7 939
مشترکین
-324 ساعت
-357 روز
-17630 روز
آرشیو پست ها
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت توی کانال vip کامل شده و شما میتونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.
نحوهی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان
به شماره حساب
❌ 6037698117930102❌
واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539
ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️🔥🙏🏻
#تجانس🪐
#پارت۴۵۱✨
#زیبا_سلیمانی
ـ فکر کردی باران رفته بود توی گیمهای نتی؟ اطلاعات دارک وب ارزشش قد همخوابگی با فرشید نبود. چیزای بیشتری از باران میخواستن...باران اهلش نبود حذفش کردن.
این را گفت و با مکث کوتاهی پرسید:
ـ حالا تو بگو برای کی کار میکنی آوا؟
آوا با تمام لرز در جانش بدون پاسخ دادن به او به سرعت ماشه را کشید و اسلحه را به سمت او گرفت. دوتا تیر بیشتر وقت نداشتند برای عیان شدن حقیقت و آوا هق زنان پرسید:
ـ کی باران رو زده؟
اسلحه دست معین بود و خاطرهها پرپر شده روی هوا و یک نفر چشم انتظار تمام شدن ماجرا... کف دست آزادش را روی صورتش کشید و جواب آوا را داد:
ـ یاشکین، افشانه، اینفو و هر چی که دنبالش بودی همه یه سرپوشه واسه رادمنش. ته اون هرم میرسه به رادمنش.. واسه اینکه نتونستید یه کدومشون رو به دادگاه بکشونید. تو و باران موی دماغش بودید. اونم بدون محکمه حکم صادر کرده. مسئول حذف باران نسترن بوده. لحظهی مرگش هم با نسترن بوده که بهش شلیک کردن. به دستور مستقیم خود رادمنش زدنش.... واسه جرائم باران اعدام روی شاخش بود، اونا تازه ادعا دارن بهش لطف کردن دادن یکی از نیروهای خیابونی زدش. اونم وقتی که حتی فکرش رو نمیکرده.
آوا میان کلامش رفت و با همان نفسهای بریده بریده شده و زبان الکن:
ـ اما باران به من زنگ زد گفت توی شلوغی تجریش گیر کرده...
معین خیره نگاهش کرد:
ـ توی که آدم امن زندگی منی، جون باران بودی به نظرت چارهی داشته؟ صحنه سازی کردن براش.. الان هم واسه تو حکم صادر کردن..
سر آوا سنگین شده بود. تاری دیدش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد. که معین هفتتیر را به دستش داد و همزمان صدای پر تحکمی، پهنهی اتوبان خالی را پر کرد. صدای بالگرد وصدای ماشینهای بارباس مشکی رنگی که پشت سرشان بودند یکهو سکوت ماشین را شکست.
ـ راننده CLS مشکی هر چه سریعتر خودرو رو متوقف کن..
#تجانس🪐
#پارت۴۵۰✨
#زیبا_سلیمانی
ـ رادمنش کیه؟
معین چشمانش پر شد و نگاهی به او انداخت و همان لحظه از دلش گذشت کاش بغلش کند این غریب تنها را. این مبارزِه خسته را.. این وطن پرست بیوطن را...کاش خداحافظیاش با گذشته همراه با امنیت باشد و صدای رویا توی گوشش جان گرفت« برو معین...برو آوا رو تموم کن بیا».. چطور آوا را اینطور زخمی تمام میکرد؟ چطور قلبش دوام این همه عجز در نگاه او را میآورد؟ چطور به قولش به رویا وفادار میماند. تمام سوالها را پشت نفس حبس شدهاش جا گذاشت و لبش را روی هم فشرد و دل زد به دریا و قاعدهی بازی را فراموش کرد.
ـ فرشید صداقت یه مُرده است. همونطور که فرشاد رادمنش به مصلحت مُرده. زندگی کردن با هویت یه آدم مُرده راحتتره واسه یه مهره. واسه کسی که دوست نداره مثل من آقازاده باشه و بادیگارد داشته باشه..واسه کسی که آدمهای مقابلش یه ابزارن مرده بودن بهتر از زنده بودنه...
هفتتیر دست آوا بود و کسی توی گوشش داشت فریاد میزد« آوای منی تو، وقتی حتی صدا نداشته باشم. تو قلب منی وقتی حتی قلبی نداشته باشم. تو جرئت منی آوا..» صدای بارانش بود. صدایِ قرار جانش بود که انگار عزم کرده بود میان سرعت ماشین گم کند خاطرههایش از کامران و به او بپیوندد. حالا خوب میشناخت عسگر رادمنش را. دادستانِ کل کشور... پلک زد و اشک از چشمانش پایین ریخت. فرشید باران، فرشاد رادمنش بود؟ دستش روی ماشه بود و سر اسلحه به سمتش که صدایش لرزید:
ـ کی باران رو زده؟
قاعدهی بازی پیش از پیش بهم ریخته بود و آوا یک سوال بیشتر پرسیده بود اما آنقدر وسعت غمش زیاد بود که معین نتوانست به قوانین وفادار بماند. صدایش مثل صدای او خش داشت که لب زد:
#تجانس🪐
#پارت۴۴۹✨
#زیبا_سلیمانی
معین مکث کرد و آوا سریع متوجه شد که تصمیم ندارد جواب بدهد که دستش را روی دست او گذاشت و ملتمسانه گفت:
ـ ماشه نکش جواب بده!
معین نفسش تند شده بود به دخترکی که بیخوابیهای این روزهایش را دیده و پا به پایش درد کشیده بود قول داده بود از پس تمام خاطرهها با قلبی که بیامان به عشق او میتپد بر خواهد گشت. دختری به اسم« رویا». چشمانش را بست و وقتی باز کرد به عشق رویا بود که میپرسید:
ـ جواب بدم از همین راهی که اومدی بر میگردی بری سراغ زندگیت و یادت بره یه زمانی چه اتفاقی افتاده؟
آوا بدون لحظهی مکث تند تند جواب داد:
ـ قول میدم.
معین سر هفتتیر را به سمت او گرفت و گفت:
ـ پسرِ رادمنشِ...
آوا گیج نگاهش کرد و او شک آوا را به یقن تبدیل کرد و آن سوی شهر کسی توی هدست رو به علی فریاد زد:
ـ ماشین رو متوقف کن.. بگو بالگرد بفرستن.
علی فریاد زد:
ـ برسون خودت رو راستین..
اما راستین ناامیدتر از هر زمانی موتورش را کنار خیابان پارک کرد و همانجا کنار اتوبان نشست و اشک ریخت. همه چیز تمام شده بود. آوا حتی اگر زنده و سالم بر میگشت دیگر آوای او نبود. به اندازهی یک نگاه و یک خداحافظی آوا تمام شده بود.
#تجانس🪐
#پارت۴۴۸✨
#زیبا_سلیمانی
سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که ماشینهای دیگر جا میمانند از کنارشان و به ثانیهی به نقطهی نامعلوم تبدیل میشدند اما لندکروز افتاده بود روی بازی و دور گرفته و آنها را پشت سرش جا گذاشت. تکتاب* دست مهران بود که اسلحهی توی دست آوا را با رزولیشنی بیشتر از همیشه میدید و کسی توی ذهنش فریاد میزد بنی رفته اردو... صدای آوا لرزان توی گوشش نشست:
ـ بپرس!
ـ واسه چی اومدی سراغم؟
نا گفته پیدا بود که معین خط فکری او را خوانده بود. شاید اطمینانش خش برداشته بود که باز رفته بود سراغ این بازی تلخی که یک روز برایش نماد وفاداری بود، تمام آنچه از علی آموخته بود را به کار گرفت باید اعتماد معین را به دست میآورد. حالا حتی اگر شده بود به قیمت جانش. صادقانه و به سیاق سالهای دور جوابش را داد. اگرچه تمام حقیقت را نگفت:
ـ برای اینکه کمکم کنی.
چشم بست و به سرعت ماشه را کشید و فرصت هر عکسالعملی را از معین گرفت. صدای تیکش فضای تلخ ماشین را پر کرد و او وقتی چشم باز کرد که خاطرهی آفتابگردان چشمان آشنایی به دایرهی انگیزهاش برای ادامهی این بازی اضافه شده بود. رو به معین کرد و گفت:
ـ یک ... یک شدیم.
لب معین به خندهی تلخی کشیده شد و اسلحه را گرفت و گفت:
ـ بپرس..
آوا سرش را رو به بالا گرفت و تا اشک جمع شده در چشمانش رسوایش نکند و پرسید:
ـ فرشید صداقت کیه؟
#تجانس🪐
#پارت۴۴۶✨
#زیبا_سلیمانی
این را گفت و رِوُلوِر* را باز کرد و گلوله را بیرون کشید و یک بار دیگر سر جایش گذاشت و آن را یک دور چرخاند و بالافاصله ماشه را کشید و صدای تیکش قلب آوا را توی سینهاش ریخت و معین به سرعت اسلحه را به سمت او گرفت و رو به راننده گفت:
* « مخزن استوانهی در هفتتیر که محل قرار گرفته گلوله است»
ـ تندتر برو..
لندکروز حالا کنارشان بود و شاید هم به مصلحت کمی هم جا میماند از ماشینی که مثل تیر شهاب میرفت و جاده را میشکافت. نگاه ترسان آوا روی دستش بود که دستش را جلوتر برد و ته هفتتیر را به سمت آوا گرفت و گفت:
ـ تو سوال نپرسیدی اما من راستش رو گفتم، ماشه رو هم کشیدم که یکی تو جلوتر باشی. حالا بگیرش... یه گلوله توشه..شانس هر کدممون باشه همون میشه..
پیشتر هم این کار را کرده بودند زمانی که آرمانشان خط خطی شده بود و آوا مچ بندهایش را آتش زده بود و از او حقیقت را پرسیده بود. اینبار نوبت او بود که داشت تعمدا" آوا را میکشاند به خاطرهی روزهای دوری که با هم داشتند. قانونشان این بود طرف مقابل یک سوال میپرسید و آن یکی یا حقیقت را میگفت یا ماشه را میکشید. حالا اما معین هم ماشه را کشیده بود و هم راستش را گفته بود. جرئت شجاعت و حماقت ملغمه از این بازی پر از ترس بودو آوا سرش درد میکرد برای هیجان. دستِ آوا برخلاف همیشه که مشتاق آدرنالین لعنتی در خونش بود، لرزان روی اسلحه نشست و کسی توی دلش رخت شست. انگار دنیا دور سرش چرخش معکوسی گرفته بود. باران را در ولنجک زده بودند اما جنازهی باران توی خیابانی در تجریش پیدا شده بود. همین برایش کافی بود تا دل به این بازی بدهد. سر اسلحه را روی شقیقهاش گذاشت و معین عربده کشید:
ـ تندتر برو..
#تجانس🪐
#پارت۴۴۵✨
#زیبا_سلیمانی
آوا مردد پرسید:
ـ اینو من باید ازت بپرسم چطور صداش میکنی؟
معین اسلحهاش را باز به دست گرفت و همانطور که بازی میداد بیربط پرسید:
ـ اگه یه گوله بزنم به مغزم چی کار میکنی؟
همانطور که حرف میزد سر اسلحه را به سمت خودش گرفت و آوا خیره نگاهش کرد، آن سوی میدان اما همه به فرماندهی مهران آماده باش کامل بودند و لندکروز مشکی رنگی جلوتر از ماشین آنها در حرکت بود. لندکروزی که برای آوا آشنا بود :
ـ میخوای فقط نگاه کنی؟
پلک آوا پرید اما خودش را نباخت و مسلط پرسید:
ـ این کارا چیه میکنی؟
ـ یه بار این کار رو کرده بودیم..
آوا گرچه ظاهرش آرام بود اما تند و عصبی میان کلامش رفت:
ـ آره اون موقع احمق بودیم و اون اسلحه هم تیری توش نبود...
معین لب زیرینش را به دندان کشید و از دلش گذشت چطور شد که یک نفر دیگر را جای او گذاشت و مهرش را به جان کشید و یادش رفت آوای در زندگیاش بوده. چطور شد برای خاطر همان یک نفر آمده بود برای پاک کردن خاطرهها، و البته گذشتن از اتهامی که قلبش را توی سینه میفشرد.
ـ ما که نمیدونستیم توش تیر نیست.
چشمانش رد باریکی گرفت و همزمان که تک تک حرکات آوا را زیر نظر داشت لب زد:
ـ شب حادثه باران اونجا نبود. باران رو توی ولنجک زدن. نه به خاطر اعتراض و این حرفا..به خاطر چیزای که میدونست
#تجانس🪐
#پارت۴۴۴✨
#زیبا_سلیمانی
خودش هم نمیدانست تا کی میتواند روی این حرف باقی بماند و به او حق بدهد. نگاهش یک دور به عقب برگشت تا ببیند آیا جواب پیامش را میگیرد یا نه. راستین اما همانطور خیره به ماشین آنها روی موتور نشسته و تکان نمیخورد. دل چرکین از آنچه اتفاق افتاده بود به مهران پیام داد:
ـ همه چی خراب شد.
برخلاف راستین که جواب نمیداد اینبار به سرعت از مهران جواب گرفت:
ـ تو نگران هیچی نباش خودت رو هم نباز.
سرش توی گوشی بود که معین پرسید:
ـ مشکلی پیش اومده؟
هول و دستپاچه مثل کسی که انگار مچش را در بدترین شرایط گرفته باشن؛ تکان خورد. معین متعجب پرسید:
ـ ترسوندمت؟
آوا سری به طرفین تکان داد و سعی کرد با نفس کوتاهی آرامشش را به دست بیاورد و گفت:
ـ نه یه کم تو فکر رفته بودم. به مامان پیام دادم که شاید دیر بیام..
معین سرش را بالا و پایین تکان داد.
ـ دیر نه، کاش میگفتی شاید چند روز نیام..
چشمان آوا درشت شد و او ادامه داد:
ـ یه روزی بهت گفتم روم حساب کن..
تای ابروی بالا داد و سرش به سمت سرشانهاش خم شد:
ـ وقته تصویه حسابه.
ـ معین.
ـ دارم فکر میکنم چطوری این پسره رو صدا میکنی...
#تجانس🪐
#پارت۴۴۳✨
#زیبا_سلیمانی
این ریتم راه رفتن این اندام و این میزان مصمم گام برداشتن برایش آشناتر از آن بود که بخواهد صورتش را ببیند برای شناختنش. دستش بدون فکر کردن داخل کیفش چرخید و به سرعت وارد صفحهی چتش با مهران شد و با نهایت سرعتی که از خودش سراغ داشت برایش نوشت:
ـ راستین اینجاست.
پیام سین خورد و مهران برایش نوشت:
ـ لعنتی، فرستاده بودمش پی بنی که امروز اُردو داشت.
و بالافاصله پیام آمد:
ـ خودت رو نباز دیدمش حلش میکنم الان.
همزمان شیشهی ماشین پایین رفت و صدای گرفتهی راستین کابین ماشین را پر کرد:
ـ نهایت سرعت جاده 110 تاست احتمالا" شما خیلی عجله دارید؟
معین پوف کلافهی کشید و راننده مشغول جواب دادن به راستین شد. آوا تا جایی که امکان داشت سرش را پایین گرفت تا مبادا نگاهش به نگاه اویی بیافتد که صدایش ته مایههای از خشم و کدورت داشت. باز این صدای راستین بود که توی گوش او نشست. راستینی که حتی کلاه کاسکت از سر برنداشته بود.
ـ مدارک لطفا"!
دلخور بود محبوبش و نیاز به بیان کردنش نبود؛ همین درد او را میکشت. عرق از تیرهی کمرش راه گرفته و تنش درگیر لرز آرامی شد. دستش را کلافه روی شالش کشید که صدای راننده که داشت برگهی جریمه را توی جیبش میگذاشت حس ختام ترسهایش بود وقتی که پرسید:
ـ بازم تند برم آقا؟
ـ برو !
درست در چند سانتی معین نشسته بود اما جان و روحش در گرو مردی بود که با تردید روی موتور نشست و او حس کرد چقدر نیاز دارد همین حالا بغلش کند. همه چیز را پشت سر بگذارد و برود سراغ اویی که زندگی میان آغوشش معنای دیگری داشت و جهان به اندازهی چشمان آفتابگردانیاش روشن بود. چشمانش به شیشه بود که ماشین از کنار موتور سوار رد شد و نگاه او یک لحظه تلاقی کرد با نگاه راستینی که خروار خروار دلخوری از نگاهش چکه میکرد. بدون مکث رفت به صفحهی چتشان و نوشت.
ـ تا ابد حق با توئه..
#تجانس🪐
#پارت۴۴۲✨
#زیبا_سلیمانی
دستش را جلو برد و هفتتیر بینشان را برداشت و همانطور که لمسش میکرد گفت:
ـ تو چی تو بودی؟ اون وقتی که بهت نیاز داشتم بودی؟
سرش را پر انکار به طرفین تکان داد و انگار دلخوری میان صدایش جوانه زد که صدایش اینطور قلب دخترک را به خاطرهبازی گذشتهها برد:
ـ نبودی آوا.
آوا شانهی بالا انداخت:
ـ این به اون در...
معین هستریک و تلخ خندید:
ـ ازم خواستی وصلت کنم به نسترن..
آوا میان کلامش رفت:
ـ دیگه نمیخوام.
معین تای ابروی بالا داد:
ـ از یه جای به بعد دیگه همه چیز دست ما نیست. امروز باهاش مواجه بشیم یا فردا مهم نیست مهم اینکه بالاخره این اتفاق میافته..بهت گفتم که باید رد خاطرهها رو پاک کنیم. دیگه نمیخوام برگردم به گذشته.
توی اتوبان افتاده بودند و راننده با نهایت سرعت میراند و آوا قلبش در هیاهوی شهر جایی میان آغوش امن راستین جا مانده بود. سکوت بینشان به درازا نکشید که راننده با هشدار پلیس راهنمایی مجبور شد در سینهکش جاده توقف کند، برگشت به عقب و رو به معین پرسید:
ـ چی کار کنم آقا؟
ـ از ماشین پیاده نشو شیشه رو بکش پایین ببین چی میگه.
این را گفت و اسحله را زیر کتش پنهان کرد. سر آوا به سمت شیشه چرخید و همانطور که بیرون را نگاه میکرد نگاهش کشیده شد به پلیسی که داشت از ترک موتور راهنمایی رانندگی پایین میآمد و لحظهی که پای مردِ موتور سوار با ضرب روی زمین قرار گرفت قلب آوا کف سینهاش ریخت.
#تجانس🪐
#پارت۴۴۱✨
#زیبا_سلیمانی
ته دل آوا خالی شد از شنودی که فعال بود و دوست نداشت خصوصیترینهایش را آنور خطیها بشنوند اما دیگر دیر شده بود. خیلی دیر. اگرچه ته ته قلبش آرام گرفته بود که او درگیر یک رابطهی جدید شده و آمده خاطرهها را پاک کند.
ـ گوش کن معین من صدات کردم بگم دیگه نیستم، دیگه نمیخوام چیزی بدونم. بسمه. تا همین الانش بیشتر از ظرفیتم دویدم...
ـ اما انگشت اشارهات سمت من و پدرم بود. نبود؟
گفتههای علی توی گوشش بود که میگفت« اگه باور کنه که تو عقب وایستادی و پی چیزی نیستی خودش آستین بالا میزنه، تو رو راحت کنار میزنن اما واسه گذشتن از اون اول باید از پدرش بگذرن، گذشتن از یه آقازاده راحت نیست». چشمانش را کوتاه بست و باز کرد و به سمت معین چرخید، بلوای درونش لحظه به لحظه بیشتر میشد و تمارض کردن سختتر از قبل. در چشمانش خیره شد و ادامه داد:
ـ یه زمانی شاید؛ اما الان دیگه چه فرقی میکنه؟ یه جون از ما رفته که دیگه با هیچی بر نمیگرده..
معین سر جایش تکان خورد و صاف نشست و اینبار مستقیم در نگاهش زل زد و جواب داد:
ـ سرخی اون خون رو نداز گردن ما...باشه من لجن اما دستم به خون هموطنم آلوده نشده....
آوا سری به تاسف تکان داد و از دلش گذشت کاش واقعا معین درگیر رابطهی جدید و جدی شده باشد:
ـ اون وقتی که بهت نیاز داشتم که باشی نبودی..الان بودنت چه اهمیت داره؟
معین راننده را مخاطب قرار داد و گفت:
ـ تندتر برو..
ـ چشم آقا.
سلام امیدوارم که حال همتون خوب باشه
روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم و حال هممون بد بوده و هست.🖤🥺
آنچه ما از سر گذروندیم فقط سایهی شوم جنگ نبود؛ ترومایی بود به وسعت تمام رنجهای که در طی این سالها کشیدیم.
ترومایی که شاید سالها همراهمون باشه و این اجتناب ناپذیره.
برای رسیدن به نور به عمق تاریکیها رفتیم و «وطن»؟ چه جادویی عجیبی پشت این سه حرفِ سحرانگیز هست.
برای آزادی وطن از سایهی استبداد و رسیدن به نور چه باک از تقدیم هزاران لالهی پرپر .🇮🇷🌷🥀
قلبتون آروم به رحمانیت خدا که اوست بخشندهی بیتکرار.
تا ابد پاینده ایران و ایرانی
سلام امیدوارم که حال همتون خوب باشه
روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم و حال هممون بد بوده و هست.🖤🥺
آنچه ما از سر گذروندیم فقط سایهی شوم جنگ نبود؛ ترومایی بود به وسعت تمام رنجهای که در طی این سالها کشیدیم.
ترومایی که شاید سالها همراهمون باشه و این اجتناب ناپذیره.
برای رسیدن به نور به عمق تاریکیها رفتیم و «وطن»؟ چه جادویی عجیبی پشت این سه حرفه سحرانگیز هست.
برای آزادی وطن از سایهی استبداد و رسیدن به نور چه باک از تقدیم هزاران لالهی پرپر .🇮🇷🌷🥀قلبتون آروم به رحمانیت خدا که اوست بخشندهی بیتکرار.
تا ابد پاینده ایران و ایرانی
#تجانس🪐
#پارت۴۴۰✨
#زیبا_سلیمانی
تلخ و دلچرکین بود صدای معینی که حالا خیلی زیاد از او دور بود گرچه کنارش نشسته بود:
ـ اونی که مهمونی رو عوض کرد تو بودی!
جو بینشان سنگین شده بود و آوا دوست داشت فریاد بزند و بگوید اویی که دیر آمد تو بودی. انگشت اشارهاش را به سمت خودش گرفت و پرسید:
ـ من؟
معین با همان چشمان بسته لب زد:
ـ آره تو..تو که به دایرهی آدمهای امن زندگیت احترام نمیذاری؛ توی که یه روز پیام میدی باید ببینمت و بعد به ماه نکشیده تو بغل یکی دیگه میبینمت..توی که فکر میکنی احساس آدمها مثل پولهای کثیفه و تویی که باید تمیزشون کنی. تو آوا، تو تموم این کارها رو میکنی و به عواقبشون فکر نمیکنی. مسبب بیخوابیهام مسبب دورغ گفتنهام به بابام، مسبب تموم حال خراب این روزهام تویی آوا.. تویی که بهت گفتم دور باش..
آوا عصبی میان کلامش رفت:
ـ دور شدم.
ـ نشدی که رفتی توی بلک لیستشون.. نشدی که پهلوت رو پاره کردن و من جات درد کشیدم....تویی که نفهمیدی اگه تموم شدم برات، اگه تموم شدی برام به این معنی نیست که آدم امن زندگیم نباشی و نیافتم پی اینکه کی زخمیات کرده.. تویی که وقت ندادی بهم بهت بگم دلم داره واسه یکی میلرزه و وقتشه پاک کنیم خاطرهها رو..
#تجانس🪐
#پارت۴۳۹✨
#زیبا_سلیمانی
نگاه آوا از توی آینه به صورت مردِ جوان افتاد. بادیگارد نداشت معینی که روزی با او قدم به قدم شهر را وجب میزد و حالا آقا زاده بود، اویی که گلِرز سیاه میفرستاد برایش. مچ بندهای امید سبز و بنفششان را رنگ یاس گرفته بود خونش شتک کرده بود به قلبشان و روحشان زخمی بود. قلبشان از آینده خالی بود که حالا اینقدر بینشان فاصله بود و حس میکرد دریا دریا فاصله دارد با او. معین انگشت سبابه و شست دست راستش را روی چشمانش گذاشت و آرام فشرد و به همان آرامی جواب او را داد و از انتظار بیرون کشیدش:
ـ زود برگرد. قبل رفتنت هم اون آهنگ رو عوض کن آوا پاپ گوش میده.
مرد جوان به سرعت آهنگ را عوض کرد و صدای آهنگ معین توی ماشین پر شد.
«لحظهها را با تو بودن
در نگاه تو شکفتن حس عشق و در تو دیدن...مثل رویای تو خوابه.»
راننده بیهوا، هواییشان کرده بود با این آهنگی که خوانندهاش هم نام بود با معین. او از ماشین پیاده شد و از دل آوا گذشت که چرا صدای معین اِنقدر پکر و گرفته است؟ به آهنگی که توی ماشین پخش میشد اعتنای نکرد و لب زد:
ـ گفتی آمادهی سقوط باشم اما انگار خودت خوردی زمین.
معین به نشانهی تایید سرش را بالا و پایین تکان داد و چیزی نگفت. آوا نگاهش را به مقابلش دوخت و ادامه داد:
ـ اینکه نپرسیدی میآم کردان یا نه من رو یاد معینی انداخت که همیشه اول خودش مهم بود..
میان کلامش رفت مردی که چشمانش رنگ خون بود:
ـ با اون معین هم به تو بد نمیگذشت..یعنی نمیذاشت که بهت بد بگذره.
ـ حتی همین حرفت هم خودخواهی توشه اما...
تا آمد ادامهی حرفش را بزند معین خودش را جلو کشید و از پشت کمرش اسلحهی را بیرون کشید و گذاشت بینشان و باز چشم بست و سرش را به عقب تکیه داد.
#تجانس🪐
#پارت۴۳۸✨
#زیبا_سلیمانی
درست مقابل برج بلندی که دفتر هولدینگ عاصی در آن قرار داشت ماشین مشکی رنگ آشنایی پارک بود. مردی بلند قامت بیرون ماشین منتظرش بود. به محض دیدنش جلو آمد و کوتاه سلام کرد و در ماشین را باز کرد و رو به او گفت:
ـ بفرمایید خانم.
آوا بدون مکث سوار ماشین شد و عطر معین شامهش را پر کرد. توی ماشین صدای آرام موسیقی ترکی در جریان بود. سالها پیش هم معین همین تیپ آهنگها را گوش میداد و خاطره میرفت توی ذهنش جریان بگیرد کوتاه پلک زد و سر چرخاند رو به معینی که روی صندلی عقب کنار او نشسته بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش بسته بود. نفسش را کوتاه بیرون داد و گفت:
ـ سلام.
سر معین با همان چشمان بسته به سمتش چرخید و چشمانش در نگاه او باز شد و خون در نگاهش نشست. سرخی چشمان معین آنقدر زیاد بود که بیاراده چشمش باریک شد. شنود را فعال کرده بود و خیالش راحت بود از این بابت، معین بدون اینکه صدایش بلند شود بیصدا لب زد:
ـ سلام..
مردی که در را برایش باز کرده بود حالا پشت فرمان نشست و ماشین آرام شروع به حرکت کرد و آوا با اینکه ته دلش خوب دلیل این سرخی چشمان او را میدانست باز آرام پرسید:
ـ چیزی شده؟ چرا چشمات اینطوریه؟
معین سرش را به همان حالت اول برگرداند و چشم بست و در همان حال رو به رانندهاش گفت:
ـ برو کردان.
سر آوا رو به جلو چرخید. سعی کرد آرام باشد گرچه درونش بلوای به پا بود.درست مثل تمام سالهای که با هم حرف مشترک داشتند برای گفتن وانمود به آرامش کرد. بدون اینکه چیزی بگوید در همان حال نشست و بیرون را تماشا کرد. راننده کنار داروخانهی نگهداشت و پرسید:
ـ آقا من قطره براتون بخرم بیام؟
#تجانس🪐
#پارت۴۳۷✨
#زیبا_سلیمانی
ساعت حوالی دو بود که دلشورهش از پس نقاب عادیاش بیرون آمد و به اوج خودش رسید چرا که برایش پیامی با مزمون« بیا پایین» آمده بود. قرارشان با علی و مهران این بود که به محض آمدن معین به راستین پیام بدهد و بگوید که جلسه دارد دستپاچه بود اما همین کار را انجام داد و راستین آن برایش نوشت:
ـ آوّا مطمئنی خوبی؟
وانمود کرد چیزی نیست و کوتاه جواب داد:
ـ خوبم.
ـ شب میبینمت.
ـ شاید دیر برسم.
ـ میآم دنبالت..
با عجله تایپ کرد:
ـ نه کامران خودم میآم.
قبل از آمدن پیام راستین تندی نوشت:
ـ ببخشید عزیزم من باید برم شب میبینمت.
حتی منتظر پاسخ او نماند و گوشی را انداخت ته کیفش و وارد کابین آسانسور شد.
مقابل آینه بزرگِ داخل آسانسور دختری بود با موهای رها روی شانه، کفش پاشنه بلند و شومیز شلوار مشکی رنگ و پانچ کرم برتن اما با روحی جدا که در کالبدش نبود. باید این روح سرگردان را به جسمش بر میگرداند. سرش را جلو برد و توی آینه به خودش به صورت بینقص و به آرایش ملایمش نگاهی کرد و لبخند زد و شاید همین لبخند شست و برد و نگرانیها را؛ چرا که وقتی از کابین بیرون آمد قدمهایش مصمم بود و دلش قرص، که ماه هرگز پشت ابر نمانده و بارهای بار عیان شده بود نهانها.
Photo unavailableShow in Telegram
چاپ یکش توی همون نمایشگاه تموم شد و این از محبت شماست
خیلی دوستتون دارم❤️🔥🫠
#تجانس🪐
#پارت۴۳۶✨
#زیبا_سلیمانی
ـ باشه.
ـ این شنود رو هم که بلدی فعالش کنی؟
ـ بلدم.
ـ از وقتی سوار ماشینش شدی فعال میکنی بدون لحظهی تاخیر.
آوا سری تکان داد و علی گفت:
ـ ما فقط میخوایم بدونیم پسر دکتر به این جریانات ربطی داره یا نه. همین. تا کارار گنگستری زیادی کردی این پیشش سوسکه..
ـ به اعتماد کسی اما خیانت نکردم.
ـ از این منظر بهش نگاه نکن. به این فکر کن در مسیر هدفی روشن برای ماهی که زیر ابر مونده داری قدم بر میداری..
ـ معین بهم اعتماد داره.
ـ ما هم به تو اعتماد داریم اگه دوست نداری و فکر میکنی درست نیست شنود رو فعال نکن.
ـ چند دقیقه صبر کنی آماده میشم.
آوا این را گفت و بلند شد و دکمهی روی میز را برداشت و دقاقی بعد وقتی که دکمه را در بهتریجای ممکن یک شومیز دوخته و بر تن زده بود هم گام با علی از خانه خارج شد. علی که حالا لبخند ورودش به خانه را نداشت و شاید هم کمی در فکر فرو رفته بود. وقتی به شرکت رسید که سعیدی را جلوتر از هر کسی دید و سعی کرد طبیعی رفتار کند. کوتاه با سعیدی احوال پرسی کرد. از کریدور گذشت و مقابل میز منشیاش ایستاد.سفارش یک فنجان قهوه را داد و وارد اتاقش شد. چند تماس کوتاه گرفت و به امور عادی رسیدگی کرد و حتی به رضا هم زنگ زد سعی کرد قانعش کند که پروژهی افشانه تمام شده است گرچه رضا قانع نشد و سرانجام بحثشان بیثمر ماند.
#تجانس🪐
#پارت۴۳۵✨
#زیبا_سلیمانی
ـ شما رو نمیدونم اما ما برای باران نشد عزاداری کنیم، نذاشتن یعنی. انگار از همون موقع یه فریاد توی سینهام جا مونده..
ـ یه روز با هم بریم فریادهامون رو خالی کنیم؟
اینبار نوبت آوا بود که سرش را مثل او بالا بگیرد و آرام پلک بزند تا اشکش شُره نکند.
ـ بریم!
اینبار علی بود که دستش را میفشرد:
ـ تموم میشه این روزا...
و آوا لب زد:
ـ تموم میشه!
صدایش شبیه به یک زمزمه بود. زمزمهی گم شده در تارک تاریخ...
سکوت بینشان که کش آمد علی دکمهی ریز را سُر داد روی میز و گفت:
ـ اینو بدوز به یکی از لباست، حتی اگه گوشی همراهت نباشه این هم جیپیاس داره هم شنود، بعدم نگرانِ پسر دکتر نباش. وجود غلط اضافه رو نداره.
ـ نگران اون نیستم نگران کامرانم.
ـ کامران ندونه به نفع خودشه.
ـ میدونم.
ـ اگه سرباز تحت فرمانم بودی الان بهت میگفتم برو و دست خالی برنگرد اما الان بهت میگم برو و فدای سرت اگه دست پر برنگشتی اما سالم برگرد..
آوا لبش را از تو مکید و نفس حبس شدهاش را یکباره رها کرد و پرسید:
ـ اونسری بهم یه اسلحه دادی..
علی میان کلامش رفت:
ـ به هیچ عنوان الان بهش احتیاج نداری. بذارش برای بعد. اون اسحله برای کارای مهمتریه.

