پیچید و من ژستش را موقع فکر کردن تصور کردم که حتما گوشهی چشمش باریک شده و یا دارد دستی روی ته ریشهایش میکشد.
#تجانس🪐
#پارت۵۰۷✨
#زیبا_سلیمانی
آهنگ پیشواز پشت خطی نداشت، بوق اول و دوم جواب نداد..سوم ..چهارم جواب نداد. محتویات معدهام شتابان به سمت دهانم حرکت کرد. بوق پنجم و ششم جواب نداد.. نتوانستم خودم را مهار کنم. سرم را میان سطل زبالهی کنارم بردم و عق زدم. محتویات معدهام گرچه خالیام شد اما نفسم آزاد نشد. سریع به خودم دلداری دادم که شاید خط جدیدی که فرانک توی گوشیام انداخته را نشناخته و شمارهی ناشناس را جواب نداده اما دورغ چرا وقتی به صفحهی گوشی نگاه کردم که فهمیدم با گوگل میت به او زنگ زدهام و جواب نگرفتهام. سری به طرفین تکان دادم و گفتم:
ـ حتما" ماموریته آوا نگران نباش...
بدون فکر به صفحهی چتش رفتم. آخرین پیامی که فرستاده بود این بود «خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم».. چشمانم نگران توی کاسه چرخید. کامران شعر بلد نبود و این مصرع از نادر نادرپور را بابا همیشه زمزمه میکرد و حالا بعد از پیامی که فرستاده و نوشته بود« آب زیاد بخور دیونه» این پیام را فرستاده بود بعدش هیچ چیز نبود... گوشی را نگاه کردم. انگار مال من نبود. خاله فرانک گفته بود که فقط یک خط جدید تویش انداخته که هر وقت به سرم زد و روشنش کردم بتوانم پیدایش کنم ولی حالا چیزی که میدیدم این بود که حتی این گوشی هم مال من نبود. در تمام مدت آشنایمان نشده بود روزی برایم پیام ندهد و حالا یعنی درست همین لحظه که سرمای استخوان سوز ژنو به رگ و پیام زده بود این گوشی میگفت او پانزده روز است پیام نداده. با یأس عجیبی به گوشی نگاه میکردم که پیامی را توتیف گوشی نشان داد:
ـ خدا رو شکر که بالاخره آنلاین شدی..
لبم را از تو مکیدم و اشکم را پس فرستادم به جایی دور و اینبار شمارهی او را گرفتم. صدای گرمش مثل پمپاژ آب گردم به تن یخ زدهام بود:
ـ بهبه دختر خارجیمون یادی از ما کرد.

